بخش سوم: اسطورهی معجزهی نظامی یونان
گفتار دوم: داستان جنگهای ایران و یونان
سخن یازدهم: داوری دربارهی اسکندر
چارچوب نظری مرسوم در غرب، تاريخنويسان را ناگزیر میسازد تا شکلی از زوال اقتصادی و نظامی را در شاهنشاهی هخامنشی جستجو کنند، و بیابند. یکی از نخستین شیوههای صورتبندي این چارچوب، در آثار تأثيرگذار مارکس دیده میشود. او هنگامی که دید نمیتواند، با مدل اقتصادی متکی بر وضعیت انگلستانِ سدهي نوزدهم، کشورهای آسیایی را تفسیر کند عبارت «وجه تولید آسیایی» را ابداع کرد و ویژگی عمدهی آن را سکون و تنبلی و رخوتی دانست که در این کشورها بر پویایی نیروی تولید و تحول ابزار تولید حاکم است. پس از او، درویزن، هنگامی که تاریخ اسکندر کبیر را مینوشت، كوشيد تا اسکندر را همچون مصلحی اقتصادی تصویر کند که فلزات قیمتی محبوسشده در خزانهی هخامنشی را آزاد کرده و باعث شکوفایی اقتصادی شده است. اومستد همین رگه از استدلال را بسط داد و باج و خراجهای پرداختشده به دولت در نظام هخامنشی را دلیل ناتوانی اقتصادی مردم و فشار وارد آمده بر ایشان تلقی کرد[1].
امروز، ما میدانیم که این تفسیرها روشهایی برای مشروعیتبخشی به استعمارگران اروپایی بوده است که تبار خود را به اسکندر میرساندند و فکر میکردند به نوعی وامدار رسالت او برای «متمدن کردن» جهان هستند. در عمل، اسکندر هم مانند تیمور و چنگیز و بسیاری از تاراجگران دیگر، سرداری لایق، بیرحم، حریص، و ماجراجو بود که جهان را در مدتی کوتاه به خاک و خون کشید، و احتمالاً هنگام حمله به ایران فکری جز تسلط بر خزائن هخامنشی در سر نداشت.
دربار هخامنشی، بر خلاف آنچه در تاریخهای رسمی بازنموده میشود، زندانی برای فلزات قیمتی نبود بلکه نخستین مرکز انباشت و بازتوزیع سرمایه در جهان باستان بود که بر مبنای برنامهای کلان و فراگیر کار میکرد. فلزات قیمتی در شوش یا اکباتان انباشته نمیشد، بلکه در قالب دریکهای طلا و شمشهای کوچک بار دیگر به استانها باز میگشت تا برای هزینههای عمومی مورد استفاده قرار گیرد. چنان که گفتیم، بخش عمدهی این هزینههای عمومی برای حفر قنات و توسعهی کشاورزی، و بخشی دیگر از آن برای راهداری و توسعهی تجارت صرف میشد. مقدار خراجهای هخامنشی هم، با توجه به وفاداری مردم تابعشان، میبایست اندک بوده باشد، وگرنه شمار بسیار اندکِ شورشهای مردمی و تداوم شگفتانگیز این شاهنشاهی، توجیهناشده باقی میماند. مقدارِ فلزات قیمتی انباشتهشده در خزانههای هگمتانه و شوش و تختجمشید هم نشان میدهد که ما در اينجا با پشتوانهای اقتصادی روبهرو هستیم نه زندانی برای فلزات قیمتی. گذشته از ناممکن و نامعقول بودنِ این فرضِ مرسوم، اگر خراجهای نقدی شهربانیها برای 230 سال در این خزانهها انباشته میشد، میبایست در زمان تاراج آن به دست اسکندر در این مورد با ارقامی نجومی و بسیار بیش از آنچه – احتمالاً با اغراق – نقل شده، روبهرو شویم.
به این ترتیب، من اسکندر را مصلح یا سازماندهندهای نمیدانم که تأثير مثبتی بر قلمرو زیر استیلایش داشته باشد. با وجود این، سخن درویزن را میپذیرم که اسکندر شخصیتی تاریخساز بوده است. من نیز، مانند بیشتر تاريخنويسان معاصر، فکر میکنم حضور اسکندر رخدادی تعیینکننده در جهان باستان بود، و اسکندر پس از پایان عمر کوتاهش جهانی را پشت سر خویش باقی گذاشت که فرقی اساسی کرده بود. با وجود اين، تأثير سرنوشتساز اسکندر را امری مطلوب یا سودمند نمیدانم و دگرگونیای را که ایجاد کرد سنجیده، خودخواسته، یا سودمند ارزیابی نمیکنم.
اسکندر کسی بود که نظام هخامنشی را ویران کرد؛ بزرگترين شاهنشاهی تاریخ جهان، و تنها الگوی موفق از سازماندهی نیروهای انسانی در جهان پیشامدرن، که احترام و هویت و حقوق اتباعش را با قاعدهای فراگیر و انسانی حفظ میکرد. پس از هخامنشیان، هنر مدیریت هویتهای جمعی از یادها رفت و خشونت و قدرت برهنه جای آن را گرفت. تمام شاهنشاهیهای دیگری که پس از هخامنشیان ظهور کردند، کوشیدند از الگوی ایشان تقلید کنند. خواسته یا ناخواسته تاج پادشاهانشان، ردای ارغوانی امپراتورانشان، قوانین یکنواختشان، نظام تقسیمبندی استانی مبتنی بر قومیتشان، و برنامهریزیهای اقتصادیشان را تقلید کردند، و همه – حتی در خود ایران – در پیاده کردن برنامهای برای فتح مجدد جهان شکست خوردند.
اسکندر را میتوان به سختی نکوهش کرد، یا بسیار ستود. نیروی جوانیاش، نبوغ نظامیاش، بلندپروازی بینظیرش، و تلاشهایش برای تبدیل شدن به قهرمانی به یاد ماندنی میتواند ستایشانگیز جلوه کند و ارزشمند بنماید. با این همه، جهانی که او در پشت سر خود بر جای گذاشت مکانی ناامن و نازیبا بود. رفتار او با مردم شکستخورده، اتباعش، سربازانش، سردارانش، و اعضای خانوادهاش ستمگرانه و وحشیانه بود، و ویژگیهای اخلاقیاش – از بدمستیهای ویرانگرش گرفته تا شوقش برای زجرکش کردن و قربانی کردن مردم در مراسم دینی – شرمآور مینماید.
بيدرنگ پس از مرگ اسکندر، سردارانش به جان هم افتادند. آریده، که پسر حرامزادهی فیلیپ بود، وارث تاج و تخت شناخته شد و پردیکاس نیابت سلطنت را بر عهده گرفت. اما به زودی کاساندروس، که حاکم کاریه بود، بر ایشان تاخت و آریده را کشت. پردیکاس هم به دست سلوکوس، که حاکم بابل بود، کشته شد. سلوکوس لوسیماخوس را هم کشت که حاکم تراکیه بود. از آنسو، ائومنس که حاکم پافلاگونیا بود، کراتروس را کشت، که بر یونان مسلط بود، اما خود به دست آنتیگون، که حاکم لیکیه شده بود، کشته شد. آنتیگون هم به نوبهی خود از بقیه شکست خورد و خودکشی کرد، و…
بسیاری از تاريخنويسان غربی ترجیح میدهند از سویی این حقایق را نادیده بگیرند و از سوی دیگر به شکلی اسکندر را پیرو قهرمانانی یونانی بدانند که در زمان نوجوانی با تعلیمات ارسطو با ایشان آشنا شده بود. البته تردیدی نیست که شرابخواریاش را به تقلید از هراکلس و برخی وحشیگریهایش را به تقلید از آخیلس میتوان نسبت داد. اما به گمانم تفسیرهای غربی یک عامل بسیار کلیدی را نادیده میگیرند. این پرسش، که «چرا» این جوان مقدونی از گوشهی غربی شاهنشاهی هخامنشی برخاست و تا هند پیش رفت، با تکیه به هراکلس و آخیلس توجیه نمیشود. به گمان من بررسی تاریخ کردارهای اسکندر به روشنی نشان میدهد که او از قهرمانی ایرانی تقلید میکرده است. اگر شاهان هخامنشی به قدر کافی با روانشناسی این جوان آشنا میبودند، میتوانستند با همین ویژگی ساده او را به دام بیندازند و شکستش دهند. زیرا او، گام به گام، و بدون به کار بردن خلاقیت یا ارزشداوری زیادی، از کوروش تقلید میکرد. مسیری که طی کرد (نخست به لودیا و ایونیه، بعد به سوریه و مصر، و بعد به بابل)، همان مسیری بود که در روایتهای دست و پا شکستهی یونانی – مانند کوروشنامهی کسنوفانس- به مسیر جهانگشایی کوروش نسبت میدادند. رفتاری که با سرداران مغلوب در پیش میگرفت، و حتی اصراری که برای گشودن شهرهای خاص یا بخشودن شورشیهای خاص داشت، كاملاً زیر تأثير روایتهایی بود که از کوروشنامههای یونانی خوانده بود. گور هیچ قهرمانی در یونان به قدر مقبرهی کوروش برایش عزیز نبود، و در اثبات این نکته همین بس که برای گور دوستش هفستیون مقبرهای طراحی کرده بود که رونوشتی غولآسا از پاسارگاد بود؛ با همان الگوی پلکانی و سقف شیبدار.
اسکندر، از دید مردم جهان باستان، کسی بود که بیش از همه به اسطورهی کوروش نزدیک شد. او قلمرو کوروش را فتح کرد، با زنان هخامنشی ازدواج کرد، لباس ایرانی پوشید، از فارسی حرف زدن دست و پا شکستهی سردارش پوسستاس لذت برد، و با همه جنگید تا به یک پارسی تبدیل شود. اما این دگردیسی امری سطحی بود. کوروش جهانی در هم ریخته و آشوبزده را فتح کرد و نظم و صلح و آسایش را بر آن حاکم کرد. اسکندر جهانی آرام و منظم و قانونمند را گشود و برای آن هرجومرج و خونریزی به ارمغان آورد.
اسکندر را میتوان به خاطر تلاشی که برای شبیه شدن به کوروش به خرج میداد، درک کرد، اما نمیتوان او را بخشید. آنچه را اسکندر انجام داد نمیتوان به سادگی نادیده گرفت. امروزه مرسوم است که او را همچون یک شاگرد تیزهوش فلسفه و متخصص آثار هُمری قلمداد کنند. این برداشت، بر اساس ارتباطش با ارسطو و نقل قولهایی از پهلوانان یونانی شکل گرفته است. چنان که دیدیم، در رفتار او هیچ نشانهای از کردار مردمان فرهیخته دیده نمیشود و جز نبوغ نظامی شکل دیگری از هوشمندی در رفتارش قابل تشخیص نیست. اما اگر علاقههايی فرهنگی از این دست را هم به وی نسبت دهیم، اصل قضیه تفاوت چندانی نمیکند. بیتردید علاقهی ادبی، هنری، و حتی دینی یک جهانگشا روش خوبی برای ارزیابی اخلاقی رفتارش نیست. همان طور که نمیتوان جنایات هیتلر را به خاطر علاقهاش به آثار واگنر تبرئه کرد و منارههایی را که تیمور لنگ از کلهی مردم بیگناه میساخت به خاطر استعداد عجیبش در حفظ کردن قرآن نادیده گرفت.
تاریخ بر مبنای معنا، لذت، و قدرتی که مردمان تولید میکنند دربارهشان داوری میکند. با این سه معیار، من لقبی را که ایرانیان باستان برایش برگزیده بودند بسیار شایسته میدانم. اسکندر گجسته (نفرینشده) بود. نفرین او روایتی نادرست، ناقص، و یونانیشده از کوروش بود؛ روایتی که گریبان این جوان مقدونی را گرفت و او را تا هند در پی خویش کشید و در آخر، نیمهکاره و پوچ، در چنگال مرگ رهایش کرد.
- اومستد، 1383. ↑
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب