پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم

ماجراي درگيري جمشيد و شيخ بصري در کاشان دهان به دهان گشت و به گوش اشراف و بزرگان شهر رسيد. در همان گير و دار، جمشيد به اشاره‌ي پدرش رساله‌اي به فارسي در شرح ساخت و استفاده از پرگار و کاربرد آن در علم مثلثات نوشت و آن را رساله‌ي تشريح پرگار نام نهاد و براي آزمودن ميزان ارج و قرب خويش به اسکندر سلطان که حاکم فارس و کاشان بود هديه‌اش کرد. در اين زمان خواهر زاده‌اش قباد که معين الدين لقب يافته بود، در دستگاه اسکندر سلطان وارد شده بود و از آنجا که خطي خوش داشت، به شغل کاتبي در ديوان وي روزگار مي‌گذراند.

معين الدين قباد واسطه شد تا در فرصتي مناسب شرح پرگار را به خدمت سلطان برساند و نظر موافق او را نسبت به جمشيد جلب کند، چرا که مسعود طبيب نگران بود شيخ ابوالعباس بصري فتنه‌اي به پا کند و جمشيد را به کفر و زندقه متهم نمايد. چرا که جمشيد با آن خوي تند خويش در مجلس ساير شيوخ مدرسه نيز از نظرات خود دفاع کرده بود و بسياري از مدرسان که درشتي اين جوان نوزده ساله را بر نمي‌تابيدند، با او از در مخالفت در آمده بودند.

قباد در يکي از مجالس عيش و عشرت اسکندر سلطان که کم هم پيش نمي‌آمد، رساله‌ي جمشيد را که خود با خطي خوش استنساخ کرده بود، پيشکش کرد و به تعريض از استعداد و نبوغ دايي خويش سخن گفت. اسکندر سلطان که نيمه مست و سرخوش بود، از داشتن رعايايي که همچون بزرگمهر حکيم خردمند و مثل بطلميوس رومي اهل دقايق هستند بر خود باليد و شاعري درباري في‌البداهه شعري در مدح وي به اين دليل سرود و همه چيز به خوبي وخوشي پيش رفت و کار بدانجا کشيد که اسکندر سلطان ميل کرد جمشيد را ببيند تا بابت نگارش اين رساله – که متني ساده و کوچک هم بود- او را بنوازد.

در روزي که قرار بود جمشيد بار يابد، مسعود خان طبيب که خود عمري را زالو انداختن بر جان حاکمان و فصد و جرح ايشان به سر آورده بود، بايد و نبايدهاي اصلي را به گوش پسرش فرو خواند و به رسم فيلسوفان لباسي سپيد و عمامه‌اي به همان رنگ بر تن وي کرد و جمشيد نوجوان را که سري پرسودا و دلي مغرور داشت به درگاه حاکم شهر روانه کرد.

دربار اسکندر سلطان در کاخي قديمي برپا بود که در عصر آل بويه ساخته شده بود و به همين دليل هم شمسه‌هاي تزييني فراوان و نقوش تزييني بسياري بر در و ديوارش ديده مي‌شد که به نام حضرت علي مزين بود.

جمشيد، که براي بار نخست بود به ديدن حاکمي مي‌رفت، کمي در ابتداي کار دست و پاي خود را گم کرد. فراشان يک به يک سر رسيدند و هريک مژدگاني‌اي خواستند که جمشيد به اندرز پدر داد و خرسندشان ساخت. آنگاه با راهنمايي ايشان که از وي خوشدل شده بودند، دريافت که اسکندر سلطان از چه چيزهايي خوشش مي‌آيد و چه چيزهايي را بد مي‌دارد. مثلا آموخت که بهتر است وقتي پرسشي را از او شنيد، به سرعت پاسخ ندهد، چون سلطان گاهي وقتها خودش رشته‌‌ي سخن را ادامه مي‌داد و منتظر نمي‌ماند تا مخاطبش حرف بزند و در اين شرايط از اين که کسي وسط حرفش بپرد ناراحت مي‌شد!

جمشيد با اين هول و ولا به دربار سلطان وارد شد. زماني که براي باريابي او تعيين کرده بودند، صبحگاهان بود و جمشيد انتظار داشت سلطان را در اين ساعت مشغول رتق و فتق امور مردم بيابد. اما با کمال حيرت دريافت که مجلس بزمي در حضور وي برقرار است و رامشگران به زدن ساز و کنيزکان به رقص و طرب مشغولند و خودِ سلطان نيمه مست است.

اسکندر سلطان وقتي صداي حاجب را شنيد که ورود غياث الدين جمشيد کاشاني، رياضيدان جوان را اعلام مي‌کرد، بر تخت خود نيم خيز شد و با چشماني تيره از بوي شراب به او خيره شد. جمشيد پيش رفت و همان طور که تعليم گرفته بود، در برابرش کرنش کرد. هرچند به اقتضاي غرور ذاتي‌اش، کرنشش ناقص و مختصر از آب در آمد. اما اسکندر سلطان چنان بي‌حواس بود که چندان متوجه اين نکته نشد.

اسکندر با ديدنش خنديد و گفت: “خوب، خوب، جمشيد خان، شنيده‌ام در علم اسطرلاب و مثلثات و جبر سرآمد اقراني؟ سني کمتر از آن داري که گمان مي‌بردم… شايد به راستي نابغه باشي؟ هان؟ خودت چه مي‌گويي؟”

جمشيد که از اين استقبال جا خورده بود، اين بار با راحتي بيشتري سر فرود آورد و گفت: “سلطان به سلامت باد، شاگردي هستم که هنوز در مدرسه درس مي‌خوانم و از سوداي ادعاي نبوغ بسيار دورم.”

اسکندر گفت: “تعارف نکن پسر جان، رساله‌ات را خواندم و بسيار از آن خوشم آمد، فارسي را زيبا مي‌نويسي. مي‌داني که، من هم به فارسي شعر مي‌گويم، نشنيده‌اي که گفته‌ام: شکوفه بر دل بستان چو شمع قامت دوست…. شکوفه بر دل بستان چو شمع قامت دوست…”

جمشيد منتظر ماند، اما با ديدن حالت حاجبان و خواجگان دريافت که اسکندر سلطان در فراموش کردن اشعاري که خود سروده سابقه‌اي درخشان دارد. اسکندر چند بار اين مصرع را تکرار کرد، تا آن که بالاخره منصرف شد و گفت: “… به هر صورت، تا آنجا که مي‌گويم “غلام همت آنم که در کمند حيرت اوست… حتما اين را شنيده‌اي، مگر نه؟”

جمشيد بر سبيل تعارف گفت: “بله حضرت سلطان، افسوس آن را به ياد ندارم.”

اسکندر گفت: “مهم نيست، مهم نيست، کار تو چيزي ديگر است.”

بعد هم اشاره‌اي بزرگوارانه کرد و حاجبي با يک سيني زرين پيش آمد و بدره‌اي زر را که در آن نهاده بودند، به وي عرضه کرد. جمشيد با کمي ترديد کيسه را برداشت.

اسکندر گفت: “پسر جان، اين پول را بگير و براي تلمذ نزد استاداني که خارج از کاشان کم نيستند، به سفري برو. بد نيست حال و هوايت کمي عوض شود.”

جمشيد گفت: “توجهات شاهانه مايه‌ي سرافرازي است. اما مرا در اين شهر خانه و خانواده‌اي هست که …”

اسکندر سلطان گفت: “پسر جان، آنچه که مي‌گويم بکن. آنقدر عربي مي‌دانم که رساله‌ات به عربي را هم بفهمم.”

جمشيد با شنيدن اين که اسکندر سلطان رساله‌ي سلم السماء او را خوانده جا خورد. فکر نمي‌کرد ماجراي درگيري‌اش در مدرسه تا به اينجا هم رسيده باشد و به ويژه انتظار نداشت اسکندر سلطانِ عياش رساله‌ي دشوارش را خوانده باشد. هرچند مي‌دانست که تيمور با وجود خونخواري‌اش فرزندان و نوه‌هايش را به خوبي تربيت مي‌کرد و آنان را علم دوست و ادب پرور بار مي‌آورد.

اسکندر که حيرتش را ديد، خنديد و گفت: “جمشيد خان، شايد روزي نامدار و نيرومند شوي، اما هنوز نوجواني بيش نيستي و رساله‌اي با اسم سلم السماء از تو مقبول خاطرها نخواهد افتاد. هنوز زود است که نردبان بر فلک بنهي. دشمني اهل مدرسه را خوار مدار. بزرگتر از تو کم نبوده‌اند کساني که در اين ميدان از پا در آيند. پول را بگير و براي مدتي از قيل و قال مدرسه دور باش. نشنيده‌اي که خواجه حافظ چه مي‌گويد؟”

جمشيد لبخندزنان خواند: “از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنيم!”

شيخ ابوالعباس بصري در مجلس وعظ خويش به پا خاسته بود و با حرارت و شور سخن مي‌گفت. شماري بسيار از مردم کاشان بر او گرد آمده بودند و هيجان زده سخنانش را مي‌شنيدند.

شيخ گفت: “… باطنيان و زنادقه شهر را در خود فرو برده‌اند. مگر نمي‌بينيد که شعر آن شاعر ملامتي را چنين شادخوارانه بر سر هر مجلسي مي‌خوانند؟ همان حافظِ ملعون را مي‌گويم. او را که جز مدح مي و معشوق کاري نداشت و چنانش که در خواب ديدم، اکنون در قعر جهنم به لابه و انابت مشغول است؟ مگر نمي‌بينيد که کار از دين برگشتگان قوت يافته و مسلماني از يادها رفته است؟ گر مسلماني از اين است که…”

در حاشيه‌ي جمعيت، کلو اسفنديار و شيخ بلخي در کنار هم زير تاقي ايستاده بودند و سخنان شيخ را مي‌شنيدند. وقتي سخن به اينجا کشيد، شيخ بلخي خنديد و گفت: “اين آشفته حواس که خودش هم از خواجه‌ي شيراز گواه مي‌آورد!”

کلو اسفنديار اما انديشناک بود: “کارش را سبک مگير شيخ، همين‌ حرفها سرِ حلاج را بر باد داد.”

شيخ همچنان مي‌خروشيد: “نخست مزدکيان و خرميان و سپيد جامگان بودند که مي‌خواستند ريشه‌ي دين را برکنند و خداوند ريشه‌شان را برکند. بعد نوبت به اهل غلو رسيد و قرمطيان اسماعيلي که از الموت و جبال بر شهرها هجوم مي‌بردند و کسي را بر جان و مال و ناموسش ايمني نبود. بعد دو روزي سربداران بودند و درويشان‌شان، همه مرتد …”

کلو اسفنديار با شنيدن اين حرف خشمگين شد: “پيرمرد را بگو مگر نه اين که مادر و مادر بزرگ خودت را همين سربداران از چنگ مغولان نجات دادند؟ حق ناشناسي هم حدي دارد…”

شيخ بلخي گفت: “باک مدار، مردم اين شهر بيشتر شيعه‌اند. سخنان اين متعصب اشعري را چه کسي خريدار است؟ به خصوص اگر بي‌احتياطي کند و به مراسمي مانند زين کردن اسب امام زمان نيز حمله کند.”
اما شيخ بصري هوشمندتر از آن بود که مخاطبانش را با تخطئه‌ي مراسم محبوبشان از خود متنفر کند. پس گفت: “و حالا رنگارنگي زندقه بدانجا رسيده است که راونديه و ملامتيه و حروفيه و غلات با هم گرد آمده‌اند و دست به يکي کرده‌اند تا دين و دنيا از ما بستانند. اي مردم، اين جوانکي که در مدرسه از علم کفار و سحر و جادو دفاع مي‌کند، فرزند همان طبيب دهري است که گفته بود بيماري امري طبيعي است و دارو بيش از دعاي خير اهل مدرسه در بهبود امراض مفيد است. اينان همه از يک ايل و طايفه‌اند….”

شيخ بلخي و کلو اسفنديار به هم نگاهي معنادار انداختند. کلو اسفنديار به پشت سر نگريست و اشاره‌اي کرد. بهرام، که حالا جواني تازه بالغ و رعنا شده بود و يال و کوپالي به هم زده بود، پيش آمد و با احترام ايستاد. کلو اسفنديار به او نگريست و در دل از داشتن چنين شاگردي در زورخانه‌اش شاد شد. ديري نمي‌گذشت که بازوبند پهلواني به وي مي‌داد و ميدان را به او مي‌سپرد.

بهرام گفت: “استاد، امري بود؟”

کلو اسفنديار گفت: “پسرم، زود به خانه‌ي مسعود خان پزشک بشتاب و ياوه‌هاي اين مردک را به او اطلاع بده. شايد بهتر باشد جمشيد رازودتر روانه کنند…”

مسعود برخاست و به کنار پنجره رفت و منظره‌ي بامداد کبودِ کاشان را از پشت شيشه‌هاي رنگارنگ ارسي اتاق نگريست. بعد هم به سوي جمشيد برگشت و پرسيد: “تو چيزي از اين نامه فهميدي؟”

جمشيد يک بار ديگر نامه را مرور کرد و گفت: “پيامي غريب است. بخشهايي از شاهنامه است. گمان کنم به نبرد رستم و اسفنديار مربوط باشد.”

مسعود گفت: “آري، چنين است. محل اختفاي راز هرچه که باشد، آن را بايد از اين چند بيت استخراج کرد.”

جمشيد خنديد و گفت: “اين که از کار رمالان نيز دشوارتر است که آينده به ستارگان در مي‌يابند. يقين داريد که نامه همين بوده و بخشي از آن از دست نرفته است؟”

مسعود گفت: “آري، اطمينان دارم. آورنده‌ي نامه مردي قابل اطمينان مي‌نمود و گويا توسط سياهپوشانِ ظلمت خان دنبال مي‌شد، اما گويا دشمنان به وي نرسيده بودند، گذشته از اين نامه را به دليلي بر پوست نوشته‌اند. شايد به اين دليل که بر دست نخورده ماندنش تاکيد کنند. پوست به سادگي کاغذ و ابريشم پاره نمي‌شود و اگر هم بشود ردش را به سادگي مي‌توان گرفت.”

جمشيد لبه‌هاي پوست را نگاه کرد و گفت: “آري، پوست دريده نشده است.”

بعد هم گلبرگهاي سرخ و خشکيده‌اي را که بر ميز ريخته بود برداشت و گفت: “اينها چيست؟”

مسعود گفت: “نمي‌دانم قصد سهراب بهادر چه بوده، اما آنها را درون نامه نهاده بود و بعد مهر و مومش کرده بود. شايد نشانه‌اي باشد.”

جمشيد گلبرگها را زير و رو کرد، چيزي بر آنها نوشته نشده بود و چيزي جز چند گلبرگ خشکيده‌ي عادي نبودند. به فکر فرو رفت، و بعد کنجکاوانه پرسيد: “پدر، پرسشي بي‌ربط به حرفهاي قبلي‌مان دارم، اين اين ظلمت خان که گهگاه نامش از دهان ياران انجمن بيرون مي‌پرد کيست؟”

مسعود گفت: “هيچ کس به درستي نمي‌داند. کسي است که از ديرباز به دنبال خزانه‌ي راز بوده است و از بذل جان و مال در اين مسير دريغ نکرده است. پدران ما نيز از او ياد کرده‌اند از اين رو گمان مي‌کنيم يک فردِ تنها نباشد. شايد حلقه‌اي مخفي مانند گروه خراباتيان خودمان باشد. به هر حال، اين را مي‌دانيم که دست پروردگاني از جان گذشته و پول و ثروتي زياد در اختيار دارد. شايد يکي از اشراف مغولي باشد، يا شايد از بزرگاني است که در بغداد منزل دارند. سياست و کياستش در طول چند نسلي که ما به وجودش پي برده‌ايم، همواره به يک ميزان بوده است و از اين رو شايد گروهي از افراد هم قسم باشند و نه يک تن يا يک خاندان. ما چون از او هيچ نمي‌دانيم به اين نام خطابش مي‌کنيم.”

جمشيد پرسيد: ” اين ظلمت خان براي چه مي‌خواهد خزانه‌ي راز بيابد؟ آيا مانند ماست و در پي نگهباني از آن است؟”

مسعود اخم کرد: “افسوس که چنين نيست. اين ظلمت خان تنها يک هدف دارد و آن هم نابود کردن خزانه‌ي راز است. او را نمي‌شناسيم، اما رفتارش به خوارجي مي‌ماند که دانشمندان را مي‌کشتند، يا تازياني که کتابخانه‌ها را به آب مي‌شستند و در پي محو فرهنگ ديرينه‌ي ما بودند. تا جايي که ما فهميده‌ايم، ايراني نيست، هرچند ثروت و قدرتش را در ايران به دست آورده است. کسان و مردانش در همه جا هستند. اگر به رازي دست يابد، نابودش مي‌کند، و حاملان راز را نيز هم. البته بعد از آن که مي‌کوشد تا ايشان را به افشاي رازشان وادار کند. ما کسان زيادي را به اين شکل از دست داده‌ايم.”

جمشيد گفت: “اين که خيلي وحشتناک است.”

مسعود گفت: “آري، هست. اما خوشبختانه گويا ما را نشناخته باشند. هرچند شايد داد و قال اين شيخ کوته فکر توجهشان را به ما جلب کند.”

جمشيد گفت: “از اين روست که من بايد به سرعت از اين شهر بروم، مگر نه؟ بسيار خوب، اما بايد نخست راز اين نامه را بگشايم تا بدانم به کدام سو حرکت کنم…”

مسعود گفت: “پير آزاد مي‌گفت در شاهنامه بيتهايي بين چند بيت نخست و بيتِ آخر نامه وجود دارد. شايد نکته در آنجا نهفته باشد. من اين بخشها را استخراج کردم و بارها خواندم، اما به نتيجه‌اي نرسيدم.”

بعد هم کاغذي را به دست جمشيد داد. جمشيد دقايقي وقت صرف کرد تا ابيات نوشته شده بر روي آن را بخواند:

“يکي چاره دارم من اين را گزين          که سيمرغ را باز خوانم بر اين

که او باشدم زاين سپس رهنماي           بماند به ما مرز و کشور به جاي

وگرنه شود بوم ما پر گزند           از اسفنديار آن يل بدپسند

چو گشتند هردو بر آن راي تند           گزين زال آمد به بالاي تند

از ايوان سه مجمر پر آتش ببرد           برفتند با او سه هشيار گرد

فسونگر چو بر تيغ بالا رسيد           ز ديبا يکي پر به بيرون کشيد

به مجمر يکي آتشي بر فروخت           بر آتش از آن پرش لختي بسوخت

چو يک پاس از تيره شب در گذشت          تو گفتي که روي هوا تيره گشت

نگه کرد زال آنگهي از فراز           ز سيمرغ ديدش هوا پر طراز

همانگه چو مرغ از هوا بنگريد           درخشيدن آتش تيز ديد

نشسته برش زال با داغ و درد           ز افراز مرغ اندر آمد به گرد

چو سيمرغ را ديد زال از فراز           ستودش فراوان و بردش نماز

به پيشش سه مجمر پر از بوي کرد          ز خون جگر بر رخش جوي کرد

بدو گفت سيمرغ شاها چه بود           که آمد نيازت بدينسال به دود

بدو گفت کاين بد به دشمن رساد           که بر من رسيد از بد بدنژاد

تن رستم شيردل خسته شد           ز تيمار او پاي من بسته شد

از آن خستگي بيم جان است و بس          بر آنگونه خسته نديدست کس

همان رخش گويي که بيجان شدست          ز پيکان چنان زار و پيچان شدست

بيامد بر اين کشور اسفنديار           نکوبد همي جز در کارزار

نخواهد همي کشور و تاج و تخت          بن و باغ خواهد همي از درخت

بدو گفت سيمرغ کاي پهلوان           مباش اندراين کار خسته روان

سزد گر نمايي به من رخش را           همان سرافراز جهان بخش را

کسي سوي رستم فرستاد زال           که لختي به چاره برافراز يال

بفرماي تا رخش همچنان           بيارند پيشش هم اندر زمان

خبر چون به نزديک رستم رسيد           خود و رخش هردو به بالا کشيد

چو رستم بدان تند بالا رسيد           همان مرغ روشن روان را بديد

بدو گفت کاي ژنده پيل بلند           ز دست که گشتي چنين دردمند

چرا رزم جستي ز اسفنديار           همي آتش افکندي اندر کنار

بدو گفت زال اي خداوند مهر           چو اکنون نمودي به ما پاک چهر

گرايدون که رستم نگردد درست          کجا خواهم اندر جان جاي جست

همه سيستان پاک ويران کنند           کنام پلنگان و شيران کنند

شود کنده اين تخمه‌ي او ز بن           کنون بر چه رانيم بر او سخن

نگه کرد مرغ اندر آن خستگي           بجست اندر او روي پيوستگي

به منقار از آن خستگي خون کشيد           وز او هشت پيکان به بيرون کشيد

بر آن خستگيهاش ماليد پر           هم اندر زمان گشت با هوش و فر

بدو گفت اين خستگي‌ها ببند           همي باش يک هفته دور از گزند

يکي پر من تو بگردان به شير           بمال اندر او خستگي‌هاي تير

به آن هم نشان رخش را پيش خواست          بدو هم چنان کرد منقار راست

برون کرد پيکان شش از گردنش           نبد ايچ پيکان دگر در تنش

همانگه خروشي برآورد رخش           بخنديد شادان دل تاج بخش

بدو گفت سيمرغ کاي پيلتن           تويي نامدار همه انجمن

چرا رزم جستي ز اسفنديار           که او هست رويين تن و نامدار

مسعود پرسيد: “خوب، خوانديش؟ نظذت چيست؟”

جمشيد که گويي حواسش جايي ديگر بود، گفت: “پدر جان، يک پرسش ديگر، اين خزانه‌ي راز چيست که همگان چنين در يافتنش مي‌کوشند؟”

مسعود گفت: “راستش را بخواهي من نيز خود نمي‌دانم. از ياران و عيارانِ انجمن ما تنها سهراب اين را مي‌دانست که نگهبان و خزانه‌دارِ راز بود. با مردن او اين خطر وجود دارد که آن را براي هميشه از دست بدهيم. تنها چيزي که مي‌دانيم، آن است که اين خزانه‌ي اسرار از جنس کتاب و نوشتار است. شايد سندي است که حق گروهي را بر گروهي اثبات مي‌کند، يا سرنخي است که دستيابي به گنجينه‌اي شايگان يا فني کارگشا را مي‌آموزاند. به هر صورت، متني است، چون همواره از آن سخن رفته است که اگر ظلمت خان آن را بيابد خواهدش سوخت، و اين که بايد هنگام پنهان داشتنش از مکانهاي مرطوب و گذرهاي آب دوري گزيد.”

جمشيد گفت: “بسيار خوب، من سه روز را در مورد اين نامه خواهم انديشيد. شايد در اين مدت معمايش را بگشايم. تا به حال نشده گشودن رمزي را بيش از اين طول بدهم.”

مسعود و جمشيد در برابر در بقعه‌ي پيروز پارسي پا سست کردند و مسعود با نگاهي تيز به اطراف نگريست. آنگاه وقتي مطمئن شد کسي به دنبالشان نيست، از در وارد شد و جمشيد هم او را دنبال کرد.

در به حياطي کوچک منتهي شد و آن نيز به ساختماني که گنبدي فرسوده را بر پشت خود حمل مي‌کرد. گنبد را خاندان بويه بر قبر فيروز زده بودند و بعدها در دوران سلجوقي معماري کاشاني روي آن را کاشيکاري کرده بود. مردم محلي آنجا را به نام مدفن ابولؤلؤ مي‌شناختند و گمان مي‌کردند يکي از انصار حضرت محمد بوده است. بي خبر از آن که در اينجا زرتشتي متعصبي خفته بود که روزي غيرتش جنبيد و عمر –خليفه‌ي دوم- را با هفت زخم خنجر به قتل رسانده بود.

درون بقعه خلوت بود. اصولا اين جا زياد مورد توجه مردم محل نبود و در اين ساعت شب هم کسي به صرافتِ سر زدن به آنجا نمي‌افتاد.

جمشيد پشت سر پدرش وارد شد و به اعضاي انجمن مخفي که در حلقه‌اي گرداگرد سنگ قبر پيروز نشسته بودند، پيوست.

مسعود سخن را آغاز کرد: “ياران، همه از آنچه در مدرسه ميان جمشيد و شيخ بصري رفته است آگاهيد. خبري که شايد نداشته باشيد آن است که اسکندر سلطان امروز به جمشيد بار داد و پولي به او داد و نصيحتش کرد که از کاشان براي مدتي دور باشد. گويا ماجرا از آنچه ما مي‌پنداشتيم ريشه‌دارتر باشد.”

محسن خان کاشاني گفت: “آري، در بازار هم همه در اين مورد سخن مي‌گفتند. شايعه‌ي اصلي آن بود که پسر محسن خان طبيب از دين برگشته و از مدرسه گريخته…”

شيخ بلخي و جمشيد سرش را به علامت ناباوري تکان دادند.

علامه نصير الدين خوارزمي که قطب شيعيان شهر بود و از مشايخ نظاميه‌ي کاشان گفت: “در مدرسه سخن بسيار است. شيخ بصري توانسته شيخ فريد الدين ياسوجي را هم با خود همراه کند تا همه‌ي استادان را وادار کنند تا جمشيد را بر سر مجلس درس خود راه ندهند. با من اين راي زدند و من انکار کردم. اما بعيد نيست ديگران بپذيرند.”

استاد نقشگر رازي گفت: “ماجرا تنها به درس و مشق جمشيد مربوط نمي‌شود. گويا دشمنان ما در ميان قشريون شهر اين را علم عثمان کرده‌اند تا به مسعود لطمه بزنند. سخن از برقراري مجلس تفتيش و استنطاق از جمشيد هم شده است، و گروهي گفته‌اند اين پدرِ جمشيد است که به او ارتداد را القا کرده.”

جمشيد غريد: “ارتداد کدام است؟ اين که مي‌گويم نجوم ربطي به خرافات و آينده‌بيني ندارد خرافات است؟”

علامه خوارزمي گفت: “پسر جان، اين خلق هنوز ستارگان را خدايان خود مي‌دانند، با ايشان سخن گفتن از بطلميوس و دانش مغانه چه سود؟”

مسعود انديشناک گفت: “من نيز گمان مي‌کنم اين بهانه‌اي باشد براي حمله به گروه ما، بعيد است اين شيخ و هوادارانش ربطي به ظلمت خان داشته باشند. اما به هر صورت چه بدانند و چه ندانند، آلت دست او شده‌اند. شايد اين حرفها نشانه‌ي آن باشد که انجمن ما شناسايي شده است. چه راه حلي به نظرتان مي‌رسد؟”

کلو اسفنديار گفت: “ساده‌ترين راه آن است که جمشيد از شيخ بصري عذر بخواهد و او را تاييد کند و از حرف خود برگردد، بدان اميد که فتنه بخوابد. من هم گمان نمي‌کنم اين بابا به ظلمت خان ربطي داشته باشد. ساده لوح‌تر از اين حرفهاست و اين داد و قال را اسباب کسب شهرت و جلب مريد کرده است. با سخني چند مي‌توان دلش را به دست آورد و ساکتش کرد.”

جمشيد گفت: “هرچند تابع نظر جمع هستم، اما اين را سخن ناخوش مي‌دارم. اين بدان معناست که رساله‌اي ديگر ننويسم و عقايدي ديگر نورزم. اين آيا بر خلاف اصول طريقت ما نيست؟”

پير آزاد که تا اين لحظه سکوت کرده بود، گفت: “چرا پسرم، اين از مسلک ما به دور است. اما چاره کدام است؟”

خواجه محسن کاشاني گفت: “شايد راهي که اين مردک مست پيش پايش گذاشته بد نباشد؟ من مي‌توانم جمشيد را با قافله‌اي همراه کنم که به شام و روم مي‌رود. شايد بد نباشد مدتي از اين شهر دور باشد و تجربه بيندوزد.”

پير آزاد گفت: “آري، اين هم راهي است.”

مسعود گفت: “راهي ديگر هم هست. مي‌دانيد که حلقه‌ي ياران ما حامل رازي بزرگ است.”

ناگهان همه به هيجان آمدند. شيخ بلخي گفت: “از خزانه‌ي راز مي‌گويي؟”

مسعود گفت: “آري، شايد حوادث دست به دست هم داده‌اند تا ما خزانه‌ي راز را به اينجا و به کاشان بياوريم.”

پير آزاد گفت: “چرا؟ مگر خطري متوجه آن است؟ اصفهان که امن و آرام است.”

مسعود گفت: “به احتمال زياد، خزانه‌ي راز در اصفهان نيست. سهراب بهادر از آنجا که از آينده‌ي درگيري‌هاي ميان شاهان فارس دل نگران بود، اين گنج را به جايي ديگر فرستاد. رمز اين که پنهانگاه خزانه‌ي راز کجاست هنوز گشوده نشده است. اما کسي که در هوشش شکي نيست، بدين کارگمارده شده است. با توجه به آنچه از زندگي سهراب و شهرهايي که در آن اقامت کرده مي‌دانم، حدس مي‌زنم محل اختفاي آن در آن هنگام امنترين و دور افتاده‌ترين نقطه‌ي ايران باشد، جايي که حالا چنين نيست.”

کلو اسفنديار گفت: “کجا؟ لرستان؟ اما آنجا هم از عصر جلايريان اتابکان لر بزرگ و کوچک مي‌جنگيدند.”

علامه‌ي خوارزمي گفت: ” نه، فکر نمي‌کنم لرستان باشد. شايد طبرستان است.”

کلو اسفنديار گفت: “اما طبرستان هم به خاطر درگيري ميان پادوسبانيان و مرعشيان وضعيتي مغشوش دارد.”

مسعود با اشاره‌ي دستش نظر همه را به خود جلب کرد و گفت: “سالياني پيش استاد فرخ شاد را گذر به سراي اين حقير افتاد و لختي درنگ کرد و در آن فرصت دو خبر برايم آورد که شايد در يافتن مکان راز ياريمان کند.”

شنيدن اين حرف هيجان زيادي را در حلقه‌ي ياران برانگيخت. همه به جز پير آزاد که گويي از آمدن و رفتن استاد فرخ شاد خبر داشتند، به جنب و جوش افتادند و پرسيدند: “استاد فرخ شاد؟ او در کاشان بوده است؟”

مسعود گفت: “آري، حدود ده سال پيش بود و جمشيد هنوز کودکي بيش نبود. با اين وجود دو نکته را برايم فاش کرد. نخست آن که معماي سهراب را جمشيد خواهد گشود، و دوم آن که حرفي چيستان گونه زد که فکر مي‌کنم منظورش اشاره به قمصر بود.”

شيخ بلخي گفت: “عجب، مي‌بايست حدس مي‌زدم. آري، جايي عالي براي پنهان کردن خزانه‌ي راز است.”

مسعود گفت: “راستش را بخواهيد در اين مورد دچار دغدغه‌ي خاطر شده‌ام. اين گنج در جايي پنهان شده که شايد در اين زمانه لطمه‌اي به آن برسد. از اين رو مي‌توان جمشيد را با کسي همراه کرد و او را براي آوردن خزانه‌ي راز به قمصر فرستاد.”

جمشيد گفت: “به رفتن بدان سو راغبم. چون از شيخي قمصري شنيده‌ام که در فن محاسبه‌ي ذهني استاد است و اصطرلاب نيز نيکو مي‌سازد.”

مسعود گفت: “پس چنين باشد. جمشيد را با مهتري و همراهي از جوانمردان بدان ديار خواهيم فرستاد. من نامه‌ي سهراب بهادر را به او نشان داده‌ام و اگر خزانه را بيابد، نگهبان آن خواهد بود تا به انجمن ما تحويل داده شود.”

جمشيد کاغذهايي را که بر آنها چيزهايي بسيار نوشته شده بود، در برابر پدرش گسترد و با خوشحالي کنارش نشست. مسعود با خرسندي گفت: “خوب، فرزند، چه کردي؟ آيا رمز را گشودي؟”

جمشيد گفت: “شايد، شايد جواب را يافته باشم. نامه‌‌ي اصلي را بنگر، هفت بيت است از شاهنامه:

“سپاسم ز يزدان که شب تيره شد           وِرا ديده از تيرگي خيره شد

برستم من از چنگ اين اژدها           ندانم که چون جست خواهم رها

چو انديشم اکنون جز اين نيست راي          که فردا بگردانم از رخش پاي

به جايي روم کو نيابد نشان           به زابلستان گو بکن سرفشان

بدو گفت زال اي پسر گوش دار           سخن چون به پاي آوري هوش دار

همه کارهاي جهان را در است           مگر مرگ را زآن در ديگر است

يکي چاره دانم من اين را گزين           که سيمرغ را باز خوانم بر اين

بدو گفت سيمرغ کز راه مهر           بگويم همي با تو راز سپهر”

من نسخه‌هاي معروفتر شاهنامه را ديدم، همان طور که پير آزاد گفته بود، بين بيت آخر و قبلي‌ها چند بيت ديگر وجود دارد که چند بخش اصلي دارد. نخست بخشي است که در آن زال سيمرغ را مي‌خواند و با او رايزني مي‌کند. بعد چگونگي درمان سيمرغ توسط رستم را شرح مي‌دهد، و در آخر هم سيمرغ از رستم مي‌خواهد تا از نبرد با اسفنديار دست بردارد. بعد از بيت آخر، سيمرغ رازِ شيوه‌ي کشتن اسفنديار با چوب گزين را براي رستم فاش مي‌کند.

مسعود گفت: “خوب، تمام اينها چه معنايي دارد؟”

جمشيد گفت: “فکر مي‌کنم سهراب بهادر اينها را به عنوان نشانه در نظر گرفته است. فکر مي‌کنم منظور از اسفنديار، تيمور لنگ باشد.”

مسعود خنديد و گفت: “مراقب باش کلو اسفنديار و دوستان سربدارش اين را از تو نشنوند، چون خواهند رنجيد.”

جمشيد شوخي او را در نيافت و حرفش را ادامه داد: “چون اسفنديار در همين بيتها به خاطر ويراني سيستان و نابود کردن باغها و زمينهاي کشاورزي در آنجا شماتت مي‌شود و اين دقيقا همان کاري است که اسفنديار با مردم سيستان کرد. در ضمن اسفنديار به خاطر ارتباطش با زرتشت و شکست ناپذيري‌اش خطرناک پنداشته شده و سيمرغ به رستم اندرز داده که با او صلح کند. تيمور لنگ هم چنين بود، يعني ادعاي دينداري داشت و حافظ قرآن بود و سربازانش او را مردي زاهد و مقدس مي‌دانستند. اگر به ياد داشته باشيد اعضاي انجمن ما نيز نخست با او همراه شدند و از در صلح وارد شدند. تا آن که خودش و فرزندانش قدرناشناسي کردند و مردم سبزوار و سران سربدار و حروفيه را کشتند.”

مسعود به فکر فرو رفت و گفت: “تعبيري جالب است. بعيد نيست سهراب چنين انديشيده باشد. چون مدت زماني طولاني با سربداران به سر برده بود و دقيقا زماني کشته شد که تيمور عهد شکسته بود و مردم ايران زمين را کشتار مي‌کرد. از سوي ديگر شکست ناپذير و رويين تن هم مي‌نمود. پسرم، هيچ بعيد نيست نشانه‌ها را درست دريافته باشي.”

جمشيد گفت: “حالا به اصل ماجرا مي‌رسيم. سهراب بهادر در هفت بيتي که خودش ذکر کرده، فقط به سه نکته اشاره مي‌کند، اين که به دليل تيرگي شب و لطف يزدان از چنگ اژدها گريخته، و اين اشاره‌ي زال که همواره راهي براي خلاصي پيدا مي‌شود، و اين که رازي وجود دارد که تنها سيمرغ آن را افشا تواند کرد. به گمانم هر سه نکته به خزانه‌ي اسرار مربوط است که ممکن بوده به دست دشمن بيفتد. اما مشکل اينجاست که من رمزِ سيمرغ را در نيافتم.”

مسعود گفت: “شايد منظور همان حرفهايي است که سيمرغ به رستم زده و اندرزهايي که داده.”

جمشيد گفت: “فکر نمي‌کنم. سيمرغ تنها از اسفنديار تعريف مي‌کند و رستم را به صلح با او سفارش مي‌کند. راستش فکر مي‌کنم چون نامه را خطاب به شما نوشته، به بخش ديگري از اين روايت تاکيد داشته و آن هم صحنه‌ايست که سيمرغ زخمهاي رستم و رخش را درمان مي‌کند.”

مسعود بار ديگر اشعار استخراج شده را خواند و گفت: ” سيمرغ روشي جادويي را براي درمان آنها به کار مي‌برد، با منقارش از زخمشان خون مي‌گيرد، دستور مي‌دهد تا زخمها را ببندند، و مي‌گويد اگر پرش را به شير آلوده کنند و بر زخمها بکشند، ترميم خواهند شد. اما اينها چيزي را به ياد من نمي‌آورد.”

جمشيد گفت: “شايد کليد ماجرا در جايي ديگر باشد. سيمرغ از بدن رستم هشت، و از گردن رخش شش پيکان بيرون مي‌کشد. پيکان علامتي است که از ديرباز براي نشان دادن جهت در راههاي کويري و مسيرهاي جنگلي از آن استفاده مي‌کرده‌اند. شايد اين پيکانها اشاره به جهتي دارد و راهي را نشان مي‌دهد.”

مسعود گفت: “من که از اين رمزها سر در نمي‌آورم. چطور مي‌توان با اين راهنمايي‌ها جاي خزانه‌ي راز را در سرزمين پهناوري مانند ايران زمين يافت؟”

جمشيد گفت: “پدر جان، به نظر تو سهراب در دام منطقه از ايران زمين سر نخ ماجرا را پنهان کرده است؟ بي‌ترديد شما چيزي در مورد زندگي و ماجراهاي زندگي وي مي‌دانيد که باعث شده فکر کند راز اين پيام را خواهيد گشود.”

مسعود گفت: “تنها اطلاعاتي که شايد به درد اين کار بيايد، آن است که از کودکي با او بزرگ شده‌ام و مي‌دانم در چه شهرهايي اقامت کرده است.”

جمشيد گفت: “خوب، همين را براي من مي‌گوييد؟”

مسعود گفت: “من و سهراب در يکي از محله‌هاي ري به دنيا آمديم. او با پدرش و خانواده‌اش به سبزوار کوچيدند و خودش و پدرش از بزرگان سربدار شدند. آنگاه خودش به طبرستان رفت و در همانجا زن گرفت و خانواده تشکيل داد. سالها در آمل زندگي مي‌کرد و من يکي دو بار در آن زمان به ديدنش رفتم. تقريبا يقين دارم که در زمان اقامتش در طبرستان نگهبان خزانه‌ي راز بوده است. بعد از آن، مدتي نزد من به کاشان آمد و در ارتقاي موقعيت من در انجمن ياران نقشي بزرگ ايفا کرد و خيلي زود به اصفهان کوچ کرد و باقي عمر را در آنجا گذراند. اما هرگز به سيستان و زابلستان نرفت و از اين رو اشاره‌هاي شعر به اين دو منطقه به نظرم براي رد گم کردن هستند. من فکر مي‌کنم او خزانه‌ي راز را جايي در طبرستان پنهان کرده است، يا حتي در همين اطراف، در کاشان. راستش حدسي که در مورد حرف استاد فرخ شادان دارم روز به روز به نظرم محکم‌تر مي‌رسد. فکر مي‌کنم او لابه لاي حرفهايش به قمصر اشاره کرد. اين که سهراب بهادر در نامه‌اش گل گذاشته هم مي‌تواند اشاره‌اي به همين شهر باشد. گلابهاي قمصر در اصفهان هم به قدر کافي شهرت دارند.”

جمشيد گفت: “بسيار خوب، پس به سوي قمصر خواهيم رفت. شايد انديشيدن در راه به گشودن اين معما کمک کند.”

مسعود گفت: “خير پيش، و هرچه زودتر بار سفر ببند. پيش از آن که اين خشک مغزان فتنه‌اي در کارت کنند.”

بامداد فردا، پيش از آن که سپيده‌ي صبح بدمد، جمشيد و قباد و يکي از جوانمردان کاشان که از ياران کلو اسفنديار بود و پهلوان کيا ناميده مي‌شد، بار سفر بستند و هنوز آفتاب بر حياط خانه‌هاي کاشاني نريخته بود که چند فرسنگ از شهر دور شده بودند. پهلوان کيا، از اهالي طبرستان بود و هم سن و سال کلو اسفنديار و مسعود خان بود. مردي بود به نسبت کوچک اندام، اما چالاک و جسور که جاي زخمي قديمي بر چانه‌اش مانده بود و سرد و گرم روزگار را چشيده و جنگ‌ها ديده بود. زادگاه او روستايي در منطقه‌ي رويان بود و چون در آن سامان باليده و بزرگ شده بود، شهرها و مردم شمال ايران زمين را به خوبي مي‌شناخت و راه و چاهِ کنار آمدن با حاکمان محلي و دودمانهايي را که هنوز به سنت پيش از اسلام در آن ديار فرمان مي‌راندند، بلد بود. اين گروه کوچک احتمال مي‌دادند که در قمصر سرنخي نيابند و ناچار شوند راه خود را به سوي طبرستان و رويان ادامه دهند، و از اين رو لازم بود که کسي از اهالي آن منطقه همراهشان باشد.

در راه، جمشيد تا حدي که رازداري اقتضا مي‌کرد، مسئله‌ي اشعار شاهنامه را و اين که مسير سفرشان بايد بر مبناي اين ابيات تعيين شود را با همسفرانش در ميان نهاد. در ظاهر، آنان کارواني کوچک بودند که قرار بود جمشيد و خواهر زاده‌اش را به قمصر و بعد از آنجا به گرگان برسانند تا از آنجا اسطرلاب‌هايي براي دانشمندان دربار اسکندر سلطان خريداري کنند. در ضمن قرار بود در قمصر مدتي براي علم آموزي نزد رياضيداني به نام خواجه نجم الدين درنگ کند. اين مرد رياضيداني بود که آوازه‌اش در بسياري از شهرها پيچيده بود. با وجود آن که ياران انجمني که جمشيد بدان وابسته بود اکثر انديشمندان و هنرمندان مشهور ايراني را به شکلي از دور يا نزديک مي‌شناختند، از اين خواجه‌ي قمصري نامي و نشاني نداشتند و هيچ يک با او آشنا نبودند. قرار بود جمشيد و قباد علاوه بر علم آموزي نزد وي، زمينه را نيز براي دعوت وي به انجمن خويش بسنجند و نتيجه را به پيشوايان جمع گزارش کنند. خريد اسطرلاب و آموختن مثلثات البته بهانه‌اي بيش نبود و اصل ماجرا آن بود که جمشيد مي‌بايست در جريان اين سير و سفر، کليد معمايي را که پسرعمويش سهراب طرح کرده بود، بيابد و خزانه‌ي اسرار را که هيچ کدام چيزي از ماهيتش نمي‌دانستند، به کاشان منتقل کند.

اين گروه کوچک، راه قمصر را در پيش گرفت و رنج راه با همفکري اين سه تن در مورد اشعار رمزآلود شاهنامه سبک مي‌شد. هرگاه پهلوان کيا مي‌ديد دو جوان همراهش از حل مسئله نااميد شده‌اند و به بن بست رسيده‌اند، رشته‌ي سخن را به دست مي‌گرفت و از خاطرات و داستانهاي زندگي خويش برايشان تعريف مي‌کرد، تا آن که باز جرقه‌ي فکري در ذهن يکي از اين دو بدرخشد و بار ديگر بازار بحث و کنکاش در باب مفهوم معما از سر گرفته شود.

آنطور که از سخنان پهلوان کيا بر مي‌آمد، او بخش مهمي از دوران جواني خود را در مسلک عياران طي طريق کرده بود و در منطقه‌ي رويان و ري به کاروانهايي که از سوي خليفه به اين سو و آن سو گسيل مي‌شد، شبيخون زده بود. او با وجود آن که از آن روزگار همچون دوراني دوردست و گذشته‌ي بازنگشتني ياد مي‌کرد، اما همچنان به اخلاق و مرام عياران پايبند بود. پهلوان کيا هنگامي که تازه بيست سالش شده بود، به دامغان سفر کرده بود، چرا که آوازه‌ي پهلوانان و فتياني که در دولت سربدار خدمت مي‌کردند، وسوسه‌اش کرده بود. او نيز مانند سهراب مدتي طولاني را در خدمت اميران سربدار به سر آورده بود و چنان که از عقايدش بر مي‌آمد، زماني کوتاه را در ملازمت يکي از شيوخ ملامتيه گذرانده بود و همچون او بسيار به مشروبخواري و بدمستي و دزدي تظاهر کرده بود و کين‌توزي مردمان و رانده شدنِ مداومشان از شهرهاي سر راه را به تعبير ملامتيان لطف حق دانسته بود و اين را دستاويزي کرده بود براي بيدار کردن مردمي که اخلاق خويش را از ياد برده بودند و مذهب تقليد را بر مشرب انديشه غالب ساخته بودند. آنگاه، پس از ماجراهاي بسيار، در کاشان پايبندِ دختري زيبارو شده بود و به سلک جنگاورانِ تيموري در آمده بود و بي آن که به آرمان فتوت پشت کند، جيره خوار دربار عمر شيخ و بعد هم اسکندر سلطان شده بود.

گروه کوچک مسافران بدون اين که به مشکلي برخورد کنند، به قمصر رسيدند و در کاروانسرايي حجره‌اي گرفتند و در همانجا منزل کردند. بعد هم براي گردشي در شهر بيرون رفتند و به بهانه‌ي يافتن شيخ نجم‌الدين قمصري سر و گوشي در اطراف آب دادند. واپسين هفته‌هاي بهار بود و مراسم گلابگيري در جريان بود و از اين رو جنب و جوش زيادي در شهر به چشم مي‌خورد و بازرگاناني که براي خريد گلاب ارزان در اين فصل به شهر هجوم آورده بودند، در گوشه و کنار مشغول چانه زدن با گلابگيران بودند.

پهلوان کيا که مي‌خواست سري به زورخانه‌هاي شهر بزند، خيلي زود از آنها جدا شد و به راه خود رفت و قباد و جمشيد نيز در جستجوي شيخ نجم الدين به پرسه زدن در شهر پرداختند. وقتي از رهگذري نشاني خانه‌ي وي را پرسيدند، خانه‌اي را نشان‌شان داد که در حاشيه‌ي شهر و بر فراز تپه‌اي بلند قرار گرفته بود و از ساير خانه‌ها پانصد قدمي فاصله داشت.

در راه، قباد به جمشيد گفت: “قمصر شهر بزرگي است. کجا بايد به دنبال خزانه‌ي راز بگرديم؟”

جمشيد گفت: “هنوز نمي‌دانم. استاد فرخ شاد حرفي چيستان گونه به زبان آورد، آن را در طول اين سالها آنقدر پيش خود تکرار کرده‌ام که تقريبا معناي اصلي‌اش را برايم از دست داده است. عين جمله‌ي او اين است: “گلاب گيرانِ قمصر گلبرگ‌هاي باقي مانده از خم گلابگيري را دور نمي‌ريزند، بلکه آن را به گازران و رنگ سازان مي‌دهند تا از رنگيزه‌هايشان استفاده شود.” فکر مي‌کني منظورش چه بوده؟”

قباد گفت: “هرچه که هست، به مراسم گلابگيري مربوط مي‌شود. بخت يارمان بود که شيخ بصري در اين موقع از سال که فصل گلابگيري است فتنه به پا کرد.”

مسعود گفت: “شايد هم مقصودي ديگر داشته است. شايد به جايي که گلابگيران تفاله‌ي گلبرگهايشان را مي‌ريزند اشاره مي‌کرده؟ يا شايد اصولا منظورش اين بوده که بايد به دنبال رسته‌ي رنگرزها بگرديم؟”

اين دو همچنان اين حرفها را با هم مي‌گفتند و مي‌رفتند. تا آن که مسير به نسبت طولاني مرکز شهر تا خانه‌ي شيخ نجم الدين را طي کردند و به خانه‌اي رسيدند که باغي بزرگ داشت و بوي سرمست کننده‌ي شکوفه‌هايي که باغ را پر کرده بود، هوش را از سرشان مي‌ربود. در خانه باز بود و آن دو بعد از دق الباب کردن وارد شدند. از باغ زيبا و پر گل گذشتند و به هشتي آجري زيبايي وارد شدند که به تالاري بزرگ ختم مي‌شد. شيخ نجم الدين و چند تن از شاگردانش در آنجا نشسته بودند و به ساخت آلاتي مانند اسطرلاب مشغول بودند. جمشيد و قباد پيش رفتند و به شيخ سلام کردند. نجم الدين مردي بود فربه و کوتاه قامت که شبکلاهي زرد بر سر نهاده بود و قبايي خوش دوخت بر تن داشت. بر زمين لميده بود و به پشتي‌هايي نرم تکيه زده بود و در مقابل خودش قطعاتي فلزي ديده مي‌شد که مشغول سر هم کردنشان بود.

جمشيد با ادب گفت: “سلام بر شيخ نجم الدين قمصري”

شيخ سرش را بالا گرفت و با چشماني که معلوم بود نزديک بين است، او را ورانداز کرد. بعد با صدايي آرام گفت: “عليک سلام، عليک سلام، جوانتر از آن هستي که براي خريد اسطرلاب آمده باشي و لباست فاخرتر از آن است که به دنبال کسب و کاري بگردي. چه مي‌خواهي جوان؟”

جمشيد گفت: “غياث الدين جمشيد کاشاني هستم، و اين هم خواهرزاده‌ام معين الدين قباد است. آوازه‌تان چنان در شهر ما پيچيده که براي خريد اسطرلاب براي منجمان دربار اسکندر سلطان به خدمتتان رسيده‌ايم.”

شيخ با شنيدن اين حرف گل از گلش شکفت و گفت: “به به، خوش آمديد. سلطان چه حاجب جواني را براي کاري به اين دقت استخدام کرده است. بگويي بدانم چه نوع اسطرلابي مي‌خواهيد؟”

جمشيد گفت: “اسطرلابي هفت صفحه‌اي مي‌خواهم که بتوان جيب سه درجه را با آن محاسبه کرد.”

شيخ نجم الدين با شنيدن اين حرف نگاهي دقيقتر به جمشيد و قباد انداخت و گفت: “خوب، خوب، گويا از نجوم کمي سر رشته داري، چرا چنين اسطرلابي را مي‌خواهي؟ مگر در دربار سلطان منجماني هستند که با اين دقت اقتران سيارات را محاسبه کنند؟”

جمشيد گفت: “در دربار خير، اما من و معين الدين هنگام رصد به اين دقت نياز داريم.”

شيخ متحير گفت: “شما رصد مي‌کنيد؟ مگر چند سال داريد؟”

اين بار قباد به سخن آمد و گفت: “من هفده و غياث الدين نوزده ساله هستيم. دايي‌ام نويسنده‌ي رساله‌ي سلم السماء است.”

شيخ از جايش برخاست و گفت: “استغفرالله، در اين سن رساله‌اي با اين نام نوشته‌اي؟ “نردباني بر آسمان”، فکر نمي‌کني بلندپروازي مي‌کني جوان؟”

جمشيد گفت: “اي شيخ، آرزو بر جوانان عيب نيست. خوب، داريد اسطرلابي که دقتي چنين داشته باشد؟”

شيخ با نگاهي خبره به صفحات مفرغيني که زير پايش ريخته بود نگريست و گفت: “ريخته‌گران قمصر روز به روز بي‌دقت‌تر و آهنگرانمان هفته به هفته عجول‌تر مي‌شوند. گويا ديگر جز ساختن زره و شمشير هنري ندارند. گذشت آن زماني که سفارشي مي‌داديم و دقيقا همان قطعه را که مي‌خواستيم تحويل مي‌گرفتيم.”

بعد به اطراف تالار اشاره کرد و گفت: “خودتان ببينيد، همه دارند با سوهان و چکش قطعات را صيقل مي‌دهند تا به هم جفت و جور شوند. نه، پسر جان، از اسطرلاب‌هايي که به تازگي ساخته‌ايم، هيچ يک اين دقت را ندارد.”

جمشيد گفت: “بعيد است از آوازه‌ي چون شمايي که آلتي با دقت نساخته باشد.”

باز غرور بر شيخ غلبه کرد و گفت: “راستش را بخواهيد، من در جواني آلاتي با دقتي حتي بيش از اين هم ساخته بودم. اما آن مال زماني بود که سوي چشمم بيشتر و شمار سفارشها کمتر بود. امروز هر رمال و فالگيري اسطرلابي مي‌طلبد تا بدان ظاهري علمي به حرفهايش بخشد. از اين روست که در کارگاه من شانزده تن کار مي‌کنند. همه بي‌دقت و کم کفايت…”

آنگاه شيخ جلو افتاد و دو مهمان پشت سرش به راه افتادند و به سمت اندروني رفت و ايشان را گفت: “همان جا بمانيد تا يکي از شاهکارهاي دوران جوانيام را برايتان بياورم. اين را براي روزي مانند اين نگه داشته بودم. اسطرلابي ساخته‌ام که دربار شاهي را مي‌برازد…”

شيخ اين را گفت و پرده‌ي اندروني را کنار زد و وارد شد. جمشيد و قباد به هم نگاه کردند و ابروهايشان را بالا انداختند. پس از دقايقي شيخ بازگشت، در حالي که اسطرلابي کوچک را که از مفرغي درخشان ساخته شده بود، در دست داشت. شيخ آن را به دست جمشيد داد. جمشيد با هيجان آن را به دست گرفت و همراه با قباد آن را وارسي کرد. بعد گفت: “به راستي شاهکاري است. چقدر خوش ساخت است.”

شيخ گفت: “اين را وقتي چهل سال داشتم ساختم، آن موقع‌ها فراغتي بيشتر بود و سفارشي کمتر. بهايش چهل دينار است، ناقابل…”

قباد گفت: “هرچند آلتي روان و زيباست، اما چهل دينار برايش زياد نيست؟”

شيخ گفت: “نه، پسر جان، چرا زياد باشد؟ اين روزها ديگر از اين ابزارها نمي‌سازند. براي يافتن يکي مشابه آن بايد تا بغداد و سمرقند برويد.”

قباد به جمشيد نگريست و وقتي حرکت تاييد آميز سرش را ديد، از پر شالش کيسه‌اي پول در آورد و چهل دينار طلا شمرد و به خواجه داد. خواجه با خرسندي دستانش را به هم ماليد و پول را در کنار شکم بزرگش در شال نهاد و گفت: “خدا برکت بدهد، هم به آن سلطان و هم به شما که در اين سن چنين هوش تيزي داريد.”

جمشيد گفت: “سپاسگزاريم، شيخ، ما در ضمن شنيده‌ايم که شما در فن محاسبه‌ي ذهني استاديد. آيا اين راست است؟”

شيخ اين بار ديگر در عرش به سر مي‌برد. گفت: “راستي؟ اين را هم در کاشان مي‌دانند؟ نمي‌دانستم خبرهايي از اين دست هم چنين دور مي‌روند. آري پسرم، سه عدد سه رقمي به من بده تا در چشم بر هم زدني در هم ضربشان کنم.”

قباد في‌البداهه گفت: “323، 687، و 934.”

شيخ نجم الدين براي دقيقه‌اي درنگ کرد و بعد گفت: ” دو هزار و هفتصد بيور و دويست و پنجاه و پنج هزار و پانصد و سي و شش. نه، پانصد و سي و چهار.”

جمشيد و قباد حيران به هم نگاه کردند، و بلافاصله کاغذ و قلمي بيرون آوردند و شروع کردند به محاسبه. جمشيد پرسيد: عددهاي که گفتي چه بود؟”

و چون قباد اخم کرد، شيخ گفت: “بنويس، سيصد و بيست و سه بود، با ششصد و هشتاد و هفت، با نهصد و سي و چهار.”

دو مهمان براي دقايقي به محاسبه پرداختند، و در آخر قباد پرسيد: “خواجه، گفتيد چند شد؟”

شيخ گفت: “بيست و هفت هزار هزار، و دويست و پنجاه و پنج هزار و پانصد و سي و چهار تاي تمام.”

جمشيد و قباد شگفت زده بانگي بر آوردند و گفتند: “شيخ، چطور با اين سرعت اين را محاسبه کردي؟”

شيخ بادي به غبغب انداخت و گفت: “هنگامي که جوان بودم خدمت پيري فرتوت را کردم که فقير و ژنده پوش در بازار قمصر افتاده بود. همان شب به خوابم آمد و گفت من خضر پيامبرم و تو برگزيده‌ي مني و اين موهبت به من عطا کرد.”

جمشيد دستارش را بر سر مرتب کرد و گفت: “اما شيخ، مگر مي‌شود اين جوري اين فن را آموخت؟ بايد راهي وجود داشته باشد که از آن با اين سرعت محاسبه کنيد…”

شيخ گفت: “نه، راهي در کار نيست. هرگاه عددي مي‌شنوم، جواب به من الهام مي‌شود. اينها همه از برکات خضر نبي است.”

قباد که مي‌ديد جمشيد الان وارد بحث و انکار خواهد شد، آستين دايي‌اش را کشيد و گفت: “ما بسيار حيران شديم از اين موهبت، آوازه‌تان بي‌ترديد به حق در همه جا پيچيده است.”

شيخ خنديد و گفت: “حالا مدتهاست که ديگر از اين موهبت استفاده نمي‌کنم. زماني در بازار با رهگذران بر سر اين توانايي شرط مي‌بستم و بخشي از دوران جواني‌ام را از اين راه امرار معاش مي‌کردم.”

جمشيد و قباد متحير به هم نگاه کردند. بعد جمشيد گفت: “شيخ، اگر اين موهبت را به فني قابل آموزش تبديل کرده بوديد که الان شهرت و نامتان جهانگير شده بود.”

شيخ نجم الدين گفت: “اما در آن شرايط يگانه بودنم در اين هنر از ميان مي‌رفت. اين يگانگي به از هر چه شاگرد.”

جمشيد و قباد اسطرلابي را که خريده بودند زير بغل زدند و عزم خداحافظي از شيخ را داشتند. پس همان طور عقب عقب به سمت در خروجي رفتند و شيخ نيز که با خرسندي به برجستگي جاي پولها بر شال کمرش دست مي‌کشيد، ايشان را مشايعت کرد. تا آن که ناگهان جمشيد که همچنان عقب عقب راه مي‌رفت، حس کرد به کسي برخورد کرده. پس برگشت و با تعجب ديد که به دختر جواني چادرپوش که در صدد ورود به اندروني بود برخورد کرده است. پس دست و پايش را چندان گم کرد که نقش زمين شد.”

دختر که به رسم زنان اشرافي چادري سپيد بر سر کرده بود، اما آن را با ولنگاري تمام به سر کشيده بود، دستش را دراز کرد تا از افتادن جمشيد جلوگيري کند. اما ديگر دير شده بود. جمشيد وقتي بر زمين افتاد، با عجله دست به پر شالش برد و اسطرلاب را بيرون آورد و شروع کرد به معاينه کردنش. قباد و شيخ و دختر که بالاي سرش ايستاده بودند با تعجب به او نگاه مي‌کردند. جمشيد وقتي با دقت اسطرلاب را وارسي کرد، با خوشحالي گفت: “شکر خدا، آسيبي نديده است، درست زيرم مانده بود ها!”

بعد هم به چابکي برخاست.

شيخ و دختر که از اين واکنش جمشيد بعد از افتادن حيرت کرده بودند، به خود آمدند. شيخ نجم الدين به دختر گفت: “نسترن جان، اين دو براي خريد اسطرلاب و ديدن قدرت محاسبه‌ي ذهني من به اينجا آمده بودند. گويا کم کم داريم در کاشان وو نزد شاهان هم شهرتي پيدا مي‌کنيم…”

شيخ اين را گفت و خنده‌‌اي از ته دل کرد. بعد هم يادش آمد که اين جوانان را به هم معرفي نکرده است. پس گفت: “اين جمشيد است، و آن يک قباد. درست مي‌گويم؟ اين هم دختر دلبند من نسترن است. اين جوانان به ظاهر نوابغي هستند که مي‌توانند جيب سه درجه را محاسبه کنند.”

نسترن با کمي دلگيري گفت: “آشکارا کسي که بعد از زمين خوردن و برخورد با دختري پيش از هرچيز به فکر سالم ماندن اسطرلابش باشد، بايد ميلي وافر به نجوم داشته باشد.”

جمشيد از خجالت قرمز شده و گفت:” شيخ و بانو به ما لطف دارند.”

قباد که در اين موارد زبردست‌تر عمل مي‌کرد، به سرعت تعارفهايي دلچسب را سر هم کرد و دايي‌اش را به دنبال خود کشيد و اين گروه به اين شکل از باغ گذشتند، و در آستانه‌ي در خانه، فکري به ذهن جمشيد رسيد و خيلي بي‌مقدمه گفت: “اي شيخِ بوالعجب، در اطراف اين شهر يا در درونش جايي که نامش سيمرغ باشد وجود ندارد؟”

شيخ لبخندي زد و گفت: “جايي به نام سيمرغ؟ نه…. ولي صبر کنيد ببينم، چرا، خرابه‌اي در بيرون از شهر هست که قدما به آن قلعه‌ي سيمرغ مي‌گفتند. ولي حالا مدتهاست که ويرانه مانده و جاي لوليان و بنگيان است. چطور مگر؟ نشاني شيخي ديگر را در آنجا به شما داده‌اند؟”

قباد گفت: “نه، تنها به خاطر مذاح داريم فهرستي از مناطقي که چنين نامي دارند را در شهرهاي مختلف فراهم مي‌آوريم!”

شيخ گفت: “چه مزاح غريبي، اما چرا چنين مي‌کنيد؟”

قباد گفت:”راستش را بخواهيد، شنيده‌ايم که سلطان پيرمحمد بن عمر شيخ به هرکس که فهرستي صد تايي از اين جاها را به وي تحويل دهد يک کرور دينار جايزه خواهد داد.”

برقي در چشمان شيخ درخشيد و گفت: “يک کرور دينار؟ اين که خيلي است. چرا اين مکانها را مي‌جويد؟”

قباد گفت: “گويا شاهيني به نام سيمرغ داشته که به تازگي مرده و سوگند خورده هر تکه از بدنش را در جايي به نام سيمرغ دفن کند، به طوري که شمارشان از صد کمتر نباشد.”

شيخ به فکر فرو رفت و گفت: “چه سوگند غريبي، هرچند هيچ چيز از اين شاهان تيموري بعيد نيست. بگذاريد ببينم. شايد بتوانم چند جا را به اين اسم بر سر زبانها بياندازم. نظرتان چيست؟ در اين حالت هم جايزه را خواهد داد؟ آن جاي سيمرغ نام چقدر بايد مشهور باشد تا جايزه را بدهد؟”

جمشيد گفت: “فکر مي‌کنم اگر اهالي همين شهر آن نام را به رسميت بشناسند کافي باشد. اما شيخ، هنگامي که تو اين کار را مي‌کني ما از اين شهر رفته‌ايم. مطمئني که به جز آن خرابه جاي ديگري را به اين نام نداريم؟”

شيخ گفت: “آري، اطمينان دارم. ببينم شما تا به حال نام چند جا را گرد آورده‌ايد؟”

قباد گفت: “با اين يکي که يافتيم، تازه شمارش چهارتا شده است.”

شيخ با شادماني خنديد: “پس من زياد هم عقب نيستم.”

قباد گفت: “اصلا چنين نيستيد.”

شيخ با ايشان خداحافظي کرد و به درون خانه رفت.

جمشيد و قباد نگاهي به هم انداختند و هردو زدند زير خنده. جمشيد گفت: “عجب آدمي بود. اين همه نبوغ و اين همه پول دوستي. جمعشان نادر است. بگو ببينم اين قصه‌ي جايزه چه بود که سر هم کردي؟”

قباد گفت: “شايد به هر ترتيب راز شعرِ سهراب لو رفته باشد. در اين حالت راحت‌ترين کار آن است که در جايي مانند اينجا که شايد مدفن خزانه‌ي راز باشد، بيشترين تعدادِ جاهاي مشهور به سيمرغ را داشته باشيم. آنگاه هرکس به اينجا برسد سر در گم خواهد شد.”

جمشيد خنديد و خواهر زاده‌اش را در آغوش کشيد و گفت: “تو هم گويي به نوعي ديگر نبوغ داري. امروز من اعتماد به نفسم را در برابر مواهب اين شيخ و مکر تو از دست دادم…”

 

 

ادامه مطلب: بخش هفتم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب