پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار دوم: اشراف – دوم: خاندان اسپهبدان

بخش سوم: سازمان دودمانی

گفتار دوم: اشراف

دوم: خاندان اسپهبدان

دومین خاندان مهم و قدرتمند ایرانی در عصر ساسانیان نیز مانند سورن‌‌ها در اشراف دوران پارتی ریشه داشت. این خاندان اسپهبدان نام داشتند و چنین می‌‌نماید که ایشان نیز از ابتدای عصر اشکانی در مناطق شمالی و شرقی ایران‌‌زمین فعال بوده باشند. پریخانیان بر این باور است که منصب سپاه‌‌بدی در اصل به خاندان اسپهبدان تعلق داشته و از این رو، این اسم بر این خاندان قرار گرفته است.[1] این حدس، با توجه به قدرت نظامیِ بزرگی که در اختیار این دودمان بوده و پهلوانان و سرداران بزرگی که از میان‌‌شان ظهور کرده بودند، پذیرفتنی می‌‌نماید.

سبئوس این گزارش مهم را ثبت کرده که خاندان اسپهبدان در خراسان و ایران شرقی و به طور خاص استان پارت ریشه داشته‌‌اند. هم‌‌چنین می‌‌گوید که ساسانیان در آغازگاه دوران زمامداری‌‌شان این منطقه را به نیای اسپهبدان بازپس دادند و تاج بر سر او نهادند و وی را دومین مقام بلندمرتبه در شاهنشاهی‌‌شان قرار دادند.[2] به این ترتیب، می‌‌توان حدس زد که جایگاه والای خاندان اسپهبدان و خویشاوندی دیرپای‌‌شان با خاندان ساسانی در آخر دوران اشکانی ریشه داشته و زمانی که اردشیر بابکان دعوی خویش بر قدرت را اعلام کرده در ایران شرقی این خاندان مهم‌‌ترین پشتیبانان او بوده‌‌اند. سبئوس می‌‌گوید که نیای مورد نظر فرزند اناکِ گناهکار نام داشته و پورشریعتی این نکته را خاطرنشان کرده که وی پدر گریگور قدیس بوده است.[3]

پورشریعتی به این نکته توجه داده که پیوند خانوادگی دیرپایی میان خاندان اسپهبدان و ساسانیان برقرار بوده است. این را می‌‌دانیم که قباد با دختری از خاندان اسپهبد وصلت کرده بود و خسرو انوشیروان که فرزند محبوب قباد بود از این پیوند زاده شده بود. قباد، برای این که بخت قدرت گرفتن انوشیروان را در برابر برادرانش کاووس و جاماسپ افزایش دهد، ترتیبی داد تا امپراتور روم یوستینوس او را به فرزندی قبول کند و به تعبیری ولیعهدی او را به رسمیت بشناسد. یعنی جایگاه خاندان اسپهبدان در سیاست بین‌‌الملل آن روزگار نیز نمایان بوده است.

پروکوپیوس می‌‌گوید که مادر انوشیروان و همسر سوگلی قباد، خواهر اسپهبد بوده و این اسپهبد همان کسی است که به همراه شاپور رازی و آتورگُلباد از خاندان کنارنگیان شهر آمِد را گرفت و در سال 506 م. برای صلح با بیزانسی‌‌ها طرف گفت‌‌وگو شد.[4] شاهدی که این گزارش را تأیید می‌‌کند، حکایتی است که طبری نیز ثبت کرده و بر اساس آن قباد، پس از به قدرت رسیدن برادرش بلاش، به همراه زرمهر سوخرا به سوی هپتالی‌‌ها رفت و مدعی تاج‌‌وتخت بود، تا آن که در نیشابور شهوت در او بجنبید و زرمهر برایش از دختری به نام نیوندخت که پدرش «از چابکسواران» بود خواستگاری کرد و این دو با هم وصلت کردند و انوشیروان از آن زاده شد. قباد چهار سال نزد خاقان ترک پناهنده بود و وقتی با سپاهیانی که از وی گرفته بود به ایران باز آمد و به نیشابور رسید سراغ وی را گرفت و انوشیروان خردسال را با اردوی خویش همراه ساخت.[5] از این‌‌جا برمی‌‌آید که پدر نیوندخت یکی از جنگاوران نامدار نیشابور بوده که در ضمن به رسته‌‌ی اسواران نیز تعلق داشته و به احتمال زیاد به خاندان اسپهبد وابسته بوده است، چون یکی از مراکز قدرت این خاندان نیشابور بوده است. احتمالاً جنبیدن شهوت در این میان فرع بر داستان بوده و قباد در نیشابور خواهان اتحاد با خاندان‌‌های نیرومند منطقه بوده و در این راستا با نیوندخت پیوند زناشویی بسته است. این نکته هم اهمیت دارد که به گزارش طبری قباد در نیشابور بود که خبر درگذشت بلاش رسید و وی برای برگرفتنِ تاج‌‌وتخت راهی شد. به احتمال زیاد مرگ بلاش کمی پیش از این رخ داده و قباد که به صورت تبعیدی و پناهنده نزد خاقان ترک می‌‌زیسته با شنیدن این خبر سپاهی از میزبانش دریافت کرده و به سوی ایران غربی حرکت کرده است.

هرچند چنین می‌‌نمود که این اسپهبد مهم‌‌ترین پشتیبان سلطنت خواهرزاده‌‌اش خسرو انوشیروان باشد، در عمل چنین نشد و گویا به خاطر نوآوری‌‌های دینی‌‌ای که انوشیروان بدان گرایش داشت، اسپهبد با آتورگلبادِ کنارنگی همراه شد و این دو سردار قباد پسر جاماسپ پسر قباد (برادرزاده‌‌ی انوشیروان) را در خراسان بر تخت نشاندند. اما انوشیروان به سرعت واکنش نشان داد و هر دو را به همراه هوادارانشان به قتل رساند.[6] با این همه پیوندهای خانوادگی نزدیک ساسانیان و اسپهبدان گسسته نشد و هرمز چهارم پسر انوشیروان نیز با دخترِ اسپهبدِ بزرگ ازدواج کرد، هر چند کشمکش‌‌ها میان‌‌شان باقی بود.

پورشریعتی با مرور منابع گوناگون درخت خانوادگی اسپهبدان را به این ترتیب بازسازی کرده است: باوی؟ و پسرش شاپور و پسرانش ویستهم و ویندویه.[7] نام باوی، که احتمالاً همان باو و باوند بعدی است، مبهم و مشکوک است و تنها در منابع دست دوم دیده می‌‌شود. نمونه‌‌اش شمعون ستون‌‌نشین است که می‌‌گوید که در جریان جنگ قباد و روم، سپاه‌‌بد (به سریانی: استَبِد) ایران باوی نام داشت[8] و این همان است که پروکوپیوس با لقب اسپبِدِس از او یاد کرده است.[9]

این باوی پسری داشت به نام شاپور که همان اسپهبد بزرگی است که در کتاب دینوری در مقام سپاه‌‌بد غرب مورد اشاره است و نامش شاپور پسر خوربودنداد هم ثبت شده است.[10] «نهایة‌‌الأرب» همین نام را به شکل خوربوندادویه (خربنداضویه) ‌‌آورده است[11] در شاهنامه نامش را به صورت خرّاد می‌‌بینیم. از دید پورشریعتی صورت‌‌های دیگر نام شاپور به لقب او مربوط می‌‌شود که از عناصری مثل خوَرّه، فره و داد تشکیل می‌‌شده است.[12]

شاپور احتمالاً نام اصلی کسی بوده که در بیشتر تاریخ‌‌ها با نام خانوادگی‌‌ اسپهبد نامیده شده است. انگار این شخص همان سرداری است که به گزارش سبئوس در زمان هرمز چهارم به عنوان حاکم نظامی ارمنستان به این دیار فرستاده شد و سبئوس نام او را به صورت اَسپِت و اَسپَرَپت ثبت کرده است.[13] این نام‌‌ها در اصل لقب نظامی این فرد است که در منابع ارمنی با نام او اشتباه گرفته شده است. اسپب ارمنی همان اسپبد (اسب‌‌بد) پهلوی است که فرمانده‌‌ی سواره‌‌نظام معنی می‌‌دهد، اسپرپت هم ارمنی‌‌شده‌‌ی اسپهبد است که سپه‌‌سالار و فرماندهی سپاه را می‌‌رساند. اهمیت گزارش سبئوس در آن است که می‌‌گوید این اسپهبد پدر ویستهم و ویندویه بوده[14] و به تفصیل درباره‌‌ی سرگذشت این خاندان سخن می‌‌گوید. از جمله این که دختر اسپهبد با هرمز چهارم ازدواج کرد و خسرو پرویز از این پیوند زاده شد.[15]

به این ترتیب، هم مادر انوشیروان دادگر از خاندان اسپهبدان بوده و هم وی عروس‌‌اش را برای وصلت با فرزند و ولیعهدش از این خاندان برگزیده است. دختری که با هرمز ازدواج کرد قاعدتاً دختر شاپور و خواهر ویستهم و ویندویه بود که هر دو در تاریخ پسین ساسانیان نقشی تعیین‌‌کننده ایفا کردند و یکی از نیروهایی بودند که اغتشاش سیاسی دوران خسروپرویز را پدید آوردند. این را هم می‌‌دانیم که ویستهم و ویندویه، هر دو، برای مدتی رهبری خاندان اسپهبدان را در اختیار داشته‌‌اند.[16]

با این همه، وقتی هرمز چهارم پس از پدرش انوشیروان دادگر بر تخت نشست، روزگار سختی برای خاندان اسپهبدان آغاز شد، چون هرمز در پی کاستن از قدرت اشراف بود و برای این قصد از ریختن خون نیز ابایی نداشت. طبری و ابن بلخی و دینوری در این زمینه هم‌‌داستان‌‌اند که او دست اشراف را از قدرت کوتاه کرد و بزرگان را از دربار خود راند و ابن بلخی و طبری می‌‌گویند که 13600 تن از آنان را به قتل رساند[17] و مسعودی نیز می‌‌گوید هرمز پسر انوشیروان سیزده هزار مردِ بنام از خواص را بکشت![18]

ثعالبی می‌‌گوید که هرمز چهارم با برانگیختن دشمنی میان خاندان‌‌های بزرگ پارتی یکی را با کمک دیگران فرو می‌‌کشید و ناتوان می‌‌ساخت.[19] فردوسی هم روایت مشابهی دارد و می‌‌گوید هرمز به کشمکش میان بهرام آذرماه و سیمای‌‌برزین دامن می‌‌زد و از اختلاف میان‌‌شان ماهرانه سود جست تا هر دو را فرو بکوبد و به قتل برساند.[20] او هم‌‌چنین ایزدگشسپ از خاندان مهران و پدرِ ویستهم و ویندویه را ‌‌ که بزرگ خاندان اسپهبد بود به قتل رساند و به این ترتیب در واقع سرِ خاندان‌‌های بزرگ پارتی را قطع کرد، هر چند در غلبه‌‌ی کامل بر قدرت ایشان ناتوان ماند و ناگزیر شد با جانشینی پسران و خویشاوندان نزدیک این کشتگان کنار بیاید.[21]

هرمز چهارم وقتی تاج‌‌وتخت خود را در خطر دید، پیش‌‌بینی کرد که خاندان اسپهبدان نیز دیر یا زود بر وی خواهد شورید، پس، از پسرش خسروِ دوم (خسروپرویز بعدی) خواست تا ویستهم و ویندویه را به قتل برساند. اما خسرو که خواهرزاده‌‌ی این دو بود چنین نکرد، چرا که در برابر بهرام چوبین پشتیبانی نیرومندتر از ایشان نداشت. در این میان بهرام چوبین که گویا از این نافرمانی خبردار بوده، هوشمندانه به اسم خسرو دوم سکه‌‌ ضرب کرد و پراکند و به این شکل هرمز چهارم گمان کرد پسرش قصد خیانت و غصب تاج‌‌وتخت را دارد و قصد کرد او را نابود کند.[22] خسرو که از فرجام این کار هراسان شده بود به بیزانس گریخت و دست خاندان اسپهبد را برای فرو گرفتن و از میان برداشتن پدرش باز گذاشت. در این فاصله هرمز ویندویه را دستگیر و زندانی کرده بود و ویستهم از دربارش گریزان شده[23] و سر به شورش برداشته بود.[24]

از گزارش سبئوس برمی‌‌آید که ویستهم در شورش بر هرمز چهارم از پشتیبانی بخشی از درباریان ساسانی برخوردار بوده است، چون همسر هرمز خواهر ویستهم و ویندویه بود و این هر سه فرزندان اسپرپت بودند که به دست هرمز به قتل رسیده بود. هم‌‌چنین این اشاره را داریم که خردمندترین مرد در این گروه ویندویه بود و اشراف دربار هرمز او را به رهبری خویش برگزیده بودند.[25] به این ترتیب معلوم می‌‌شود جناحی از درباریان ساسانی، که به خاندان اسپهبدان تعلق داشته و ملکه و ولیعهد را هم در میان خود داشته‌‌اند، در اندیشه‌‌ی تغییر تاج‌‌وتخت و ستاندن انتقام خون اسپرپت بوده‌‌اند و رهبرشان هم ویندویه بوده است. هرمز قاعدتاً به همین دلیل او را زندانی کرده بود. اما این جناح نیرومندتر از آن بود که به این ترتیب از قدرت کنار زده شود. ویستهم موفق شد برادرش ویندویه را از زندان آزاد کند و هرمز را طی کودتایی درباری اسیر و کور و بعدتر مقتول کند. همین جناح که در این فاصله حمایت رومیان را هم به دست آورده بود و با ارمنی‌‌ها هم متحد شده بود، بر بهرام چوبین هم غلبه کرد و خسرو پرویز به این ترتیب بر تخت نشست، در حالی که از سویی تاج‌‌وتختش را مدیون دایی‌‌هایش و متحدان‌‌شان از خاندان اسپهبد بود، و هم از سوی دیگر قدرتش توسط ایشان محدود می‌‌شد و آنها را قاتل پدر خود می‌‌دانست.

پیش از ماجراها، هرمز چهارم در سال ششم سلطنت خود (586 م.) پدرزنش اسپهبد بزرگ پدر ویستهم را به قتل رسانده بود.[26] او جایگاه سپاه‌‌بدی کوست خراسان را به ویستهم داد و به این ترتیب پسر را به جای پدر نشاند. احتمالاً با این محاسبه که این پسر بعدها در بر تخت نشستنِ پسرش خسروپرویز ــ که خواهرزاده‌‌ی ویستهم هم می‌‌شد ــ از او پشتیبانی خواهد کرد. چنین هم شد و وقتی خسروپرویز در دستیابی به قدرت دچار اشکال شد، ویستهم بود که به یاری‌‌اش آمد و در مقام پاداش به سپاه‌‌بدی شرق رسید.

بدان کار بندوی بد کدخدای                  جهان‌‌دیده و راد و فرخنده‌‌رای

خراسان سراسر به گستهم داد                 بفرمود تا نو کند رسم و داد

درباره‌‌ی تاریخی بودن ویستهم و موقعیت ممتازش در دربار ساسانی تردیدی وجود ندارد. چون در میان مهرهایی که گیزلن منتشر کرده، دو تای‌‌شان به ایران سپاه‌‌بد ویستهم تعلق دارند که اشاره شده در دوران خسرو و هرمز چهارم خدمت می‌‌کرده است.[27] ویستهم سرداری تاج‌‌بخش بود و نیروی اصلی پشتیبان خواهرزاده‌‌اش خسروپرویز محسوب می‌‌شد. با این همه، به زودی با او دچار اختلاف شد در حدی که کمی بعد در شمال ایران سر به شورش برداشت و در شرایطی که نخست گیلان را در دست داشت، دامنه‌‌ی شورش خود را به شرق گسترد و پارت و خراسان را نیز گرفت. سبئوس که گزارشی در این مورد به دست داده می‌‌گوید که پارت مرکز اصلی قدرت اسپهبدان بوده است.[28] در عین حال نباید از نفوذ و حضور ایشان در بخش‌‌های دیگر ایران‌‌زمین غافل ماند. چون دینوری می‌‌گوید یکی از نزدیکان بسطام (ویستهم)، مردی بود به نام فیراک ملقب به مهران، که بنا به حدس پورشریعتی همان پیراگ شهروراز سپاه‌‌بد جنوب است که مُهرش را گیزلن یافته است.[29]

جداسری ویستهم پس از چند سال به زوال و تباهی انجامید و خاندان ساسانی بار دیگر اقتدار خود را بر شمال ایران استوار ساختند. با این همه، کشمکش میان دو خاندان هر دو را ضعیف و ناتوان ساخته بود. در واپسین سال‌‌های زمام‌‌داری ساسانیان هم‌‌چنان اسپهبدان مهم‌‌ترین و نیرومندترین قدرت نظامی ایران را در اختیار داشتند و چند تن از شاهنشاهان با اعمال نفوذ ایشان به قدرت رسیدند. این را می‌‌دانیم که پس از مرگ یزدگرد هم اشراف تصمیم داشتند نگذارند هیچ یک از پسران او به قدرت برسند. دینوری از میان این اشراف از مردی به اسم ویستهم یاد کرده که سپاه‌‌بد سواد بود و منصب «هزارَفت» داشت و پشتیبان اصلی به قدرت رسیدن خسرو بود.[30]

خاندان اسپهبدان در جریان حمله‌‌ی اعراب مهم‌‌ترین نیروی مقاوم در برابر مهاجمان بودند و رستم فرخزاد، که سپه‌‌سالار ایران بود، به این خاندان تعلق داشت. با این همه، وقتی رستم شکست خورد اسپهبدان نیز از مقاومت دست شستند و پورشریعتی می‌‌گوید که همین کناره‌‌جویی ــ یا به تعبیری خیانتِ ــ ایشان بود که راه را برای انقراض دودمان ساسانی هموار ساخت؛ برداشتی که شاید، با توجه به بزرگی جمعیتی که به ایران هجوم برده بودند و مقاومت‌‌های جانانه‌‌ی این خاندان در زمان رستم، غیرمنصفانه بنماید.

بعد از فروپاشی دولت ساسانی هم‌‌چنان خاندان اسپهبدان یکی از نیروهای بزرگ حاکم بر ایران شمالی بود. در واقع، خاندان‌‌های بزرگ حاکم بر گیلان و مازندران و رویان، که تا عصر شاه عباس در این قلمرو حکومتی جدا برای خود داشتند، نوادگان ترکیب خونی اسپهبدان و ساسانیان محسوب می‌‌شوند. شخصیت بنیان‌‌گذار در این میان پهلوانی بوده به نام گیل گیلانشاه که به خاطر زورمندی و قدرت بدنی عظیمش به او لقب گاوباره داده بودند.

گیلانشاه در جریان ماجراجویی‌‌های خود با مردی به نام آذرولاش از خاندان کارن نیز درگیر شد، که بنابر حدس پورشریعتی همان کسی است که به یزدگرد سوم نامه نوشت و او را به طبرستان دعوت کرد و شاه در مقام قدردانی از او وی را به مقام سپاه‌‌بدی رساند. با این همه یزدگرد در کشمکش وی و گیل گیلانشاه گوشزد کرد که گیلانشاه از تبار ساسانی است و برتری او بر طبرستان و گیلان را به رسمیت شناخت.[31] او لقب پدشخوارشاه را از یزدگرد دریافت کرد و کمی بعد که آذرولاش در هنگام بازی چوگان از اسب افتاد و درگذشت، گیل گاوباره قلمرو او را به طور کامل زیر فرمان خود آورد.[32]

گیل گیلانشاه بعد از پانزده سال حکومت درگذشت و دو پسرش در بخش‌‌های متفاوت قلمرو او به قدرت رسیدند. دابویه که می‌‌گویند ستمگر و بدکار بود و قاعدتاً مهتر هم بوده، بر گیلان حاکم شد و برادرش، که با لقب پادوسبان شهرت یافته، منطقه‌‌ي رویان را به ارث برد.[33] دابویه به خاطر اخلاقی که داشت مخالفت مردم را برانگیخت و کمی بعد به دست کسی به نام ولاش که از خاندان کارن بود کشته شد. این ماجرا هم‌‌زمان با شورش خاندان کارن در قهستان و جنوب شرقی خراسان رخ داد و احتمالاً چنان که پورشریعتی اشاره کرده، بخشی از یک خیزش عمومی خاندان کارن برای بازپس‌‌گیری قلمروشان باشد که با اعمال فشار اعراب به خاندان‌‌های دیگر واگذار شده بود.[34] ولاش بر حکومت گیلان دست یافت و احتمالاً هشت سال (665 ـ 673 م.) بر آنجا حاکم بود، تا این که تنها بازمانده‌‌ی خاندان اسپهبدان که نوجوانی به نام سهراب بود توانست خود را به کولا، که گویا پایگاه قدرت این خاندان بود، برساند و با یاری مردم آنجا ولاش کارِنی را به قتل برساند و بار دیگر قدرت را به دست بگیرد.

اقتدار خاندان کارن پس از چیرگی اسپهبدان بر نیشابور از میان نرفت، اما گرانیگاه آن از خراسان به هرات و سیستان منتقل شد و این منطقه‌‌ای بود که بخش‌‌هایی از آن در دوران انوشیروان دادگر هم‌‌چون تیولی بزرگ به زرمهر پسر سوخرا واگذار شده بود. خاندان کارن به گزارش ابن خیاط در سال 33 ق. (654 م.) در بادغیس و هرات سر به شورش برداشتند و به گزارش وی سی هزار تن به ایشان پیوستند، اما عبدالله بن خازم سُلامی با سپاهی بزرگ از اعراب ایشان را شکست داد و کشتار کرد.

کشمکش میان این خاندان‌‌های بزرگ آشوبی ایجاد کرد که رخنه‌‌ی اعراب در شمال ایران را ممکن ساخت. احتمالاً در حدود 673 م. فرخان بزرگ از خاندان جاماسپ ساسانی طبرستان را گرفت و تا نیشابور پیش رفت و به آذربایجان هم لشکر کشید.[35] جنبش او را باید به پاتک خاندان اسپهبدان به خاندان کارن دانست. آشفتگی‌‌ای که در این میان روی داد باعث شد تا آزمندیِ تازیان نمایان شود و سرداری به نام مقصله بن هُبَیره شیبانی با چهار هزار سرباز عرب پیمان صلحی را که با مردم طبرستان داشت نقض کرد و در سال 54 ق. (674 م.) به این منطقه تاخت. او دو سال به قتل و غارت در این سامان پرداخت، تا آن که قدرت فرخان بزرگ تثبیت شد و به جنگ او آمد.[36]

فرخان و طبرستانی‌‌ها اعراب را به سختی شکست دادند و همه‌‌شان را به طور کامل کشتار کردند، طوری که این رخداد نزد مردم بازتابی بزرگ یافت و از لشکرکشی‌‌های مجدد اعراب به این سرزمین پیشگیری کرد. فرخان بزرگ سراسر طبرستان را گرفت و تنها قلمرو خاندان باو را به خاطر احترامی که برای وی قایل بود دست‌‌نخورده باقی گذاشت و این تا حدودی حدس پورشریعتی را تأیید می‌‌کند که باو را همان فرخان اسپهبد و بنابراین خویشاوند فرخان بزرگ می‌‌داند. در این جنگ‌‌ها ولاش مسمغان دماوند نیز کشته شد و قلمرویش به دست فرخان افتاد. فرخان بزرگ را ابوالمناقب نیز نامیده‌‌اند و گویند که شهر ساری را او بنیان نهاد.[37]

در این میان یکی از سران خوارج به نام قطری بن الفجاعة مازنی که از اعراب بود با دسته‌‌ی خویش از برابر سپاهیان حجاج بن یوسف گریخت و به مازندران پناه برد. فرخان به او پناه داد، اما چون دید قصد سرکشی و غصب قدرت را دارد، با سفیان که سردار حجاج بود ساخت و با این شرط که اعراب به قلمرویش وارد نشوند، در سمنان قطری را کشت و سرش را برای وی فرستاد. کمی بعد یزید بن مهلب عهد اعراب را شکست و به طبرستان تاخت، اما باز شکست سهمگینی خورد و پانزده هزار تن از اعراب در این نبرد کشتار شدند.[38]

از تمام این ماجراها چنین برمی‌‌آید که میان خاندان اسپهبدان و خاندان ساسانیان از سویی و میان اسپهبدان و کارن‌‌ها از سوی دیگر رقابت و کشمکشی برقرار بوده که کانون‌‌اش در شمال شرقی ایران‌‌زمین و حد فاصل نیشابور تا دماوند قرار داشته است. همین کشمکش بود که راه رخنه‌‌ی اعراب به این سامان را گشود و چه بسا که حدس پورشریعتی درست باشد و بخشی از نابسامانی منتهی به انقراض دولت ساسانی نیز از همین کانون برخاسته باشد.

 

 

  1. Perikhanian, 1983: 645.
  2. Sebeos, 1999: 14.
  3. Pourshariati, 2008: 2.7.1.
  4. Procopius, 1914: 77.
  5. طبری، 1362، ج.2: 637 ـ 638.
  6. Procopius, 1914: 211.
  7. Pourshariati, 2008: 2.5.5.
  8. Jashua the Stylite, 2000: 76.
  9. Procopius, 1914: 83 – 84.
  10. دینوری، 1346: 111.
  11. نهایة‌الأرب، 1375: 361.
  12. Pourshariati, 2008: 2.5.5.
  13. Sebeos, 1999: 11.
  14. Sebeos, 1999: 14.
  15. Sebeos, 1999: 17.
  16. Shahbazi, ,1991b: 181 – 182.
  17. ابن‌ بلخی، 1374: 84، 242؛ دینوری، 1346: 90، طبری، 1369، ج.2: 725.
  18. مسعودی، 2536، ج.1: 265.
  19. ثعالبی، 1368: 411.
  20. ثعالبی، 1368: 411 ـ 413.
  21. ثعالبی، 1368: 411.
  22. نهایة‌الأرب، 1375: 360.
  23. Sebeos, 1999: 39 – 40.
  24. Sebeos, 1999: 15.
  25. Sebeos, 1999: 17.
  26. Sebeos, 1999: 14.
  27. Gyselen, 2001: 18 – 20, 42 – 43.
  28. Sebeos, 1999: 42 – 43.
  29. Pourshariati, 2008: 2.5.5.
  30. دینوری، 1346: 59.
  31. مرعشی، 1345: 9.
  32. مرعشی، 1345: 10.
  33. مرعشی، 1345: 10 ـ 11.
  34. Pourshariati, 2008: 4.4.1.
  35. Pourshariati, 2008: 4.4.2.
  36. مرعشی، 1345: 11.
  37. مرعشی، 1345: 11.
  38. مرعشی، 1345: 11.

 

 

ادامه مطلب:  بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار دوم: اشراف – سوم:‌‌ خاندان کارن

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب