پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم: مرگ موبد

بخش ششم: مرگ موبد

دستانش را در هم گره كرد و در برابر آتشگاه سر فرود آورد و سرودی مذهبی را با صدایی آرام زمزمه كرد. وقتی سرود تمام شد، ‌‌‌برخاست و به سوی در آتشگاه حركت كرد.

خسته بود و می رفت كه بخوابد. از صبح تا به حال سرپا مانده بود. برای پیرمردی در سن او هیچ خوب نبود. سر راه از كنار در اتاق موبدان موبد رستم مهران رد شد. موبدان موبد هم هنوز بیدار بود. پشت میزش نشسته بود و داشت چیزی می نوشت. سركی كشید. موبدان موبد سرش را از روی كاغذی كه روبرویش بود برداشت و از پشت عینكهای براقش نگاهی مهربانانه به او انداخت. چون دید چهره اش خسته است، گفت: خسته نباشی، بابا. امروز خیلی زحمت كشیدی.

لبخندی زد و با لهجه ی یزدی غلیظش گفت: خواهش می كنم.

خواست برود كه موبد صدایش كرد: بابا جان…

ایستاد و گفت: امر بفرمایین

موبدان موبد با تاكید گفت: تنها هورمزد امر می كنه، بابا. یك درخواست دارم… بادگیرهای پشتی آتشكده بازه؟

گفت: باید بسته باشه. چطور مگه؟

موبد گفت: امروز پسرت یك غریبه رو دیده كه دور و بر آتشكده می پلكیده و ظاهر خشن و خطرناكی داشته. می خواستم مطمئن بشی درها و بادگیرها بسته اند. دنیا رو چه دید، یك وقت دیدی دزدی چیزی به آتشكده زد.

سرش را خم كرد و گفت: البته موبد. الان می رم می بینم.

موبد گفت:‌‌‌ دستت درد نكنه، باباجان. لامپهای پشتی كتابخانه هم سوخته بود دادم چند تا خریدند، فردا وقت كردی اونها رو هم ببند.

پاسخ داد : اون هم به روی چشم.

چون دید موبد زیر نور چراغ مطالعه روی كاغذش خم شده و باز مشغول نوشتن شده، بدون سر و صدا آنجا را ترك كرد. راهروی دراز و تمیز را طی كرد و به انتهای ساختمان رسید.

بادگیرهای چوبی و منبت كاری شده ای كه در روزهای گرم یزد هوای خنك را به محیط داخلی آتشكده هدایت می كردند، دریچه های بزرگی داشتند كه معمولا شبها بسته می شدند. وظیفه ی باز و بسته كردن این دریچه ها بر عهده ی پسرش بود. با این وجود وقتی به آنجا رسید دید ورودیهای هواگیر باز هستند. تعجب كرد و دست برد تا دریچه را ببندد. ناگهان جنبشی نظرش را جلب كرد. خم شد و چشمان نزدیك بینش را به موجودی دوخت كه روی شبكه ی چوب هواگیر راه می رفت. ناگهان نوع موجود را تشخیص داد و غرید: خسترِ كثیف.

لنگه ی گالشش را در آورد و با ضربه ای عقرب زرد را روی زمین انداخت و كشتش.

بعد هم دریچه هواگیر را بست و زیر لب گفت: به حق چیزهای ندیده. عقرب اون هم توی آتشكده،‌‌‌ اون هم توی سرمای شبهای آخر آبان ؟

برگشت كه به اتاق خودش برود و كمی خوابد. احساس خستگی عجیبی می كرد. انگار تمام خون بدنش را با سرنگ از رگهایش بیرون كشیده باشند.

برای این كه به محل اقامت خودش برسد می بایست باز هم از جلوی اتاق موبدان موبد بگذرد. در حالی كه سرش را به زیر انداخته بود از جلوی اتاق كار موبد رد شد. ولی چیزی ناجور بود. مكث كرد و برگشت. در اتاق موبد باز بود.

همین چند دقیقه پیش بود كه خودش در را بسته بود.

وارد شد و اتاق را خالی دید. روی زمین لكه ی متحرك دیگری دید. این بار با آمادگی بیشتر لنگه كفشش را در آورد و بر سر عقربی كه دم درازش را به دنبال خود بر زمین می كشید، ‌‌‌فرود آورد. بعد هم با حیرت گفت:‌‌‌ پناه بر هرمز. امشب انگار خستر از سر و كولمان بالا می رود.

بعد دوباره ذهنش متوجه خالی بودن اتاق شد. شاید موبد برای پیدا كردن كتابی به كتابخانه رفته باشد. بیشتر وقتها وسط خواندن یا نوشتن چیزی بلند می شد و برای مراجعه به كتابی به كتابخانه می رفت. ولی بازهم یك جای كار می لنگید. موبد آدم بسیار منظم و دقیقی بود. غیرممكن بود در را پشت سرش نبندد. ناگهان احساس نیاز كرد كه مسئله ی برخورد مكررش با عقربها را به اطلاع موبدان موبد برساند. شاید این موضوع نشانه ی شومی باشد…

به سوی كتابخانه به راه افتاد. راهروی دراز و روشن منتهی به آن را طی كرد و در برابر درهای سنگین و چوبی آن متوقف شد. دو لنگه ی در باز بود و در جلوی در هفت هشت عقرب در هم می لولیدند.

با غیض و نفرت رویشان پرید و همه را زیر گالشش لگدكوب كرد. بعد هم هراسان وارد شد.

چراغهای كتابخانه روشن بود. آتش كوچكی بر مجمرهای كار گذاشته شده روی در و دیوار می سوخت. همه چیز منظم و مرتب بود. صدا زد:‌‌‌موبد… موبدان موبد… اینجا هستید؟

جوابی نشنید و كمی از بازتاب صدای خودش ترسید. وارد سالن اصلی كتابخانه شد و از بین قفسه های مملو از كتاب پیش رفت. نسخه های خطی قیمتی را دید كه دست نخورده مانده اند. كمی خیالش راحت شد. اگر دزدی درست و حسابی به آتشكده می زد، پیش از هرچیز سراغ این نسخه های خطی می رفت. بیشترشان منحصر به فرد بودند و ارزششان غیرقابل تخمین بود. با سرانگشتانش آنها را لمس كرد و از سالم بودنشان شاد شد. كمی از موبدان موبد دین دبیره یاد گرفته بود و هروقت آتشكده مهمان عالیرتبه و گرانقدری داشت به شكلی به گوش طرف میر ساند كه این آتشكده سرایداری دارد كه بهتر از خیلی از استادان ادبیات پهلوی اوستایی را می خواند. موبدان موبد هم با این كه چند بار در مورد دیو غرور و پتیارگی اش برایش سخنرانی كرده بود معمولا او را به حال خود می گذاشت.

ناگهان سایه ای به چشمش خورد. در انتهای كتابخانه، جایی بود كه چراغها خاموش بودند. اول تعجب كرد چون همه ی چراغهای آتشكده با سیستم مركزی روشن و خاموش می شدند. ولی خیلی زود یادش آمد كه موبدان موبد در مورد خراب شدن لامپهای آنجا حرف زده بود. بار دیگر صدا كرد: موبدان موبد؟

و چون صدایی نشنید برگشت تا برود. اما حركتی دیگر در آن گوشه ی تاریك كتابخانه توجهش را به خود جلب كرد.

پیش رفت، و در سایه روشن آخر ردیف قفسه ی كتابها،‌‌‌ چیزی دید كه او را بر جای خود میخكوب كرد.

موبدان موبد بر زمین افتاده بود. ردای سپیدش دور بدنش پیچیده بود و بر زمینه ی تمیز و درخشان آن، چندین عقرب راه می رفتند. فورا جلو رفت تا عقربها را از لباس موبدان موبد دور كند. نیش عقرب همیشه هم كشنده نبود. ممكن بود موبد بیهوش شده باشد. می بایست زودتر او را به بیمارستان منتقل می كردند.

هنوز دستش به بدن موبدان موبد نخورده بود كه ناگهان صدای خفه ای شنید. زود واكنش نشان داد و به موقع دستش را كنار كشید. مار افعی بزرگی زیر ردای موبدان موبد بود و با دیدن دست او به سمتش خیز برداشته بود. مار چنبره زد و زبان دوشاخه اش را برای بو كردن هوا به اطراف تكان داد.

با دیدن مار ترسید و قدمی به عقب برداشت. صدای شكستن چیزی را شنید و زیر پایش را نگاه كرد. عینك موبد بود كه زیر گالشهای آلوده به خون عقربش خرد شده بود. باور نكردنی بود. چندین عقرب و یك مار همزمان به موبد حمله كرده بودند. این بی تردید اراده ی اهریمن بود. او بود كه سپاهی از خسترها را برای آسیب به جهان مینویی آفریده بود.

با صدای بلند گفت: ای هرمز بزرگ، یاریمان كن. نگذار موبدان موبد چنین بمیرد.

صدایی از پشت سرش گفت: شاید دیر شده باشد.

صدایی عمیق، پرطنین و خوفناك بود كه با وجود آرام بودن در تمام كتابخانه پیچید.

برگشت و با چشمانی كه از شدت تپش قلب و سردی ترس نابینا شده بود، او را دید.

خودش بود.

با همان چشمان درخشان و خشمناك و همان نشانه ی اهریمن بر گردن. دندانهای بزرگ و دراز او را كه به

خنده ای هراس آور گشوده شده بود،‌‌‌ در میان پوست تیره اش دید. فریادش در گلو شكست. آخرین چیزی كه شنید، صدای فواره زدن چیزی بود، و گرمای مایعی كه بر سینه اش می ریخت.

 

 

ادامه مطلب: بخش هفتم: دیوانه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب