بخش ششم: اسطورهی کوروش
گفتار سوم: کوروش و هویت ایرانی
3. سویهی دیگری از تصویر کوروش نزد اقوام دیگر را میتوان در روایتهایی بازجست که دربارهی آرامگاه او و وصیتنامهاش پدید آمدهاند. این را میدانیم که در سراسر دوران هخامنشی آرامگاه کوروش در پاسارگاد مکانی مقدس و پر رونق بوده و پیکر مومیاییشدهی کوروش در آن نگهداری میشده است. از آن هنگام به بعد، منطقهی پاسارگاد بارها و بارها مورد حمله و غارت مهاجمان بیگانه قرار گرفت و امروز تنها ویرانهای از آن باقی است. با وجود این، گزارشهایی که نخستین مهاجمان به این منطقه برای ما باقی گذاشتهاند تا حدودی ویژگیهای این آرامگاه و روایتهای برساختهشده دربارهاش را نشان میدهد.
پاسارگاد در زمان حملهی اسکندر شهری مقدس بوده است که آوازهاش در یونان و روم پیچیده بوده و تا قرنها بعد نیز خاطرهاش در دورترین نقاط برقرار بوده است. مراسم تاجگذاری شاهنشاهان در آنجا برگزار میشد و پلوتارک نوشته که این مراسم آيینی رازورزانه و مخفی بوده که طی آن شاهنشاه ردای کوروش را بر تن میکرده و طی مناسکی از «روحِ کوروش» برخوردار میشده است.[1] این مراسم، به احتمال زیاد، اولین اشارهی تاریخی به آیینِ خرقهپوشی است که تا قرنها بعد در اندرون تصوف ایرانی باقی میماند و به همین ترتیب انتقال فرّه و اقتدار معنوی را از رهبری به جانشینش رمزگذاری میکند. در این آیین، آرامگاه کوروش گرانیگاهی مکانی بوده و بیشک بخش عمدهی این مناسک در مجموعهی ساختمانها و بناهای مربوط به آرامگاه او برگزار میشده است.[2]
تقدس و اهمیت آرامگاه کوروش به قدری بود که وقتی اسکندر به ایرانزمین تاخت و به این منطقه رسید، احترام کوروش را نگه داشت و برایش قربانی گذاشت و از دستدرازی به اموال شهر خودداری کرد. این را میتوان به خودانگارهی او و همذاتپنداریاش با کوروش حمل کرد، و همچنین به تلاشی مربوطش دانست که برای یافتن پایگاهی نزد پارسیان صرف میکرده است. مقدونیانی که همراه او بودند، از این نخستین برخورد اسکندر و کوروش قصههایی به جا گذاشتهاند که آشکارا برای مشروعیت بخشیدن به او ابداع شده است. بخشی از این قصهها از بستر تاریخی و انگیزههای سیاسیاش برکنده شده و به صورت بخشی از اسطورهی کوروش درآمده و بعد از آن بارها و بارها بازگو شده است.
آریان از قول آریستوبولوس[3] نقل کرده که سپاهیان اسکندر هنگام رسیدن به پاسارگاد این کتیبه را «به خط پارسی» بر آرامگاه کوروش یافتند:[4]
ὦ ἄνθρωπε, ἐγὼ Κῦρός εἰμι ὁ Καμβύσου ὁ τὴν ἀρχὴν Πέρσαις καταστησάμενος καὶ τῆς Ἀσίας βασιλεύσας. μὴ οὖν φθονήσῃς μοι τοῦ μνήματος..
«ای آدم، منم کوروش پسر کمبوجیه، بنیانگذار امپراتوری پارس، که شاه آسیا بودم، به خاطر این یادمان به من رشک نورز».
مضمون مشابهی دربارهی کتیبهی آرامگاه کوروش را در تاریخ استرابو میخوانیم. به روایت او یکی از این کتیبهها دقیقاً همان است که در آریان میخوانیم، با این تفاوت که عبارت «پسر کمبوجیه» بعد از نام کوروش نیامده است.[5]
‘ὦ ἄνθρωπε, ἐγὼ Κῦρός εἰμι, ὁ τὴν ἀρχὴν τοῖς Πέρσαις κτησάμενος καὶ τῆς Ἀσίας βασιλεύς: μὴ οὖν φθονήσῃς μοι τοῦ μνήματος.’
دیگری متنی کوتاهتر بوده که از قول کسی به نام اونِسیکریتوس[6] (Ὀνησίκριτος) بازگو میشود:[7]
‘ἐνθάδ᾽ ἐγὼ κεῖμαι Κῦρος βασιλεὺς βασιλήων.’
«من اینجا خفتهام، کوروش، شاهِ شاهان».
هرتسفلد بر مبنای این گزارشها فرض کرده که لابد کتیبهای از کوروش در پاسارگاد وجود داشته است.[8] با وجود این، تا به حال چنین کتیبهای کشف نشده و آرامگاه پلکانی پاسارگاد هم نشانی از حک شدنِ متن را بر سطح صاف خود ندارد.
استروناخ به درستی استدلال کرده عبارتی که آریان به کتیبهی آرامگاه کوروش منسوب کرده، ترفندی سیاسی برای مشروعیت بخشیدن به اسکندر بوده است.[9] در این کتیبه نوشته شده که کوروش شاه آسیا است، و این لقبی است که در آن هنگام اسکندر به خاطر فتح آناتولی از آن برخوردار بود. با وجود این، این فرض استروناخ و سایر نویسندگان که این تعبیر به کل قلمرو شاهنشاهی تعمیمپذیر بوده، نادرست مینماید و از فرا تاباندن دلالتهای بعدیِ کلمهی آسیا به گذشته ناشی شده است. در کتاب اسطورهی معجزهی یونانی نشان دادهام که در تمام متون اصلی یونانی که در عصر هخامنشی نوشته شدهاند، آسیا فقط و فقط به معنای آسیای صغیر به کار میرفته است. هرودوت نیز در هر دو نقل قولی که مورد استناد است، همین معنی را مراد میکند و به نقش کوروش در فتح لودیه و سیطرهی ریشهدار پارسیان در قلمرو آناتولی اشاره دارد. روایت آریان نیز تعبیری سیاسی از همین اصل است. آریان، در واقع، میخواسته بگوید کوروش نیز عروج خویش را مثل اسکندر با فتح آناتولی آغاز کرد و در آغازِ راهِ فتح جهان شاه آسیا پنداشته میشد. او در پی آن بود که اسکندر را از راهِ همسان نمودنش با کوروش معتبر سازد، و خودِ این نکته که ناگزیر شد کوروش را با عطف به تاریخ جنگهای آغازینش شاه آسیا بنامد، نشانگر آن است که این کلمه دلالتی محدود و منحصر به آناتولی را داشته است. وگرنه همسان انگاشتن کوروشِ شاهنشاه کل قلمرو هخامنشی و اسکندری که تازه آناتولی و سوریه را فتح کرده بود، معنای چندانی نمییافت. استروناخ به درستی اشاره کرده که قاعدتاً بر کتیبهی آرامگاه کوروش، مثل متن تندیس دشت مرغاب، میبایست پسوند هخامنشی به نام کوروش منسوب شده باشد. اما آریان به این کلمه اشارهای نکرده و این لزوماً به معنای غیاب آن نیست، که سانسور شدناش را توسط گفتمان فاتحان مقدونی نشان میدهد. اگر اشارهای به اسم هخامنشی میشد، خود به خود اسکندر از دورِ مشروعیت حذف میشد و اعتبار خود را برای همسان نمودن با کوروش به باد میداد.
سیاسی بودن این روایت و صادق نبودن اسکندر در بزرگداشت آرامگاه کوروش را از اینجا میتوان دریافت که غارتگر مقدونی بعد از مدت کوتاهی به پاسارگاد تاخت و آنجا را به تاراج داد. اسکندر، بعد از بازگشت از سفر هند، به پاسارگاد تاخت و مغان را در این شهر کشتار کرد. به احتمال زیاد آنچه به واقع رخ داده، بازگشت اسکندر از سفری مرگبار و بیحاصل بوده که خزانهاش را به باد داده و بخش بزرگی از سپاهیانش را نابود ساخته است. این نکته را از اسکندرنامههای قدیمی میدانیم که این جوان مقدونی شاید به خاطر همذاتپنداریای که با کوروش بزرگ داشته، یا ادعای خون هخامنشیای که داشته و مشروعیتی که بر مبنای آن میجسته، هنگام فتح ایران از اعمال خشونت در شهر پاسارگاد خودداری کرد و نسبت به آرامگاه کوروش با احترام رفتار کرد.
اما وقتی از سفر هند باز میگشت، از قتل و غارت پاسارگاد و کشتار مغان در این شهر خبردار میشویم. آریان میگوید که کشتار مغان در این شهر بدان دلیل بوده که به قدر کافی به آرامگاه کوروش رسیدگی نمیکردهاند.[10] اما این گفتار نامعقول مینماید. مگر ممکن است غیرت و همت اسکندری که هخامنشیان را منقرض کرده بود، دربارهی آرامگاه بنیانگذار این دودمان، از مغانی که نسلاندرنسل حاجب این مقبره بودند، بیشتر بوده باشد؟ آن هم دقیقاً در زمانی که او از سفری دشوار و پرتلفات بازمیگشته و نیاز به منابع مالی داشته؟ بیشتر چنین مینماید که پاسارگاد تنها بخشِ غارتنشده سرِ راه اسکندر بوده و هنگام بازگشت از ایران شرقی و هند، به بهانهای که مردمپسند هم بوده، به این شهر تاخته و اموال مغان ــ یعنی خزانهی معبدها ــ را غارت کرده است. با تحلیل سفرهای جنگی اسکندر و رفتار خودش و سردارانش روشن میشود که الگویی عام وجود داشته که طبق آن مقدونیان برای دستیابی به منابع مالی به خزانهی معبدها دستدرازی میکردهاند. احتمالاً ماجرای آرامگاه کوروش هم در این میان بهانهای بیش نبوده و قاعدتاً خزانههای پاسارگاد و احتمالاً خودِ آرامگاه کوروش در این میان به باد غارت رفته است.
با وجود این، گزارش آریان نشان میدهد که تا زمان بازگشت اسکندر از هند، این آرامگاه همچنان برقرار و ثروتمند بوده و پیکر مومیایی کوروش هم در آن قرار داشته است. سیاسی بودنِ گزارش آریان از همینجا معلوم میشود که به کشتار مغان و حمله به پاسارگاد اشاره میکند، اما تنها به کوتاهی حاجبان درگاه کوروش ارجاع میدهد و هیچ ذکری از خزانهها و اموال انباشتهشده در معبدهای پاسارگاد و مقبرهی کوروش به دست نمیدهد.
یکی از شاخههای محبوب و پرطرفدار از منشها و روایتهای جعلیای که به کوروش بزرگ منسوب شده، همین وصیتنامهها و جملههای خردمندانهای است که از قول او نقل میشود. آغازگاه این روایتها به احتمال زیاد در دوران خودِ کوروش قرار داشته و جملههای واقعی او را در بر میگرفته است. با وجود این، حالا بعد از دو و نیم هزاره، ما هیچ اطلاعی دربارهی محتوای جملات خودِ کوروش در اختیار نداریم. تنها زنجیرهای طولانی از سوءاستفادهی منظم از نام او را داریم که برای مشروعیت بخشیدن به اشخاص، جملهها یا باورهایی، ارجاع ایشان را در جملههایی منسوب به او میگنجاند. چنان که دیدیم، کهنترین نمونهی مستند و تاریخیِ آن، جعلی است که مقدونیان برای مشروع شمردن اسکندر انجام دادند و این هم به دو قرن بعد از درگذشت کوروش مربوط میشد. جملههایی که امروز به کوروش منسوب میشود، بیشتر برای بزرگداشت یاد او و همگرا کردنِ مجموعهای از اندرزها و گفتارهای حکیمانه در زیر چترِ مضمونی ملیگرایانه است. هر چند هدفگیری ناخودآگاه یا خودآگاهِ آنان که این جملات را به کوروش منسوب میکنند، با غرضهای سیاسی و سودجویانهی غارتگر مقدونی تفاوت دارد، اما جعل و دروغ همچنان ماهیت ناخوشایند خود را در تمام این موارد حفظ میکند و مانعِ درک تصویری درست و حقیقی از کوروش بزرگ میشود.
4. دامنهی شهرت کوروش به راستی گسترده است و تأثیری که بر روایتهای حماسی و افسانههای اقوام دیگر به جا گذاشته، چشمگیر و شگفتانگیز مینماید. تنها به عنوان یک نمونه از بُردِ نفوذ این روایتها، به گزارش یاکوب یانسون از افسانههای کهن ایسلندی دربارهی کوروش اشاره میکنم. ایسلند از نظر جغرافیایی و فرهنگی یکی از دور افتادهترین فرهنگهای اروپایی است و به همین دلیل هنوز هم بقایای زبان نوردیک قدیم و باورها و آیینهای کهن مردم اروپای شمالی در این منطقه بهتر از هر جای دیگر باقی مانده است. این که روایت زندگی کوروش به این منطقه وارد شده و در آن نهادینه شده باشد، نشانگر آن است که این روایت در سراسر اروپا تا چه حد رسوخ کرده و مورد استقبال واقع شده است.
یکی از مشهورترین اسناد ایسلندی دربارهی کوروش، دستنوشتهای کهن از ایسلند است که شاهان پارسی (Sogur Persakonunga) نام دارد.[11] این متن ظاهراً ترجمهای از Buntingii Chronicon Regum Persarum است که در 1623 میلادی انجام پذیرفته و به دست کشیشی به نام یان سیگموندسون[12] (1725ـ1637 م.) به شعر درآمده است. مشهورترین بخش آن شرح داستان کوروش بزرگ است.
در حال حاضر بیست و شش نسخهی دستنویس از این متن شناخته شده و این نشانگر محبوبیت چشمگیر این داستان در میان مردم ایسلند است. این متن تنها بازتاب خاطرهی کوروش نزد این مردم نیست. بورلاکور گوبراندسون[13] (1707ـ1672 م.) در مقدمهی شعر Ulfarsrimur از کوروش یاد کرده است. شعر یادشده، گذشته از این که کوروش فاتح بابل و کلده بوده و یهودیان را آزاد کرده، چیزی دربارهی او بیان نمیکند. این متن در اصل داستان پهلوانی به نام اولفارِ نیرومند (Ulfar sterki) است که پسرِ یکی از سرداران کمبوجیه بوده است. گوبراندسون داستان را نزد خود به شکلی تخیلی سر هم کرده و نام و نشانهایی نامربوط را به کار گرفته است. مثلاً نوشته که پدر اولفار سرداری پارسی بوده به نام کلارِلیوس[14] که بعد از فتح مصر به آفریقا رفته و در آنجا دولتی برای خود تأسیس کرده است.
شاعر دیگرِ ایسلندی، گوموندور بیورنسون[15] (1784ـ1712 م.) است که تاریخ منظوم دیگری را از کوروش سروده است. همچنین سیگورور بریوفیورو[16] (1846ـ1798 م.)، که یکی از مشهورترین شاعران ایسلندی است و در نیمهی نخست قرن نوزدهم میزیسته، شعری داشته به نام «کوروش و کمبوجیه» که نسخهی دستنویساش گم شده و تنها نامش برایمان بازمانده است. دائوی نیسلون[17] (1856ـ1809 م.) هم شعری به نام کوروش داشته است. سرمشق غالب در این روایتها داستان هرودوت است، اما عناصری از کوروپدیا و سایر منابع نیز در آن یافت میشود.[18]
در این روایتها کوروش به عنوان مردی خویشتندار و راستاندیش معرفی شده که به خاطر نیکوکاریاش نسبت به مردم محبوبیتی عظیم داشته و آن را با نبوغ نظامی و دلیری در میدان نبرد ترکیب میکرده است.[19] در این روایتها کوروش به روشنی نقش سوشیانس را ایفا میکند و به همراه عیسی مسیح یکی از شش نجاتبخشی دانسته شده که خداوند نامشان را پیشاپیش اعلام کرده است.[20]
داستانهای ایسلندی دربارهی کوروش، آشکارا در بافتی دینی و به خاطر بزرگداشت کوروش در تورات پرداخته شدهاند. اما منابع آنها بیشتر داستانهای یونانی است تا توراتی، و به خصوص ردپای قصههای محلی و داستانهای حماسی ایسلندی را بر آن به خوبی میتوان تشخیص داد. این متون از سویی دامنه و گسترهی جغرافیایی پراکنده شدنِ آوازهی کوروش را نشان میدهند، و از سوی دیگر الگوهای در هم آمیختن روایتها و عناصر مفهومی را نمایان میسازند.
5. عنصر دیگری که در فهم عمیقتر اسطورهی کوروش یاریمان میکند، سرگذشت خودِ استوانهی حقوق بشر است. این اثر باستانی مهم را هرمز رسام در زمانی که انگلیسیها عراقِ عثمانی را در اشغال خود داشتند، در ویرانههای بابل کشف شد. اهمیت این سند در آنجاست که طولانیترین متن رسمیِ بازمانده از دوران کوروش است و تنها متن مفصلی است که خودِ کوروش در آن روایتی از زندگی خویش را تعریف کرده است. این کتیبه از همان ابتدای یافته شدناش، مورد توجه فراوان قرار گرفت و به خصوص پژوهشگرانِ کتاب مقدس بسیار به آن ارجاع دادند. چرا که محتوای آن درستیِ بخشهایی از عهد عتیق را نشان میداد.
بر خلاف تصورِ مشهور، این استوانه از همان ابتدا با ملیگرایی ایرانی پیوند نخورد. یعنی تا دیرزمانی ملیگرایان دوران مشروطه که کوروش را از مجرای متون فرانسوی بازشناخته بودند و به داستانهای یونانی دربارهاش آگاه شده بودند، همچنان از وجود این کتیبه بیخبر بودند. با وجود این، این تصور که کوروش بزرگ برای هویت ملی جدید ایرانی اهمیتی نداشته و بزرگداشت او در زمان حکومت پهلوی آغاز شده هم جعل نمایانی است و به کلی نادرست است. از همان زمانی که نهضت ترجمه از زبانهای اروپایی به پارسی آغاز شد، نام کوروش هم در بافت مدرن و جدیدش در ایرانزمین شناخته شد و مورد تکریم و تأکید نخبگان ایرانی قرار گرفت. اوج این ماجرا به دوران ناصرالدین شاه باز میگردد. به طوری که در زمان امضای قانون اساسی مشروطه توسط مظفرالدین شاه، کوروش کاملاً برای نخبگان ادبی و سیاسی ایران آشنا بوده است. هرچند ریزهکاریهای داستان هرودوت و کسنوفون دربارهاش به تدریج و کم کم به زبان پارسی منتقل میشد.
یک نمونهی نمایان از ارج کوروش نزد نخبگان فرهنگی صدر مشروطه، در شعرِ زیبای «آیینهی عبرت» دیده میشود که در 1285 خورشیدی و بلافاصله بعد از مرگ مظفرالدینشاه خطاب به محمدعلی شاه قاجار سروده شده است. سرایندهی این شعر ملکالشعرای بهار است و در آن سراسر تاریخ ایران را از آغاز تا دوران معاصر شرح داده است. بهار در این شعر از «سیاکزارِ ماد»، «شاهزادهی پارس، کوروش» سخن میگوید و روایت کسنوفون از خویشاوندی این دو را نقل میکند. او تصویر روشن و دقیقی دربارهی کوروش دارد و میگوید:[21]
کوروش آیینهای نیک آورد در کشور پدید شیوهی قانونگذاری او به عالم گسترید
جادهها افکند و در فرسنگها خرسنگ چید نیز او ایجاد کرد آیین چاپار و برید
در نخستین جنگ چون بینظمی لشگر بدید نقشهی تنظیم و تقسیمات لشگرها کشید
کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد مر یهودان را بدان آزادی و خشنود کرد
یعنی بهار در چهار بیت، و در پنجاه و هشت کلمه، به شش رکنِ عظمت کوروش به درستی اشاره کرده است: بازسازی آیینها، قانونگذاری، جادهسازی، نظام خبررسانی بریدها، ساماندهی ارتش و آزادی بردگان.
بنابراین، این برداشتِ ایدئولوژیک که اهمیت کوروش نزد ایرانیان به دوران پهلوی باز میگردد، یکسره نادرست و برخاسته از غرض و مرضهای سیاسی است. بهار هم در زمان به سلطنت رسیدن رضاشاه دشمن خاندان پهلوی بوده و هم این شعر را حدود بیست سال قبل از فراز آمدن وی سروده است.
با وجود این، این نکته حقیقت دارد که در دوران پهلوی در بزرگداشت کوروش کوشش فراوان صرف شد، و این شاید خاستگاه تصورِ نادرست یادشده باشد. به طور خاص، شهرتِ استوانهی اکدی کوروش به «نخستین بیانیهی حقوق بشر» تا حدودی مدیون تبلیغات دولتی دوران محمدرضاشاه است. کوروش به خصوص در دوران پهلوی دوم به نمادی برای ملیت ایرانی بدل شد.[22] محمدرضاشاه در بیانیهی انقلاب سفید خود، که در 1346 خورشیدی منتشر شد، استوانهی کوروش را اولین سند حقوق بشر دانست و هم این سند و هم کوروش را به جزئی محوری از ایدئولوژی شاهنشاهی دولت بدل ساخت. شاه در پیام نوروزیاش به مناسبت نوروز سال 1350، این سال را به نام سال کوروش بزرگ نامگذاری کرد و اعلام کرد که در این سال جشنهای دو هزار و پانصد ساله برگزار خواهد شد. این جشنها ــ که در سالگرد فتح بابل به دست کوروش در پاسارگاد برگزار شد و در جهان انعکاس زیادی یافت و سران بیشتر کشورها در آن شرکت کردند ــ از سویی بر قدمت تمدن ایرانی و استقلالِ آن از دوران اسلامی پافشاری میکرد و از سوی دیگر، شخصیت کوروش را همچون بنیانگذاری بزرگ در مرکز گفتمان خود حفظ کرده بود.
محمدرضاشاه تنها از نام و نشان کوروش استفادهی ابزاری نمیکرد و تحلیل گفتمان سیاسیاش نشان میدهد که صمیمانه به اهمیت این شخصیت تاریخی معتقد بوده و دوران هخامنشی را همچون نمونهای آرمانی از سیاست ایرانی و ساماندهی دولت سلطنتی میدانسته است.[23] دستگاه سیاسی پهلوی از کوروش برای مشروعیت بخشیدن به برنامههای خود بهره میبرد و میکوشید بر مبنای این خاطرهی تاریخی گفتمانی ناسیونالیستی را ایجاد کند و آن را همچون جایگزینی برای هویت اسلامگرای رو به رشد مطرح نماید.[24] البته حالا که چند دهه از آن دوران گذشته، میتوان دریافت که دغدغهی خاطر اصلی سیاستمداران دوران پهلوی مقابله با خطر گسترش کمونیسم بوده و چنین مینماید که این گفتمان سیاسی باستانگرا بیشتر در صدد جذب شعارهای بانفوذِ چپها و طردِ مقاومتشان در برابر ایدئولوژی سلطنتی بوده باشد.
قضیهی پیوند میان سازمان ملل و استوانهی کوروش هم از همین جا آغاز شد، چون اشرف پهلوی بعد از پایان مراسم جشنهای دو هزار و پانصد ساله نسخهای نوساخته از استوانهی کوروش را به رییس وقتِ سازمان ملل اهدا کرد و در خطابهی این اهدا میراث کوروش را تفاهم و رواداری و آزادیهای انسانی دانست. این رونوشت از کتیبه از آن به بعد در دفتر مرکزی سازمان ملل در نیویورک نگهداری میشود و گفتمان سازمان ملل از آن هنگام به بعد همچنان کوروش و کتیبهاش را به عنوان نقطهی شروعی در تدوین حقوق بشر به رسمیت میشمارد.[25]
مورخان ایرانی دوران بعد از انقلاب، تا حدودی در واکنش به بافت ایدئولوژیک آنچه در دوران پهلوی تبلیغ شده بود، مسیری وارونه را طی کردند و کتیبهی کوروش را به کلی با حقوق بشر بیارتباط دانستند.[26] نویسندگان غربی هم منسوب کردن حقوق بشر به این سند تاریخی را ناشی از خطای ناهمزمانی دانستند[27] و آن را نتیجهی تبلیغات سیاسی دولت پهلوی قملداد کردند،[28] و چنین تفسیری از آن را به کلی اشتباه دانستند.[29] واکر زودتر از همه و بعد از همان جشنهای دوهزار و پانصد ساله گفتمان سیاسی غالب را رد کرد و نوشت که استوانهی کوروش تنها یک متن اهدایی به معبدی محلی است و هیچ معنایی فراتر از این را حمل نمیکند.[30] به تازگی آرنولد و میخالووسکی در همین راستا نوشتهاند که این استوانه تنها کارکردی آیینی داشته و نه بیانیهای رسمی بوده و نه اعلامیهای که به حقوق مردم ارتباطی داشته باشد.[31] ویسهوفر هم، که پیشتر یکی از کارگزاران دولت پهلوی در این تبلیغات بود، در سالهای بعد از انقلاب نوشت که «تصویر کردن کوروش همچون قهرمان حقوق بشر، همان قدر موهوم و آغشته به خطاست که انسانی و روشنگر دانستنِ دوران زمامداری شاه ایران!»[32].
مورخان اروپایی نیز در دوران پس از انقلاب اسلامی ــ شاید تا حدودی متأثر از جبههبندی دشمنانهی دولت انقلابی نوپا و ارزشهای غربی ــ در ستودن این سند به عنوان آغازگاهی برای حقوق بشر تجدید نظر کردند و آن را ادامهی مستقیم و عادیِ سیاست رواداری دینی شاهان آشوری و بابلی قدیمی دانستند،[33] گزارش عهد عتیق در این زمینه را متأخر و ساختگی دانستند،[34] و یا آن را به قلمرو میانرودان و یهودیه منحصر دانستند و منکرِ وجود یک سیاست نوظهور و فراگیر پارسی دربارهی رواداری دینی شدند.[35]
این در حالی است که از سوی دیگر، برخی از مورخان[36] و پژوهشگران تاریخ حقوق و جامعهشناسان تاریخ[37] موقعیت مهم و مرکزی استوانهی کوروش در دگردیسی حقوق بشر را تأیید کرده و به رسمیت شمردهاند. تالبوت، که در فلسفهی حقوق بشر چهرهی سرشناسی است، در بحثی که از عمومیت و فراگیری این مفهوم دارد، کوروش را به عنوان بنیانگذاری در این زمینه گواه آورده است و در گفتمان او تأکیدی نمایان بر این مفهوم را تشخیص داده است.[38] هیراد ابطحی هم به درستی خاطرنشان کرده که گفتمان کوروش در استوانهاش را نمیتوان به کوشش وی برای مشروعیتطلبی حمل کرد، چون در زمان نوشته شدنِ آن در اوج اقتدار و چیرگی قرار داشته و هیچ نشانی از مقاومت یا دشمنی در برابرش به چشم نمیخورد.[39]
اگر به خودِ محتوای این سند و رخدادِ تاریخی وابسته بدان بنگریم، بیهیچ تردیدی داوریمان این خواهد بود که گفتمان این سند با هنجارِ حاکم بر فتحنامههای پیش از آن متفاوت است و کردار کوروش در جریان گرفتنِ بابل هم بیپیشینه بوده و به کلی با هرآنچه تا آن روزگار در تاریخ سیاسی تجربه شده بود، بیگانه بوده است. از این رو، اگر بخواهیم از سوگیریهای مقطعی و سودمدارانهی سیاسی فاصله بگیریم و خودِ این سند را در بافت تاریخیاش بنگریم، ناگزیر سه ویژگیاش را به رسمیت خواهیم شناخت. نخست آن که این کهنترین و اولین سندِ بازمانده از کشورِ متحد ایران است؛ دوم آن که رواداری و محبوبیت کوروش در آن نمایان است و این متن گزارشِ یونانیان و یهودیان و ایرانیان بعدی دربارهی فرهمندی و نیکوکاری کوروش را تأیید میکند؛ و سوم آن که در آن برای نخستین بار به حقوق مردم و اهمیتِ شادمانیِ همهی مردم اشاره شده است. این مردم، بر خلاف آنچه در کتیبههای پیشینیان میبینیم، فقط شهروندان نخبه و سرورانِ بانفوذِ شهرِ گشودهشده نیستند، که همهی مردم بابل را در بر میگیرند. آنچه این خوانش از متن را به کرسی مینشاند، نگریستن به کردار کوروش است، در آن هنگام که یهودیان و طبقهی فرودستِ بابل را آزاد میکرد و با هزینهای دولتی زیستگاهی و معبدی را برایشان فراهم میساخت.
جالب آن که بخش عمدهی مراجع علمی و صاحبنظرانی که این روزها دربارهی این استوانه نظر میدهند، این سه نکته را میپذیرند. گفتمان سازمان ملل متحد همچنان این استوانه را آغازگاه حقوق بشر میداند، و به خصوص خودِ ایرانیان در این زمینه موضعی بسیار تندروتر نسبت به تبلیغات سیاسی دوران پهلوی اتخاذ کردهاند. ناگفته نماند که این تبلیغات در همین سالهای اخیر هم ادامه داشته است که نمونهای از آن، آوردن استوانهی حقوق بشر به تهران و نمایشاش در گنجینهسرای ایران باستان بود که تا حدودی برای تأکید بر پیوند ایران و حقوق بشر انجام شده بود، که بهتر است حواشی آن ناگفته بماند. این رویکرد در بیشتر جبههها و سوگیریهای نخبگان ایران امروز دیده میشود. مثلاً در دسامبر سال 2003، شیرین عبادی، که نخستین ایرانیِ دریافتکنندهی نوبل صلح بود، در خطابهی خود این جمله را بیان کرد: «من ایرانی هستم، نوادهی کوروش بزرگ، امپراتوری که دو هزار و پانصد سال پیش حکومتش را با این شعار آغاز کرد که من بر مردمی که آرزومند زمامداری من نباشند، فرمان نخواهم راند. او قول داد که هیچکس را وادار نکند تا دین و آیین خود را تغییر دهد، و آزادی را برای همگان به رسمیت شمرد. منشور کوروش بزرگ باید در تاریخ حقوق بشر تدریس شود»[40].
در مقابل این برداشتِ عمومی و جا افتاده دربارهی کوروش و جایگاه تاریخی او، و استوانهی حقوق بشر و معنای نهفته در آن، یک رویکرد تندروانه و نامعقول هم وجود دارد که خاستگاهش را باید در دوران پهلوی ردیابی کرد. بخشی از نیروهای سیاسی اسلامگرا و چپگرا که در دوران پهلوی از سیاستهای ناسیونالیستیِ دولت حاکم ناراضی بودند، برای تدوین پادگفتمانی نیرومند، ناگزیر شدند به نقطهی قوت تبلیغات سیاسی دستگاه پهلوی بتازند، و آن هم کوروش بود. به این ترتیب، دو گفتمانِ موازی و همسو زاده شد. یکی کوروش را شاهی بیدین و بدکار میدانست و ستایش او را «غیراسلامی» قلمداد میکرد، و دیگری اصولاً با شاه بودنِ کوروش مشکل داشت و آن را با آزادی رنجبران و تحقق سوسیالیسمِ «واقعاً موجود» در تضاد میدید. نتیجه آن شد که دو رده از متون دربارهی شاهان باستانی ایران پدید آمد که هستهی مرکزی گفتمان اسلامی و مارکسیستیِ ایرانِ معاصر را برمیسازد.
در یک سو، خلخالی را داریم که درست بعد از جشنهای 2500 ساله کتابچهای نوشت در 58 صفحه به نام کوروش دروغین و جنایتکار که در آن کوروش بزرگ را به دزدی، راهزنی، قتل، لواط و بقیهی گناهانی که برایش قابل تصور بود (از جمله داشتنِ مادرِ یهودی)، متهم ساخته بود.[41] این کتاب در آن زمان توجهی جلب نکرد و بعد از آن هم ناخوانده و بدنام باقی ماند، اما اگر کسی بختِ خواندناش را بیابد درخواهد یافت که گفتار سعیدی سیرجانی درست است و محتوای آن نشانگر ناتوانی نویسندهاش در فهم متون فارسی دربارهی کوروش است. چنان که مثلاً خلخالی اشارهی کتزیاس به این که کوروش از طبقهی فرودست بود و در جوانی به کارهای دستی میپرداخت و جملهی پیرنیا در این مورد را که کوروش در جوانی نیاز به کار کردن داشته، نشانهی لواطکاری کوروش فهم کرده است. او در این کتاب به طور همزمان آرای هرودوت، کسنوفون، ناتل خانلری، علامه طباطبایی و دهخدا را نادرست خوانده و بخش عمدهی ایشان را کارگزار صهیونیسم و «پیرو خطِ یهود» دانسته است.
همزمان با این واکنش اسلامگرایان، چپگرایان نیز واکنشی نشان دادند و نوشتارهایی منتشر کردند که در آن شاهان هخامنشی ستمگر و خونریز دانسته شده بودند و شاهان بدنامِ اساطیری مثل ضحاک نماد انقلابهای خلقی قلمداد شده بودند. این برداشت نیروهای چپ البته سابقهای طولانی داشت و پیشینهاش به قبل از ظهور گفتمان اسلامی در این مورد میرسید. یکی از نخستین متون در این زمینه را نیما یوشیج در سال 1318 پدید آورد و آن شعری بود دربارهی دانیالِ پیامبر که در آن داریوش بزرگ مورد حمله قرار گرفته بود.[42] در این معنی، کسانی مانند خلخالی در واقع بخشی از گفتمان چپِ دوران خود را برگرفته و با عقاید دینی خویش درآمیخته بودند.
در دوران ما نیز این موجِ حمله به کوروش همچنان ادامه دارد. در یک سو قومگرایانی قرار دارند که تخریب خاطرهی کوروش را راهی میدانند برای آسیب رساندن به ملیگرایی ایرانی، و در سوی دیگر همچنان برداشتهایی عقیدتی رواج دارد که در پیِ انکار تاریخ ایران پیش از اسلام است.
ناگفته نماند که شبیه به تبلیغات قومگرایان را در شاخهای از گفتمان غرب نیز میبینیم. این تصور که فرهنگ غربی به شکلی پیوسته و دایم به ستایش و نکوداشت کوروش بزرگ میپرداخته است، نگرشی سادهانگارانه است. اما جالب آن است که نخستین نشانهها از حمله به کوروش و تلاش برای خوار ساختنِ خاطرهی او، به قرن بیستم میلادی مربوط میشود و این همان دورانی است که در ایرانزمین هم نخستین زمزمهها برای حمله به او از سوی نیروهای چپ یا مذهبی آغاز میشود.
یکی از نخستین حرکتهای فرهنگی غرب در این زمینه، فیلمِ صامتِ «نارواداری»[43] از د. و. گریفیث[44] است که به سال 1916 م. ساخته شد و یکی از شاهکارهای سینمای صامت محسوب میشود. این فیلم حماسهای است که چهار داستان را در سه ساعت و نیم روایت میکند. آخرین داستان ماجرای فتح بابل به دست کوروش را نشان میدهد و در آن کوروش را شاهی خودکامه و ستمگر تصویر میکند که بابلیهای صلحجو و شادخوار را زیر مهمیز قدرت خود میکشد و بختشان را تیره میسازد. ناگفته نماند که این گریفیث همان کارگردانی است که به کوکلوسکلانها تعلق خاطری داشت و سال پیش از آن (1915) فیلمِ مشهور و بدنام «تولد یک ملت»[45] را ساخته بود و به خاطر نژادپرستی و هواداریاش از نسلکشی سرخپوستان و ستم بر سیاهپوستان در میان فرهیختگان شهرتی ناخوشایند به دست آورده بود.
این تلاشها برای تخریب خاطرهی کوروش در سالهای اخیر شدت و ابعادی بیسابقه به خود گرفته است. با وجود این، پایداری و تداوم محبوبیت کوروش و حتا افزوده شدن بر آن نمایان است و این امری شگفت مینماید. در حقیقت، این نکته که در حال حاضر بیست و پنج قرن است در گسترهای از ایران تا ایسلند روایتها و داستانهایی دربارهی این شاه ایرانی وجود داشته و دوام آورده، نشانگر آن است که این روایتها کارکردی را به انجام میرساندهاند و معنایی و سرمشقی برای مردمان فراهم میآوردهاند، که به سادگی با تعصبهایی عقیدتی یا منافعی حزبی جایگزینشدنی نیست.
6. کوروش تنها يک کس نيست. او سياستمداري زيرک و هوشمند، ناجي قومها و احياکنندهي دينها، پيامبري مقدس و کاهني اثرگذار، بنيانگذار نظمي نو و کشوري کهنسال، جنگاوري نيرومند و سرداري پيروزمند، نيمهخدايي توانمند و نيکوکار، سازماندهندهاي با کفايت و مديري لايق، و يکي از محبوبترين چهرههاي تاريخساز در کل تمدنهاي انساني است. کوروش، گذشته از اينها، موجودي اسطورهاي هم هست. او يکي از معدود انسانهايي است که در زمان حيات خود به شخصيتي افسانهای و عنصری اسطورهشناختي تبديل شد.
نظامهاي اجتماعي، دستگاههايي بغرنج و پيچيدهاند که در جريان سازوکارهاي دروني خويش الگوهايي را براي هنجارسازي و سازماندهي معناهاي شخصي وابستگان به خويش ابداع مينمايند. اين سازوکارها معمولاً خارج از دايرهي فهم، کنترل و خواستِ اعضاي اين جامعهها قرار دارند، اما بر کردار ايشان و شيوهي فهمشان از خود و هستي پيرامونشان تأثير ميگذارند.
جامعهها، در سطح جامعهشناختي يعني آنگاه که در مقياس نهادهاي اجتماعي نگريسته شوند، الگوهايي از قاعدهها و قانونمنديها را ظاهر ميکنند که در ذهن انسانها همچون «فرامن» تجلي مييابند. اينها مجموعههايي از قوانين اخلاقي، معيارهاي تفکيک نيکي از بدي، و شاخصهاي ردهبندي امور شايست از ناشايست را تشکيل ميدهند که رفتار اعضاي جامعه را يکدست و متقارن کرده، و آن را براي جماعت و نظامهاي قدرت حاکم بر آن پيشبينيپذير و بنابراين مديريتپذير ميسازد.
در سطح فرهنگي، يعني آنگاه که در لايهي منشها و در مقياسي درشتتر از نهادهاي اجتماعي به موضوع بنگريم، سرمشقهايي استعلايي، پيچيده و ويژه از صورتبندي نظامهاي شخصيتي را بازمييابيم که «منِ آرماني» ناميده ميشوند. منِ آرماني، بر خلاف فرامن، مجموعهاي از قاعدهها و معيارهاي ساده و قابل تقليد نيست. منِ آرماني تراکمي از معناست که در قالب زندگينامه يا صورتي آرماني از شخصيت صورتبندي شده باشد. منِ آرماني چارچوبي است که بايد تا حدودي توسط هويتهاي انساني شناخته شود تا دليل اعتبار فرامن و قواعد منسوب بدان توجيه گردد. ضرورتي براي فهم کامل من آرماني وجود ندارد، و اتفاقاً معناي نهفته در آن هر چه ناهشيارانهتر و نقد ناشدهتر باقي بماند بهتر و عميقتر کار خواهد کرد.
سوژههاي انساني و نظامهاي روانشناختي، به طور مستقيم پديدارها و روندهاي سطح فرهنگي را درک نميکنند. من، فرامن را در قالب مجموعهاي از دستورالعملها ميفهمد و منِ آرماني را در قالب شبکهاي از زندگينامهها، قصهها، روايتها، نمادها و اسطورهها درک ميکند. از اين روست که من آرماني در هر نظام اجتماعي اشکالي گونهگون به خود ميگيرد و توسط شبکهاي از روايتها، داستانها و اسطورهها صورتبندي ميشود تا در قالب ابرقهرماناني مشهور، ستودهشده و محبوب تجلي يابد. ابرقهرماناني که من بتواند با ايشان همذاتپنداري کند، و به اين ترتيب ايشان را سرمشق قرار دهد و عناصر رفتاري ايشان را همچون آرماني بپذيرد و معيارهاي فرامنِ برآمده از آن را نهادينه سازد.
کوروش، نخستين ابرقهرمانِ تاريخ بیست و پنج سدهاي ايرانِ یکپارچه، و یکی از بزرگترین ابرقهرمانان تاریخ پنج هزار سالهی ایرانزمین است. بيترديد پيش از او، ابرقهرمانان ديگري در جامعههاي ايراني وجود داشتهاند. زرتشت، اسفندیار، ديااوکو و هووخشتره نمونههايي از ابرقهرمانان قديميترِ قومهاي ايرانيزبان، و شروکین، حمورابی، تیریگان و گیلگمش مثالهایی از ابرقهرمانان باستانی ديگر قومهاي ایرانزمین هستند که برخي از آنها هنوز هم نقش استعلايي خود را حفظ کردهاند. با وجود اين، کوروش نخستين ابرقهرماني است که در قالب چهرهاي منحصراً تاريخي و اجتماعي ــ و نه ديني ــ ظهور کرد و تأثير خويش را براي مدتي چنين طولاني بر جامعهي ايراني و تمام جامعههاي متأثر از آن باقي نهاد.
کوروش، آنگاه که امروزه به وي مينگريم، ديگر شخصيتي تاريخي نيست. او از مرزهاي حقيقت و دروغ فراتر رفته و به چيزي برتر، به معياري براي تفکيک نيک از بد و شايست از ناشايست تبديل شده است. تقريباً ترديدي نيست که شاهنشاهان هخامنشي، که براي سدهها در قلمرو مياني برگزيدهترين و برترين انسانها محسوب ميشدند، او را همچون سرمشق خويش در پيشِ رو داشتهاند. در اين هم شکي نيست که انبوهي از شخصيتهاي تاريخي و جهانگشايان، دانسته يا ندانسته، از او تقليد کردهاند و جوياي نام و آوازهاي همچون او بودهاند. چه فاتحاني شرابخواره و نيمهوحشي همچون اسکندر را در نظر بگيريم، و چه دينگستراني سازماندهنده و جنگاور مانند اردشير بابکان، همه از او تقليد ميکردند و در پي احياي دستاوردهايش و تکرار کردارهايش بودند. کوروش، از اينرو، از مرتبهي موجوديتي انساني و شخصيتي رواني گذر کرد و در زمان زنده بودنش به ماهيتي اسطورهاي و عنصري فرهنگي تبديل شد.
کوروش، هم برای آنچه کرد هم برای آنچه نکرد، شایستهی ستایش است. كوروش، ايرانزمين و سرزمينهاي همسايهي آن را فتح كرد، همچون اسكندر و تيمور و چنگيز. اما تفاوتش با اين جهانگشايانِ خونخوار آن بود كه به موقع از تاختوتاز دست برداشت و نيروي خود را صرف سازماندهي اقتصادي و اجتماعي قلمرویش كرد. بر خلاف سردارانی که جز جنگیدن راهی برای سازماندهی جهان پیرامونشان نمیشناختند، کوروش، سیاستمدار و مصلحی اجتماعی بود که بهجای خود از جنگیدن نیز استفاده میکرد. به همين دليل هم بر خلاف اين جهانگشايان به چهرهاي مقدس تبديل شد و زندگينامهاش مبناي بازنويسي روايتهاي مربوط به شخصيتهاي مقدس فراواني قرار گرفت و در نسخههاي كهنتر از اين رده از روايتها ادغام گشت.[46]
- . Plutarch, Artax. 3.1. ↑
- . Badian, 1996: 23. ↑
- . Aristobulus ↑
- . Arrian, Anabasis, 6.29.8. ↑
- . Strabo, Geographica, 15.3.7. ↑
- . Onesicritus ↑
- . Strabo, Geographica, 15.3.7. ↑
- . Herzfeld, 1929-30, I3ff. ↑
- . Stronach, 2000: 696. ↑
- . Arrian, 6, 29. ↑
- . Jonsson, 1974: 49-50. ↑
- . Jon Sigmundsson ↑
- . borlakur Guobrandsson ↑
- . Klarelius ↑
- . Guomundur Bjornsson ↑
- . Sigurour Breiofjoro ↑
- . Daoi Nielsson ↑
- . Jonsson, 1974: 51-52. ↑
- . Jonsson, 1974: 53-54. ↑
- . Jonsson, 1974: 55. ↑
- . بهار، 1387: 66. ↑
- . Wiesehöfer, 1999: 55-68. ↑
- . Lincoln, 1992: 32. ↑
- . Silverman and Ruggles, 2008: 11. ↑
- . Schulz, 2008. ↑
- . Ansari,2007: 218-219. ↑
- . Daniel, 2000: 39; Llewellyn-Jones, 2009: 104; Curtis, Tallis & Andre-Salvini, 2005: 5. ↑
- . Kuhrt, 1983: 83-97. ↑
- . Mitchell, 1988: 83. ↑
- . Walker, 1972: 158-159. ↑
- . Arnold and Michalowski, 2006: 426-430. ↑
- . Wiesehöfer, 1999: 55-68. ↑
- . Kuhrt, 1983: 83-97. ↑
- . Grabbe, 2006: 542. ↑
- . Bedford, 2000: 138-139. ↑
- . Lockard, 2007, Vol.1: 147; Jaffery, 1981: 121. ↑
- . Kingsbury, 2008: 21; Carey et al., 2010: 19; Lauren, 2003: 11; Veenhoven, 1975, Vol.1: 244; Martin and Lin, 2005: 99. ↑
- . Talbott, 2005: 40. ↑
- . Abtahi, 2006: 1-38. ↑
- . Ebadi, 2003. ↑
- . خلخالی، 1360. ↑
- . یوشیج، 1380: 233ـ228. ↑
- . Intolerance ↑
- . D. W. Griffith ↑
- . Birth of a Nation ↑
-
. Drews, 1974,: 387-393. ↑
ادامه مطلب: پیوست ها – پيوست يكم: نبشتههاي آريارمنه و اَرشام