دکتر شروین وکیلی
گفتار نخست: نقدی بر تبارشناسی فوکو از انضباط
چنین مینماید که هواداران و مخالفان انضباط، بر دو سویهی متمایز و قابل تفکیک از پدیداری یگانه تاکید کرده باشند.
واقعیتی عینی وجود دارد و آن هم اینکه، «من» همواره در معرض محرومیت از منابع قرار دارد. اگر از واژگان فرویدی-لاکانی بهره گیریم، باید اذعان کنیم که «اختگی» یکی از آشکارترین و ملموسترین حقایقی است که بنا بر تجربه، میتوان وجودش را تایید کرد. این محرومیت از منابع، میتواند ناشی از ناتوانیِ «من» برای بهرهبرداری از منابع یا غیاب منبع باشد و یا انتخابی خودجوش که بر تعویقِ لذت مبتنی است.
چنین مینماید که این دو شکل از اختگی، در آثار متفکرانی که ذکرشان گذشت، با هم مخلوط شده باشد. «اختگیِ درونزاد»، آن چیزی است که با تعویقِ لذت همراه است و شالودهی نظامهای انضباطی را میسازد. «اختگیِ برونزاد»، که از ناتوانی و محرومیت سوژه و غیاب منبع سرچشمه میگیرد، امری است که میتواند ظهور نظامهای انضباطی را تشدید کند، اما از مجرای آن تکثیر نمیشود و ارتباطی انداموار با آن ندارد. اختگیِ برونزاد، که موضوع نقد هواداران «نگرشِ انتقادی» است، در «نظامهای سرکوب» ریشه دارد؛ نه «نظامهای انضباطی» و این دو به لحاظ نوع ارتباطی که با سوژه برقرار میکنند و ساز و کاری که دارند و قواعدی که از آن پیروی میکنند، با هم تفاوت دارند.
——————————
بخش نخست
——————————
بخش مهمی از نقدها و شماتتهایی که بر نظامهای انضباطی وارد شده است، در واقع شایستهی سیستمهای سرکوب است. سیستمهایی که با مهارت، در پسِ سپرِ نظامهای انضباطی پنهان میشوند و خود را با نقابِ آنها میآرایند و بدین شیوه، مشروعیت لازم برای تداومیافتن در سطح اجتماعی را به دست میآورند.
نظام انضباطی، ساختاری است که عمیقاً در «من» و انتخابهای آزادانهی «من» ریشه دارد. «تعویقِ لذت»، که شالودهی روندهای این نظام را برمیسازد، کلیدی است که «قدرت» را ممکن میسازد. از این رو، چارچوب نظری نگارنده در مرزبندی نظری یادشده، موقعیتی ویژه پیدا میکند.
واقعیتی عینی وجود دارد و آن هم اینکه، «من» همواره در معرض محرومیت از منابع قرار دارد. اگر از واژگان فرویدی-لاکانی بهره گیریم، باید اذعان کنیم که «اختگی» یکی از آشکارترین و ملموسترین حقایقی است که بنا بر تجربه، میتوان وجودش را تایید کرد. این محرومیت از منابع، میتواند ناشی از ناتوانیِ «من» برای بهرهبرداری از منابع یا غیاب منبع باشد و یا انتخابی خودجوش که بر تعویقِ لذت مبتنی است.
دستگاه نظری ما، از این رو که نظامهای انضباطی را میستاید و آن را رمز دستیابی به «قدرت» میداند، در جبههی هوادارانِ انضباط قرار میگیرد؛ بیآنکه پیشداشتهای متافیزیکیِ مرسوم در این جبهه را دربارهی رابطهی تعویقِ لذت و رستگاری یا خاستگاههای استعلاییِ قوانینِ انضباطی بپذیرد. از سوی دیگر، نگرش مورد نظر ما، به دلیل نقد شدیدی که بر نظامهای سرکوب وارد میآورد و محوریتی که برای «من» و خواست و اراده و آزادیِ «من» قایل است، در کنار اندیشمندان انتقادی قرار میگیرد؛ بیآنکه در خطای ایشان هنگام همتاشمردنِ نظامهای سرکوب و انضباط، سهیم باشد.
فوکو در واپسین کتاب بزرگ خود؛ «تاریخ جنسیت»، بر پرسش چگونگی سوژهشدنِ فرد توسط خودش، متمرکز میشود (Foucault, 1978). از دید او، ریشهی سوژهشدنِ داوطلبانه و خودتنظیمِ افراد را میتوان در مفهومِ «زهد و ریاضیت رواقیان» بازیافت. فوکو، به درستی بر این نکته تاکید دارد که مفهومِ «زهد» در یونانِ باستان، دلالتی زیباییشناسانه داشته است و در واقع نوعی فنِ خوشایندسازیِ خویش بر مبنای معیارهای زیباییشناختی بوده است. این مفهوم به زعم فوکو، بیش از آنکه با «شناخت» مربوط باشد، به «کردار» مرتبط میشده است. با این حال، این شیوه از برخورد با پرسشهای اخلاقی، خیلی زود دچار چرخش شد و از وضعیتِ رفتارمدارانهای که ذکرش گذشت، به موقعیتی قانونمدارانه انتقال یافت. اخلاق و زهدِ قانونمدارانه از ادیان سامی سرچشمه گرفته بود و این تفاوت را با اخلاق یونانی داشت که بر ساختاری قضایی و تنبیهی متکی بود و در نهایت، «اخلاق» را با «حکومت» پیوند میزد.
چنین مینماید که فوکو در تشخیصِ دو شیوهی متفاوت از صورتبندی «اخلاق» و «زهد» -که کلیدواژهی محبوب او برای اشاره به تعویقِ لذت است- بر حق باشد. مطالعهی نظامهای اخلاقی در جهان باستان و مدرن، نشان میدهد که دو شیوهی متمایز از صورتبندی تعویقِ لذت و سازماندهیِ کردارهای اخلاقیِ ناشی از آن، وجود داشته است.
یکی از آنها، همان طور که شرحش گذشت، «انضباط بیرونی» را مهم میپنداشت و بر جریانیافتنِ انضباط در ارتباط با دیگری تاکید داشت. این رویکرد، انضباط را در سطحی اجتماعی تعریف میکرد و از این رو آن را در ارتباط میان «من» و «دیگری» تشخیص میداد و محدود میدید. این همان «زهدِ قانونمحورِ فوکویی» است.
شکل دیگرِ انضباط، همان است که از دید فوکو، خصلتی زیباییشناسانه دارد. این شکل، در واقع به شکلی درونیتر از انضباط اشاره میکند که در رابطهی میان «من» با «من» شکل میگیرد و بنابراین در حوزهی زیباییشناسی میگنجد. این نوع انضباط که «انضباط درونی» است، همان طور که فوکو عنوان میدارد، پیش از آنکه در قالب قوانینی اجتماعی صورتبندی شود، در الگوی رفتاریِ «من» جلوه مینماید. از این رو، ظهور آن در سطحی روانشناختی بر بروزهای اجتماعیِ آن مقدم است.
برداشت فوکو در مورد خاستگاه تاریخی و جایگاه فرهنگیِ این دو رده از انضباطها، جای بحث دارد. فوکو، ریشهی «انضباط» را به یونان و «سرکوب» را به ادیان سامی بازمیگرداند. از دید نگارنده، این برداشت به چند دلیل نادرست است:
یونانیان باستان، بر خلاف آنچه فوکو استنتاج کرده است، پیکربندی منسجم و یکدستی در مورد مفهوم انضباط و قدرت و قانون نداشتهاند. نگارنده در متنی دیگر نشان داده است که اصولاً تحول فرهنگی چشمگیر یونان در قرون چهارم و پنجم پ.م، نتیجهی غیاب انضباط و کمرنگبودن ساختارهای اجتماعیِ قانونمند بوده است. از این رو، اتفاقاً مفهومِ «انضباط بیرونی» است که در آثار نویسندگان کلاسیک یونانی -بهویژه افلاطون و ارسطو و تراژدینویسانی مانند آیسخولوس- در مرکز توجه قرار دارد. توجه هوادارانه به «انضباط درونی»، تنها در دو شاخهی فرهنگیِ یونانی دیده میشود. اندیشمندان سوفیست و پیروان ادیان رازآمیزی مانند پیتاگورسیها و اورفهایها تنها کسانی بودهاند که به طور جدی به این مفهوم علاقه نشان میدادند. هر دوی این شاخهها نیز نسبت به جامعهی یونانی، خاستگاهی بیرونی داشتند و از شرق و قلمروی امپراتوری پارس به آن منطقه وارد شده بودند. بنابراین بازگرداندنِ نخستینِ صورتبندی موفق از انضباط درونی به یونانِ باستان، توجیهناپذیر است؛ چراکه دقیقاً در همین نقطه است که با غیاب انضباط و ناکامی در دستیابی به چنین صورتبندیای روبرو هستیم.
شکل دیگرِ انضباط، همان است که از دید فوکو، خصلتی زیباییشناسانه دارد. این شکل، در واقع به شکلی درونیتر از انضباط اشاره میکند که در رابطهی میان «من» با «من» شکل میگیرد و بنابراین در حوزهی زیباییشناسی میگنجد. این نوع انضباط که «انضباط درونی» است، همان طور که فوکو عنوان میدارد، پیش از آنکه در قالب قوانینی اجتماعی صورتبندی شود، در الگوی رفتاریِ «من» جلوه مینماید. از این رو، ظهور آن در سطحی روانشناختی بر بروزهای اجتماعیِ آن مقدم است.
تحویلکردن ریشهی «سرکوب» به ادیان سامی هم جای تردید دارد. البته تردیدی وجود ندارد که ادیان سامی بر مبنای استخوانبندی مستحکمی از قواعد «انضباط بیرونی» شکل گرفتهاند، اما این امر در مورد تمام ادیان بزرگ و سازمانیافتهی جهانِ باستان صادق است.
میتوان نشان داد که ادیانی بسیار کهنتر از یهودیت و مسیحیت که موردِ نظر فوکو هستند، با الگویی کاملاً مشابه بر انضباط بیرونی و شکلِ قانونمدارِ زهد تاکید میکردهاند. در خودِ منطقهی میانرودان، ادیانی مانند پرستش آشور در امپراتوری آشور -که با کردار جنگاورانه پیوند داشته است- و آیین زرتشتِ اوستایی -و نه شکل نخستین گاتاییِ آن-، آشکارا بر «انضباط بیرونی» تاکید میکردهاند.
بدان روی که شکی در عمومیت ارتباطِ دینهای بزرگ و انضباطِ درونی باقی نماند، میتوان به دین کنفوسیوس هم اشاره کرد که به سپهر فرهنگیِ کاملاً متفاوتی تعلق داشته و از نظر تاریخی بر مسیحیت نیز تقدم داشته است و شاید فراگیرترین برداشت از تقدس «انضباط بیرونی» را به دست داده باشد (کریل، ١٣٨٠).
بحثهای تبارشناسانهی فوکو، به دلیل آشناییِ وی با متون اروپایی، در نهایت خاستگاهها را -همزمان با انکار پیوستگیِ روندها و مرجعیتِ آنها- به سنت مدنیِ یونانی-رومی و سنت دینیِ یهودی-مسیحی بازمیگرداند. کاری که به احتمال زیاد حتی در مورد خاستگاههای سرمشق اروپاییِ انضباط/سرکوب نیز نابسنده است، چه رسد به آنکه بتواند در سطحی عامتر تعمیم یابد. با توجه به آنکه فوکو، خود نیز بر این تعیمناپذیری آگاه است و در صدور حکمهای عام و فراگیر، دقت و خست به خرج میدهد، میتوان این نتیجهگیریهایش را از کلِ پیکرهی نظریاش جدا کرد و استخوانبندی اصلی آن را برای گمانهزنی در مورد مفهوم انضباط به کار گرفت. استخوانبندیای که به دلیل توجه به رابطهی «انضباط» با «تعویقِ لذت» و پیوند آن با «قدرت»، حاوی بینشهایی ارزشمند برای مدل ماست.
نظامهای انضباطی به سطح اجتماعی تعلق دارند، اما شاخههای کنترلکننده و تنظیمکنندهی خویش را به تمام سطوح «فراز» میگسترانند و تعویقِ لذت «من» را با دگرگونساختن و سازماندادنِ زمینهی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگیِ پیرامونش تسهیل میکنند. برای فهمیدن نظامهای انضباطی، باید نخست به تصویری عمومی از ساختار و کارکرد آنها در این سطوح دست یافت.
گفتار دوم: انضباط اسفنکترها
نظامهای انضباطی به سطح اجتماعی تعلق دارند، اما شاخههای کنترلکننده و تنظیمکنندهی خویش را به تمام سطوح «فراز» میگسترانند و تعویقِ لذت «من» را با دگرگونساختن و سازماندادنِ زمینهی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگیِ پیرامونش تسهیل میکنند. برای فهمیدن نظامهای انضباطی، باید نخست به تصویری عمومی از ساختار و کارکرد آنها در این سطوح دست یافت:
سیستم پایهی سطح زیستشناختی، «بدن» است.
بدن، این تجسم انکارناپذیر و ملموسِ «من»، اگر با دقت نگریسته شود، چیزی جز یک کلاف در همتنیده از لولهها نخواهد بود:
لولهی گوارشی بزرگ در میان، که با لولههای ناقل خون و مواد دفعی و اکسیژن، احاطه شده است و به کمک لولههای عضلانیِ منقبضشونده، حرکتهایی میکند که خود، توسط لولههای ناقل پیام عصبی کنترل میشوند. بدنِ «من» (سوژه)، چیزی جز تودهی بی سر و تَهی از لولهها نیست. بیشمار لولهی بسیار کوچک، که در پیوند با یکدیگر، لولههایی بزرگتر و بزرگتر را پدید میآورند تا در نهایت به این لولهی کلانِ درشت برسند؛ به لولهای توپولوژیک، که بدن انسان است. لولهای با مجرای در همپیچیده و خمیده به نام لولهی گوارش و گوشتهی حجیمِ دور آن، که از در همبافتهشدنِ تمام لولههای دیگر ساخته شده است.
لولههایی که بدن را میسازند، تنها شبکهای از رشتههای باریک و دراز نیستند. آنها به دلیلی خاص، «لوله» شدهاند. فشارهای تکاملیِ بسیاری، آنها را فشرده و کشیده و شکل داده است تا به ریخت لولهای درآیند که میتواند چیزی را از جایی به جای دیگر منتقل کند.
سیر تکامل، بسیار پیش از آنکه شانون و ویور به اهمیتِ اطلاعات پی ببرند، این عنصرِ بنیادین را تشخیص میداده و نظامی متمایز و تخصصیافته را برای جذب، سازماندهی، انتقال و پردازش آن ابداع کرده است. این همان «دستگاه عصبی» است، که با پنجرههای ویژه¬ی خویش (اندامهای حسی)، جهان برون و درون سیستم زنده را میکاود و اطلاعاتِ حاصل از آن را از مجرای لولههای میکروسکوپی (نوروفیبرها: آکسونها و دندریتها) و لولههای بزرگترِ برساختهشده از اتحاد آنها (عصبها) جابهجا میکند. پردازش در بدن جانداران، پیامد همین جابهجایی است. در اینجا، گفتارِ مک لوهان که رسانه را شکلی از پیام میدانست (مک لوهان، ١٣٧٧: فصل ١)، درست مینمایاند؛ چراکه الگوی جابهجاکردنِ اطلاعات در دستگاه عصبی و رسانهی حامل اطلاعات حسی، مهمترین عنصری است که ساختار پردازش، معنادارشدن و محتوایافتنِ پیام را تعیین میکند.
«لوله»، به همین شکل تعریف میشود؛ مجرایی تجسمیافته که چیزی را منتقل میکند و لولههای سازندهی بدن نیز چنین هستند. آنها نیز تکاملیافته و تخصصی شدهاند تا مایعاتی مانند خون، گازهایی مانند هوا و جامداتی مانند غذا و مدفوع را از درون خود منتقل کنند. لولهها را بر همین مبنا به رگ و نایژه و روده تقسیم میکنند. این روندِ انتقال، تنها به حالتهای سهگانهی ماده منحصر نمیشود؛ بلکه انتقال انرژی و اطلاعات را هم در بر میگیرد و از این رو است که رشتههای عضلانیِ ناقل نیرو و فیبرهای عصبیِ ناقل اطلاعات نیز در این میان تحول یافتهاند.
انتقال و پردازشِ ماده و انرژیای که همواره در قالب حاملهای مادی در بدن وجود دارد، به مسیرهایی تمایزیافته و متفاوت نیاز دارد. لولهی گوارش که وظیفهی جذب، انتقال، پردازش و جذب مادهی نیمهمایع را بر عهده دارد، محوری را برمیسازد که از راه لولههای توزیعکنندهی مایع (رگها) با لولههای ناقل گاز (نایژه و نایژک) مرتبط میشود. این لولهها، خود به لولههای ناقل چربی و لنف (رگهای لنفی)، لولههای دفع مایع (مجاری کلیوی) و لولههای دفع مواد وراثتی (مجرای تناسلی) مفصلبندی میشوند و شبکهای غولآسا از لولههای به همپیوسته را پدید میآورند که هر یک وظیفهای خاص، انشعاباتی ویژه و کارکردی متمایز را بر عهده دارند.
اندامهای بدن؛ این جمهوری لولهها، در اطراف دو محورِ اصلی و دو لولهی مرکزی گرد آمدهاند و متشکل شدهاند. این دو عبارتند از: لولهی گوارش و نخاع به علاوهی دنبالهی متورمش، که مغز باشد. لولههایی که یکی از آنها ماده/انرژی و دیگری اطلاعات را در خود جابهجا میکند.
سیر تکامل، بسیار پیش از آنکه شانون و ویور به اهمیتِ اطلاعات پی ببرند، این عنصرِ بنیادین را تشخیص میداده و نظامی متمایز و تخصصیافته را برای جذب، سازماندهی، انتقال و پردازش آن ابداع کرده است. این همان «دستگاه عصبی» است که با پنجرههای ویژهی خویش (اندامهای حسی)، جهان برون و درون سیستم زنده را میکاود و اطلاعاتِ حاصل از آن را از مجرای لولههای میکروسکوپی (نوروفیبرها: آکسونها و دندریتها) و لولههای بزرگترِ برساختهشده از اتحاد آنها (عصبها) جابهجا میکند. پردازش در بدن جانداران، پیامد همین جابهجایی است. در اینجا، گفتارِ مک لوهان که رسانه را شکلی از پیام میدانست (مک لوهان، ١٣٧٧: فصل ١)، درست مینمایاند؛ چراکه الگوی جابهجاکردنِ اطلاعات در دستگاه عصبی و رسانهی حامل اطلاعات حسی، مهمترین عنصری است که ساختار پردازش، معنادارشدن و محتوایافتنِ پیام را تعیین میکند.
نیاز سیستم به انتقال چیزها، تنها زمانی توسط لولهها برآورده میشود که امکانِ کنترلِ این انتقال فراهم آمده باشد. بدن، به قدری در این چرخهی لولهمحورانه اسیر است که جز با کنترل حرکت ماده و انرژی و اطلاعات در درون لولههایش، بختی برای بقا ندارد.
«اسفنکتر»، محل التقای سه نوع لوله است. در اینجا است که لولههای ناقل اطلاعات (اعصاب) با لولههای ناقل نیرو (عضلات) و لولههای ناقل ماده به هم میرسند. اسفنکتر، کانونی است که سه ردهی اصلی از لولههای سازنده¬ی بدن، در آن متحد میشوند و کنترل انتقال ماده در بدن را ممکن میسازند. بدن، جسمیتی مادی است و انتقال ماده، شالودهی بقای آن است. از این رو است که وقتی به بدنی نگاه میکنیم، نخست از همه، مادههای برسازندهاش را میبینیم و لولههای ناقل این مواد را و اسفنکترهای کنترلکنندهی این انتقال را.
انتقال انرژی و اطلاعات به دریچههایی ویژه وابسته است. دریچههایی مانند سیناپسهای عصبی و اتصالات عصبی-عضلانی که انتقال اطلاعات و نیرو را سازماندهی، مهار، تحریک و تنظیم میکنند. همین نظامهای ناظر بر انتقال اطلاعات و انرژی هستند که کنترل انتقال ماده را نیز بر عهده دارند. سیستم عصبی-عضلانی، همچون کلیتی فعال و کنترلکننده عمل میکند و تبادل مواد در لولههای بدن را ممکن میسازد. انتقال ماده در بدن، تابع و مطیعِ روند انتقال انرژی/اطلاعات است.
انتقال ماده در لولههای بدن به کمک دریچههایی تنظیم میشود که خود ماهیتی عضلانی دارند و به پیروی از فرمانهای عصبی کار میکنند. این دریچهها را بهتر از هر جای دیگر، در بزرگترینِ لولههای بدن؛ یعنی دستگاه گوارش میتوان دید. دریچههای این لوله را «اسفنکتر» مینامند.
«اسفنکتر»، محل التقای سه نوع لوله است. در اینجا است که لولههای ناقل اطلاعات (اعصاب) با لولههای ناقل نیرو (عضلات) و لولههای ناقل ماده به هم میرسند. اسفنکتر، کانونی است که سه ردهی اصلی از لولههای سازندهی بدن، در آن متحد میشوند و کنترل انتقال ماده در بدن را ممکن میسازند. بدن، جسمیتی مادی است و انتقال ماده، شالودهی بقای آن است. از این رو است که وقتی به بدنی نگاه میکنیم، نخست از همه، مادههای برسازندهاش را میبینیم و لولههای ناقل این مواد را و اسفنکترهای کنترلکنندهی این انتقال را.
در واژگان زیستشناسی، «اسفنکتر» شکلی خاص از دریچههای کنترلکنندهی سیر ماده در لولههاست، اما در اینجا برای سادهترشدن بحث، تمام دریچههای این رده را با این نام مشخص میکنیم، تا جایگاه بنیادین انضباط در بدن را بر مبنای آن تعریف کنیم.
نمود انضباط در سطح زیستی، چیزی است که میتوان آن را با برچسبِ «تنظیم اسفنکترها» مشخص کرد. تنظیم اسفنکترها، جریانی پیشرونده و توسعهیابنده است که در آن، انقباض عضلات صاف و غیرارادیِ اسفنکترها، زیر کنترل قشر مخ و خواست خودآگاهانهی «من» قرار میگیرند.
فرآیند متمدنشدن، چنانکه نوربرت الیاس در قالبی دیگر بدان اشاره کرده است (Ellias, 1994)، اگر در سطحی فیزیولوژیک نگریسته شود، بیش از آنکه در سطح حرکاتِ دست و پا و بدن نمود داشته باشد، در سطح کنترل اسفنکترها بروز کرده است.
از میان تمام اسفنکترهای بدن، تنها شمار اندکی که در ابتدا و انتهای مجاری گوارشی و دفع ادراری قرار دارند، میتوانند توسط قشر مخ و به طور ارادی کنترل شوند. اسفنکترِ مخرج که دفع مواد را کنترل میکند و اسفنکتر مجرای ادراری که تخلیهی مثانه را تنظیم میکند، مشهورترین دریچههایی هستند که به طور ارادی در انسان کنترل میشوند.
یکی از سادهترین و پیشپاافتادهترین لذتهای زیستی، جریانیافتنِ آزادانه و فیزیولوژیکِ ماده در لولههای بدن است. اختلال در این جریانیافتنِ آزادانه، معمولاً مختلکنندهی بقاست و به صورت رنج تجربه میشود. ناتوانی در فروبردن غذا یا دفع مواد زاید، بستهشدن راه تنفس و مهار دم یا بازدم و اختلال در عملکرد اسفنکترهای ادراری و تناسلی و احتباس ادرار، نمونههایی از مهار این حرکتِ عادی هستند که همواره با بیماری و درد و رنج، همراه و مترادف دانسته میشوند.
به این ترتیب، به جریانانداختنِ آزادانهی ماده در لولههای یادشده، لذتی است که به تعویقانداختنش بسیار دشوار است. به لحاظ زیستشناختی، بسیار غیربدیهی مینمایاند که بدنی، جریان مواد در لولههای درونی خویش را بنا بر الزاماتی درونی -و نه برونزاد و برخاسته از فشارهای محیطی- مهار کند.
در شرایط عادی، اسفنکترها از نوعی سیستم خودتنظیمیِ درونزاد و بازخوردی بهرهمندند که زیر کنترل اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک و در سطحی ناخودآگاهانه کار میکنند و به حرکتانداختن ماده را بر مبنای الگویی خودتنظیمگر ممکن میسازند.
با وجود این، در بسیاری از جانوران اجتماعی، شکلهایی از مهار این حرکت، تکامل یافته است. مهاری که نتیجهی اختلالهای محیطی یا مسیر خودتنظیمیِ درونیِ بدن نیست؛ بلکه به صورتی ترکیبی زیرِ تاثیر ضرورتهایی برخاسته از جامعه و زیر کنترل عالیترین مراکز مغزی بروز میکند.
یکی از مشهورترینِ این موارد، به جانورانِ گوشتخواری مربوط میشود که در یک کنام مشخص زندگی میکنند. این موجودات که گربهسانان نمونهای از آنها هستند، به دلیل گوشتخواربودن، مدفوعی انباشته از باکتری و زیانمند را دفع میکنند که میتواند باعث بیماری خودشان شود. از آنجا که این جانوران در منطقهی محدودی زندگی میکنند و کُنامی ثابت را برای خود برمیگزینند، این برایشان بسیار اهمیت دارد که در معرض این مدفوعِ آلوده قرار نگیرند. از این رو، رفتارهایی مانند دفع در مکانی خاص یا دفنکردن فضولات در این جانوران دیده میشود؛ چیزی که در گربهی خانگی نیز به یادگار مانده است. در واقع، الگوی دفع انسان نیز دنبالهی همین شیوهی عمومی «دفعِ بیاثرکننده» است که در سایر گوشتخوارانِ یکجانشین نیز مشاهده میشود.
نمونهی دیگر، به انقباض عضلات حلقی و اسفکنترهای بالای لولهی گوارش مربوط میشود که روند بلعیدهشدن غذا را مهار میکنند و باعث میشوند تا برخی از جانورانِ اجتماعی -مانند خفاش و مورچه- بتوانند غذایی را که خوردهاند، به صورت نیمههضمشده استفراغ کنند تا هملانهایشان از آن بخورد. به این ترتیب، مورچهها و خفاشها روند عادی هضم و جذب غذا را در شرایطی خاص مهار میکنند تا این غذا را با سایر اعضای گروهِ خود شریک شوند.
مهار اسفنکترها، قدیمیترین شکل از تعویقِ لذت است که کهنترین و زودرسترین شکلهای انضباط را در اطراف خود تولید میکند. مهار اسفنکترها، محور نظامهای انضباطی در سطح زیستشناختی است.مهار اسفنکترها را میتوان به دو شیوه وارسی کرد: میتوان سیر تحول آنها را به شکلی کلان در جریان تکاملِ جوامع انسانی وارسی کرد. این امکان هم وجود دارد که مسیر تحول آن را در سطحی خُرد و در یک سوژهی انسانیِ منفرد مورد بررسی قرار داد.
در تمام این نمونهها، ضرورتهای زیستن در شرایط خاص باعث شده است تا مغزِ موجود بتواند برخی از اسفنکترها را کنترل کند و با مهارکردنِ مسیر طبیعیِ مواد در بدن، کارکردی تازه را خلق نماید. اینکه گربهی خانگی میتواند مدفوعِ خود را تا زمانِ رسیدن به محل مناسب برای دفع «نگه دارد» و اینکه خفاش و مورچه میتوانند معدهشان را موقع تخلیهشدن و رهاکردنِ غذا به درون روده «نگه دارند»، نمودی از کنترل ارادیِ جانور بر جریانِ ماده در لولههای درون بدنش است (وکیلی، ١٣٧٩).
در انسان، شمار این اسفنکترهای کنترلشدنی بیشتر است. کودکان در سنین پایین میآموزند تا دفع مدفوع و ادرار خود را به طور ارادی کنترل کنند و در سنین بالاتر، مسیرهای ورودی ماده نیز میتواند به طور ارادی مهار شود. چنانکه ممکن است مرتاضی از خوردن غذا خودداری کند، یا کسی تا سرحد مرگ روزه بگیرد.
مهار اسفنکترها، قدیمیترین شکل از تعویقِ لذت است که کهنترین و زودرسترین شکلهای انضباط را در اطراف خود تولید میکند. مهار اسفنکترها، محور نظامهای انضباطی در سطح زیستشناختی است.
مهار اسفنکترها را میتوان به دو شیوه وارسی کرد: میتوان سیر تحول آنها را به شکلی کلان در جریان تکاملِ جوامع انسانی وارسی کرد. این امکان هم وجود دارد که مسیر تحول آن را در سطحی خُرد و در یک سوژهی انسانیِ منفرد مورد بررسی قرار داد.