بخش دوم: یادداشتهایی دربارهی مکان ایرانی
گفتار نخست: آشوب آباد[1]
۱. پست مدرنيته را گروهي ادامهي منطقي مدرنيته دانستهاند و برخی شورشی براي نقض بنيادهاي آن. به گمان من، آنچه كه با نام فاخر پسامدرنيته شهرت يافته و مايهي غرور برخي و شرم برخي ديگر است، چيزي جز همان هستهي مركزي مدرنيته نيست، كه در غلافي از نقدها و بازبينيهاي اخلاقي و آرمانجويانه پوشانده شده است، و شبههي مخالفت با پروژهي رهايي بخش مدرنيته را -به قول هابرماس – در ذهن متبادر ميكند. چنان كه در نوشتار ديگري با تفصيلی بيشتر شرح دادهام، تصور ميكنم در دوران معاصر دو شورش بزرگ در برابر استبداد برداشتهاي سياسي زده از جنبش روشنگري برپا شده باشد. نخستين شورش، به جنبش رمانتيسم در ميانهي قرن نوزدهم مربوط ميشود و دومي به نيمهي دوم قرن بيستم تعلق دارد. هر دوی این اعتراضها پيامدهاي غيرانساني، غيراخلاقي، و گاه زيانمند مدرنيته را به نقد ميكشيدند، و راهكارهايي ارتجاعي يا انقلابي را براي مهار اين مسخ شدگي عصر جديد گونه پيشنهاد ميكردند. هردوي اين جنبشها، در نهاد خود عقلاني و خردمحور هستند و گذشته از برخي از برداشتهاي حاشيهای و غيررايج -كه دقيقاً به همين دليل شهرت يافتهاند- هستهي مركزي باورداشتهاي عصر روشنگري را ميپذيرند. رويكرد هر دو با نوشتن و فهميدن و فهماندن و نقد كردن -گاه به منطقيترين شكل- گره خورده است، و محصولات فرهنگي ناشي از اين دو حركت (اعم از كتاب، داستان، فيلم، شعر و…) را به لحاظ ساختار يا محتوا، ميتوان به خوبي در پيكرهي كلان و زاياي آنچه كه در عصر روشنگري پيشنهاد شده بود، جاي داد.
آنچه كه در پي بيانش هستم، نه پافشاري بر تحويل شدن پسامدرنيته به مدرنيته است، و نه اصرار بر همگونِي بن مايهي شعارهاي رمانتيك و روشنگرانه. آنچه كه ميگويم، اين است كه تمام اين خرده روندهاي فرهنگي، در قالب پيكرهاي كلان و سترگ قابل صورتبندي هستند. پيكرهایي كه سرمشق چيره بر عصر روشنگري را ميتوان به عنوان جنين آن در نظر گرفت، و صورتهاي مسلط تفسير جهان در عصر انقلاب صنعتي و دوران معاصر و مدرن را روند طبيعي واگشايي آن دانست. آنچه كه گاه با عنوان پرطمطراق نقض مدرنيته يا نفِي عقلانيت مورد اشاره قرار ميگيرد، به گمان من چيزي جز نقدهاي طبيعي توليد شده در اين سيستم نظري در مورد خودش نيست. عقلانيت نقاد، دير يا زود ناچار مِي شود محتواِي خود را نيز نقد كند، و مدرنيته ِي پويا و دگرگون ساز، در نهايت دست اندركار دگرگونه ساختن خويش هم خواهد شد. رمانتيسم -در تمام نسخه هاِي متنوع و گاه تناقض آميز خود- و پسامدرنيته در تمام بيانهاي پيچيده و گاه به ظاهر بيسر و تهاش – نمودهايي از اين نقادي دروني هستند. اينها پيامد ناگزير سوژه قرار گرفتن خود – يعني جوهرهي مدرنيته – هستند.
در مورد پسامدرنيته و مدرنيته بسيار نوشته و بسيار گفتهاند. پرداختن به جوهرهي همهي نقدهاي بيان شده در اين چارچوب و پاسخهاي داده شده بدانها، در متني بدين كوتاهي نه ممكن است و نه مقصود. پس آنچه كه آماج اين نوشتار است، تنها پرداختن به گوشهاي از نمودهاي پسامدرنيته در فضاي پيرامون ماست. در سراسر اين متن، هرجا كه عبارت پسامدرنيته را به كار گرفتهام، به برداشت خاصي از اين واژه نظر داشتهام كه در دو بند زبرين ديديد، و از ديدگاه مشاهدهگري به ماجرا نگريستهام كه قايل به امتداد روح جهان نو در پيكرهي دوقلوهاي گاه دشمن خوي مدرنيته و پسامدرنيته است. ناگفته پيداست كه اين روح جهان نو معنايي استعلايي ندارد و چيزي جز مجموعه الگوهاي رفتاري و ساختهاي جامعهشناختي برآمده از دوران مدرن نيست، و به هيچ عنوان مفهومي هگلي از آن مورد نظر نيست.
هرگاه از اين عبارت در مقام توصيفي معمارانه بهره جستهام، به زمينهي معنايي رايج در نظريات معماري جديد پايبند بودهام. چنان كه ميدانيم، واژهي پسامدرنيته نخست در معماري ابداع شد و براي اولين بار نيز در همين قلمرو نمود ملموس و كاربردي يافت. پس ويژگيهاي منسوب به معماري پست مدرن، مثل شلوغي، موزائيك گونه بودن، التقاط، فقدان قاعدهي فراگير و غياب فراروايتها را در نظر داشتهام. پرسش مركزي اين نوشتار، هنگامي طرح شد كه مقالهای در توصيف نمودهاي پسامدرن شهر لس آنجلس خواندم و با اين چالش روبرو شدم كه در مورد شهر خودمان -تهران – چگونه بايد انديشيد؟
۲. ميشل فوكو زماني انقلاب ايران را نخستين انقلاب پست مدرن جهان دانسته بود، و شايد اگر به اقامت كوتاه مدتش در پايتخت انقلابي آن دورانمان ادامه ميداد، چنين برداشتي در مورد خود شهر تهران نيز پيدا ميكرد. تهران، اين بزرگترين كلانشهر يكي از باستانيترين كشورهاي دنيا، اين مركز تبلور جمعيت ميليوني ايران، و اين پهنهي آشفته از سازماندهي فضايي بيش از ده ميليون انسان، رخسارهاِي شگفت انگيز دارد. اين مجموعهي سرطانگونه از خانهها و اقامتگاههاي جوراجور، از ديد يك ناظر خارجي معجوني غريب مينمايد. اگر ناظر خارجي ما از حدي روشنبينتر باشد و همچون خورشيد از دور دستها به شهر آلودهمان بنگرد، تودهاي گسترده از لانه مورچههاي انساني بر دامنهي البرز را خواهد يافت كه در جنوب -به قول ناصر خسرو -همچون شهري است بر دشت نهاده – و در شمال مانند بقاياي غرور قوم ثمود، تا كوهها بالا رفته است.
اگر ناظر خارجي ما با درشت نمايي بيشتري به شهرمان بنگرد، الگويي آشناتر را خواهد يافت. خيابانهايي راست و و موازي، با تقاطعهاي عمود برهم، آسمانخراشهايي كه به ظاهر بينظم و ترتيب خاص بر پهنهي شهر پراكنده شدهاند، و ادارات دولتي، مراكز مسكوني، و مجتمعهاي تجاري كه در نگاه اول به صورت سرنموني از شهرهاي مدرن معمولي جلوه ميكنند. برجهاي سر به فلك كشيده، خودروهاي بيشمار صف بسته در پشت چراغ قرمزها، و بدنهي يكپارچه و بلوك مانند ساختمانها كه الگوهايي تكراري از درها و پنجره ها را به نمايش در ميآورند، ميتوانند به سادگي به عنوان نمودهايي آشكار از معماري مدرن در نظر گرفته شوند.
با اين همه اگر ناظر ما بار ديگر دقت خود را افزايش دهد و با نگاهي تيزبينتر به اين ملغمهي انسان و سيمان و آهن بنگرد، چيزي متفاوت با نظم عقلاني و منطقِي شهرهاي مدرن عادي را باز خواهد يافت. ناظر ما، كوچههاي خاكي و كج و معوج جنوب شهر را خواهد ديد، و كوچهباغهاي زيباي غرب و شمال تهران را، كه همچون سنگوارهاي از روستاهاي باستاني در دل اين نظم پولادين كمين كردهاند. او معماري سبك باروك ميدان حسن آباد را خواهد ديد، و برجهاي عظيم و رنگارنگ نيمهي شمالي شهر را، كه معماري غريب و نامنظمي دارند، و انگار به دليل تعهد اخلاقي ناگفتهاي، هميشه با گسستهايي در سطوح و رنگها تزيين شدهاند. ناظر ما، در اين زاويهي ديد خاص، زاويهي ديدي كه ما هر روز تجربهاش ميكنيم و چنين طبيعِي و بديهياش ميپنداريم، تهران پست مدرن را مشاهده خواهد كرد.
۳. از ديد يك انسان عادي، كه از داخل خيابانها به منظرهي پيرامونش مينگرد و تجربهي زيستن در داخل ساختمانهاي اين شهر عجيب را دارد، تهران معجوني از الگوهاي متداخل، ناهمگن و گسسته است. الگوهايي كه به صورت پراكنده در وازههاي تاريخي گوناگون و ناپيوسته – بر هم تلنبار شدهاند و به تدريج همچون رسوبي ريخت شناسانه لايههاي كهنتر زيرين را در زير خود پنهان كرده اند. اين توالي در-زماني سبكها و قواعد معمارانه، با نوعي پراكندگي فضايي آرايشهاي بصري تركيب شدهاند، و نوعي موزائيك هم -زماني را پديد آورده اند. به اين ترتيب، شهر ما همچون چهارراهي ميماند كه در آنجا دورههاي تاريخي گوناگون -در لايههاي چين خورده و گسلگونهشان – با توزيع فضايي سليقه ها و منابع با هم برخورد كردهاند و آش درهم جوشي نامفهوم را پديد آورده اند كه تهران خوانده ميشود. بگذاريد رويكردِي ساختارشناسانه را در پيش گيريم و هريك از اين دو محور را به طور مستقل مورد بررسي قرار دهيم.
ميدانيم كه يكي از عمدهترين مباني هنر پست مدرن -در حالت عام – و معماري پست مدرن -در معناِي خاص – گسست است. اين گسست ممكن است در قالب بريدگيهاي معنايي يا عدم پيوستگيهاي ساختاري جلوه كند. اما در هر صورت شرطِ نقض شدن يك فراروايت كلان حاكم بر اثر را بر آورده خواهد كرد. شرايطي كه چنين گسستهايي در آن پديد ميآيند، به اشكال گوناگون قابل ردهبندي هستند. آنچه كه مسلم است، بخش عمدهاي از اين گسستها به صورت ناخودآگاه و غيربرنامهريزي شده پديد ميآيند و محصول روندهايي هستند كه در سطوحي كلانتر از برنامههاي فردي و نقشههاي موضعي عمل ميكنند.
۴. يكي از محورهاي عمدهي آشكارگي اين گسست معنايي، به الگوهايي مربوط ميشود كه به طور هم-زمان در شهرمان ديده ميشوند. اين همزماني، بدان معناست كه در يك وازهي زماني مشخص، روايتهاي معنايي متفاوتِي دست اندركار شكل دادن به بخشهاِي دروني فضاِي زيستِي شهرمان هستند. شاخصهاي گوناگوني را براي تعيين هويت اين روايتهاِي كلان رقيب ميتوان عنوان كرد، و من در اينجا براي سادهتر شدن بحث تنها به برجستهترينشان اشاره ميكنم، كه قدرت باشد.
هر چشم آزمودهاي ميتواند در پيكربندي نقاط گوناگون شهرمان گسستهايي آشكار را تشخيص دهد. اين امر حتِي در ساختههاي يك برش تاريخي خاص هم آسان است. به عنوان مثال، اگر معماري به جا مانده از تهران عصر پهلوي اول و دوم آغازین را در نظر بگيريم، در مركز شهر و حوالِي بازار، ميدان ارگ، ميدان توپخانه و اطراف دادگستري تهران، با ساختمانهاي دولتي بزرگ و با عظمتي روبرو ميشويم كه بر مبناي سرمشقی باستانگرا ساخته شدهاند. سرمشقي كه در كل دوران پهلوي انديشهي مسلط سياسي بود و معيارهاي زيباييشناسي ويژهي خود را هم توليد ميكرد. به اين ترتيب ساختمانهاي بزرگ، مكعب شكل و تزيين شدهاي كه معمولا ديوارهاي سنگ پوش و ستونهاِي بلند دارند و با كتيبهها و گلميخهاي ساساني تزيين شدهاند، بافت مسلط معماري در اين مناطق را تشكيل مي دهد.
اما در مناطق مسكوني قديمي تهران، كه شكلگيريشان به همين دورهي تاريخي مربوط ميشود و در زمان نخستين موج مهاجرت روستاييان به شهر شكل گرفتند، با الگويي متفاوت روبرو ميشويم. اين مناطق در هنگام آباد شدن بيشتر به طبقهي متوسط پايين اختصاص داشتند، و در بقاياشان هنوز ميتوان بافتار معمارِي خاص و عناصر فرهنگي ويژهي اين قشر اجتماعي را ديد. كوچههاي باريك و طولاني، با سيستم دفع فاضلآبي كه در بعضي نقاط هنوز به جويهاي باريك و عميق روباز متصل است، منظرهي مسلط اين مناطق را ميسازد. محلههاي قديمي جنوب خيابان انقلاب/ آزادي، از خيابان هاشمي و جيحون گرفته تا ميدان شوش و شاپور- در اين رده جاي ميگيرند. ما در كنار اين كوچههاي باريك، خانههاي آجري نسبتا كوچك حياطداري را ميبينيم كه گهگاه توسط فضاهاِي عموميتر شهري -از بقاليهاي همه كارهي قديمي گرفته تا مسجد- فاصلهگذاري شده اند.
به اين ترتيب همزمان با ساخته شدن بناي دادگستري تهران و مجلس قديم و پارك شهر، مجموعهي بزرگتر و پيچيدهتري از مراكز استقرار جمعيت در تهران پديد آمدهاند كه از نظر الگو و بافت شناسي با معيارهاي زيباييشناسي، ايدئولوژي حكومتي، و سليقهي مسلط و اشرافي دوران خود تفاوتي چشمگير داشتهاند.
اين الگوي دوگانهي معماري در تمام دورههاي تاريخي شهرمان ديده ميشود. از يك سو با فضاهايي مركزي، معمولا دولتي و برنامهريزي شده روبرو هستيم كه به شكلي بيانگر ايدئولوژي طبقهي حاكم هستند، و از سوي ديگر فضاهاي پيراموني فراختر و معمولا مسكونياي را ميبينيم كه به صورت خودجوش و توسط نوعي سليقهي عمومي معمولا محروم از دستگاههاي تبليغاتي، سازمان يافتهاند. و معمولاً سبكي متفاوت با برنامهي مسلط را از خود نشان ميدهند. از يك سو ادارات مركز شهر را داريم و از سوي ديگر خانههاي تنگ هم چپيدهي جنوب شهر را. از يكسو شهرك غرب و اكباتان را داريم، و از سوي ديگر زورآباد و مردآباد را.
اين تمايز بين معماري مردمي و دولتي و شفاف شدن مرز بين يين و يانگ شهر خودساخته و ارگانيك با شهر برنامهريزي شده و پروژهاي، در ابتداي رونق كار تهران به شفافيت حالا نبوده است. در اواخر عصر قاجار، بافتي به نسبت يكدست و همگن از خانههاي اعياننشين و اشرافنشين را در محور شمالي/ جنوبي تهران داشتهايم. بناهاي اشرافي ييلاقي در شمران با خانههاي روستايي ده تجريش و ونك همسايه بودهاند، و مراكز دولتي و سازماني جنوبيتر در تهران يعني بخش به نسبت جنوبيتر قرار داشتهاند. چنين به نظر ميرسد كه تفكيك بين تهران و شمران -گذشته از ريشهشناسي نامهايشان و ارتباطشان با آب و هواي متفاوت اين دو منطقه- بيشتر نوعي تفكيك جغرافيايي -و نه معمارانه -بوده باشد. به اين معني كه در تهران قديم، با وجود پراكندگي زياد مراكز مسكوني و خالي بودن فضاهاِي بينابيني آنها، نوعي انسجام معنايي و فراروايت كلان و مورد توافق وجود داشته است. اين فراروايت همان است كه هويتي مستقل و ويژه را برای شهرمان به ارمغان ميآورده و در چشم سفرنامهنويسان فرنگي شهري زيبا و داراي بافت سنتي را تصوير ميكرده است.
به تدريج، اين تصوير همگن و يكدست از شهري سنتي با منازل كم و جمعيت پراكنده، در هياهوي مهاجرت روستاييان به تهران گم شد. هجوم روستاييان به تهران، از زمان رضا شاه آغاز شد و در زمان پهلوي دوم به شكلِي سازمان يافته تداوم يافت. اين امر به تدريج خرده فرهنگهايي ريز و درشت را در فضاِي شهريمان پديد آورد كه هريك روايت ويژهي خود را از معماري خانه و سازمان يافتگي فضايي شهر داشتند. به اين ترتيب محلههاي ارمنينشين، هندي نشين، كردنشين، و ترك نشين شكل گرفت.
اين الگوي نيم بند قومي به زودي با رشد سرطاني ديوانسالاري حكومتي كه در اثر تزريق نفت ورم كرده بود تغيير شكل يافت. به زودي بخش مهمي از ساكنان تهران جذب اين ديوانسالاري عظيم شدند و از آنجا كه به سرعت جا براي زندگي تنگ ميشد، نوعي لايهبندي اقتصادي زمين در تهران نمود يافت. اين لايهبندي پيش از اين هم وجود داشت، اما با گرانتر شدن زمين تهران و بيشتر شدن فاصلهي ميان طبقات گوناگون اقتصادي، پر رنگتر شد و الگوي اوليهي قومي/ خويشاوندي را به هم ريخت. به اين شكل بود كه مناطق اعياننشين و فقيرنشين با مرزهاي روشنتر و دقيقتري از هم تفكيك شدند و الگوهاِي معماري و سازماندهي به محيط زيست در هريك از آنها خطراههي تكاملي مستقلي را طي كرد. ناگفته پيداست كه الگوي اوليهي قومي/ خويشاوندي هنوز در برخي از نقاط دست نخوردهتر تهران باقي است، و مثلا هنوز «حسينمردي»ها را در طرشت و «ونكي»ها را در ده ونك ميبينيم.
تفكيك اين دو قطب اقتصادي، زمينهساز پيدايش الگويي شد كه بدان اشاره كرديم. طبيعي است كه قدرت سياسي و حكومتي در قطب داراي موقعيت اقتصادي مناسبتر متمركز شده بود، و به همين دليل هم بخش عمدهي پروژههاي پر دامنهي معمارانه -از طراحي خانههاي اعياني در شمال تهران گرفته تا طرح ساخت شهرك غرب – در مناطق اقماري اين هستههاي انباشت قدرت اقتصادِي و سياسي آغاز شد و معمولا در همان مناطق هم پايان يافت.
به اين شكل بود كه برداشت ويژهي طبقهي حاكم به شكلي انديشيده و برنامهريزي شده در معماري مراكز ثقل شهرمان نمود يافت. هر ساختمان ميتواند به صورت كتيبهاي براي ستايش از ايدئولوژي غالب در نظر گرفته شود، و به همين دليل هم اين بيانيههاي برافراشته در آسمان تهران، -از ميدان آزادي گرفته تا برج ميلاد- به زودِي نقش نمادهاي حكومتي (ساختمان مجلس)، ملي (ميدان آزادي)، و مذهبي- سیاسی (حسينيهی ارشاد و مصلاي تهران ) را پيدا كردند.
در كنار اين مراكز انباشت نشانههاي قدرت، شهر تهران با ميليونها جمعيتش با آشفتگي ناشي از در هم جوشيدن خرده فرهنگهايش، به حيات خود ادامه میداد. نمادهاي ويژهي اين لايه از شهر ما، هرچند مانند مورد اول انديشيده و منسجم و بيانپذير نبود، اما از زندگي مردم ريشه گرفته بود و به همين دليل هم به شكلي ناخودآگاه، طبيعي و تقريبا بديهي پنداشته شده، خود را بر الگوي زيستي تهرانيها تحميل ميكرد. الگوي ويژهي سوار و پياده شدن از خودروهاي عمومي (تاكسي و اتوبوس)، بدون اين كه قانون دولتي خاصي در موردش وجود داشته باشد، تكامل يافت و به صورت بخشي طبيعي و عادي -و البته عجيب و غريب و گاه نامعقول – بر ساخت رفتاري شهرمان سوار شد. شيوهِي كاشت درخت در كوچهها و خيابانها نمونهي ديگري از عناصر شهرآرايي كهن مردمي است كه به تدريج در دل برنامههاي رسمي هم نفوذ كرد و مسير طولاني درختچههاي حياط خلوت خانههاي تهران قديم تا چنارهاي خيابان وليعصر را عبورپذير ساخت. و تمام اين تغييرات فرهنگي، پا به پاي روند صنعتي شدن و رخنه كردن مدرنيته به ايران رخ داد، و بسياري از پيامدهاي نرمافزاريتر شناخته شده در مدلهاي معتبر مربوطه را نيز، به دنبال داشت.
به اين ترتيب، فراروايتي كه در ابتداي كار در ده تهران قديم وجود داشت و بافتي يكدست، منسجم و تك معنايي را به ساختار شهر تحميل ميكرد، نقض شد و ساختاري تكه تكه، موزائيكي و چند پاره جايگزين آن شد. چنان كه گفته شد، بخش عمدهي اين چندپارگي در قالب محور قدرت تفسيرپذير است. يعني تمايز غني/ فقير، اعياننشين/ فقيرنشين، بالاي شهر/پايين شهر، و دولتي/ مردمي بخش مهمي از اين خرده الگوها را توجيه ميكند. از سوي ديگر ميتوان اين ناپيوستگي را بر مبناي قواعد پيدايش و روندهاِي زايش الگوهاِي معمارانه هم ارزيابي كرد. در چنين حالتي به تمايزهاِي ديگري بر ميخوريم كه بر محوري كاركردگرايانه -و قدرت شناسانه – تمركز يافتهاند. تمايز رسمي/عمومي، برنامه ريزي شده/ خودجوش، خودآگاه/ ناخودآگاه، و قانوني/ بديهي به اين ترتيب قابل فهم ميشوند.
با اين تفاصيل، تهران شهري است كه در محور همزماني، گسستهايي برجسته و بارز را تجربه كرده است. اين گسستها، از عدم توافق ساكنان تهران بر سر معناي تهران ناشي ميشود، و بازتابي است از برداشتهاي گوناگون، سليقههاي متفاوت، و تلقيهاي ناهمخوان، از آنچه كه فضاي شهري بايد باشد. از اين ديدگاه، شهر ما تهران ميتواند پست مدرن خوانده شود.
۵. محور ديگري كه ميتواند جوهرهي پست مدرنيته -يعني نقض فراروايتها را رقم زند، آشفتگي الگوها در مسير زمان است. بديهي است كه رشد و باليدن خرده فرهنگهايي كه حياتي تقريبا مستقل دارند و در بسياري از جزئيات يكديگر را نفي ميكنند، به تكامل ساختهايی ناهمگن و ناهمخوان منتهي خواهد شد. در تهران، چنين چيزي رخ داده است، و با جايگزيني سرمشقهاي مسلط سياسي تشديد هم شده است.
رخسار شهرمان از چشماندازی تکاملی تغييراتي مداوم و هميشگي را تجربه کرده است. تغييراتي كه به دگرديسي الگوها، نابودي برخي از قالبها و زايش برخي ديگر منتهي ميشوند، و همين مجموعه از تغييرات است كه پيكربندي شكل ظاهري تهران را در هر برش زماني تعيين ميكند. اين دگرگونيهاي مداوم، ميتوانند از سرعتهاي گوناگوني برخوردار باشند. گاه سرعت اين تحولات آن قدر زياد ميشود كه خصلتي انقلابي به خود ميگيرد و در چنين حالتي ممكن است تراكم زياد و انفجارگونهي شاخصهاي تغيير يابنده، به بروز تغييراتي كلان و انقلاب گونه در سطح كل شهر بينجامد. اين تغيير حالت به ويژه در زمان انقلابهاي سياسي و اجتماعي با شدت بيشتري نمود مييابد. يكی از اين روندهاي تغيير، عبارت است از انباشت اطلاعات ناهمگن و گسستهاي كه در دورههاي تاريخي گوناگون به صورت سرمشقهاي مسلط رواج دارند و به تدريج جاي خود را به جايگزينهايی ناخلف ميبخشند. در تهران، اين روند به خوبي در لايههاي تاريخي گوناگون شهرمان نمود دارد.
لايههايي كه با نوسانهاي موجگونهي فضاي سياسي در جامعهي ما تناظر دارند و انباشتي از رسوبات شكل دهنده به ساختار فضا را در محيط پيرامونمان پديد آوردهاند. شايد به همين دليل باشد كه با مشاهدهي بافت بسياري از محلههاي تهران ميتوان تاريخ شگل گيري و آبادسازي آن را با تقريب خوبي حدس زد.
ناهمخواني در خرده -روايتهاي همزمان تعريف كنندهي هويت تهران، با اين عامل تاريخي تشديد ميشوند و شهرِي را پديد ميآورند كه از نظر ساختار و آرايش، پديدهاِي چند هويتي و شيزوفرنيك مينمايد. اين چندپارگي در تكه رنگهاِي سازندهي تابلوي تهران، دليل بر بيهويتي شهرمان نيست، كه نمودي است از چگالش بالاي تعاريف و رقابت شديدي كه با يكديگر ميكنند تاسازمان يافتگی فضايي انسانها و اشيا را در محيط شهري تعيين كنند.
در خيابان دربند يك پاسگاه نيروي انتظامي وجود دارد كه طراحي نماي بيرونياش با الهام از معماري ساسانِي انجام گرفته و به نقشهاي تخت جمشيدي آراسته است. در معماري اين ساختمان هيچ عنصر اسلامياي ديده نميشود و انگار معمار تعصب خاصي داشته تا در حد امكان از طاقهاي ضربي و خطوط منحني رايج در عصر اسلامي استفاده نكند (اين نكته بماند كه اين خطوط منحني هم در معماري ساساني ريشه دارند). اما در داخل اتاقهاي همان ساختمان تزييناتي بر در و ديوار ميبينيم كه بر نفي عنصر ايراني و تاكيد بر خوانشی خاص و مدرن از عنصر اسلامي دلالت دارد، و نماي بيروني را به لحاظ معنايي نفي ميكند.
ساختماني اين چنين شيزوفرنيك در تهران يگانه نيست. تزيينات ساختمان دادگستري با كتيبههاي ديوارياش از انوشيروان دادگر، اتاقهايي را در بر گرفته كه با الهام از معماري ايران پيش از اسلام طراحي شدهاند، و بر در و ديوارشان خوشنويسيهاي چاپي فراواني به زبان عربي به چشم ميخورد و کارمندانش بر اساس قوانینی خاص کار میکنند که کلکسیونی است از آمیختگیها و تناقضهای گوناگون. برعكس اين نكته هم كمياب نيست. ساختمان مسجد حضرت امير در اميرآباد، كه منارهاش به پلكاني مدرن كاهش يافته و به جاي گلدسته اتاقكي با يك بلندگوي بزرگ دارد، معكوس اين تداخل روايتها را تصوير ميكند.
پارههاي گوناگون تهران، از گاراژهاي اطراف بازارچهي سيد اسماعيل گرفته تا كتابفروشيهاي خيابان انقلاب، همگي سيستمهايي دگرگون شونده و تكامل يابنده هستند. نكتهي مهم در مورد مسير تكاملي اين زيرواحدهاي تهران بزرگ، استقلالشان از يكديگر است. به اين معني كه هريك از اين روايتهاي خرد ياد شده، علاوه بر رقابت با ساير برداشتهاِي هم خانوادهي خود، بسته به شرايط محيطي خاصشان تغيير شكل مييابند و در مقاطع تاريخي گوناگون نگاههايي متفاوت و تفسيرهايي جديد را به فضاي فكري ساكنان يك قلمرو خاص شهري تزريق ميكنند و در نتيجه بافت معمارانه و ساختار ظاهري فضا را دگرگون ميسازند. گهگاه، برخي از اين خرده روايتها به قدرت سياسِي دست مييابند و در مركز ثقل قدرت جامعه -در «اينجا»ی تهران – قرار ميگيرند. در چنين شرايطِي روايت ياد شده به مرتبهي برنامهريز و تعيين كنندهي رسمي و دولت ارتقا مييابد و ممكن است از يكي از دو قطب ياد شده در بند پيش، به قطب ديگر مهاجرت كند. چنين پديداري در جريان انقلاب ايران به روشني ديده شد و ديديم كه با تغيير موازنهي قدرتي كه روي داد، روايتي كلان (اسلام انقلابی) جايگزين روايتي ديگر (ایران شاهنشاهي) شد و علاوه برتغيير دادن فضاي فرهنگي جامعه، در الگوي تزيين و معماري شهر نيز اثر گذاشت.
۶. تهران، با هر نگاهي كه نگريسته شود، پديداري منحصر به فرد و جالب توجه است. كلانشهري كه حدود يك هفتم جمعيت كشور پهناور ما را در بر ميگيرد، ديگي عظيم است كه مجموعهاي از وابستگان اقوام و فرهنگهاي گوناگون ايران در آن به هم جوش خوردهاند، و بخش مهمي از پويايي فرهنگي، اقتصادي و سياسي جامعهي ايراني را تعيين ميكند. تهران، میتواند به عنوان نمادي از آشفتگي نشانهها و چندپارگي هويتهاي معمارانه دانسته شود. شهري كه رخسار ويژهاش، به دليل تراكم برداشتها و روايتهاي خرد متداخل و گاه متعارض، تكه پاره و موزائيكي ديده ميشود، و اين حالت همچنان ادامه خواهد داشت، تا وقتي كه توافقي در ميان اين برداشتهاي گوناگون ايجاد شود، و جامعهي نوپاي كلانشهرنشين ما، شيوهي جذب و دروني كردن تمام خرده روايتهاي موجود در دل خود را بياموزد. تا آن زمان، تهران و جامعهي تهراني، نمودي خواهد بود از آسيب شناسي ورود به مدرنيته، و فضايي خواهد بود براي تجربهي چندپارگي و در هم ريختگي ناشي از شكست فراروايت كلان مدرنيته. تجربهاي كه در غرب به دنبال دورهاي به نسبت دراز دست داد و از فروريختگي و شكست عملي برخي از فراروايتهاي تماميت خواه داراي صورتبندي مدرن نتيجه شد.
جامعهي ما، آنقدر در لمس مدرنيته خبره نشده است كه قالب خردگرا و عقلانيت كلگراي آن را براي خويش تنگ بپندارد و براي دستيابي به فضايي آزادتر كمر به نقض برخي از اصول محدودگر آن ببندد.
جامعهي تهران به لحاظ فرهنگي جوان است و آنچه كه در قالب نقض فراروايتها تجربه ميكند، بيشتر ناشي از شكست مدرنيته در مرحلهي تثبيت است. آنچه كه از اين شكست نتيجه شده است، با پست مدرنيتهي كشورهاي توسعه يافته در سطح نمود بيروني شباهت دارد، ولي گمان ميكنم از نظر محتوا متفاوت است. به بيان ديگر، جامعهي ما به خاطر اتصال با جوامع پيشرفتهتر، پيامدهاي خوشايند و دلسرد كنندهي مدرنيته را به طور همزمان تجربه ميكند. آنچه كه اين جامعه درك ميكند با آنچه كه اروپا در دو قرن گذشته تجربه كرد متفاوت است، و نتايجي هم كه ما بدان خواهيم رسيد با آن نتايج يكسان نخواهد بود. بخت بلند يا پست ما، در اين است كه بازخوردِي از نتايج مدرنيته را از آن سوي جهان در پيش چشم داريم و ميتوانيم با نگاهي دقيقتر فرآيندهاي حاكم بر پيكرهي جامعهي خويش را تحليل كنيم. يكي از پيامدهاي اين بخت و آن تجربه، به تاخير افتادن نيل به توافق در مورد روايتهاست، و آنچه كه در اين نوشتار با عبارت پست مدرن مورد اشاره قرار گرفت، همين غياب فراروايتهاست.
آنچه كه يك ناظر بيروني از تهران ميبيند، شهري پست مدرن است. شهري كه توافق كلاني را از نظر ساختار، بافت، اصول زيبايي شناختي، و معنا از خود نشان نميدهد. شهري چندپاره، كه در تمام محورهاي ياد شده حالتِي موزائيكي دارد و فضاهاي رسمي/ حكومتي و غيررسمي/ مردمياش كاملا از هم تفكيك شدهاند. آشفتگي تهران، نمود خارجي روندي اطلاعاتي و نرم افزاري است، كه در سر ساكنان تهران جريان دارد.
۷. قدما اعتقاد داشتند كه تا پيش از ساخته شدن برج بابل، زبان همهي آدميان يكسان بوده است. در متون باستاني چنين تصوري به روشني ابراز شده است كه فرو ريختن برج بابل و هراس از ويرانياي چنين عظيم، دليل پراكنده شدن زبان و شاخه شاخه شدن انديشه و فرهنگ مردمان بود، و از آن زمان بود كه برخي بلبله گو شدند و زبان خويشتن را از ياد بردند. اگر از نگاه نظريهي سيستمهاي پيچيده به حكايت برج بابل بنگريم، قصهاي آشنا را بازخواهيم يافت.
ماجراي برج بابل، همان ماجراِي سيستمهاي آشوبناك است. سامانههايي كه در حال گذار حالت هستند و از شكلي پايدار به شكل پايدار ديگري تغيير شكل ميدهند، معمولاِ از يك مرحلهي بينابيني به نام آشوب عبور ميكنند و همين مرحله است كه زمينه ساز ظهور حالات پايدار جديد و نظمهاِي نوين است.
تهران امروز، برج بابلِي فرو ريخته است. آشفتگِي حاكم در ميان زبانهاِي گونه گون مردمان اين كلانشهر هيولاگون، همان است كه در انتهاِي شاهراه ديگري در غرب هم يافت مِي شود، و با نام پست مدرن تزيين شده است. به گمان من، هردوي اين راهها، و هردوي اين پست مدرنيته ها، از بازبيني و اصلاح دروني عناصري دست و پا گير كه در عقلانيت فراگير مدرن پيش تنيده شده اند، ناشي شده اند. به بيان ديگر، مدرنيته شاهراهِي است كه در نهايت به جايگاهِي مشابه منتهي ميشود. خواه اين مقصد در انتهاي راهي كوبيده شده و دراز مانند غرب باشد، يا مسيري تنگ و دشوار و ناهموار مانند تهران.
تهران/ بابل بزرگ ما سرنوشتي نامعلوم دارد. اين كه نهايت كار اين نماد فرو ريخته به كجا بكشد، تنها در مسير زمان آشكار خواهد شد، اما بد نيست به عنوان ساكنان يكي از بزرگترين و غريبترين شهرهاِي پست مدرن امروزي بر سطح زمين، گمانه زنيهايي داشته باشيم.
شايد تهران ما، با محلههاي متنوع و گوناگونش، با مردم ناهمخوانش، با خرده فرهنگهاي متعارضش، و با زيباييشناسي شيزوفرنيكش، بختي بلندتر از غرب براِي عبور از بندهاِي مدرنيته داشته باشد. شايد ما براِي درك پيامدهاي خفقانآور نظم افراطي و دقت رياضي بيمارگونه، نيازي به آشويتسهاي جديد نداشته باشيم. شايد دوران جنيني آشوبكدهي امروزمان، به زايش نوزادي توانمند و مترقي منتهي شود.
نوزادي كه در دوران جنيني، راه و رمز نازك كاريهاي تحمل ديگران و زيستن در كنار ديگران را آموخته باشد. شايد اهالِي اين بابل نوين، از بابلهاِي تاريخي پند بگيرند و بتوانند غياب فراروايت را تحمل كنند. شايد رقابتي چنين ديرپا و شكننده بر سر قدرت، به تمام خرده روايتهاي درگير راه بازي را بياموزد، و شايد در آن هنگام كه گرد و خاك سقوط برج بابل بر خاك نشست، هفتاد و دو ملتي داشته باشيم كه با صلح و مدارا با يكديگر زندگِي كنند، و شهرشان، تهران را، به مرتبهاي برتر از آنچه كه هست بر كشند.
- نوشته شده در ۱۳۸۰/۶/۲۰ و انتشار یافته در روزنامهی نوروز، ۱۳۸۰/۹/۲۸. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: «جا»ی «من»
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب