پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم

به این ترتیب ناهاری گوارا خوردیم و گپی دوستانه زدیم. بعد هم می‌خواستند مراقبه کنند و همراهی‌شان کردم، اما بعد بدرود گفتم و ازشان جدا شدم. چون واقعیتش آن است که مراقبه کاری است که باید در خلوت و تنهایی انجام شود، و من هرگز با مراقبه‌های دسته جمعی بوداییان در معابدشان کنار نیامده بودم. همچنان که ذاذن در معبدهای ژاپنی را هم یک نظام انضباطی نهادی و سازمانی می‌دانستم و نه ذن/ دیانَه به معنای واقعی کلمه.

این را هم ناگفته بگذاریم که توریست‌های اروپایی که آشکارا هیچ تصوری از هیچ چیز عمیقی در آن فضا نداشتند، در گوشه و کنار با راهنمایی یک گوروی هندی که در حد خودشان از قضیه سر در می‌آورد، روی زمین ولو می‌شدند و با سر و صدای زیاد برای خودشان مراقبه می‌فرمودند، آن هم خیلی جدی و با تنظیم دقیق حرکات انگشت، که احتمالا در فیلمهای هالیوودی دیده بودند، و اغلبش به کل ربطی به تمرینهای ذهنی نداشت و حتا تقلیدی از مودرَه‌های بودایی هم نبود.

جای دیگری که در سارناث دیدم، معبد سْری دیگامبِر بود که یکی از مهمترین زیارتگاه‌های دین جَین است و بنا به روایتهای این دین آرامگاه شْرِیان‌ساناث یازدهمین پیشوای (تیرثَن‌کارَه) دین مهاویره در آن قرار گرفته است. این پیشوا قدیسی است که می‌گویند پدر و مادرش کریشنا و کریشنادِوی بوده‌اند و در روستای سیماپوری در نزدیکی سارناث زاده شده است. افسانه‌های متون پورانا تبار او را به شاه باستانی دولتشهر کوسالَه منسوب می‌دانند که ایکشْواکو نام داشته و بنیانگذار دودمان خورشید (سوریَه‌وَنْشَه) بوده است. این دودمان در زمان هخامنشیان پدیدار شد و از نامهای شاهانش (از جمله ایکشواکو= اوکاکا در متون سانسکریت و ایشپاکو در روایتها یونانی) بر می‌آید که به قوم سکا تعلق داشته باشند. من چندی پس از بازگشت از هندوستان در کتاب «تاریخ خرد بودایی» با آوردن اسنادی این حدس را مطرح کردم که احتمالا ظهور دودمانی از سکاها در شمال هند و اهمیت یافتن شهر کوساله –که تا پیش از آن در صحنه‌ی تاریخ جایی نداشت- پیامد گسترش دولت هخامنشی به سمت جنوب شرقی بوده و این خاندان تابع و نماینده‌ی پارسیان در شمال هند بوده‌اند. بر همین مبنا می‌توان این نکته را دریافت که دو دین مهمی که همزمان در این منطقه شکل می‌گیرد (یعنی کیش مهاویره و بودا) هردو به پیامبرانی با تبار سکایی مربوط می‌شوند و هردو هم بافت فلسفی دارند و به صورت نقدی بر آیین زرتشتی صورتبندی شده‌اند.

در میان این دو پیامبر، روشن است که مهاویره ارتباطی نزدیک و درباری با خاندان سوریه‌ونشه داشته و از این نظر با بودا که ظاهرا خاندانش در اثر این تحولات اقتدار خود را از دست داده بود، تفاوت داشته است. پیروان اصلی بودا به قبیله‌ی شاکیَه/ ساکیه تعلق داشته‌اند که همان کلمه‌ی سکا است و شاخه‌ای از این قوم بزرگ محسوب می‌شده، اما اقتدار و ثروت چندانی نداشته است. در مقابل از بیست و چهار پیشوای دین جین، بیست و دو نفرشان به خاندان سوریه‌ونشه تعلق دارند و بنابراین در اینجا دو دین فلسفی داریم که هردو تقریبا همزمان ظاهر می‌شوند و نتیجه‌ی ظهور نظم اجتماعی جدیدی هستند که پارسیان در شمال هند مستقر ساخته بودند.

معبد شری دیگامبر در گوشه‌ای به نسبت خلوت و سوت و کور از سارناث قرار داشت و بر خلاف مراکز بودایی در کانون آن جریان حیات‌بخش و رنگارنگ توریست‌های فرنگی قرار نداشت. شاید یک دلیلش این بود که برخی از مردم شهر به آیین جین پایبند بودند و مقامات هندوی سارناث خوش نداشتند درباره‌ی این دین زیاد تبلیغ شود. این تهدیدی بود که دین بودایی به خاطر ریشه‌کن شدن‌اش از منطقه از آن برکنار بود.

در معبد چند نفری از مردم محلی را دیدم که جینی بودند. من تا آن هنگام با جینی‌ها و به خصوص راهبان‌شان برخوردی نداشتم و از این رو وقتی به نسبت طولانی را آنجا گذراندم تا با آنها بیشتر آشنا شوم. مردمی به نسبت فقیر و خجالتی ولی در ضمن متین و باادب بودند که خلوت آدم را محترم می‌شمردند و از این نظر با هم‌تباران هندویشان به کلی تفاوت داشتند. یکی‌شان که متولی معبد بود قدری انگلیسی بلد بود و جالب آن که تا حدودی پارسی را هم می‌فهمید و می‌گفت این زبان را از پدربزرگش یاد گرفته است. با مهربانی مرا مهمان کرد و آن شب را همراه زایران جین دیگر، در ساختمانی کنار معبد ماندم. بخش مهمی از ساعتهای آن شب را بیدار ماندم و با دوست تازه‌ام که به سادگی ریشی (استاد) خوانده می‌شد گفتگو کردم. چند نفر از راهبان دیگر هم تمام وقت کنارمان نشستند و با دقت حرفهایمان را گوش کردند، هرچند فکر کنم نه پارسی بلد بودند و نه انگلیسی.

ریشی برایم درباره‌ی دو فرقه‌ی اصلی جین‌ها توضیح داد که برخی‌شان پوشیدن لباس را حرام می‌دانستند و همیشه لخت مادرزاد می‌گشتند. از بخت خوب من این معبد در اختیار فرقه‌ی مقابل بود که پوشیدن جامه را بد نمی‌دانستند. از آن یکی فرقه هم در این مدت چند تنی را دیده بودم که بیشتر به مرتاضان دوره‌گرد شبیه بودند. چون ریش و مویشان را هم کوتاه نمی‌کردند و وضع بهداشتی نامناسبی هم داشتند و در کل منظره‌ی خوشایندی برای تماشاچیان محسوب نمی‌شدند.

G:\pix\800px-Interior_of_the_Jain_Temple_dedicated_to_Shreyansanath_was_the_eleventh_Jain_Tirthankar,_Sarnath.jpg

بت شریان‌ساناثه

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/7/75/Sridigamber_Jain_Temple%2C_Singhpuri%2C_Sarnath%2C_Varanasi.jpg/800px-Sridigamber_Jain_Temple%2C_Singhpuri%2C_Sarnath%2C_Varanasi.jpg معبد شری دیگامبر 

ریشی مردی به نسبت جوان بود که چهل سالی سن داشت و معلوم بود آدم باسواد و بامطالعه‌ایست. با این همه جالب بود که هیچ به محتواهای فلسفی دین خودش و خاستگاه تاریخی‌اش فکر نکرده بود. از این که با متون جین آشنایی داشتم و تاریخ دینشان را می‌دانستم خیلی حیرت کرد و هیجان‌زده شد، و بعدش که گفتم دینشان در تقابل با دین «پارسی»ها (هندوها به زرتشتی‌ها می‌گویند پارسی) به وجود آمده، بسیار شگفت‌زده شد. درباره‌ی دولت هخامنشی تقریبا هیچ چیز نمی‌دانست و همان طور که در رسانه‌های تبلیغاتی هندی به کله‌ی مردم فرو می‌کنند، فکر می‌کرد کل شبه قاره‌ی هند از پنج هزار سال پیش متمدن و دارای شهر و خط بوده است. این که خطهای هندی یعنی سانسکریت و خروشتی و برهمنی تازه در دوران هخامنشی و در استانهای شرقی دولت پارسی پدیدار شده و همگی مشتقی از خط دیوانی رسمی ایران یعنی آرامی سلطنتی بوده هم هیچ نمی‌دانست.

با تمام این کاستی‌ها، آدمی بسیار خوشرو و مهربان بود و تشنه‌ی دانستن. به خصوص دوست داشت فارسی حرف بزند، ‌یا دست کم بشنود. برایش قدری حافظ خواندم و چون دیدم علاقه‌اش برانگیخته شده، چندتایی از شعرهای خودم را هم که طی سفر گفته بودم برایش خواندم و ترجمه کردم. شاگردانش که دور و برمان نشسته بودند از شنیدن شعرها آشکارا کیف می‌کردند و گمان می‌کردند دارم دعا یا متنی دینی می‌خوانم. خلاصه هرچه در این مورد توضیح دادم به خرجشان نرفت و تا فردا که آنجا را ترک کردم، انگار که پیامبری مهمان‌شان شده باشد، عزت و احترامی تمام گذاشتند. موقع بیرون رفتن از معبدشان پولی که برای پرداخت پول هتل کنار گذاشته بودم را یواشکی در صندوق اعانه‌شان انداختم.

برایم بسیار جالب بود که چطور جین‌ها را در هند به حاشیه‌ رانده‌اند. البته جمعیت‌شان هم اندک بود، اما قدمت دین‌شان به دوران پیکربندی دین هندو و بودا برمی‌گشت و حقیقتش آن است که استخوان‌بندی فلسفی و نظری آیین‌شان هم استوارتر و محکمتر از دوتای دیگر بود. به همین خاطر هم زیاد مقبولیت توده‌ای پیدا نکرده بود. چون هم هستی‌شناسی‌اش که کافرانه و همراه با انکار وجود خدایان بود، دیریاب و پیچیده بود و هم نظام اخلاقی‌اش که بر آهیمسا و بی‌آزاری تاکید داشت، ‌سختگیرانه و دشوار می‌نمود.

مهاویره که بنیانگذار این دین بود، هردو را از بسط و تشدید آرای اصلی زرتشت نتیجه گرفته بود. تاکید زرتشت بر دروغین بودن خدایان پیشین را بسط داده و در کفری که از این ایده تراوش می‌کرد مستقر شده بود و همان یک خدای نیکویی را هم انکار می‌کرد، که زرتشت پس از گذار از کفر آغازین‌اش پیشنهاد کرده بود. از سوی دیگر تاکید زرتشت بر مهار خشم و مخالفت با خشونت و آزردن جانداران را چندان بسط داده بود که نه تنها جنگیدن و گوشتخواری، که حتا کشتن پشه‌ی نشسته بر تن یا لگد کردن تصادفی حشره‌ای زیر پا هم گناهی بزرگ قلمداد می‌شد. به همین خاطر جین‌ها همیشه پابرهنه راه می‌رفتند، ‌مبادا جانوری را زیر کفش‌شان بکشند، و برخی از متعصب‌هایشان حتا موقع راه رفتن جلوی پایشان را جارو می‌زدند که حشرات ریز زیر پایشان له نشوند. بمانند که همان روند جارو زدن کلی جانور ریز دیگر را به قتل می‌رساند!

فردای آن روز فرصتی فراخ را برای بازدید از موزه‌ی شهر سارناث اختصاص داده بودم. این قدیمی‌ترین موزه‌ی مدرن باستانشناسی در هند است و طی سالهای ۱۲۸۳ تا ۱۲۸۹ (۱۹۱۰-۱۹۰۴.م) توسط انگلیسی‌ها ساخته شده و تاسیس آن نشانگر چرخشی در سیاست فرهنگی استعمارگران انگلیسی محسوب می‌شد. چون تا پیش از آن اشیای باستانی یافته شده در هند را غارت می‌کردند و به انگلستان می‌فرستادند. اما بعد از این تاریخ برخی از اشیا را در هند نگه داشتند. هرچند همچنان اشیای گرانبها و بهترین نمونه‌های آثار باستانی را به مرکز امپراتوری‌شان می‌فرستادند.

موزه‌ی سارناث جایی بسیار دیدنی بود و ورودیه‌ای بسیار ناچیز از بازدید کنندگان دریافت می‌کرد، و با این حال بسیار خلوت بود. چندان رسیدگی‌ای هم به اشیا نکرده بودند و بسیاری‌شان در گوشه و کنار روی هم تلنبار شده بودند. موزه‌گردانی هم به شکلی علمی انجام نشده بود و آثار نه برچسب و توضیحی داشت و نه شناسنامه‌ای. با این حال بسیار غنی بود و بسیاری از آثاری که همیشه آرزو داشتم با چشم ببینم را آنجا یافتم.

موزه پنج تالار داشت که نزدیک به هفت هزار مجسمه‌ی قدیمی را در آنجا گرد آورده بودند. گل سرسبد این آثار که برای هندیان امروز اهمیت سیاسی زیادی دارد و ریشه‌ی هویت ملی‌شان را به آن بند کرده‌اند، ستون شیرهای آشوکاست.

این ستون در دوران زمامداری آشوکا (۲۵۰ پ.م) شاهِ دودمان مائوریه در سارناث ساخته شده و ستونی سنگی به سبک هخامنشی است که چهار شیر بر فراز آن کنده‌کاری شده‌اند و در پایه‌اش هم نقش برجسته‌ی جانوران دیگری وجود دارد. کشف این ستون در سال ۱۹۰۴.م و دشوار بودن جا به جایی‌اش یکی از دلایلی بود که ساخته شدن این موزه را رقم زد. بعدتر در سال ۱۳۲۹ (۱۹۵۰.م) وقتی هندیان استقلال خود را از انگلستان بازیافتند، نقش چرخ گردونه‌ی روی این ستون را به عنوان نماد ملی خود انتخاب کردند. تا پیش از آن پرچم هند و ایران تفاوتی با هم نداشت و هنوز هم جدای از این نماد تفاوت چندانی ندارد و فقط رنگ قرمز پرچم را به نارنجی تغییر داده‌اند که از بدسلیقگی‌شان حکایت می‌کند و نه نماد چیز خاصی است و نه پیشینه‌ای تاریخی دارد.

شیرهای آشوکا در اصل سرستونی است که بر فراز ستون سنگی بزرگ معبد بودا در سارناث قرار داشته و از ابتدای کار هم پاره‌سنگی مجزا بوده است. از ماسه‌سنگ یکپارچه‌ای تراشیده شده و سبک هنری‌اش کاملا در قالب هنر هخامنشی جای می‌گیرد و نمادپردازی‌اش هم چنین است. چون شیر نماد مهر و علامت رسمی کشور ایران بوده و گذشته از تخت جمشید، بر ظرفها و آوندهای آیینی و سکه‌های عصر هخامنشی هم مدام علامتش تکرار می‌شود. همین شیر علامت دولت مائوریه هم بوده و جای توجه دارد که اصولا شیر بومی هند نیست و تنها در ایران جنوبی (از سیستان تا میانرودان) می‌زیسته است. با این حال آشوکا همین نماد را برای اقتدار سلطنتی‌اش به کار گرفته و در استوپای سانچی هم نسخه‌ی دیگری از همین شیرها را از خود به یادگار گذاشته است.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/15/Sanchi_capital_frontal_view_before-after_reconstitution.jpg/800px-Sanchi_capital_frontal_view_before-after_reconstitution.jpg ستون شیرهای آشوکا چنان که کشف‌اش کردند (چپ) و در شکل بازسازی شده‌اش (راست)

چهار شیر آشوکا پشت به پشت هم داده و بر پایه‌ای نشسته‌اند که نقش برجسته‌ی گاو، اسب، فیل و شیری بر آن کنده شده است و هر دو جانور با نقش یک چرخ گردونه که ۳۲ پره دارد از هم جدا شده‌اند. این نقش هم خاستگاهی ایرانی دارد و در هنر درباری هخامنشی فراوان تکرار می‌شود. کل این مجموعه بر گل نیلوفری واژگونه قرار گرفته و به خاطر آن چرخها نام رسمی‌اش «چرخ قانون» (دَرمَه‌چَکرَه) بوده است. این نماد بعدتر به صورت علامت آیین بودایی باقی ماند و در بیشتر یادمانهای بودایی می‌توان ردپایش را پیدا کرد. در همان موزه یک نمونه‌ی عظیم از این چرخ به نمایش گذاشته شده بود که آن هم به عصر آشوکا مربوط می‌شد. یک نکته‌ی جالب درباره‌ی این درمه‌چکره‌ی بزرگ آن است که به عنوان نماد ملی هند به کار گرفته شده و اکنون در میانه‌ی پرچم هند برنشسته است، اما خطایی درباره‌اش رخ داده و به جای ۳۲ پره‌ای که در آثار آشوکایی می‌بینیم، تنها ۲۴ پره دارد. این اشتباه را در همان ابتدای کار مورخان هندی به جواهر لعل نهرو گوشزد کردند، اما او که خوش نداشت پرچم را پس از رسمیت یافتن تغییر دهد و به بروز چنین اشتباهی اعتراف کند، همان چرخ ۲۴ پره‌ای را حفظ کرد. هرچند این یکی در آثار تاریخی چندان پیشینه‌ای ندارد.

این چهار شیر را به صورتهای متفاوتی تفسیر کرده‌اند. برخی آن را نشانه‌ی گسترش یافتن اقتدار دودمان مائوریه در چهار جهت اصلی دانسته‌اند و برخی دیگر با توجه به دلالتهای بودایی نمایان در ستون، آن را به چهار حقیقت بنیادین کیش بودایی مربوط کرده‌اند. درباره‌ی این چهار حقیقت، این نکته را بگویم که اغلب نام آن را نادرست ترجمه کرده‌اند. بودا معتقد بود ارکان فلسفه‌اش چهار اصل موضوعه هستند: وجود رنج (دوکَّه)، برخاستنِ رنج از میل به مثابه خاستگاهش (سامودَیَه)، امکان برطرف کردن رنج و ختم آن (نیرودَه)، و «راه» (مَگَّه) بودایی که این رهایی را ممکن می‌کند.

چنان که در کتاب «خرد بودایی» مفصل شرح داده‌ام، همه‌ی اسناد تاریخی به شکلی قاطع نشان می‌دهد که دین بودایی در سپهر تمدن ایرانی شکل گرفته و خود بودا هم ایرانی‌تبار و سکا بوده است. این چهار اصل موضوعه هم نقد و مخالفت با اصول فلسفه‌ی زرتشتی هستند که ستاینده‌ی لذت و شادمانی است و برای میل و خواست ارج و ارزش قایل است، و به همین ترتیب روش درست را «راه» (دَئِنَه/ دین) می‌نامد که مغان راهنمایانش هستند. یعنی بودا ضمنِ مخالفت با زرتشت، هم مفاهیم او را وامگیری کرده و هم حتا از کلمات او برای نامیدن ارکان دینش بهره برده است. چنان که انجمن بوداییان سَنگْهَه نامیده می‌شود، که در دوران زندگی بودا در اصل نام انجمن زرتشتیان بوده و در همان هنگام هفتصد سال قدمت داشته است.

در این بین مهم است که بودا چهار حقیقت اصلی آیینش را به زبان مادری‌اش یعنی پالی، «چَتّاری آریَه سَچّانی» می‌نامد که در سانسکریت به صورت «چَتواری آریَه سَتْیانی» درآمده است. زبانهای اوستایی و پالی و سانسکریت و سکایی بسیار به هم نزدیک هستند و تقریبا لهجه‌هایی متفاوت از یک زبان مادر ایران شرقی محسوب می‌شوند. در تمام این زبانها آریه نام نژاد ایرانی است و دقیقا با همین دلالت هم در اوستا و هم در متون ودایی بارها تکرار شده است. در دوران بودا یعنی میانه‌ی عصر هخامنشی این کلمه در همه‌ی متون تنها به ایرانی‌ها اشاره می‌کند و شمال هند که آریاوَرتَه (قلمرو آریایی‌ها) نامیده می‌شود هم دقیقا همان استانهای هخامنشی را در بر می‌گیرد.

بنابراین ترجمه‌ی دقیق این عبارت می‌شود «چهار (چتاری/ چتواری) حقیقت (سچانی/ ستیانی) آریایی یا ایرانی». جالب آن که چهارمین رکن دین بودا یعنی راه مغانه (مَگَه) خودش هشت مسیر دارد که آن هم به پالی «آریا اَتَّنگیکَه مَگه» و به سانسکریت «آریا آشتانگَه مَرگَه» خوانده می‌شود، که باز یعنی «راه هشت‌گانه‌ی آریایی/ ایرانی». این تعبیرها در زبان پالی و سانسکریت قدیم کاملا روشن و شفاف هستند و ابهامی ندارند.

شگفت این که در متون مدرن کلمه‌ی آریایی را بر مبنای حدسی که پشتوانه‌ی چندانی هم ندارد، نجیب و اشرافی(noble) ترجمه کرده‌اند. در حالی که معنای اصلی‌ آن –اگر بخواهیم به ریشه‌اش بازگردیم- یا نژاده و اصیل بوده و یا کشاورز. اما به هر صورت به اشرافیت و نجیبزادگی ارتباطی پیدا نمی‌کرده است و تعبیر آلمانی‌های نازی در این زمینه که توسط آنگلوساکسونها هم وامگیری شده، نادرست است. به همین ترتیب ترجمه‌ی دو عبارت یاد شده به «چهار حقیقت نجیب» و «هشت مسیر نجیب» هم به لحاظ زبانشناختی نادرست است و هم اصولا مهمل و بی‌معناست. چون بودا اتفاقا با سلسله مراتب اجتماعی و لایه‌بندی مردم به طبقات والا و پست در ستیز بوده است و بنابراین این کلمه چنان دلالتی در ذهنش نداشته است، جدای آن که خارج از ذهنش هم اصولا چنین معنایی نمی‌داده است. آن چهار شیری که بر فراز ستون آشوکا نشسته‌اند، بنابراین احتمالا نماد چهار حقیقت آریایی بوده‌اند، و این تفسیر بودایی با این نکته تقویت می‌شود که بودا در هنر شمال هند در قرون بعدی با چهار نماد جانوری بازنموده می‌شده که عبارت بوده‌اند از اسب و فیل و گاو و شیر، و نقش همین‌ها را پای چهار شیر می‌بینیم.

خلاصه این که نمادهای بودایی‌ای که آن روز در سارناث دیدم، مثل بقیه‌ی چیزهایی که به هند مربوط می‌شود، از نوعی جعل و تحریف ریشه‌دار و مزمن رنج می‌برد که مبنای اصلی‌اش ایرانی‌زدایی از تاریخ هند بود، و کوشش استعمارگران برای کندن این بخش از حوزه‌ی تمدن ایرانی و بی‌رگ و ریشه وانمودن‌اش. به همین خاطر امروز هندی‌ها تعبیری به کلی متفاوت از این ستون و شیرهای نشسته بر آن دارند.

هندی‌ها چون هندو یا مسلمان هستند و نه بودایی، و چون از یاد برده‌اند که شیر بومی شبه‌قاره‌ی هند نبوده است، و چون با هنر ایرانی و نمادپردازی تخت جمشید آشنایی ندارند، و چون روایت پرتحریف و سراپا نادرست استعمارگران از تمدن شکوهمند درونزاد و مستقل‌شان را باور کرده‌اند، فکر می‌کنند آشوکا نخستین شاه هندوستان بوده و هیچ ربطی به ایران نداشته و این هم نمادی سیاسی است. به همین خاطر همه جا برای تاکید بر ناسیونالیسم هندی از نقش این شیرها استفاده می‌کنند، و قدری خنده‌دار است که همزمان با ورود من به هند در سال ۱۳۸۴ (۲۰۰۵.م) قانونی هم گذراندند و گفتند باید هر جا نماد ستون شیرها نمایان می‌شود، زیرش حتما این شعار را بنویسند که ، و این را به هندی «ساتیَه مِوَه جایَتَه» می‌خوانند، که یعنی «فقط حقیقت پیروز می‌شود!»

G:\pix\-123 Bodhisattava dedicated by Bhikshu Bala Sarnath 123 CE inscription Year 3 Kanishka.jpg

بودیساتوای بالا از عصر کانیشکای کوشانی

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/f/ff/Buddha_in_Sarnath_Museum_%28Dhammajak_Mutra%29.jpg

بودای عصر گوپتا 

از این نقیضه‌گویی‌ها و عجایب هرمنوتیک که بگذریم، در آن موزه برخی از نابترین آثار هنری هند باستان را دیدم و بسیار لذت بردم. تندیس بسیار زیبایی از بودا (از حدود سال ۵۰۰ میلادی) که آن را همه جا به «امپراتوری گوپتا» مربوط می‌کردند، که باز این هم جعلی تاریخی است و این دولت محلی احتمالا از تابعان ساسانیان در شمال هند بوده‌اند. چون این منطقه پیشتر در قلمرو شاهان ایرانی‌تبار کوشانی قرار داشته و وقتی ساسانیان قلمرو کوشانی را تسخیر می‌کنند، دودمان گوپتا روی کار می‌آیند. تندیس مهم دیگر بودیساتوای مشهوری است که در سال ۱۲۳ پ.م توسط دولتمردی به نام بیکشو بالا ساخته شده است و این زمانی است که کانیشکا شاه کوشانی نامدار بر این منطقه فرمان می‌راند.

پس از بیرون آمدن از موزه باز قدری در سارناث گردش کردم و مراقبه‌ی مفصلی هم در پای یکی از پاگوداهای بودایی کردم که به شکل معجزه‌آسایی به کلی از اغیار خالی بود. آنگاه نزدیک غروب که شد، به سمت بنارس به راه افتادم. اولش وسوسه شده بودم پیاده برگردم، چون فاصله‌ی سارناث با بنارس پای پیاده دو سه ساعت بیشتر نبود، و چشم‌اندازهای زیبایی هم داشت. اما تمام روز را راه رفته و خسته بودم. پس ایستگاه اتوبوسی را یافتم که مردم را به بنارس می‌برد و آنجا وقتی پرسیدم اتوبوس بعدی چه ساعتی می‌آید؟ پاسخ شنیدم که بین یک تا سه ساعت دیگر!

جالب آن که عده‌ای هم در ایستگاه منتظر اتوبوسی بودند که اصولا معلوم نبود کی سر می‌رسد. این بی‌توجهی به گذر زمان و ابهام در وقت‌شناسی را در همه جای هند دیدم و آشکارا مردم این سرزمین هنوز در همان بافت روستایی و ضرباهنگ خواب‌آلود و کند قدیمی‌شان زندگی می‌کنند.

در ایستگاه نشستم و دیدم یک میوه‌فروش دوره‌گرد با چهارچرخه‌اش سر رسید. بسیار گرسنه بودم و غذاهای بدمزه و پرادویه‌ی هندی را هم ترجیح می‌دادم نخورم. برای همین در سراسر سفرم بیشتر با خوردن میوه گرسنگی‌ام را برطرف می‌کردم. میوه در هند قیمتی هم نداشت. پس حجم به نسبت چشمگیری میوه و یک خوشه‌ی بزرگ موز گرفتم و به همه‌ی کسانی که در ایستگاه نشسته و ایستاده بودند، تعارف کردم. مردم بیشتر موز دوست داشتند و همه با ادب و لبخند میوه‌ها را قبول کردند و همگی دور هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن میوه. انتظارم این بود که مردم آن شهر به خاطر آمد و شد جهانگردان فرنگی انگلیسی بلد باشند، اما چنین نبود و تنها تک و توکی‌شان و آن هم دست و پا شکسته حرفی به این زبان می‌زدند.

با این حال آموخته بودم که زبان تنها یکی از راههای ارتباط انسانی است. این بود که بزم میوه‌مان به گپ و گفتی پرشور تبدیل شد و بعد از مدتی عده‌ای رهگذر هم که ربطی به اتوبوس بنارس نداشتند از گوشه و کنار سر رسیدند و هم در میوه خوردن‌مان شریک شدند و هم در گفتگویمان. مردم به شیوه‌ی مرسوم هندیان همگی مهربان و خندان و خوشحال ولی به شدت فقیر بودند.

ایران را همه خوب می‌شناختند و معلوم بود ایرانی‌ها را دوست دارند و برایم جالب بود که خواننده‌هایی ایرانی نزدشان محبوبیت داشتند و اسمشان را برایم می‌بردند، که تا آن موقع اسمشان به گوشم نخورده بود! حدس زدم که شاید خوانندگانی بلوچ یا پاکستانی مورد نظرشان باشند. نکته‌ی عجیب دیگری که آنجا دریافتم این بود که بخش عمده‌ی مردها و تقریبا همه‌ی زنها بی‌سواد بودند و این خیلی شگفت‌انگیز بود. بی‌سوادی در حدی بود که نوشته‌های روی اتوبوسها را هم نمی‌توانستند بخوانند و وقتی اتوبوسی می‌آمد چند تایی که سواد داشتند می‌خواندند و با صدای بلند اعلام می‌کردند که این ماشین به فلان جا می‌رود.

ساعتی گذشت و بالاخره اتوبوس ما آمد و با دار و دسته‌ای از هندیان سوارش شدیم که دیگر همه با هم صمیمی شده بودیم. چیزی که الان به نظرم خیلی عجیب می‌رسد این است که آن وسطها برایشان جوک هم می‌گفتم و همگی هم می‌خندیدند، و درست یادم نمی‌آید چطوری بدون این که زبان همدیگر را بدانیم این قدر هماهنگ به شوخی‌های هم می‌خندیدیم.

دوستان تازه‌ام کمکهای بزرگی درباره‌ی ادامه‌ی سفرم کردند. من برنامه‌ام این بود که چند روزی را در بنارس بمانم و بافت قدیمی شهر و مراسم دینی‌شان را ببینم. اما مردم با هیجان گفتند که در بنارس مرتب بمب‌گذاری می‌شود و مسلمانها و هندوها به کشتن همدیگر مشغول‌اند. همگی هم اصرار داشتند که در بخش نوساز بنارس اتاقی بگیرم و آنجا بمانم و اصولا پایم را به بخشهای قدیمی شهر نگذارم. به خصوص که همه جا می‌گفتم ایرانی و مسلمان هستم و نگران بودند که هندوهای افراطی سراغم بیایند و سرم را ببرند!

دو سه نفرشان که واقعا لطف داشتند با اصرار می‌خواستند مرا به خانه‌شان ببرند و قول می‌دادند که برای گرداندن‌ام در شهر قدیم هم همراهم بیایند. نزدیک بود دعوت یکی‌شان را قبول کنم، چون خانه‌اش در بخش قدیمی شهر هم قرار داشت. اما طرف مردی جوان بود با زن و بچه و به نظرم رسید مزاحمشان خواهم بود و در ضمن ترجیح می‌دادم خلوت خودم را داشته باشم. این بود که با سپاسگزاری بسیار دعوتهایشان را رد کردم و وانمود کردم هشدارهایشان درباره‌ی خطرناک بودن بنارس قدیم را جدی گرفته‌ام، اما همچنان قصد داشتم برای اقامت به همان جا بروم. راهنمایی ارزشمند دیگری که یکی از همسفرانم کرد، این بود که در بنارس می‌شود در بعضی معبدها خوابید. یعنی در معبدها شبها باز است و مسافران اغلب در همان جا می‌خوابند. این به نظرم تجربه‌ی خوبی آمد و تصمیم گرفتم چنین کنم.

خلاصه سفر کوتاهمان به پایان رسید و همزمان با تاریک شدن هوا به بنارس رسیدم. فوری ریکشایی گرفتم و نشانی یکی از خیابانهای مرکزی بنارس قدیم را به او دادم که همسفرانم گفته بودند مسافرخانه‌ها و معبدهای زیادی دارد. به سرعت مرا به آنجا رساند و وقتی پیاده شدم با انبوهی از پسربچه‌های تخس روبرو شدم که مسافرخانه‌ها را تبلیغ می‌کردند. قیمتهایی که برای اتاقها می‌گفتند از شبی صد تا چهارصد روپیه نوسان می‌کرد که واقعا پولی نبود، ولی راه و چاه معبدخوابی را یاد گرفته بودم و بنابراین توجهی بهشان نکردم. وقتی گفتم دارم می‌روم در آشرام (معبد) بخوابم، کم کم پراکنده شدند و متوجه شدند با یکی از این توریست‌های پولدار فرنگی سر و کار ندارند.

اما یکی‌شان که پسربچه‌ی کوچولوی بامزه‌ای بود گیر داده بود و با اصرار می‌گفت که باید حتما به مسافرخانه‌شان بروم و ضرر نمی‌کنم، چون «هتل‌»شان در معبد است! همچنین گفته شده که اتاقها را به مبلغی ناچیز هم کرایه بدهند، که با پول ما برابر با پنج هزار تومان می‌شد.

با این حرف کنجکاوی‌ام را برانگیخت تا جایی که اینقدر ارزان است را ببینم. پس همراهش شدم و از کوچه‌هایی باریک و محله‌هایی تاریک و مخوف گذر کردیم، تا این که به ساختمانی عجیب و غریب و زهوار در رفته رسیدیم که طبقه‌ی پایینی‌اش یک معبد مفصل هندویی بود. اما در کنارش پلکانی باریک به طبقات بالایی می‌رفت و آن بالا واقعا یک مسافرخانه‌ی سورآلیستی قرار داشت. جایی بود به نسبت تمیز و زیبا، با معماری قدیمی و دیوارهای نمور. وقتی رفتیم اثری از کسی نمایان نبود و پسربچه رفت و کمی بعد با مادرش آمد که زنی باجربزه و خوشرو بود و بر خلاف قاطبه‌ی زنان هندی، لاغر و خوش‌اندام. گفتم پسرش گفته اینجا با پنج تومن اتاق کرایه می‌دهند. قدری جا خورد و اولش مفصل پسربچه را شماتت کرد که چرا بند را لو داده و بچه‌ هم مدام «آشرام آشرام» می‌کرد و معلوم بود می‌گوید از این یکی همان پنج تومن را هم در بیاوری، بختت بلند است!

مادرش انگلیسی را هم روان حرف می‌زد و گفت که پسرش اشتباه کرده، ولی چون از من خوشش آمده (!) اتاق را به همان پنج تومن در اختیارم می‌گذارد. قدری درباره‌ی این که شرایط این خوش آمدن چیست دچار ابهام و نگرانی شده بودم، اما دنبال آن خانم راه افتادم و باز دو طبقه‌ای از پله‌ها بالا رفتیم تا به جایی رسید و دری را گشود و اتاقی را نشانم داد که واقعا خوب و مناسب بود. قبول کردم و کلید را از او گرفتم و معامله‌مان جوش خورد.

این اتاق پنج هزار تومنی، درست روبروی اتاق دیگری قرار داشت که یک دختر و پسر جوان از اروپای شرقی در آن ساکن بودند. آخرش هم نفهمیدم روس هستند یا لهستانی یا اوکراینی، اما به زبانی اسلاوی حرف می‌زدند و انگلیسی هم بلد نبودند. اما هردو بسیار مهربان و خوش‌اخلاق بودند و وقتی همان شامگاه در راهرو سر حرف را باز کردند، معلوم شد که اتاقشان را تقریبا ده برابر من با صد روپیه کرایه کرده بودند و خیلی بابت ارزان بودن‌اش راضی بودند! فقط ناراحتی‌شان از این بود که اتاقشان پنجره‌ و نمای خوبی ندارد. من تازه بعد از این مکالمه سراغ پنجره‌ی اتاقم رفتم و دیدم اتفاقا چشم‌انداز بسیار جالبی هم دارد.

خلاصه برای چند روز آینده در آن مسافرخانه ماندم، که اتفاقا چند کوچه بیشتر با بازار اصلی بنارس فاصله نداشت، و این شاهرگ اصلی شهر قدیم بود و طی کل بیست و چهار ساعت شبانه‌روز همیشه چند میلیون نفر داشتند داخلش می‌رفتند و می‌آمدند. بهای کرایه‌ی هتل به قدری ناچیز بود که یکی از شبها را جایی پرت از شهر تا دیروقت ماندم و بعدش رفتم آن شب را در معبدی خوابیدم که نذرم را هم ادا کرده باشم، ولی باز اتاق را نگه داشتم و به عنوان پایگاهی و چه بسا قطب‌نمایی در شهر از آن استفاده می‌کردم.

شهر بنارس که تازه واردش شده بودم، از قدیمی‌ترین مراکز دینی هندوستان بود و قدمتش به دوران هخامنشی باز می‌گشت. هرچند خودِ هندی‌ها با همان زمان‌پریشی مرسوم قومی‌شان معتقدند پنج هزار سال (یا به نظر بعضی‌ها ده هزار سال پیش!) ساخته شده است. ما ایرانی‌ها به همان شکلی که ابوریحان بیرونی در ماللهند نوشته، آن را بَنارَس می‌نامیم و هندی‌ها هم تا یک قرن پیش چنین می‌کردند. اما بعدش مُد شد که به شیوه‌ی اروپایی‌ها آن را واراناسی بنامند که اسم اصلی‌اش است و از نام دو شاخابه‌ی گنگ یعنی وارونا و آسی گرفته شده که در شمال و جنوب شهر روان هستند.

Kashi and other Mahajanapadas in the Post Vedic period. شانزده قلمرو مهابهاراتا در میانه‌ی دوران زمامداری داریوش بزرگ (۵۰۰ پ.م)

این را هم بگویم که اولین کتاب مربوط به علم مردم‌شناسی و قوم‌شناسی جهان، همین ماللهند بیرونی است که درباره‌ی هندوستان، یعنی همین استانهای شمالی هند که وابسته به تمدن ایرانی بودند، نوشته شده است. بیرونی خود زبان سانسکریت آموخته بود و چنین می‌نماید که در فاصله‌ی سالهای ۳۹۶ تا ۴۰۹ خورشیدی (۴۰۸-۴۲۱ق) به همراه اردوی شاه غزنوی چندین سفر به هند کرده باشد.

این نوشتار مهمترین متن قرون میانه درباره‌ی ادیان و اقوام هندی است و مرجع اصلی برای بخش مهمی از تاریخ قدیم هند به حساب می‌آید. به خصوص بابهای ۶۳ تا ۷۷ این کتاب به معنای دقیق کلمه در قلمرو علم مردم‌شناسی قرار می‌گیرد و به طبقات اجتماعی، آداب و رسوم، مناسک و خوراک و پوشاک و ساخت خانواده و قواعد حقوقی و فقهی هندوها می‌پردازد.

بیرونی این کتاب را در سال ۴۰۹ هجری خورشیدی (۴۲۱ ق) بلافاصله پس از مرگ سلطان محمود غزنوی به پایان برد. ماللهند یک مقدمه و هشتاد فصل دارد. با خواندن‌اش از سویی روشن می‌شود که ایرانیان به هندیان همچون یکی از اقوام درون قلمرو خویش می‌نگریسته‌اند و نه مردمی بیگانه و بیرونی مثل چینی‌ها. مهمترین تمایز هندیان با ایرانیان از دید بیرونی دین‌شان است، و به همین خاطر آنان را «ملت هند» می‌نامد که در آن دوران دلالتی ناسیونالیستی نداشته و به معنای دین و آیین هندویی بوده است. از سوی دیگر معلوم می‌شود که تدوین آثاری درباره‌ی این مردم پیش از بیرونی هم رواج داشته است. چنان که بیرونی در کتابش به رساله‌ی ابوالعباس ایرانشهری فیلسوف که صد و پنجاه سال قبل از خودش می‌زیسته و ادیان هندی را نقل و نقد کرده‌ اشاره می‌کند و برخی از آرای او را نادرست می‌داند.

این نکته معمولا نادیده انگاشته می‌شود که ابوریحان بیرونی در ضمن فیلسوف و دانشمندی هندی هم هست و در تاریخ تحول علوم در هندوستان هم نقش مهمی ایفا کرده است. با مرور زندگینامه‌ی او آشکار می‌شود که بیرونی در هند دانشمندی ارجمند و معتبر شمرده می‌شده و نزد برهمنان و طبقه‌ی فرهیخته‌ی هندی موقعیتی ممتاز داشته است. اوست که برای نخستین بار رساله‌هایی مثل المجسطی بلطمیوس در اخترشناسی و هندسه‌ی اقلیدس را به سانسکریت ترجمه می‌کند. از اینجا بر می‌آید که تا این هنگام تماس چندانی میان فرهنگ هندی و یونانی برقرار نبوده و آرای اروپاییانی که فکر می‌کنند فرهنگ شکوهمند اروپایی توسط اسکندر به هندوستان صادر شد، با اسناد تاریخی چندان خو نگرفته‌اند. او همچنین کتابهای یوگَه‌سوترا و سَنکهیَه‌سوترا را به عربی ترجمه کرده است.

 

 

ادامه مطلب: بخش هفتم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب