بخش هفتم: شناخت – گفتار نخست: بازنمایی

بخش هفتم: شناخت

گفتار نخست: بازنمایی

گر صبح کشد بال ز بادِ مژه‌‌ی توست        ور شام تَنَد موی ز یاد مژه‌‌ی توست

هر سو فکنی چشم سوادِ مژه‌‌ی توست        رمزِ دو جهان بست و گشادِ مژه‌‌ی توست

صحرا دمد از خانه چو دیوار نماند

سازگاری همتای بقاست و طبیعی است که کارکردهای سیستم در راستای آن همگرا شوند. سیستمی که خواستار سازگاری است باید بتواند دست‌کم دو کار را انجام دهد: نخست، تصویری دقیق از وضعیت موجود در دست داشته باشد و دوم، تصویری روشن از وضعیت مطلوب را در خود ایجاد کند. این بدان معناست که سیستم برای مقاومت در برابر فشار محیط، باید بتواند محیط و جایگاه خویش در آن (وضعیت موجود) را به همراهِ موقعیت پایدارترِ قابل‌‌دستیابی (وضعیت مطلوب) درک کند. سیستم باید بتواند جایگاه خویش بر فضای حالت را بفهمد و نقاط پیشاروی خود را هم، به همراه جذب‌کننده‌‌های بالقوه، شناسایی نماید.

سیستم برای برآورده کردنِ این نیاز باید تصویری از محیط و خود را در دست داشته باشد. این تصویر بازنمایی نامیده می‌‌شود. بازنمایی دو تصویرِ جداگانه را در بر می‌‌گیرد. نخست وضعیت محیط و دوم وضعیت سیستم بر زمینه‌‌ی آن. این دو تصویر ماهیت تنش و راه رها شدن از آن را هم نشان می‌‌دهند.

سیستم از راه رده‌‌بندی کردنِ شباهت‌ها و تفاوت‌ها، یعنی صورتبندی کردن تقارن‌ها و شکست‌های تقارن، عناصر و روابط را رده‌‌بندی کرده و ساده می‌‌کند. با این روش، انعکاس تصویر محیطِ آشوبناک در سیستم منظم ممکن می‌‌شود. به این شکل، سیستم در درجه‌‌ی اول مرز بین خود و محیط، یعنی مهم‌ترین و حیاتی‌‌ترین شکست تقارن از دید سیستم، را تشخیص می‌‌دهد و در گام‌های بعدی تفکیک چیزها را در درون و برون خود ادامه می‌‌دهد.

تصویر بازنمایی‌شده از محیط چند ویژگی دارد:

الف) بسیار بسیار ساده‌‌انگارانه است. سیستم تنها در حدی هستی را می‌‌فهمد به کارش بیاید؛ یعنی برای تنظیم کارکردهایش در راستای حفظ بقا سودمند باشد.

ب) زمینه‌‌ی این تصویر به عناصری قراردادی تجزیه می‌‌شود که بر مبنای شباهت و تفاوت طبقه‌‌بندی شده‌‌اند. سیستم به این شکل زمینه‌‌ی متقارن محیط را به پدیده‌‌ها می‌‌شکند.

پدیده‌‌هایی که در جریان بازنمایی تولید شده‌‌اند رمزگذاری می‌‌شوند؛ یعنی سیستم به جای آن‌که با خودِ تصویرها سر و کار داشته باشد، از راه پردازش نمادهای منسوب به آن‌ها تغییرات محیط و خودش را درک و تنظیم می‌‌کند.

در جریان این روند است که ما «می‌‌فهمیم». تصویری که هریک از ما از جهان در ذهن داریم بازنمایی پیچیده‌‌ای است که از مجموعه‌‌ای از چیزها تشکیل شده است. این پدیده‌‌ها در جهان بیرون وجود ندارند.

اگر بخواهیم از دید فیزیک کوانتوم، یعنی دقیق‌‌ترین نگرشی که فعلاً در دست داریم، به دنیای مادی نگاه کنیم، خواهیم دید که مرز مشخصی بین هیچ دو چیزِ مستقلی وجود ندارد. به راستی نمی‌‌توان تعریف کرد که مرزهای آن تابلوی روی دیوار کجا پایان می‌یابد و دیوار از کجا شروع می‌‌شود. این حرف حتی در مورد خودمان هم راست است. همه‌‌ی ما سیستم‌‌هایی هستیم که مرزهایش با جهان خارج به شکلی قراردادی تعریف شده است. بازنمایی ما از خودمان معمولاً مرزی مانند پوست بدن یا لباس را به عنوان حد من در نظر می‌‌گیرد. اما برای یک لحظه فکر کنید مبنای این مرزبندی چیست؟ اگر زنده بودنِ بافت‌ها و مواد معیار باشد، بخش مهمی از پوست ما به همراه مو و ناخن و مواد و باکتری‌ها و لایه‌‌های داخلی لوله گوارشمان باید جزئی از محیط محسوب شوند، چون از سلول‌‌های مرده یا بیگانه تشکیل یافته‌‌اند. در واقع ده درصد از وزنِ خشکِ بدنِ هر انسان عادی از سلول‌هایی تشکیل شده که از نظر ژنتیکی ارتباطی با او ندارند و به گونه‌های انگل و هم‌زیستِ ساده‌تر مربوط می‌شوند. اگر بخواهیم آن‌ها را هم عضو بدنمان فرض کنیم، آنگاه چه دلیلی داریم که پوستینی را که رویش پوشیده‌‌ایم عضو بدنمان ندانیم؟ یا نیمکتی چوبی را که رویش نشسته‌‌ایم؟ مگر نه که آن‌ها هم از بافت‌هایمرده‌‌ای که زمانی زنده بوده‌‌اند تشکیل‌‌یافته‌‌اند؟

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: نماد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب