پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پانزدهم

هر سه تن به سمت اين گروه رفتند. بر خلاف آنچه که جمشيد فکر مي‌کرد، موضوع بحثشان بسيار علمي بود. مردي که ريشي بسيار بلند و جو گندمي داشت و ابروهاي پرپشت و آشفته‌اش بر چشماني زيرک و تيز سايه انداخته بود، داشت با لحني تمسخرآميز مي‌گفت: “غير ممکن است. حتما يک سال وقت براي ترسيم اين خطها لازم است. هرکس ادعاي ديگري داشته باشد، رمال و حقه‌باز است.”

مخاطبش که مردي ميانسال و لاغر اندام با سبيلي تابيده و ريشي کوتاه بود، گفت:”چه مي‌گويي مردک؟ مرا حقه باز مي‌نامي؟ مرا؟ يوسف حلاج را؟ مي‌خواهي در يک ماه تمام خطوط را ترسيم کنم تا دهانت بسته شود؟”

مرد ريش بلند با صدايي بلند خطاب به مردمي که دورشان جمع شده بودند،گفت: “بفرما، اين گوي و اين ميدان، من قبول دارم اگر در يک ماه اين خطها را به درستي ترسيم کردي، همه‌ي اين جماعت را به شامي شايسته مهمان کنم.”

جمشيد وارد بحث آن دو شد و رسيد: “خواجگان، مي‌شود براي منِ تازه از راه رسيده هم بگوييد که دعوايتان بر سر چيست؟”

هر دو به سمت جمشيد برگشتند و چون ديدند از اهالي سمرقند نيست و با لهجه‌ي کاشاني حرف مي‌زند، ترديد کردند که مبادا با مسافري بي‌سواد يا تاجري رهگذر طرف شده باشند. در نهايت، همان مردي که خود را يوسف حلاج ناميده بود، گفت: “آقا جان، اين مرد که مي‌بيني، قمر الدينِ سلجوقي، مهتر دربار است و يکي را نيست که بگويد تو را به کار دانش و دانشمندان چه کار؟”

مردي که قمر الدين خوانده شده بود، با حرکت آمرانه‌ي دستش او را ساکت کرد و گفت: “مولانا حلاج، احترام منزلتت را پيش الغ بيک نگه داشته‌ام وگرنه جوابي سخت لايقت بود. ادعاي گزاف را هرکس مي‌تواند بفهمد. حالا مي‌خواهد از يک دانشمند يا هرکس ديگري صادر شده باشد.”

جمشيد گفت: “اما آقايان، من هنوز نفهميدم دعوا بر سر چيست؟”

قمر الدين با همان لحن تمسخرآميز گفت: “ايشان ادعا مي‌کند که مي‌تواند تمام خطوط بيست وچهارگانه‌ي ساعات را بر اين ديوار ترسيم کند، آن هم در يک ماه.”

بعد هم با اين تصور که جمشيد آدمي عامي و بي‌سواد است و منظورش را نفهميده، افزود: “منظور از خطوط ساعات، نقطه‌اي است که خط سايه‌ي آفتاب در فلان ساعت از فلان روز بر اين ديوار خواهد افتاد. مولانا حلاج مي‌گويد همه‌ي اين خطوط را در ماهي ترسيم خواهد کرد، در حالي که همه مي‌دانيم که ارتفاع خورشيد در ماههاي مختلف سال دگرگون مي‌شود و بنابراين خطوط ساعتي که براي امروز کشيده مي‌شود، سه ماه ديگر کاربرد ندارد. اگر بخواهد به راستي خطوط ساعت را بر اين ديوار سنگي ترسيم کند، بايد به ازاي هر ساعت دوازده خط بکشد، به ازاي دوازده ماهِ سال، و براي اندازه‌گيري جاي آفتاب بر اين ديوار بايد عينِ دوازده ماه را هم صبر کند و به کار ترسيم مشغول باش. هيچ راه ديگري هم ندارد.”

مولانا يوسف حلاج گفت: “نه خير، ارتفاع آفتاب در کل سال را مي‌توان يک ماهه هم استخراج کرد و همه‌ي اين خطوط را ترسيم کرد.”

قمر الدين با طعنه گفت: “پس ارتفاع خورشيد در روزهاي ماههاي ديگر را چطور محاسبه مي‌کني؟ با جفر و رمل؟”

مولانا حلاج گفت: “نه خير، آن کار شماست، من با محاسبه چنين مي‌کنم.”

قمر الدين گفت: “جفرو رمل کار من است؟ يا کار شما منجمان است که همان اسطرلاب فالگيران را به دست مي‌گيريد؟”

جمشيد باز پا در مياني کرد و گفت:” دوستان، آرام باشيد. من مسافري غريب هستم و تازه به سمرقند آمده‌ام. از اين رو اين شائبه را نبايد داشت که پيش از اين ديوارِ شما را ديده‌ام يا اندازه‌ي آفتاب را در هر ساعت بر رويش اندازه گرفته‌ام. ببينم، خواجه قمر الدين، من درست شنيدم که اين جمع را به مهماني شام دعوت کرديد؟ اگر که مولانا بتواند در يک ماه خطوط ساعت را رسم کند؟”

قمر الدين خنديد و گفت: “بله، باز هم تکرار مي‌کنم، اگر بتواند چنين کند به همه شامي دلچسب خواهم داد. اما نمي‌تواند، هيچ کس ديگر هم نمي‌تواند، چون اين کار اصولا ناممکن است.”

جمشيد لبخندي زد و گفت:” خواجه، اگر من در يک روز به وعده‌ي مولانا عمل کنم، باز هم شام را خواهيد داد؟”

مولانا و قمر الدين هردو با تعجب به جمشيد نگاه کردند. قمر الدين ابروهاي کلفتش را بالا انداخت و گفت: “بفرماييد، وقتي ادعاي گزاف مي‌کنيد، هرکس در مي‌آيد و چيزي رويش مي‌گذارد. آخر مگر مي‌توان ارتفاع آفتاب را در کل سال بر حسب يک روز پيشگويي کرد؟”

جمشيد گفت: “البته، به سادگي مي‌شود.”

مولانا حلاج گفت: “اما آقاي عزيز، من هم فکر نمي‌کنم چنين کاري ممکن باشد.”

جمشيد گفت: “بي‌ترديد با ياري علم مثلثات امکان چنين کاري هست. بگذاريد يک روز بگذرد، تا فردا صبر کنيد تا اگر هوا ابري نشد، ادعاي خود را اثبات کنم.”

فرداي آن روز، بعد از نماز مغرب و عشاء، عده‌ي زيادي در اطراف ديوار بزرگ گرد آمده بودند. جمشيد با دستاري آشفته و پيشاني‌اي عرق کرده، در گوشه‌اي لا به لاي انبوهي از کاغذهاي سياه شده از محاسبات نشسته بود و هر از چندگاهي با صداي بلند به قباد که کنار ديوار ايستاده بود، چيزي مي‌گفت. قباد هم که به همان اندازه سرگرم کار خود بود، روي ديوار خطوطي را ترسيم مي‌کرد. مردمي که کم کم در آن اطراف جمع مي‌شدند، از ترس اين که مزاحم دو غريبه‌ي کاشاني نشوند، در فاصله‌اي از ايشان روي زمين نشسته بودند و کارهايشان را نگاه مي‌کردند. نيم ساعتي به غروب خورشيد مانده بود که قاضي زاده‌ي رومي با خدم و حشم خود از راه رسيد و به جمعيت کنار ديوار پيوست. وقتي از دور چشمش به مولانا حلاج خورد، با چابکي‌اي که از سن و سالش بر نمي‌آمد، از اسب پايين پريد و به سوي او رفت. مولانا حلاج گفت: “درود بر وزير داناي سمرقند.”

قاضي‌زاده گفت: “درود بر مولانا حلاج، دوست خوب و يار غار. بگو ببينم، اين شايعه که شنيده‌ام حقيقت دارد؟ از ظهرگاه که خبرش را برايم آوردند دقيقه‌اي آسوده نبوده‌ام، اما مگر کار مدرسه و ديوانخانه مي‌گذاشت سري به اينجا بزنم.”

مولانا گفت: “آري، به راستي چنين ادعايي کرده است. گفته است در يک روز خطوط ساعات کل سال را بر اين ديوار خواهد کشيد. نامش جمشيد کاشاني است. او را تازه ديروز ديدم. من که فکر نمي‌کنم از عهده‌ي اين کار برآيد، هرچند از حرکاتش معلوم است به کار با شاقول و نقاله و ارتفاع سنج آفتاب خوب وارد است. شما پيش از اين او را ديده بوديد؟”

قاضي‌زاده خنديد و گفت: “آري، خيلي وقت است که او را ديده‌ام. باهوش‌ترين مردي است که در عمر خويش شناخته‌ام. حتي از اميرِ بزرگ الغ بيک هم هوشمندتر است. با اين وجود گويا کمي پرادعا باشد. او را براي معرفي به امير به سمرقند دعوت کرده بودم. اميدوارم کاري نکند که هنوز نيامده به اعتبارش لطمه بخورد.”

در اين لحظه جمشيد با صداي بلند به قباد گفت: “از خطالرأس ساعت دوازده اول فروردين سه درجه به خاور برو و علامت بزن. اين ساعت دوازده اسپندماه است.”

قباد با چيره دستي نقطه‌ي مورد نظر را يافت و با گچ روي ديوار علامتي زد و روي آن عدد دوازده را نوشت و با خطي آن را از دوازده ديگري که کنارش يادداشت کرد، جدا کرد.

جمشيد آهي از سر آسودگي کشيد و از جاي خود برخاست و کاغذهايش را جمع و جور کرد و گفت:”خوب، والسلام، شد تمام. يک ربعي هم از زمان موعود زودتر کارمان تمام شد!”

قباد هم ريگي به دست گرفت و شمار زيادي از نقاط و خطوط را که به عنوان راهنما روي ديوار کشيده بود، پاک کرد. با پاک شدن آنها همه مي‌توانستند ببينند که خطوطي روي ديوار باقي مانده که در دوازده ستون مشخص شده است.”

خواجه قمر الدين به همراه گروهي ديگر از يارانش از گوشه‌ي ديگر خيابان نمودار شد و راست به سمت قاضي زاده و مولانا حلاج رفت و به احترام وزير مقتدر الغ بيک از اسب پياده شد و کرنشي کرد و گفت:” جناب وزير هم براي ديدن نادرستي ادعاهاي اين غريبه به اينجا قدم رنجه کرده‌اند؟”

قاضي‌زاده گفت: “خواجه، زبان نگهدار و زود قضاوت نکن. مي‌بينم که گروهي از رياضي‌دانان مدرسه را به همراه آورده‌اي. بگذار آنها درستي اين خطوط را تشخيص دهند. آنگاه حساب کن ببين براي مهمان کردن اين جماعت چند گاو را بايد سر ببري.”

خواجه نگاهي به انبوه جمعيت حاضر کرد و گفت: “به راستي اگر اين مرد کاشاني ادعايش را اثبات کند حاضرم ده گاو سر ببرم، به شکرانه‌ي آن که هنوز نسل جادوگران و مغان سغدي منقرض نشده است.”

مولانا حلاج گفت:” اين يک از ري آمده است، نه بخارا.”

جمشيد تازه در اين هنگام کار جمع کردن وسايل خود را به انجام رسانده بود و چشمش به قاضي‌زاده و جماعت افتاده بود. پس با قباد به نزد ايشان رفت و شادمانه خنده‌اي کرد و گفت: “خواجه، گمان کنم شمار مهمانانت از ديروز بيشتر شده باشد.”

خواجه گفت: “يعني تو در همين يک روز تمام خطوط سال را ترسيم کرده‌اي؟”

جمشيد به ديوار اشاره‌اي کرد و گفت: “آري، بفرماييد خود بنگريد. اگر رياضي‌داني در ميانتان باشد خواهد توانست صحت ادعاي مرا ثابت کند. وگرنه بايد تا سال آينده هر روز به اينجا سر بزنيد و سايه‌ي آفتاب را بر سر يکي از خطوطي که معين الدين ترسيم کرده ببينيد. هرچند گمان نکنم مردم تا آن هنگام براي گرفتن سورِ خويش صبر کنند.”

در همين حين، گروهي از اهل مدرسه و دانشمندان که در محل حاضر بودند به ديوار نزديک شدند و به معاينه‌ي خطوط و اندازه‌گيري فواصل و زواياي بينشان پرداختند. بدان اميد که در مورد روش کار جمشيد چيزي دستگيرشان شود.”

قاضي زاده گفت:” استاد غياث الدين، نه ما و نه خواجه را صبرِ ماندن تا سالي ديگر نيست. برايمان بگو چگونه خطوط سالي را به روزي محاسبه کرده‌اي. اگر مرا قانع کني به گمانم خواجه قمر الدين قضاوتم را بپذيرد و دادن سور را بر عهده بگيرد.”

خواجه به علامت پذيرش و احترام سري فرود آورد. جمشيد لبخندي زد و گفت: “بسيار خوب، ماجرا آن است که چرخش خورشيد در آسمان سرعتي ثابت دارد. يعني چنان که بطلميوس و پيش از او ستاره شماران کلداني نشان داده بودند، سرعت گردش خورشيد در گنبد آسمان و زاويه‌ي ميل آن نيز در ماههاي مختلف سال بسته به طول جغرافيايي ثابت است.”

مولانا حلاج گفت: “با اين فرض که زمين کروي باشد و خورشيد را مرکز دايره‌ي افلاک بگيريم.”

جمشيد شادمانه گفت: “دقيقا، و همين کار هم درست است. چنان که بيروني گفته است و من هم پذيرفته‌ام.”

قاضي زاده‌گفت: “با اين وجود، هر شهر را طولي و عرضي است که با جاي شهرهاي ديگر در ميانه‌ي گنبد آسمان فرق دارد. از اين رو زاويه‌ي ميل را به تنهايي نمي‌توان براي محاسبه‌ي ساعت به کار برد، مگر آن که جاي دقيق محل شهر را نسبت به محور گردش گنبد افلاک بدانيم.”

جمشيد که از اين بحث سر شوق آمده بود، گفت: “دقيقا درست است، و من جاي دقيق سمرقند را مي‌دانم.”

قاضي زاده گفت: “چگونه؟”

جمشيد به قباد اشاره‌اي کرد و او گفت: “استاد غياث الدين شهر ري و قله‌ي دماوند را به آيين نياکان ما مرجع گرفته است و زاويه‌ي ميل را در کاشان نسبت به ري سنجيده است و زواياي ميل خورشيد در ساعات گوناگون را در کاشان براي استخراج زيج پيشاپيش محاسبه کرده است. ديروز، بعد از اين که شرط‌بندي با خواجه انجام شد، به سادگي با ستوني چوبي که در زمين فرو کرد، زاويه‌ي ميل خورشيد را در اين روز از سال نسبت به کاشان محاسبه کرد.”

قاضي زاده سرش را تکان داد و گفت: “فهميدم چه شد، يعني محل سمرقند بر زمين را از روي فاصله‌اش با کاشان و آن را از نيز از روي زاويه‌ي ميل آفتاب محاسبه کرده‌اي؟”

جمشيد گفت: “دقيقا، آن را هم با کمک فاصله‌ي کاشان و ري تصحيح کردم. چرا که کاشان و ري و سمرقند مثلثي مي‌سازند با فواصل معلوم، که در مورد دو تايشان –ري به عنوان مرجع و کاشان به عنوان مبناي استخراج زيج- داده‌هاي کافي را در دست داريم. به اين ترتيب فقط مي‌ماند يک محاسبه‌ي مثلثاتي ساده که ارتفاع خورشيد را نسبت به اين نقطه برگردانيم و آن را بر ارتفاع ديوار پياده کنيم.”

قاضي‌زاده به هيجان آمد و جمشيد را در آغوش کشيد و گفت: “پسرم، تو به راستي نابغه‌اي، اين کار شاهکاري عجيب بود.”

قباد که نيشش تا بناگوش باز بود، گفت:” تازه دايي‌ام مي‌توانست حتي با محاسبه‌ي ارتفاع آفتاب در يک ساعتِ معلوم هم تمام اين خطوط را ترسيم کند، اما احتمال خطا در آن راه مي‌يافت و بنابر احتياط چنين نکرد!”

خواجه قمر الدين که شادماني جمشيد و تشويق قاضي‌زاده را ديده بود، دستارش را بر سر مرتب کرد و گفت: “والله من که از قضيه سر در نياوردم. فقط چنين مي‌نمايد که اين مرد غريبه به راستي شاهکاري زده باشد.”

مولانا حلاج گفت:”من نيز تنها به طور ناقص فهميدم که چه کرده. اما به هر صورت معلوم است که شما شام را باخته‌ايد.”

خواجه قمر الدين کمي با شک و ترديد قاضي زاده و جمشيد را نگريست که با شادماني در مورد ساير امکانات براي محاسبه‌ي ساعات بر اساس يک دقيقه و يک ثانيه حرف مي‌زدند، و بعد دستش را به سمت مولانا دراز کرد و گفت: “مولانا، بيا آشتي کنيم. وگرنه دادنِ سور به اين همه آدم لطفي ندارد. آموختم که ديگر با دانشمندان نبايد در افتاد!”

در اين هنگام، صداي تاخت اسبي به گوش رسيد و سعيد و دو تن از يارانش، که سر و رويي گردآلود داشتند، سراسيمه به خيابان وارد شدند، و با ديدن جمشيد از اسب پايين جهيدند و مردم را کنار زدند و خود را به او رساندند. جمشيد پس از ديدن سعيد و ظاهر ژوليده‌اش دل نگران شد. پس از قاضي زاده اجازه‌ي مرخصي خواست و او را به کناري کشيدند. سعيد چيزي را بيخ گوشش گفت و جمشيد با شنيدن آن ابروهايش را در هم کشيد.

جمشيد و قباد در باغ دلگشاي کاخ الغ بيک زير سايه‌ي درختي نشسته بودند و داشتند با جديت تمام با هم حرف مي‌زدند. سعيد نيز در کنارشان با احترام ايستاده بود و هر از چند گاهي چيزي مي‌گفت. اما غم کشته شدن استادش چنان گران بود که از پرحرفي سابقش نشاني در او ديده نمي‌شد. قباد گفت: “کسي پشت اين قضيه بوده است، کسي که مي‌دانسته نشانِ امپراتور براي افسران چيني چقدر اهميت دارد و آن را دزديده.”

جمشيد گفت: “اما آخر چرا بايد کسي چنين کند؟ مرد چيني دست بالا چند روز ديگر با بهادر خان در برابر الغ بيک مبارزه مي‌کرد، نيازي به اين همه توطئه در کار نبود. اين دو بالاخره با هم روبرو مي‌شدند.”

قباد گفت: “پهلوان کوهزاد اعتقاد داشت که اين ماجرا در اصل براي از ميان برداشتن او طراحي شده بوده. پيش از اين يک بار او و اين پهلوان چيني با هم دست و پنجه نرم کرده بودند و کوهزاد بر مرد چيني چيره شده بود. از اين رو اگر اين دو با هم درگير مي‌شدند، مرد چيني با کينه و نفرتي بيشتر دست به حمله مي‌زد و احتمالا در شرايطي که شاگردان مسلحش همراهش بودند، کوهزاد را مي‌کشت. در نهايت هم آن نشان را در خورجين قاطري پيدا کردند که ابزار شکار کوهزاد را به شکارگاه مي‌برد.

سعيد به سخن در آمد و گفت: “آن را بي‌ترديد مهتر زورخانه در خورجين پهلوان گذاشته بوده. چون وقتي خبر رسيد که بهادر خان کشته شده، بسيار برآشفته شد و گفت که براي اعتراف گناهش به نزد شيخ محمد پارسا مي‌رود تا حلاليت بطلبد. اما همين امروز صبح جسدش را يافتند که در بيرون شهر دارش زده بودند و وانمود کرده بودند خودکشي کرده است. همه مي‌دانند که به احتمال زياد خودش بوده که نشان را در خورجين پهلوان گذاشته و بعد هم از ترس اين که شخصِ پشت پرده را لو بدهد، او را کشته‌اند.”

جمشيد گفت: “يعني بهادرخان بيخود و بي‌جهت کشته شده؟”

قباد گفت:”اين طور فکر مي‌کنم. پهلوان کوهزاد هدف اصلي بوده. تصادفا بهادرخان زودتر به اردو بر مي‌گردد و درگيري بين او و بانگ آهنگ رخ مي‌دهد. در ضمن معلوم بود که مرد چيني و شاگردانش از اين که دو پهلوان در سمرقند هستند خبر نداشتند و بين شاگردان اين دو تمايزي قايل نبودند. هرکس که نشان را دزديده، به او خبر داده که نشان را کوهزاد دزديده و او هم به دنبالش به شکارگاه آمده. شاگردانش هم مي‌گفتند که پهلوان کوهزاد را مسئول گم شدن نشان امپراتور چين مي‌دانسته و اشاره‌اي به بهادر خان نکرده است.”

جمشيد گفت: “اما آخر چرا؟ چه کسي است که بتواند چنين نقشه‌ي ماهرانه‌اي بريزد و بخواهد پهلوان دربار الغ بيک را از پا در آورد؟”

قباد گفت: “اين چيزي است که من هم بسيارمشتاق دانستنش هستم. شايد همه چيز به وظيفه‌ي محول شده بر عهده‌ي آنها مربوط باشد…”

قباد با گفتن اين حرف چشمکي به دايي‌اش زد و حرفش را نيمه کاره رها کرد. جمشيد سرش را به نشانه‌ي آن که منظورش را فهميده تکان داد. هر دو دنباله‌ي سخن را رها کردند. نمي‌خواستند در حضور سعيد در مورد توطئه‌ي قتل شاهزادگان تيموري حرفي بزنند.”

الغ بيک با خشم به مرد سالخورده‌اي که جلويش ايستاده بود خيره شد و با صدايي خشن پرسيد: “چه گفتي؟ آنچه را که گفتي تکرار کن.”

پيرمرد که سيد عاشق نام داشت و از صوفيان نامدار سمرقند بود، با خونسردي به امير نگريست و گفت: “حقيقتي بود که بر زبانم جست، امير. خشمگين نشويد و خلعت خود باز پس گيريد که مرا خلوت خانقاهم بسنده است.”

الغ بيک بر تختش نيم خيز شد و باچشمان‌اش که در ميان ترکان درشت محسوب مي‌شد، مانند شاهيني او را پاييد. دسته‌ي تختش را از خشم چنان مي‌فشرد که بندهاي انگشتانش سپيد شده بود. مرد ميانسال ديگري که جبه‌ي گرانبهاي فقيهان را بر تن داشت و دست به سينه گوشه‌اي ايستاده بود، از ديدن خشم او بر خود لرزيد، اما سيد عاشق به نظر هراسان نمي‌رسيد.

الغ بيک گفت: “پيرمرد، اين است جواب مهرباني‌هايي که به تو کردم؟ به ياد نداري که ژنده پوشي بي‌چيز و بدبخت بودي و در ميان مزبله‌ها دنبال خوراک مي‌گشتي؟ بد کردم که خلعت و خدم و حشم برايت فرستادم و به مرتبه‌ي محتسبي برکشيدمت؟”

سيد عاشق گفت: “در مهرباني و مردم داري امير که شکي وجود ندارد و آنچه من گفتم در اين باب نبود. در اين مورد که امير دنيا را آباد کرده است شکي وجود ندارد.”

الغ بيک غريد: “پس چه بود اين که الان از دهانت در آمد؟ نمک به حرام؟”

سيد عاشق گفت: “عرض کردم که شما دين محمدي را نابود کرديد و ديگر کار کردن در ديوان و دستگاه شما مرا به صلاح نيست، که فرداي قيامت حسابرسان مي‌گويند دين به دنيا فروختم و فريفته‌ي جبه و خلعت شدم و صوف درويشانه به طمع ترک کردم.”

الغ بيک زهرخندي زد و گفت: “مگر چنين نکردي؟”

سيد عاشق محکم گفت: “خير، چنين نکردم. آنچه کردم به سوداي خدمت به خدا و دين خدا و خلق خدا بود و چون اکنون امکان آن منتفي شده است، استدعا دارم خلعت بازستانيد و اجازت دهيد تا به همان صوف و مزبله‌ي خويش بازگردم.”

الغ بيک گفت: “هان، و چيست دليل آن که اين امکان را منتفي مي‌داني؟”

سيد عاشق آهي کشيد و گفت:” امير مرا وادار مي‌کنند که آنچه را ناخوشايندشان بود بار ديگر تکرار کنم. مردمان به فسق و فجور خو کرده‌اند و آواز چنگ و رباب و بانگ نوشانوش از هر خانه‌اي بر مي‌خيزد و در اين حال و هوا محتسب را چه اقتداري مي‌ماند تا در رفع فتنه در دين بکوشد؟”

الغ بيک غريد: “آهاي حاجب….”

مرد درشت اندام و جواني که لباسي زربفت بر تن داشت پيش آمد و منتظر ايستاد. الغ بيک گفت: “خلعت اين پيرمرد قدرنشناس را از تنش بکن و دستار ابريشمين و کاه و کمرش بستان و با پس گردني تا دم در قصر بدرقه‌اش کن تا لخت و برهنه به همان کنج بدبختي‌اش بخزد.”

حاجب نگاهي به سيد عاشق انداخت که پيرمردي سخت محترم و روحاني بود و دلش نيامد چنين کند. پس به او نزديک شد و صبر کرد تا پيرمرد دستار و کلاه و کمر و جبه‌اش را بر کند و به او بسپارد. بعد، وقتي که تنها لنگي سپيد بر تن نحيف و تکيده‌ي سيد عاشق باقي مانده بود، پشت گردنش را با ملايمتي آشکار گرفت و او را به سمت در کاخ هدايت کرد. الغ بيک که گويي خودش هم در ته دل از تحقير سيد عاشق راضي نبود، به اين رفتار آسانگيرانه اعتراضي نکرد و تنها با چشماني که از عصبانيت تنگ شده بود، بيرون رفتن پيرمرد از کاخش را نظاره کرد.

وقتي سيد عاشق از تالار خارج شد، چشمان الغ بيک به سمت مرد جبه پوش ديگر افتاد که همچنان ترسان بر جاي خود ايستاده بود. الغ بيک خطاب به او گفت: “تو چه فکر مي‌کني؟ حسام الدين؟ آيا توهم فکر مي‌کني من شريعت محمدي را نابود کرده‌ام؟”

مرد که حسام الدين شعشعاني نام داشت و از فقيهان خوشنام سمرقند بود، با احترام گفت: “نه، امير، چنين نمي‌انديشم.”

الغ بيک گفت:” خوب است که چنين نمي‌انديشي. وگرنه مال و اموالت را مصادره مي‌کردم. چرا که در همين حال و هوا و با مسئوليت حفظ شريعت است که اين اموال را اندوخته‌اي. بسيار خوب، تو را منصب قضا بخشيديم. برخيز و برو و خود را ديوان عدالت معرفي کن و دفتر و منشي تحويل بگير.”

حسام الدين عجولانه تعظيمي کرد و زير لب من من کنان از امير تشکر کرد و همانطور عقب عقب از تالار خارج شد، در حالي که رنگ و رويش سرخ شده بود و معلوم بود اين منصب تازه را چندان خوش نمي‌دارد.

حسام الدين هنگامي که از در قصر حکومتي خارج شد، در باغ قصر با قاضي زاده‌ي رومي برخورد کرد که به اتفاق جمشيد و قباد به سمت تالار بارعام پيش مي‌رفتند. قاضي زاده با ديدن حسام الدين سرخوشانه بر او درود فرستاد:” درود بر شيخ شعشعاني عزيز، چگونه است حالت؟ آشفته‌ات مي‌بينم؟”

حسام الدين با ديدن قاضي زاده بناي درد و دل کردن گذاشت:” اي خواجه، بيچاره شدم، نام نيکم بر باد رفت.”

قاضي زاده متعجب پرسيد:” چرا؟ مگر چه شده؟”

حسام الدين گفت: “هم اکنون در نزد الغ بيک شرفياب بودم و مرا به مرتبه‌ي قاضي سمرقند برکشيد.”

قاضي زاده خنديد و گفت:” تبريک مي‌گويم، اينکه خبر خوبي است.”

حسام الدين گفت:” دست بردار خواجه. براي کسي که درد دين نداشته باشد آري، ولي من که عمري را به تدريس فقه گذرانده‌ام را نمي‌زيبد. در شهري که خمر شرب را نتوان به تازيانه عقوبت کرد و رندان و لوليانش آزادانه در شهر بگردند، منصب قضاوت جز ننگ و بدنامي نيست.”

قاضي زاده ابروهاي پرپشتش را بالا انداخت و گفت:” مردمان اما قاضيان نرمخو و آسانگير را دوست‌تر مي‌دارند تا آنان که مانند کارگزاران شاهرخ ميرزا مو را از ماست مي‌کشند و عرصه بر خلق تنگ مي‌کنند.”

حسام الدين گفت:” کار قاضي اين است ديگر. بايد عرصه را بر مردم تنگ کند تا گناه و فسقي بروز نکند. اگر دست ما براي اجراي حدود بسته باشد ديگر از منصب قضا چه مي‌ماند؟ الغ بيک را هم که مي‌شناسي، جشن و آواز و رقص را دوست مي‌دارد و از اين که در دربار خودش شراب بنوشند هم ابايي ندارد. از همه بدتر، از صنعتگران هم ماليات تمغا مي‌ستاند که در قوانين شرع سابقه‌اي بر آن مترتب نيست. با اين اميرزاده‌ي مغول چه مي‌توان کرد؟”

قباد خود را به بحث وارد کرد و پرسيد: “تمغا؟ الغ بيک تمغا مي‌گيرد؟”

قاضي زاده توضيح داد:” آري، اين همان مالياتي است که مغولان بر صنعتگران وضع کردند و همواره مورد مخالفت فقها بود، چون سابقه‌اي در آن مورد در شرع وجود نداشت. شاهرخ ميرزا به همين دليل آن را لغو کرد. اما الغ بيک بار ديگر آن را برقرار کرده است. اما شيخ، از حق نگذريم، اين ماليات آنقدر اندک است که امروز کسي از آن ناراضي نيست.”

حسام الدين گفت: “بحث بر سر رضايت و نارضايتي نيست. بحث بر سر حد و حدود قوانين است.”

در اين ميان صدايي زنانه برخاست که مي‌گفت:” پس اين شايعه راست است که شيخ شعشاني به راستي چيزي جز اجراي حدود را نمي‌بيند و نمي‌خواهد؟”

هر سه تن بر گشتند و زني بسيار زيبارو را ديدند که به همراه دو نديمه‌اش در نزديکي شان ايستاده بود. همه چنان گرم صحبت بوده‌اند که متوجه آمدنش نشده بودند. زن لباسي زردوزي شده و بسيار مجلل بر تن داشت و يکي از نديمه‌هايش که او نيز دختري زيبا از مردم روم بود، چتري از پر طاووس را بر سرش گرفته بود تا از تابش آفتاب رنجه نشود. زن و نديمه‌هايش حجاب بر سر نداشتند و موهايشان را به رسم درباريان چيني آراسته بودند.

شيخ شعشعاني به سردي گفت: ” خاتون بزرگ به سلامت باشند. آري، اين شايعه راست است و من جز به اين امر به چيزي ديگر نمي‌انديشم.”

زن خنده‌ي مليحي کرد و گفت: “پس خداوند به داد اهل سمرقند برسد. چون شنيده‌ام که تازه از شر سيد عاشق و سختگيري‌هاي بي‌موردش خلاص شده بودند.”

حسام الدين گفت:” خاتون بزرگ اگر ايشان را ديد، خاطرجمعشان کند که خلاصي از شريعت الاهي ممکن نيست.”

بعد هم کرنشي کرد و بدرودي سرد گفت و با اخم و تخم بسيار از اين گروه دور شد.

جمشيد که شيفته‌ي زيبايي زن شده بود، به ياد آورد که او را در مراسم جشن گشايش مدرسه‌ي سمرقند ديده بوده. قاضي زاده که همراه بقيه دور شدن شيخ شعشعاني را نگاه مي‌کرد، وقتي متوجهِ نگاههاي جمشيد به بانو شد، بار ديگر به همان روحيه‌ي شاد و خندان هميشگي‌اش بازگشت و گفت:” مردم سمرقند اما آسوده مي‌توانند باشند. اين شيخ را با آن سيد تفاوتهاست.”

زن خنده‌ي کوتاهي کرد و بعد او نيز به نوبه‌ي خود متوجه جمشيد و قباد شد و گفت: “وزير اعظم ما را به مهمانان شوهرم معرفي نمي‌کنند؟”

قاضي زاده گفت: ” با کمال افتخار چنين مي‌کنم. اين مولانا غياث الدين جمشيد کاشاني است. استاد مسلم همه‌ي ما در رياضيات و نجوم و هندسه و علوم عقلي. و اين يک استاد معين الدين قباد کاشاني است، که او نيز در همين علوم سرآمد اقران است.”

بعد هم رو به جمشيد و قباد کرد و گفت:” افتخار هم صحبتي با خاتون بزرگ، حسن نگار خنيقه خانم را داريم. دختر خليل سلطانِ دلاور و همسرِ محبوب امير الغ بيک.”

حسن نگار با چشمان تيز و زيرکش جمشيد و قباد را ورانداز کرد و گفت:” خطه‌ي کاشان دانشمندپرور مي‌نمايد. آوازه‌تان را زياد شنيده‌ام، مولانا غياث الدين، اهل حرم مي‌گويند بيگانه‌اي در شهر پيدا شده که کار يکساله‌ي منجمان را به روزي انجام مي‌دهد. آيا به راستي خطوط رخامِ يک سال را در يک روز کشيده‌ايد؟”

جمشيد گفت:” آري بانو، اما اين کاري گران نيست، که هرکس هندسه بداند مي‌تواند چنين کند.”

قاضي زاده دوستانه شانه‌ي جمشيد را گرفت و گفت:” باور نکنيد بانوي من، هندسه را من نيز اندکي مي‌دانم و آن را که او کرد نمي‌توانم. در کار مولانا چيزي بيش از دانش هندسه وجود دارد و آن نيز نبوغ است.”

جمشيد از تعريفي که شنيد، شرمزده شد و زير لب چيزهايي فروتنانه زمزمه کرد.

قاضي زاده رو به قباد کرد و گفت:” استاد معين الدين، تو بگو، آيا شاهکاري که چند روز پيش ديديم، جز محصول نبوغي درخشان بود؟”

معين الدين با ادب و رفتاري درباري – که آن را مديون اقامتش در دربار اسکندر سلطان بود،- گفت:” خواجه به سلامت باشد، من شاگرد دايي خود هستم و شاگرد جز در استاد با نظر شيفتگي نمي‌نگرد. با اين وجود، به قطع مي‌دانم که روش مولانا از دانش خام بر نمي‌آيد و با نبوغ آغشته است.”

حسن نگار خانم با نگاهي علاقه مند – که از ديد قاضي زاده و جمشيد هم دور نماند،- قباد را نگريست و گفت:”مولانا غياث الدين، چه شاگرد برازنده‌اي داريد. آيا او نيز از نبوغ خانوادگي شما بهره‌مند است؟”

جمشيد که در کل مردي کمرو بود و سير بحث هم خجلت‌زده‌اش کرده بود، به سختي گفت: “آري، چنين است بانوي من.”

حسن نگار خانم پرسيد:” براي شرفيابي نزد امير مي‌رويد؟”

قاضي زاده گفت: “آري، هنوز فرصتي پيش نيامده تا اين دو نابغه را به حضور امير معرفي کنم و امروز را براي اين کار مناسب ديدم.”

حسن نگار خانم گفت:” اميدوارم که در جلب نظر امير کامياب باشيد. او از مردان تيزهوش و درخشش نبوغ خوشش مي‌آيد و مطمئنم که از شما استقبال خواهد کرد. فقط اين را از من بشنويد که اين استقبال خوشايند بسياري از اهل درگاه نخواهد بود.”

قباد با شنيدن اين حرف براق شد و پرسيد:” چيزي هست که خاتون بزرگ بخواهد روشنتر بيان کند؟”

حسن نگار خانم گفت:” آري، در ميان منجمان درباري و سردمدارانشان اين نگراني هست که ورود اين دو اخترشناس کاشي دکانشان را تخته کند. از اين رو کساني هستند که بد نمي‌دارند مولانا غياث الدين اعتبار خود را از دست دهد. در حرم مي‌گفتند شامان خان و يارانش عقل‌هايشان را روي هم ريخته‌اند تا معمايي حل ناشدني را براي عرضه به غياث الدين بيابند. تا شايد به اين ترتيب او را از چشم الغ بيک بيندازند.”

جمشيد شگفت زده گفت:” اما چرا بايد چنين کنند؟ من که هنوز امير را نديده‌ام و اصلا معلوم نيست مقرب درگاه واقع شوم يا نه. تازه اگر هم شوم، به کسي کاري ندارم. به همين که کتابهاي خود را به امير پيشکش کنم راضي هستم.”

قاضي زاده با شنيدن اين حرف خنديد و گفت:” مولانا چنان در کار ستارگان و آسمان غرقه بوده که قواعد بازي در زمينِ زير پاي خود را از ياد برده است. آسمانها شايد بر مبناي قوانيني منطقي و معقول گردش کنند و افلاک را شايد بتوان بر اساس قواعد رياضي فهميد. اما آن روش عرش است، نه قاعده‌ي فرش. در اين دنياي خاکي مردمان به دلايلي نامعقول با هم دشمني مي‌ورزند و ديگران را رقيب مي‌دارند و براي فرو کشيدن سرافرازان مي‌کوشند.”

حسن نگار خانم گفت:” به راستي که چنين است. قاضي زاده، هواي اين دو دانشمند ارجمند را داشته باشيد تا به ناروا خاطره‌اي بد از دربارِ شوهرم پيدا نکنند. به ويژه به پرسشي که در بزم نوروزي پارسال براي شوهرم پيش آمد بينديشيد.”

حسن نگار خانم بعد از گفتن اين حرف به نديمه‌هايش اشاره کرد و در حالي که وزير و دو همراهش به او کرنش مي‌کردند، راه خود را ادامه داد و به گردش در ميان باغ پرداخت. وقتي که دور شد، قباد گفت: “چه خاتون گرانمايه‌اي، رفتارش بيشتر به شاهان نزديک بود تا ملکه‌ها.”

قاضي زاده که انديشمند مي‌نمود، گفت:” هرچه باشد، خون خليل سلطان در رگهايش جاري است و او نيز شاهزاده‌اي سخت نامدار بود. در هر حال، چنين مي‌نمايد که شما زودتر از آنچه من انتظار داشتم به ميان دسيسه‌هاي درباري سمرقند پرتاب شده باشيد.”

جمشيد گفت: ” دسيسه‌؟ کدام دسيسه؟”

قاضي زاده گفت:” حسن نگار خانم سوگلي الغ بيک است و با اين وجود همواره در رقابت و کشمکش با ساير زنان شرعي او به سر مي‌برد. اين تازه در شرايطي است که شش جاريه‌ي امير را ناديده بگيريم که آنان نيز هريک ادعاهايي دارند و از سويي براي تسلط بر قلب الغ بيک و از سوي ديگر براي دستيابي به ارج و اعتبار و قدرت در سمرقند مي‌کوشند. چنان که ديديد، الغ بيک بر خلاف پدرش زنانش را آزاد مي‌گذارد تا بي‌حجاب در ميان مردم بگردند و با همه سخن بگويند و به اين ترتيب به کانونهايي براي قدرت تبديل شوند. دسيسه‌هاي بسياري در ميان ايشان وجود دارد. هرکس مي‌کوشد تا ديگران را از چشم الغ بيک بيندازد، و متحدان ديگران را نيز…”

جمشيد پرسيد:” اين همه به ما چه ربطي دارد؟ ما که دانشمنداني اهل کتاب هستيم را با کشمکشهاي حرمسراي شاه چه کار؟”

قباد گفت:” مسئله در اينجاست که وقتي دسيسه‌هايي در يک دربار آغاز شد و جبهه‌هايي بسته شد، بي‌طرف ماندن معنا ندارد. ما اگر بخواهيم در دربار الغ بيک بمانيم، خواه ناخواه در اين کشمکشها درگير خواهيم شد.”

قاضي زاده گفت:” آشکار است که معين الدين از زير و بم زندگي ديواني و خطرات نزديکي به دربار به خوبي آگاه است. آري، به راستي چنين است. همان طور که حسن نگار خانم خبر داد، هنوز هيچي نشده جبهه‌اي در برابر شما گشوده شده است و همانطور که من هم حدس مي‌زدم، شامان خان رهبري آن را بر عهده دارد.”

جمشيد گفت:” شامان خان؟ اسم او را نشنيده بودم.”

قاضي زاده گفت:” شماري اندک اسمش را شنيده‌اند. او جادوگر رسمي دربار الغ بيک است.”

قباد گفت:” جادوگر؟ فکر مي‌کردم امير مردي منطقي و عالم باشد.”

قضاي زاده گفت:” چنين هم هست. با اين وجود، حضور يک شمن در دربار سنت قديمي ترکان است. شمن جادوگر يا واسطه‌اي روحي است که به فن پيشگويي و غيبگويي آشناست و خان را در تصميم‌گيري‌هايش ياري مي‌دهد. به همين دليل هم در او نفوذي فراوان دارد و قدرتي بسيار مي‌يابد. شامان خاني که در دربار سمرقند حاضر است، فرزند شامان بزرگِ عصر تيموري است. او همان اختربيني است که دشمني امير حسين ميرزا را پيشگويي کرده بود و تيمور را با هشدارش از يک سوء قصد رهاند.”

جمشيد گفت: “اينها همه بدان معناست که او خبرچيناني زبده داشته است. وگرنه ستارگان که به سوءقصد مردمان و خيانت سرداران ربطي ندارند.”

قاضي زاده گفت: “من هم چنين مي‌انديشم. اما اين بر خلاف نظر اکثر مردم است. حتي اميرزاده‌ي دانشمندي مانند الغ بيک هم تا حدودي به اين باور که از روي ستارگان مي‌توان پيشگويي کرد، گرايش دارد. شامان خان هم که در ميان خدم و حشم اوست، هرچند به دليل تيزي ذهن امير و زيرکي‌اش مجال چنداني براي عرض اندام ندارد، اما آشکارا از ورود رقيبي نيرومند از کاشان خشمگين خواهد شد.”

جمشيد تندخوايانه گفت: “بگذاريد خشمگين شود.”

قاضي زاده گفت:” اگر هنگام خشم تنها به جادو و جنبل بسنده مي‌کرد، مشکلي در ميان نبود. اما حتي شامان‌ها هم ابزارهايي جز جلب نظر ستارگان را مي‌جويند و مي‌يابند.”

جمشيد گفت: “پس به اين ترتيب، مي‌کوشند تا با طرح معمايي حل ناشدني اعتبار مرا از ميان ببرند.”

قاضي زاده گفت:” خاتون بزرگ اشاره کرد که اين معما به ماجراي نوروز پارسال مربوط مي‌شود. در آن روز الغ بيک از اهل مجلس پرسيد که چگونه مي‌توان بر ديواري سوراخي درست کرد، طوري که همواره هنگام نماز ظهر آفتاب از درون آن عبور کند. بعد هم کسي نتوانست آن را حل کند و قضيه به فراموشي سپرده شد. من هم تنها از آن رو آن را به ياد دارم که مدتي کوشيدم حلش کنم و چون ديدم حل آن به يک سال محاسبه نياز دارد، از فکرش بيرون آمدم. الغ بيک هم حتما آن را از ياد برده است. او هر از چند گاهي براي اطرافيانش از اين پرسشهاي علمي طرح مي‌کند و اگر تصادفا کسي بتواند پاسخش را بدهد، جايزه‌اي کلان به او مي‌دهد.”

جمشيد گفت: “حل اين معما به گمانم کار دشواري نباشد.”

قباد گفت:” مسئله‌ي اصلي معما نيست. مسئله آن است که ما نيامده در دسته بندي‌هاي درباري وارد شديم. خاتون بزرگ با لطفي که به ما کرد، در عمل ما را به دسته‌ي خود فرا خواند و ما را در برابر رقبايش قرار داد. اميدوارم خدا آخر و عاقبت اين ماجرا را به خير کند.”

قاضي زاده و جمشيد و قباد در تالار بار عام به مردي جوان و کوچک جثه برخوردند که مانند اهالي هرات چشم و ابرو و مويي سياه داشت و زيرکي از چشمانش مي‌باريد. او با ديدن قاضي زاده کرنشي کرد. قاضي زاده گفت:” خوب، خوب، بياييد و با علاء الدين علي قوشچي آشنا شويد. او نيز منجمي قابل است و دستيار امير در پژوهشهاي ستاره شناسانه‌اش است. اين دو تن هم غياث الدين و معين الدين کاشاني هستند. همان دو استادي که از غرب آمده‌اند.”

چشمان علاء الدين قوشچي از ديدن ايشان درخشيد و گفت: “چه افتخار بزرگي است ديدار شما، بسيار چيزها در موردتان شنيده‌ام و به ويژه از خواندن شرح آلات رصدي که استاد غياث الدين نوشته‌اند بسيار بهره برده‌ام.”

جمشيد از شنيدن اين که کتابش در سمرقند خواننده داشته، شادمان شد و گفت:” گمان نمي‌کردم يادداشتهايم در فاصله‌اي چنين دور برايم دوستاني فراهم آورده باشد.”

 

 

ادامه مطلب: بخش شانزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب