بخش نخست: تاریخ سرزمینِ باخته
پیش درآمد
بعد از دوران صفوی، که ایران زمین به خصوص در دوران شاه عباس بار دیگر به مرزهای طبیعی خود دست یافت و بخش عمدهی سرزمینهای حوزهی تمدن ایرانی را در قالب یک دولت متحد ساخت، ساخت سیاسی کشور ایران رو به سراشیب سقوط گذاشت. این انحطاط و سقوط چندین دلیل متفاوت اما همگرا داشت، که ایران را از مرتبهی یکی از نیرومندترین کشورهای جهان به سرزمینی تجزیه شده و تکه تکه فرو کاست. یکی از این دلایل، اختراع کشتی اقیانوسپیما در اروپا و سرمایهگذاری اسپانیا و پرتغال بر تجارت دریایی بود، عاملی که سرزمینهای مولد شرقی مانند چین و هند را در ارتباطی آبی با سرزمینهای مصرف کنندهی غربی قرار داد و به این ترتیب راه زمینی ابریشم را که شاهرگ اقتصاد ایرانی بود، به تدریج منسوخ ساخت. دلیل دیگر، چیرگی تدریجی فرهنگ و اندیشهی نوزایی در اروپا بود که پیشرفت فنی و علمی این قلمرو را به دنبال داشت و همزمان با انفجار جمعیت در این منطقه، دولتهای مقتدر و مهاجمی را پدید آورد که به دانش و فنآوری جدید نیز مسلح بودند.
به هر صورت، نهادهای سیاسی ایران زمین از قرن هفدهم میلادی رو به ضعف و سستی نهادند و به تدریج خود را با قدرتهایی نوظهور رویارو یافتند که به فنونی مانند چاپ و سلاح گرم مجهز بودند. دولت متحد ایرانی بعد از شورش افغانها و انقراض دولت صفوی رو به تجزیه و فروپاشی نهاد و ظهور آغامحمدخان قاجار در این میان تنها وقفهای بود که دولت ایران را برای مدتی کوتاه از نو بازسازی کرد و این زوال و تباهی را مدتی به تعویق انداخت. آغا محمد خان موفق شد با اراده و اقتداری بی مانند در مدتی کوتاه بار دیگر بخش عمدهی ایران زمین را در قالب یک دولت متمرکز متحد سازد. اما جانشینانش با نیروهایی فراتر از حد توان جامعهی فرسودهی ایرانی روبرو شدند. به این ترتیب سراسر دو قرن گذشته، صرف کشمکش دولتِ ایران با نیروهایی بیرونی شد، که در پیِ تسخیر و اشغال و ایرانیزدایی از سرزمینهای وابسته به تمدن ایرانی بودند. امپراتوری فرسودهی عثمانی که در ابتدای دوران صفویه بزرگترین تهدید برای دولت ایران محسوب میشد. دیرزمانی بود که از توش و توان افتاده بود و به زودی یکسره منقرض شد و به چندین و چند کشور تجزیه گشت که فرآیند مشابهی از اسلامزدایی و «شرقیزدایی» در آن اجرا شد. معارضان اصلی ایران، روسیهی تزاری در شمال و انگلستان در جنوب بود. این دو دولت با نیروی زمینی و دریایی به ایران زمین تاختند، و طی یک و نیم قرن خونین بخشهایی بزرگ از ایران زمین را تسخیر کردند. در این مرحله برتری نظامی و سازمانیشان بر ایرانیان انکارناپذیر بود و دستگاه دولت قاجار یارای رویارویی با ایشان را نداشت. تنها به خاطر رقابتشان بود که یک دولت مرکزی ایرانی در میانهی آروارههای تیزِ این دو قدرت باقی ماند. روسها سرزمینهای کهنِ سغد، مرو، خوارزم، ترکستان کاشغر، ارمنستان، آران و داغستان را اشغال کردند و کمابیش همزمان با ایشان، انگلیسیها ایران شرقی را تسخیر کردند و بعد از خروج از آن کشورهای نوسازِ افغانستان، پاکستان، و هند را با برنامهای افراطی برای ایرانزدایی و بنیادگرایی اسلامی به جایش نشاندند. در ایران غربی نیز انگلیسیها به همین ترتیب عمل کردند. با این تفاوت که سرزمینهای جنوب غربی ایران زمین را دولت عثمانی پیش از انگلیسها برای مدت چند قرن در اختیار داشت. به این ترتیب دولتهای عراق و عربستان و سوریه و اسرائیل در این گوشه از حوزهی تمدن ایرانی تاسیس شد.
بعد از شعلهور شدنِ آتش جنگ جهانی اول، بافت قدیمی قدرتهای استعمارگر غربی فرو پاشید و به این ترتیب برای مدت کوتاهی در سرزمینهای یاد شده دولتهای مستقلی سر بر آورد که بیشترشان هنوز میراث فرهنگی و تعلق دیرینهشان به حوزهی تمدن ایرانی را به یاد داشتند. اما بعد از پایان جنگ جهانی دوم بار دیگر وضعیت به شکلی نزدیک به آنچه در قرن بیستم شاهدش بودیم، بازگشت. امپراتوری روسها با ایدئولوژی تازهی کمونیستی تجدید حیاتی یافت و بار دیگر سرزمینهای شمالی را زیر سیطرهی خود گرفت، و ورشکستگی سیاست انگلستان و خروج نهاییاش و جایگزین شدناش با اقتدار آمریکا، شکلی تازه و غیرمستقیم از فشار سیاسی را به سرزمینهای جنوبی وارد آورد، و جریانهای قومگرا و تفرقهطلبِ ستیزهجو را در آنها فعال ساخت. به این ترتیب دولت پانترکی بخش مرکزی عثمانی را تصاحب کرد، دولتی وهابی بر عربستان و اقمارش حاکم شد، یک دولت بنیادگرای اسلامی که هوادار ایران زدایی بود بر پاکستان غلبه کرد، و آمیزهای از قومگرایی پشتون و همان بنیادگرایی اسلامی افغانستان را در خود غرق کرد.
ایدئولوژی پشتیبان نیروهای اشغالگر و استعماری، شباهتها و تفاوتهایی با هم داشت. شباهتشان تا پایان آن بود که همگی به صراحت اروپامدار، مدرن، غارتگر و مدعی «متمدن کردن» مردمِ دیرینهسالِ سرزمینهای اشغال شده بودند. قدرت نظامی و دیوانسالاری مدرن ستون مهرههای اقتدار سیاسیشان را تشکیل میداد، و به دستیاری یک طبقه از نخبگانِ خائن در سرزمینهای اشغال شده بر مردمِ معمولا شورشی حکومت میکردند. تفاوت در محتوای ایدئولوژیک نهفته بود. در ابتدای کار، روسها با اقتدارگرایی خشن و سرکوبگریِ علنی و خونینشان با نهادهای مشروطهی انگلیسی و سیاست ملایمتر و سنجیدهترشان تفاوت داشتند، تا آن که انقلاب بلشویکی در روسیه به فرجام رسید و در شمال، نسخهای خشونتگرا و سرکوبگر از اندیشهی کمونیستی به قدرت دست یافت که همان ویژگیهای منفی دولت تزاری را دارا بود، بی آن که ضعف و پراکندگی سازمانی آن را داشته باشد. کمونیسم در واقع دینی مدرن بود که بر خلاف استعمارگری کلاسیک، میتوانست طبقهای از روشنفکران بومی را شیفتهی خود سازد و وفاداریشان نسبت به اشغالگران را تثبیت کند. استعمار انگلیس که همزمان با پیشروی کمونیسم بیرمق و ناتوان شده بود، به این ترتیب با قدرت آمریکا جایگزین شد که کیشی تازه اما غیرعلنیتر و سازمان نایافتهتر را تبلیغ میکرد، و آن هم خوشباشی و مصرفگرایی بود، در بستر مدرنیته. به این ترتیب نیمهی دوم قرن بیستم از نظر مردمی ایرانی تبار که آماج حملهی قدرتهای بیگانه قرار گرفته بودند، دوران کشمکش دو تفسیر و دو مسیر رقیب برای زیستن بود، و دو سبک زندگی متمایز و دو سازماندهی اجتماعی متضاد را در برابرشان نمودار میساخت. هردو شیوه غربی، مدرن، استعماری، و تحمیل شده بود. یکی کمونیسم روسی با کلیسای حزب و کشیشان رسمیاش که کمیسرهای سیاسی خوانده میشدند، و تفتیش عقاید کارآمد و وحشتناکش که ادارهی تبلیغات خوانده میشد، و پلیس مخفی خونریز و مخوفش. در سوی دیگر مصرفگرایی و دموکراسیخواهیِ دستنشاندهی آمریکایی قرار داشت که میراثبر نظریههای استعمارگران انگلیسی بود و به خاطر جذابیت بیشتر و کارآیی چشمگیرش،بیشتر با جلب رضایت تابعان و کمتر با شیوههای خشن و خونین اقتدار خود را مسلط میساخت. و این همان دورانی است که جنگ سرد خوانده شده است.
در این نوشتار، تنها به نیمهی شمالی ایران زمین و استعمار روس خواهم پرداخت، چرا که لاهوتی با این قلمرو پیوند دارد و اشعارش با سیاست روسیه پیوند خورده است. پیش از پرداختنِ جزئیتر به تاریخِ این منطقه، بد نیست تصویری عمومی و کلی از سرزمینهای ایرانیِ زیر سلطهی روسها به دست دهم.
از ابتدای قرن نوزدهم میلادی که روسها پیشروی نظامیشان را در سرزمینهای ایرانی آغاز کردند، با امیرنشینهای محلیِ پراکنده و ناتوانی روبرو شدند که بیشترشان دین اسلام، زبان ادبی و علمی پارسی، و قومیت و زبان قومیِ ترکی داشتند. این امیرنشینها که مهمترین و شمالیترینشان قازان در نزدیکی مسکو بود، به نسبت ساده شکست خوردند و در سیل جمعیت روسهای مهاجر غرق شدند. بعد از آن، نوبت به سرزمینهایی رسید که ایرانی تبار بودند و یا آشکارا به دولتِ مرکزی ایران پیوستگی داشتند. جنگهای ایران و روس که به عهدنامههای گلستان و ترکمنچای منتهی شد، پیشروی روسها در دو مسیرِ جنوب شرقی و جنوب غربی را نشان میداد. روسها در واقع از دو طرفِ دریای مازندران سرازیر شدند و تقریبا نیمی از مساحت ایران زمین را فتح کردند. قلمرو فتح شده به دستشان، کوهستانهای بلند قفقاز در غرب و دشتهای گستردهی آسیای میانه در شرق را در بر میگرفت. این دو منطقه از چند نظر با هم تفاوت داشتند. در قفقاز، تنوع قومی و دینی چشمگیری دیده میشد و چچنها و اینگوشهای شمنی و جانانگار در کنار آرانیهای مسلمان و قزاقها و ارمنها و گرجهای مسیحی و یهودیها زندگی میکردند. حضور نظامی روسها به واکنش سریع و تندِ مردم این منطقه منتهی شد و بخش بزرگی از ایشان زیر پرچم روایتهایی ایرانی و صوفیانه از اسلام با هم متحد شدند. به این ترتیب بخش بزرگی از جمعیت منطقه زیر فشار روسیهی تزاری با هم متحد شدند و نسخهی خاصی از اسلامِ جنگاور و صوفیمسلک را پذیرفتند و یکی از سرافرازترین جنبشهای مقاومت قرن بیستم را سازمان دادند، که در نهایت در تضعیف و انقراض دولت تزاری نقشی به سزا ایفا کرد.
در آسیای میانه، سرزمینی پهناور، ایرانینشین، و از نظر فرهنگی به نسبت یکدست وجود داشت که خاستگاه تمدنهای باستانی مرو و خوارزم و سغد بود. این مردم از نظر دینی مسلمان بودند، اما به گرایشها و فرقههای متفاوتی تعلق داشتند و نهادهای سیاسی مقتدری پیشاپیش در میانشان وجود داشت که مرکزهای اصلیاش در درهی فرغانه و شهر بخارا قرار گرفته بود. آرای تجددگرایانه در این سرزمین رواج داشت و مردمی که با اشغالگران روسی مخالفت داشتند، در طیفی وسیع از گرایشها و آرا میگنجیدند که یک سرش تجددگرایی لیبرال و دموکراتیکِ مشروطهخواهانهی ایرانی بود، و سرِ دیگرش بنیادگرایی اسلامی و جهاد با کفارِ روس. در ضمن گرایش به مارکسیسم و کمونیسم هم در این منطقه وجود داشت و بر خلاف قفقاز که بیشتر ارمنیها و گرجها بدان جلب شده بودند، در این منطقه میان هواداران گرایشهای گوناگون کششی نسبت به آن دیده میشد.
به همان ترتیبی که جنبش مقاومت ملی مردم قفقاز در برابر روسها زمینه را برای انقراض دولت تزاری فراهم آورد، جنبش مقاومت سرسختانهی مردم سغد و خوارزم نیز، که به سرعت به درون افغانستان سرایت کرد، زمینه را برای حملهی روسیه به افغانستان هموار ساخت و این همان عاملی بود که در انقراض دولت شوروی بیشترین نقش را ایفا کرد.
نویسندگان معاصر، تاریخ آسیای میانه و قفقاز را با دیدی ابتر و محدود نوشتهاند. ایشان به ریشهدار بودنِ فرهنگ ایرانی در این منطقه، نقش گرایشها و تکثر دینی در میان رزمندگان، و دستاوردهای درخشان دلیرانی که تا دو سه نسل در برابر اشغالگران مقاومت میکردند، توجهی نکردهاند. دلیلِ این ناقص و یکسویه بودنِ تاریخنگاریها دربارهی سرزمینهای ایرانیِ شمالی، آن است که نویسندگان یا به ایدئولوژی کمونیستی پایبند بودهاند، و یا پژوهشگرانی مبلنشین در غرب بودهاند که دورادور و بر مبنای گزارشهایی ناقص و جسته و گریخته به روایت تاریخ میپرداختند. به این ترتیب روایتهای رایج و رسمی از آنچه که در سرزمینهای ایرانیِ اشغال شده به دست روسها وجود دارد، سطحی، کممایه، و گاه کاملا اشتباهآمیز است. امیدوارم در این نوشتار بتوانم با تاکید بر اسنادی نادیده انگاشته شده یا برجسته کردن خط و ربط میان رخدادهایی در هم پیوسته، هم تصویری واقعگرایانهتر از تجربهی زیستهی مردم این منطقه به دست دهم، و هم ادای احترامی کنم به مردمانی سرسخت و دلیر که در دشوارترین شرایط و ناامیدانهترین موقعیتها، همچنان جنگیدند و بارها و بارها بزرگترین و سرکوبگرترین دولت کرهی زمین را از تسلط کامل بر سرزمین خویش بازداشتند.
ادامه مطلب: گفتار نخست: قفقاز – سخن نخست: قفقاز ایرانی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب