پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: شعر لاهوتی(بخش نخست)

بخش سوم: شعر لاهوتی(بخش نخست)

لاهوتی را معمولا بنیانگذار شعر چپ انقلابی در زبان پارسی قلمداد کرده‌اند. شعرهای او از نظر ساخت و محتوا به دو دوره‌ی متمایز تقسیم می‌شود. تقریبا همه‌ی شعرهایش که تا پیش از 1300 سروده شده، مضمون دینی دارد، به ستایش درویشان و صوفیان می‌پردازد، و عقاید اهل حق را تبلیغ می‌کند. شعرهای مذهبی لاهوتی یکسره با آنچه در آن زمان از سنت‌گرایان می‌شناسیم برابر است:[1]

بیا در کربلا محشر ببین کین‌گستری بنگر          نظر کن در حریم کبریا غارتگری بنگر

فروشنده حسین و جنس، هستی، مشتری، یزدان         بیا کالا ببین، بایع نگه کن، مشتری بنگر

ز بی‌آبی به وقت مرگ هم عباس نام آور         خجل بود از سکینه یادگار حیدری بنگر

شعر لاهوتی در این دوران روان و به نسبت پخته است، اما غزلها و قصیده‌هایی با کیفیت متوسط را شامل می‌شود که مشابهشان در آن دوران فراوان سروده می‌شده است. شعرهای لاهوتی که در 1909 و 1910 در تهران سروده شده، کاملا ملی‌گرایانه است و بیگانه‌ستیزیِ نمایان آن با سرسپردگی به جریانی غیرایرانی و ایدئولوژی‌ای وارداتی آلوده نشده است. لاهوتی در این سالها شعرهای «به ملت ایران»[2] و «کعبه‌ی ایران»[3] را سرود.

در ایران ، چون به ضد ظلم شاهی         به پا شد بیرق مشروطه خواهی

مجاهدها ز هر سو دسته دسته         به زیر سرخ پرچم عهد بسته

به دفع خصم آزادی مردم         مسلح آمدند اندر تهاجم

کنون از چهل شد سال از آن دم         ولی چون روز پیش آید به یادم

که من هم رهبر یک دسته بودم         به راه خلق پیمان بسته بود

نخستین شعر لاهوتی که جرقه‌هایی از نوآوری در آن دیده می‌شود و نسبت به شعرهای دیگر تمایزی دارد، چهارپاره‌ایست که برای مجاهدان تبریز سروده شده و «وفای به عهد» نام دارد.

اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت؛         برگشت، نه با میل خود، از حمله‌ی احرار،

ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار         هی وارد تبریز شد از هر در و دیوار

از خوردن اسب و علف و برگ درختان،         فارغ شده آن ملت باعزم و اراده

آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده،         با دیده‌ای از اشک پر و دامنی از نان

لختی سرپا دوخته بر قبر همی چشم،         بی جنبش و بی حرف، چو یک هیکل پولاد

بنهاد پس، از دامن خود آن زن آزاد         نان را به سر قبر، چو شیری شده در خشم

در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان،         تا ظن نبری آن که وفادار نبودم،

فرزند، به جای تو بسی سعی نمودم،         روح تو گواه است که بویی نبُد از نان

می‌گفت: «تو از گرسنگی دیده ببستی،         من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم

اوّل به سر قبر عزیز تو بیارم         برخیز که نان بَخشَمَت و جان بسپارم

تشویش مکن! فتح نمودیم پسرجان،         اینک به تو هم مژده‌‌ی آزادی و هم نان

و آن شیر حلالت که بخوردیم ز پستان         مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی».

این شعر در 1288 خورشیدی (دسامبر 1909.م) و بعد از پیروزی مجاهدان تبریز بر قوای مستبدین سروده شده است. برخی از منابع نوشته‌اند که خودِ لاهوتی در میان مجاهدان بوده و در جریان محاصره‌ی تبریز حضور داشته است. اما این حرف درست نیست. تنها اشاره به حضورِ لاهوتی در صف مشروطه‌خواهان به یک سال پیش از این و جنگ رشت مربوط می‌شود. لاهوتی خود تاریخ و مکان سرودن شعرهایش را یادداشت می‌کرده و بر این مبنا می‌دانیم که هنگام سرودن این شعر در تهران اقامت داشته است.[4] ساختار این شعر نوآورانه و تازه است و هم از نظر محتوا و هم از نظر دستکاری در ساختار، دنباله‌ی شعر مشهور دهخدا (یاد آر ز شمع مرده یاد آر) که یک سال پیش در 1287 سروده شده بود.

شعر «وفای به عهد» از چند نظر مهم و جالب توجه است. هرچند درباره‌ی اهمیت و تاثیرش فراوان اغراق شده است. برخی از نویسندگان این شعر را اولین نمونه از چهارپاره‌ در شعر پارسی دانسته‌اند و گفته‌اند که نوآوری در ساختار شعر با این سروده آغاز شده است. اما حقیقت آن است که این شعر یکی از سروده‌هایی است که در آن سال بر مبنای شعر دهخدا ساخته شد، یعنی از این نظر نه منحصر به فرد بوده است و نه حق تقدم داشته است. شعر دهخدا در واقع از پنج واحدِ چهار بیتی تشکیل می‌شد که در پایان با یک تک مصراع بسته می‌شد. مصراعهای فرد و زوج در هر واحد با هم قافیه می‌ساختند و تک مصراع‌های پایانی هم در کل شعر هم‌قافیه بود.

شکلِ ابداعی دهخدا، در واقع نخستین نمونه از شعر نوی پارسی است و اولین نشانه‌ی دگردیسی در فرم شعر را نشان می‌دهد. دهخدا زیر تاثیر شعرهای اروپایی این فرم را ابداع کرده بود، و خود نیز به این موضوع اعتراف کرده است. ناگفته نماند که دو سال پیش از شعرِ دهخدا، ملک الشعرای بهار نیز فرمی مشابه را به کار گرفته بود، و منبع الهام او در این مورد مستزادهای قدیمی بود و به همین دلیل اشعار پرشور آزادیخواهانه‌اش را در قالب مستزاد می‌ریخت که به خاطر همین قافیه‌بندی نوآورانه و نابرابری اندازه‌ی مصراع‌ها نخستین نمونه‌ی شعر نو با وزن شکسته محسوب می‌شود.

سروده‌ی نوآورانه‌ی دهخدا، به خصوص در ترکیب با پیام تاثیرگذار و سوگ برانگیزش، و هنرنمایی چشمگیر دهخدا در به کار گیری زبان پارسی، باعث شد تا در مدتی کوتاه این شعر از نهانگاه دهخدا در سوئیس بیرون بیاید و در سراسر ایران منتشر شود. به شکلی که چند ماه بعد از زمان سروده شدنِ این شعر، موجی از شعرهای آزادی‌خواهانه‌ی مشابه در سراسر شهرهای ایران زمین سروده شد که «وفای به عهد»ِ لاهوتی نیز یکی از آنها محسوب می‌شد. از این شعرها که بیش از صد سال پیش در استقبال از اثر دهخدا پدید آمدند، اندکی باقی مانده و بیشترِ آن از میان رفته است.

شعرِ لاهوتی در این میان از این نظر که ساختارش به چهارپاره‌های بعدی شباهت دارد، مهم است. هرچند خودِ چهارپاره به شکل مرسوم‌اش آفریده‌ی ملک‌الشعرای بهار است. شعر لاهوتی بر چهارپاره‌ی کامل بهار (بیایید ای کبوترهای دلخواه) از نظر زمانی مقدم است. همچنین بازی لاهوتی با قافیه و این که مصراع‌های اول را با آخر و دوم را با سوم جفت کرده، نوآورانه می‌نماید. مضمون کمابیش همان سوگِ شهیدان راه آزادی است که دهخدا و دیگران نیز درباره‌اش می‌نوشتند، و تصویرپردازی به نسبت خوب و ماهرانه است، هرچند به پای تصویرهای روان و غنیِ شعر بهار در همین زمینه نمی‌رسد. زبان لاهوتی در کل چندان پخته نیست و مثلا «فرزند، به جای تو بسی سعی نمودم» اگر «فرزند، به جان تو بسی سعی نمودم» می‌شد، با توجه به کشته شدنِ مخاطب، زیباتر می‌نمود. همچنین حضور بندهایی عامیانه مثل «هی وارد تبریز شد از هر در و دیوار» در کنار بندهایی فاخر و ادیبانه (لختی سر پا دوخته بر قبر همی چشم) زیبا نمی‌نماید و به ضعف تالیف انجامیده است. همچنین ترکیبهایی مانند «تشویش مکن»، «بخوردیم ز پستان» و «به تو هم مژده‌ی…» ناهموار و نامرسوم است و ایرادهای وزنی هم در چند بیت دیده می‌شود.

روی هم رفته، شعر «وفای به عهد» اثری است نوآورانه و شورانگیز، که پیشتاز –اما نه نخستین- نمونه از مدرن شدن ساختار در شعر پارسی را نشان می‌دهد. زبانش معمولی و کیفیت‌اش متوسط است، اما روایتش زیبا و تصویرهایش جاندار است و به همین دلیل بر مخاطب تاثیر می‌کند.

شعرهای بعدی لاهوتی همچنان در قالبی کهن سروده شده‌اند و برخلاف بهار و ادیب‌الممالک فراهانی که به نوآوری‌های تازه در زمینه‌ی ریخت شعر دست یافتند، لاهوتی بعد از فرو نشستن موج تقلید از «یاد آرِ» دهخدا، دنباله‌ی این کار را رها کرد و باز به شعرهای کلاسیک روی آورد. شعرهایش بعد از 1291 به تدریج از مضمونهای دینی فاصله می‌گیرد، و بیشتر لحن تغزلی بر آن غالب می‌گردد. در شعرهای لاهوتی، به خصوص آنها که در زمان آوارگی در استانبول سروده، شور و حالی دیده می‌شود. این شعر که در 1918 (1297) در استانبول سروده شده، یکی از آنهاست:[5]

نشد یک لحظه از یادت جدا دل         زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارم         نمی‌دانم چه باید کرد با دل؟

هزاران بار منعش کردم از عشق         مگر برگشت از راه خطا دل!

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد         فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید         چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟

تو لاهوتی، ز دل نالی دل از تو         حیا کن، یا تو ساکت باش یا دل

تمام شعرهای این دوران لاهوتی در قالب کهن سروده شده و صور خیال آن نیز از ادبیات کلاسیک وام ستانده شده و مضمونش هم معمولا عشق است، با همان چارچوبی که نزد شعرای سنتی سابقه دارد. این شعرها روان و شیوا و خوش‌ساخت هستند و تسلط لاهوتی بر زبان پارسی را نشان می‌دهد. به دو نمونه از آنها بنگرید که در 1921 (1300) در اسلامبول سروده شده است:

عاشقم، عاشق به رویت، گر نمی‌دانی بدان         سوختم در آرزویت، گر نمی‌دانی بدان

با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب         خواهم آمد من به کویت، گر نمی‌دانی بدان[6]

و

بستند همرهان سوی یار و دیار بار         جز من که دور مانده ام از یار و از دیار

در آتشم ز فرقت یاران که گفته‌اند         از کاروان به جای نماند به غیر نار

ای آسمان برو که تو عاجزتری ز من         ای چرخ، دور شو که تو بیش از منی فگار

تیغ ملال هرچه توانی به من بزن         تیر هلاک هرچه بخواهی به من ببار

من سخره‌ی تو نیستم، ای چرخ دون پرست         من طعمه‌ی تو نیستم ای گرگ لاش‌خوار[7]

تمام شعرهای بازمانده از لاهوتی که تا سال 1300 (1921.م) سروده شده‌اند، ساختاری سنتی دارند و صور خیال و صنایع ادبی به کار گرفته شده در آنها هم با اصول شعر کلاسیک پارسی سازگار است و از دایره‌ی سنت ادبی کهن گامی به بیرون نمی‌نهد. مثلا در فروردین 1297 (آوریل 1918) در استانبول چنین سروده:[8]

به راه عشق جان و دین و دل را همسفر بردم         دل و دین قتل و غارت شد، فقط جانی به در بردم

به میدانی که از یک تیر رستم باز می‌گردد         من دیوانه آنجا چشم و دل را بی‌سپر بردم

چنین می‌نماید که نخستین چرخش ادبی لاهوتی در همین سال 1300 (1921.م) رخ داده باشد. این دقیقا همان زمانی است که لاهوتی با پشتیبانی دوستانش و شفاعت مخبرالدوله از عثمانی به ایران بازگشت و در آذربایجان به خدمت ژاندارمری در آمد. این را می‌دانیم که او درست در همین هنگام دسیسه‌اش برای فتح تبریز و تحویل دادن آنجا به دست کمونیست‌های هوادار شوروی بوده است.

از همین ابتدای 1300 -و شاید کمی پیش از آن- است که لاهوتی شروع می‌کند به وارد کردن مفاهیم چپ گرایانه و مارکسیستی در شعرهایش. در واقع می‌توان به اعتباری او را واضعِ گفتمان سیاسی مارکسیست‌های ایرانی دانست، به همان ترتیبی که کسانی مانند بهار و دهخدا گفتمان ملی جدید ایرانی را پدید آوردند. نمونه‌اش آن که کلمه‌ی «رنجبر» را لاهوتی برای نخستین بار در پارسی به جای «پرولتر» به کار گرفت و از مجرای او بود که این کلمه‌ی نوپا در زبان پارسی رواجی محدود یافت، و در نهایت هم جایگیر نشد. لاهوتی در 1289 (1910) در تهران شعری پنج بیتی سرود با این مطلع که «شاد بمان ای هنری رنجبر/ ای شرفت دوده‌ی نوع بشر».[9] تا جایی که من دیدم، این اولین شعری است که کلمه‌ی رنجبر در آن به عنوان مترادفی برای پرولتر به کار گرفته شده است. خودِ لاهوتی انگار به خاطر نوآورانه بودن این کلمه و ناآشنا بودن‌اش کوشیده تا تعریفی از آن به دست دهد و همه‌ی پنج بیتِ یاد شده با حالتی خطابی و ستایشگرانه رنجبر را تعریف می‌کند و در نهایت با این بیت ختم می‌شود: «باعث آبادی عالم تویی/ رنجبرا، معنی آدم تویی»[10] کلمه‌ی دیگری که کمی بعد با همین دلالت در شعرهای او بسامدی فراوان می‌یابد، «زحمت» است که آن را کمابیش مترادف با «کار مولد» گرفته و با این کار ناآشنایی‌اش با زبان پارسی را نشان داده، چون زحمت در پارسی با رحمت جفت متضادی معنایی می‌سازد و همیشه دلالتی منفی دارد که با کاربرد این کلمه نزد لاهوتی همخوان نیست.

لاهوتی از همان ابتدای ورود به تبریز، با گروهی از روشنفکران و ادیبان چپ‌گرا ارتباط برقرار کرد که بیشترشان مانند خودِ او یک پا در تجددخواهیِ پان‌ترکانِ عثمانی داشتند و پای دیگرشان به جنبش کمونیست‌های روس و دنباله‌شان در باکو بند بود. دو نفری که در این میان برجستگی بیشتری داشتند، شمس کسمایی و تقی رفعت بودند. برای این که فضای شعرهای او و نوع فعالیت‌اش در این دوران را بهتر بشناسیم، لازم است نخست کمی بیشتر به این دو نفر بپردازیم.

تقی رفعت در 1268 خورشیدی در تبریز زاده شد. برای تحصیل به استانبول رفت و در قلمرو عثمانی ماند و در ترابوزان مقیم شد. او در این شهر مدرسه‌ای به نام مدرسه‌ی ناصری را تاسیس کرد و مدیریتش را بر عهده گرفت. در 1286، آتش جنگ جهانی اول به سواحل عثمانی رسید و رفعت این سرزمین را ترک کرد و بار دیگر به تبریز بازگشت. او در این مدت کمی زبان فرانسه آموخته بود، و شیفته‌ی شعارهای ترکهای جوان شده بود. رفعت در تبریز به تدریس زبان فرانسه در مدرسه‌ی محمدیه مشغول شد. این مدرسه را لقمان ادهم (اعلم الملک) در سال 1295 تاسیس کرده بود و ریاستش بر عهده‌ی باقر طلیعه بود.[11] یکی از دوستان و همفکران او در این دوران ابوالقاسم فیوضات بود که مدرسه‌ای به اسم فیوضات داشت و همزمان با تاسیس مدرسه‌ی محمدیه، شاگردان متوسطه‌ی مدرسه‌اش را به این مدرسه‌ی نوپا منتقل کرد. رفعت در این مدرسه ناظم بود و فرانسه هم تدریس می‌کرد.

وقتی شیخ محمد خیابانی قیام کرد، به وی پیوست و کارهای فرهنگی جنبش او را سرپرستی می‌کرد. در این راستا، دو نشریه به نامهای تجدد و آزادیستان را مدیریت می‌کرد و در این رسانه‌ها آرای خویش درباره‌ی ادبیات و سیاست را منعکس می‌کرد. روزنامه‌ی تجدد که انتشارش از هشتم رجب 1335 (1296 خورشیدی) آغاز شد، ارگان حزب دموکرات تبریز بود که شیخ محمد خیابانی ریاست آن را بر عهده داشت. فیوضات و رفعت در این روزنامه قلم می‌زدند و فعالیت می‌کردند.

در 1297، بعد از ورود سپاهیان عثمانی‌ها به تبریز و تسخیر این شهر، فضا دگرگون شد. خیابانی به تبعید رفت و شهر به دست هواداران عثمانی افتاد که از ایده‌ی اتحاد اسلام دفاع می‌کردند و در واقع خواهان پیوستن آذربایجان به عثمانی بودند و صدای مخالفانشان با سرنیزه‌ی سربازان باب عالی خاموش می‌شد. فرمانده‌ی سپاهیان عثمانی علی احسان پاشا و یوسف ضیا بیک بودند و ایشان شروع کردند به جذب اهالی شهر به سمت سیاستهای توسعه‌گرایانه‌ی پان‌ترکها. رفعت در این حال و هوا به نیروهای هوادار عثمانی پیوست و روزنامه‌ای به اسم «آذربادگان» را منتشر می‌کرد که علنا سوگیری ضد ایرانی و قوم‌گرایانه داشت[12] و از پیوستن ترکها به «برادران هم‌نژادشان» در عثمانی جانبداری می‌کرد. این روزنامه به زبان ترکی منتشر می‌شد و از شعارهای پان‌ترکی و ضد ایرانی انباشته بود. احمد کسروی که در همان هنگام در تبریز اقامت داشت و در حوزه‌ی فرهنگ فعال بود، به این دلیل سخت به رفعت می‌تاخت و او را «بوقلمون‌سار» لقب داده بود.[13]

این کار به قدری او را نزد اهالی تبریز بدنام کرد که وقتی دو سال بعد بار دیگر خیابانی به این شهر بازگشت و تجدد را در قالب هفته نامه‌ای احیا کرد و سردبیری‌اش را به تقی رفعت سپرد، مردم لقب به اعتراض گشودند. به خصوص که پیش از آن رهبران حزب دموکرات همین شخص را به خاطر خیانت به وطن و هواداری از عثمانی‌ها از حزب دموکران خیابانی اخراج کرده بودند.[14]

رفعت بعد از آن که خیابانی قیام کرد، به او پیوست و عضوی از جناح تندروی هواداران او بود که وی را به تجزیه‌ی آذربایجان و جدایی از ایران تشویق می‌کردند. او از 15 خرداد 1295 مجله‌ی آزادیستان را منتشر کرد که بیشتر به انتشار آرای رفعت درباره‌ی تجدد ادبی می‌‌پرداخت. از این مجله تنها سه شماره منتشر شد و انتشار شماره‌ی چهارمش به خاطر سرکوب قیام خیابانی به دست مخبرالسلطنه هدایت منتفی شد. رفعت بعد از شکست شورش خیابانی به روستای قزل دیزج در نزدیکی تبریز گریخت و آنجا در چهارشنبه 24/6/1299 خودکشی کرد.[15]

فاصله‌ی سالهای 1294 تا 1303 که دوران فعالیت این افراد در تبریز است را رشید یاسمی «عصر بیداری شاعران» نام نهاده و تقی رفعت آن را «دوره‌ی انقلاب و انتقال تکاملی و انقلاب ادبی» ‌نامیده است.[16] محتوای سخن رفعت آن بود که باید برای دستیابی به تجدد (مدرنیته) از زبان ملل متجدد (اروپاییان) سرمشق گرفت، و در این امتداد از ادبیات چپ‌گرایان ترک و به خصوص ادیبان هواداران ترکهای جوان پیروی می‌کرد که مخالفت‌شان با سنت را به دشمنی با فرم‌های سنتی ادبیات هم تعمیم می‌دادند و با تقلید از شعرِ آزاد و شعر سپید اروپایی، خواهان طرد قافیه و عروض سنتی بودند. یکی از نشریه‌های مهم این تجددگرایان عثمانی، «ثروت فنون» بود که در استانبول به دو زبان پارسی و ترکی چاپ می‌شد. همذات‌پنداری رفعت با ترکان جوان به قدری بود که همچون ایشان لباس می‌پوشید و کلاهی را بر سر می‌گذاشت که نشانه‌ی جنبش قوم‌گرای ترکهای جوان بود.

زمانی که تقی رفعت به تبلیغ آرای خود در تبریز مشغول بود، درست همان مقطعی بود که موجِ ایرانی‌ستیزی‌ِ بلشویک‌ها در منطقه برخاسته بود. بلشویک‌هایی که مردم باکو را کشتار می‌کردند و طبقه‌ی فرهیخته و حاملان فرهنگ را در قفقاز از میان می‌بردند، دقیقا از چنین سرمشقی در ادبیات پیروی می‌کردند، و قوم‌گرایان پان‌ترکی که در سوسیالیسم و اقتدارگرایی و ابراز خشونت برای تغییر دادن جامعه با بلشویک‌ها همدلی داشتند هم دقیقا همین چارچوب را رعایت می‌کردند. رفعت هم در همین قالب به سیاست می‌نگریست و آشکارا هوادار اطاعت بی‌چون و چرا از رهبر انقلاب (در اینجا خیابانی) بود و خودکامگی او و استبداد رأی حزبی‌اش را در قالب نظریه‌هایی صورتبندی می‌کرد. چند جمله از او در این زمینه، که در ضمن سبک و سیاق پارسی نوشتن‌اش را هم نشان می‌دهد، چنین است:

«دیگر وقت آن رسیده است که اصلاحات را فقط از نظریات قصد ننموده، عملیات را نیز به طور استوار و محکم، به روی یک زمینه صحیح تکیه و استناد بدهند. چنان که معلوم است رادیکالیسم یعنی جذریت! در مسالک مستلزم عملیات عمیقه و اقدامات سریعه و قاطعه است و عیوبات مشهوده و موجوده را بالمره از بیخ و بن کنده، هیأت جامعه را به یک باره از اثرات سوء آن خلاصی می‌بخشد…»[17]

بنابراین تقی رفعت، اندیشمندی منفرد یا نظریه‌پردازی نوآور نبود که بنا به دلایلی –خواه ادبی و خواه جامعه‌شناختی- دگردیسی در زبان ادبی را تبلیغ کند. او به سادگی مهره‌ای در یک شبکه‌ی محلی از قوم‌گرایانِ مارکسیست بود که به زبان ترکی، قومیت/نژاد نوپا و تازه تعریف شده‌ی ترکی، و تجدد دلبستگی داشتند، و از نظر سیاسی پیروی بلشویک‌ها بودند. رفعت و یارانش در نشریه‌های «آزادیستان» و «تجدد»، بر خلاف آنچه که در دهه‌های گذشته نمایانده می‌شود، معارضِ نظری و هماوردِ ادبی نهادی استخوان‌دار مانند انجمن و مجله‌ی «دانشکده» نبودند. این گروه شاعرِ درست و نامداری در میان خود نداشتند که بتواند با بهار و دهخدا و یاسمی و نفیسی و سایر بزرگانی که در دانشکده گرد آمده بودند، رقابتی ادبی داشته باشد. حلقه‌ی یاران رفعت نه برای کار خود نظریه و زیربنایی مفهومی ساخته بودند، نه بر ادبیات کلاسیک پارسی تسلطی داشتند، و نه مبانی نظری انقلابی که خواهانش بودند و پیامدهای شعارهای اجتماعی‌ای که می‌دادند را به درستی درک می‌کردند. در میانشان کسی یافت نمی‌شد که مانند اعضای دانشکده بر ادب پارسی مسلط باشد، یا زبانهای اروپایی و ادب و فرهنگ این قلمرو را مثل یاسمی و نفیسی درست بشناسد و یا مانند فروغی با ادبیات اروپایی و آثار فیلسوفان و اندیشمندان غربی آشنا باشد. همه‌ی آنچه که این گروه تبلیغ می‌کردند، به واسطه‌ی زبان ترکی ( یا به ندرت روسی) دریافت کرده و اصولا با ادیبان نامداری مانند بهار، ایرج، دهخدا و دیگران قابل سنجش نبودند، که به شکلی اصولی و سنجیده به نو ساختن مضمون و ساختار شعر پارسی کمر همت بسته بودند.

مرور مقاله‌ها و نوشتارهای دانشکده هم نشان می‌دهد که شاعران و اندیشمندانی که در انجمن دانشکده دور هم جمع شده بودند و کارِ نوسازی زبان پارسی و تجدد در شعر را پیش می‌بردند، دار و دسته‌ی آزادیستان را جدی نمی‌گرفته‌اند و نقدشان بر ایشان صرفا اشاره به بی‌سوادی‌شان درباره‌ی ادب پارسی بوده است. تقی‌زاده هم در مقاله‌ی مشهور «فارسی خان والده» که در روزنامه‌ی کاوه چاپ شد،[18] رفعت را با زبان پارسی بیگانه می‌داند و استفاده‌ی نازیبای او از این زبان را ریشخند می‌کند.[19] ناگفته نماند که همین تقی‌زاده کمی پیشتر (در شهریور 1289 خورشیدی) در همین روزنامه‌ی کاوه، که سردبیرش هم بود، سه اصل را برای نجات ایران پیشنهاد کرده بود که محتوای کلی‌اش «فرنگی شدنِ ایرانیان، ظاهرا و باطنا و روحا و جسما» بود.[20] یعنی تقی‌زاده از نمایندگان جناح انقلابی نوگرای ایران محسوب می‌شد. اما یکی از این سه رکن را تقویت و توسعه‌ی زبان پارسی قرار داده بود و به همین دلیل هم در روزنامه‌ی کاوه جهتگیری روشن و صریحی به نفع دانشکده در مقابل جریان تقی رفعت دیده می‌شد.

تقریبا تمام ادیبان و شاعرانی که در آن دوران می‌زیستند و اثر ادبی قابل اعتنایی در زبان پارسی خلق کرده‌اند، به همین ترتیب به جبهه‌ی دانشکده پیوستند و با اصحاب روزنامه‌ی تجدد مخالفت کردند. مثلا ایرج میرزا دستکاری ناسنجیده‌ی رفعت در شعر پارسی را با این بیتها ریشخند کرده است:

درِ تجدید و تجدّد واشد         ادبیات شلم شوربا شد

می‌کنم قافیه‌ها را پس و پیش         تا شوم نابغه‌ی دوره‌ی خویش…

رفعت و یارانش در واقع شاخه‌ای محلی از موج تجددگرایی در ادبیات عثمانی را در آذربایجان احداث کرده بودند. این اتفاقا همان موجی بود که با ناسیونالیسم پان ترکی پیوند خورده بود و به همین دلیل با زبان پارسی دشمنی می‌ورزید و هوادار پالایش زبان ترکی از واژگان پارسی و عربی بود. گذشته از خودِ شیخ محمد خیابانی که ملی‌گرا و هوادار تمامیت ارضی ایران بود، در حلقه‌ی دوستان تقی رفعت نشانه‌هایی از میل به تجزیه‌ و ایران‌ستیزی دیده می‌شد. در حدی که احمد کسروی که در آن روزها در تبریز حضور داشته، رفعت را هوادار ناسیونالیسم ترکی دانسته است.[21]

نمونه‌ای از نثر و ابراز عقیده‌ی تقی رفعت چنین است: « ادبیات قدیمی ما از منابع اولیه‌ی خودش دورافتاده، در یک حوزه‌ي وسیع تراکم یافته و به‌حال رکود و سکون در آن رختخواب فراخ مستقر و متوقف شده است. یک سدّ سدید، که اختیار داریم آن را یک سدّ محافظه‌کاری بنامیم، این امواج متراکم ادبی را در آن حوض وسیع محبوس داشته است. وقتی که ما می‌گوئیم «متصدی هستیم در این زمینه جریانی به‌وجود بیاوریم» طبعاً معلوم می‌گردد که مقصود و نقشه‌ی ما عبارت از رخنه انداختن در بنیان این سدّ سدید استمرار و رکود است.»[22]

نمونه‌ای دیگر از نثر او، مانیفست‌گونه‌ایست که در مقابل بیانیه‌ی تجدد ادبی مجله‌ی دانشکده نوشته و در روزنامه‌ی تجدد تبریز چاپ کرده است: «هیچ بنا و هیچ معمار این طور نقشه نمی‌کشد… با ساروج عصر بیستم شکاف‌های تخت جمشید را وصله خواهید آورد؟… آیا تصور نمی‌کنید چه معموره عجیب و غریبی به حصول خواهید آورد؟… مانند سر و صورت یک شخص مجذوم، این عمارت شکسته و بسته شما و پدران شما، یک ناصیه پریشان و خرد و خاش عرضه خواهد نمود… عمارت قدیم و نجیب تمام قیمت ذاتیه خود را از دست داده، مانند یک پادشاه متنکر در یک سفر مشکوک از اقبات هویت خود عاجز خواهد ماند… چه شگفت‌انگیز هنری!»[23]

با خواندن آثار کم‌شمار و نادری از این دست که تقی رفعت و شمسی کسمایی از خود به جا گذاشته‌اند، دو چیز نمایان می‌شود. نخست آن که زبان پارسی را خوبی نمی‌دانند و چه در نظم و چه در نثر، در دستور زبان و واژه‌گزینی خطاهای فاحش دارند. دیگر آن که زبانِ شکسته و ناروان‌شان سخت به زبان نیمایوشیج شبیه است، که گویا بعدتر به تقلید از ایشان می‌پرداخت. ناسالم بودن زبان ایشان در روزگار خودشان نیز نقل مجالس بوده، طوری که کسروی می‌گوید ایشان زبان پارسی را درست نمی‌دانسته‌اند و شعرهایشان را در پیروی از ادبیات ترکی عثمانی تولید می‌کنند.[24]

در واقع اگر توان علمی و نفوذ اجتماعی و تاثیرگذاری ادبی افراد و نشریه‌ها را با هم برسنجیم، در خواهیم یافت که گروه تقی رفعت و انجمنی که گرداگرد دانشکده جمع شده بودند به هیچ عنوان قابل مقایسه نیستند. دعوی تعارض این دو، از زمانی شروع شد که شخصی به نام علی اصغر طالقانی، که خلیل طالقانیِ سوسیالیست فرزند اوست، در نشریه‌ی «زبان آزاد» مقاله‌ای در حمله به سعدی نوشت. این مجله را معاون السلطنه راه انداخته بود و سردبیرش سید هاشم وکیل بود. ماهیت مقاله، به کلی سیاسی بود و به درگیری دو گروه از دموکراتهای تهران مربوط می‌شد. این دو گروه تشکیلی و ضدتشکیلی نامیده می‌شدند و این مجله نماینده‌ی آرای دسته‌ی تشکیلی بود. ضدتشکیلی‌ها که ادیبان نیرومندی مثل بهار را در جمع خود داشتند، بر وزنه‌ی ادبی و شعرهای خود تاکید داشتند و از آن برای غلبه بر رقیب بهره می‌جستند. در انجمنهای ادبی ادیبان آن روزگار سعدی موضوع بحث بود و تسلط ادیبان بر سعدی سنجه‌ای برای عمق نظر و سوادشان قلمداد می‌شد.

طالقانی با نوشتن این مقاله می‌خواست این سلاح علمی را از حریف بگیرد و هدف واقعی‌اش ارتباط زیادی با خودِ سعدی نداشت و به درگیری دو دسته از دموکراتها محدود می‌شد. او به سعدی حمله کرده و می‌گفت سعدی و زبانش از روزگار ما فاصله گرفته و دیگر قدیمی و مندرس محسوب می‌شود و شاعران باید به سرمشقهای نو بیشتر توجه کنند. ملک الشعرای بهار به این مقاله در نوشتاری قاطع و تند پاسخ داد و ادعا کرد که سعدی و حافظ نه تنها قدیمی و بی‌فایده نشده‌اند، که کمابیش تمام مسائل روزگار ما را هم در شعرهایشان صورتبندی کرده‌اند.

بعد از این بود که تقی رفعت هم وارد میدان شد و کوشید تا از این آبِ گل‌آلود شده به سودِ آرای ادبی خاص خویش بهره بگیرد. او در نوشتاری با همان نثر نارسای خویش پاسخ بهار را داد و از طالقانی هواداری کرد و دعوای دو دسته‌ی تشکیلی و ضدتشکیلی بر سر اعتباربخشی سعدی به ادبا را به دعوای شعر کهن و شعر نو بدل کرد و اصولا غور و چیرگی بر ادبیات کهن پارسی را بی‌فایده و بی‌ارزش و حتا خطرناک و مایه‌ی تباهی دانست. بخشی از نوشتار او را برای آشنایی با شیوه‌ی استدلالش می‌آورم:

«ادعای اعظم خصم شوریده‌ي مکتب سعدی این است که مشکل بدبختی‌های ملی و اجتماعی ما، فقط و فقط ناموزونی اصول تعلیمات ملی و خرابی‌های دستور تربیت اجتماعی است که از هشتصد الی نهصد سال قبل مثل موریانه بطون ملیت ما را خورده و تهی کرده است. یک صمیمیت صریح هیچ نباشد یک فریاد صمیمی از ته یک سینه‌ی متأثر از آلام اجتماعیه فوران می‌کند، در پس این عبارت در جوش و خروش می‌باشد…. به ما جوانان مضطرب و اندیشه‌ناک این دوره‌ی انتباه،‌صحبت از سعدی و حافظ و فردوسی نکنید، به ما معنای زندگی را شرح دهید، جاده‌ی فوز و صلاح را معرفی کنید.»[25]

بهار این بار به نوشتار رفعت در نوبهار پاسخ داد. متن او از نظر نثر سالم پارسی و تسلط چشمگیرش بر زبان و تاریخ و ادبیات پارسی و گواهان به جا و تاثیرگذاری که از اشعار قدما می‌آورد، یکی از زیباترین متون جدلی زمانه‌ی خودش محسوب می‌شود. بهار در این متن با منطقی استواری و شواهدی بسیار و ادبی گاه طنزآمیز از موضع خود دفاع کرد و گمان کنم در میان کسانی که نوشتارهای بهار و رفعت را بخوانند، کسی یافته شود که حق را به بهار ندهد و رفعت را به بی‌سوادی و اشتباه‌کاری نشناسد. با این وجود رفعت بار دیگر پاسخی داد که از نظر پریشانی متن و استفاده از کلمات غیررایج و نازیبا از متون پیشین‌اش پیشی گرفته بود:

«…تحسسات و انطباعاتی که نظر به افکار موجوده و اطلاعات مکتسبه ما ممکن است در تحت مؤثرات خارجی به ظهور برسد، در حین قرائت این اشعار (کهن) بروز می‌کند. این اشعار را پیرایه می‌دهیم، تاویل می‌کنیم و لذت می‌بریم.»[26] رفعت در این نوشتار هم بار دیگر سعدی و شاعران کهن دیگر را در عین بزرگ و مهم شمردن، قدیمی و بی‌فایده دانسته و با لحنی از فرهنگ ایرانی سخن گفته که تحقیرش در مقایسه با «یک مدنیت عالی و یک بشریت متکامل» در «ماورای حدود ایران» نمایان است.

از مقایسه‌ی این متون بر می‌آید که تقی رفعت نه توانایی رویارویی با ادیبانی مثل بهار را داشته و نه کسی جز خودش و اطرافیان معدودش چنین دعوی‌ای را جدی می‌دانسته‌اند. لحن رفعت در نوشتارهایش –به خصوص مجموعه مقاله‌های «تجدد در ادبیات»- بیشتر خشمگین است تا مستدل، و معمولا با خوار شمردن فرهنگ ایرانی و حمله به مخالفانش می‌کوشد حرف خود را به کرسی بنشاند، و به ندرت مسیر استدلالی مشخصی در گفتارهایش می‌توان یافت. در این بافت، تقی رفعت در رقابت با دانشکده، یک مکتب رفعت پدید آورد که اعضایش از دانش‌آموزان مدرسه‌ای تشکیل شده بود که در آن درس می‌داد. مدیر این مدرسه که امیرخیزی بود، ادیبی شعرشناس هم بود و از این تراوشات رفعت دل خوشی نداشت و شاگردان را به مطالعه‌ی ادب پارسی و سرودن غزل و قصیده فرا می‌خواند. و در مقابل رفعت شاگردانش را تشویق می‌کرد تا مانند او شعر بگویند. برخی از ایشان به وی پیوستند و در میانشان این نامها بعدها اسم و رسمی پیدا کردند: حبیب ساهر، تقی برزگر، احمد خرم و یحیی میرزا دانشیان، که همه بعدتر به کمونیستهای ایرانی و حزب توده پیوستند.

نوشتارهای رفعت مخالفت ادیبان جا افتاده را برانگیخت و شعرهایش مایه‌ی شوخی و ریشخند ایشان گشت. بعد از تعطیلی مجله‌ی دانشکده، همچنان رفعت به سخنان پیشین بهار می‌تاخت و مقاله‌های آن مجله را مورد حمله قرار می‌داد. از این رو بود که دانشمندانی بزرگ مثل علامه قزوینی و یارانش که در برلین مجله‌ی «کاوه» را منتشر می‌کردند، در ستونی با نام «ترقی در ادبیات» به وی پاسخ دادند. مقاله‌ی قزوینی که خود از نظر روانی در نثر پارسی و پشتوانه‌ی دانش به کار رفته در آن مثال زدنی است، در ستونی از کاوه چاپ شد که در ستون مقابلش جمالزده داستان طنز «فارسی خان والده» را چاپ کرده بود. در این داستان جمالزده به تلویح گفته بود رفعت و یارانش فارسی درست را بلد نیستند و مثل اهالی عثمانی که نوعی فارسی شکسته بسته در میانشان رواج داشت، از این زبان بهره می‌برند. نام این متن هم از آنجا آمده که در استانبول کاروانسرایی بوده به اسم خان والده که پاتوق ایرانی‌ها بوده و بنابراین ترکانِ دوستدار زبان پارسی به آنجا رفت و آمد می‌کردند و با گویش خاص خود در آنجا فارسی حرف می‌زدند. کیفیت نوشتارهای رفعت به شکلی بود که حلقه‌ی ادیبان کاوه در شماره‌ی چهارم و پنجم از مجله‌شان تنها نمونه‌هایی از شعرها و نوشته‌های رفعت را نقل کردند و همان را برای نمایش بی‌سوادی و کج‌سلیقگی او بسنده دانستند.

رفعت تا حدود انقلاب اسلامی در ایران شخصیتی از یاد رفته بود و تنها هواداران حزب توده از او در کنار نیما یوشیج به عنوان چهره‌ای پیشتاز در ادبیات مدرن تجلیل می‌کردند. تا آن که احمد شاملو در یکی از شماره‌های کتاب جمعه[27] مقاله‌ای را به قلم غلامرضا همراز درباره‌ی او منتشر کرد و نام او را دوباره بر سر زبانها انداخت.

نمونه‌هایی از شعرهایی که رفعت در مجله‌های خود منتشر می‌کرد، به روشنی کیفیت کار او و درجه‌ی آشنایی‌اش با زبان پارسی را نشان می‌دهد. مثلا در شعری به نام «ای جوان ایرانی» چنین می‌خوانیم:

برخیز بامداد جوانی ز نو دمید         آفاق خُهر را لب خورشید بوسه داد

برخیز صبح خنده نثارت خجسته باد         برخیز روز ورزش و کوشش فرا رسید

برخیز و عزم جزم کن، ای پور نیکزاد         بر یاس تن مده، مکن از زندگی امید

باید برای جنگ بقا نقشه ای کشید         باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد

یک فصل تازه می دمد از بهر نسل نو         یک نوبهار بارور، آبستن درو

برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال

برخیز و باز راست کن قد تهمتن         برخیز و چون کمان که به زه کرد شست زال

پرتاب کن به جانب فردات جان و تن[28]

با خواندن همین متن می‌توان دریافت که رفعت نه از شیوایی کلام و هنرِ شعر پارسی بهره‌ای داشته، و نه مضمون عالی و معنایی عمیق را در نظر داشته، که بخواهد در شعرهای نوین‌اش قالب‌ریزی شود.

در میان پیروان و هواداران تقی رفعت، تنها از یک شاعر دیگر خبر داریم که او نیز مانند رفعت به نمادی برای تجدد ادبی از دید چپ گرایان بدل شده است. او شمس کسمائی است، که در 1262 در یزد زاده شد و نامش از آنجا آمده که تبارش به اهالی کسمای گیلان می‌رسید. او در یزد با یک بازرگان چای به نام حسین ارباب‌زاده ازدواج کرد و به اشک‌آباد مهاجرت کرد و در آنجا فعالیتهای فرهنگی زیادی انجام داد. شمس در همان جا با عقاید کمونیستی آشنا شد و به بلشویک‌ها گرایش یافت. در واقع درباره‌ی ماهیت اصلی کارِ شوهر شمس و هویت وی چیز زیادی نمی‌دانیم و بعید نیست که زیر پوشش تجارت چای به فعالیتی سیاسی در این منطقه مشغول بوده باشد. به هر صورت در حدود سال 1297 شوهر شمس به روایتی ورشکست شد، و او همراه با شوهر و دو فرزندش به ایران بازگشت و در تبریز اقامت گزید.

گوشزد کردن این نکته لازم است که بازگشت خانواده‌ی کسمائی به ایران، همزمان بود با فروپاشی اقتدار دولت تزاری در آسیای میانه، و تاسیس دولتهای خودمختار ملی‌ای که شکلی احیا شده از امیرنشین بخارا و خوقند و خیوه محسوب می‌شدند و از نظر سیاسی ضد روس و از نظر فرهنگی کاملا ایرانی بودند. بنابراین کسمائی و خانواده‌اش از سرزمینی خارج شدند که به تازگی مستقل و از فشار ستم روسها آزاد شده بود. ایشان از آسیای میانه به تبریز مهاجرت کردند، و این درست در زمانی بود که کمون باکو شکل گرفته بود و بخش بزرگی از مردم آران و قفقاز به دست بلشویک‌ها کشتار شده بودند. یعنی این خانواده از بخشی از ایران زمین که جنبشی ضدروسی و ضدکمونیستی در آن برخاسته بود، گریختند و به بخشی دیگر رفتند که بلشویک‌ها در آنجا اقتدار و نفوذی داشتند و کمی آنسوتر از مرزهای سیاسی ایران، برای قبضه کردن قدرت به کشتار مردم روی آورده بودند. از این رو حدسی که می‌توان زد آن است که کار و بار حسین ارباب زاده به بلشویک‌ها ارتباطی داشته و چه بسا خودش هم با ایشان پیوندهایی داشته باشد.

پیوندهای سیاسی خانواده‌ی او با بلشویک‌ها را می‌توان از اینجا دریافت که پسر بزرگش اکبر بلافاصله بعد از ورود به ایران به نهضت جنگل پیوست و این همزمان است با ورود گروهی از بلشویک‌ها به صفوف جنگلی‌ها. نشانه‌ی دیگر آن که او از همان ابتدای ورود به تبریز به تقی رفعت پیوست و در روزنامه‌ی تجدد چیزهایی نوشت. شوهرش هم در تبریز به استخدام اداره‌ی راه‌آهن درآمد که توسط روسها اداره می‌شد. این نکته که هم جالب است که او بعد از چند سال اقامت در شهر اشک‌آباد که در آن زمان مردمش به پارسی سخن می‌گفتند، زبان روسی را فرا گرفته بود و آن را به روانی صحبت می‌کرد. در آن سالها روسهای مقیم اشک‌آباد اقلیتی کوچک بودند که یا کارگزار دولت تزاری بودند و یا فعالان سیاسی کمونیست. با این اوصاف، شمس کسمائی بیشتر به خاطر همراهی شوهرش که احتمالا بلشویک بوده، به این گرایش سیاسی روی آورد. او عضوی از یک خانواده‌ی هوادار روسِ بلشویک بود، و پسرش را در این راه از دست داد. از این پیروی‌اش از این جریان شاید بیش از انتخابی شخصی، از موقعیتی خانوادگی برخاسته باشد.

اما اکبر ارباب‌زاده، پسر شمس، جوانی بود که در همان زمان اقامت در اشک‌آباد به بلشویک‌ها پیوسته بود، او هنگام بازگشت به ایران به گیلان رفت و به قوای حیدرخان عمواوغلو پیوست و این در حالی بود که نوزده سال بیشتر نداشت. اکبر جوانی باهوش و با استعداد بود و می‌گویند که نقاشی را خوب می‌کشید و به زبان روسی شعر می‌سرود. حضور او در جنبش جنگل همزمان بود با ورود بلشویک‌ها به میدان و قبضه شدن تدریجیِ جریان جنگل به دست ایشان. اما جنگلی‌ها به موقع واکنش نشان دادند و حیدرخان را که رهبر بلشویک‌ها بود، به دست‌شان کشته شد. اکبر ظاهرا رابطه‌ی نزدیکی با حیدر خان داشته، چون او نیز در جریان همین درگیری‌های درونی در رشت به قتل رسید. کمی بعد ارباب‌زاده در 1307 درگذشت و شمس با دخترش صفا به یزد بازگشت. در آنجا بار دیگر ازدواج کرد و از شوهر دومش –محمدحسین رشتیان، که کارمند بانک شاهی بود- صاحب دختری به نام مریم شد. او بعد از پنج سال به تهران کوچید و تا سال 1340 در این شهر زیست و در 12 آبان این سال درگذشت.

چنین می‌نماید که موضع سیاسی شمس کسمائی تابعی از موضع شوهرش بوده باشد. چون بعد از مرگ او، فعالیت سیاسی و ادبی شمس کسمائی نیز ناگهان متوقف شد و دیگر نه به طور فعال از کمونیست‌ها و بلشویک‌ها جانبداری می‌کرد و نه به سبک و سیاق دوره‌ی آزادیستان شعر می‌سرود. ازدواج دوم شمس کسمائی با یک کارمند دیوانسالاری نوپای رضاشاهی هم نشان می‌دهد که بعد از مرگ ارباب‌زاده چرخشی را در سوگیری سیاسی‌اش نشان داده و به جرگه‌ی طبقه‌ی متوسطی پیوسته که آفریده و کارگزار نظم رضاشاهی بوده‌اند.

به خوبی با مرور نوشته‌هایش در روزنامه‌ی تجدد و آزادیستان روشن می‌شود. او در تمام موارد به استعمار انگلیس حمله می‌کند و شعارهای وطن‌پرستانه‌اش همواره با حمله به انگلستان همراه است. در حالی که در زمان یاد شده روسها بخش مهمی از آذربایجان را در اختیار داشتند و اداره‌ی بسیاری از نهادهای شهر تبریز به دست ایشان بود. این نکته جالب است که شمس درباره‌ی مداخله‌ی روسها در امور آذربایجان شکایتی ندارد، اما مثلا درباره‌ی قرارداد 1919.م که به نفع انگلیسی‌ها بسته شده بود، با قلمی تند و پرشور مخالفت خود را ابراز می‌کند. شمس در تبریز زبان ترکی را نیز آموخت و به شدت زیر تاثیر ادیبان نوپرداز عثمانی قرار داشت.

در زمان شورش شیخ محمد خیابانی، هواداران او جشنها و شب‌نشینی‌هایی در تبریز تشکیل می‌دادند که هدفشان در آن تبلیغ سیاسی و جلب مخاطب بود. در یکی از این «گاردن پارتی»ها که سرتیپ‌زاده نامی ترتیب‌اش داده بود، صفا دختر شمس که پنج شش سال بیشتر نداشت روی میزی رفت و شعرهایی را از مادرش در حمایت از جنبش خیابانی خواند.

در دومین شماره از مجله‌ی آزادیستان، به تاریخ ۱۲۹۹/۴/۱۵ این شعر را از شمس می‌خوانیم:

ما در اين پنج روز نوبت خويش         چه بسا كشتزارها ديديم

نيكبختانه خوشه ها چيديم         كه ز جان كاشتند مردم پيش

زارعين گذشته ما بوديم         باز ما راست كشت آينده

گاه گيرنده گاه بخشنده         گاه مظلم گهي درخشنده

گرچه جمعيم و گر پراكنده         در طبيعت كه هست پاينده

كرد مي محو، باز موجوديم

شمس در شماره‌ی سوم مجله‌ی آزادیستان (۱۲۹۹/۵/۲۰) شعر «مدال افتخار» را منتشر کرد:

تا تکیه‌گاه بشر سیم و زر بود         هرگز مکن توقع عهد برادری

تا اینکه حق به قوه ندارد برابری         غفلت برای ملت مشرق خطر بود

آنها که چشم دوخته در زیر پای ما         مخفی کشیده تیغ طمع در قفای ما

مقصودشان تصرف شمس و قمر بود         حاشا به التماس برآید صدای ما

باشد همیشه غیرت ما متکای ما         ایرانی از نژاد خودش مفتخر بود

«پرورش طبیعت» که در ۱۲۹۹/۶/۲۱ در شماره‌ی چهارم آزادیستان منتشر شده است:

ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش         از این شدت گرمی و روشنایی و تابش

گلستان فکرم         خراب و پریشان شد افسوس

چو گل‌های افسرده افکار بکرم         صفا و طراوت ز کف داده مایوس

یکی، پای بر دامن و سر به زانو نشستم         که چون نیم وحشی گرفتار یک سرزمینم

نه یارای خیزم         نه نیروی شرّم

نه نیرو نه تیغم بود، نیست دندان تیزم         نه پای گریزم

از این روی در دست هم‌جنس خود در فشارم         ز دنیا و از سلک دنیاپرستان کنارم

بر آنم که از دامن مهربان سر برآرم

از مرور آثار به جا مانده از این افراد، روشن می‌شود که دیدگاه مرسوم و هنجارین امروزین درباره‌شان نادرست است. یعنی این تصور که ایشان شاعر، نوآور، بنیانگذار سبکی خاص، یا تعیین کننده‌ی جریانی در ادبیات معاصر بوده‌اند، دست کم اغراقی‌ست چشمگیر در ارزیابی توانایی‌های ادبی‌شان، اگر نگوییم که افسانه‌سرایانه است. کل اشعاری که از ایشان به جا مانده را می‌توان روی دو یا سه برگ گنجاند، و کلیت آن به هزار کلمه بالغ نمی‌شود. تقی رفعت که درباره‌ی تسلط بی‌مانندش بر ادبیات فرانسوی و پارسی و ترکی داستانها زده‌اند، نه یک بیت شعر به فرانسوی دارد و نه حتا جمله‌ای را از این زبان به پارسی یا ترکی برگردانده است. اشعار پارسی‌اش هم با وجود اندک بودن، برای داوری درباره‌ی کور بودن استعداد شاعرانه‌اش کفایت می‌کند. شمس کسمائی هم از نظر دستاورد وضعیتی همسان دارد. او با وجود علاقه و مطالعه‌ای که در زمینه‌ی ادبیات کرد، بعد از شکست جنبش خیابانی و از میان رفتن جوِ سیاسی تبریزِ آن روزها، از سرودن شعر کناره جست و تنها همان شعرهای قدیمی‌اش را گهگاه برای دوستان و خویشاوندان رونویسی می‌کرد. درباره‌ی رفعت بارها گفته شده که اگر خودکشی نمی‌کرد و می‌ماند، چنین و چنان می‌کرد. دست کم در مورد کسمائی که شعرهایش از رفعت بهتر است و دانشی بیشتر هم در زمینه‌ی زبانهای دیگر داشته، می‌دانیم که تا چهل سال بعد از جنبش خیابانی زنده ماند و شعری در خور هم منتشر نکرد.

بنابراین اگر بخواهیم سختگیرانه و بر مبنای شواهد و مستندات، و نه شعارهای حزبی، داوری کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که در تبریزِ پایان قرن سیزدهم خورشیدی اتفاق جدی‌ای در حوزه‌ی ادبیات رخ نداده است. جنبشی سیاسی در این شهر به مدت چهار سال وجود داشته، که یک شاخه‌ی انقلابیِ دورگه‌ی وابسته به پان‌ترکان و بلشویک‌ها در آن نفوذ داشته‌اند، و دو تن در این میان مدعی نوآوری و تجدد در شعر بوده‌اند. دستاوردشان اندک و ناچیز بوده، و نظریه‌شان سست و تقلیدی، و باقیِ آنچه در موردشان گفته می‌شود، افزوده‌هایی است که حزبِ توده و فعالان سیاسی چپ در دهه‌های بعدی بر ماجرایشان افزوده‌اند.

اما آنچه که درباره‌ی این دو تن جلب نظر می‌کند، ارتباطشان با لاهوتی است. همان طور که ایرج به ریشخند اشاره کرده، نوآوری اصلی این دو تن آن بوده که جای قافیه را در مصراعها جا به جا می‌کرده‌اند، و اندازه‌ی مصراعها را کم و زیاد می‌کرده‌اند. هردوی این کارها از حدود ده سال پیش در شعر پارسی رواج داشته است. بنیانگذار دستکاری در قافیه دهخداست، و احیا کننده‌ی نابرابری مصراعها بهار است. با این وجود اهالی آزادیستان با این بزرگان و بقیه‌ی ادیبان ایرانی دشمنی می‌ورزیده‌اند و بنابراین بعید است این خلاقیت‌ها را از ایشان وامگیری کرده باشند. در واقع تنها حلقه‌ی رابطی که میان نوسازی ادبی دانشکده و تبریز وجود داشته، لاهوتی است که «وفای به عهد» را پیشتر بر همین مبنا سروده بود.

جالب آن که در این زمان لاهوتی در تبریز آمد و شد دارد و با اعضای این حلقه نیز در ارتباط است. وقتی پسر شمس کسمائی در گیلان به قتل رسید، لاهوتی این شعر را برای تسلای مادرش سرود:

در فراق گل خود، ای بلبل         نه فغان برکش و نه زاری کن

صبر بنما و بردباری کن         مکن آشفته موی چون سنبل

تو که شمس سماوی عرفانی         برترین جنس نوع انسانی

باعث افتخار ایرانی         بهتر از هرکسی تو می‌دانی

که دو روز است عمر دوره‌ی گل

این شعر هم نوآوری قبلیِ لاهوتی در «وفای به عهد» را تکرار می‌کند، و هم شباهتی نمایان به اشعار رفعت و کسمائی دارد. در واقع چنین می‌نماید که لاهوتی بر مبنای کارهای دهخدا و بهار به نوآوری‌ای دست زده، و بعد دنباله‌اش را رها کرده، تا بعد از چند سال در تبریز با حلقه‌ای از انقلابیون برخورد کرده و باز به همان روی آورده است. این انقلابیون هم احتمالا بیش از دیگران، از نظر ساخت شعر از لاهوتی تاثیر پذیرفته‌اند. نازیبایی و بی‌ارزش بودنِ سروده‌های رفعت و کسمائی نسبت به همین سوگنامه، تنها به دانش و استعداد کمتر ایشان مربوط می‌شود و تسلط بیشتر لاهوتی بر شعر پارسی.

دقیقا از همین دوره‌ی قیام خیابانی است که شعارهای سیاسی به شعر لاهوتی راه می‌یابد و نظم و محتوای آن را به عنوان اثری ادبی خدشه‌دار می‌سازد و به جایش نوعی بیانیه‌ی منظوم سیاسی را می‌نشاند. این شعار دادن‌ها به خصوص بعد از گریختن لاهوتی به قلمرو شوروی حالتی افراطی به خود گرفت و به سرودن شعرهایی منجر شد که بیانیه‌هایی فرمایشی و حزبی هستند و گاه ساختاری مضحک پیدا می‌کنند.

نکته‌ی مهم در این میان، آن است که لاهوتی در جریان چیرگی بلشویک‌ها بر قفقاز به طور مستقیم دخالت داشته و در آن منطقه حاضر بوده است. از روی تاریخ شعرهایی که سروده می‌توان دریافت که لاهوتی هر سال را در چه شهرهایی گذرانده است. با تحلیل این تاریخ‌ها، می‌توان به چنین الگویی دست یافت:[29]

قدیمی‌ترین شعرهای تاریخ‌دارِ لاهوتی، به فاصله‌ی دسامبر 1919 تا آوریل 1912 (1298-1291) مربوط می‌شود و لاهوتی در این دوران در تهران ساکن بوده است. بعد شعری از بغداد در دست داریم به تاریخ سپتامبر 1914.م (1293) و پیش از آن در ژوئن 1914 با شعری در قصرشیرین روبرو می‌شویم. به دنبال آن در آوریل 1915 (فروردین 1294) شعری را در خانقین سروده است. بنابراین لاهوتی در این سال از تهران به بغداد سفری کرده و سر راه از قصرشیرین هم گذشته و بعد از آن تا خانقین هم رفته است. بعد از اوت 1914 تا مه 1917 (1293-1296) ردپایش را در کرمانشاه می‌بینیم، و این دورانی است که به فرارش از ایران به خاطر قتل همکارانش منتهی می‌شود.

لاهوتی از آوریل 1918 تا ژوئن 1921 (فروردین 1297-خرداد 1300) شعرهایی فراوان در استانبول سروده، و این همان فاصله‌ایست که در این شهر اقامت داشته و با آرای کمونیستی آشنا می‌شده است. در همین شعرها چرخش او به آرای کمونیستی و بلشویکی نمایان می‌شود. عجیب آن که در اوت 1921 شعری از او داریم که در صحرای عربستان سروده شده است.[30]

شعرهای اکتبر 1922 تا ژانویه 1922 (میانه‌ی پاییز یا زمستان 1301) در تبریز سروده شده‌اند، و بعد از آن در همین سال می‌بینیم که مسیری را تا قفقاز طی کرده است. لاهوتی در فوریه‌ 1922 در نخجوان بوده، و بهار و تابستان این سال را در بادکوبه و باکو و تفلیس گذرانده است. الگوی تاریخی شعرهای سروده شده در این شهرها پیچیده است و انگار در این شش ماه لاهوتی بارها در میان این شهرها سفر می‌کرده است. زمانِ حضور او در شهرهای قفقاز، دقیقا مصادف است با سیطره‌ی بلشویک‌ها بر این منطقه. کمابیش می‌توان چنین گفت که زمان ورود او به هر شهر با ورود ارتش سرخ به آنجا همزمان است و یا تنها چند ماه با آن فاصله دارد. این را هم می‌دانیم که لاهوتی در همین زمان با بلشویک‌ها پیوندی سازمانی داشته و در کنفرانس بادکوبه در 1920 (1299) حضور داشته است. نتیجه کاملا روشن و نمایان است، لاهوتی عضوی از نیروهای بلشویکِ حاضر در قفقاز بوده، و به عنوان مبلغ پرشور لنینیسم و خشونت انقلابی، بخشی از گناهِ کشتار مردم این منطقه را به گردن دارد. این حرف را درباره‌ی کودتای نافرجام خودش، و درگیری‌های دوران خیابانی نیز تا حدودی می‌توان تکرار کرد.

از همین دورانِ فعالیت انقلابی در آذربایجان و تبریز است که شعارهای حزبی به شکلی زننده در شعرهای لاهوتی منعقد می‌شود. در میان شعرهایی که لاهوتی در تبریز سروده، نوعی لحن شعاری نازیبا نمایان است که پایبندی ایدئولوژیک متصبانه‌ای را نشان می‌دهد. در شعری به نام «دست کارگر» که به تاریخ نوامبر 1921 (آبان 1300) در تبریز سروده شده چنین می‌خوانیم:[31]

گر نیست دو دست نامور ما را         کس می‌نرهاند از خطر ما را

تا چند برای نفع خود اشراف         آواره کنند و در بدر ما را؟

بایست مطیع شد به تشکیلات         تا وصله کند به یکدگر ما را

چون جمع شویم هیچ بازویی         از هم نکند دگر جدا ما را

پاداری و اتحاد بنشاند         بر دامن شاهد ظفر ما را

چند ماه بعد، در همین شهر شعری با وزن زیبا و مضمون شعاری و ضعف تألیف را می‌خوانیم به این شرح:[32]

چه خوش آن که بیرق خون به پا، پی قطع ریشه‌ی اغنیا

شود و زند به جهان ندا، که گروه کارگر؛ الصلا!

همه شهر غرقه‌ی خون شود، همه کاخ ظلم نگون شود

همه مفت‌خواره زبون شود، همه کارگر رهد از بلا

نبد ار که بازوی کارگر، نبد ار که زحمت رنجبر

نبد این جهان، نبد این بشر، نبد این تمول اغنیا

لاهوتی بعد از شکست کودتا در تبریز و گریختن به باکو، به تاریخ آوریل 1922 (فروردین 1301) در همین شهر شعری سروده که از آن بوی خون و خشونت می‌تراود:[33]

نوشم به شادمانی آن دم شراب سرخ         کز شرق انقلاب بدمد آفتاب سرخ

قربان آن دمی که ز خون توانگران         دریای انقلاب شود پر حباب سرخ

نازم به آن زمان که به نیروی پتک و داس         ملت نهد به گردن ظالم طناب سرخ

از خواجه خون رنجبر امروز کم بریز         فردا حساب از تو کشد انقلاب سرخ

و این دقیقا زمانی است که بلشویک‌ها به مصادره‌ی اموال اهالی باکو و کشتار مردم این شهر اشتغال دارند.

به همین ترتیب، ماجرای کمون بدنام باکو، که همان زاده‌ی خشونت شاهومیان‌ است، با آن مصادره‌ی زمین‌ها و غصب اموال کشاورزان، به این ترتیب در شعر لاهوتی مشروعیت یافته است:[34]

دانی که کمون به پای چون شد؟         برق آمد و شعله جست و خون شد

تا خانه‌ی ظلم سرنگون شد         تا آن که عمارت کمون شد

لاهوتی در 1923.م (1302) به مسکو نقل مکان کرد و این زمانی بود که حکومت شوراها در قفقاز تثبیت شده بود و انگار دیگر در این منطقه به خدماتش نیازی وجود نداشت. شعرهای او در این شهر همچنان شعارگونه است. لاهوتی در مسکو شعری سروده که با این بیت‌های زیبا شروع می‌شود:[35]

طبیب رنگ مرا خوب دید و هیچ نگفت         گرفت نبضم و آهی کشید و هیچ نگفت

شنید دختر ایران خبر ز آزادی         عرق ز هر سر مویش چکید و هیچ نگفت

و با این بیتها خاتمه می‌یابد:

ز خوابگاه غنی دید عکسی آهنگر         به فکر غرقه شد و دم دمید و هیچ نگفت

ز من مبارزه‌ی صنف کارگر چو شنید         سیاه شد، لب خود را گزید و هیچ نگفت

ز رنج کارگران خواجه را خبر کردم         پیاله‌ی می خود سر کشید و هیچ نگفت

به پیش شیخ گشودم کتاب لاهوتی         برهنه پا سوی مسجد دوید و هیچ نگفت

یا در شعری دیگری که سال بعد (1924) باز در مسکو سروده، آغازگاه آن مغازله‌ای عادی است:[36]

بی رفیق راستگویی کار کردن مشکل است         راست گویم، زندگی بی‌ یار کردن مشکل است

می‌توان رفتن به کام شیر غژمان هم ولی         جنگ با آن نرگس بیمار کردن مشکل است

بعد از این بیتها، ناگهان محتوا دستخوش چرخش می‌شود و شعارهایی سیاسی جای عشق را می‌گیرد:

با غنی گفتم که خون فعله را دیگر مریز         گفت از من ترک این کردار کردن مشکل است

عزم و جهد آسان کند هر سخت را، لاهوتیا         شأن انسان نیست گوید: کار کردن مشکل است

حدسی که با خواندن این ابیات می‌توان زد آن است که لاهوتی به شیوه‌ی همه‌ی شاعران، به شکلی ناگهانی و خودجوش «شعرش می‌آمده» و این شعرها بیانگر حال و هوای درونی و عواطف و هیجانهای آن لحظه‌‌اش بوده‌اند. اما بعد از یکی دو بیت از این حس درونی فاصله می‌گرفته و می‌کوشیده مضمونهایی حزبی و شعارهایی فرمایشی را در شعرش بگنجاند. کیفیت ادبی فروپایه‌ترِ این بیتهای بعدی نسبت به یکی دو بیت اول کاملا نمایان است و بخشی از این نازیبایی به خاطر اصرار در استفاده از کلیدواژه‌های ایدئولوژیکی است مثل فعله و غنی و کارگر، و بعدها لنین و کمونیسم و چیزهایی از این دست.

لاهوتی در مارس 1924، همزمان با سرکوب جنگلی‌ها به دست قوای رضا خان، در مسکو شعری سرود به نام «مرگ مجاهد» و در آن از جناح چپِ جنگلی‌ها که کمونیست بودند و گوش به فرمان شوروی، جانبداری کرد. از این شعر بر می‌آید که روسها در این هنگام کوچک‌ خان را نماینده‌ی اشراف ایرانی می‌دانسته‌اند و نظر خوبی به او نداشته‌اند، در مقابل لاهوتی از حیدر خان عمواوغلو هواداری می‌کند و مرگ او را با سوز و گداز روایت می‌کند. شعر چنین شروع می‌شود:[37]

سپاه شاه در سمت جنوب جاده‌ی تهران         قشون ملی اندر رشت و جنگل گیلان

یکی مامور سلطان دیگری محکوم کوچک خان         یکی اردوی تاج و دیگری فرمانبر اعیان

فقط بهر نجات کارگر وآزادی دهقان         بُد اندر داخل اردوی دوم هیئتی پنهان

در این شعر لاهوتی به میرزا کوچک خان و جنگلی‌هایی که در برابر بلشویک‌ها مقاومت کردند، تاخته و ایشان را خائن و «فرمانبر اعیان» دانسته است.

لاهوتی در سال 1925 (1304) از مسکو به شهر دوشنبه نقل مکان کرد. در این هنگام تازه دولت جمهوری شوروی تاجیکستان تاسیس شده بود. روسها بعد از انقلاب اکتبر حزب کمونیست تاجیکستان را تاسیس و حمایت کردند و دولتی دست نشانده در آنجا تشکیل دادند و آن سرزمین را در دولتِ عظیم خویش گنجاندند. دقیقا در همین زمان بود که لاهوتی به این کشورِ نوخاسته رفت و وظیفه‌ی تبلیغ آیین لنینی را بر عهده گرفت. در این وطنِ تازه اولین شعری که از او در دست داریم (ژوئن 1925)، این است:[38]

دیوار رخنه‌داری و طاقی شکافته         پوشیده سقف آن همه از تار عنکبوت

هرگونه مور و مار در آن راه یافته         صحنش پر از مهابت و تاریکی و سکوت

برجی قدیم و کهنه و پوسیده و بلند         ارکان آن شکسته و از هم گسیخته

هر گوشه قطعه قطعه ستونهای ارجمند         از جای خود بر آمده بر خاک ریخته

در سرستون و سردر و ایوان و سقف آن         با خط زر نوشته هزاران کتیبه‌ها

اما سیاه گشته و یکسر شده نهان         در زیر دود آن همه آثار پربها

ها، یک کتاب پاره         بخوانیم از این کتاب

شاید شود پدید که این خانه ملک کیست… پوسیده…

آه، بلکه بود چشم من به خواب…         این خط… بدون شبهه، بلی، خط فارسی‌ست…

آه، این بنای تمدن تاجیک بوده است         آن خانه که نور فشاندی به کائنات

از بهر این سرای فلک‌سای پر شکست         نبود به غیر راه لنینی ره نجات

تا جایی که من خبر دارم، این نخستین شعری است که نام تاجیکستان در آن به کار گرفته شده است. تا پیش از آن مردمِ تاجیکی را داشته‌ایم که به همراه ازبکان و اقوام دیگر ایرانی در سغد و خوارزم و بخارای باستانی زندگی می‌کردند، اما از سال 1925 به بعد، که همزمان است با سروده شدنِ این شعر، کشوری داریم دست نشانده به نام تاجیکستان، که توسط روسها تسخیر شده است. تنها تفاوت در اشغال نظامی تاجیکستان پیش و پس از انقلاب اکتبر آن است که ایدئولوژی فرسوده‌ی سلطنت تزاری با ایدئولوژی نو و کارآمد کمونیستی جایگزین شده و طبقه‌ی دست نشانده‌ی تاجیکهای سرسپرده‌ی تزار جای خود را به کمونیستهای سرسپرده به حزب داده‌اند. در این حال و هواست که لاهوتی این شعر را سروده است.

نام شعر «سرای تمدن» است و مخاطب انتظار دارد که شاعر در آن تمدن دیرینه و کهن مردمِ این دیار را ستوده باشد. اما در نیمه‌ی آغازین شعر، که تنها بخش روان و زیبای آن از نظر ادبی هم هست، لاهوتی در سه بندِ دوبیتی تمدن کهن سغد و خوارزم را به ویرانه‌ای تاریک و فرسوده تشبیه کرده است. او به روشنی موضعی ضد تاریخ و ضد هویت ایرانی دارد، چون در این نیمه‌ی آغازین که خوارشماری میراث فرهنگی آن سرزمین را تا حدِ توهین پیش می‌برد، کل دستاوردِ فرهنگی مردم «تاجیکستان» به برجی قدیم و پوسیده و سقفی شکافته و تار عنکبوت بسته تشبیه شده است. نیمه‌ی دوم شعر از هم گسیخته و نازیباست و انگار لاهوتی می‌کوشیده با خروج از قواعد عروضی دست به نوعی نوآوری بزند. محتوای این بخش کاملا ایدئولوژیک است. لاهوتی از «تمدن تاجیک» حرف می‌زند، و می‌گوید که به غیر «راه لنینی» نجات دیگری قابل تصور نیست. طنزآمیز آن که در این میان به کتابی با خط پارسی اشاره می‌کند و تنها چند سال بعد است که خودِ لاهوتی و رفقای حزبی‌اش کارگزار ایرانی‌زدایی گسترده از تاجیکستان می‌شوند و تبعید معلمان ادبیات پارسی به سیبری را تایید می‌کنند و تغییر خط به روسی سریلیک را تشویق می‌کنند و در عمل آثار فرهنگی و ادبی تاجیکستان را منهدم می‌کنند و این مردم را با تاریخ و خط دیرینه‌شان بیگانه می‌سازند.

لاهوتی در اینجا آشکارا کارگزار استعماری نوینی است که با اسم کمونیسم، با کارآیی و سنگینی بی‌سابقه‌ای جامعه‌ی مردم آسیای میانه را در چنگال آهنین خود می‌فشارد، هر نوع مقاومت مدنی و پایبندی به فرهنگ ملی ایرانی را سرکوب می‌کند، و آن را به جامعه‌ای فقیر و آشوبزده و از خود بیگانه بدل می‌کند که هنوز تا به امروز درگیر قوم‌گرایی و تنش‌های مصنوعی‌ایست که یادگار این دوران است. لاهوتی مبلغ و توجیه کننده‌ی تشکیل دولتی دست نشانده به نام تاجیکستان است، و صدای بلند و رسایی است که نابودی بسترهای سیاسی و فرهنگیِ پیشین، و استیلای این نظم سیاسی جبار و سرکوبگر را توجیه می‌کند. لاهوتی به همین ترتیب برای کشور تازه تاسیس ازبکستان که به همین ترتیب زیر سیطره‌ی روسها در خوارزمِ قدیم تاسیس شده بود نیز شعرهایی سرود و تا جایی که من می‌دانم، نخستین شعر پارسی که در آن نام ازبکستان آمده به او تعلق دارد و در 1939 (1318) (معنادار است که) در مسکو سروده شده است:[39]

ازبکستان به دلیران تو دل باخته‌ام به هنرهای فراوان تو دل باخته‌ام

این شعرها که معمولا در مسکو هم سروده شده، تبلیغاتی است بی‌شرمانه و نمایان که در راستای سیاست روسها برای تسخیر سرزمینهای شمال شرقی ایران زمین قرار دارد. دستاورد سیطره‌ی کمونیست‌هایی که مانند لاهوتی شعرهای خویش را در مسکو می‌سرودند، ایرانی‌زدایی از فرهنگ سغد و خوارزم و منع آموزش خط پارسی و ادبیات کلاسیک و تعطیل کردن مدرسه‌ها و مکتبها و مسجدهای قدیمی بود، و دامن زدن به اختلاف قومی میان تاجیک‌ها و ازبک‌ها و قرقیزها و ترکمنها تقسیم این سرزمین به کشورهای دست‌نشانده‌ی «شورایی» کوچک و ناتوان. امروز بعد از گذر یک قرن، می‌توان درباره‌ی خیانتِ کسانی مانند لاهوتی دقیقتر اندیشید و داوری صریح‌تری داشت. لاهوتی در همان سالِ 1925 در شعر دیگری باز کلمه‌ی تاجیکستان را به کار می‌گیرد و می‌گوید:[40]

تاجیکستان شد منور تا گشتی بی‌نقاب         عالمی روشن شود چون مه برآید از سحاب

آفرین بر قوه‌ای کز پرده آزادت نمود         حیف بود این حسن عالمگیر ماند در حجاب

از برای مست کردن یک نگاهت بس بُوَد         عاشق روی تو را حاجب نباشد با شراب

روی نیکوی تو را کوتاهی مو عیب نیست         حسن تو دل را به سوی خود کشاند بی‌طناب

قدرت سرپنجه‌ی اکتبر را بنگر که چون         چادر از رویت گرفت و داد بر دستت کتاب

بنده‌ی دیروزه اکنون حکمرانی می‌کند         هیچ را هرچیز کردی، زنده‌ باش ای انقلاب!

این شعر احتمالا برای زنان تاجیک و کشف حجابشان، و انگار کوتاه کردنِ اجباری موهای زنان، سروده شده است. شعارگونه بودن و فرمایشی بودن شعر کاملا نمایان است و کافی است آن را با شعرهای پنج سال پیش لاهوتی که در اسلامبول سروده شده مقایسه کنیم تا دریابیم که چه افول و تباهی‌ای در زیبایی‌شناسی‌ شعر او بروز کرده است. لاهوتی در همین سال شعری عاشقانه و تهی از شعارهای سیاسی دارد که با «آخر ای مه هلاک شد دل من/ در غمت چاک چاک شد دل من» شروع می‌شود[41] و چهارپاره‌ایست متوسط، که ایرادهای نمایان شعرهای سیاسی نقل شده را ندارد. یعنی لاهوتی دچار اختلالی در قدرت تشخیص یا کاستی‌ای در توانایی‌های روانی‌اش نبوده و هنوز می‌توانسته روان و درست شعر بگوید، و با این وجود شعرهای حزبی‌اش آشکارا سست و نازیباست و به تلفیقی از تصاویر قدیمی (حاجب، سحاب، ایوان و…) و شعارهای سیاسی نو (قوه، راه لنینی، قدرت سرپنجه‌ی اکتبر و…) دست زده که ناموفق و نازیباست، اگر که مضحک نباشد.

لاهوتی پس از مستقر شدن در تاجیکستان به صورت یکی از اعضای بلندپایه‌ی حزب کمونیست در این سرزمین در آمد. او وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان شد و سرود انترناسیونال را برای نخستین بار به پارسی ترجمه کرد:[42]

برخیز، ای داغ لعنت‌خورده، دنیای فقر و بندگی!         جوشیده خاطر ما را برده به جنگ مرگ و زندگی.

باید از ریشه براندازیم کهنه جهان جور و بند،         آنگه نوین جهانی سازیم، هیچ‌بودگان هر چیز گردند.

روز قطعی جدال است، آخرین رزم ما         انترناسیونال است نجات انسان‌ها

لاهوتی در شعرهای خود تا حدودی از روند حاکم بر هنجار ادبی کشور ایران پیروی می‌کرد و به خصوص از نظر نوآوری در سبک و قالب شعر زیر تاثیر بهار بود. او در 1929 (1308) در «استالین‌آباد» مستزادی سرود سست و نازیبا که ردپای سفارشهای حزبی در آن نمایان است:[43]

ما فقیران که چنین عالم و دانا شده‌ایم         هم توانا شده‌ایم

ما همه کوران قدیمیم که بینا شده‌ایم         همه دانا شده‌ایم

ما همان کم‌بغلانیم که در دور امیر         بنده بودیم و اسیر

بین چه آزاد و خوش از دولت شورا شده‌ایم         همه دانا شده‌ایم

که به احتمال زیاد تقلیدی است از شعرهای زیبای بهار که آن هم جنبه‌ی سیاسی دارد، اما گرم و صمیمانه است و از جایگاه سیاستمداری هوشمند و مستقل سروده شده است. بهار نخستین شعر مشهور با این قالب و ریخت را در 1286 سرود و آن همان مستزاد مشهورِ «کار ایران با خداست»[44] بود. اما به احتمال زیاد آنچه که بر لاهوتی تاثیر گذاشته، دو مستزاد دیگر بهار است که به نام «داد از دست عوام» و «داد از دست خواص» در 1291 سرود و در خراسان و احتمالا ادامه‌ی خراسان بزرگ در سرزمینهای آسیای میانه شهرتی یافت:[45]

از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص         داد از دست خواص

کیست آنکس که ز بیداد خواص است خلاص         داد از دست خواص

داد مردم ز عوام است که کالانعام‌اند         به خدا بدنام‌اند

که خرابی همه از دست خواص است خواص         داد از دست خواص

خیل خاصان به هوای دل خود هرزه‌درا         ایمن از حبس و جزا

ور عوامی سقطی گفت در افتد به قصاص         داد از دست خواص

لاهوتی در اوت 1925 در دوشنبه شعری سروده و در آن غزل زیبای شاهزاده افسر سبزواری را به شعاری نازیبا فروکاسته است. اصل شعر افسر چنین است:

اين كاخ كه مى‏باشد گاه از تو و گاه از من         جاويد نخواهد ماند، خواه از تو و خواه از من

گردون چو نمى‏گردد بر كام كسى هرگز         گيرم كه تواند بود مهر از تو و ماه از من

گر هيچ نبازى باز اَر هيچ نخواهى برد         رنجى ز چه اين شترنج فرزين ز تو شاه از من

با خويش در افتاديم، تا ملك ز كف داديم         از جنگ كسان شاديم، داد از تو و آه از من

نه تاج كيانى ماند نه افسر ساسانى         افسر ز چه نالانى تاج از تو كلاه از من

و لاهوتی بر مبنای آن چنین سروده است:[46]

من کارگر و تو دهقان، داد از تو و آه از من         تا چند برند اشراف، کفش از تو کلاه از من؟

ما را و تو را دارا، یک نوع کند یغما         خون می‌خورد این زالو، خواه از تو و خواه از من

بر گردن ما بسته است تا رشته‌ی موهومات         کی دست کشد هیهات شیخ از تو و شاه از من

ما طعمه‌ی درباریم، مرغان گرفتاریم         سیرند ستمکاران گاه از تو و گاه از من

یکدل نشویم ار ما، دوری نکند اصلا         این بخت زبون از تو، این روز سیاه از من…

همچنین در اکتبر 1929 با تضمین بیتی زیبا از (اگر اشتباه نکنم) واله‌ی هروی چنین شعری را سروده:[47]

چه ننگ و عار کسی را ز بند و زنجیر است         که در مبارزه‌ی صنف فعله چون شیر است

از آن زمان که شنیدم به جرم رنجبری         به کنج محبس شه دوستم زمینگیر است

«به شب‌نشینی زندانیان برم حسرت         که نقل مجلس‌شان دانه‌های زنجیر است»

بگو به توده‌ی ایران که ترک شکوه کند         جواب ظلم فقط آبداده شمشیر است

به ضد جور و ظلم اتحاد و تشکیلات         برای صنف ستمکش یگانه تدبیر است

دیگری شعر مفصلی است که لاهوتی در ژانویه‌ی 1934 در مسکو برای سالگرد درگذشت لنین و مراسم بزرگداشت او سروده و آغازگاهش همان نوحه‌های عاشورا را به یاد می‌آورد:[48]

این چه روزیست که عالم همه در هلهله است؟         این چه روزی است که آدم همه در غلغله است؟

این چه روزی است که در هر طرفی ولوله است؟         این چه روزی است که گویا به زمین زلزله است؟

یا مگر روز سر سال لنین است امروز؟

ماتم رنجبر روی زمین است امروز؟

شعر تقلیدی دیگرش «کاخ کرمل» است که به تقلید از «ایوان مداین» خاقانی، برای کاخ کرملین سروده است.[49] احمد بشیری درباره‌ی آن نوشته که «بی‌گفتگو یکی از شاهکارهای لاهوتی است و یکی از بهترین نمونه‌هایی است که سرایندگان ما از این دست سروده‌اند و می‌توان گفت به راستی اگر از آرایش و زیبایی سخن نتواند با چکامه‌ی ایوان مداین خاقانی برابری کند، در استواری و انگیزش و پرباری از آن برتر و مایه‌دارتر است.»[50] من درست نمی‌دانم آقای بشری هنگام نوشتن این جملات کدام «نمونه‌ها از سرایندگان ما» را در نظر داشته است، اما بی‌شک خودِ «ایوان مداین» خاقانی که شاهکاری بزرگ و زیباست را درست نخوانده است. وگرنه شعر سست و بی‌مایه‌ی لاهوتی را از آن برتر نمی‌شمرد. آغازگاه و برخی از بیتهای این شعر چنین است:

تاچند کنی گریه بر مسند نوشروان؟         در قصر کرمل، ای دل، اسرار نهان برخوان

این قصر که می‌بینی بر روی تو می‌خندد         بر کشته‌ی مظلومان بسیار شده گریان

در داخل هر دیوار با دیده‌ی سر بنگر         پیکر به سر پیکر ستخوان به سر ستخوان!

دربار ستم بود این با دیده‌ی عبرت بین         زیر پی هر پایه خون دو هزار انسان

اینجا و مداین را مزدور به پا کرده است         این قصر رومانف شد آن مسند بن ساسان

زاینجاست که می‌گردید هر روز به نفع شاه         بر قتل دو صد مزدور امضایْ دو صد فرمان

تنها نه همین اینجاست کز خون بشر برپاست         بنیان وی از بیدار ارکان وی از عدوان

هستند بدین منوال دارای همین احوال         گر قصر بریتانیست یا قلعه‌ی واتیکان!

اینها را مقایسه کنید با اصل شعرِ خاقانی که سرمشق لاهوتی بوده است:

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان         ایوان مدائن را آیینه‌ی عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن         وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجله‌ی خون گویی         کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد         گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله         خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده         گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل         نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسله‌ي ایوان بگسست مدائن را         در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را         تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانه‌ي هر قصری پندی دهدت نو نو         پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون         گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحه‌ي جغد الحق مائیم به درد سر         از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی         جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما ر بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را         حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیده‌ي من خندی کاینجا ز چه می‌گرید         گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

آشکار است که تفاوت ره از کجاست تا به کجا!

 

 

  1. لاهوتی، 1358: 748-749.
  2. لاهوتی، 1358: 450-451.
  3. لاهوتی، 1358: 451-452.
  4. لاهوتی، 1358: 203-204.
  5. لاهوتی، 1975: 2؛ 1958: 59-60.
  6. لاهوتی، 1975: 3؛ 1358: 71-72.
  7. لاهوتی، 1975: 3؛ 1358: 69-70.
  8. لاهوتی، 1358: 58-59.
  9. لاهوتی، 1358: 156.
  10. لاهوتی، 1975: 2.
  11. آژند، 1385: 207-208.
  12. قاضی‌زاده، 1379: 318.
  13. آژند، 1385: 208.
  14. قاضی‌زاده، 1379: 318.
  15. آژند، 1385: 209.
  16. آژند، 1385: 165.
  17. قاضی‌زاده، 1379: 319.
  18. آژند، 1384: 177.
  19. تقی‌زاده، 1328/ 1920: 321.
  20. آژند، 1384: 176.
  21. کسروی، 1376: 124.
  22. رفعت، 1296.
  23. آژند، 1384: 172.
  24. کسروی، 1376: 124.
  25. قاضی‌زاده، 1379: 321-322.
  26. قاضی‌زاده، 1379: 323.
  27. همراز، 1358: 62.
  28. آژند، 1384: 185.
  29. از آنجا که لاهوتی تمام تاریخها را به میلادی ذکر کرده، من نیز از او پیروی می‌کنم. این روش از آنجا که فاصله تا انقلاب اکتبر 1917.م را به دست می‌دهد هم سودمند است.
  30. لاهوتی، 1358: 77-78.
  31. لاهوتی، 1358: 57.
  32. لاهوتی، 1358: 78-79.
  33. لاهوتی، 1358: 83.
  34. لاهوتی، 1358: 162.
  35. لاهوتی، 1975: 4؛ 1358: 86-87.
  36. لاهوتی، 1975: 4.
  37. لاوتی، 1358: 268-272.
  38. لاهوتی، 1975: 5؛ 1358: 196-197.
  39. لاهوتی، 1975: 18-19.
  40. لاهوتی، 1975: 5.
  41. لاهوتی، 1975: 5-6.
  42. لاهوتی، 1975: 69.
  43. لاهوتی، 1975: 6-7؛ 1358: 211-213.
  44. بهار، 1387: 124-125.
  45. بهار، 1387: 211-212.
  46. لاهوتی، 1358: 91-92.
  47. لاهوتی، 1358: 95-96.
  48. لاهوتی، 1358: 573-578.
  49. لاهوتی، 1358: 275-280.
  50. لاهوتی، 1358: شصت و سه.

 

 

ادامه مطلب: شعر لاهوتی(بخشت دوم)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب