بخش نهم: سلسله‌مراتب – گفتار نخست: مفهوم سلسله‌مراتب

بخش نهم: سلسله‌مراتب

گفتار نخست: مفهوم سلسله‌مراتب

تمایز و تخصص باعث می‌‌شوند مسیرهای ویژه و جا افتاده‌‌ای میان ورودی‌‌ها و خروجی‌‌ها برقرار شود. این مسیرها می‌‌توانند در بخش‌های دیگری از سیستم بازنمایی شوند و پس از رمزگذاری شدن با نمادها و معانی خاصی گره بخورند. روند پردازش لایه‌‌های متفاوتی از نمادها که در شبکه‌‌ای بازگشتی همدیگر را بازنمایی می‌‌کنند می‌‌تواند به سطوح گوناگونی از پردازش اطلاعات بینجامد. سیستم پیچیده همچون سخت‌‌افزاری یگانه است که برنامه‌‌‌هایی متفاوت با ماهیت‌هایی گوناگون می‌‌تواند به طور هم‌زمان در آن اجرا شود. نماد‌هایی که هریک نشانگر فرآیندی بغرنج هستند می‌‌توانند در سطحی بالاتر پردازش شوند و شبکه‌‌ای از فرآیندهای جزئی‌‌تر را به صورت مجموعه‌‌ای ساده‌شده از روابط نمادین ترجمه کنند.

خودِ همین روند ترجمه و ساده‌‌سازی هم می‌‌تواند به همین شکل در سطوحی بالاتر رمزگذاری و پردازش شود. به این ترتیب، لایه‌‌‌هایی پیاپی از فرآیندهای پردازشی بر سیستم سوار می‌‌شوند و پیچیدگی آن را زیاد می‌‌کنند. این سطوح متفاوت از نرم‌‌افزارِ پردازشی را سلسله‌مراتب[1] می‌‌نامند. سلسله‌‌مراتب تفکیک شدنِ سطوح گوناگونِ پردازش اطلاعات در سیستم است که به تمایزِ فرآیند‌هایی با مقیاس‌های متفاوت منتهی می‌‌شود.

بیایید به یک مثالِ سنتی، یعنی بدن انسان بازگردیم: این بدن را با درجات درشت‌‌نمایی متفاوتی می‌‌توان مشاهده کرد. می‌‌توان با میکروسکوپ الکترونی به آن نگاه کرد و مجموعه‌‌ای از تبادلات بیوشیمیایی را تشخیص داد. می‌‌توان با میکروسکوپ معمولی بافت‌ها و اندام‌هایش را دید و فرآیند‌هایی فیزیولوژیک را در آن ردیابی کرد. می‌‌توان با چشم غیرمسلح خصوصیات روان‌شناختی، ادراکات شناختی و تحولات عاطفی را در آن مشاهده کرد و می‌‌توان این افزایشِ درجه‌‌ی درشت‌‌نمایی را ادامه داد و شما را به مثابه عنصری جامعه‌‌شناختی یا بوم‌‌شناختی تحلیل کرد.

در هریک از این درجاتِ درشت نمایی فرآیند‌هایی متفاوت مشاهده می‌‌شوند. آن تبدیلات شیمیایی خُرد و آن تحولات روان‌شناختی به همان اندازه به سیستم بدن ما مربوط می‌‌شوند که فرآیندهای اجتماعی و بوم‌‌شناختی کلان. هریک از این درجات درشت نمایی که برای توصیف سیستم ما به کار گرفته می‌‌شود یک سطح از سلسله‌مراتب ماست.

سطوح درشت‌نمایی قابل‌تصور برای جهانی که ما می‌‌شناسیم در ابعادی بسیار بسیار بزرگ‌تر از آنچه بتوانیم بفهمیم نوسان می‌‌کند. بر مبنای برآورد دیراک[2]، تفاوت ابعاد خردترین و درشت‌‌ترین چیزِ جهان از مرتبه‌‌ی ۱۰۴۰ است؛ یعنی کوچک‌ترین چیز ۱۰۴۰ بار از بزرگ‌ترین چیز کوچک‌تر است. این نوسان حتی در محدوده‌ی جهان زنده هم باورنکردنی است. تفاوت ابعاد بین یک باکتری با نهنگ با تمایز مقیاس یک فیتوباکتری با درخت اسکویا کمابیش همسان و برابر ۱۰۷ است. ما برای فهمیدن این تفاوت ابعادِ عظیم ناچاریم رخدادهای هر بعدِ قابل‌مشاهده برای خودمان را در قالب سطحی سلسله‌مراتبی جای دهیم و در آن زمینه آن را بازنمایی کنیم.

پریگوژین[3] معتقد است که در طبیعت سطوحی طبیعی از سلسله‌مراتب وجود دارد. یعنی قوانین طبیعت پس از آن‌که ابعاد سیستم از حدی بیشتر تفاوت کرد دگرگون می‌‌شود و جای خود را به قواعدی جدید می‌‌دهد؛ یعنی حالت‌های متفاوتی در سطوح سلسله‌مراتبی متفاوتِ سیستم‌ها وجود دارد که قواعد تقارنی متمایز را رقم می‌‌زند. از دید پریگوژین، سه سطح سلسله‌مراتبی طبیعی می‌‌توان برای جهان فرض کرد:

الف) سطح نیوتونی که در آن بیشترین تقارن بر قوانین فیزیکی حاکم است. در این سطح مفاهیمی مانند جرم و سرعت و نیرو به کارِ تبیین جهان می‌‌آیند و صورتبندی کردنِ رفتار سیستم‌‌ها از راه بررسی روابط دو به دوی آن‌ها ممکن می‌‌شود. در این سطح فضا و زمان متقارن هستند. یعنی رخدادها کاملاً برگشت‌‌پذیرند و دامنه‌‌ی عمل قوانین بی‌‌کرانه است. این همان سطح توصیفی محبوبِ تحویل‌‌گرایان مکانیکی است.

ب) سطح ترمودینامیک که بولتزمان آن را معرفی کرده است و ویژگی‌‌اش آن است که قوانین آن نسبت به محور زمان متقارن نیستند. به خاطر قانون دوم ترمودینامیک، زمان در معادلات توصیف‌کننده‌‌ی این سطح نامتقارن است. مفاهیمی که در این لایه برای صورتبندی رفتار سیستم‌‌ها کاربرد دارند عبارت‌اند از حجم و فشار و دما که از نظر مکانی متقارن عمل می‌‌کنند و می‌‌توانند در فضایی بی‌کرانه در نظر گرفته شوند. در سطح ترمودینامیک روابط ساده و یکنواخت میان تعداد بسیار زیادی از عناصرِ همسان مورد بررسی قرار می‌‌گیرد.

پ) سطح سیستم‌‌های اتلافی[4] که از شکست تقارن مکانی در سیستم‌‌های ترمودینامیک پدید می‌‌آید. در این سیستم‌‌ها رخداد‌هایی دیده می‌‌شود که هم بازگشت‌‌ناپذیر و هم محدود به مکانی خاص هستند. تحلیل سیستم‌‌ها در این سطح با وارسی شمار زیادی از روابط متفاوت در میان شمار زیادی از عناصر متفاوت ممکن می‌‌شود. مفاهیمی که در این سطح به کار مدل‌سازی می‌‌آیند همان کلیدواژگانی هستند که تا اینجای کار معرفی کردیم.

یک نکته مسلم است و آن هم این‌که سلسله‌مراتب محصول پیچیدگی سیستم است. هرچه سیستم پیچیده‌‌تر باشد، شمار بیشتری از سطوح سلسله‌مراتبی برای فهمیدن رفتارش لازم است. با این همه، در ساده‌‌ترین سیستم‌‌ها هم می‌‌توان سطوح سلسله‌مراتبی، هرچند تُنُک و کم شمار، را تشخیص داد. ساده‌‌ترین نمونه‌‌اش همان سنگی است که به عنوان پرتابه به هوا انداخته بودیم. آن را دست‌کم در سطحِ کلان (به عنوان سنگ) و خرد (ساختار مولکولی و بلوری‌اش) و زیراتمی (همچون مجموعه‌ای از عناصر کوانتومی) می‌‌توان تحلیل کرد.

با وجود تمایل فیزیک‌دانان برای عینی فرض کردنِ سلسله‌مراتب، مشکلات بسیاری بر سر راه این کار قرار دارد. نخست آن‌که حد و مرز عینی و مشخصی بین سطوح گوناگون وجود ندارد و دوم آن‌که گاه به نظر می‌‌رسد قوانین یک سطح به درون سطحی دیگر نشت می‌‌کند؛ چنان‌که مثلاً قواعد نیوتونی را در دل بسیاری از سیستم‌‌های اتلافی به شکلی اثرگذار می‌‌توان دید.

از سوی دیگر، شواهدی هم وجود دارد که استقلال سطوح سلسله‌مراتب از ذهنِ شناسندگان را بعید جلوه می‌‌دهد. کافی است نگاهی به شاخه‌‌های گوناگون علم و سطوحی که مدعی تحلیلش هستند بیندازیم تا منظورمان روشن شود. هرچه به مقیاس مشاهده‌‌ی طبیعی انسان -ابعاد در حد سانتی‌متر تا کیلومتر- نزدیک می‌‌شویم، می‌‌بینیم تراکم سطوح سلسله‌مراتبی «طبیعی» هم بیشتر می‌‌شود. کیهان‌‌شناسی که به توصیف رخداد‌هایی در دو سرِ طیفِ اندازه‌‌ی رخدادها می‌‌پردازد، با قواعدی به نسبت ساده و همگن، پدیده‌هایی با تفاوت ابعاد ۱۰۳۰ را توصیف می‌کند و آنگاه ما در فاصله‌‌ای بسیار اندک با دامنه‌‌ی مقیاسِ ۱۰۳ رخداد‌هایی را می‌‌بینیم که در سطوح سلسله‌مراتبی متفاوتِ زیستی، روانی، اجتماعی و بوم‌‌شناختی قرار گرفته‌‌اند. یعنی سلسله‌مراتب توصیفی‌‌ای که در نزدیکی دامنه‌‌ی دید انسان قرار دارند متراکم‌تر و تخصص‌یافته‌‌تر هستند. چنین می‌‌نماید که این تراکم زیاد لایه‌‌ها نشانه‌‌ی ساختگی بودنِ این سطوح و وابسته بودنشان به ذهنِ شناسنده باشند. پیشنهاد ما در اینجا آن است که سطوح سلسله‌مراتب امری روش‌شناختی فرض شوند.

سلسله‌مراتب مفهومی نظری و مشاهداتی است. سطوح مختلفِ سلسله‌مراتب یک سیستم وجود بیرونی و خارجی ندارند. ما برای ساده کردنِ سیستم و فهمیدنش آن را به لایه‌هایی متفاوت از فرآیندهای مشابه تجزیه می‌‌کنیم و هریک را به عنوان «سطحی از سلسله‌مراتب» تحلیل می‌‌کنیم.

با این همه، ما تنها سیستمی نیستیم که برای ساده کردنِ پردازش اطلاعات از سلسله‌مراتب مشاهداتی متفاوت استفاده می‌‌کند. همه‌‌ی سیستم‌‌های پیچیده برای دقیق‌تر کردنِ بازنمایی خود از جهان چنین می‌‌کنند و مهم‌ترین چیزی که باید در این چارچوب برایشان مفهوم شود خودشان هستند که درست به خاطر همین سلسله‌مراتبی کردن مرتب پیچیده‌‌تر می‌‌شوند.

سیستم برای تشخیص خود و صورتبندی کردن فرآیندهای خویش سطوح جدیدی از سلسله‌مراتب پردازشی را در درون خود فرض می‌‌کند و به کمک آن‌ها رخدادها و کنش‌ها را در رده‌‌‌هایی متمایز و تفکیک‌شده مدیریت می‌‌کند. این کار معادل فعالیت دانشمندانِ انسانی به عنوان سلسله‌‌مراتب‌‌سازانی است که برای توصیف مشاهداتشان به بیانی علّی مرتب ابعادی خردتر و خردتر را فرض می‌‌گیرند. در روزگار افلاتون هواداران نگرش اتمی جهان را از اتم‌هایی با پنج ریختِ هندسی متشکل می‌دانستند و امروز از کوارک‌ها و ابرریسمان‌ها سخن در میان است. همه‌‌ی این‌ها سطوح جدیدی از سلسله‌مراتب هستند که ما برای توصیف دقیق‌ترِ مشاهداتمان ابداع کرده‌‌ایم، همچنان‌که تمام سیستم‌‌های خودارجاعِ پیچیده به انجام چنین کاری مشغول‌اند.

به این ترتیب، فرآیندها به شکلی افزاینده نمادگذاری و سازماندهی می‌‌شوند و سطوح پرشمارتری از سلسله‌مراتب را در سیستم پدید می‌‌آورند. این سطوح نوین ماهیت هستی‌‌شناسانه ندارند، بلکه محصول تلاش سیستم برای شناسایی خویش و سازماندهی رفتارهای خودش هستند. سلسله‌مراتبی شدنِ سیستم محصول جانبی پردازش اطلاعات است. سیستم برای بازنمایی، صورتبندی و فهمِ آنچه در درون و برونش رخ می‌‌دهد مرتباً محورهای جدیدی را برای شکست تقارن ابداع می‌‌کند و نمادهای پیچیده‌شده‌‌ی پیشین را با نمادهای نوظهور ساده‌‌تری جایگزین می‌‌کند. به این ترتیب، فرآیندهای حاکم بر یک مقیاس به تدریج گذار حالتی را تجربه می‌‌کنند و به فرآیندهایی در مقیاسی دیگر تبدیل می‌‌شوند. ساختارهای سطوح زیرین کم کم ارتباط خود را با ساختارهای نوظهور سطح بالاتر از دست می‌‌دهند. آن‌ها از سویی این روندهای سطح بالا را برمی سازند و از سوی دیگر توسط آن‌ها مدیریت می‌‌شوند.

همگام با تفکیک شدنِ سطوح سلسله‌مراتبی گوناگون در سیستم، دو شیوه‌‌ی سازماندهی درونی هم در سیستم شکل می‌‌گیرد: جریانی از زایشِ[5] پایین به بالا ساختارهای سطح خرد را به عنوان داربستی برای ظهور ساختارهای سطح کلان مورد استفاده قرار می‌‌دهد و موج‌هایی از مدیریتِ[6] بالا به پایین کارکردهای سطح خرد را زیر تأثیر کارکردهای کلان دگرگون می‌‌کنند.

در هر سطحِ سلسله‌مراتب فقط ارتباط‌های کارکردی قابل‌مشاهده بین عناصرِ مربوط به همان سطح برقرار است. به عبارت دیگر، عناصر یک سطح با عناصر سطوح دیگر ارتباط مستقیمی ندارند. سطوح گوناگون از راه فرآیندهای مشترک در بین دو سطح به هم مربوط می‌‌شوند. این بدان معناست که مولکول‌های بدن ما به طور مستقیم اثری بر موقعیت اجتماعی یا ساخت روانی‌‌مان نمی‌‌گذارد. ارتباط میان سطوح مولکولی و روانی یا اجتماعی از راه فرآیند‌هایی برقرار می‌‌شود که در هر دو سطح جریان دارند. مثلاً فرآیند اندیشیدن به کارکرد‌هایی در ساختارِ عصبی ما مربوط می‌‌شود که از سویی با مولکول‌ها و از سوی دیگر با ادراکات روانی ما پیوند خورده است. به این ترتیب، از مجرای این فرآیند ممکن است مولکول‌های مغز ما بر خلق و خویمان تأثیر بگذارند. با این همه، هیچ مولکولِ منفردی بر هیچ خلق و خوی خاصی اثرگذار نیست.

با توجه به آن‌که پویایی عناصر و روابطِ هر سطح از تحولات عناصر و روابط سایر سطوح مستقل است، می‌‌توان هر لایه را به عنوان محیطی برای لایه‌‌های دیگر در نظر گرفت. پس از آن‌که سیستم لایه‌‌های سلسله‌مراتبی خود را با مرز‌هایی از جنس پردازش اطلاعات مسدود کرد، ارتباط میان عناصر و روابط در سطوح خرد و کلان قطع می‌‌شود. رخدادهای سطح کلان، از نگاه سطوح زیرین، همچون رخداد‌هایی بیرونی جلوه می‌‌کنند و معکوس این قضیه هم راست است.

دلیل اصلی این‌که سطوح سلسله‌مراتبی را فاقد واقعیت هستی‌شناسانه[7] می‌‌دانم همین محوریتِ نماد/ معنا در مرزبندی سطوح سلسله‌مراتبی است. سطوح سلسله‌مراتب تنها توسط اطلاعات از هم جدا می‌‌شوند و بنابراین سیستم‌‌‌هایی مستقل را پدید نمی‌‌آورند. به بیان دیگر، با وجود افزوده شدن بر شمار نرم‌‌افزارها، سخت‌‌افزار همچنان ثابت است.

در این میان، آنچه این سطوح گوناگون را به هم پیوند می‌‌دهد و سیستم پیچیده را به کلیتی منسجم و یکپارچه تبدیل می‌‌کند معناست. نمادها و معانی، به همان ترتیبی که سطوح سلسله‌مراتبی سیستم را از هم جدا می‌‌کنند، مجرا‌هایی هم برای پیوند آن‌ها برقرار می‌‌دارند و به این ترتیب فرآیندهای حد واسطی که صحبتشان را کردیم برای پل زدن بین سطوح گوناگون سلسله‌مراتب احداث می‌‌شوند.

پاره‌ی نخست: سطوح فراز

هنگام تحلیل سیستم‌ها، بسته به موضوعی که در مرکز نگاه ما قرار دارد، می‌‌توان سطوح متفاوتی از سلسله‌مراتب را تشخیص داد و اصلی و بنیادی فرضشان کرد.

آنچه در این نوشتار می‌‌خوانید دیدگاه نگارنده برای فهمِ پدیدار‌هایی است که در سطوحی نزدیک به ابعاد انسانی رخ می‌‌دهند. به عبارت دیگر، در اینجا به دنبال مدلی می‌‌گردیم که رخدادهای زیست‌‌شناختی، روان‌شناختی، جامعه‌‌شناختی و… را بازنمایی و تحلیل کند. رخداد‌هایی که دست‌کم از دیدِ ما پیچیده‌‌ترین سیستم‌‌های شناخته‌شده را در بر می‌‌گیرند.

اگر تنها در مقام فیزیک‌دان به سیستم‌‌ها نگاه می‌‌کردیم، احتمالاً سه لایه‌‌ی پیشنهادی پریگوژین برایمان کفایت می‌‌کرد. اما در مورد پدیدار‌هایی که شرحش گذشت این سه لایه ارزش چندانی ندارند. تقریباً تمام رخدادهای موجود در حوزه‌‌ی مورد علاقه‌‌ی ما به سطحی از پیچیدگی مربوط می‌‌شود که پریگوژین در رده‌‌ی سیستم‌‌های اتلافی بدان اشاره کرده است. ناگفته پیداست که با جمع بستن پدیدار‌هایی که مقیاسشان در دامنه‌‌ی یاخته تا جامعه نوسان می‌‌کند بخت زیادی برای تحلیل دقیق آن‌ها نخواهیم داشت. بنابراین رده‌‌بندی پریگوژین را در اینجا مورد استفاده قرار نمی‌‌دهیم و رویکردی جدید را پیش می‌‌گیریم. (ناگفته نماند که قدرت تبیینی سه لایه‌‌ی پریگوژین برای سیستم‌‌های فیزیکی بی‌جان کافی است.)

یکی از دانشمندان دیگری که در زمینه‌‌ی سطوح سلسله‌مراتب پیشنهاد جالبی دارد تالکوت پارسونز است. جامعه‌‌شناسی که در اواسط سده‌ی گذشته مکتب کارکردگرایی ساختاری را بنیان نهاد و، چنان‌که گفتیم، بیشتر به ساختار اهمیت می‌‌داد تا کارکرد.

پارسونز، بر مبنای آنچه در علمِ سیبرنتیک آن دوران رواج داشت، چهار لایه برای سیستم‌ها فرض کرد: لایه‌‌ی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی.

در اینجا ما چهار لایه‌‌ی پارسونز را می‌‌پذیریم و برای سادگی، با ترکیبِ نخستین حرفِ هر سطح، آن را «فراز» می‌‌نامیم. با این همه، سطوح پارسونزی به شکلِ اصیلشان به کار ما نمی‌‌آیند، چرا که به چارچوب نظری دیگری (نظریه‌‌ی عمومی سیستم‌‌ها) تعلق دارند. پس در اینجا سطوح فراز را از پایه بازتعریف می‌‌کنیم.

ویژگی‌های این چهار لایه را می‌‌توان چنین خلاصه کرد:

الف) این چهار لایه (بر خلاف نظر پارسونز[8]) فاقد خصلتِ هستی‌‌شناختی هستند و تنها به عنوان سطوح متفاوتی از مشاهده و در قلمروی شناخت‌‌شناسانه اعتبار دارند. این بدان معناست که سطوح چهارگانه‌‌ی یادشده محصولِ فرآیندهای شناختی ما هستند، نه خصلت‌های خودِ مه‌روند.

ب) سلسله‌مراتب محصولِ تلاشِ سیستمِ شناسنده است. مشاهده‌‌گر برای سازماندهی اطلاعات ورودی سطوح متفاوتی از دقت را در قالب محورهای متفاوتِ زمانی/ مکانی تعریف می‌‌کند و دانسته‌‌های خود را بر روی آن‌ها پیکربندی می‌‌کند. پس دومین ویژگی سطوح فراز وابسته بودنش به مقیاس‌های متفاوتِ زمانی/ مکانی است.

پ) لایه‌‌های مورد نظر در اطراف پدیده‌‌‌هایی مرتب شده‌‌اند که انسان در مرکزش قرار دارد. یعنی بازنمایی سیستمِ ما، و محیط ما، در قالب آن انجام می‌‌شود. بنابراین از نظر کاربردی این چهار سطح مهم‌ترین لایه‌‌بندی‌‌های قابل‌‌تصور هستند.

حالا که ماهیت این لایه‌‌ها روشن شد، می‌‌توان نگاهی دقیق‌تر به آن‌ها انداخت و معیارهای تفکیک شدنشان از هم را وارسی کرد.

الف) سطح زیست‌‌شناختی؛ در این سطح ما با مقیاس‌های زمانی/ مکانی کوچک‌تر از تجربه‌‌ی روزانه‌‌مان سر و کار داریم. به جز استثنا‌هایی محدود، جاندارانِ تکامل‌یافته بر سیاره‌‌ی ما ابعادی کوچک‌تر از انسان دارند و روندهای زیستی خود را در بازه‌‌های زمانی بسیار کوتاه‌تری از حدِ ادراک ما به انجام می‌‌رسانند. میانگین اندازه‌‌ی جانوران روی کره‌‌ی زمین (در سطح گونه) حدود یک سانتی‌‌متر و میانگین عمرشان حدود یک سال است. به این ترتیب رخدادهای زیست‌‌شناختی، چه مربوط به اندام‌های درونی و سطوح خردتر زیست‌‌شناختی بدن انسان باشند و چه ارتباط این بدن با محیط زنده‌‌ی پیرامونش، در سطحی ریزبینانه‌‌تر از تجربه‌‌ی روزانه‌‌ی ما صورتبندی می‌‌شود.

دقت داشته باشید که ممکن است قواعد این لایه تا سطوح بوم‌‌شناختی، که از بدن ما بسیار درشت‌‌مقیاس‌‌تر هستند، هم تعمیم یابد. چرا که از رویکرد زیست‌‌شناسانه برای تحلیل دگرگونی‌های بوم‌‌شناختی و جمعیت‌‌شناختی هم استفاده می‌‌شود. در این شرایط، بازه‌‌های زمانی/ مکانی مشاهداتی ما درشت‌‌مقیاس‌‌تر از سطح بدنمان هستند، اما همچنان از عناصری زنده تشکیل‌‌ شده‌‌اند که در سطوحی خردتر معنا می‌‌شوند. آنچه پدیدارهای سطح زیست‌‌شناختی را از سایر سطوح تفکیک می‌‌کند سه عامل است: تراکم بالای اطلاعات در مقیاسِ خُرد، سلسله‌مراتبی بودن شدید پدیدارِ مورد وارسی (مراتب ژنومی، سلولی، بافتی، اندامی، دستگاهی، بدنی، بوم‌‌شناختی و تکاملی در یک بدن)، رسیدگی‌‌پذیری تجربی و آزمایشگاهی و عینی بودن مشاهدات.

اگر بخواهیم عناصر این سطح را با زبانی بیشتر علمی -و کمتر فلسفی- متمایز کنیم، به این صورتبندی می‌‌رسیم:

سطح زیست‌‌شناختی با شبکه‌‌ی روابط متقابل و رفتارهای سیستم‌‌های فیزیکی-شیمیایی زنده‌‌ای سر و کار دارد که بر مبنای چرخه‌‌های بیوشیمیایی و متابولیکشان برای دوره‌‌ای زمانی (طول عمرشان) در محیط دوام می‌‌آورند و اطلاعات ژنومی خویش را تکثیر می‌‌کنند.

ب) سطح روان‌شناختی؛ همان لایه‌‌ای از شناخت است که به طور عادی در تجربیات روزانه‌‌مان با آن سر و کار داریم. در اینجا پویایی عناصر ذهنی، تفکرات، احساسات و هیجانات را داریم و فرآیندهای ذهنی آشنای مشترک در همگان را. در این لایه مقیاس زمان با ساعت درونی‌‌مان تنظیم می‌‌شود و مکان با حد و مرز بدنمان پیوند می‌‌خورد. به این ترتیب، سطح روان‌شناختی لایه‌‌ی طبیعی مشاهداتی برای یک انسان است.

سطح روان‌شناختی، به لحاظ ذهنی و درونی بودن رخداد‌هایش، مبهم‌‌ترین سطحِ مشاهداتی است. ویژگی‌های عمده‌‌ی تفکیک‌کننده‌‌ی رخداد‌هایش از سایر سطوح عبارت‌اند از: مقیاسِ زمانی/ مکانی منطبق با بدنِ فرد، مبهم، ذهنی و درونی بودن تجربیات و رسیدگی‌ناپذیری عینی‌‌شان و مسطح بودن سطح تجربیات و فقدان سلسله‌مراتب پیچیدگی که به موازی و شبیه نمودن حالات روانی گوناگون می‌‌انجامد.

اگر بخواهیم به زبانی دقیق‌تر همین‌‌ها را بگوییم، به این نتیجه می‌‌رسیم: فرآیندهای سطح روان‌شناختی بازنمایی درونی سیستم عصبی یک انسان از پویایی درونی سیستمِ خودش و تحولات محیط است که در قالب حالات روانی، الگوهای شناختی و مسیرهای هیجانی موازی با هم صورتبندی می‌‌شود.

می‌‌توان فرض کرد که سطح روانی در تمام جاندارانِ دارای خودآگاهی حضور دارد. امن‌‌ترین فرضیه در حال حاضر آن است که این سطح را فقط در انسان مورد وارسی قرار دهیم و پذیرفتنِ حضورش در سایر موجودات را مشروط به شواهدی بیشتر بدانیم.

پ) سطح جامعه‌‌شناختی؛ به مقیاسی بزرگ‌تر از تجربیات عادی ما مربوط می‌‌شود. در این سطح ما با اندرکنش افراد با هم سر و کار داریم و سه یا چند سیستم روانی را می‌‌بینیم که با هم وارد تبادل اطلاعات و کنش می‌‌شوند. این ارتباطات متقابل به پیدایش سیستم‌‌های اجتماعی می‌‌انجامد که تداوم تاریخی و گسترش جغرافیایی‌‌شان بسیار فراتر از یک فرد خاص است. آنچه در سطح جامعه‌‌شناختی اهمیت دارد یک اندرکنش اجتماعی منفرد با سیستم‌‌های روانی خاصِ درگیر در آن نیست، که الگوی ارتباط و تبادل رفتار است. الگویی که مدت‌ها پس از نابودی سیستم‌‌های روانی یادشده می‌‌توانند همچنان به صورت پژواکی در روابط اشخاص دیگر تکرار شوند. سطح جامعه‌‌شناختی بی‌‌تردید علاوه بر انسان در حشرات اجتماعی (مورچه، موریانه و زنبور) و برخی از جانوران اجتماعی دیگر (مثل موش کور برهنه) وجود دارد.

ویژگی رخدادهای سطح جامعه‌‌شناختی عبارت است از: فرافردی بودنِ مقیاس‌های زمانی و مکانی، دوسویه بودن رخدادها و ناتمام بودن تفسیری که یکی از طرفینِ درگیر در ارتباط از آن دارد و سلسله‌‌مراتبی بودن محدود و کم‌دامنه‌‌اش (گروه خویشاوندی (روستا)، واحدهای جمعیتی همخون (قبیله) یا همسایه (شهر)، جوامع قومی/ ملی، جامعه‌‌ی جهانی).

دومین ویژگی، یعنی ناتمام ماندن معنای ارتباط در یک سیستم روانی منفرد و وابسته بودنش به توافق‌ها و اختلاف نظرهای بیناذهنی، مشاهدات جامعه‌‌شناختی را تفهمی و تفسیری می‌‌نماید. ناگفته نماند که این خصلت تفسیری بودن در سایر سطوح هم وجود دارد. یعنی در سطح علوم دقیقه هم در نهایت تفسیر مشاهده‌‌گر است که معنای مشاهده را تعیین می‌‌کند. آنچه سطح جامعه‌‌شناسانه را از سایر سطوح متمایز می‌‌کند درگیر شدن چند سیستم روان‌شناختی در یک تفسیر مشترک از رویدادی ارتباطی است که عدم قطعیت در تفسیر و امکان عدم توافق بر سر یک تصویر مشترک را بسیار افزایش می‌‌دهد. به بیانی دقیق‌تر، رخدادهای سطح جامعه‌‌شناختی عبارت‌اند از اندرکنش‌های معنادارِ افراد که با اهداف و چشم‌داشت‌های روانی متفاوتی انجام می‌‌گیرد، اما در سپهری بینافردی (اجتماعی) نمود می‌‌یابد.

ت) سطح فرهنگی؛ این لایه از نظر مقیاس زمانی و مکانی گسترده‌‌ترین سطح را در بر می‌‌گیرد. در اینجا ما با ارتباطات بینااجتماعی سر و کار داریم و روندهایی که پویایی عناصر معنادارِ تکثیرشونده در زمینه‌‌ی جوامع را به هم پیوند می‌‌دهند. شبکه‌‌ی ارتباطی پدیدآمده از اندرکنش عناصر اطلاعاتی حامل معنا، که در جریان کنش اجتماعی پدید می‌‌آیند، برسازنده‌‌ی این سطح هستند. هریک از سیستم‌های این سطح در مدل ما مَنِش نامیده می‌‌شود. یک نظریه، جوک، شعر، رمان یا شایعه نمونه‌‌هایی از منش‌ها هستند.

ویژگی پدیده‌‌های فرهنگی عبارت‌اند از: مقیاس گسترده‌‌ی مکانی و زمانی وقوعشان، تحلیل‌‌پذیری تجربی‌‌شان در سطح نشانه/ معناشناسی و در هم‌‌تنیدگی‌شان با سایر سطوح فراز.

هریک از این سطوح چهارگانه نوع خاصی از سیستم‌‌های پیچیده را در بر می‌‌گیرد. در سطح زیستی بدن‌های زنده را داریم و در سطح روانی هویت‌های فردی و اشخاص را. در سطح اجتماعی با گروه‌‌های اجتماعی و در سطح فرهنگی با عناصر فرهنگی سر و کار داریم.

آنچه اهمیت دارد ویژگی‌های مشترک این سیستم‌‌هاست. هر چهار عنصر در این ویژگی‌ها مشترک‌اند:

همگی ساختی پیچیده، خودسازمانده و خودزاینده دارند. یعنی پویایی خود را بر مبنای متغیرهای درونی خویش تعیین می‌‌کنند و به همین دلیل هم در برابر تحولات محیطی مقاومت می‌‌کنند و مستقل از شرایط بیرونی الگوی رفتاری خاص خود را دنبال می‌‌کنند.

دومین خصلت مشترک این سیستم‌‌ها توانایی بازتولید کردن خودشان است. تمام سیستم‌‌های یادشده اطلاعات درونی خود را در فضا و زمان بسط می‌‌دهند. این گسترش اطلاعات درونی، که نمودی از صفتِ خودسازماندهی در این سیستم‌‌هاست، از دو راه ممکن است. سیستم می‌‌تواند از یک سو ماده و انرژی بیشتری را در درون خود جذب کند و آن‌ها را با اطلاعات درونی خود بازآرایی کند (رشد و نمو در اندرکنشگر) و یا این‌که اطلاعات خود را به سیستم‌‌های دیگر منتقل نماید (تولید مثل در همانندساز).

توانایی همانندسازی فقط در دو سوی طیفی که تجسم کردیم پدید آمده است. یعنی عناصر فرهنگی و سیستم‌‌های زیستی تنها نظام‌هایی هستند که برای بسط یافتن در فضا/ زمان اندرکنشگرِ خود را بازتولید می‌‌کنند. سیستم‌‌های زنده از راه جفت‌گیری و شیوه‌‌های غیرجنسی تولید مثل چنین می‌‌کنند و عناصر فرهنگی از راه انتقال یافتن از مجاری ارتباطی نشانگانی/ معنایی مانند زبان.

ویژگی مشترک دیگر همه‌‌ی این سطوح خودارجاع بودن روندهای حاکم بر هر سطح است. این بدان معناست که فرآیندهای هر لایه به چرخه‌‌هایی بازگشتی قابل‌‌تجزیه‌‌اند. چرخه‌‌ی بازگشتی زنجیره‌‌ای از تبدیل عناصر درونی یک سیستم به همدیگر است که در نهایت حلقه‌‌ای بسته را تولید می‌‌کند. یعنی نقطه‌‌ی شروع سیستم توسط فرآیند پایانی بار دیگر بازتولید شود.

خصلت مشترک دیگرِ این سطوح آن است که در هریک از آن‌ها جذب‌‌کننده‌‌ی رفتاری عامی وجود دارد. این جذب‌کننده‌‌ی عام معیاری است که شکست تقارنِ رفتاری در سیستم‌های مربوط به هر لایه را تنظیم می‌‌کند.

چنان‌که گفتیم، مهم‌ترین مسئله برای هر سیستمی بقاست. بر این مبنا، می‌‌توان انتظار داشت که محور شکست تقارنِ عامِ یادشده به بقا مربوط باشد. در واقع هم چنین است. سیستم‌ها، در هر سطح، بقا یا شکلِ نمادگذاری‌شده‌‌ای از آن را محور شکست تقارن خود در نظر می‌‌گیرند و از آن پس آن عامل به عنوان جذب‌کننده‌‌ی عامی برای تمام سیستم‌‌های آن سطح عمل می‌‌کند.

در سطح زیستی که زیربنایی‌‌ترین لایه است بقا جذب‌کننده‌‌ی عام رفتاری است. سیستم‌های زنده برای بقا تلاش می‌‌کنند و رفتارهایشان را طوری تنظیم می‌‌کنند که به این هدف دست یابند. در سطح روانی، لذت چنین نقشی را بر عهده می‌‌گیرد. لذت در واقع عبارت است از بقایی که در سطح شبکه‌‌ی عصبی بازنمایی شده باشد. تمام جانوران با ساز و کار مولکولی مشابهی کارهای خوب، رخدادهای خوشایند و کنش‌های مطلوب را در درون خود رمزگذاری می‌‌کنند. این بدان معناست که مولکول‌های بازنماینده‌‌ی «غذا» در موجودی به پیچیدگی انسان با آنچه در تک‌‌یاخته‌‌ای‌‌های ساده دیده می‌‌شود همسان است.

جانوران محرک‌های خوب، لذتبخش و سودمند -یعنی چیزهایی که بخت بقا را افزایش می‌‌دهد- را در قالب شبکه‌‌ای از مولکول‌ها بازنمایی می‌‌کنند که نوروپپتید نام دارند. نوروپپتیدها[9] رده‌‌ای از مولکول‌های شبه‌پروتئینی را در بر می‌‌گیرند که مشهورترینشان آندورفین است. این رده از مولکول‌ها در مغز تمام جانوران یافت می‌‌شود و در همه هم محرک‌های لذتبخش را رمزگذاری می‌‌کند. اگر مراکز عصبی‌‌ای که این با این مواد کار می‌‌کنند را تحریک کنیم، فرد چه انسان باشد و چه ماهی لذت می‌‌برد و این را در قالب رفتارهایش (اعلامِ زبانی یا بی‌حرکت ماندن هنگام شنا) نمایش می‌‌دهد. سیستم نوروپپتیدی قدیمی‌‌ترین، عام‌ترین و پایدارترین بخش از دستگاه عصبی جانوران است؛ یعنی با ساختار و کارکردی کمابیش یکسان در همه‌‌ی جانورانِ دارای دستگاه عصبی دیده می‌‌شود.[10]

این رمزگذاری مولکولی در سطح زیستی جهت‌گیری رفتارها به سوی بقا یا مرگ را نشان می‌‌دهند، اما آنگاه که در سطحی روان‌شناختی و در قالب نمادهای زبانی رمزگذاری شوند، محور لذت/ رنج را بر می‌‌سازند و محور شکست تقارنِ رفتاری در سیستم‌های روانی را تشکیل می‌‌دهند.

تداوم این محور در سطح اجتماعی مفهومی به نام قدرت را تولید می‌‌کند. در سطح فرهنگی، معنادار بودن جذب‌کننده‌‌ی اصلی رفتار عناصر فرهنگی (منش‌ها) است. در مورد این محورهای شکست تقارن باید به دو نکته اشاره کرد:

الف) نخست آن‌که محورِ هر سطح از محورِ سطحِ زیرینِ خود مشتق شده است. سیستم، در جریان فرآیندی هم‌‌افزا، بر مبنای مولکول‌های بازنماینده‌‌ی بقا لذت و بر مبنای لذت قدرت می‌‌سازد.

ب) دوم آن‌که این اشتقاقِ محورها از یکدیگر به این معنا نیست که لزوماً درست یا خوب عمل کنند. در موجودی مانند انسان، لذت در سطح روانی گاه بر خلاف بقا عمل می‌‌کند. وقتی مولکول‌هایی شیمیایی که مواد مخدر نامیده می‌‌شوند سیستم لذت را دستکاری و تخریب کنند، کنشگر انسانی به رفتاری روی می‌‌آورد که یکی از این محورها (لذت) را در برابر سایر محورها (قدرت، معنا و بقا) قرار می‌‌دهد. بنابراین نباید این محورها را خطاناپذیر دانست. گاه در هر سطح اشتباه‌‌های مهلکی در شیوه‌‌ی سازماندهی رفتار و تنظیم این جذب‌کننده‌‌ی عام بروز می‌‌کند؛ اشتباه‌‌هایی که همواره به حذف سیستم می‌‌انجامد.

آخرین نکته‌‌ای که باید درباره‌ی سطوح سلسله‌مراتب گوشزد شود به خطایی رایج باز می‌‌گردد. چنین به نظر می‌‌آید که، با افزایش مقیاسِ مشاهده‌‌ی ما و بالاتر رفتن در سطوح سلسله‌مراتبی، با پدیدارها و سیستم‌های پیچیده‌‌تر روبرو شویم؛ اما این سخن تنها در دامنه‌‌ی محدودی مصداق دارد.

تعلق به مقیاسِ بیشتر در یک سیستم سلسله‌مراتبی لزوماً به معنای پیچیده‌‌تر بودن نیست. یعنی نمی‌‌توان سطوحی را که بزرگ‌تر و کلان‌‌تر هستند، به صرفِ مقیاسشان، پیچیده‌‌تر از سطوح زیرینشان دانست. چنان‌که فیزیک‌دانان زیراتمی می‌‌گویند، هسته‌‌ی اتم از کلیت اتم، حتی هنگامی که مولکول‌های ساده تشکیل می‌‌دهد، بسیار پیچیده‌‌تر است. به همین ترتیب، رفتارهای فیزیولوژیک مغزِ ما از رفتارهای خودمان پیچیده‌‌تر است، هرچند به سطحی زیستی تعلق دارد که از سطح روان‌شناختی ما پایین‌تر است. مغزِ ما دارای شصت میلیارد سلولِ پردازنده‌‌ی اطلاعات است که هر کدامشان به طور متوسط با ده هزار سلول دیگر مرتبط‌اند. چنین سطحی از پیچیدگی نه تنها در سطح روان‌شناختی، که در هیچ سطح دیگری از مشاهدات ما نظیر ندارد.

در جدول صفحه‌‌ی بعد رئوسِ آنچه در مورد سطوح فراز گفتیم در قالب جدولی نمایش داده شده است.

روابط بین سطوح سلسله‌مراتب می‌‌تواند به نشت کردنِ روندهای یک سطح به سطوح دیگر یا ترکیب شدن فرآیندهای مربوط به سطوح همسایه منتهی شود. این امر شکلی جدید از هم‌ریختی را در سیستم‌‌های سلسله‌مراتبی پدید می‌‌آورد که نظمِ برخالی نام دارد. مفهوم برخال در دهه‌‌ی هفتاد رواج یافت. در این مقطع بود که ریاضی‌دانی به نام ماندلبرو[11] نشان داد که با تکرار کردنِ پیاپی یک تبدیل بر یک معادله‌‌ی ساده می‌‌توان اشکال هندسه‌‌ی غریبی را به دست آورد که از قواعدی جالب توجه پیروی می‌‌کنند. از نظر ریاضی، برخال عبارت است از ساختاری که دو خاصیتِ دیفرانسیل‌‌ناپذیری[12] و خودهمانندی[13] را دارا باشد. دیفرانسیل‌ناپذیری یعنی این‌که شکل حد و مرزهای ساختار مورد نظر ما با محیطش با معادلات دیفرانسیلی قابل‌بیان نباشد. نتیجه‌‌ی ظاهری این خاصیت آن است مرزهای ساختار حالتی بریده بریده و شکسته پیدا کند و گسسته باشد.

خودهمانندی صفت جالب‌تری است؛ این بدان معناست که در سطوح متفاوتِ سلسله‌مراتب الگوهای ریختی مشابهی به طور منظم تکرار شوند.

امروزه ما می‌‌دانیم که بسیاری از اشکال طبیعی خصلت برخالی دارند. شکل یک دانه‌‌ی برف از معادله‌‌ی برخالی که به نام سازنده‌‌اش کخ[14] نام گرفته تبعیت می‌‌کند. شکل یک برگ، گل، ابر و گل کلم (!) نمونه‌‌هایی از برخال‌های طبیعی هستند. اما نیازی نیست راه دوری برویم، الگوی پخش شدن رگ‌ها و عصب‌ها در عضله و ساختار شبکه‌‌ی عصبی جانوران هم برخال هستند. یعنی اگر بخش کوچکی از یک ابر یا گل کلم را بزرگ کنید، به شکلی برمی‌‌خورید که شبیه یک ابر یا گل کلمِ کامل است.

جدول مقایسه‌ی سطوح فراز

در واقع، یک دیدگاه درباره‌‌ی هندسه‌‌ی برخال‌ها آن است که تمام اشکالِ طبیعی ساخته‌شده بر مبنای روندهای زایشی[15] تکراری برخال هستند. با این حساب، تمام هندسه‌‌ی تمام جانداران برخالی است، چرا که با قواعدی تکراری از واحد سلولی منفردِ اولیه‌‌ای پدید آمده‌‌اند، درست همان‌طور که دانه‌‌ی برف با اتصالِ پیاپی مولکول‌های آب به هسته‌‌ای مرکزی رشد می‌‌کند.

نکته‌‌ای که شاید به ذکر کردنش بیرزد این‌که در سیستم‌‌های آشوبناک جذب‌کننده‌‌ی پویایی سیستم یک برخال است. برخالی بودنِ جذب‌کننده به معنای گسترده بودنِ خیره‌کننده‌‌ی دامنه‌‌ی انتخاب‌های سیستم است و این همان است که به پیش‌‌بینی‌‌ناپذیر شدنِ رفتار این سیستم‌‌ها می‌‌انجامد. برای تفکیک کردنِ این جذب‌کننده‌‌های برخالی از همتاهایشان در سیستم‌‌های غیرآشوبناک (که معمولاً به شکل خط یا نقطه هستند) آن‌ها را جذب‌کننده‌‌ی عجیب[16] می‌‌نامند.

خودهمانندی در برخال‌ها شکل جدیدی از تقارن را ایجاد می‌‌کند که تقارن مقیاسی خوانده می‌‌شود. تقارن مقیاسی نوع جدیدی از هم‌ریختی را هم پدید می‌‌آورد که در مقیاس‌های گوناگون، یعنی سطوح متفاوت سلسله‌مراتب، توزیع شده است. هم‌ریختی برخالی یکی دیگر از پل‌هایی است که ساختار نظام‌های سلسله‌مراتبی را هم پیوند می‌‌دهد.

 

 

  1. hierarchy
  2. Paul Dirac (1902-1984)
  3. Ilya Prigogine (1917-2003)
  4. dissipative systems/ dissipative structures
  5. emergence
  6. constitution
  7. onthologic
  8. البته ناگفته نماند كه پارسونز هم ماهيت هستی‏‌شناختی هر يك از پديده‌‏های مربوط به سطوح يادشده را از ديد ساختارگرايانه و در قالب روابطی پايدار تعريف می‏‌كرد و به جوهرانگاری ساده‏‌لوحانه‌‏ای كه شايد طنينش در متن احساس شود باور نداشت. اما در اينجا، برای آن‌كه برداشت خود را درست بيان كنم، ناچار شده‌‏ام كمی در اختلاف‌های آن با ساير ديدگاه‏‌ها اغراق كنم.
  9. neuropeptide
  10. می‌‏توانيد برای بحثی گسترده‏‌تر در اين زمينه به مقاله‌‏ی «پاداش، تقارن و انتخاب آزاد» از نگارنده مراجعه كنيد.
  11. Benoit Mandelbrot (1924-2010)
  12. undifferentiabality
  13. self-similarity
  14. Koch
  15. iterative generation processes
  16. strange attractor

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: جزء/ کل

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب