دکتر شروین وکیلی
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
این شعر که یکی از زیباترین غزلهای دیوان شمس است، از دو نظر ویژه است. نخست از این رو که در سراسر دیوان شمسِ حجیم و بزرگ، این تنها غزلی است که کلمهی انسان در آن دو بار به کار گرفته شده است و این زمانی بیشتر جلب نظر میکند که بدانیم مولانا در کل، این واژه را زیاد به کار نمیگرفته و در سراسر دیوان شمس تنها 24 بار به واژهی انسان اشاره کرده که دو بارِ آن در اینجاست.
دومین دلیل ویژگی این غزل آن است که تصویر مولانا از انسان کامل به خوبی در آن بازتابانده شده است. درآمد شعر، اشارهای پوشیده به عهد و پیمان انسان و خداوند است. این نکته جالب توجه است که طرفِ پیمان که خداوند است، در بیت آغازین با استعارهی شادی مورد اشاره واقع شده است. عهد انسان و خداوند را میتوان در سنتها و روایتهای گوناگون فهم کرد. عهد الست خداوند و حضرت آدم در قرآن، پیمان خدا و ابراهیم در تورات، پیمان جنگاور و ایزدِ مهر یا همکاری انسان و هورمزد برای نابودی اهریمن، سنتهای گوناگونی است که در آن خداوند و انسان با یکدیگر همپیمان میشوند.
موضوع این پیمان متفاوت است و موقعیت دو سوی قرارداد نیز هم. ممکن است خداوند نسبت به انسان موقعیت سرداری در برابر جنگجویی را داشته باشد، با این هدف که دروغ و بیداد از میان برود و این شیوهی مهرپرستان باستانی بوده است. ممکن است عهد آدم و خداوند در روز ازل مورد نظر باشد که در این حال موقعیت خالق و مخلوق در برابر هم قرار میگیرد و آدمی در برابر دستیابی به وجود بر عهده میگیرد که بندگی کند و مطیع آفریدگار خویش باشد. ممکن است جایگاه این دو، به دو جنگجوی همپیمان و کمابیش همتراز شبیه باشد که برای نابودکردن اهریمن و پلیدی متحد میشوند و این کمابیش منظری است که در گاهان زرتشت میبینیم.
در نگاه صوفیه، از دیرباز این اعتقاد به همسانیِ جهان اکبر و جهان اصغر و امکان یگانهشدن با خداوند وجود داشته و غزلی که خواندیم یکی از گویاترین بیانهای این موضوع نزد مولاناست. دو بیت نخست از این غزل، چنانکه گفتیم به پیمان انسان و خداوند اشاره دارد و این را از آنجا میتوان دریافت که واژهی سلطان در غزلهای مولانا معمولا برای اشاره به خداوند یا عشق – که برجستهترین جلوهی خداوند است- به کار گرفته میشود. بیت سوم به دو سویهبودن این پیمان اشاره میکند. انسان در مستی و هشیاری رو به سوی او دارد و پیمان او را نگه میدارد و در مقابل، دستگیری و حمایت وی را به دست میآورد. پس از این سه بیتِ گشایش، پنج بیت دیگر میآید که گذشته از زیبایی چشمگیرِ تصاویر و آهنگ گوشنوازش، به اقتدار و نیروی برخاسته از این پیمان اشاره میکند. در اینجا تصریح میشود که پیمان میان انسان و خداوند از جنس عشق است و ارتباطی از نوع دلدار و دلداده در میان این دو برقرار است. در پرتو همین مهر است که دل میدانِ ترکتازی انسان قرار میگیرد و سراسر هستی به دیباچهای بر ارادهی آدمی بدل میگردد. در این پنج بیت اقتدار و جبروتی به «من» -یعنی انسانِ مهرآیینِ پیماندار با خداوند- منسوبشده که او را در رتبهای همسان ایزدان قرار میدهد. اخترانی مانند ماه و ناهید و کیوان که در عصر مولانا نیروهایی آسمانی و قوایی حاکم بر سرنوشت آدمیان قلمداد میشدند در پرتو این مهر میسوزند و بر میافتند و لگام و مهارشان به دست انسان میافتد و این تعبیری از وحدت خالق و مخلوق و یکیشدن جهان اکبر و اصغر است.
آنگاه، دو بیتِ نغز کلیت ماجرا را به شکلی دیگر صورتبندی میکند:
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
اینجاست که میبینیم معشوق آسمانی مولانا، یعنی همان کسی که مهر را ممکن میکند و پیمانِ آفرینندهي شادی را بر میتابد، صورتی زمینیشده از خداوند است. یعنی سرشتی است که در قالبی گیتیانه به صورت انسان بازنموده شده است.
آن جانِ عالم یا روانِ گیتی (گوشوروَنِ باستانی) که از صورت و محدودیتِ آن بیزار است، در نهایت به این حریم و مرزبندی تن میدهد و وقتی چنین میکند، در قالب انسانی نمود مییابد که «انسانِ من» است. این را میتوان «انسانی که من است» خواند که خودِ شاعر یا هر مخاطبی تواند بود یا «انسانی که از آن من است» میتوان فهمید که در این حال صورت گیتیانهی معشوق، یعنی شمس تبریزی است که در انتهای غزل بدان تصریح شده است.
خلاصهی کلام آنکه، مولانا گویی در چارچوبی پیچیده و شالودهشکن به ارتباط خویش با سایر هستندگان میاندیشد. این هستندگان از سویی موجودات مینویی و خداوندی است که صاحب عهد الست است و از سوی دیگر به سویهی زمینی و گیتیانهی یار دلالت دارد که شمس تبریزی نمود آن است. در هر دو حال، عشق است و مهر است که ارتباط را برقرار میکند و همین نیروست که یگانگی عاشق و معشوق و در نتیجه ایزدگونگیِ انسان را ممکن میکند.
دریغ است این سخن را به پایان ببریم و از غزل دیگری از مولانا یاد نکنیم که در آن نیز انسان به شکلی سازگار با تفسیر ما نمود یافته است:
ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجله خون میجوشیم دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
shervin jaan baraye kasi ke saalhaa toro mishnakhatam kheili ajib o jaaleb bood ke be in mozo alaghe neshon dadi , be nazare man ta ghabl az inke ba in vejhat aashna besham bishtar alaghat be mozohaye mantegh va aghlaaniat bood ….be har haal chon be alagheye shakhsie man nazdiktar shodi behet tabrik migam ;))))
بسیار بسیار زیبا و گیرا
بسیار زیبا و روان معانی را بیان فرمودید.سپاس فراوان