پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش شانزدهم

اين گروه چهار نفره در حالي که به همين ترتيب با هم گفت و شنود داشتند، به سوي تخت الغ بيک رفتند و با رسيدن به آن، همه با احترام سکوت کردند. الغ بيک در آن لحظه داشت با تاجري در مورد گرفتن وثيقه و دادن پولي براي تجارت چانه مي‌زد و جمشيد با ديدن امير مقتدري که مانند بازاريان حرف از نرخ سود و مرغوبيت قماش پارچه مي‌زند و مي‌خواهد در تجارت ابريشم چيني با بازرگاني خوارزمي شريک شود، متحير شد.

الغ بيک به سرعت با بازرگان به توافق دست يافت. قرار شد پول را الغ بيک بدهد و بازرگان به چين برود و ابريشم چيني را به عراق عجم صادر کند و در مقابل سود را نيم به نيم با هم شريک شوند. بازرگان تعهد کرد سند خانه و روستايي را که در اطراف تاشکند داشت به عنوان وثيقه‌ي اين پول نزد الغ بيک گرو بگذارد.

وقتي بازرگان برخاست و رفت، قاضي زاده پيش رفت و گفت:” امير بزرگ شادکام باد. مولانا غياث الدين جمشيد کاشاني را به معيت معين الدين قباد براي شرفيابي به حضورتان معرفي مي‌کنم.”

الغ بيک از تخت خود برخاست و مانند پلنگي چابک به سمت مهمانانش پيش آمد. جمشيد از ديدن اين که الغ بيک قامتي رسا و بدني عضلاني دارد تعجب کرد. پيش از اين، همواره از دور او را ديده بود و فکر نمي‌کرد اميري چنين دانشمند، جنگاوري ورزيده هم باشد.

الغ بيک گفت:” چه روز خجسته‌ايست که نويسنده‌ي دانشمندِ زيج خاقاني را مي‌بينم. مولانا و استاد کاشاني، به شهر ما خوش آمديد. اميدوارم اندک زماني در سمرقند بمانيد و ما را از دانش خود بهره‌مند نماييد.”

جمشيد و معين الدين با شنيدن اين تعارف کرنشي کردند و زير لب از ابراز لطف امير تشکر کردند.

قاضي زاده گفت:” مولانا غياث الدين به اقامت در مدرسه بي‌ميل بودند، و ترجيح مي‌دادند در منزلي ديگر سکونت کنند. به شکلي که به کتابخانه‌ي سلطنتي نيز دسترسي داشته باشند.”

الغ بيک بشکني زد و گفت: “چه بهتر از آن که بتوانيم مولانا را در مجاورت خود داشته باشيم؟ هم اکنون مي‌سپارم خانه‌اي در خور با حاجب و مستخدم در خدمتتان قرار دهند. در ضمن، از هم اکنون مجوز ورود به کتابخانه‌ي قصر را داريد و اگر کتابي خاص را خواستيد که در مجموعه‌ي خصوصي من بود نيز به خواجه سراي حرم بگويي تا برايتان آن را بياورد.”

حاجب درگاه که با بشکن الغ بيک تومار و قلم به دست گرفته بود، با سرعت اين تصميم‌ها را نوشت و آن را پيش آورد تا الغ بيک تا انگشتري‌اش آن را مهر کند. الغ بيک چنين کرد و جمشيد و قباد از اين که در دربار او کارها با چه سرعتي سر و سامان مي‌گيرند تعجب کردند.

شکي وجود نداشت که در ميان خواجه‌ها‌ي حرمسراي الغ بيک، التون آغا از همه زيرک‌تر و هوشمندتر است. اين خواجه، به ظاهر مردي سالخورده و چاق و کوتاه قامت بود که عمر خود را در حرمسراي تيمور و شاهرخ و الغ بيک به سر آورده بود و به خوبي از رموز سياست‌بازي‌هاي پشت پرده‌ي حرم آگاه بود. التون آغا را زماني که پسر نوجواني بيش نبود، از قبيله‌اش در آنسوي سيحون دزديده بودند و تاجران برده او را اخته کرده و به عنوان خواجه‌ به اميران ايل بارلاس فروخته بودند. او در همانجا به خدمت تيمور در آمده بود و از زماني که الغ بيک در جشن آخرين قوريلتاي تيمور با دختر عمويش ازدواج کرده بود، به خدمت او در آمده بود. در اين زمان، شاهرخ که درايت و کارداني او را پسنديده بود، او را به پسرش هديه کرد و به او ماموريت داده بود تا از زياده‌روي اميرزاده‌ي جوان جلوگيري کند و او را در برابر خطرات دربار حفظ نمايد. وقتي بعد از سالها، الغ بيک به مردي جوان و جنگاور تبديل شد و به دنبال جنگهاي پياپي تاج و تخت سمرقند را از چنگ خليل سلطان بيرون کشيد، جايگاه التون آغا هم دستخوش دگرگوني شد. آق بيگم که دختر محمد سلطان- عموي الغ بيک- بود، به تدريج پا به سن گذاشت و اين حقيقت را پذيرفت که شوهرش با زناني جوانتر از او ازدواج خواهد کرد. در عين حال، جايگاه او به عنوان شاهزاده‌اي تيموري و نخستين زنِ الغ بيک در دربار تثبيت شده بود و از آنجا که خودش هم زني قانع و منزوي بود، تار و پود دسيسه‌هاي درباري در اطرافش تنيده نشد. وقتي الغ بيک به مداخله در امور داخلي مغولستان پرداخت و به آن سرزمين لشکر کشيد، التون آغا با بختي تازه براي ورود به بازي قدرت روبرو شد. الغ بيک پيش از لشکرکشي به مغولستان، از محمد خان مغول، که رهبري قبايل مغول را بر عهده داشت، دخترش را خواستگاري کرد و او نيز که از اين اميرزاده‌ي جوان و فعال بيمناک بود، به اين تقاضا پاسخ مثبت داد، با اين خيالِ ناروا که الغ بيک با وصلت با خاندان مغول از حمله به آن سرزمين چشم خواهد پوشيد. به اين شکل بود که آغ سلطان خنيقه که در دربار به طور خلاصه خان قزي ناميده مي‌شد، به حرمسراي الغ بيک وارد شد. خان قزي دختري بود سپيدرو و لاغراندام که به بتهاي چيني شبيه بود و چشماني بادامي و پوستي مرمرين داشت. الغ بيک به سرعت دل به او بست و او را به مرتبه‌ي سوگلي حرمش برکشيد. خان قزي که زني جاه طلب و سياست‌باز بود، خياي زود به زواياي ناشناخته‌ي زندگي در دربار سمرقند آشنا شد و از اين رو وقتي التون آغا – که او نيز با وجود خواجه بودن شيفته‌ي ملکه شده بود- خدماتش را به او عرضه کرد، در پذيرفتنش درنگ نکرد. به اين ترتيب التون آغا از ارباب قديمي‌اش، که در کنجي به دعا و عبادت مشغول بود، بريد و همچون مشاور و ياور خان قزي در ميان اهل حرم پذيرفته شد.

خان قزي، با وجود زيبايي مسحور کننده‌اش، يک مغول بود. اين بدان معنا بود که با فرهنگ ايراني بيگانه بود و نمي‌توانست در بسياري از زمينه‌ها با زنان ديگر الغ بيک رقابت کند. در ميان اين رقثيبان، از همه خطرناکتر و نيرومندتر حسن نگار خنيقه بود که پرورده‌ي شاهي شاعرپيشه و اديب مانند خليل سلطان بود و به رسم شاهزادگان تيموري از کودکي به خوبي بر مبناي خزانه‌ي غني فرهنگ ايراني آموزش ديده بود. خان قزي زني ساده بود که پدرش – باوجود خان بزرگ مغول بودن- در خيمه مي‌زيست و بي‌سواد بود. او با وجود هوش سرشاري که داشت، به زحمت سخن گفتنِ شيوا به فارسي را ياد گرفته بود و همواره در خواندن و فهم آثار شاعران و نويسندگان ايراني با مشکل دست به گريبان بود. اين در حالي بود که حسن نگار خانم اشعاري بسيار را از حافظ و مولانا و فردوسي در حفظ داشت و خود به خوبي شعر مي‌سرود و عود مي‌نواخت و با صدايي خوش آواز مي‌خواند. به اين ترتيب، قلب الغ بيک در ميان اين دو شاهزاده خانم در نوسان بود و در کل چنين مي‌نمود که حسن نگارِ ايراني شده را بر خان قزي مغول مانده ترجيح دهد. آن روز هم وقتي التون آغا به سراي خان قزي وارد شد و با عصاي بلند و عاج نشانش بر زمين کوبيد، شاهزاده خانم مغول از يادآوري اين نکات دلخور بود.

التون آغا وقتي ديد حواس ولينعمتش به او نيست، بار ديگر عصايش را بر زمين کوفت و با صدايي زيرِ خواجگان گفت:” شامان خان، منجم بزرگ دربار شرفياب مي‌شوند.”

خان قزي به خود آمد و شامان خان را ديد که از در سرايش وارد مي‌شد و به رسم مغولان در برابرش به سجده افتاد. شامان خان مردي ميانسال بود، که موهاي سرش را از ته تراشيده بود و بر پوست برهنه‌ي سرش نمادهايي مقدس را خالکوبي کرده بود. ريش و سبيلش را – که مانند مغولان کم پشت بود- بلند کرده بود و جواهري سبز را بر انتهاي ريشش بسته بود. بالاتنه‌اش تقريبا برهنه بود و تنها پوستيني مندرس و نيمه پاره را بر تن داشت که گويي در حال افتادن از بدنش بود. دامني کوتاه و چرمي بر کمر داشت و پا برهنه بود. در دست عصايي بسيار بلند و خميده را گرفته بود که بر انتهاي آن جمجمه‌ي مردي را نشانده بودند. جمجمه، هنوز پوست و موي بلند صاحبش را بر خود داشت و مي‌گفتند به جادوگري تعلق دارد که روزگاري شامان خان او را در نبردي کشته بود و پس از آن سرش را همواره همراه خود حمل مي‌کرد و از آن به عنوان ابزار جادوگري استفاده مي‌کرد.

شامان خان آن قدر در برابر کرسي ملکه در حالت سجده باقي ماند که کمرش درد گرفت. خان قزي که به دقت او را مي‌پاييد، وقتي ديد جادوگر مغول زانوانش را بر زمين جا به جا مي‌کند و خسته شده، لبخندي زد. پس کمي ديگر درنگ کرد و بعد گفت: “برخيز شامان خان.”

شامان خان برخاست و بر عصاي بلندش تکيه کرد. خوب مي‌دانست که خان قزي به مبلغان مسيحي گرايش دارد و قدرتهاي جادويي او را به چيزي نمي‌گيرد. با اين وجود، چون شامان خان مغول بود و هم قبيله‌اي او محسوب مي‌شد، متحدي طبيعي برايش بود.

خان قزي گفت:” شامان خان، شنيده‌ام تو هم از ورود اين جادوگرهاي کاشاني به پايتخت خرسند نيستي. لابد خبر هم داري که اينها در همين ابتداي ورودشان به قصر شوهرم با آن دخترک ديدار کرده‌اند و به دسيسه با او مشغول شده‌اند؟”

شامان خان که مي‌دانست عبارتِ آن دخترک به چه کس اشاره دارد، سرش را به نشانه‌ي تاييد تکان داد. خان قزي دنباله‌ي حرفش را گرفت و گفت: “خوب، به نظر مي‌رسد دشمنان ما به هم يوسته باشند، مگر نه؟ در اين حالت بايد به راهي کلي‌تر براي دفعشان بينديشيم.”

شامان خان لبخندي مرموز زد و گفت:” ملکه‌ي بزرگ مي‌خواهند تا با ياري طلبيدن از ايزدِ نيرومند، آقبوگا، هر دو را در چشم به هم زدني به خاکستر تبديل کنم؟”

خان قزي گفت:” نه، شامان خان، من که خوب مي‌دانم جادوي تو از راه سم ريختن در غذاي اين و آن اثر مي‌کند. اما در مورد اينها زهر فايده‌اي ندارد. آن دخترک آنقدر هشيار است که پيشمرگي براي خود دارد و هميشه غلامي قبل از آن که چيزي بخورد، از غذاهايش مي‌چشد. آن دو کاشاني را هم نبايد مسموم کرد. آن دفعه که آن زن روستايي را با جادوي خودت از پا در آوردي، خودِ الغ بيک بدنِ تازه عروسش را معاينه کرد و فهميد که مسموم شده است. بارها با من درباره‌ي جذاب بودن کتاب قانون حرف زده است و نمي‌خواهم با مسموم شدنِ اين دو بر ارج و قربشان در نزد امير افزوده شود.”

شامان خان فکري کرد و گفت:” پس تنها همان راهي باقي مي‌ماند که در موردش با هم صحبت کرديم. فقط نمي‌دانم شرايطي که مسئله را طرح کنيم، چگونه فراهم مي‌آيد. الغ بيک هنگامي در مورد اين موضوع به هيجان مي‌آيد که در مجلسي بزرگ مسئله طرح شود، و حالا حالاها جشن و مجلسي عمومي در کار نيست که آن دو کاشاني و امير با هم در آن حضور يابند و ما نيز در آنجا باشيم. شايد بهتر باشد تا ماه بعد که مي‌توان براي سالگرد ازدواج امير با ملکه جشن گرفت، صبر کنيم…”

التون آغا وارد گفتگو شد:” نه اين کار به صلاح نيست. شنيده‌ام که الغ بيک از هم صحبتي با غياث الدين سير نمي‌شود و ساعتها را با او و خواهرزاده‌اش در کتابخانه سپري مي‌کند. علاء الدوله‌ي قوشچي مي‌گفت قرار دارند هر هفته دو شب براي رصد کردن ستارگان به بام کاخ بروند. اگر دير بجنبيد هر دو خود را در دل امير جاي خواهند داد و بعد خواهند توانست نظر او را هم نسبت به حسن نگار خانم برگردانند.”

خان قزي هميشه از اين که مي‌ديد التون آغا مانند شامان خان از او تبعيت نمي‌کند و رقيبش را با القاب تحقير آميز نمي‌نامد، عصباني مي‌شد. با اين وجود، التون آغا همچنان به اين کار ادامه مي‌داد. او خوب مي‌دانست که در جهان حرمسرا ممکن است در چشم به هم زدني تعادل قوا واژگونه شود و هيچ نمي‌خواست بعدها خبرچينان به حسن نگار خانم خبر دهند که او علاوه بر همدستي با رقيبش، به تمسخرش هم مي‌پرداخته است. التون آغا آنقدر در حرمسرا زيسته بود که بداند زنان قدرتمند اميران دشمنيهاي سياسي را راحت‌تر از تمسخر و توهين‌هاي شخصي فراموش مي‌کنند.

شامان خان گفت:” اما تا وقتي که مراسمي عمومي در کار نباشد، نقشه‌ي ما نمي‌گيرد. بايد شرايطي باشد که الغ بيک در آن مسئله‌ي قديمي سوراخ روي ديوار را به ياد بياورد، و بعد ما حرف خود را بزنيم و غياث الدين را در تنگنا قرار دهيم که در برابر جمع انجام کاري ناممکن را بر عهده بگيرد.”

خان قزي به فکر فرو رفت و بعد از لختي انديشيدن گفت:” راهي به ذهنم رسيده. مي‌توانيم سالگرد پيروزي شاهرخ ميرزا بر سمرقند را جشن بگيريم. چند سال پيش در همين حدودها بود که خليل سلطان را از سمرقند راندند و الغ بيک توانست تاج و تخت اين شهر را تصاحب کند. اين طوري آن دخترک هم گوشمالي مي‌بيند. هرچه باشد پدرش بوده که شکست خورده و قدرت را به شوهرم واگذار کرده…”

شامان خان گفت:” فکر خوبي است. ساعت سعدش را هم خودم استخراج خواهم کرد…”

التون آغا گفت:” اما ممکن است اگر با اين بهانه مجلسي بياراييم، حسن نگار خانم بتواند الغ بيک را از شرکت در آن منصرف کند. فراموش نکنيد که خليل سلطان هنوز زنده و سرحال است و محترمانه در ري زندگي مي‌کند.”

شاماش خان گفت:” نگران آن نباشيد، شايعه‌اي در مورد توطئه‌ي خليل سلطان براي بازگشت به تخت سمرقند بر سر زبانها مي‌اندازيم و بعد ماجراي جشن را طرح مي‌کنيم. اين طوري خودِ دخترک براي رهيدن از اتهام در مهيا کردن مقدمات جشن پيشقدم خواهد شد.”

خان قزي دستانش را شادمانه بر هم کوفت و گفت:” فکر خوبي است. در همان مجلس مي‌توان موضوع را پيش کشيد. فقط بايد مطمئن شويم که آن دو کاشاني هم به مراسم بيايند.”

التون آغا گفت:” من ترتيب آن را مي‌دهم، به طور رسمي از غياث الدين دعوت مي‌کنيم که در مراسم حضور يابد و در انتها به پرسشهاي شيفتگانش در مورد کتابهايش پاسخ دهد. اين مرد خودبين آنقدر از اين پيشنهاد خوشحال مي‌شود که حتما در جشن حضور خواهد يافت.”

خان قزي از کرسي مرصعش برخاست و يقه‌ي پوستين شامان خان را در دستان ظريفش فشرد و گفت:” آن وقت تو مي‌داني که چه بکني. مگر نه؟”

قلندري که در کوچه‌هاي تاريک سمرقند راه مي‌پيمود، به هر چيزي شبيه بود جز کسي که حامل خبري بسيار مهم باشد. به رسم قلندران ردايي ژنده و سبز بر تن داشت و موي سر و ريش و سبيل و حتي ابروي خود را تراشيده بود و با قامت بلند و تکيده-اش در آن رداي گشاد و مندرس به مترسکي شبيه بود. پا برهنه بود و از پينه‌هاي روي پايش معلوم بود راهي بسيار طولاني را به همين ترتيب پيموده است. زير لب شعرهايي را زمزمه مي‌کرد و با گهگاه لاابالي‌گري مي‌ايستاد و به سر و صداهايي که از پنجره‌هاي گشوده‌ي خانه‌ها بيرون مي‌امد گوش مي‌پسپرد. شب به نيمه نزديک مي‌شد و در خيابانهاي اصلي شهر هم کسي در رفت و آمد نبود، چه رسد به آن کوچه‌ي تاريک و دور افتاده که در محله‌هاي حومه‌ي سمرقند قرار داشت و هيچ رهگذري در آن ساعت در آن به چشم نمي‌خورد. قلندر همچنان پيش رفت تا به درختي بسيار تنومند و کهنسال رسيد که ديوارهايش از ديوار فرو ريخته‌ي باغي بيرون زده بود. بر تنه‌ي درخت با گچ علامتي را ترسيم کرده بودند که در تاريکي مي‌درخشيد. قلندر همچنان سلانه سلانه به درخت نزديک شد و در کنار آن نشست. قرار بود در اينجا کسي را ببيند.

ناگهان صدايي به گوشش خورد که مي‌گفت:” درست به موقع رسيدي.”

صدا از بالاي سرش مي‌آمد. کسي که براي ديدنش تا اينجا آمده بود، در لا به لاي تاريکي شاخه‌هاي انبوه درخت پنهان شده بود. بدون اين که چندان تعجب کند، گفت:” استاد، شنيده بودم مردي زيرک هستيد، اما فکر نمي‌کردم از نمودن چهره‌تان به من هم ابا داشته باشيد. فکر مي‌کردم اين نکته که عياران پهلوان کوهزادِ روانشاد مرا معتمد دانسته‌اند برايتان کافي بوده باشد.”

صدا گفت:” بي‌ترديد چنين بوده است. اگر از چشمانت پنهان شده‌ام، بيشتر براي حفظ امنيت تو بوده تا من. ظلمت خان چشماني تيزبين دارد و نخستين بار نيست که کسي براي شکارکردنش مي‌کوشد. نمي‌خواهم با دانستنِ چيزي بيش از آنچه بدان نياز داري، سر خود را از دست بدهي.”

قلندر آهي کشيد و گفت:” چنين باشد، استاد، چه از پشت ديواري صدايتان را بشنوم و چه از بالاي ديوار، براي ياري کردنتان آماده‌ام. آنچه را که مي‌خواستيد، يافتم.”

صداي بالاي درخت شادمانه پرسيد:” راستي؟ چه يافتي؟”

قلندر گفت:” کسي که ايلچي الغ بيک را اجير کرده بود، يکي از سرداران همقطارِ خود ايلچي بوده. مردي به نام ايگديل باي که در لشکرکشي اخير الغ بيک به مغولستان هم ابراز رشادت کرد و از دست او خلعت گرفت. از ترکان چغتايي است و بسياري آينده‌ي درخشاني را برايش پيش بيني مي‌کنند. با اين وجود از افسران فروپايه‌ي ارتش خاقاني است. او بوده که زرها را به ايلچي داده و او را براي کشتن غياث الدين در کاشان اجير کرده.”

صدا پرسيد:” نفهميدي زرها را از که گرفته بوده؟”

قلندر گفت:” چرا. اين ايگديل باي به شراب علاقه‌ي زيادي دارد و دوستي توانست سياه مستش کند و هرچه مي‌خواهد از او بپرسد. اين سردار سرسپرده کسي است که خود را ظلمت خان مي‌نامد. تنها چيزهايي که در موردش فهميدم اين است که همواره از مجراي حاجبان و هوادارانش با اجير شدگانش ارتباط برقرار مي‌کند. با اين وجود رد دو نفر از کساني که خبرهاي او را مي‌آورند و مي‌برند را يافته‌ام. همين جا در سمرقند زندگي مي‌کنند و در پوشش مردماني عادي پنهان شده‌اند. مي‌خواهيد دستگيرشان کنيم؟ عياران به ظاهر از شما حرف شنوي زيادي دارند و اين برايشان کاري ساده است.”

صدا گفت:” نه، ياران نزديک ظلمت خان به او بسيار وفادارند. ممکن است با حمله‌ي مستقيم به آنها چيزي دستگيرمان نشود و تنها اين روباه حيله گر را هوشيار کنيم. ببين مي‌تواني در مورد ارباب اين کسان چيزي به دست آوري؟ هر انساني نقطه ضعفي دارد. کسي به شراب معتاد است و ديگري به بنگ و افيون، هواداران ظلمت خان معمولا چنين‌اند. مردمان وقتي هوشياري خود را از دست مي‌دهند بسيار سخن مي‌گويند و اين تنها بخت ما براي يافتن ظلمت خان است.”

قلندر گفت:” چنين باشد، به شکلي زيرکانه‌تر خواهيم کوشيد.”

صدا گفت:” دوست من، دلم مي‌گويد که به يافتن اين بذر شر نزديک شده‌ايم. مراقب خود و يارانت باش.”

قلندر گفت:” اي شيخِ درخت نشين، کساني را که آسمان رخت و زمين بسترش است، به مراقبت چه نياز است؟”

جمشيد در حالي که حلقه‌اي از شاگردان در گرداگردش نشسته بودند، در يکي از شبستانهاي مدرسه‌ي سمرقند نشسته بود و درس مي‌گفت. شاگردانش، شماري بسيار داشتن. جمشيد از ديدن اين که ترکان تاتار و خوارزميان کبود چشم و هراتيان گندمگون و سيستانيان درشت اندام دوش به دوش هم نشسته‌اند و در ميانشان افرادي با لباسهاي فقيرانه يا گرانبها نيز ديده مي‌شود، تعجب کرد. هرگز برايش پيش نيامده بود که براي مخاطباني چنين متنوع درس بگويد. جالبتر از همه آن که هيچ کس در آن ميان بي‌توجه و بي‌حوصله به نظر نمي‌رسيد. همه با دقت به او گوش مي‌کردند و گهگاه چيزي بر کاغذهاي کاهي زير دستشان يادداشت مي‌کردند.

جمشيد سخنانش را با گفتن اين جمله تمام کرد:” به اين ترتيب به فصل نهم کتاب المجستي مي‌رسيم، که شرح آن را فردا برايتان خواهم گفت. اما براي آن که حضور ذهني داشته باشيد، آن را تا امشب تورقي کنيد و به خصوص آراي بيروني در اين باره را بخوانيد که از اصل کتاب بطلميوس هوشمندانه‌تر و دقيقتر نگاشته شده است.”

جمشيد با گفتن اين حرف به علامت پايان يافتن کلاس کتابهاي پيشارويش را روي هم چيد و يکي از شاگردان پيش آمد و کتابهاي سنگين را برداشت تا آنها را براي استاد حمل کند. جمشيد برخاست و جبه‌اش را بر دوش کشيد. بعد هم با ديدن مردي که در گوشه‌اي ايستاده بود و او را مي‌نگريست، کمي مکث کرد. مرد لباس فاخر درباريان را بر تن داشت، و چهره‌اش آشنا مي‌نمود. مرد وقتي ديد درس جمشيد تمام شده، به سمتش پيش رفت و با ادب گفت:” مولانا غياث الدين؟ مي‌توانم دقيقه‌اي تنها با شما سخن بگويم؟”

جمشيد سري به علامت قبول تکان داد. شاگردان که اين امر را ديده بودند، به سرعت بار و بنه‌شان را جمع کردند و رفتند. جمشيد به شاگردي که کتابهايش را در دست داشت رو کرد و گفت:” امين جان، کتابها به کتابخانه‌ي مدرسه تعلق دارند. اگر آنها را باز گرداني ممنون مي‌شوم.”

شاگرد کرنشي کرد و کتابها را برداشت و رفت.

مرد درباري گفت: “استاد غياث الدين، من از ملازمان ملکه حسن نگار خاتون هستم. مرا براي آن به نزدتان فرستاده که از مراسم چهارشنبه شب آگاهتان کنم.”

جمشيد گفت:” آه، مراسم چهارشنبه؟ بله، مرا هم دعوت کرده‌اند. جشن سالگرد پيروزي الغ بيک بر خليل سلطان است گويا؟ هان؟”

مرد گفت:” آري، و مي‌دانيد که خليل سلطان پدر خاتون ماست. آشکارا مراسم را رقيبان ملکه ترتيب داده‌اند. با اين وجود شايعه‌اي در شهر و ميان اهل حرم پيچيده که ملکه دل با پدر دارد و از شوي خود به خاطر غصب تاج و تخت او دلگير است. از اين رو خاتون من خود در تمهيد مقدمات جشن بسيار کوشيده است. ملکه به من دستور داد خبردارتان کنم که در اين مراسم قرار است دامي بر سر راه شما نهاده شود، و بهتر است هوشيار باشيد.”

جمشيد گفت:” چه دامي؟ تنها شنيده‌ام که قرار است چند تني در پايان مجلس درباره‌ي کتابهايم پرسشهايي را از من بپرسند.”

مرد گفت:” اينها همه بهانه است. مي‌خواهند معمايي را برايتان طرح کنند و در شرايطي قرارتان دهند تا انجام کاري ناممکن را تعهد کنيد. به هوش باشيد.”

جمشيد خنديد و گفت:” دل راحت دار و به ملکه نيز اين دلگرمي را برسان که جمشيد يا کاري را تعهد نمي‌کند و يا انجامش مي‌دهد…”

مراسم جشن را در باغي زيبا برگزار کردند که در بيرون شهر سمرقند قرار داشت. بخش مهمي از هزينه‌ي برگزاري جشن بر دوش حسن نگار خانم افتاد که ناچار شده بود براي رفع اتهامِ بي‌وفايي، به فکر برگزاري اين مراسم روي خوش نشان دهد و سالگرد شکست خوردن پدرش از شاهرخ ميرزا را با مراسمي گرامي بدارد. با اين وجود، او تنها کسي نبود که در اين شب انديشناک و گرفته مي‌نمود. شامان خان که به همراه گروهي از شاگردان مغولش در جشن حضور داشت، دل نگرانِ پايان کار بود، و خان قزي خاتون هم که به بهانه‌ي سردرد بر کرسي مرصع خود لميده بود و از دخالت در کارهاي جشن خودداري کرده بود، زيرچشمي بازيگران اصلي صحنه را مي‌پاييد. در اين ميان، تنها الغ بيک و خودِ جمشيد بودند که به ظاهر بي‌خيال مي‌نمودند و با شوخي و خنده با مهمانان سرگرم بودند. پهلوان کوهزاد که با برخي از شاگردانش در گوشه‌اي نشسته بود، هنوز از حادثه‌ي مرگ بهادر خان مغموم بود، و قاضي زاده که گويا از توطئه‌اي که براي جمشيد چيده بودند، بويي برده بود، هر از چندگاهي به او نگاه مي‌کرد.

جمشيد اما با بي‌خيالي در ميان جمع نشسته بود و با مولانا محمد خوافي که تازه با او آشنا شده بود و مسحور هوش و خردش گشته بود، سرگرم صحبت بود. قباد نيز چند قدم آنسوتر بر مخده‌اي نشسته بود و گروهي از عالمان و شاعران دوره‌اش کرده بودند. قباد فن ارتباط با مردمان را بهتر مي‌دانست و سخن گفتن با او براي مهمانان از صحبت با دايي‌اش دلنشين‌تر بود. در ميان ايشان مولانا يوسف حلاج هم ديده مي‌شدند که با پسرش در مجلس حضور داشت.

هنوز زمان شام فرا نرسيده بود و تازه شاعران کار خواندن اشعار خود را به پايان برده بودند، که قمر الدين سلجوقي به مجلس وارد شد و وقتي چشمش به چشم خان قزي گره خورد، سرش را براي آسوده کردن خيال ملکه‌ي زيبارو پايين آورد و اشاره‌اي به او کرد. اشاره‌اي که از چشم قباد پنهان نماند.

قمر الدين که مردي شرابخوار و خوشگذران بود و از حريفان باده پيمايي الغ بيک محسوب مي‌شد، خود را در حلقه‌ي اطرافيانش جا کرد، و شامان خان هم که چنين ديد، خود را به همان دسته رساند و در گوشه‌اي روي زمين نشست و به کشيدن خطوطي روي زمين مشغول شد.

الغ بيک که در ميان ياران و اهل دربارش نشسته بود و سرخوش مي‌نمود، نگاهي سرسري به مسخره‌بازي‌هاي دلقکي انداخت که در برابرش به تقليد خطابه خواندن شعرا سرگرم بود. بعد هم رو به قاضي زاده کرد و گفت: “خوب، بزرگمهر دوران، بگو بدانم با مسئله‌ي بيروني چه کردي؟”

حاجب که دريافته بود الغ بيک امشب حوصله‌ي لودگي دلقک را ندارد، با اشاره‌اي کوتاه او را مرخص کرد، و به خاطر همين تصادف کوچک، وقتي قاضي زاده زبان به سخن گشود، مجلس به شکلي ساکت شده بود که همه متوجه حرفهايش شدند. قاضي زاده گفت: “امير به سلامت باشند. هنوز راه حلي براي مسئله در نيافته‌ام. هرچند دو روز است دارم در موردش مي‌انديشم.”

جمشيد که در سويي ديگر به صحبت مشغول بود، با شنيدن اين حرف به سوي حلقه‌ي پيرامون الغ بيک برگشت. همه مي‌دانستند که الغ بيک عطشي سيري ناپذير به طرح معما و حل مسائل رياضي دارد، اما اندک کساني بودند که خبر داشته باشند جمشيد در اين مورد سرآمد امير جوان است. الغ بيک گفت: “آري، من هم هنوز آن را حل نکرده‌ام. بد نيست حل اين مسئله را در اينجا به مسابقه بگذاريم و ببينيم چندتن از درباريان سمرقند در کاسه‌ي سر چيزي شايسته تلنبار کرده‌اند.”

با بيان اين حرف، بخش مهمي از سر و صداهاي سرخوشانه‌ي مجلس فرو خفت و همه منتظر ماندند تا ببينند عاقبت کار چه مي‌شود. قاضي زاده گفت: “بسيار خوب، چنين باشد. اي اهل مجلس بدانيد و آگاه باشيد که سلطان جهان در مجلس بحث و درسي که سه روز پيش در قصر برقرار بود، به مسئله‌اي در کتاب قانون مسعودي برخوردند که هيچ يک از حاضران نتوانستند آن را حل کنند. اين بنده اکنون دو روز است که مسئله را زير و رو مي‌کنم و هنوز به راه حلي توفيق نيافته‌ام. همين جا اعلام مي‌کنم که هرکس بتواند آن را حل کند، از سوي من سيصد دينار دستخوش خواهد گرفت.”

الغ بيک فرياد زد: “من هم هفتصد دينار به آن مي‌افزايم، چرا که من نيز دو روز است با آن مشغولم و به پيشرفتي نايل نيامده‌ام.”

قمر الدين سلجوقي که موقعيت را مناسب يافته بود، گفت:” لابد اين هزار بدره‌ي زر نيز نصيب مولانا غياث الدين کاشاني خواهد شد.”

با گفتن اين حرف، همه به سوي جمشيد برگشتند. جمشيد لختي درنگ کرد و مانده بود که چه بگويد. ناگهان مولانا محمد خوافي زبان به سخن گشود و گفت:” اگر نظر مرا بخواهيد، من تا به حال در عمرم به مردي با خرد و هوش مولانا غياث الدين بر نخورده بودم و به راستي مفتون ايشان شده‌ام. ترديدي ندارم که اگر راهي براي حل اين مسئله وجود داشته باشد، او آن را خواهد يافت.”

التون آغا که در گوشه‌اي ديگر از مجلس ايستاده بود، بر عصاي عاج نشانش تکيه کرد و پرسيد:” استاد کاشاني، به راستي مي‌توانيد مسئله را حل کنيد؟”

و يکي ديگر از حاضران گفت:” گمان نمي‌کنم در کوتاهتر از دو روز بتواند آن را حل کند.”

جمشيد گمان کرد که اين همان توطئه‌ايست که حرفش در ميان بود، پس هيچ نگفت و منتظر ماند تا سير حوادث نتيجه را تعيين کند. الغ بيک از جا برخاست و به سمت جمشيد رفت و گفت:” غياث الدين، بگو بدانم. اين شايعه راست است که تمام مسائل دنيا را در چشم بر هم زدني حل مي‌کني؟ يعني مسئله ما را هم مي‌تواني حل کني؟”

جمشيد فروتنانه گفت:” تا امر شاهنشاه چه باشد، اگر دستور فرمايند، حل مي‌کنم.”

ابروهاي الغ بيک از مشاهده‌ي اعتماد به نفس جمشيد کمي بالا رفت، اما خوشحالانه گفت:” پس قبول مي‌کني که مسئله را حل کني؟ بسيار عالي است، براي حل آن چند روز مهلت مي‌خواهي؟”

جمشيد گفت: ” اجراي اوامر امير زمان نمي‌خواهد، هر لحظه فرمان دهيد برايتان مسئله را حل مي‌کنم.”

با بر زبان راندن اين حرف، سکوتي سنگين بر مجلس حاکم شد. خان قزي بر جاي خود نيم خيز شد و شامان خان شادمانه به جمشيد نگريست که به ظاهر کاري ناشدني را تعهد کرده بود. الغ بيک پرسيد:” يعني ادعا مي‌کني که مي‌تواني هم امشب آن را حل کني؟”

جمشيد گفت:” به امر ملوکانه هم اکنون في‌المجلس حلش خواهم کرد و بر عهده مي‌گيرم که اگر نتوانستم، آن هزار ديناري را که جايزه‌ي گشاينده‌ي اين معنا بود، خود به برنده‌ي خوشبخت آن بپردازم.”

قاضي زاده وقتي شنيد جمشيد اين حرف را زد، با نگراني دستش را به پيشاني برد و دستارش را کج کرد. الغ بيک هم که از شنيدن اين حرف شادمان شده بود، دستانش را بر هم کوفت و گفت: “بسيار عالي است. حاجبان، کتاب قانون مسعودي را از کتابخانه بياورند.”

دو حاجب در پي آوردن کتاب رفتند و خوانسالار مجلس به اشاره‌ي حسن نگار خانم هندوانه‌هاي سمرقندي قاچ شده و سرخي را در سيني‌هايي زيبا به ميان مجلسيان آورد تا در زماني که طول مي‌کشيد تا کتاب را بياورند، حوصله‌ي کسي سر نرود. قباد در اين ميان به سمت دايي‌اش خميد و زير لبي گفت: “جمشيد، حواست هست چه مي‌کني؟ هزار دينار ما کجا بود؟”

جمشيد هم همانطور زير لبي گفت: “بيم نداشته باش، مگر يادت نيست که با هم همه‌ي مسائل قانون مسعودي را حل کرديم؟”

قباد گفت:” آخر آمديم و در اين آشفتگي بزم راه حل به يادت نيامد.”

جمشيد گفت:” چيزي را حفظ نکرده‌ام که بخواهم به يادش بياورم.”

در اين ميان الغ بيک هم در نزديکي جمشيد بر زمين نشست و به خوردن هندوانه مشغول شد، تا آن که دو حاجب کتاب قانون مسعودي را بر سيني زريني نهاده آوردند و پيش الغ بيک بر زمين نهادند. الغ بيک و قاضي زاده روي کتاب خم شدند و آن را ورق زدند تا به مسئله‌ي مورد نظرشان رسيدند. الغ بيک رو به جمشيد کرد و با صدايي آرام گفت:” مولانا کاشاني،حل اين مسئله کاري دشوار است، اگر مي‌خواهي بگو مهلتي درازتر برايت مقرر کنم. مبادا هزار دينار را ببازي.”

جمشيد لبخندي زد و گفت:” شاهنشاه به سلامت باشند، هزار دينار خواهم برد و هيچ نخواهم باخت.”

قاضي زاده گفت”: مي‌خواهي با کتاب به خلوتي بروي و سر فرصت و به دور از سر و صداي مجلسيان آن را حل کني؟”

جمشيد بازگفت:” ترک مجلس بي ادبي به حاضران است، نه، نيازي به اين کار نيست. همينجا آن را حل خواهم کرد.”

بعد هم کتاب را از دست الغ بيک گرفت و آن را بوسيد و گفت: “بيروني نخستين معلم من در امر نجوم بود و چه کتاب معظمي است اين متن.”

بعد هم به مسئله نگاهي انداخت و دقيقه‌اي مکث کرد. همه‌ي اهل مجلس سکوت کردند وچشم به دهان او دوختند. هنوز پنج دقيقه از انديشيدنش نگذشته بود که لب به سخن گشود و گفت:” قلم و کاغذ بياوريد.”

در چشم بر هم زدني حاجبان برايش قلم و کاغذ آوردند و جمشيد بنا کرد به نوشتن خطوطي بر کاغذ. الغ بيک با تعجب به اين خطوط نگريست و گفت:” به چه زباني است اين؟ سرياني است؟”

قباد توضيح داد:” شاه جهان به سلامت باشند، پهلوي است. استاد هنگام حل مسئله از نمادهايي پهلوي براي نشانه‌گذاري متغيرها و کميتها استفاده مي‌کند تا از درازنويسي و درازگويي پرهيز کرده باشد.”

جمشيد براي نيم ساعتي بر کاغذ چيزهايي را نوشت وخط زد، و درست در زماني که اهل مجلس به تدريج شکيبايي خود را از دست مي‌دادند، کاغذ را به سمت الغ بيک دراز کرد و گفت: “امير اکنون مي‌توانند ببينند که من جايزه را برده‌ام.”

هياهويي ناشي از ناباوري از گوشه و کنار برخاست. قاضي زاده و الغ بيک به يادداشتهاي جمشيد نگاه کردند و هيچ يک از آنچه نوشته بود سر در نياوردند. جمشيد که اين را فهميده بود، کنار دستشان ايستاد و يک به يک علايمي را که بر کاغذ نگاشته بود توضيح داد:” اين علامت تا، همان کميت مرکزي ماست که مجهول است. اين حرف ميم و آن علامت الف را به عنوان نمادهايي براي دو متغير معلوم خويش گرفته‌ام. اگر جملات مسئله را ساده کنيم، به اين ترتيب… بله، در اينجا… به يک معادله‌ي دو مجهولي مي‌رسيم. حل آن از آن رو دشوار است که پاسخي اعشاري به دست مي‌دهد. يعني نتيجه عددي صحيح نيست. اما اين مشکل را مي‌توان با نشان دادن مقدار کسري در قالب اعشاري حل کرد.”

قاضي زاده گفت: “اما مرسوم است که اعشار را بر مبناي دوازده تايي نشان مي‌دهند، نه دهگاني.”

جمشيد گفت:” آري، اما آن روش محاسبه‌ي بابليان است که به کار ما چندان نمي‌آيد و جز براي مقادير مثلثاتي سودمند نيست. حساب ما از عيلاميان کهن وامگيري شده و دهگاني است و بهتر است اعشار را هم به همين ترتيب بر اساس دهگان بنويسيم. اگر چنين کنيم، مي‌بينيد که اعدادي به طور منظم در کسر تکرار مي‌شوند. اين را اعشار تناوبي مي‌نامم. بله، همينجا که اين سه حرف مدام تکرار شده‌اند…. حالا اگر آنها با اين کسر اعشاري ديگري که از اينجا به دست مي‌آيد جمع ببنيديم، مي‌بينيم که با هم ترکيب مي‌شوند و نيم نتيجه مي‌دهند. به اين ترتيب پاسخ در اينجا به دست مي‌آيد، که عبارت است از اين عدد، اين همان تاي اوليه‌ي ماست.”

الغ بيک مانند برق خورده‌ها کاغذ را در دستانش فشرد و فرياد زد:” مسئله حل شد.”

قاضي زاده اما همچنان اخم کرده بود و به نظر نمي‌رسيد که از توضيح‌هاي جمشيد قانع شده باشد. الغ بيک که حالتش را مي‌ديد، رو به او کرد و گفت:” ببين، اصل نکته در اينجاست که دو کسر تناوبي اگر با هم جمع شوند، در تمام دوره‌هاي تناوب خود با هم جمع مي‌شوند و عدد صحيحي دقيق را به دست مي‌دهند. اينجا هم سيصد سي و سه هزار و سيصد و سي و سه در صدکرور اگر با دويست و بيست و دو هزار و دويست و بيست و دو در صد کرور جمع شود، حاصلش نيم مي‌شود و معادله به همين سادگي حل مي‌شود.”

قاضي زاده هم با اين توضيح حل شدن معادله را پذيرفت و لبخندي بر لب آورد و گفت: “مولانا غياث الدين، بهايي ارزان خواهد بود اگر قول دهيد در برابر جايزه‌اي که مي‌گيريد، اين شيوه از نوشتن کسرها را بر مبناي دهگان به من بياموزيد.”

الغ بيک چشمکي زد و گفت:” خوب، گمان مي‌کنم جمشيد خان با قبول آن هزار دينار آموزاندن اين روش به ما دو تن را تعهد کرده باشد…”

جمشيد کرنشي کرد و گفت:” مايه‌ي سرافرازي است که بتوانم چيزکي به بزرگان بياموزانم.”

با رد و بدل شدن اين حرفها، اهل مجلس به شوق آمدند. با اشاره‌ي الغ بيک غلامان يک سيني مرمرين پيش آوردند که بر آن هزار دينار زر بود و آن را به جمشيد دادند. جمشيد آن را به قباد سپرد و او هم آنها را به اتفاق دو گزمه به منزل تازه‌شان فرستاد. در اين بين کسي از گوشه‌اي برخاست و چند بيتي را که في البداهه در احوال اين مجلس سروده بود، برخواند. الغ بيک که خود طبع شاعري داشت، دو بيت ديگر به اين مجموعه افزود با خروش تشويق حاضران روبرو شد. در اين ميان شامان خان و خان قزي با درماندگي نگاههايي رد و بدل کردند. شامان خان کنار دست قمر الدين سلجوقي رفت و چيزي بيخ گوشش گفت. قمر الدين کمي اين پا و آن پا کرد و آخر به زبان آمد و گفت:” شاهنشاه به سلامت باد، حالا که مولانا غياث الدين چنين هوش تيز و ذهن ورزيده‌اي دارد، پرسشي را که در آن روز طرح کرديد را هم از او بپرسيد، شايد جواب را بداند.”

الغ بيک که همچنان سرخوشانه مي‌خنديد، پرسيد:” کدام مسئله را مي‌گويي؟”

قمر الدين گفت:” همان ماجراي سوراخ کردن ديوار را، …راستش درست نمي‌دانم مسئله چه بود، آخر من که رياضي‌دان نيستم، اما به ياد دارم که به سوراخ کردن ديوار موقع اذان ظهر مربوط مي‌شد.”

مولانا يوسف حلاج که به قدر نيکخواهي‌اش حواس پرت هم بود، و فکر نمي‌کرد با اين حرف به اجراي نقشه‌ي خان قزي کمک مي‌کند، گفت: “آهان، من به ياد دارم، مسئله‌ي عبور آفتاب از سوراخي بر ديوار را مي‌گويد. نه مسئله‌ي سوراخ کردن ديوار هنگام اذان ظهر را !.”

حاضران به اشتباهي که خواجه قمر الدين کرده بود خنديدند، و الغ بيک که مسئله را به ياد آورده بود، به سوي جمشيد چرخيد و گفت:” آري، يک مسئله براي من پيش آمده که اهل سمرقند حل ناشدني‌اش مي‌دانند. تو مي‌تواني آن را هم حل کني؟”

جمشيد گفت:” تا مسئله چه باشد؟”

يوسف حلاج با لحن يک مومن متعصب گفت:” ترديدي ندارم که حلش خواهد کرد.”

شامان خان در اين ميان پا به ميان گذاشت و گفت:” حل کردن اين مسئله ناممکن است. چنان که گفتم، اين از رازهاي خدايان است و هيچ کس را نرسد که آن را دريابد.”

مولانا محمد خوافي هم گفت:” به گمان من هم آن را حل خواهد کرد. هرچند در چشم من اگر حلش نکند هم چيزي از هوش و خرد او کم نمي‌شود.”

جمشيد خنديد و گفت:” دوستان و سروران، خواهش مي‌کنم، نمي‌خواهيد مسئله را به خودم هم بگوييد؟”

الغ بيک گفت:” مسئله ساده است. مي‌خواهيم بر ديواري مجهول السمت، که زاويه‌اش نسبت به قبله معلوم نيست، سوراخي درست کنيم، به طوري که هميشه هنگام ظهر آفتاب از آن عبور کند و بر کاشيهاي آنسوي ديوار بيفتد. چه در زمستان و چه در تابستان.”

شامان خان گفت:” همانطور که گفتم اين کار ناممکن است. خورشيد در طول سال مسيرهايي بلند و کوتاه را طي مي‌کند و بنابراين در زمانهاي متفاوت به ظهرگاه خواهد رسيد.”

قباد گفت:” البته لابد از نظر محاسباتي مي‌گوييد ديگر، وگرنه از نظر تجربي که راه حل ساده است.”

قاضي زاده گفت:” آري، مي‌دانيم که مي‌توان ديواري موازي با ديوار مورد نظر کشيد و براي مدت يک سال سوراخهايي را در آن ايجاد کرد و در پايان سال نقطه‌ي مشترک همه را به عنوان مکان مورد نظر در نظر گرفت. اما اين کار يک سال زمان مي‌طلبد.”

يوسف حلاج سرسختانه گفت:” من مطمئنم که اين مسئله هم راه حل محاسباتي دارد و مولانا غياث الدين آن را خواهد يافت. او مسئله‌اي را که از ديد ما يک ماه يا يک سال براي حلش نياز بود در يک روز حل کرد.”

الغ بيک گفت:” حتي اگر آن را در يک ماه هم حل کند، باز شاهکاري است.”

قاضي زاده گفت:”اگر چنين کند به راستي نبوغش خيره کننده دارد.”

خواجه قمر الدين از آن سو گفت: “اين بار ديگر اطمينان دارم که راه حلي براي اين موضوع وجود ندارد.”

جمشيد براي نخستين بار بعد از شنيدن معما لب به سخن گشود و گفت:” خواجه قمر الدين، آيا باز هم حاضريد در صورت حل شدن مسئله حاضران را به شامي مهمان کنيد؟”

قمر الدين نخست لحظه‌اي ترديد کرد و وقتي متوجهِ نگاهِ سرد و برنده‌ي خان قزي شد، گفت:” آري، البته، من اطمينان دارم که نمي‌توان مسئله را حل کرد. به حرف شامان خان ايمان دارم.”

جمشيد گفت:” در اين صورت شما را مي‌توان اطعام کننده‌ي علاقه مندان به علم هيات دانست. من بر عهده مي‌گيرم که تا فردا عصرگاه سوراخ مورد نظر را بر هر ديواري که امير تعيين کند، ايجاد کنم.”

مجلس با شنيدن اين حرف در آشفت. خان قزي که از سويي بخت خود را باور نمي‌کرد و از سوي ديگر کمي دچار ترديد شده بود، بر جاي خود نيم خيز شد. حسن نگارخانم هم که در مرکز مجلس بر تخت نشسته بود، با نگراني چشمانش را بست. قباد با اخم نگاهي به جمشيد انداخت، و وقتي چشمک زدن شوخ سرانه‌‌اش را ديد، دغدغه‌ي خاطرش به آسودگي تبديل شد. الغ بيک که هنوز ناباورانه جمشيد را مي‌نگريست، گفت:” اگر چنين کني ديگر تو را جادوگر خواهم ناميد. از رياضيات چنين چيزهايي بر نمي‌آيد.”

شامان خان نعره زد:” آري، چنين است. اينها رازهاي خدايان است و آدميان را به آنها دسترسي نيست.”

جمشيد لبخندي زد وبه آرامي گفت:” نه، چنين نيست. اينها همه نتيجه‌ي علم رياضي و محصول عقل آدميان است. نه شعبده‌اي در کار است و نه جادويي. ديواري را در هر کجا که مي‌خواهيد مشخص کنيد و آن را به من بنماييد و سوراخ مورد نظر را تا فردا تحويل بگيريد!”

الغ بيک گفت:” بسيار خوب، در باغ ديوانخانه‌ي سمرقند، ديواري قديمي هست که به ساختماني قديمي و فرو ريخته تعلق دارد. اگر بتواني تعهدي را که گفتي به انجام برساني، دستور مي‌دهم اطراف ديوار را مرمر بگيرند و ميدانگاهي در پيرامونش درست کنند تا مردم زمان نماز ظهر را از روي گذر آفتاب از درون آن دريابند و نام تو را هم بر آن ديوار حک کنند.”

جمشيد گفت:” اينها همه نشانه‌ي لطف امير است و مايه‌ي سربلندي من، تا فردا به عهد خويش عمل خواهم کرد.”

 

 

ادامه مطلب: بخش هفدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب