بخش هجدهم: آب انبار
بهرام گفت: اما به نظر من كار احمقانه ای كردیم.
نوشین گفت: چاره ی دیگه ای نداشتیم. من نمی تونم تحمل كنم تا آخر عمرم با راز حل نشده ای به این بزرگی زندگی كنم.
بهرام گفت: اصلا از كجا معلوم كه این جا ربطی به قضیه ی جنها داشته باشه؟
نوشین گفت: هیچ توضیح دیگه ای وجود نداره. كاغذهایی كه توی جیب اون یارو پیدا كردم یك فهرست دقیق و روشن از جاهایی بود كه باید مورد حمله قرار می گرفت. سومین آدرس به همون خونه ی جن زده ی شهر ری مربوط بود.
شاهرخ گفت: من چك كردم، دو تای بالایی هم در چند روز قبل مورد حمله قرار گرفته بود و مردم محلی شبها سر و صدای تیراندازی و درگیری شنیده بودن.
بهرام گفت: خودت گفتی هیچ كس از اهالی محل توی این ماجراها كشته نشده بودن.
شاهرخ گفت: ولی جای گلوله و پوكه ی خالی تفنگ روی زمین پیدا كرده بودن. بالاخره باید یك حمله هایی انجام شده باشه. دست كم در مورد سومیش كه ما خودمون وسط حمله بودیم.
بهرام گفت: آخه اینجا، اونم این وقت شب، نمی دونم. شاید اصلا اینجا پایگاه آدمكشها باشه.
نوشین گفت: به در و دیوارش نگاه كن. بیشتر شبیه خونه های جن زده است تا پایگاه یك دسته آدم كش. یادت باشه این آدمكشهان كه دنبال اجنه می گردن. نه برعكس.
بهرام بار دیگر از پنجره ی پیكان قدیمیِ شاهرخ به بیرون نگاه كرد، و آب انبار فرسوده ی انتهای كوچه را زیر نظر گرفت. كوچه از آن كوچه های قدیمی جنوب شهر بود. با دیوارهای كاهگلی و آجری قدیمی و جوی عمیق، باریك و روبازی كه از وسط كوچه می گذشت. عرض كوچه آنقدر كم بود كه ماشین نمی توانست واردش شود. در هیچكدام از خانه های اطراف توی كوچه باز نمی شد. تنها دری كه دیده می شد مربوط به آب انبار كهنه و نیمه مخروبه ی ته كوچه بود. توی كوچه كسی نبود. اما وسط خیابانی كه ماشین را نگه داشته بودند ده دوازده پسربچه ی سیاه چرده با پای دمپایی پوش و لباسهای رنگارنگ مشغول فوتبال بازی كردن بودند. گهگاه رهگذرهایی كه از خرید عصر برمی گشتند از خیابان عبور می كردند. پیرمردی با یك نان بربری دراز در دستش، و یك زن چادری كه زنبیلی پر را زیر چادرش حمل می كرد. همه چیز بوی تهران قدیم را می داد. نگاهش چرخ خورد و روی پلاك آبی رنگ شهرداری كه بر سه كنج دیواری در ابتدای كوچه نصب شده بود متوقف ماند. رویش نوشته بود بن بست شهید احمد… فامیلی شهیدی كه اسمش را روی این قطعه ی وهم انگیز از شهر گذاشته بودند ناخوانا بود. لكه ی تیره ای كه گویا از برخورد نارنجكی كودكانه در شب چهارشنبه سوری ایجاد شده بود روی نیمه ی دوم پلاك را پوشانده بود.
شاهرخ گفت: فكر نمی كنم زیاد طول بكشه. به محض اینكه رفت و آمد كم شد، می ریم توی آب انبار سر و گوشی آب می دیم.
نوشین گفت: اگه هنوز آب داشته باشه چی؟
شاهرخ گفت: فكر نمی كنم چیزی توش مونده باشه. معلومه كه مال عهد بوقه. به هر صورت اگه یك آب انبار معمولی باشه معلوم می شه تیرمون به سنگ خورده. كار زیادی برای دیدن توش نباید انجام بگیره. من یك سر طناب را می گیرم و بهرام می ره تو. هی، بهرام، غار یخ مراد یادته؟
بهرام كه اخم كرده بود گفت: آره، اما هیچ نمی فهمم چرا باید برم توی این سرداب قراضه. هر لحظه ممكنه سقفش روی سر آدم پایین بیاد.
نوشین گفت: نگران نباش. به محض اینكه جای پا درست كنی ما هم میایم پایین. اون وقت تنها اون زیر دفن نمی شی.
بهرام گفت: راستشو بخواین. به نظرم تئوری تون خیلی پا در هواست. آخه اجنه كجا بودن؟
شاهرخ گفت: من كه نمی گم واقعا جنی وجود داره. فقط فكر می كنم یك دار و دسته ای چیزی هستن كه در طول زمان به جنها معروف شدن. تو كه خودت اون آدمكشا رو دیدی. اونا دنبال اجنه می گشتن. ترورهای روزهای قبل رو هم یادت بیار. بالاخره همه ی اینها باید یك توضیحی داشته باشه.
بهرام به آب انبار اشاره كرد و گفت: می دونم. اما اینكه توضیحش توی یك دخمه ی وسط شابدل عظیم باشه…
نمی دونم. شاید هم زیادی فیزیك خوندم…
هوا كم كم گرگ و میش می شد و خیابان خلوت تر می شد. چراغهای خیابان باریكی كه ماشین را داخلش پارك كرده بودند روشن شد. اما لامپهای كم نور آویزان بر فراز تیرهای برق چوبی چندان كمكی به روشن كردن محیط نمی كرد. بچه های فوتبالیست یكدفعه میدان را خالی كردند و به خانه هایشان رفتند. خیابان ناگهان خلوت شده بود. نوشین گفت: فكر كنم وقتش باشه.
هر سه از ماشین پیاده شدند و كوله هایشان را هم برداشتند. مثل دفعه ی قبل لباسهای تیره رنگ پوشیده بودند. شاهرخ هم عینكش را توی ماشین گذاشت و آن را همراهش نیاورد. هیچ دلش نمی خواست در یك درگیری دیگر ناچار شود دنبالش بگردد. چشمش آنقدرها هم ضعیف نبود كه عینك نزدن برایش مشكلی ایجاد كند.
هر سه به سوی بن بست به راه افتادند. در داخل كوچه ی باریك و دراز خبری از تیر چراغ برق نبود و بنابراین آب انبار انتهای آن در تاریكی فرو رفته بود.
بهرام پیش از بقیه چراغ قوه اش را روشن كرد و آن را روی در آب انبار انداخت. آب انبار در چوبی قدیمی و پر شكافی داشت كه تا نیمه در آسفالت قدیمی كوچه فرو رفته بود. معلوم بود كه در باز شدنی نیست. بهرام جای پایی در گوشه ی دیوار پیدا كرد و از آن راه بالای بام آب انبار رفت. بقیه هم با چالاكی او را دنبال كردند. آن بالا سوراخی در سقف بود كه می توانستند از آن راه خود را درون ساختمان برسانند. راهروی باریكی پشت در ورودی قرار داشت. راهرو به چهارچوب دری ختم می شد كه سالها قبل درش كنده شده بود و حالا فقط لولاهایی زنگ زده از آن برجای مانده بود. آنسوی در، پلكانی عریض و پهن بود كه به پایین می رفت. نور چراغ قوه در تاریكی انتهای آب انبار گم شد. بهرام سقف گنبدی شكل و غبارگرفته ی آب انبار را نگاه كرد وگفت: اینجا كه پله داره. لزومی به طناب انداختن وتارزان بازی نداریم.
شاهرخ گفت: چه بهتر.
و هر سه به داخل دخمه گام نهادند.
سطح پله ها را گرد و غبار زیادی گرفته بود. اما اثر ردپاهایی تازه بر آن به چشم می خورد. نوشین نور چراغ قوه ش را روی ردپاها انداخت و گفت: می بینین؟ اخیرا از اینجا رد شده اند.
با احتیاط و آرام پایین رفتند و دیدند كه پله ها به تدریج عریضتر می شود. تا اینكه در انتهای پلكان، به محوطه ی وسیع و دایره مانندی رسیدند كه به سطح داخلی نیمكره ای با دیواره های صیقلی شباهت داشت. از آب خبری نبود و معلوم بود كه سالهاست این حفره رنگ آب به خود ندیده است. در گوشه ای چند سرنگ خالی افتاده بود و اثراتی از مدفوع خشك شده ی انسانی هم در یك حاشیه ی آب انبار به چشم می خورد. بهرام نور چراغش را روی این آثار انداخت و گفت: بفرما. این هم اجنه ی شما. فقط محصولات چند تا معتاد مافنگی رو پیدا كردیم.
شاهرخ و نوشین در گوشه و كنار به جستجو مشغول شدند. اما بهرام با بی علاقگی در وسط محوطه ایستاد و نور چراغش را بی هدف به در و دیوار انداخت. ناگهان صدای هیجان زده ی نوشین برخاست: هی، اینجا رو ببینید.
همه به سوی او رفتند، و دیدند كه یك علامت تمیز و درخشان فروهر را بر دیوار پیدا كرده است.
شاهرخ نور چراغش را روی تصویر انداخت و گفت: حالا چی می گی بهرام؟ فكر می كنی رسم بوده ته آب انبارها نقش فروهر بكشن؟ یا معتادهای بدبخت مثل غارنشینهای قدیمی اینجا نقاشی كشیدن؟
بهرام هم كه انگار قانع شده بود گفت: خیلی عجیبه. حق با شماست. باید اینجا یه خبرهایی باشه.
هر سه شروع كردند به دست مالیدن روی تصویر. وقتی بهرام انگشتش را روی حلقه ای كه در دست فروهر بود فشرد، صدای خفیفی برخاست، و دیوار بر محوری ناپیدا چرخید و فضایی نورانی و تمیز در پشت آن آشكار شد.
فضا به اندازه ی یك اتاقك كوچك مساحت داشت و از كف و سقفش نوری ملایم و سفید رنگ به بیرون تراوش
می كرد. هر سه به هم نگاهی كردند و وارد آن اتاقك شدند. دیوار بار دیگر بر محور خود چرخید و راه خروجشان را بست. دیوار مضاعف تمیز و پلاستیكی ای هم روی دیوار كاهگلی و آجری فرود آمد و اتاقك را به جعبه ای با دیواره های بدون منفذ تبدیل كرد. نوشین فریاد كوتاهی كشید و گفت: اینجا گیر افتادیم.
ولی هنوز نور سقف و كف اتاق روشن بود. شاهرخ یادآوری كرد: اگر گزارش لطفیان درست بوده باشه، این باید یك جور آسانسور باشه.
بهرام متوجه شد كه بقیه چراغ قوه هایشان را خاموش كرده اند، پس مال خودش را هم خاموش كرد و با دقت دیوارهای آسانسور فرضی را وارسی كرد. هیچ اثری از دكمه یا صفحه ی كنترل بر آن دیده نمی شد.
انتظار آنها بیش از چند دقیقه به طول نینجامید. به زودی یكی از دیوارها بر حفره ای ناپیدا لغزید و در سقف فرو رفت. راهرویی دراز و روشن در آنسوی این در متحرك قرار داشت، كه دیواره هایش سنگی بود و از حكاكی های زیبایی پوشیده شده بود.
هر سه جوان ماجراجو از آسانسور بیرون آمدند و به سنگفرشهای جگری رنگ كف راهرو گام نهادند. در پشت سرشان بار دیگر دیواره ای كه بالا رفته بود به پایین لغزید. متوجه شدند كه دیواره ی متحرك هم درست مثل دیوارهای راهرو از پوششی سنگی پوشیده شده و روی آن نیز تصویر گاو نری كه توسط شیری دریده می شد نقش شده. بالای این تصویر آشنا كه مشابهش را در تخت جمشید دیده بودند، تصویر فروهری دیده می شد كه درست شبیه تصویر داخل آب انبار بود.
هر سه نفر چراغ قوه هایشان را در كوله هایشان گذاشتند و در راهرو پیش رفتند. سطح دیوارها از تصویر ظریف شكاری پوشیده شده بود كه با سبك هنر هخامنشی تصویر شده بود و گروهی ارابه ران را در حال تعقیب شیرها و آهوان نشان می داد. نور همچنان توسط چراغهای ناپیدایی در سقف و كف راهرو تامین می شد. اما مجمرهای نقره ای رنگ زیبایی در فواصل مساوی در كناره ی دیوار جاسازی كرده بودند كه در درون هریك شعله ی سبز رنگی می رقصید. محیط بسیار ساكت بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید. به همین دلیل هم صدای قدمهای آنها بر كفپوش سنگی به نظر خیلی بلند می رسید.
شاهرخ گفت: عجب جاییه!
نوشین گفت: شبیه موزه می مونه. فقط امیدوارم با دزد اشتباهمون نگیرن.
بهرام گفت: اگه گزارش لطفیان درست بوده باشه، اجنه ی مقیم اینجا نباید زیاد خطرناك باشن.
شاهرخ گفت: بیاین بریم. این راهرو باید به یك جایی ختم بشه.
هر سه به راه افتادند و پاورچین پاورچین در طول راهرو به حركت در آمدند. راهرو پس از مسافتی زیاد، به دو شاخه تقسیم شد. بهرام به طور تصادفی شاخه ی دست راستی را پیشنهاد كرد و چون دلیلی برای رد نظرش نبود در آن جهت به حركتشان ادامه دادند. راهرو بسیار طولانی بود و در نهایت به فضای بسیار وسیعی رسید كه مثل باغی بزرگ و سرسبز بود.
فضایی كه به آن وارد شده بودند، شبیه به یك جنگل انبوه بود. محوطه ی اطرافشان كه بی تردید زیر زمین قرار داشت، به قدری بزرگ بود كه دیوارهایش قابل مشاهده نبودند. سقف هم به همین ترتیب دیده نمی شد، نور خورشید همه جا را روشن كرده بود و رنگهای زنده و متنوع درختان و جانوران در زیرآن می درخشید. پس از كمی دقت معلوم شد كه این خورشید در واقع یك چراغ بزرگ است كه بر سقفی ناپیدا كار گذاشته بودند. خروج از این راهروی زیبا و مجلل و وارد شدن به یك جنگل سرسبز استوایی با هوایی آفتابی آنقدر غیرمنتظره بود كه همه در آستانه ی آن متحیر ایستادند. سنگفرشهای تمیز و براق زیرپایشان با چند پله به زمینی خاكی و پوشیده از چمن و گیاهان خودرو ختم می شد كه رودخانه ی باریكی در آن جریان داشت. رودخانه با چند شاخه ی مشابه خود پیوند می خورد و در نهایت از آبشاری زیبا به پایین فرو می ریخت. صدای آبشار، در كنار چهچه پرندگانی كه بر شاخه های انبوه درختان بلند آنجا می خواندند و پر و بال می زدند، محیطی بسیار واقعی را ایجادكرده بود. نوشین شگفت زده گفت: این غیرممكنه. اینجا نمی تونه زیر زمین باشه. باید یك جنگل واقعی باشه.
شاهرخ هم كه خشكش زده بود گفت: نه، این یك جنگل مصنوعیه. الان بیرون هوا تاریكه.
نوشین گفت: آخه می دونی مساحت اینجا چقدره؟ هیچكس نمی تونه همچین چیزی رو زیر زمین درست كنه. درختها رو ببین. دست كم بیست متر بلندی دارند.
بهرام گفت: حق با شاهرخه. اینجا رو به طور مصنوعی درست كردن.
نوشین بر خاك علفزاری كه مقابلش بود گام نهاد و گفت: خیلی عجیبه.
بقیه هم از او پیروی كردند و مسیرشان را از داخل جنگل ادامه دادند.
باغی كه در ابتدا دیده بودند، به معنای واقعی كلمه به یك جنگل تبدیل شد. درختانی با برگهای پهن، و سرخسهایی با شاخه های مرطوب و آویزان، در هر گوشه به چشم می خوردند. باد ملایمی از سمت آبشار به سویشان می آمد، و حشرات گوناگون و پرندگان در لابلای گلها و گیاهان متنوعی كه همه جا به چشم می خورد در هم می لولیدند. بهرام صدایی شبیه به جیغ شنید و توجه بقیه را به منظره ی بالای سرشان جلب كرد، بر بالای یك درخت استوایی با شاخ و برگ درهم پیچیده، دو میمون سفید رنگ مشغول خوردن میوه های آبی رنگی بودند و با نگاهی نگران آنها را نگاه می كردند. در كنارشان، ماری بزرگ و سبز رنگ بر شاخه ای تنومند از همان درخت لمیده بود و با تنبلی جهان را نظاره می كرد. وقتی كمی جلوتر رفتند، خش خشی در بین بوته ها نظرشان را جلب كرد، و ناگهان چیزی از بین بوته ها بیرون آمد كه همه را از جا پراند.
شاهرخ كه از بقیه جلوتر بود، نوشین را در پناه خود گرفت و زیر لب گفت: ای دادِ بیداد.
در مقابلش، ببر زیبا و بزرگی كه از میان بوته خارج شده بود، با چشمانی سبز رنگ و نه چندان تهدید كننده، نگاهشان می كرد. بهرام به آرامی گفت: تكان نخورید. اگر گرسنه نباشه حمله نمی كنه.
شاهرخ و نوشین بر جای خود ایستادند، و در حالی كه ببر به آنها نزدیك می شد و لباسهایشان را بو می كرد. حس
كردند عرق سردی بدنشان را پوشانده است. ببر با شنیدن بویشان كمی غرید، اما بعد متوجه بهرام شد و به سوی او جست. بهرام هم همچنان بر جای خود ایستاد و به حركات ببر توجهی نكرد. ببر وقتی كمی به لباسهای او پنجول كشید، پی كار خود رفت.
هر سه نفسی به راحتی كشیدند. شاهرخ گفت: این دیگه چی بود؟ یك ببر در اعماق زمین؟
ناگهان صدای ناآشنایی شنیده شد: پس اگر گاومیشهای وحشی ما رو ببینین چی می گین؟
هر سه به سمت صدا برگشتند و پیرمردی خوش چهره را دیدند كه لباسی سفید بر تن داشت و بر اسبی سیاهرنگ سوار بود. سگ تازی قهوه ای رنگی كه در كنارش بود، برای آنها دم تكان می داد. ظاهر تهدید كننده ای نداشتند، اما معلوم بود كه سه تازه وارد باید برای حضور خود در آنجا توجیهی دست و پا كنند.
نوشین برای این كه پیش دستی كرده باشد گفت: شما كی هستین؟
پیرمرد كه موهای بلند و سپیدش در باد ملایم جنگل تكان می خورد گفت: دوست من، فكر می كنم این تو هستی كه باید هویت خودت را برایم شرح دهی.
شاهرخ با لحنی لفظ قلم گونه گفت: ما در مورد حضورمان در اینجا توضیحی داریم.
پیرمرد گفت: آه، امیدوارم داشته باشید، اما الان وقتش نیست، به زودی ناچار خواهید شد در مورد خیلی چیزها توضیح بدین، اما فعلا بذارین از مشاهده ی طبیعت لذت ببریم.
اسب پیرمرد با گامهایی آرام به راه افتاد و سه جوان كوله به دوش هم او را دنبال كردند. پیرمرد كه حركاتی چالاك و بدنی ورزیده داشت، مدتی بر اسب نشست اما چون تصمیم گرفت گلی كمیاب را به سه غریبه نشان دهد، با حركتی چالاك از روی اسب به زمین پرید و پا به پای آنها پیاده به مسیرش ادامه داد.
پیرمرد برایشان توضیح داد كه كل این جنگل صد و بیست و پنج هكتار مساحت دارد و دارای علفزارها و مراتع و درختزارهای خاص خود است. همچنین در مورد ساز و كار خورشید مصنوعی آن هم توضیحاتی داد و گفت كه نور شدیدی كه می بینند با فرآیندهای هسته ای و شیوه ای نزدیك به همجوشی تولید می شود و فوتونهای لازم برای رشد گیاهان را در اختیارشان می گذارد. او همچنین به ستونهای سنگی غول پیكری كه از لابلای درختان بیرون زده بود و از خزه پوشیده شده بود اشاره كرد. ستونها تا ارتفاعی باورنكردنی بالا می رفتند و در بخشهای مه آلود آسمان بالای سرشان محو می شدند. پیرمرد برای آنها توضیح داد كه این ستونهای عظیم وظیفه ی نگهداری سقف این جهان زیرزمینی را بر عهده دارد.
مسیر آنها همچنان ادامه یافت، تا اینكه به چمنزاری زیبا و سرسبز رسیدند. دو آهوی نابالغ مشغول چرا در چمنزار بودند و بدون اینكه از دیدن آدمها رم كنند، راه خود را كج كردند و به آرامی به طرف دیگر چمنزار رفتند.
در میانه ی چمنزار چند میز و صندلی ساده را با تنه های نتراشیده ی درخت درست كرده بودند. پیرمرد بر یكی از آنها نشست و سه تازه وارد را هم دعوت به نشستن كرد، و از آنها خواست تا دلیل حضورشان در آنجا را برایش تعریف كنند. سه دوست كه تحت تاثیر وقار و آرامش نیكخواهانه ی پیرمرد قرار گرفته بودند، تصمیم گرفتند چیزی را پنهان نكنند و آغاز به صحبت كردند. پیرمرد بدون اینكه حرف سه دوست را قطع كند، به داستانشان گوش كرد. ابتدا شاهرخ، بعد بهرام و در انتها نوشین، داستان ماجراهای خود را تعریف كردند. از قتل پدر خوانده ی شاهرخ به دست دوستش گرفته، تا اسنادی كه در مورد جنها به دست آورده بودند، و همچنین در مورد برخوردشان در خانه ی جن زده ی شهر ری هم همه چیز را بازگو كردند. وقتی حرفشان تمام شد، پیرمرد برخاست و به آنها گفت: تبریك می گم. شما دروغ نگفتید.
سه جوان با كمی تعجب به هم نگاه كردند. نوشین پرسید: از كجا می دونید؟
پیرمرد گفت: ما این جور چیزها رو خوب می فهمیم، دخترم. همراه من بیایید.
هر سه به دنبال پیرمرد به راه افتادند. رفتار او طوری بود كه دیگر جرات نكردند در مورد شگفتی هایی كه دیده بودند چیزی بپرسند.
پیرمرد در جهتی به راه افتاد و خیلی زود به میله ی طلایی رنگ پیچیده ای رسید كه در زمین فرو رفته بود و تا سینه ی آنها ارتفاع داشت. پیرمرد به شیوه ی خاصی میله را لمس كرد و ناگهان قرص نورانی پهنی در چند سانتی متری زمین سرسبز زیر پایشان پدیدار شد. قرص ظاهرا از جنس نور بود، چون نیمه شفاف بود و می شد از ورای آن شكل كلی زمین و علفهای روی آن را دید. پیرمرد روی قرص گام نهاد و به آنها هم اشاره كرد تا چنین كنند. هر سه نفر از او پیروی كردند، و در یك چشم به هم زدن، خود را در فضایی متفاوت یافتند.
در ابتدای یك تالار بسیار وسیع ایستاده بودند. قرص نورانی ناپدید شده بود. پیرمرد از آنها فاصله گرفت و به سمت انتهای تالار پیش رفت. آن سه نفر هاج و واج در جای خود باقی ماندند و سعی می كردند دگرگون شدن ناگهانی محیط اطرافشان را تجزیه و تحلیل كنند. در نهایت شاهرخ گفت: یك شیوه ی انتقال ماده است، ولی چقدر باورنكردنی و كامل… فكر می كنم داریم خواب می بینیم.
نوشین به تخت كفشش نگاه كرد و گفت: ببینید. حتی یك ذره گل و خاك هم به كفشهایمان نچسبیده.
بهرام گفت:شاید اصلا كل جنگل رو خواب دیده باشیم.
شاهرخ گفت: شاید هم تمام این معجزه واقعی باشه. هی، راهنمای سپیدپوشمون رو داریم گم می كنیم.
با این نهیب، هر سه به دنبال پیرمرد به راه افتادند. و در طول مسیر مسحور معماری تالار شدند.
تالار فضایی بسیار وسیع را در بر می گرفت. ستونهای بزرگ مرمری كه سرستونهایی به شكل سیمرغ و گاو و شیر داشت، معماری تخت جمشید را به یاد می آورد. با این تفاوت كه ستونهای این مكان به جای سنگ معمولی از مرمر نیمه شفاف سبز رنگی تراشیده بودند و در زیر نور آتشدانهایی كه بر تنه ی ستونها كار گذاشته بودند برق
می زدند.سنگهای كف پوش تالار دارای نقش گل نیلوفر بودند كه در دل نوعی سنگ رگه دار قهوه ای رنگ تراشیده شده بود. در انتهای تالار شاه نشینی بود كه عده ای در اطرافش جمع شده بودند.
وقتی به آنجا رسیدند، پیرمرد را دیدند كه در حال دادن گزارش به حاضران بود. زبانی كه با آن حرف می زد گویشی از زبان فارسی بود، اما با زبان خودمانی پیشین كه توسطش با آنها حرف زده بود فرق می كرد. به نظر می رسید نظر او در مورد تازه واردان مثبت بوده باشد. چون آخرین جملاتی كه شنیدند اینها بود: …راستیك در گفتارشان شنیدم و نشان از دروندی ندیدم.
افرادی كه دور شاه نشین ایستاده بودند، شش نفر بودند. سه مرد و سه زن. همه نقاب بر چهره داشتند و جنسیتشان تنها از روی موی بلند زنها كه بر شانه هایشان ریخته بود و لباسهای متفاوتشان معلوم بود. همه رداهای بلند سرخی بر تن داشتند كه نقوشی اسلیمی بر آن زردوزی كرده بودند.
كسی كه در شاه نشین نشسته بود و آشكارا بالادست بقیه بود، همچنان در سایه مانده بود و هیچ حرفی هم نمی زد. از داخل تاریكی، درخشش چشمانش مثل دو جرقه ی كوچك سبز رنگ دیده می شد. وقتی گفتار پیرمرد تمام شد، او دستش را حركت داد، و شش سرخپوشِ اطرافش یك به یك در موردی اظهار نظر كردند. انگار داشتند در مورد چیزی رای جمع می كردند، چون در انتهای حرفهایشان كه زیاد هم مفهوم نبود، واژگان آری و نه شنیده می شد.
وقتی حرف شش نفر تمام شد، چراغی در بالای شاه نشین روشن شد، و سه دوست كه كنار هم پناه گرفته بودند، خود را با پسر جوانی روبرو دیدند كه بر بالای تختی زیبا و مجلل نشسته است. پسرجوان چهره ای بسیار زیبا داشت، و در مردمك چشمانش نوری سبز و نافذ می درخشید. لباس چسبان زردرنگی بر تن داشت كه عضلات برجسته ی بدنش را نمایش می داد، و در نهایت به شلواری به همان رنگ ختم می شد.
پسر جوان در حالی كه چهارزانو روی تختش نشسته بود، رو به سه ماجراجو كرد و با زبانی سلیس و معمولی گفت: دوستان، ندانسته خودتون رو درگیر ماجرای خیلی پیچیده ای كردین. نمی دونم چقدر از اهمیت و خطرناك بودن ماجرا سر در میارین. فقط همینقدر بگم كه نباید بدون اجازه وارد قلمرو جاویدانها می شدید. شما خطرهای زیادی رو به طور شانسی و بدون روبرو شدن باهاشون از سر رد كردید. احتمال خیلی زیادی داشته كه به محض ورود به دنیای ما كشته بشین. شانس زیادی داشتین كه هنوز سالمین.
شاهرخ گفت: ببخشید. ما تمام داستانمون رو برای شما گفتیم، اما چیزهایی دیدیم كه فكر می كنیم نیاز به توضیح داره. نمی خواهید كمی در مورد عجایبی كه ما دیدم توضیح بدید؟
پسر جوان خندید و گفت: توضیحی كه در این موارد به شما داده بشه به هیچ دردتون نمی خوره. چون الان چیزی ازش نمی فهمید. همینقدر بدونید كه شما الان در قلمرو ایران هستید.
نوشین گفت: خوب، مگه قبلا نبودیم؟ ما اهل ایران هستیم دیگه.
پسر جوان كه انگار از این پرسش خیلی تفریح كرده بود گفت: نه، شما انیرانی هستید. برای همین هم در قلمرو ما غریبه محسوب می شید. ایرانی كه در بالای سر ما هست و شما اهل اونجا هستید، با دنیای ما خیلی فرق می كنه.
نوشین گفت: خوب، فرقش چیه؟
پسر رو به او كرد و گفت: فرقش در دروغه، دخترخانوم. اما توضیح بیشتری نخواین. چون از دركش عاجزین.
شاهرخ كه به ظاهر مسن ترین فرد گروه سه نفری بود، دل به دریا زد و گفت: گوش كن پسرجان، من یك چند سالی بیشتر از تو سن دارم و شاگردام همسن تو هستن. شاید خنگ باشم، اما تجربه ی كافی برای فهمیدن خنگ بودنم رو دارم. حالا لطف كن به ما بگو اینجا چه خبره. فوقش اینه كه نمی فهمیم دیگه!
پسرجوان قهقهه ای زد و رو به سرخپوشان كه آنها هم خم شده بودند و احتمالا پشت نقابهایشان می خندیدند گفت: شنیدین؟ گفت از من مسن تره…خیلی بامزه است.
شاهرخ اخم كرد و پرسید: كجاش بامزه است؟
پسر برخاست و به سوی آنها پیش آمد و در حالی كه با چشمان كهربایی خود به او خیره شده بود گفت: برای این كه من آریاپات آتورباذان هستم، و شش هزار سال سن دارم.
ادامه مطلب: بخش نوزدهم: افشاگری
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب