چهارشنبه , مرداد 3 1403

آریامن

آریامن

صد و چهل و هفت سال از روزگار سرورمان ارشکِ بزرگ می‌‌گذشت که رومیان به سرزمین ما حمله بردند. من، به عنوان بازرگانی که در شهر صور زاده شده، از مدت‌‌ها پیش با رومیان تماس داشتم و آنان را خوب می‌‌شناختم. با ساده‌‌لوحی و خشونت‌‌شان از نزدیک آشنا بودم و نیک می‌‌دانستم که در عینِ آزمندی، مردمانی زودباور و احمق هم هستند. وقتی کشتی‌‌های رومیان در بندر صور لنگر انداخت و سردارشان کراسوس در میان سکوت و بهت مردم وارد شهر شد، بوی خون همه‌‌جا را پر کرده بود.

رومی‌‌ها در دوران پدربزرگم آمده بودند و شهر را گرفته بودند، اما از شاهان اشکانی می‌‌ترسیدند و از این رو ساخلویی کوچک در بیرون حصار شهر ساخته بودند و به مردم کاری نداشتند. دلشان به همین خوش بود که بازرگانان در کنار سکه‌‌های نقره‌‌ی پارتی، سکه‌‌های رومی را نیز به کار بگیرند و در کاخ حاکم صور فرمان‌‌هایی را به زبان لاتین بنویسند. در تماس با همین سربازان و کارگزارانِ کم‌‌شمار و بی‌‌آزار رومی بود که زبان لاتین را آموختم.

در تمام این سال‌‌ها خبر از شهرهای اطراف می‌‌رسید. خبر داشتیم که رومیان در برخی از شهرها حضوری نظامی دارند و کشتارهای بزرگی را در یهودیه و افسوس به راه انداخته بودند. اما بعد از آن که مهردادِ بزرگ به آسیای کوچک تاخت و رومیان را کشتار کرد، سخت از ایرانی‌‌ها می‌‌ترسیدند.

گودرز اشکانی و پدرزنش تیگران ارمنی به رومیان هشدار داده بودند که به مردم صور آزاری نرسانند و آ‌‌ن‌‌ها هم از سر ترس رعایت حال مردم این منطقه را می‌‌کردند. همه‌‌ی این امنیت خاطر شکننده‌‌ای که در طی نسلها بدان خو گرفته بودیم، با ورود ناوگان رومیان درهم شکست و فرو ریخت. شمار رومیان به راستی زیاد بود. لژیون‌‌هایشان با سلاح‌‌هایی که با زحمت زیاد برق‌‌شان انداخته بودند، با صف‌‌های منظم‌‌شان در خیابان‌‌های شهر رژه رفتند تا فکر مقاومت را از سر اهالی شهر بیرون کنند.

کراسوس مانند شاهنشاهی مغرور بر اسب سیاهش سوار شد و در خیابان‌‌ها گشتی زد. مردی چاق و فرتوت بود. می‌‌گفتند اسپارتاکوسِ جنگاور را او از پای درآورده است، اما ظاهرش به جنگجویان شباهتی نداشت. ثروتی هنگفت داشت و به همین میزان هم آزمند بود.

محور گردونه‌‌اش را از زرِ خالص ریخته بودند و ترتیبی داده بود که وقتی با گردونه از جایی رد می‌‌شود، براده‌‌هایی از طلا از چرخ جدا شود و به زمین بریزد. رومیان می‌‌گفتند این کار را از سر سخاوت کرده، اما مغی خردمند می‌‌گفت به این ترتیب مردم را وادار می‌‌کند تا به سودای زر پشت سرش زانو بزنند و بر خاکی که از آن عبور کرده کرنش کنند. به هر روی، این کارش از سر سخاوت نبود. چون خودم با چشمان خودم دیدم که سربازی از نگهبانان خاصه‌‌اش را به خاطر دزدیدن یک سکه‌‌ی زر در میدان شهر به صلیبی بستند و آنقدر تازیانه‌‌اش زدند که پوستش به کلی کنده شد و گوشت برهنه‌‌ی زیرش تا دیرگاهی طعمه‌‌ی کلاغان بود، در حالی که سرباز نگون بخت هنوز زنده بود و نعره می‌‌زد.

کراسوس به همان میزانی که خونخوار و بیرحم بود، حرص و آز نیز داشت. بعد از ورود به صور به کاخ حاکم رفت و خزانه‌‌ی شهر را تصاحب کرد. کارگزارانش به معبد بعل رفتند و باج کلانی هم از آنجا گرفتند. کاهنان بعل شنیده بودند که کراسوس قصد دارد بت زرین بعل را برباید. از این رو کل ظرفهای زرین و سیمین و جامهای باستانی معبد را به رومیان دادند تا ایشان را راضی سازند.

هفته‌‌ای از ورود لژیونهای رومی به صور نگذشته بود که سفیری از سوی شهربان ارمنستان به شهر وارد شد. سفیر عموی آرتاواز، شهربان ارمنستان بود و اَرشام نام داشت. پیش از آن که موکب سفیر وارد شهر شود، یکی از نزدیکانش را نزدم فرستاد و از من درباره‌‌ي رومیان اطلاعاتی گرفت. آنچه را که می‌‌دانستم برایش تعریف کردم. آرتاواز مردی حیله‌‌گر و زیرک بود و به ندرت کاری نسنجیده از او سر می‌‌زد.

پیشتر یکی دو بار با او برخورد کرده بودم و یکی از خریدارانِ پر و پا قرصِ خرقه‌‌های ارغوانیِ مشهورِ صوری محسوب می‌‌شد. با این حال در امور مالی سختگیر بود و به اصطلاح آب از دستش نمی‌‌چکید. مردی بود میانسال که رگه‌‌هایی سپید در ریش بلند سرخش دویده بود و نیمتاجی زرین با نقش همای هخامنشی بر سر می‌‌گذاشت. پدرانش از دیرباز بر ارمنستان حاکم بودند و نسبت‌‌شان را به شهربانان پارسیِ قدیمی می‌‌رساندند.

این حسابگری و سیاست در خاندان‌‌شان موروثی بود. پدرانش هم درست وقتی به شورش پارتها پیوستند که به پیروزی‌‌شان یقین داشتند. برای همین وقتی اشکانی‌‌ها به قدرت رسیدند، ایشان را به عنوان شهربانان ارمنستان در مقام خویش ابقا کردند. فرستاده‌‌ی سفیر، جوانی ارمنی بود که هوشمندی و زیرکی از چشمش می‌‌بارید. می‌‌گفت یکی از خویشاوندان سفیر است، اما بعید نبود از خدمتکاران خانه‌‌زادش باشد. تا به حال او را ندیده بودم، اما از طرف ارشام برایم درود فرستاد و یادآوری کرد که درگذشته چه تجارت‌‌های پرسودی را با هم داشته‌‌ایم. از او پذیرایی کردم و منتظر ماندم تا دلیل آمدنش را بفهمم.

مردم شهر خبردار شده بودند که سفیری از سوی شاه ارمنستان به شهرشان نزدیک می‌‌شود، اما موکب سفیر بسیار کند حرکت می‌‌کرد و می‌‌گفتند دلیل‌‌اش آن است که ارشامِ ارمنی در راه بیمار شده است. جوانی که مهمانم شده بود، گفت که اینها همه‌‌اش شایعه است. ارشام کند راه می‌‌پیمود، چون شنیده بود که سنای رم سپاه دیگری بسیج کرده که در راه صور است. می‌‌خواست بعد از ورود آنها به شهر برسد و اطلاعات دقیقتری درباره‌‌ی شمار و کیفیت سپاهیان رومی به دست آورد. این جوان را هم نزد من فرستاده بود تا از سویی درباره‌‌ی وفاداری‌‌ام به شاهنشاه ارد دوم اشکانی مطمئن شود، و از طرف دیگر چیزهایی درباره‌‌ی رومیان بپرسد. آنچه می‌‌دانستم به او گفتم.

جوان فردای آن روز را با من در خیابان‌‌ها گردش کرد و سربازان مست رومی را دید که در بازارها می‌‌گشتند و هرچه را می‌‌پسندیدند به زور از بازرگانان می‌‌گرفتند. بسیاری از تاجران نامدار دکان‌‌هایشان را تخته کردند و به خصوص پدرانی که دخترانی زیبا داشتند مانع خروجشان از خانه می‌‌شدند.

جوان همان روز پیش از غروب آفتاب از صور خارج شد و رفت تا به اردوی ارشام بپیوندد. پیش از رفتن از من سوگند خواست تا به پارتیان وفادار بمانم و من به ایزد مهر سوگند خوردم. معلوم بود آرتاو از نقشه‌‌ای در سر دارد اما نمی‌‌دانستم می‌‌خواهد چه کند.

دو روز بعد موکب سفیر ارمنستان وارد صور شد. ارشام که پیرمردی بلند قامت و باشکوه بود، بی زره بر اسبی سپید نشسته بود و نشانی از بیماری در او دیده نمی‌‌شد. اطرافش را رسته‌‌ای از شهسواران آبی‌‌پوشِ ارمنی گرفته بودند که بر سپرهایشان علامت عقابی را حک کرده بودند که نشان خانوادگی شهربانان قدیمی ارمنستان بود. جوانی که روز اول نزدم آمده بود را هم دیدم که از همراهان موکب ارشام بود.

شامگاهِ همان روز، ناوگان دیگری در بندر صور پهلو گرفت. این بار پسر کراسوس بود که با سی کشتی و ده هزار سرباز مزدور گل و آلمانی به یاری پدرش می‌‌آمد. نامش پوبلیوس بود و چهل سالی داشت. همان نخوت و تکبر پدرش را داشت و همیشه در اطرافش دویست سرباز غول‌‌پیکر و بور آلمانی با تبرزین نگهبانی می‌‌دادند. ما اهالی صور اولین بار بود که جنگاوران آلمانی‌‌ را می‌‌دیدیم. به غولهایی وحشی شباهت داشتند. بیشترشان از کمر به بالا برهنه بودند و موهای بلند طلایی‌‌شان را در چند رشته می‌‌بافتند. سیمایشان به سکاها شباهتی داشت، اما مثل آن‌‌ها آراسته و خویشتندار نبودند.

مردم می‌‌گفتند پوبلیوس آن کسی است که فکرِ حمله به ایران را در سر پدرش انداخته است. سربازان رومی که در شهر پراکنده شده بودند، از دلیری‌‌اش بسیار تعریف می‌‌کردند و می‌‌گفتند در سرزمین گل‌‌ها به همراه یولیوس سزار جنگیده است و او به همراه پمپی و کراسوس سومین فرمانروای روم محسوب می‌‌شد.

وقتی هر دو اردو در شهر قرار و آرام گرفتند، همان جوان ارمنی به سراغم آمد و باز گشتی زدیم. معلوم نبود از کجا زبان گل‌‌ها را می‌‌دانست. یک روز را با هم رفتیم و با سربازان پوبلیوس گپی زدیم و خبردار شدیم که شمارشان بیشتر از این حرف‌‌هاست و سه هزار تن دیگر هم هستند که قرار است بعدتر به ارتش بزرگ رومیان بپیوندند.

همچنین دریافتیم که از اسارت به بردگی و سربازی درغلتیده‌‌اند و بنابراین بیشترشان نسبت به رومیان کینه‌‌ای دارند و بدشان نمی‌‌آید که در میدان نبرد خیانت بورزند و زخمی به اربابان متکبرشان وارد آورند. آن جوان بعد از گردآوری این خبرها از صور خارج شد و گفت که نزد اکبر می‌‌رود. اکبر یکی از امیران عربی بود که بر شهر ادسا فرمان می‌‌راند. تابع وفادار اشکانیان بود و خویشاوندی دوری با پدرم داشت.

سفیر ارمنستان بعد از ورود پوبلیوس نزد کراسوس بار یافت. معلوم بود کراسوس می‌‌خواهد پسرش هم در جریان مذاکره با شهربانان ایرانی قرار بگیرد و در ضمن انگار پسرش آنقدر به توانایی‌‌های پدر پیرش اعتماد نداشت که بگذارد او به تنهایی تصمیمی بگیرد. به خصوص که به زودی شرایطی پیش آمد که نیازمند تصمیم‌‌گیری‌‌های سنجیده بود. چون ارشام در برابر چشمان حیرت‌‌زده‌‌ی اهالی صور هدایایی را از طرف آرتاواز به کراسوس تقدیم کرد و اعلام کرد که شهربان اشکانی ارمنستان قصد دارد به رومیان بپیوندد و با شاهنشاه ایران بجنگد. من کمابیش خبر داشتم که این حرف‌‌ها توخالی و فریب‌‌آمیز است و ارمنی‌‌ها برنامه‌‌ای برای سردار رومی چیده‌‌اند. اما اهالی شهر که ارمنی‌‌ها را مرزداران شاهنشاهی می‌‌دانستند، از شنیدن این حرف‌‌ها غرق حیرت و هراس شدند.

ارشام تعهد کرد که شش هزار جنگاور سوارکار ارمنی را به اردوی رومیان بفرستد و راهنمایی‌‌شان را در جریان نبرد بر عهده بگیرد. او پیشنهاد کرد که رومیان از راه ارمنستان به ایران حمله کنند. بسیاری از مردم صور با شنیدن پیشنهاد آرتاواز دریافتند که او در نهان با ارد همدل است و قصد یاری به رومیان را ندارد. سریعترین راه برای حمله به ایران، ورود به میانرودان بود و معلوم بود که آرتاواز می‌‌خواهد با کشاندن سپاهیان پرشمار رومی به سرزمین کوهستانی و دوردست قفقاز زمانی برای بسیج سپاه در اختیار ارد بگذارد.

اما پوبلیوس هم سرداری زیرک و هوشیار بود و متوجه بود که این پیشنهاد به معنای گرفتار شدن رومی‌‌ها در کوهستان‌‌های پر برف شمالی است. پس کراسوس حضور شش هزار سوار ارمنی را در سپاهش پذیرفت، اما گفت که از راه میانرودان به ایران خواهد تاخت. اهالی صور دو روز بعد را در هیجان و بیم و امید فراوان به سر آوردند. خبر می‌‌رسید که طلیعه‌‌ی سواران ارمنی به ابلا و شهرهای شمالی سوریه رسیده است و چنین می‌‌نمود که شهربان ارمنستان به وعده‌‌ی خود وفا کرده باشد. برخی از بلندپایگان صور گمان می‌‌کردند آرتاواز به راستی قصد خیانت دارد و فرو افتادن ارد دوم را پیش‌‌بینی می‌‌کردند. اما من که با نماینده‌‌ی ارشام سخن گفته بودم، می‌‌دانستم که چنین نیست.

آنگاه، نیمه شبی گرم از خواب پریدم و صدایی در تاریکی شنیدم که نامم را می‌‌خواند. بیدار شدم و پیه‌‌سوزی برافروختم و با حیرت دیدم مردی غریبه در آستانه‌‌ی در خوابگاهم ایستاده است. مردی خرقه‌‌پوش بود که نقابی بر سر داشت و تنها چشمان تیره‌‌ی نافذش در تاریکی نمایان بود. مانند بادیه‌‌نشینان لباس پوشیده بود، اما با لهجه‌‌ی مردم تیسفون آرامی حرف می‌‌زد.

مرد مرموز بدون هیچ توضیحی وارد شد و انگشترش را نشانم داد که بر آن نشان شاهنشاه ارد دوم حک شده بود. در برابرش کرنش کردم و به تاج اشک و فره ایرانی درود فرستادم. مرد بی‌‌آن که خود را معرفی کند، پرسید که آیا همچنان به صاحب این انگشتر وفادارم یا نه؟ سوگندهای سخت خوردم که چنین است. پس از آن خبردارم کرد که به زودی سفیری از طرف شاهنشاه به صور خواهد آمد و رومیان را بابت نقض عهدنامه‌‌ی دوستی‌‌شان با ایرانیان شماتت خواهد کرد.

همچنین معرفی‌‌نامه‌‌ی پر آب و تابی را که مهر اکبرِ ادسایی پای آن دیده می‌‌شد، به دستم داد. بر آن نوشته بود که آریامنِ صوری، که من باشم، مردی معتمد هستم. در نامه مرا به کراسوس معرفی کرده بودند تا راهنمایی سپاهیان رومی به سمت تیسفون را بر عهده بگیرم. اکبر در آن نامه یادآوری کرده بود که چند سال پیش وقتی پمپی به سوریه آمده بود، او و من به خدمت رومیان در آمده بودیم و کمکهای شایان توجهی به پمپی کرده بودیم. این حرف او البته نادرست بود و پمپی وقتی وارد ادسا شده بود، یکی از پسران اکبر را کشته بود و اموالش را غارت کرده بود، اما اکبر اطمینان داشت که کراسوس چیزی در این مورد نمی‌‌داند، چون همه می‌‌دانستند که دو سردار با هم دشمنی دارند و سربازان وفادار به دیگری را در ارتش خود راه نمی‌‌دهند. بنابراین کراسوس اطلاعات دقیقی درباره‌‌ی لشکرکشی قبلی پمپی به سوریه در اختیار نداشت.

مرد مرموز از من خواست که فردای آن روز در جایی خارج شهر بر سر وعده‌‌گاهی حاضر شوم تا با چند سوارکار ادسایی و جامه و خلعتی شایسته آراسته شوم و بعد به طور رسمی به صور وارد شوم، گویی که فرستاده‌‌ی اکبر هستم و تا به حال در ادسا بوده‌‌ام. او همچنین خبردارم کرد که همزمان با من سفیر شاهنشاه نیز وارد شهر خواهد شد و خواست تا ترتیبی بدهم تا گفتگوهای او و کراسوس در شهر پراکنده شود و انعکاس یابد. بعد هم بدون این که حرفی بیشتر بزند، مانند سایه‌‌ای از خانه‌‌ام خارج شد و در سیاهی شب ناپدید شد.

فردای آن روز، همان طور که قرار گذاشته بودیم، به طور ناشناس از شهر خارج شدم و در کنار درخت سرو مقدسی که قربانگاه بعل در کنارش قرار داشت، به انتظار نشستم. کمی بعد، پنجاه سوار با لباسهای آراسته و درفشی که نشان خاندان اکبر بر آن بود، در میان گرد و غبار جاده نمایان شدند. برایم ردایی ابریشمی و سبز آورده بودند و کلاهی جواهرنشان را به من پیشکش کردند. آن‌‌ها را پوشیدم و همراهشان با شکوه و جلال وارد صور شدم. خبردار شدم که همزمان با من از دروازه‌‌ی دمشق در جنوب شهر سفیر شاهنشاه اشکانی نیز به شهر آمده است.

سربازان رومی هر دو گروه را به کاخ حکومتی شهر بردند. کراسوس در آنجا بر تختی نشسته بود و انگار که هنوز هیچ نشده، اقلیم ایران را مطیع خود ساخته باشد. سربازان رومی ترتیبی داده بودند که من زودتر از سفیر پارتی به کاخ برسم و کراسوس برای این که رعبی در دل حریف ایجاد کند، شتاب کرد تا من زودتر حرفم را بزنم و سرسپردگی اکبر را اعلام کنم. پیرمرد خرفت خبر نداشت که سفیر اشکانی پیشاپیش همه چیز را می‌‌داند.

پوبلیوس بی‌‌خبر از همه جا ترتیبی داد که ورود سفیر پارت از درگاه کاخ، با اعلام حمایت اکبر ادسایی مقارن شود. به این ترتیب وقتی پشت سر سفیر اشکانی طبل و شیپور نواختند و به مجلس وارد شد، من در برابر کراسوس ایستاده بودم و داشتم استوارنامه‌‌ام را از طرف اکبرِ ادسایی تقدیمش می‌‌کردم.

کراسوس ناگزیر شد گفتگو با مرا متوقف کند و از این که بزرگان شهر و کاهنان اعظم به احترام سفیر پارت برخاستند و سه گام به پیشوازش رفتند، بسیار خشمگین شد. سفیر پارت مرد جوانی بود با صورت زیبا و اندامی درشت و عضلانی که به تندیس‌‌های ملکارت فنیقی شباهت داشت. سربند گوهرنشان پارتی بر سر داشت و بی زره، شلوار و پیراهنی سبک بر تن داشت و از چکمه‌‌های بلند و چرمینش وقتی بر سنگفرش‌‌های کاخ قدم می‌‌زد، بانگی بلند بر می‌‌خاست. سفیر چندان پرهیبت و گیرا بود که حتا سرداران رومی و درباریان کراسوس هم به احترامش از جا برخاستند و این بر خشم سردار فرتوت دامن زد.

سفیر پارتی کرنش کوتاهی در برابر کراسوس کرد و بی‌‌آن که اجازه بگیرد، بر کرسی بلندی نشست که همراهانش آن را برایش آورده و کنار اورنگ کراسوس نهاده بودند. فنیقیه و شهر صور به طور رسمی بخشی از قلمرو شاهنشاهی ایران بود و سفیر آشکارا داشت نمایش می‌‌داد که از دید او حضور رومیان در شهر چیزی را در این مورد تغییر نداده است.

کراسوس که معنای این حرکت او را دریافته بود، کوشید با برجسته کردن نقش من و تبلیغ درباره‌‌ی خیانت حاکم ادسا تاثیر حضور وی را کمرنگ سازد. این بود که از من خواست تا بار دیگر ماموریتم را شرح دهم. مرد مرموزی که شبانگاه در سرای خویش دیده بودم، تاکید داشت که من و سفیر پارت باید همزمان به نزد کراسوس بار یابیم. اما حالا چنین می‌‌نمود که این همزمانی به ضرر سفیر تمام شده باشد. به ناچار بار دیگر کرنشی کردم و گفتم: «سرورم، من آریامن هستم، از خویشاوندان و نزدیکان آبگارِ ادسایی، که از دیرباز دوستدار رومیان و متحد ایشان بوده است.»

اسم اکبر را به شیوه‌‌ی رومیان تلفظ کردم و از پمپی نام نبردم، چون می‌‌دانستم با وجود دوستیِ قدیمی‌‌ای که زمانی میان او و کراسوس وجود داشته، در آن لحظه این دو دشمن خونی یکدیگر محسوب می‌‌شدند. کراسوس با تبختر گفت: «بسیار خوب، آریامن ادسایی، چاکر درگاه ما آبگار برای چه تو را به نزدمان فرستاده است؟»

گفتم: «من بازرگانی نامدار هستم و از دیرباز در سرزمین‌‌های زیر سلطه‌‌ی ایرانیان سفر کرده‌‌ام. راههای دور افتاده و شاهراه‌‌های شاهنشاهی پارت را همچون کف دستم می‌‌شناسم. می‌‌توانم سپاهیان شما را از راه‌‌هایی میان‌‌بر به تیسفون و از آنجا به شوش و ری و مرو و بلخ ببرم. راه‌‌هایی را می‌‌شناسم که چاه‌‌های آب گوارا و واحه‌‌های پرسایه در هر منزل آن وجود دارد و سربازان‌‌تان به خاطر دوری راه رنجه نخواهند شد.»

کراسوس لبخندی زد و نگاهی پیروزمندانه به سفیر انداخت. بعد گفت: «بسیار خوب، آریامنِ ادسایی، به تو اعتماد داریم، همچنان که پدرانت به پدران ما خدمت کردند، تو نیز در خدمت به ما کوشا باش. تو را به مقام راهنمای ارشد سپاهیان خود برگزیدیم. هر روزی که در خدمت ما باشی سکه‌‌ای زر دریافت خواهی کرد و هرگاه که شهری گشوده شود، می‌‌توانی از میان دختران و زنان اسیر سه تن را به کنیزی انتخاب کنی.»

در برابرش به رسم رومیان زانو زدم و سپاسگذاری کردم. تازه می‌‌فهمیدم چرا بر این همزمانی تاکید شده بود. حضور سفیر پارتی باعث شد سردار فرتوت رومی مرا به آسانی همچون همدستی ارزشمند بپذیرد و اعتمادش کاملا جلب شود. بعد، سفیر پارت برخاست و سخن گفت. مترجمی همراهش بود که حرف‌‌هایش را به لاتینِ تراشیده و ادبیِ زیبایی بر می‌‌گرداند.

وقتی من و کراسوس سخن می‌‌گفتیم، می‌‌دیدم که با دقت گفتگوهایمان را دنبال می‌‌کند، و به خصوص یک بار که کراسوس از من خواست تا حرفم را تکرار کنم، گوشهایش تیز شد. از این رو مطمئن بودم خودش هم لاتین می‌‌داند و می‌‌دانستم او هم مانند من دریافته که کراسوسِ فرتوت گوشهایی سنگین دارد و درست نمی‌‌شنود.

سفیر پارت به زبان پارتی، با جملاتی آهنگین که به شعر پهلو می‌‌زد، گفت: «من اردوان هستم، فرستاده‌‌ی شاهنشاه جهان ارد دوم اشکانی. ما ایرانیان از دیرباز با رومیان عهد دوستی‌‌ داشته‌‌ایم و امروز که سپاهیان کراسوس دلاور در صور گرد آمده‌‌اند، اهل روم قول و قراری را که از سال‌‌ها قبل میان ما بوده زیر پا گذاشته‌‌اند. شاهنشاه پرسش داشتند که چرا رومیان صلح را بر هم زده، راه‌‌ها را برای بازرگانان ناامن کرده، و سپاهیان خود را به فراسوی مرزهای تعیین شده میان دو کشور آورده‌‌اند؟»

کراسوس با دقت ترجمه‌‌ی سخنانش را شنید و کوشید خودش هم با همان لحن ادبی و فاخر پاسخ دهد، اما گفتارش از بس پرطمطراق بود، ساختگی می‌‌نمود. گفت: «قلمرو روم تا هرجا که سپاهیان رومی حضور داشته باشند، ادامه دارد. پیمان دوستی ما و ایرانیان به زمانی مربوط می‌‌شود که کشور ما ناتوان و ضعیف بود. امروز ما سپاهی بی‌‌شمار و سربازانی دلیر داریم و قصد داریم همان راهی را بپیماییم که زمانی اسکندر بزرگ پیموده بود. به سرورت بگو که دوران حکومتش به پایان رسیده است.»

اردوان پارتی با خونسردی گفت: «این پیام شما را به سرورم خواهم رساند. اما شاهنشاه چون با خردی فراوان پاسخ شما را پیش‌‌بینی کرده بود، گفت که پای هیچ سرباز رومی به اندرون ایرانشهر نخواهد رسید و از من خواست تا بپرسم که دوست دارید در کجا با ایشان ملاقات کنید؟»

سکوتی سهمگین تالار را فرا گرفت. اردوان در واقع با این حرف به رومیان اعلان جنگ داده بود و داشت محلی برای رویارویی سپاه دو کشور را تعیین می‌‌کرد. همه خبر داشتند که رومیان بی‌‌خبر و غافلگیرانه به صور تاخته بودند و قصد داشتند شتابان راه تیسفون را در پیش بگیرند، و این که ارد دوم انتظار این حمله را نداشته و سپاهیانی آماده در اختیار ندارد. از این رو جسارت سفیر اشکانی که به این سرعت خواهان تعیین میدانی برای نبرد بود، شگفت‌‌انگیز می‌‌نمود. کراسوس کمی فکر کرد و بعد زیرکانه گفت: «به سرورت بگو که من در تیسفون او را ملاقات خواهم کرد.»

با این حرف سرداران و بلندپایگان رومی قهقهه زدند و خندیدند. چون با این پاسخ دندان‌‌شکن کراسوس پیروزی‌‌اش بر اشکانیان را پیش‌‌فرض گرفته بود. اردوان هم لبخندی زد و دست راستش را بلند کرد و کف آن را به سوی کراسوس گرفت و با صدای بلند به پارتی گفت: «ای رومی، اگر تو مویی بر کف دست من دیدی، تیسفون را هم خواهی دید.»

بعد کمی مکث کرد و انگار از این که رومیان منظورش را در نیافته بودند، تعجب کرده باشد، بار دیگر همان جمله را، این بار به زبان آرامی تکرار کرد.

من و کاهنان و رهبران صور به سختی جلوی خود را گرفتیم تا نخندیم. مترجم اردوان با صدایی آرام حرف اردوان را ترجمه کرد و آن را فی‌‌البداهه به شعری لاتین برگرداند. جمله‌‌اش به قدری آهنگین و کوتاه بود که رومیانِ حاضر در صحنه با شنیدنش جا خوردند و باورشان نمی‌‌شد سفیر ایرانی به این ترتیب کراسوس را ریشخند کرده باشد.

اما کراسوس که گوشی سنگین داشت، اصولا نشنید که مترجم چه گفته و نظر به کوتاهی پاسخ، فکر کرد آنچه گفته شده اهمیتی ندارد. پس در حالی که هنوز از پاسخ قبلی‌‌اش کیفور بود، گفت: «باشد، چنین باشد!»

اردوان با شنیدن این حرف باز کرنشی کرد و با قدمهای بلند و پر صدا از برابر اورنگ کراسوس دور شد و عمدا بر خلاف رسوم درباری پشتش را به سردار رومی کرد. همراهانش هم کرسی‌‌اش را برداشتند و پشت سرش حرکت کردند. در دل خندان بودم و فکر می‌‌کردم از ساعتی بعد خبرِ این گفتگو و پاسخ رندانه‌‌ی نماینده‌‌ی پارت‌‌ها دهان به دهان در کوچه‌‌های صور و شهرهای اطراف خواهد گشت. آنگاه به بیابانهای پهناوری که میان صور و تیسفون دامن گسترده بود اندیشیدم، و این که طولانی‌‌ترین راه از میانه‌‌شان کدام است، که در ضمن آبگیری هم نداشته باشد!

 

 

ادامه مطلب: شمعون مغ

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب