بخش سی و دوم: انگل
نوشین از بخش اطفال بیرون آمد و به سمت پسر جوانی رفت كه كت و شلوار لی پوشیده بود و مو و ریش انبوهی داشت، و مشغول بگو مگو با یكی از پرستاران پذیرش بیمارستان بود. پیش رفت و پرسید: چی شده آقا؟
پسر جوان به سویش برگشت و لبخندی كمرنگ به او زد، بعد هم با همان لحن طلبكارانه اش گفت: من می خوام دكترِ مسئول این بخش رو ببینم.
نوشین گفت: خودم هستم. بفرمایین.
پسر گفت: یعنی شما مسئول این بخش هستین؟
نوشین گفت: بله، من دكتر فروزانم، الان هم پزشك كشیك این بخش هستم، شما مشكلتون رو بفرمایین.
پسر نسخه ی چروكیده ای را از جیب بیرون آورد و به دست او داد و گفت: پس لابد می تونین این نسخه رو اصلاح كنین. بچه ی برادر من از وقتی این داروها رو خورده اسهال گرفته و همه رو عاصی كرده.
نوشین با بی حوصلگی كاغذ چروكیده را باز كرد. گاهی وقتها از این اشتباه ها پیش می آمد. كار مشكلی نبود. باید
می دید پزشك كشیك قبلی داروهای زیاد بی ربطی نداده باشد، بعد هم یكی دو تا اصلاح كوچك در نسخه انجام
می داد تا وابستگان بیمار راضی شوند و پی كار خودشان بروند. وقتی كاغذ را باز كرد، جا خورد و زیر لب گفت: آه.
پسر گفت: اشتباهی توی نسخه هست؟
نوشین گفت: بله، بله. باید براتون نسخه ی جدیدی بنویسم. لطفا تشریف بیارید توی اتاقم و برام علایم اسهال
برادرزاده تون رو بگید.
پسر چشمكی سبكسرانه به پرستار مسنی كه با اخم نگاهش می كرد زد و به دنبال نوشین به راه افتاد.
وقتی به داخل اتاق رسیدند، نوشین ناگهان رفتارش عوض شد و با لحنی صمیمانه به پسر گفت: بابك، اینجا چیكار
می كنی؟ با این ریش و سبیل نشناختمت.
پسر خنده ای كرد و گفت: باید با هم صحبت كنیم.
نوشین نسخه را به او برگرداند. روی آن تصویری تمیز از یك ابولهول آشوری نقاشی شده بود. این علامت، نشانه ی نیز به ارتباط در بین اعضای گروه مخفی جاویدانان بود.
بابك گفت: یه خبرهایی شده و دوستامون به كمكت در یك زمینه ی تخصصی احتیاج دارن. امروز عصری ساعت شیش چه كاره ای؟
نوشین گفت: كار خاصی ندارم.
بابك نسخه ی جعلی را با دقت تا كرد و گفت: پس همون ساعت سر بولوار كشاورز منتظرتم.
بعد از این كه سر تكان دادن تاییدآمیز نوشین را دید و خیالش را حت شد، به سمت در اتاق رفت و گفت: تا بعد.
نوشین صدای قدمهای سبك و تندش را بر كفپوش نازك راهرو شنید.
باد گرمی از طرف بولوار می وزید. كمی زودتر از شش رسیده بود. به یاد اولین برخوردش با بابك افتاد. او یكی از جاویدانان بود كه به دلیل رفتار جوانانه و خودمانی اش در بین اعضای گروه محبوبیت داشت. نوشین او را بیشتر از چندبار ندیده بود. یكبار موقع تمرین ورزشی در ورزشگاه دنیای زیرزمینی با او مبارزه كرده بود و چند تا از اصول مبارزه با خنجر را از او آموخته بود. اما این برخورد هم بیشتر از چند دقیقه به طول نینجامیده بود. نوشین در مورد او همین قدر می دانست كه مسئول یكی از گروه های عملیاتی جهان زیرزمینی است و شاهرخ هم چند بار با او همكاری داشته است. اطلاعات او در مورد بابك همینقدر بود. چند برخورد كوتاه، تعریفهایی كه شاهرخ از استعداد درخشان او در مجسمه سازی و شمشیربازی كرده بود، و اینكه از جاویدانان پرمشغله و پر مسئولیت بود. مسلما اتفاق مهمی افتاده بود كه لزوم ارتباط با او را ایجاد كرده بود.
بالاخره ساعت شش شد. ماشین پژوی دودی رنگی از گوشه ای نمودار شد و در برابرش ترمز كرد. نوشین یكی از دوستانش در حلقه ی جاویدانان را در پشت فرمان دید و در ماشین را باز كرد و سوار شد.
راننده، كه مردی جا افتاده و خوش سیما با سر خلوت بود و مسعود نام داشت، به او خوش آمد گفت.
وقتی به اطراف نگاه كرد، علاوه بر بابك، شاهرخ را هم دید كه بر صندلی عقب نشسته بود. شاهرخ چشمكی به او زد و گفت: به به، خانم دكتر فروزان، خیلی وقت شما را ندیده ام، حالتون چطوره؟
نوشین با شنیدن این حرف لبخندی زد. كمتر از بیست ساعت از وقتی كه با هم در رستورانی شام خورده بودند می گذشت. شاهرخ بر سر میز غذا آنقدر جوك و قصه های خنده دار تعریف كرده بود و او را خندانده بود كه همه ی مشتریان رستوران چپ چپ نگاهشان می كردند.
با به یاد آوردن فوریتی كه این قرار ملاقات را ایجاب كرده بود، گفت: خوب، فكر نمی كنم فقط برای حال و ااحوال كردن دنبالم اومده باشین.
بابك گفت: درسته. خبرهای چندان خوبی نداریم. اما قبل از این كه وارد اصل موضوع بشیم بگو ببینم، تو كه به مشكلی بر نخوردی، هان؟
نوشین سرش را به علامت نه تكان داد. همه از اینكه افراد ضحاك به دنبال شكار وابستگان به جهان زیرزمینی بودند آگاه بودند و تدابیر امنیتی سختی وضع شده بود كه همه می بایست آن را رعایت می كردند. به ویژه نوشین كه مثل آدمهای عادی در بین مردم زندگی می كرد و به روال سابق شغلی اش برگشت بود، بیشتر در معرض این نوع خطرات بود.
شاهرخ گفت: همونطور كه حدس می زنی مشكل بزرگی پیش اومده. به كمكت احتیاج داریم.
نوشین گفت: چیكار باید بكنم؟
بابك گفت: باید چند تا جسد رو ببینی و یك نظر كارشناسی در مورد اونها به ما بدی. به معمای عجیبی برخوردیم و یه حدسی زدیم كه امیدواریم درست نباشه.
نوشین از ماموریتهای خطرناكی كه شاهرخ و بابك با هم داشتند بی خبر بود. اصولا اطلاعات مربوط به این نوع عملیات كاملا رده بندی می شد و فقط كسانی كه درگیرش بودند به قدر كافی در موردش آگاه بودند.
مسعود مشغول راندن ماشین به سمت خیابانهای شمال شهر بود. او در مسیری پر پیچ و خم با سرعت رانندگی می كرد و وقتی به كوچه ای در خیابان ولنجك رسید، نگه داشت و مسافرانش را پیاده كرد.
هر چهار نفر به سوی خانه ی نوساز و سنگی زیبایی رفتند و بابك زنگ طبقه ی اول را به صدا در آورد. زنی مسن در را باز كرد و با دیدن بابك لبخندی زد و گفت: سلام پسرم، بیاین تو.
بابك خنده ی بلندی كرد و پیشاپیش دوستانش وارد شد. وقتی نوشین وارد شد، شنید كه بابك دارد برای زن مسن تعریف می كند كه: …اون وقتهایی كه با سپاه ابومسلم خراسانی برای حمله به دمشق اسب می روندم فكر نمی كردم یك روز كسی با عمر كمتر از یك قرن به من بگه پسرم!
زن مسن با لحنی شماتت بار گفت: خوب دیگه، این عادته پسرم. آخه تو ظاهرت درست مثل پسر خودمه. تازه یادت نره از نظر در و همسایه تو پسر من محسوب میشی.
این حرف راست بود. عده ی زیادی از جاویدانان كه برای مقطعی در جهان معمولی زندگی می كردند، مهمان خانه ی اعضای انسانی گروه جاویدانان می شدند. انسانهایی كه كاملا در جریان ماجراهای جهان زیرزمینی بودند و در انظار عمومی نقش والدین جاویدانهای همواره جوان را بازی می كردند. بابك خنده ی پر سرو صدای دیگری كرد و به او اطمینان داد كه شوخی می كرده. به نظر می رسید شاهرخ و مسعود هم با این خانم و خانه اش آشنا باشند، چون خیلی سریع به حركت درآمدند و به سمت زیرزمین خانه رفتند. نوشین هم به دنبالشان رفت. گربه ی بور بزرگ و پشمالویی از گوشه ای پیدا شد و خودش را به پاهای بابك كه هنوز در حال خوش و بش با زن مسن بود مالید. بابك كه انگار هیچ عجله ای نداشت، گربه را نوازش كرد و بعد خیلی خونسرد به دنبال بقیه وارد زیرزمین شد.
شاهرخ نوك یك لوله ی زنگ زده ی آب را كه از بین آجرهای زیرزمین بیرون زده بود با شكلی خاص فشار داد، و منتظر ماند تا بخشی از دیوار بر محوری بچرخد و پلكانی غبار گرفته آشكار شود. بعد در پیشاپیش بقیه از پلكان پایین رفتند و خود را در اتاقكی زیرزمینی یافتند كه بر دیوار آن نقش فروهر را با رنگ آبی كشیده بودند. شاهرخ انگشتش را بر نقش حلقه ی درون دست مرد بالدار گذاشت و راه ورود به جهان زیرزمینی بدون هیچ سر و صدایی در برابرشان گشوده شد.
جسدها از آنچه كه انتظار داشت تازه تر بودند. همه به تازگی مرده بودند. علت مرگ همه كاملا مشخص بود. شكم همه شان دریده شده بود. ردیفی از میزهای موازی در سالن تشریح بزرگ و تمیز آزمایشگاه چیده بودند و بر هریك جسدی دراز به دراز افتاده بود. چند نفر دیگر از پزشكان وابسته به دنیای جاویدانها هم آنجا بودند. همه روپوشهای سفید و نقابهای پلاستیكی شفاف به صورت زده بودند و در زیر نور مهتابی های آزمایشگاه به ارواحی مرموز می ماندند كه در جهانی استریلیزه و تمیز سرگردان باشند. نوشین خودش هم چنین روپوشی را بر تن كرده بود. همچنین بابك و مسعود و شاهرخ هم در پوششهایی مشابه فرو رفته بودند.
نوشین باقی پزشكان را نمی شناخت. دو نفرشان از آدمها بودند و سن و سالی ازشان گذشته بود. سومی مرد جوانی بود، و چهارمی دختری از جاویدانان بود كه متخصص انگل شناسی بود. هریك از آدمها بر جسدی كار می كردند. اما دختر جاویدان پشت دستگاه پیچیده ای نشسته بود و آزمایشهایی را بر روی چند محلول سرخرنگ كه در لوله هایی در پیش رویش بود انجام می داد. نوشین از تصور اینكه دانشمندی با چند هزار سال تجربه ی كاری را در پیش رو دارد احساس سرگیجه كرد.
اولین جسدی كه دید، به زن جوانی تعلق داشت كه انگار پیش از مرگ درد زیادی كشیده بود، چون عضلات چهره اش درهم رفته بود. عضلات و بافتهای حفره ی شكمی اش كاملا از هم دریده شده بود و به نظر می رسید با جسم تیزی شكمش را پاره كرده باشند. نوشین دستكشهایش را بر دستش محكم كرد و شروع كرد به وارسی اندامهای داخلی جسد. شاهرخ و بابك هم در دو طرفش ایستادند و با علاقه به كارهایش چشم دوختند.
نوشین همانطور كه كار می كرد برای آنها هم توضیح می داد:
- معلومه خیلی سخت مرده. عضلات سینه و ران همه در اثر اسپاسم عصبی منقبض شده اند و لكه های خون مردگی نشون می ده كه این قضیه مربوط به وقتی كه زنده بوده می شده. انگار با چیزی شكمش رو پاره كرده باشن. عجیبه ببینین لوله گوارشش چقدر چروكیده شده، طحالش هم تحلیل رفته. انگار چیزی مدت زیادی به بافتهای توی شكمش فشار می آورده. هی، این چیه؟
او این را گفت و توده ای از رگهای بنفش رنگ و نازك را از فضای روده بند جسد بیرون كشید. رگها بافتی مشبك و تار عنكبوتی را تشكیل می دادند و انگار با ماده ای مخاطی آغشته شده باشند. نوشین آن را با دستش فشرد و گفت: چقدر سفته. شبیه بافتهای بدن آدم نیست.
بافتهای رگ مانند را توی لگنی كه روی میز گذاشته بودند انداخت. مسعود كه تا آن موقع مشغول صحبت با یكی از مردان دیگر بود، سر رسید و آن را از روی میز برداشت و برای دختر جاویدان برد. نوشین متوجه شد كه دختر جاویدان مشغول هموژنیزه كردن بافت رگی و تجزیه ی كیفی مواد آن است. هرچند تكنینكی كه استفاده می كرد به قدری برایش پیچیده بود كه بخش مهمی از روند كار را نمی فهمید. اما می توانست تصویری را كه بر نمایشگر رایانه ای در انتهای دستگاه بازنمایی شده بود به خوبی تشخیص دهد. دستگاه برای واگشایی و تشخیص كدهای ژنتیكی هسته های سلولی موجود در بافتها ساخته شده بود. نوشین با حیرت متوجه شد كه تصویر روی نمایشگر به رشته ای از اسیدهای نوكلئیك ارتباط دارد كه به جای ساختار نردبانی دوتایی عادی، از مارپیچی با شانزده رشته ی DNA تشكیل یافته است.
وقتی كار بر روی جسد زن را تمام كرد، به بابك نگاه كرد و گفت: همین بود؟
بابك گفت: نه، جسدهای دیگه ای هم هست. می خوای ببینی؟
سرش را به نشانه ی مثبت بودن پاسخش تكان داد و همراه بابك و شاهرخ به سر میز دیگری رفت. جسدی كه اینجا بود هم مربوط به زنی جوان بود، اما این یكی به دلیل دیگری مرده بود. شكم این جسد پاره نشده بود و با وجود خشك شدن جسد، به پیكره ای خفته شباهت داشت. تنها تفاوتی كه با بدن یك آدم معمولی داشت، برآمدگی نامشخصی بر شكمش، بود، و رنگ پریده و مات پوستش. چشمان جسد باز بود و به نظر می رسید خیلی ناگهانی مرده باشد.
نوشین چاقوی جراحی بزرگی را به دست گرفت و مشغول شكافتن سینه ی جسد شد. ششهای جسد جمع شده بود و حفره ی سینه ای كاملا فشرده شده بود. وقتی ششها را كنار زد و پریكارد را باز كرد، چیزی شبیه به ناخنی دراز را دید كه از درون شكم بیرون زده بود و پس از سوراخ كردن دیافراگم به آبشامه ی قلبی وارد شده بود. احتمالا علت مرگ همین بود، چون اثر مشخصی از خونریزی بافت قلب هم قابل مشاهده بود. نوشین كه از دیدن بافتی ناخن مانند در
حفره ی شكمی تعجب كرده بود، سینه را رها كرد و شكافی را كه داده بود به سوی شكم ادامه داد تا علت این ناهنجاری را بیابد. وقتی حفره ی شكمی را كاملا باز كرد، از حیرت بر جای خود خشك شد.
شاهرخ گفت: می بینی؟ همین علت مرگش بوده، مگه نه؟
نوشین گفت: آره، اما اصلا سر در نمیارم. این نمی تونه بچه اش بوده باشه. چون علاوه بر ریختش، توی رحم نیست. مستقیما توی شكمش رشد كرده. بذار بیارمش بیرون.
چیزی كه در موردش صحبت می كردند، تكه ای گوشت سرخرنگ و بزرگ بود كه در وسط حفره ی شكمی جسد قرار داشت. آنقدر بزرگ بود كه تمام بافتهای دیگر را به كناری رانده بود و كبد و معده را زیر فشار خود دچار چروكیدگی كرده بود. دست كم به قدر یك نوزاد انسانی وزن داشت. وقتی آن را از بدن بیرون آوردند و در كنار جسد روی میز گذاشتند، دیگر شكی باقی نماند كه آن تكه گوشت، جنینی نوعی موجود عجیب الخلقه است.
پوست زرهدار قرمز رنگ موجود بافتی مشبك و متفاوت با بافتهای بدن انسان داشت. سر كوچك موجود، با چشمان مركب درشت سیاهرنگ و آرواره های حشره مانندش، روی سینه اش خمیده بود. دو جفت شاخك پشمالو از آن بیرون زده بود و روی جمجمه ی خاردارش جمع شده بود. موجود دو دست و دوپا ی عضلانی كوچك داشت و بالهای بزرگ و سرخی كل بدنش را در خود پوشانده بود. دستانش به پنجه هایی تیز مسلح بود كه یكی از آنها وارد حفره ی سینه ای شده بود و قلب را سوراخ كرده بود.
نوشین با شگفتی به جسد موجود نگاه كرد و گفت: من كه تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
بابك گفت: این جنین یك مولوكه.
نوشین پرسید: مولوك؟ یعنی همون موجوداتی كه شماها رو هزاران سال پیش تار و مار كردن؟
بابك گفت: آره، خودشه.
نوشین گفت: فكر می كنم از یكی شنیدم كه همه شون در جریان یك انقلاب كیهانی قتل عام شدن.
بابك انگشتان دستكش پوشش را بر سر زاویه دار و سخت جسد جنین كشید وگفت: همین هم منو نگران می كنه.
تنها مولوك باقی مونده، ضحاكه كه اون هم توی بدنی مصنوعی زندگی می كنه و نمی تونه تولید مثل كنه. پس سوالی كه باقیه اینه كه این جنینها از كجا اومدن؟
نوشین پرسید: جنین ها؟
شاهرخ حرف دوستش را تكمیل كرد: ده ها لاشه ی مولوك توی آزمایشگاه ضحاك كشف شده. بعضی هاشون جنین هایی اند كه توی بدن آدمها رشد كرده بودن. بعضی ها رو هم توی شیشه های پر از محلول های نگدارنده پیدا كردیم. منتها همه مرده بودن.
نوشین گفت: خودتون چه توجیهی براش پیدا كردین؟
بابك كمی مكث كرد و در حالی كه به چشمان سیاه و بی احساس جنین مولوك خیره شده بود گفت: ضحاك ظاهرا راهی برای كلون كردن مولوكها پیدا كرده، اینكه نسخه ی ژنومی مولوكها رو از كجا پیدا كرده و چطور اون رو روی ساختار بیوشیمیایی موجودات زمینی تطبیق داده، معلوم نیست. اما یك چیز مسلمه… اون از آدمها به عنوان میزبان و محیط رشد جنینهاش استفاده می كنه. به عبارت دیگه…
نوشین سرش را تكان داد و خودش زیر لب گفت: خطر یك نوع انگل جدید نسل آدمها رو تهدید می كنه.
ادامه مطلب: بخش سی و سوم: سوشانت
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب