پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نهم

قتلغ خان و پهلوان بهرام هنگام سپيده‌ي صبح بر سر گود حضور يافتند. هردو از کمر به بالا برهنه بودند. پهلوان بهرام به رسم فتيان شلوارکي با نقش ترنج بر پا داشت که ساقهاش را برهنه مي‌گذاشت. قتلغ خان اما به رسم ترکان دامني کوتاه بر پا داشت و شلوارکي را زير آن بر تن کرده بود. هردو پا برهنه بودند و وقتي حرکاتي مقدماتي انجام دادند و از گرم کردن خود فارغ شدند، از نوچه‌هاي خود آيينه‌اي گرفتند و بر زانوي خويش بستند. با ديدن اين حرکت، فرياد تشويق از جمع برخاست. چون آيينه بستن علامت خرد شماري حريف و تفاخر به زور خويش بود. چرا که وقتي کسي به زانوي خود صفحه‌ي فلزي صيقلي آيينه را مي‌بست، ديگر نمي‌توانست بر زمين زانو زند و بر زانوي خويش تکيه کند. از اين رو تنها مي‌توانست با پاهايي افراشته با حريف کشتي بگيرد و غلتيدن بر زمين برايش خطرناک مي‌شد و احتمال خاک شدنش را زياد مي‌کرد.

جمشيد و پدرش مسعود هم که از وابستگان به اين زورخانه بودند، در ميان جمعيت حضور داشتند و همراه مردم کاشان پهلوان بهرام را تشويق مي‌کردند. به همان ترتيبي که گروهي از نخبگان اردوي پيرمحمد نيز در مقابل ايشان دور ميدان گود صف بسته بودند و قتلغ خان را به تشويق‌هاي خويش مي‌نواختند.

دو حريف پس از بوسيدن زمين کمي دور هم گشتند و به محک زدن نقاط قوت و ضعف همديگر پرداختند. آنگاه همچون دو کوه گوشتي به هم پريدند و عضلات برجسته‌شان در هم پيچيد. پهلوان بهرام، آشکارا از غول جغتايي کوچک جثه‌تر بود و زور بازويي کمتر هم داشت. اما چابکتر مي‌نمود و به موقع از برابر حرکات گير و بست وي جا خالي مي‌داد. دلاور ترک اما بيشتر به وزن خود و زور بازويش غره بود. به محض اين که دور اول کشمکش گذشت و دو حريف نفس نفس زنان براي لحظه‌اي در برابر يکديگر ايستادند، معلوم شد که زور بازو به تنهايي کافي نبوده و کار به محک زدن فنون کشتي‌شان خواهد کشيد. وقتي دوباره دو پهلوان به هم پيچيدند، اين حدس به يقين تبديل شد. جنگاور ترک به شيوه‌ي دلاوران ختا و ختن به ضربه زدن با آرنج و زانوي آيينه پوشش روي آورد. در حالي که پهلوان بهرام به سبک ايرانيان مي‌کوشيد تا مفاصل حريف را به دست آورد و آنها را قفل کند. خيلي زود، عرقي که از هفت بند بدن دو پهلوان بيرون مي‌زد به خون نيز آلوده شد. مشت قتلغ خان لب بالاي پهلوان بهرام را پاره کرد و حرکت ناگهاني بهرام حريفش را با چنان شدتي بر زمين کوفت که خراشيدگي بزرگي بر کتف وي دهان باز کرد. با اين وجود دو حريف بي توجه به خوني که از زخمهايشان مي‌‌‌چکيد به دست و پنجه نرم کردن با هم ادامه دادند. تا آن که قتلغ خان پس از نواختن چند ضربه‌ي جانانه‌ي لگد بر شکم پهلوان بهرام، او را سر دست بلند کرد و چون به نظر مي‌رسيد حريفش رمقي در تن نداشته باشد، به رسم نمايش يکبار دور ميدان چرخيد. مردم کاشان با صدايي ناله مانند پهلوانشان را ديدند که بر بازوان حريف به هوا برخاسته است و نزديک است بر خاک ميدان کوبيده شود و استخوانهايش خرد و خمير گردد. در مقابل، سربازان قتلغ خان که سردارشان را پيروز مي‌ديدند، فريادهايي تشويق آميز سر دادند. اما در همين حين، ناگهان در چشم به هم زدني ورق برگشت. پهلوان بهرام که تا اين لحظه نيمه جان مي‌نمود. ناگهان به حرکت در آمد و معلوم شد که کل تظاهرش به ضعف نيرنگي بيش نبوده است. بهرام بر سر دست قتلغ خان چرخيد و پاهايش را بر دور کتف و سينه‌ي او استوار کرد و با حرکتي ناگهاني تعادلش را به هم زد و او را بر زمين افکند. بهرام به شکلي در هوا دور بدن حريف پيچيده بود که وقتي قتلغ خان از پشت به زمين خورد، بهرام روي سينه‌اش فرود آمد. قتلغ خان، که چشمان مغولي‌اش از حيرت گشاد شده بود، حرکتي کرد تا خود را خلاص کند، اما دستانش در ميان پاهاي بهرام مهار شده بود. بهرام با لبِ خون آلودش لبخندي زد و گفت: “سردار، خاک شديد؟”

قتلغ خان زور ديگري زد و چون ديد فايده‌اي ندارد، بر خود مسلط شد و او هم لبخندي زد: “آري پهلوان، خاک شدم…”

پهلوان بهرام کاشاني در ميان سر و صداي تشويق آميزي که از هر دو گوشه‌ي ميدان بر مي‌خواست، برخاست و به قتلغ خان که حالا ديگر او هم مي‌خنديد، کمک کرد تا برخيزد.

جمشيد در بهار همان سال با نسترن که دختر دهقاني ثروتمند در قمصر بود، عقد ازدواج بست. نخست، مسعود به رابطه‌ي اين دو پي برد، چرا که از هر فرصتي براي سر زدن به قمصر و تلمذ نزد شيخ نجم الدين قمصري استفاده مي‌کرد، بي آن که دانشش در مورد ساخت اسطرلاب پيشرفت چنداني بکند. بعد هم نوبت به نسترن رسيد که چند باري به همراه پدر خويش به کاشان آمد و به بهانه‌ي بازديد از پزشک و درمان قولنج پدرش و مشورت در مورد سردي و گرمي غذاها به خانه‌ي مسعود گام نهاد.

بالاخره، زماني که موضوع علني شد و جمشيد ماجرا را با پدرش در ميان نهاد، مسعود آنقدر از همه چيز بو برده بود که شگفت‌زده نشود. به اين شکل بود که در ششمين روز فروردين همان سال، جشني در قمصر و کاشان برگزار کردند و جمشيد و مسعود و قباد و ساير مردان خانواده‌اش با اسبي تزيين شده و هودجي زيبا به قمصر رفتند و نسترن را که در لباس عروسي فريباتر از هميشه شده بود، از خانه‌ي پدري برداشتند و در حالي که مردم محلي دست افشاني مي‌کردند و کاروانشان را دنبال مي‌کردند، به کاشان بازگشتند.

شورش پيرمحمد خان، با وجود لاف و گزافهاي بسيارِ اين شاهزاده و حمايتهاي بي‌دريغ برادرش، ديري نپاييد. شاهرخ با يک حمله آنها را بر سر جاي خود نشاند و داعيه‌ي هر قدرت مستقلي را از ميان برد. در اين ميان، خبر رسيد که ازبک‌ها از شرق به ايران زمين تاخته‌اند و خوارزم را فتح کرده‌اند. شاه ملک که در اين زمان بار ديگر جاه و مقام گذشته را به دست آورده بود و رهبري ارتش هرات را بر عهده داشت، به نمايندگي از سوي شاهرخ به خوارزم رفت تا با ايشان بجنگد. شاه ملک در ميانه‌ي راه، به ارتشي کمکي برخورد که از سمرقند مي‌آمد و االغ بيک فرمانده‌اش بود. الغ بيک در اين هنگام نسبت به سردار پير و آزموده‌اي که يک بار در گذشته با وفاداري و پايمردي جانش را نجات داده بود و براي مدتي روابط ميانشان شکرآب بود، احترام بسيار کرد و به اين ترتيب بار ديگر اين دو با هم دوست شدند. شاه ملک رهبري حمله را به دست گرفت و به سادگي بر ازبک‌ها پيروز شد و خوارزم را از ايشان پس گرفت. آنگاه الغ بيک با فرماني از سوي شاهرخ، به حکومت خوارزم برگزيده شد و به دعوت او، الغ بيک مدتي را در شهر بخارا گذراند و مورد پذيرايي سردار سالخورده قرار گرفت و صميمانه‌ترين دوستي‌ها در ميانشان برقرار شد.

الغ بيک در اين هنگام درايتي بسيار را در امر حکومت از خود نشان داده بود. وقتي اسکندر ميرزا با پدرش شاهرخ وارد جنگ شد، سپاهي مجهز به فيلان جنگي را از دره‌ي سند بسيج کرد و آن را به کمک پدرش فرستاد. چند سال بعد هم که شاهزاده احمد –حاکم فرغانه- بناي سرکشي گذاشت و به فرمان او براي حاضر شدن در سمرقند و ابراز اطاعت خودداري کرد، خود به سروقتش رفت و با وجود مقاومت زيادي که به خرج داد، او را شکست داد و وي را از آنجا راند. بهاين ترتيب، الغ بيک با گامهايي مطمئن و محکم به سمت تثبيت اقتدار خويش در سمرقند و خوارزم پيش رفت.

علامه خوارزمي مشغول تدريس صرف و نحو عربي بود و حلقه‌ي شاگردانش که به صدها تن بالغ مي‌شدند، در اطرافش حلقه زده بودند. علامه بر مخده‌ي هميشگي خود که رنگ و رويش رفته بود، نشسته بود و داشت با تسلط کامل قواعد حاکم بر صرف افعال معتل را تدريس مي‌کرد که ناگهان حرکات کسي در پشت پنجره‌هاي بزرگ مدرسه که ارسي‌هاي رنگي داشت، توجهش را جلب کرد. بدون اين که تدريسش را متوقف کند، جا به جا شد و به سمت آن پنجره برگشت. کسي پشت پنجره ايستاده بود و داشت با انگشت به پنجره تقه‌هايي مي‌زد. يکي از طلبه‌ها که نزديک پنجره نشسته بود، به سمت پنجره برگشت و ايما و اشاره‌هاي وي را نگريست، بعد هم با کمي ترديد نيم خيز شد و به علامه نگاه کرد. علامه بدون آن که حرف زدنش را متوقف کند، با سر به او اشاره‌اي تاييد آميز کرد.

آن طلبه پنجره را باز کرد و علامه توانست مردي ميانسال را ببيند که ظاهر روستاييان را داشت و پشت پنجره ايستاده بود. مرد با ديدن انبوه شاگردان و علامه که به تدريس مشغول بود، کمي مکث کرد. بعد گويا تصميم خود را گرفته باشد، به سمت حلقه‌ي شاگردان پيش آمد. همان طلبه او را صدا کرد و در گوشي با او چيزهايي گفت. در نهايت به اين ترتيب توافق کردند که مرد چيزهايي را مي‌گفت و طلبه مي‌نوشت. بعد هم همان طلبه کاغذي را که نوشته بود برداشت و با احترام نزد علامه آمد که در حين تجزيه و ترکيب افعال عربي، همچنان چشمش به ايشان بود و کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است.

طلبه به علامه نزديک شد و با ادب کاغذ را به دستش داد. علامه کاغذ را گرفت و گفت: “خوب، حالا کي مي‌تواند فعلي را که دو معتلِ مضاعف در فاء الفعل و لام الفعل داشته باشد صرف کند؟

و از آنجا که نزديک بين بود، کاغذ را به چشمانش نزديک کرد و از خواندن آنچه که بر آن نوشته بودند يکه خورد. شاگرداني که صرف فعل را تمام کرده بودند، يک به يک دستشان را بالا مي‌بردند تا جواب پس بدهند. علامه با دقت به جماعت پيشارويش نگريست و همه در انتظار بودند که کسي را براي صرف فعل انتخاب کند. اما در کمال تعجب همه، جواني را که در صف اول نشسته بود صدا زد و در گوش او چيزي را گفت. جوان سري تکان داد و حلقه‌ي درس را ترک کرد و با مرد ميانسال رفت. علامه با نگاه رفتنشان را دنبال کرد و بعد گفت: “خوب، پسرم، تو صرف کن ببينم…”

پهلوان بهرام و دو تا از نوچه‌هايش به اتفاق مرد ميانسال که حالا ديگر معلوم شده بود کشاورزي است از دههاي حومه‌ي کاشان، به سمت تپه‌اي خاکي و بزرگ مي‌رفتند که افق را پر کرده بود. مرد ميانسال، حسين بن اسحاق نام داشت و مردي ساده دل و صاف و ساده بود. وقتي که همراه با پهلوان بهرام و يارانش به سمت تپه مي‌رفت و تقريبا مي‌دويد تا به پاي ايشان برسد، براي بار دهم داشت ماجراي خودش را تعريف مي‌کرد: “بعله، جناب پهلوان، پدر جدِ ما در اين روستا از قديم و نديم مي‌گفتند که اين تپه بقاياي خانه‌ي قديمي اجدادمان بوده و براي همين هم نبايد به آن دست زد. يکي دو بار گور دزدان به آن دستبرد زدند که هر دفعه خود روستايي‌ها با چوب وچماق سر رسيدند و حق دله دزدي‌هايشان را کف دستشان گذاشتند. اما اين بار دو سرباز ترکمان هستند که براي گوردزدي آمده‌اند و ما مانديم که چه بکنيم. شما که مي‌دانيد قشون ترک شوخي ندارند…”

پهلوان بهرام که قداره‌اي کوتاه به کمر بسته بود و به رسم عياران کمندي را هم دور سينه انداخته بود، با گامهايي بسيار تند حرکت مي‌کرد، چندان به اين حرفها گوش نمي‌داد. تنها پرسيد: “ببينم، کسي از اهالي روستا را دور و بر آنها گذاشته‌ايد که اگر چيزي يافتند به چاک نزنند؟”

حسين بن اسحاق گفت: “آري پهلوان، دو سه تني در اطراف سوراخ جمع شده بودند. اما حالا نمي‌دانم هنوز آنجا باشند يا نه.

يکي از همراهان پهلوان بهرام پرسيد: “سوراخ؟ کدام سوراخ؟”

حسين گفت: “مگر برايتان نگفتم؟ دو سه روز گذشته باران زيادي باريد و براي همين هم وقتي دو تا از بچه‌هاي ده ما در کنار تپه بازي مي‌کردند، ديدند خاک زير پايشان خالي شد و حفره‌اي در تپه دهان باز کرد. البته خدا را شکر بچه‌ها چيزي‌شان نشد. اما بچه‌اند ديگر… رفتند براي همه تعريف کردند که درِ دخمه‌اي در تپه باز شده و چون از قديم و نديم مي‌گفتند اين تپه گنج دارد، شايعه به گوش سربازان رسيد. اين دو تا که از همه زرنگ‌تر بودند، زودتر سر رسيدند و توي سوراخ رفتند…”

در همين حين، هر چهار نفر به تپه رسيدند. همگي از تپه بالا رفتند و به دنبال حسين که حالا راهنمايي‌شان را بر عهده گرفته بود، رفتند. از بالاي پته مي‌شد ديد که در کناري از تپه، جمعيتي گرد آمده‌اند. گويا آن چند تني که ورود سربازان ترکمان به داخل حفره را ديده بودند، رفته بودند و کساني ديگر را هم خبر کرده بودند.

بهرام وقتي به دهانه‌ي حفره رسيد، با تعجب به آن نگاه کرد و پرسيد: “يعني مي‌گويي اين را آب باران درست کرده است؟”

حسين کمي ترديد کرد: “نمي‌دانم والله، شايد اين تخم جن‌ها که تو رفته‌اند دهانه‌اش را هم گشاد کرده باشند…”

بهرام به حفره نگاه کرد. حفره در واقع عبارت بود از راهرويي بزرگ و طولاني که مدخلش با توده‌اي از خاک و خاشاک مسدود شده بود. حالا که حفره‌اي در آن دهان باز کرده بود، مي‌شد راهرورا ديد که مانند غاري ظلماني به طور افقي به درون شکم تپه کشيده مي‌شد. بهرام در ابتداي راهرو کمي مکث کرد و از مردمي که آنجا جمع شده بودند پرسيد: “اين اجنبي‌ها بيرون نيامده‌اند؟”

همه به علامت منفي سر تکان دادند و هريک چيزي گفتند. يکي گفت: “تيموري‌ها خانه‌هايمان را غارت کرده‌اند، ديگر نمي‌گذاريم گنجهاي تپه‌مان را هم غارت کنند.”

يکي ديگر گفت: “خاک اين تپه مقدس است. اينجا خانه‌ي امامزاده‌اي بوده، چرا اين چنگيزي‌ها رهايش نمي‌کنند؟”

بهرام دستش را بالا برد و جماعت را ساکت کرد. بعد هم گفت: “نگران نباشيد. نمي‌گذاريم کسي ميراث پدرانتان را غارت کند. ببينم حسين آقا، اينها چه ساعتي رفتند توي حفره؟”

حسين گفت: “صبح زود بود. ما کمي با آنها حرف زديم و چون ديديم نمي‌توانيم جلويشان را بگيريم، من آمدم مدرسه تا از يکي از شيخ‌ها کمک بخواهم.”

بهرام خنديد و گفت: “تصادفا از شيخِ درستي کمک خواسته‌اي….خوب، اينها الان با اين حساب نيمي از روز را درون حفره بوده‌‌اند. فکر نمي‌کنم آن ته چيزي باشد که براي مدتي به اين درازي مشغولشان بدارد. من و يارانم به درون مي‌رويم. اگر تا ظهر برگشتيم که هيچ، وگرنه خودتان در حفره را با خاک بپوشانيد و از اين ماجرا با کسي صحبت نکنيد.”

حسين متعجب گفت: “آخر شما چه مي‌شويد؟”

بهرام گفت: “حدس مي‌زنم در اين حفره خطري نهفته باشد که سربازان را ناکار کرده. وگرنه مي‌بايست زودتر از اينها بيرون مي‌آمدند. اگر اين خطر گريبان ما را هم گرفت، ماجرا را به کسي نگوييد و در حفره را ببينديد تا کس ديگري آسيب نبيند. باشد؟”

روستاييان همه سر خود را به علامت تاييد تکان دادند. بهرام و دو همراهش مشعلهايي را که همراه آورده بودند روشن کردند و با احتياط به درون حفره گام نهادند. از درون حفره بوي نا و ماندگي به مشام مي‌رسيد و معلوم بود که هواي داخلش براي مدتي بسيار طولاني محبوس بوده است.

هر سه در حالي که مشعل راهشان را روشن مي‌کرد، با زحمت و خميده خميده در فضاي تنگ و ناراحتِ راهرو پيش رفتند. اگر اين حفره بر بالاي پته‌اي باز نشده بود، مي‌شد به راحتي آن را با قناتي در دل زمين اشتباه گرفت. با اين تفاوت که از آب در آن خبري نبود. بهرام به يارانش نهيب زد: “مراقب عقرب باشيد. دستتان را هر جايي نگذاريد.”

وقتي کمي جلوتر رفتند، يکي از مشعلها را به خاطر سنگين شدن هوا خاموش کردند. ديگري را هم خود بهرام به دست گرفت که يشاپيش بقيه حرکت مي‌کرد.

حفره کم کم به راهرويي بزرگ منتهي شد. به طوري که مي‌توانستند به راحتي در آن بايستند. راهرو به سمت پايين شيب داشت و به قعر زمين فرو مي‌رفت. هر سه در نور رقصان مشعل به هم نگاهي انداختند، و راه خود را ادامه دادند. اين راهرو ديواره‌هايي سنگي داشت و حکاکي‌هايي بسيار قديمي که موجوداتي عجيب و غريب را نمايش مي‌دادند بر آن ديده مي‌شد.

راهرو، در نهايت به دري بزرگ و پر هيبت منتهي شد که بافتي سخت و محکم مانند سنگ داشت، اما وقتي بهرام به آن دست کشيد، دريافت که آن را از چوبِ محکمي که قير اندود شده، ساخته‌اند. در نيمه باز بود، ولي هيچ نوري از درونش به بيرون نمي‌تراويد.

هر سه با احتياط از گشودگي ميان دو لنگه‌ي در به درون سرک کشيدند. فضايي وسيع در آن پشت بود که در نور اندک مشعل به محوي ديده مي‌شد. به ناچار از در عبور کردند. وقتي مشعل به فضاي پشت در وارد شد، هر سه بر جاي خود خشکشان زد.

در تالاري بسيار وسيع ايستاده بودند. در نزديکي‌شان ويرانه‌ي قفسه‌هايي سفالي ديده مي‌شد که لوح‌هاي گلين بسياري در آن بر هم توده شده بود. در انتهاي تالار، درخشش تنديس بزرگ زني بالدار که گويا از طلا ساخته شده بود، چشمشان را مي‌زد. در دو طرف مجسمه، دو تخت بزرگ وجود داشت که از لايه‌ي ضخيمي از گرد و خاک پوشيده شده بود، و تزيينات زيبا و پيچيده‌اش از زير آن به شکلي محو معلوم بود. بر هر تخت اسکلتي نشسته بود و عصايي مرصع را در دست داشت. درست در برابر تختها، دو سايه بر زمين افتاده بودند. بهرام و يارانش نزديکتر شدند و ديدند که اين دو سايه به دو سرباز جوان ترکمان تعلق دارد. هنوز بر شانه‌ي يکي از آنها کيسه‌اي بزرگ ديده مي‌شد که گويا آن را براي غارت گنجهاي درون اين معبد همراه برده بودند. فانوس شکسته‌اي هم در کنار آن دو روي زمين افتاده بود.

بهرام هشدار داد: “مراقب باشيد. هرچه که آنها را کشته مي‌تواند ما را هم بکشد.”

حرفش هنوز تمام نشده بود که يکي از شاگردانش بانگي بر آورد و چون به آنسو نگريستند، جسد ديگري را ديدند که در گوشه‌اي، نزديک به مدخل راهرويي ديگر افتاده بود. جسد اسکلت شده بود و چيز زيادي از آن باقي نمانده بود. اما از روي بقاياي سنگواره گونه‌ي لباده‌ي خاکي رنگش مي‌شد فهميد که مردي عرب بوده است. کسي که جسد را يافته بود، با صدايي نجواگونه گفت: “پهلوان، بيا برگرديم. مي‌گوييم جسد اين دو سرباز را ديده‌ايم و همين براي دور نگه داشتنن مردم از اينجا کفايت مي‌کند.”

ديگري گفت: “نه، کفايت نمي‌کند. داروغه در مورد ناپديد شدن دو سربازش کنجکاوي خواهد کرد و فردا سيل گوردزدان به اينجا هجوم مي‌آورند.”

اولي گفت: پس مي‌گويي چه کنيم؟”

بهرام گفت: “آن تنديس زرين تنها چيزي است که دزدان را وسوسه خواهد کرد. اين اسکلتها و آن لوح‌ها را کسي دست نخواهد زد. بايد تنديس را از اينجا ببريم و بعد داروغه را صدا کنيم تا مردانش را از اينجا ببرد و اگر خواست نگاهي هم به اسکلتها بيندازد. اين طوري مردم هم به اينجا سرکي مي‌کشند و وقتي ببينند چيزي قابل بردن نيست، رهايش مي‌کنند.”

يکي از شاگردان گفت: “آن راهرو چه؟ همانجا که جسد آن تازي افتاده. شايد آنجا به تالاري ديگر راه داشته باشد؟”

بهرام گفت: “آنجا را بايد مسدود کنيم. بهتر است کسي به اسرار زير زمين دست نيابد. اين پندي است که همواره پير آزاد به ما مي‌داد.”

همان شاگرد گفت: “اين کار به سادگي شدني است. کافي است آن سنگِ روي تاق در را سست کنيم. مي‌بينيد؟ همين طوري هم شل است و مقداري خاک از کنارش بر زمين شره کرده…”

ديگري گفت: “اما بهتر نيست ابتدا خودمان درونش را بکاويم و بعد درش را ببنديم؟”

بهرام گفت: “اکنون مهمترين کار آن است که ببينيم اين دو سرباز چرا مرده‌اند. آنچه ايشان را کشته مي‌تواند براي ما هم مرگبار باشد.”

با اين حرف، هر سه به سمت بت زرين پيش رفتند. وقتي به سربازان رسيدند، بهرام پاي يکي‌شان را که به پشت بر زمين افتاده بود، گرفت و جسدش را به سمت خود کشيد. وقتي جسد را برگرداند، ديدند که در پشت سرباز چندين پيکان تيز و کوچک فرو رفته است. بهرام گفت: “اينجا را تله‌گذاري کرده‌اند.”

شاگردي پرسيد: “کي‌ها؟”

بهرام گفت: “همان‌ها که اين معبد را هزاران سال پيش ساخته‌اند. اهرمهايي خودکار و چرخ دنده‌هايي کار گذاشته‌اند که اگر کسي بي مهابا در اينجا حرکت کند، کشته مي‌شود. بايد بسيار مراقب بود.”

شاگرد گفت: “حالا چه کنيم؟”

بهرام گفت: “تنها يک راه باقي است. مشعل را بگيريد و در آستانه‌ي در بايستيد. من خواهم کوشيد تا با کمند بت را به دست آورم. شنيده‌ام در معبدهايي مانند اين، اگر بت بزرگ را از از جاي خود حرکت دهيد، چرخه‌اي از اهرمها به کار مي‌افتد که کل معبد را ويران مي‌کند. ممکن است اينجا هم چنين جايي باشد. به هر صورت، خطر اصلي آن است که تنديس حرکت کند. ببينيد. دو سرباز هم درست جلوي آن کشته شده‌اند.”

دو شاگردش با شنيدن اين حرف مشعل را گرفتند و به سمت در اتاق عقب نشستند. بهرام کمند را از کمرش باز کرد و آن را چند بار در اطراف سرش گرداند. در ذهنش يک بار ديگر فنوني را که از کلو اسفنديار آموخته بود، مرور کرد. کلو اسفنديار هميشه بر اين نکته تاکيد داشت که عياران شبها به فعاليتهاي پنهاني خويش مي‌پرداختند و از اين رو آنان را آموزش داده بود تا در تاريکي شب و با چشم بسته نيز کمند بيندازند و از ديوارها بالا بروند. حالا پهلوان بهرام فايده‌ي اين تمرينها را در مي‌يافت. او بعد از چند بار چرخاندن کمند، آن را پرتاب کرد و با نخستين تلاش، دست و گردن تنديس زرين را در حلقه‌ي کمند گرفتار ساخت. بت زرين چنان سنگين بود که با برخورد کمند از جاي خود نجنبيد. بهرام لحظه‌اي مکث کرد، و بعد به شاگردانش گفت: “آماده‌ايد؟”

هردو گفتند: “آري”

بهرام با يک حرکت کمند را کشيد. گره‌ي کمند بر دور تنديس محکم شد و آن را از روي سکوي بلندش به پايين کشيد. تنديس بانوي بالدار با صداي بلندي به زمين خورد و طنين فلزي‌اش در تالار پيچيد. بهرام باشتاب کمند را جمع کرد و تنديس را به سمت خود کشيد. ناگهان صداي غرش خفه‌اي برخاست. در چشم بر هم زدني باراني از تيرهاي کوچک فلزي از ديوارهاي دو سوي تنديس باريدن گرفت، اما مسير حرکتشان چند قدمي جلوتر از جايي بود که بهرام ايستاده بود و به وي آسيبي نرساند. بهرام با چاکي تنديس را به دست گرفت و آن را سر دست بلند کرد. با وجود آن که به زور بازوي خود غره بود و در ابتداي کار وزن آن را به چيزي نگرفته بود، اما وقتي آن را برداشت، از سنگيني‌اش جا خورد. وزن تنديس به قدري او را به خود مشغول داشته بود که از اطرافش غافل شد، و وقتي صداي ملتهب يکي از شاگردانش را شنيد، به خود آمد. شاگردش گفت: “پلوان، زود باش، بيا. در دارد بسته مي‌شود.”

بهرام به سمت مدخل تالار نگريست و ديد که سنگهاي حمال بالاي در به لرزه افتاده‌اند و عنقريب است که فرو ريزند. در سوي ديگرش، در آستانه‌ي همان راهرويي که اسکلت مرد عرب در کنارش افتاده بود، حادثه‌اي مشابه تکرار مي‌شد. بهرام با وحشت ديد که چارچوب سنگي در در آنسو فرو ريخت و توفاني از ماسه و خاک آن گوشه‌ي تالار را در خود غرق کرد. بهرام تنديس زرين را بغل زد و با زحمت به سوي در دويد. شاگردانش در آنجا در انتظارش بودند. آنها به او کمک کردند تا تنديس را پشت سر خود بکشد و هر سه در راهرو شروع به دويدن کردند. شعله‌ي مشعل به پت پت افتاده بود و نورش کم شده بود. اما با اين وجود معلوم بود که راه همان است. در پشت سرشان، چنين مي‌نمود که ساز و کارِ متصل به سکوي تنديس زرين، به پي اين معبد زيرزميني متصل بوده است. چرا که زمين در زير پايشان مي‌لرزيد و چنين مي‌نمود که کل راهرو و تپه به تلاطم افتاده باشد. سنگفرشهاي کهنسال زير پايشان مي‌لرزيد و شکافهايي متحرک در ميانشان دهان مي‌گشود.

کمي جلوتر، به بخشي از راه رسيدند که به حفره‌اي در دل خاک منحصر مي‌شد. گرد و خاکي که از انتهاي راهرو و سمت معبد برخاسته بود، تنفس را براي همه مشکل کرده بود. از اين رو شتابي بيشتر به خرج دادند و در حالي که مي‌خزيدند، خود را به زحمت از ميان حفره بيرون کشيدند. بهرام که آخرين نفر بود، وقتي روشنايي روز را از دهانه‌ي حفره ديد، مجسمه‌ي زرين را در جايي محکم گذاشت و خود بيرون رفت. به محض اين که از حفره بيرون رفت و به زير آفتاب گرم پا گذاشت، جماعتي از روستاييان را ديد که در اطرافشان ايستاده بودند و با نگراني نگاهشان مي‌کردند. بهرام به سمت حفره برگشت و همان طور که انتظار داشت، ديد که لرزش تپه باعث فرو ريختن ديواره‌ي حفره و مسدود شدن راهي شد که از آن وارد شده بودند. بهرام مکان حفره را در ياد نگه داشت و براي يافتن مجدد آن نشانه‌هايي را در ذهنش نگه داشت. بعد هم برخاست و با دو شاگردش به سمت مردم بازگشت. روستاييان با نگاههاي منتظر اين سه پيکر غرق در خاک و خاشاک را مي‌نگريستند.

بهرام گفت: “اي مردم، گنجي در کار نبود. معبدي در آن پايين بود که تله‌هايي مرگبار بر ديوارهايش کار گذاشته بودند، آن دو ترکمان در آنجا کشته شده بودند و ما نيز نزديک بود به چنين سرنوشتي دچار شويم. معبد تقريبا بر سر ما خراب شد و حفره و راهروي منتهي به آن نيز مسدود شده است. اگر داروغه از سرنوشت سربازانش پرسيد، بگوييد به درون اين حفره رفتند و هرگز باز نگشتند. اگر داروغه زهره‌اش را داشته باشد، براي بيرون آوردن سربازانش اين تپه را خاکبرداري مي‌کند، و احتمالا خود نيز به ايشان مي‌پيوندد.”

روستاييان گويي با شنيدن اين که چيزي غارت نشده و تپه‌ي مقدس‌شان دست نخورده باقي خواهد ماند، آرام گرفته باشند، کم کم به سمت خانه‌هاي خويش بازگشتند. بهرام هم به يارانش اشاره‌اي کرد و همراه ايشان به سمت کاشان بازگشت.

نسترن از داخل پستوي خانه صدا زد: “جمشيد خان، جمشيد خان، براي شام هم پايين نمي‌آيي؟”

صداي جمشيد از بام خانه برخاست: “چرا، آمدم، آمدم…”

بعد هم در حالي که بغلش از آلات و ادوات رصد پر بود، با احتياط از پله‌هاي منتهي به بام پايين آمد. نسترن در اتاق اصلي اندروني سفره‌اي رنگين چيده بود و منتظرش بود تا بيايد. جمشيد آلات رصد را در گوشه‌اي گذاشت و نسترن را بوسيد و کنارش سر سفره نشست. نسترن پرسيد: “کارت خوب پيش رفت؟ به اسرار هفت آسمان آگاه شدي؟”

جمشيد خنديد و گفت: “آري، خيلي خوب بود. فکر مي‌کنم تا آخر همين ماه بتوانم جداول رصد را تکميل کنم. مي‌داني؟ انچه که تنظيم کرده‌ام از زيج ايلخاني که خواجه نصير الدين طوسي در مراغه محاسبه کرده هم دقيقتر است. علاوه بر اين، ستونهايي به اين جدول اضافه کرده‌ام که علاوه بر ارتفاع و زاويه‌ي ستارگان، جيب اين زوايا و تغييراتش نسبت به زمان را هم به دست مي‌دهد. شاهکاري خواهد شد…”

نسترن گفت: “هرچند از بچگي شيفته‌ي کارهاي مغان بودم، اما نمي‌فهمم اين جداول را براي چه ترسيم مي‌کني؟ اينها به کار چه کسي خواهد آمد؟”

جمشيد لقمه‌اي گوشت از درون سفره برداشت و گفت: “مي‌داني؟ خيلي‌ها بعدها از اين جداول استفاده خواهند کرد. مي‌توان از روي اينها کسوف و خسوف را پيش بيني کرد، و در ضمن نظام گاهشماري‌مان را هم تصحيح کرد. هرچند الحق شيخ خيام در اين مورد سنگ تمام گذاشته است.”

نسرين پرسيد: “ما را از آن چه فايده‌اي خواهد بود؟ شاهي يا اميري هست که بابتش به تو پول بدهد تا آن باغِ انار قمصر را بخريم؟”

جمشيد گفت: “اين هم فکري است. چرا که نه؟ شايد بتوانم آن را در نسخه‌اي صحافي شده و زيبا به دربار شاهرخ بفرستم. شنيده‌ام با وجود تعصب و غيرتي که در شريعت دارد از دانشمندان و هنرمندان هم حمايت مي‌کند. چه مي‌دانم، شايد دستخوشي قابل برايمان بفرستد که گره از کار آن باغ هم بگشايد.”

نسرين ذوق زده گفت: “اين که خيلي عالي است. حالا اين شد يک کار درست و حسابي، تا کي مي‌خواهي به بچه‌هاي مردم رياضي و مثلثات درس بدهي و آخرش هم طعن و زخم زبان بخوري که علم مجوس مي‌داني؟ شايد در صحبت شاهان آنچه را که کم داريم، بيابي…”

جمشيد که گويي تصميم خود را گرفته بود، گفت: “پدرم هميشه مي‌گفت از سه چيز دوري کن، از عقرب کاشان، از بنگ مدهوشان و از معاشرت شاهان. فکر مي‌کنم در هر سه مورد درست گفته باشد. اما به هر حال، فرستادن اين کتاب به دربار شاهرخ ميرزا کاري ندارد. دوستان زيادي از ميان بازرگانان داريم که هر ماهه از اينجا به سمت هرات مي‌روند…”

نسرين با خوشحالي گفت: “خوب، اسم اين کتابِ مستطاب را چه خواهي گذاشت؟”

جمشيد کمي فکر کرد و گفت: “زيج خاقاني، به تبعيت از شاهکار خواجه‌ي طوس، يعني زيج ايلخاني…”

جمشيد و مسعود از راهرويي که به باغ خانه‌ي محله‌ي خراباتيان منتهي مي‌شد گذشتند و با درباني که در اين سالها پير و رنجور شده بود خوش و بش کردند. بر تختهايي که در باغ نهاده بودند، ساير اعضاي انجمنشان دور هم نشسته بودند. بهرام در ميان بر زمين نشسته بود و چيزي غيرمنتظره را در برابر خود نهاده بود.

جمشيدو مسعود پس از ورود به باغ با ديگران سلام و احوالپرسي کردند و مانند ديگران به آن چيز خيره شدند.

بهرام تنديسي بزرگ را در برابر خود بر زمين نهاده بود. تنديس به قدر کودکي خردسال اندازه داشت و بانويي زيبارو را مجسم مي‌کرد که بالهايي بزرگ بر دوش داشت و در يک دستش لوحي داشت و دست ديگرش را بالا گرفته بود. بر سرش تاجي کنگره‌دار ديده مي‌شد و لباسي بلند مانند لباس زنان روستايي بر تن داشت.

مسعود با حيرت گفت: “اين چيست؟ همان غنيمتي است که از پله سيلک يافته‌ايد؟”

بهرام با افتخار گفت: “آري، نزديک بود از سويي نصيب گوردزدان چغتايي شود و از سوي ديگر توسط تپه بلعيده گردد. با ترفندي پيچيده آن را از آنجا بيرون آورديم. در آستانه‌ي حفره‌اي که به معبدي در دل تپه منتهي مي‌شد آن را نهادم، بدان اميد که در جريان زمين لرزه‌اي که معبد را ويران کرده بود، حفره نيز مسدود شود. چنين نيز شد و حتي شاگردانم هم گمان کردند آن را در راه انداخته‌ام. بعد همين امشب رفتم و حفره را باز گشودم و آن را بيرون آوردم.”

جمشيد با ستايش بر سطح صاف و براق تنديس دست کشيد و گفت: “به راستي طلاست؟”

و بعد آن را بلند کرد و بانگي از حيرت برکشيد: “عجب وزني دارد. اين خود خراج يک کشور است.”

پير آزاد گفت: “اين چيزي بيش از يک گنج عادي است. با توصيفاتي که پهلوان بهرام از معبد کرده، ترديدي ندارم که اين يک ايزدبانوي باستاني است.”

علامه خوارزمي گفت: “ايزدبانو؟ اما ما چيزي شبيه به اين را در ماللهند بيروني هم نديده‌ايم. ايرانيان هرگز بت‌پرست نبوده‌اند و هيچگاه در معابدشان بت نمي‌نهادند. چه رسد به بتي که زني را تجسم کند…”

پير آزاد گفت: ” ايرانيان آري، اما تپه سيلک به دوراني بسيار دورتر باز مي‌گردد. به زماني که هنوز بسياري از ايرانيان به اين سرزمين کوچ نکرده بودند. روايتهايي هست که مي‌گويد در آن روزگار دور مردمي به نام ايلامي‌ها در اين منطقه زندگي مي‌کرده‌اند. آنها مانند خويشاوندانشان در ميانرودان خداياني پپرشمار داشتند و تنديسهايشان را هم در معابدشان مي‌نهادند.”

کلو اسفنديار گفت: “يعني مردمي چنين متفاوت در اين سرزمين مي‌زيسته‌اند؟”

پير بلخي گفت: “چندان هم متفاوت نبوده‌اند. فکر مي‌کني من و تو از نسل کدام‌ مردمان هستيم؟ همين ايلاميانِ بومي و قبايل ايراني مهاجر، پدران و مادرانمان بودند. به لباس اين زن بنگر، مگر شبيه اين را به تن زنان روستاي خودت نديده‌اي؟”

مسعود گفت: “در هر حال، اين تنديس شيء عجيبي است. کسان زيادي حاضرند به خاطر اين همه طلا آدم بکشند. مي‌خواهيد با آن چه کنيد؟”

پير آزاد گفت: “نخست بايد به درستي بدانيم اين تنديس به چه کسي تعلق دارد. کناره‌هايش را ببين، چيزي بر آن نوشته‌اند.”

همه با دقت به پايين رداي تنديس نگريستند. در آنجا خطوطي کنار هم وجود داشت که گويي با تيغ يا درفشي آن را تراشيده‌اند. جمشيد گفت: “اينها را مي‌گوييد؟ اينها خط هستند؟ بيشتر به علاماتي از زبان ختايي مي‌مانند.”

پير آزاد گفت: “نه، خط مردم چين ديگرگونه است. من خطوطي شبيه به اين را در بيستون و تخت جمشيد ديده‌ام. اين به خط کهن نياکان ما شبيه است.”

جمشيد گفت: “اما مگر کسي هست که بتواند اين خط را بخواند؟”

پير آزاد گفت: “آري، داناترين استادان انجمن ما، آنان که با فرخ شادِ خردمند هم رتبه هستند هر خطي را مي‌توانند بخوانند.”

مسعود هيجان زده گفت: “استاد فرخ شاد؟ او به اينجا خواهد آمد؟”

پير آزاد گفت: “نمي‌دانيم. او هم مانند ساير استادان هم رتبه‌اش همواره در سير و سفر است و از اين رو راهي براي خبر کردنش نداريم. اما همواره وقتي مشکلي بزرگ پيش مي‌آيد، او يا يکي از استادان ديگر به شکلي مرموز پديدار مي‌شوند و…”

در اين لحظه سر و صدايي برخاست و پيرمرد دربان با رنگ و رويي برافروخته به باغ وارد شد و گفت: “خواجه، پيرمرد گدايي دم در ايستاده است و نمي‌رود. نان و پنيري به او دادم که گرفت و خدا را شکر کرد و خواست تا داخل شود و آنها را با اهل خانه بخورد. هرچه مي‌کنم نمي‌رود. مي‌ترسم آبروريزي به بار آورد.”

همه به هم نگاه کردند. پير آزاد ابروهايش را بالا انداخت و همراه با دربان به سمت سرسراي خانه رفت. علامه‌ي خوارزمي گفت: “محله‌ي خراباتيان و ترس از آبروريزي؟ اين سرايدار دوست داشتني ما هيچ از ملامتيان نمي‌داند، مگر نه؟”

اما سخنانش را کسي پاسخ نگفت. چون صداي خنده‌ي بلندي از راهروي خانه برخاست و پير آزاد در حالي که زير بازوي پيرمردي نحيف و خميده را گرفته بود، او را به درون باغ راهنمايي کرد.

همه با ديدن مرد غريبه از جاي خود نيم خيز شدند و کلو اسفنديار به چابکي خرقه‌اي را که کنار دستش بود بر روي تنديس زرين انداخت. مسعود و شيخ بلخي با چشماني پرسشگر به هم نگاه کردند. هرگز سابقه نداشت کسي خارج از حلقه‌ي ياران انجمن به اين باغ قدم گذارد، و اين به ويژه از پير آزاد که با قواعد گروه به خوبي آشنا بود، بعيد مي‌نمود. پير آزاد اما گويي هيچ در قيد اين نکته نبود. چون پيرمرد گدا را به سمت تختي راهنمايي کرد. اما پيرمرد که مدام با صدايي کر کننده قهقهه مي‌زد، روي تخت ننشست و براي خود در ميان چمنهاي باغ جايي درست کرد و همانجا روي زمين نشست. در يک دست لقمه‌اي نان و پنير داشت و در دست ديگرش کاسه‌اي پر از شير داشت. سبيلها و ريش بلندش به شير آغشته شده بود و موهاي نقره‌اي و ابروهاي سپيدش به قدري بلند بودند که چشمان و صورتش درست از آن ميان معلوم نبود. پيرمرد ژنده‌هاي چهل تکه‌اي را که بر تن داشت به دور خود پيچيد و با سر و صداي زياد شيرِ درون کاسه را هورت کشيد و بعد با صداي آرامي که با آن خنده‌هاي رعدآسايش تناسبي نداشت، گفت: “خوب، خوب، پير آزاد، برادر من، چقدر پير شده‌اي بابا….”

همه با تعجب به او نگاه کردند. علامه‌ي خوارزمي که با آن لباس فاخر و دستار سياه شکوه و جلالي داشت، گفت: “پدر جان، البته به محفل ما خوش آمدي، اما ما مشغول صحبت در مورد چيزي مهم بوديم که…”

پيرمرد گويي چيز خيلي خنده‌داري شنيده باشد، ريسه رفت و گفت: “آه، بله، بله، يعني مقصود اين است که مزاحم شده‌ام، نه؟… خوب…”

پير آزاد با کمي دستپاچگي گفت: “نه، نه، بابا، اصلا مقصود اين نبود…”

پيرمرد بي توجه به او گفت: “نه خير مقصودش همين بود، خوب، گويا صحبت درباره‌ي اين باشد…”

اين را گفت و با چابکي‌اي که از پيرمردي مثل او بعيد مي‌نمود، خرقه را از روي تنديس زرين برداشت. درخشش طلايي آن همه را براي لحظه‌اي بر جاي خود خشک کرد. پيرمرد با راحتي در کنار مجسمه روي زمين نشست و آن را در بغل گرفت.

مسعود گفت: “آهاي آقا، چکار مي‌کني؟”

و چون به جاي جواب بار ديگر خنده‌ي تندرگونه‌ي پيرمرد را شنيد، نيم خيز شد تا مجسمه را از دستش در آورد. اما با شنيدن حرف پير آزاد بر جاي خود خشکش زد. پير آزاد گفت: “فکر مي‌کنم من بايد زودتر از اينها توضيح مي‌دانم. بگذاريد شما را با استادم آشنا کنم… ايشان نامشان … در واقع کسي نامشان را نمي‌داند. همه او را بابا مي‌نامند.”

همه با تعجب به پيرمرد نگاه کردند که بيشتر به افراد خل وضع شبيه بود و داشت با دقت و خوشحالي مجسمه را ورانداز مي‌کرد.

شيخ بلخي گفت: “بابا؟ همان باباي مشهور؟”

پير آزاد سرش را به علامت تاييد تکان داد. مسعود گفت: “يعني او يکي از همان کساني است که حرفش را مي‌زدي؟”

بار ديگر پير آزاد تاييد کرد. بهرام پرسيد: اما من تازه امشب اين مجسمه را از دل خاک بيرون آورده‌ام. او چطور در اين فاصله خبردار شده و خود را به اينجا رسانده است؟”

پيرمرد لب به سخن گشود و گفت: “ما همه جا هستيم و هيچ جا نيستيم، پسرم. از خود خبر نداريم و بنابراين از همگان با خبريم. شگفت‌زده نشو. اين قاعده‌ي بازي است.”

لحن پيرمرد به قدري خردمندانه و متفاوت با سخنان قبلي‌اش بود، که همه جا خوردند. پيرمرد تنديس را زير و رو کرد و همه جايش را وراسي کرد و بعد گفت: “اين خط پارسي باستان نيست. اکدي و آشوري نيز نيست. من نمي‌توانم آن را بخوانم و هيچ‌کسِ ديگر هم نخواهد توانست.”

پير آزاد گفت: “چگونه ممکن است؟ آيا اين به راستي خط است؟ چيزي در آنجا نوشته‌اند يا اين که تنها تزييني است بر حاشيه‌ي رداي مجسمه؟”

پيرمرد گفت: “نه، به ميخي چيزي نوشته‌اند. اما خطش را نمي‌شناسم. شايد همان خط کهني است که مردم ايلام با آن مي‌نوشتند و هيچ کس هنوز رمزش را نگشوده است. کتيبه‌هاي زيادي به اين خط در گوشه و کنار پيدا شده که ما هنوز راه خواندنش را نمي‌دانيم.”

پير بلخي گفت: “پس نخواهيم دانست که اين مجسمه‌ي کيست؟”

بابا گفت: “شايد بعدها بفهميم. آنچه که مسلم است، آن که ايزدبانويي ارجمند بوده وگرنه بدنش را از زر نمي‌ريختند. شنيده‌ام دو اسکلت بر دو تخت در دو طرفش يافته‌ايد؟”

بهرام با تعجب گفت: “آري، اما هيچ کس در اين مورد با کسي سخن نگفته است، شما از کجا مي‌دانيد؟”

پيرمرد باز گفت: “من مي‌دانم. اگر عصاي آن دو را مي‌ديدم، بسيار خوب مي‌شد. راه براي ورود مجدد به معبدي که اين را در آنجا يافتيد گشوده است؟”

بهرام گفت: “نه، با برداشتن مجسمه اهرمهايي به کار افتاد و کل معبد را ويران کرد.”

بابا گفت: “آري، اين از فنوني است که ياران انجمن ما هزاران سال پيش بدان دست يافته بودند. راستش را بخواهيد. فکر مي‌کنم يکي از مراکز تجمع باستاني انجمن خودمان را يافته‌ايد. در آن روزگار دوري که هنوز خدايان بيشماري پرستيده مي‌شدند و انجمنهايي بسيار مانند ما بر زمين وجود داشتند. حيف که آن عصاها از دست رفتند. وگرنه خيلي رازها گشوده مي‌شد. اي کاش تنديس را وا مي‌نهاديد و عصاها را مي‌آورديد!”

بهرام با شنيدن اين حرف به بقيه نگاه کرد و ابروهايش را بالا انداخت.

مسعود گفت: “حالا با اين تنديس چه کنيم؟ اين توده‌ي طلا به چه کارمان مي‌آيد اگر نتوانيم بفهميم بر ردايش چه نوشته‌اند؟”

بابا گفت: “آن را نزد خود نگه داريد و پنهانش داريد. دانشمنداني در ميان ما هستند که به خواندن اين خط همت گماشته‌اند. صدها لوح به اين خط در تخت جمشيد وجود دارد و شايد روزي بتوان رمز آن را گشود. تا آن هنگام اين تنديس در نزدتان به امانت باقي بماند.”

جمشيد گفت: “يعني اين هم چيزي است که مانند خزانه‌ي راز ممکن است قصه‌اي و رازي را در دل خود نهفته باشد؟”

بابا به سمت جمشيد برگشت و به او خيره نگريست. براي نخستين بار چشمان بسيار نافذش از زير ابروهايش نمايان شدند. گفت: “پسرم، هر چيزي که در اين سرزمين مي‌بيني رازي را در دل خود نهفته است. و اين پاره‌ي فلز هم چنين است.”

مسعود گفت: “چنين باشد، اين هم مي‌تواند يکي از رازهاي بيشماري باشد که انجمن ما پاسدار آن است.”

قباد مانند توفاني پر سر و صدا از باغ خانه‌ي جمشيد گذشت و به بيروني خانه‌شان پا گذاشت و صدا زد: “جمشيد خان، جمشيد خان.”

نسترن، که در حياط با يکي از زنان همسايه نشسته بود و صحبت مي‌کرد، با ديدن او از جا برخاست و با کمي دلخوري گفت: “عليک سلام، معين الدين، چه شده؟ مغولان حمله کرده‌اند؟”

قباد که از زور شتابش او را نديده بود، کمي شرمزده گفت: “آه، نسترن خاتون، روزتان خوش، مرا ببخشيد. جمشيد کجاست؟”

نسترن گفت: “الان نمي‌توان مزاحمش شد، دارد مي‌انديشد…”

زن همسايه گفت: “دارد مي‌انديشد؟”

نسترن گفت: “آري، هر از چند گاهي فکري به ذهنش مي‌رسد و خود را در اتاقش حبس مي‌کند و ديگر ما را رخصت نيست که نزديکش برويم. معمولا هم با دفتري سياه شده و گاه با ابزار و آلات رصدي که ابداع کرده از بست نشيني بيرون مي‌آيد. عادتش است ديگر!”

قباد گفت: “مي‌ترسم ناچار شويم مزاحمش شويم، بانو، لطف مي‌کني و اين پيغام را برايش ببري و از زير در تو بيندازي؟ اگر آمد که هيچ، وگرنه من ناچارم دست خالي از اينجا بروم.”

قباد از پر شالش کاغذي بيرون آورد و با قلم ني چيزهايي را بر آن کشيد. نسترن در حالي که نگاهش مي‌کرد گفت: “حالا مگر چه شده؟”

قباد گفت: “هيچ، دوستي قديمي به زخم زبان زدن به او مشغول است.”

نسترن کاغذ را از او گرفت و گفت: “اينها چيست؟ به زبان يأجوج و مأجوج چيز نوشته‌اي؟”

قباد گفت: “علامتي است بين من و او، بگذار ببينيم با ديدنش بيرون مي‌آيد يا نه؟”

نسترن گفت: “باشد، ببينيم.”

بعد هم به اندروني رفت. براي چند دقيقه قباد و زن همسايه که تنها مانده بودند و همديگر را هم نمي‌شناختند، با ناراحتي اين پا و آن پا کردند. تا اين که جمشيد با سر و روي آشفته و لباس خانه از اندروني بيرون آمد. با ديدن قباد گفت: “هان؟ قباد چه شده که مرا وسط محاسبه‌ي جيب رصدهايم فرا خوانده‌اي؟”

قباد گفت: “بيا با هم به مسجد جامع برويم. اهل مدرسه در آنجا جمع شده‌اند و سخناني در ميان است.”

جمشيد کاغذ را نشان داد و گفت: “مرا با اهل مدرسه کاري نيست. مگر آن که سخناني در اين باره بينشان باشد.”

قباد گفت: “هست، بيا برويم.”

جمشيد که با اصرار زنش قبايي روي لباس آشفته‌اش مي‌پوشيد، دوان دوان همراه قباد از خانه خارج شد، و نسترن که بار ديگر با همسايه‌اش تنها مانده بود، شانه‌اش را به علامت تعجب بالا انداخت.

مسجد جامع، بسيار شلوغ بود. همه در اطراف منبر جمع شده بودند و به شيخ بصري که بر بالاي منبر بود و سخناني آتشين ايراد مي‌کرد گوش مي‌سپردند. جمشيد و قباد از زير درگاهي کاشيکاري شده‌ي مسجد وارد شدند و رفتند که به جمعيت بپيوندند. اما راهشان با شيخي جوان تلاقي کرد که دستاري شير شکري و بسيار بزرگ بر سر نهاده بود و اطرافش را شاگردان و مريدان فرا گرفته بودند. شيخ با ديدن ايشان مسيرش را طوري تغيير داد که با آنها برخورد کند، و چون به ايشان رسيد، گفت: “به به، قباد خان و جمشيد خان، خويشاوندان جدا نشدني، چه شده به مسجد قدم رنجه کرده‌ايد؟ از دين مجوسان خيري نديديد که سر و کله‌تان اينجا پيدا شده است؟”

جمشيد با ديدن شيخ ابرو در هم کشيد و گفت: “شيخ مالکِ کاشاني! همبازي دوران کودکي را ببين که جلال و جبروتي يافته است. آمدنمان به اينجا عادي است، شيخ، طرح مقرنس‌هاي اين مسجد را دايي‌ام زده و به خرج پدرم سر درش را تزيين کرده‌اند. از اين رو خود را در جايي غريبه نمي‌يابم. هرچند مانند تو نان و حلوايي از اينجا نصيبم نيست.”

شيخ مالک گفت: “سخنان شيخ بصري آشفته‌تان کرده که به اينجا آمده‌ايد؟ مي‌ترسيد بت‌تان را بشکنند؟ ترس هم دارد. چون چنين خواهند کرد.”

جمشيد با تعجب گفت: “بت؟ کدام بت؟”

شيخ مالک هيچ نگفت و با مريدان به سمت منبر رفت و در صف نخست شنوندگان شيخ بصري نشست. شيخ بصري با ديدن او چند جمله‌ي ديگري در مدح يکتاپرستي و انکار بت پرستان گفت و از غزوات سلطان محمود در مولتان و هند ياد کرد و با سلام و صلوات بسيار رشته‌ي سخن را به دست شيخ مالک کاشاني داد. قباد و جمشيد با شنيدن اين که سخنران بعد از شيخ بصري دوست دوران کودکي‌شان است، به هم نگاهي انداختند و اخمي کردند.

شيخ مالک بر بالاي منبر رفت و بعد از مقدمه‌چيني‌هاي بسيار گفت: “اي مردم شريف کاشان، خبر رسيده است که گروهي از گزمه‌هاي شهر در نزديکي تپه سيلک کشته شده‌اند و بتي را که در اين تپه يافته بودند و به قصد تسليم کردنش به حاکم شهر مي‌برده‌اند، به سرقت رفته است. مي‌گويند کلوهاي زورخانه‌دار و رندانِ خراباتي که دين و ايمان سستي دارند اين کار را کرده‌اند و بت اکنون در محفل ايشان بر مسند پرستش تکيه زده و آيين جاهليت باز برقرار شده است…”

مردم همه همهمه‌اي ناشي از حيرت سر دادند و جمشيد به قباد گفت: “اين چه مي‌گويد؟”

قباد گفت: “شيخ بصري هم در همين مورد مقدمه مي‌چيد و براي همين آمدم تا صدايت کنم. فکر کنم کسي چيزي را لو داده و يک کلاغ و چهل کلاغ شده است.”

شيخ مالک کاشاني ادامه داد: “ديشب به خواب ديدم که در مصر هستم و در ميان مصريان که فرعون مي‌پرستيدند گرفتار آمده‌ام و مرا راهي نه به پيش است و نه پس و فرشته‌ي انتقام نيز در پرواز است و نخست زادگان شهر را مي‌کشد به جرم کفر، و امروز دريافتم که تعبير خوابم همين بوده است. اي مردم، بدانيد که ارتداد از کفر بسي مرتبه بدتر و خطرناک‌تر است و نابودي آنان که در اين انحراف همدستي به خرج دهند از قوم لوط و ثمود محتوم‌تر است…”

قباد گفت: “گويا هنوز جاي آن را نمي‌دانند.”

جمشيد گفت: “آري، اگر مي‌دانستند چنين غوغا نمي‌کردند، با چند نفر مي‌رفتند به قصد سرقتش.”

قباد گفت: “چه کنيم؟”

جمشيد گفت: “بايد ببينيم چه کسي بيرون آوردن آن تنديس را از تپه ديده و آن را لو داده، شايد جاي کنوني مجسمه نيز امن نباشد.”

با اين حرف، هر دو صحن مسجد را ترک کردند و به سمت بازار به حرکت در آمدند.

 

 

ادامه مطلب: بخش دهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب