پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار دوم: آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کشور ایران (2)

بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی

گفتار دوم: آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کشور ایران

گذشته از نام ایرانویج كه موقعیت جغرافیایی روشنی دارد و اشاره‌‌های مبهم‌‌ترِ اوستای كهن به مردمان آریایی و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي آریایی، عبارت دیگری نیز در اوستا وجود دارد كه از ریشه‌‌ی اَیریه گرفته شده و به ویژه با حدس تیمه در مورد پیوند این واژه و مهمان‌‌نوازی مربوط می‌‌شود. در اوستا ایزدی وجود دارد به نام اَیریه‌‌مَنَه، كه در پارسی باستان و پهلوی نیز هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان باقی مانده است و به آریامن تبدیل شده است. آریامن در هند باستان نیز وجود داشته است، اما در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا خدایی تمایزیافته نیست و در میان آدیتیه‌‌ها قرار دارد كه شكل‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون خورشید در آسمان را نمایندگی می‌‌كنند. از این رو معمولاً نامش با میترا و وارونا، كه ایزدان خورشید و آسمان هستند، همراه است و به تنهایی جایگاهی مستقل ندارد. ریشه‌‌ای كه تیمه برای مفهوم عمومی آریایی قایل شده، از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا برمی‌‌آید كه آریامن به معنای «منش دوستانه» و «اندیشه‌‌ی دوستی» است. هر چند تعمیم دادن آن به مفهومی عام در برابر داسیه‌‌ها و برجسته‌‌تر كردن معنای مهمان‌‌نوازانه‌‌اش در برابر معنای دیگرش به معنای اصیل و شریف، پذیرفتنی نیست.

در هر حال، در اوستا، این ایزد نقشی مجزا بر عهده گرفته است. برای آریامن، دعایی بسیار مشهور و مهم وجود دارد به نام اَریمَن ایشیه كه در آغاز بخشی از گاهان بوده و بنابراین قدمتش به اواخر هزاره‌‌ی دوم پ.م. بازمی‌‌گردد. گذشته از آن، در اوستا، آریامن در چندین جا ستوده شده است.[1] در تمام این موارد آریامن با زنان و مردان پرهیزگار و به ویژه با اَشَه مربوط شده است. در ویسپرد توصیفی دقیق‌‌‌‌‌‌‌‌تر از آریامن وجود دارد. آریامن اَشَوَن (پیرو اشه) است، رَدِ (استادِ) پیروان اشه است، و با پیمان‌‌‌‌‌‌‌‌ها، بندها، زندها (تفسیرها)، پرسش و پاسخ، و سرودها را از بر خواندن نسبت دارد.[2] در وندیداد، آریامن نقشی مهم‌‌‌‌‌‌‌‌تر بر عهده دارد و به عنوان ایزدی شفاگر و نابودكننده‌‌ی بیماری‌‌ها شناخته می‌‌شود.[3] او هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين در پایان جهان و رخدادهای قیامت نیز نقشی مشابه بر عهده دارد و پس از دریافت پیام اهورامزدا، كه با پیكی هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون نریوسنگ به دستش می‌‌‌‌‌‌‌‌رسد، آیینی شبیه به برشنوم را با برای پاكیزه كردن جهان از گند و پلیدی به جا می‌‌آورد. شرح این مراسم و موقعیت مركزی آریامن در آن در فرگرد بیست و دوم وندیداد آورده شده است. آشکارا این خویشکاری‌‌‌‌‌‌‌‌های او با مهمان‌‌‌‌‌‌‌‌نوازی و مهربانی به بیگانگان ارتباطی ندارد و از این رو سخن تیمه دست‌‌‌‌‌‌‌‌کم در سپهر ایرانی نادرست می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید.

در اوستا، گذشته از این ایزد و آن سرزمین كه خصلتی اساطیری دارند، حدود 40 بار واژه‌‌ی اَیریه یا آریایی به كار گرفته شده است. این عبارت را در ترجمه‌‌های امروزین به «ایرانی» یا «تیره‌‌های ایرانی» برگردانده‌‌اند.[4] یكی از كهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترین اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ها به این واژه در اوستا را در آبان‌‌‌‌‌‌‌‌یشت می‌‌بینیم، آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا كه افراسیاب برای آناهیتا در كاخ زیرزمینی‌‌اش قربانی می‌‌كند و درخواست می‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه به فرّی كه در دریای فراخكرت است و به زرتشت و تیره‌‌های ایرانی تعلق دارد، دست یابد.[5] در این بند، افراسیاب، تورانی خوانده شده است و در جاهای دیگری هم می‌‌بینیم كه تورانیان در برابر ایرانیان قرار می‌‌گیرند. مثلاً كیخسرو، كه به خاطر پیروزی‌‌اش بر افراسیاب شهرت دارد، «پهلوانِ سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی» نامیده شده،[6] و آرش نیز كه با جان‌‌‌‌‌‌‌‌فشانی خود هجوم تورانیان را بی‌‌اثر می‌‌سازد، «بهترین تیرانداز ایرانی» لقب دارد.[7] در جایی دیگر، پسران خاندان ویسه، كه تورانی هستند، از آناهیتا می‌‌خواهند تا به ایشان یاری رساند تا سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی را براندازند.[8] همین درخواست را وَندَرمینیش – برادر ارجاسپ، شاه توران – كه به جنگ زریر می‌‌شتابد، از آناهیتا دارد.[9]

تورانیان كه در این موارد هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون پادنهادِ آریه در نظر گرفته شده‌‌اند، به ویژه به دلایل دینی نكوهش شده‌‌اند. گاهان آنها را پیرو دروغ می‌‌داند و بارها به این موضوع اشاره شده كه به جای خدای راستین، دیوها را می‌‌پرستند. مثلاً جاماسپ، هنگامی كه می‌‌خواهد با قبایل توریه روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو شود، آنان را «سپاه بزرگ دیوپرستان» می‌‌نامد و از آناهیتا می‌‌خواهد تا او را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون همه‌‌ی ایرانیان دیگر از پیروزی بزرگی بهره‌‌مند سازد.[10] با وجود اين، تمایز دینیِ یادشده در عصر زرتشت و تا دیرزمانی بعد، هنوز امری تثبیت‌‌‌‌‌‌‌‌شده و قطعی نبود، چرا كه در فروردین‌‌‌‌‌‌‌‌یشت بندِ جالبی وجود دارد كه در آن فروشی اشونان (روان پرهیزگاران) در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی و تورانی ستوده شده‌‌اند.[11]

از تمام این حرف‌‌‌‌‌‌‌‌ها برمی‌‌آید كه آریایی در اوستا، به تیره‌‌های خاصی از قبایل ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد و ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان اشاره می‌‌كند كه كشاورز و یكجانشین بوده‌‌اند و با تورانی‌‌های كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد و مهاجم تفاوت داشتند. با وجود اين، مفهوم آریه در این بندها نشانگر تمایز نژادی و زبانی و دینی نیست. چرا كه تمام اسم‌‌‌‌‌‌‌‌های تورانی (مانند افراسیاب، ویسه، ارجاسپ و…) بدون استثنا ریشه‌‌ای ایرانی دارند و پهلوانان و شاهان تورانی هنگام نبرد همان خدایان ایرانی (به ویژه آناهیتا و وایو) را با استثنای معنادارِ اهورامزدا می‌‌پرستند و برای‌‌‌‌‌‌‌‌شان قربانی می‌‌كنند. از اوستا حتا چنین برمی‌‌آید كه آیین قربانی و شمار دام‌‌‌‌‌‌‌‌های كشته‌‌‌‌‌‌‌‌شده به افتخار خدایان نیز نزد ایرانیان و تورانیان یكسان بوده است.

از این رو، تفاوت میان ایرانیان و تورانیان، یا اَیریه و توریه، را باید تمایزی در سبك زندگی دانست كه قاعدتاً با الگوهای خویشاوندی و درگیری‌‌های میان قبایل همسایه نیز تشدید می‌‌‌‌‌‌‌‌شده است. به همین دلیل، عبارت سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی، كه در اوستایی «اَیریه دَهیانوم» خوانده می‌‌شود، به قلمرو سكونت ایرانیان یكجانشین و كشاورز اشاره می‌‌كند كه در آن گیاهان و جانوران گوناگون زندگی می‌‌كنند[12] و نیروهای اهورایی گاوها و گیاهان سودمند را برای مردمان در آن می‌‌پرورند.[13] چنان كه مثلاً در تیریشت، وقتی طلوع تیشتر به مثابه آورنده‌‌ی فال نیك یا بد ذكر می‌‌شود، این عبارت را می‌‌بینیم كه « آیا سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی از سالی خوب برخوردار خواهند بود؟» و این سالِ خوب به سالِ پرباران و بارآور از نظر كشاورزی اشاره دارد، چنان كه در كتیبه‌‌ی داریوش نیز خشك‌‌‌‌‌‌‌‌سالی «دوشیارَه» یعنی سال بد نامیده شده است[14]. در همین یشت، بار دیگر از سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی یاد شده و گفته شده كه اگر مردم درست تیشتر را بستایند، بیماری و سیلاب و دشمنان به آن راه نخواهند یافت.[15] دقيقاً شبیه به این گزاره در بهرام‌‌‌‌‌‌‌‌یشت هم وجود دارد[16] و همان است كه در كتیبه‌‌ی داریوش، با ارجاع به اهورامزدا، به دروغ و سالِ بد و دشمن برگردانده شده است.

سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی، با وجود اين، مسكن قبایل و اقوام گوناگونی هستند كه در كشورهایی شانزده‌‌گانه زندگی می‌‌كنند. فهرستی از این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در فرگرد نخست وندیداد و مهریشت می‌‌توان یافت. این سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها از سویی با كشاورزی و از سوی دیگر با مهر پیوند دارند. چون این مهر است كه به این قلمرو خانمان‌‌‌‌‌‌‌‌های خوش و سرشار از سازش و آرامش می‌‌‌‌‌‌‌‌بخشد،[17] و وقتی در قالب خورشید از فراز كوه‌‌‌‌‌‌‌‌ها سر بیرون می‌‌كشد به خانمان‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی می‌‌نگرد.[18] دشمن مهر، كه بعدها دشمن بزرگ اهورامزدا نیز به شمار آمد، مایه‌‌ی فساد و تباهی در این قلمرو است، چنان كه در خردادیشت چنین می‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم: «… من تو و دروج را از خانمان‌‌‌‌‌‌‌‌های ایرانی/ آریایی بیرون می‌‌رانم»[19].

5. چند قرنی پس از آن كه اوستا در ایران شرقی تدوین شد، ایرانیانِ ساكن نیمه‌‌ی غربی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین نخستین نظام سیاسی جهانی را تأسيس كردند و شاهنشاهی هخامنشی را بنیان نهادند. زبان این مردم پارسی باستان بود كه خویشاوند نزدیك اوستایی محسوب می‌‌شد. در كتیبه‌‌های هخامنشیان كه به پارسی باستان نوشته شده است، برای نخستین بار مفهوم آریایی به معنایی نزدیك به آنچه امروزه فهمیده می‌‌شود، به كار گرفته شد.

از نظر تاریخی، كهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترین سند از زبان پارسی باستان، لوحی زرین است كه در همدان یافت شده و به آریارمنه شاه پارس و نیای كوروش بزرگ منسوب است. این كتیبه به احتمال نزدیك به یقین چند نسل پس از زمان زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري این پادشاه و در زمان داریوش بزرگ نگاشته شده است. این كتیبه از چند نظر در بحث ما اهمیت دارد. نخست آن كه دارنده‌‌ی آن، شاه پارس است و این كهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترین شخصیتی است كه، بنابر سندی مكتوب در زبان‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی، شاهِ پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها خوانده شده است. به عبارت دیگر، این نخستین نیای دودمانِ رو به درخشش هخامنشیان است. نامش، آریارمنه، از دو بن‌‌ آریا و رَمنَه تشكیل یافته است كه روی هم رفته «آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌دهنده به آریاییان» معنا می‌‌دهد.

پس از آن، كتیبه‌‌ی بیستون را داریم كه كهن‌‌‌‌‌‌‌‌ترین بیانیه‌‌ی سیاسی اقوام ایرانی در زبانی ایرانی است و آغاز نظم نوین هخامنشی را مستند می‌‌سازد. در كتیبه‌‌ی طولانی بیستون، عبارت آریایی تنها یك بار در اواخر متن به كار گرفته شده است، اما در همان یك مورد دلالتی بسیار مهم دارد، داریوش در اواخر كتیبه‌‌ی خویش، می‌‌گوید:

behistun87-92.jpg

وَشنا اَورَمَزداهَه ایم دیپیمَئی تیام اَدَم اَكونَوَم پَتیشَم اَریا-آهَه اوتا پَوَستایه اوتا چَرما…

به خواست اهورامزدا این بود نبشته‌‌ای كه من برساختم كه به زبان آریایی بود و بر الواح گلین و بر چرم نگاشته شده بود…[20]

در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا می‌‌بینیم كه آریایی، برای اشاره به زبان پارسی باستان و خطی كه دانشمندان برای این خط ابداع كرده بودند به كار گرفته می‌‌شود. از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا معلوم می‌‌شود كه داریوش به وجود خوشه‌‌ای از زبان‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی آگاهی داشته، كه پارسی نیز در آن می‌‌گنجیده، و روی هم رفته آریایی خوانده می‌‌شده است. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين داریوش می‌‌دانسته كه تا آن زمان این زبان‌‌‌‌‌‌‌‌ها خطی مستقل برای خود نداشته‌‌اند، و به این موضوع افتخار می‌‌كند كه به امر او خطی برای این زبان آریایی برساختند. این نكته البته طبیعی می‌‌نماید. چرا كه داریوش در آن زمان شاه تمام اقوام ایرانی و آریایی بوده است و ستون‌‌‌‌‌‌‌‌های قدرت خویش را نیز بر این اقوامِ نیرومند استوار كرده بود. داریوش اما، مفهوم آریایی را در معنایی نژادی نیز به كار می‌‌گرفت، چرا كه در كتیبه‌‌ی نقش‌‌‌‌‌‌‌‌رستم، در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا كه خودانگاره‌‌ی خود را برای آیندگان تصویر می‌‌كند، چنین می‌‌گوید:

من داریوش‌‌‌‌‌‌‌‌شاه… شاه در این بومِ بزرگ و تا دوردست‌‌‌‌‌‌‌‌ها (گسترده)، پسر ویشتاسپ هخامنشی پارسی، پسر یك پارسی، آریایی، از نژاد آریایی.[21]

همین عبارت در كتیبه‌‌ی داریوش در شوش[22] نیز آمده است و دقيقاً به همین شكل در كتیبه‌‌ی خشایارشا در تخت‌‌‌‌‌‌‌‌جمشيد نیز تكرار شده است.[23] این بسامد زیاد از تكرار یك عبارتِ قالبی، نشانگر آن است كه «پسرِ … هخامنشی پارسی، آریایی از نژاد آریایی» بخشی از خودانگاره‌‌ی رسمی شاهان هخامنشی بوده است و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون شعاری رسمی در گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌وكنار تكرار می‌‌شده است. بر مبنای این كاربردِ واژه‌‌ی آریایی، تردیدی در این امر نمی‌‌توان داشت كه این عبارت بخشی از هویتِ پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و اقوام ایرانی را در دوران زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري این شاهان صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي می‌‌كرده است. با توجه به ظهور این كلمه در این معنا در كتیبه‌‌ی بیستون، چنین می‌‌نماید كه داریوش واژه‌‌ی آریایی را، كه در آن هنگام نامی مشترك و عمومی برای مردم و قبایل ایرانی یكجانشین بوده، برگرفته و آن را برای نام‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری تمام اقوام ایرانی و زبان ایشان به كار گرفته است.

زمانی كه واژه‌‌ی آریایی در كتیبه‌‌ی بیستون وارد شد، اقوامی در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین زندگی می‌‌كردند كه خود را، در قالبی هند و ایرانی، آریایی می‌‌دانستند. اما این آریایی بودن ساختاری متفاوت داشت. از سویی، معنایی جغرافیایی را حمل نمی‌‌كرد، چنان كه هندیان نیز مانند ایرانیان آن را به كار می‌‌بردند. دیگر آن كه بیشتر صفتی خوشایند برای اشاره به خودی در برابر بیگانه بود، تا مفهومی كه هویت سیاسی یا فرهنگی ویژه و متمایزی را برساند. این واژه به سادگی شریف و نجیب و اصیل معنا می‌‌‌‌‌‌‌‌داد و نامی بود كه اعضای قبایل هند و ایرانی خود را بدان می‌‌نامیدند تا از بومیانی كه در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي تازه فتح‌‌‌‌‌‌‌‌شده می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند، متمایزشان كند.

عمومی بودنِ كاربرد واژه‌‌ی آریایی تا پیش از عصر داریوش از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا روشن می‌‌شود كه قبایل و اقوام زیادی وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند كه خود را با مشتقی از این واژه مشخص می‌‌كردند. با مرور تواریخ هرودوت از مردمی به نام آریاسپَه خبردار می‌‌‌‌‌‌‌‌شویم كه كوروش را هنگام سفرش به ایران شرقی از گرسنگی نجات دادند و به همین دلیل از او لقب نیكوكار را دریافت كردند. این آریاسپ‌‌ها، همان آریاسپی‌‌هایی بودند كه هنگام سفر اسكندر به هند با او برخورد كردند و چون اسكندر خود را تناسخ كوروش می‌‌دانست و از كردارهایش تقلید می‌‌كرد، از او گزندی ندیدند. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين با اتكا به كتابخانه‌‌ی تاریخی دیودور از سرزمینی به نام آریانا خبر داریم كه فرای آن را همان هرات دانسته است، اما گویی وسعتی بیشتر داشته و سیستان را نیز در بر می‌‌گرفته است. این نظر، به ویژه با هواداری پرشور نیولی رواج یافته كه آریاسپه‌‌ها را هم مقیم سیستان می‌‌داند و مركز جمعیتی‌‌شان را شهرِ بُستِ كهن می‌‌داند و زرتشت را نیز مقیم همین شهر می‌‌پندارد.[24] اگر چنین باشد، مسأله‌‌ی بسامد زیاد واژه‌‌ی آریه در اوستا و كشمكش ایشان با تورانی‌‌ها نیز می‌‌تواند به رویارویی آریاسپه‌‌های كهن و قبایل كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گرد همسایه‌‌شان ترجمه شود كه معقول می‌‌نماید.

با وجود این، كاربردهای خاصِ پیشاهخامنشی مقدمه‌‌هایی برای پیوند خوردن این مفهوم با نظامی هویتی جدید شده بود. اسطوره‌‌ی كاملاً ایرانی ایرانویج، كه به سرزمینی ویژه و خاستگاهی مشترك برای اقوام ایرانی دلالت می‌‌كرد، پیش‌‌‌‌‌‌‌‌درآمدی برجسته و استوار بود برای مشتقِ «ایران» كه به زودی از این واژه زاده می‌‌شد. رواج اسم‌‌‌‌‌‌‌‌هایی كه عنصر آریا را در خود داشتند نیز علامت دیگری بود كه توجه به این مفهوم را نشان می‌‌داد. چنان كه مثلاً نیایی مشترك مانند ایرج، كه نقطه‌‌ی تمایز ایرانیان و تورانیان را نشانه‌‌گذاری می‌‌كرد، نمونه‌‌ای بود كه به هم‌‌تباری و هویت مشترك اقوام ایرانی، و دیگری پنداشته شدنِ خویشاوندان كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردشان، دلالت داشت.

با وجود اين، كاربرد سیاسی این واژه به شکلی که در کتیبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی بیستون می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم نوظهور بود و به این شكل تا پیش از آن سابقه نداشت. به ویژه تعمیم این عبارت به برچسبی برای زبان‌‌‌‌‌‌‌‌ها نوآوری مهمی بود و از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا ناشی می‌‌‌‌‌‌‌‌شد که در عصر داریوش عبارت «آریایی» در مقام مفهومی سیاسی و وابسته به هویت ملی بازتعریف شد. این امر از آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا معلوم می‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه، با وجود حضور واژه‌‌ی آریایی در مقام نشانه‌‌ای زبانی/ نژادی و هویت‌‌‌‌‌‌‌‌بخش در كتیبه‌‌های هخامنشیان، كاربرد عمومی آن تا دیرزمانی همان وضعیت مبهم و سیال قدیمی خود را حفظ كرد و به صورت برچسبی برای اقوامی ناهمگون باقی ماند كه گاه هویت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی متمایز و جمع‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر هم داشتند. مفهوم تازه‌‌ی آریایی، در معنای نژاد و زبان تمام اقوامِ ایرانی تابع هخامنشیان، تا دیرزمانی به متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دیگر راه نیافت چنان كه مثلاً در تواریخ هرودوت، كه سه نسل پس از داریوش نوشته می‌‌شد، واژه‌‌ی آریه همواره به استان هرات اشاره می‌‌كند و ردپایی از این مفهوم هخامنشی آریایی در آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا نمی‌‌توان یافت. هر چند هرودوت در شرح اقوام حاضر در لشگركشي خشایارشا به یونان، می‌‌‌‌‌‌‌‌گوید که پارس‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مادها آریایی خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند.[25]

6. تبارشناسی واژه‌‌ی آریایی در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین، و تصاحب آن توسط شاهان هخامنشی، الگویی تاریخی است كه به روشنی با مرور متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي كهن می‌‌توان آن را تشخیص داد. این كه واژه‌‌ی آریایی را نخستین بار – و برای دیرزمانی، تنها – اقوام هند و ایرانی به كار می‌‌برده‌‌اند به قدر كافی روشن است و پیوند این واژه با هویت قومی و زبانی نیز به قدر كافی گویاست. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين این نكته معلوم است كه كاربرد آن در زمینه‌‌ی هندی در حد نوعی صفتِ اجتماعی نشانگر اصالت و نجابت باقی ماند. به احتمال زیاد، این معنای آریایی – یعنی صفتی عام برای مردم نجیب و شریف – شكل نخستینِ كاربری آن را نشان می‌‌دهد.

این نكته نیز آشكار است كه «آریایی» در زمینه‌‌ای ایرانی به مفهومی هویتی بركشیده شد. هر چند مقدمه‌‌هایی برای این دلالت در زمینه‌‌ی هندی نیز وجود داشت، اما در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین بود كه آریایی‌‌ها خاستگاه جغرافیایی اساطیری‌‌ای یافتند؛ نیای مشتركی مانند كیومرث را به دست آوردند؛ كشمكش‌‌‌‌‌‌‌‌های خود را با اقوام همسایه در قالب اسطوره‌‌ی احتمالاً سكایی نبرد سه برادر صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي كردند؛ و خود را از نوادگان ایرج دانستند كه احتمالاً شكلی دیگر از همان اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانویج است. در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا بود كه كلمه‌‌ی آریایی، برای نخستین بار، هویتی اجتماعی را صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي كرد كه به كشمكش میان نوآمدگان و بومیان با تمایزهای زبانی و ریختی و زیستی بارزشان مربوط نمی‌‌شد، بلكه به تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی در سبك زندگی و باورها و در كل، ساخت اجتماعی بازمی‌‌گشت.

به این دلیل است كه در اوستا، و حتا در بافت كتیبه‌‌های هخامنشی، آریایی‌‌ها و ایرانی‌‌ها را در برابر رقیبانی مانند تورانی‌‌ها و سكاها می‌‌بینیم كه از نظر زبانی و نژادی و از دید امروزینِ ما، آنان نیز آریایی بوده‌‌اند. این تدقیق مفهوم آریایی و منسوب شدنش به یك نظام اجتماعی خاص، و در نهایت پیوند خوردنش با قلمروی جغرافیایی، همان چیزی بود كه این كلمه را از میان انبوه واژگانِ هویتی دیگر بركشید و به نمادی برای برچسب‌‌گذاری شاهنشاهان هخامنشی تبدیلش كرد.

این لقب تا دیرزمانی دوام آورد و تا هزار سال بعد در نظام سیاسی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین کاربرد خود را بی‌‌‌‌‌‌‌‌تغییر حفظ کرد. چنان که لقب شاهان ساسانی به نقل از منابع یونانی (باسیلئوس باسیلئون آریانون) بوده است.[26] عبارتی که می‌‌‌‌‌‌‌‌توان دقيقاً به «شاه شاهان، آریایی» ترجمه‌‌‌‌‌‌‌‌اش کرد. لقبی که شباهتش به «شاهنشاهِ آریایی پسر آریاییِ» داریوش نمایان است. به این ترتیب، خاستگاه ایرانی این مفهوم و اهمیتش در صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي هویت ملی تردیدی نیست. اما در مورد فرآیند این امر و متغیرهای حاكم بر آن پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌ها بسیار است. به راستی چرا در این زمانِ خاص، در پگاه زایش نخستین دولت جهانی بود كه این واژه دستخوش چنین تحولی شد؟ چگونه شد كه واژه‌‌ی مبهمی مانند آریایی، و نه كلمه‌‌ی دقیق‌‌‌‌‌‌‌‌تری مانند پارسی یا زرتشتی، چنین باری را به دوش كشید و چرا در زمان داریوش؟

6. از قرن هجدهم میلادی به بعد، برخی از نظریه‌‌پردازان اروپایی، كه به ویژه دل‌‌نگرانِ پیشینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تاریخی دولت‌‌‌‌‌‌‌‌های نوظهورشان بودند، كوشیدند تا این هویت را تنها بر اساس نژاد و زبان بازتعریف كنند و به این ترتیب مفهومی مانند هلنی یا آخائی را نشانگر وجود نوعی هویت جمعی یونانی در جهان باستان بدانند و خویشتن را وارث آن قلمداد كنند. با وجود اين، چنین برداشتی از مفهوم هویت در جهان باستان از فرافكنی نیازهای فرهنگی اروپاییانِ عصر مدرن ناشی شده است، و نه شواهد تاریخی. در جهان باستانِ پیشاهخامنشی، هویت جمعی مردمان بر اساس تمام این اركان شكل می‌‌گرفت. زبان و نژاد (یعنی شكل ظاهری) مشترك، لزوماً می‌‌‌‌‌‌‌‌بایست با قلمروی جغرافیایی بسته و مرزبندی‌‌‌‌‌‌‌‌شده و منسجمی تركیب شود و نظامی از معابد و باورهای دینی متمركز و سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتبی بر آن حاكم شود و دولتی مدیریت اقتصادی آن و پشتیبانی نظامی از آن را بر عهده بگیرد تا هویتی مشترك تعریف شود.

در شرایطی كه برخی از این عناصر – مثل زبان و نژاد و دین – وجود داشته اما دولت یا سازماندهی دینی غایب بوده، اثری از هویت جمعی نمی‌‌بینیم. نمونه‌‌ی بارز آن، یونانیان و اعراب هستند كه اولی تا عصر زودگذرِ فیلیپ مقدونی و دومی تا دوران اسلام، فاقد سازماندهی سیاسی و دینی بودند. هر دو این مردمان نیز این سازماندهی را در قالب هویتی مستقل به سرعت و طی یك نسل از دست دادند، چرا كه سازماندهی‌‌ سیاسی و دینی‌‌شان از رشد طبیعی نهادهای اجتماعی‌‌شان برنخاسته بود و ضرورتی نظامی بود كه از تراكم جمعیت زیاد و همسایگی‌‌شان با قلمرویی ثروتمند، مانند ایران، ناشی می‌‌شد. در نتیجه، سازماندهی این جوامع جز بارقه‌‌ای زودگذر نبود تا جمعیت شناور و فقیرشان بسیج شوند و بتوانند قلمرو ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین را تسخیر كنند. پس از آن، بار دیگر این مردم به قومیتی پیروز و چیره در زمینه‌‌ای بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر و كهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال‌‌‌‌‌‌‌‌تر از هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی تبدیل شدند كه دست‌‌‌‌‌‌‌‌بالا یك قرن سلطه‌‌ی سیاسی خویش را حفظ كردند و بعد در زمینه‌‌ای كه تسخیر كرده بودند، حل شدند.

تحلیل سازماندهی‌‌های مقطعی یادشده، نیاز به بحثی مفصل و جداگانه دارد. در اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا به همین مقدار می‌‌توان اكتفا كرد كه این الگوی سازماندهی، به خاطر زمان كوتاهِ دگردیسی‌‌اش و جهشی بودنِ ظهورش، از پیچیدگی‌‌های سازمانِ اجتماعی تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های ریشه‌‌دار بی‌‌بهره‌‌ است و با وجود اين، به دلیل پدید آوردن نیروی نظامی پیروزمند، شكلی از هویت جمعی را تولید می‌‌كند كه به ویژه بر زبانِ مشترك و نظام خویشاوندی قبیله‌‌ای متكی است و خود را در قالب روایت‌‌‌‌‌‌‌‌های رزمی و ستایش از ثروت و برخورداری صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي می‌‌كند. این حقیقت، كه با وجود خیزش پیروزمندانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایشان و سیطره‌‌ی حدود یك قرنی‌‌شان بر ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین كشور مستقلی به نام یونان و عربستان تا قرن بیستم وجود نداشته‌‌اند، نشانگر زودگذر بودنِ این نوع از هویت است. و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنین است در مورد مغول‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سكاها و سایر اقوام كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردی كه برای مدتی بر جوامع شهرنشین چیرگی نظامی می‌‌یابند.

این شواهد، نشانگرِ آن است كه هم‌‌زبانی و نژاد مشترك در جهان باستان برای ظهور هویت جمعی كافی نبوده است و حتا آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه كه با جرقه‌‌ای از دولت و تمركز دینی تركیب می‌‌شده، تنها، سایه‌‌ای از هویت جمعی را در زمینه‌‌ی فرهنگ سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي فتح‌‌‌‌‌‌‌‌شده پدید می‌‌آورده است. واژگونه‌‌ی این بحث نیز مصداق دارد. یعنی حتا زمانی كه زبان و نژاد و حتا دین مشتركی وجود داشته، آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا كه مردم در قالب دو نظام سیاسی و دینی متمایز سازماندهی می‌‌شدند، هویت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی متمایز می‌‌یافتند. چنان كه بابلیان و آشوریان جنگی درازدامنه را با یكدیگر از سر گذراندند و دولت‌‌‌‌‌‌‌‌شهرهای یونانی همواره در حال كشمكش و جدال با هم بودند و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين بود روابط میان قبایل عرب با هم و كنش متقابل ایلوری‌‌ها و مقدونی‌‌ها، در حالی که دین تمام این گروههای در حال کشمکش یکی بوده است.

به این ترتیب، مشكلی كه داریوش با آن روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو بود بسیار پیچیده بود. داریوش در زمانی به قدرت رسید كه تنها الگوی شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده برای زایش هویت جمعی، همین تركیبِ زبان، نژاد، دین و دولت در قالب یك واحد جغرافیایی محدود و بسته بود. شاهنشاهی هخامنشی اما، از زیربنای اصلی هویت یعنی زبان و دین و نژاد مشترك بی‌‌بهره بود. این شاهنشاهی دولتی عظیم بود كه تمام مردم شهرنشین و همه‌‌ی هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های ریشه‌‌دارِ روزگار خود را در قلمرو میانی در بر می‌‌گرفت. از این رو، داریوش نمی‌‌توانست بر زبان یا نژاد یا دینِ مشترك مردم تابعش تكیه كند و هویتی مشترك برای ایشان پدید آورد.

روشی كه به گمان من نخستین بار به دست توانای كوروش هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون میوه‌‌ی نبوغی جوشان ابداع شد، و در زمان داریوش صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي رسمی و شفاف یافت، آن بود كه هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های محلی و ریشه‌‌دارِ مردمی مانند بابلیان و مصریان و بلخیان و ایلامیان، كه گاه چند هزاره سابقه داشتند، دست‌‌‌‌‌‌‌‌نخورده و محترم باقی بماند، اما در قالب رمزگانی با قواعد یك‌‌‌‌‌‌‌‌دست بازتعریف شود و در كلیتی بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر با هویتِ نوظهور «پارسی- ایرانی» گره بخورد.

به این ترتیب، اقوام گوناگونی كه در قالب شاهنشاهی با هم متحد شده بودند، زبان، نژاد، لباس، جنگ‌‌افزار، هنر، و منابع اقتصادی ویژه‌‌ی خویش را حفظ كردند، اما در پیكره‌‌ی یك واحد سیاسی عظیم و هویت ملی عظیم با هم تركیب شدند. از اين‌‌‌‌‌‌‌‌جا به بعد، دیگر بابلیان و مصریان و بلخیان و ایلامیان یك ملتِ مستقل نبودند، كه قومیتی در دلِ یك ملیتِ فراگیرِ هخامنشی بودند. دقتی كه هنگام توصیف تمایزهای این اقوام در آثار تاريخ‌‌‌‌‌‌‌‌نويسانی مانند هرودوت و پلوتارك دیده می‌‌شود، نشانگر كارآیی این سیاست در رمزگذاری هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های منطقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای است. هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين این حقیقت كه نظم هخامنشی دو و نیم قرن دوام آورد و شماری بسیار بسیار اندك از شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های استقلال‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه‌‌ی اقوام تابع را از سر گذراند، نشانگر آن است كه برنده/ برنده بودنِ این سیاست و سودمند بودنش برای همه‌‌ی اعضای این اتحادیه‌‌‌‌‌‌‌‌ي بزرگ، برای حفظ انسجام این دولت جهانی كفایت می‌‌كرده است.

با وجود تمام این حرف‌‌‌‌‌‌‌‌ها، داریوش هنگام صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي این سیاست با مشكلی بزرگ روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو بود. آن هم این كه برخی از اقوامی كه در حاشیه‌‌ی شاهنشاهی می‌‌زیستند، فاقد سابقه‌‌ی نویسایی و تجربه‌‌ی دولت متمركز و دین یكپارچه بودند. به بیان دیگر، بسیاری از قلمروهای حاشیه‌‌ای شاهنشاهی، پیشینه‌‌ی تاریخی لازم برای پدید آوردن هویتی منطقه‌‌ای و قومی را نداشتند. حدس من آن است كه هخامنشیان در این شرایط دست به كاری بلندپروازانه زدند و بر مبنای الگوی مدیریت ديوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه‌‌ی خودشان، برای این مردم هویتی جمعی پدید آوردند. از این روست كه می‌‌بینیم استان‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند ایونیه و اربایه و سكائیه پدیدار می‌‌شود، و جالب آن كه در زمان زمام‌‌‌‌‌‌‌‌داري شاهان گوناگون و طی دگردیسی ساختار ديوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه دستخوش بازتعریف هم می‌‌شود.

مشكلی كه به این ترتیب با هویت‌‌سازی برای اقوام پیرامونی حل شد، تنها به سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دوردستی كه می‌‌بایست مدیریت شوند مربوط نمی‌‌شد، كه در قلب قلمرو هخامنشی نیز وجود داشت. حقیقت آن است كه خودِ اقوام ایرانی كه تازه چند قرن بود به فلات ایران كوچیده بودند، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون اقوام پیرامونی از سابقه‌‌ی هویت‌‌سازِ یادشده بی‌‌بهره بودند. دستگاه مدیریتی هخامنشیان گذشته از پیرامونیانی كه باید برای مدیریت شدن هویتی مشترك می‌‌داشتند، با مركزنشینانی نیز روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو بود كه می‌‌‌‌‌‌‌‌بایست با معنایی مشابه مدیریت شوند.

الگوی حركت نظامی كوروش بزرگ نشانگر آن است كه به خوبی به تمایز میان قبایل آریایی و غیرآریایی آگاه بوده است و سیاستی هوشمندانه را در ارتباط با این نكته در پیش گرفته است. كوروش پس از تسخیر پارس و ماد و ایلام، كه هسته‌‌ی مركزی شاهنشاهی هخامنشی محسوب می‌‌شد، نزدیك‌‌‌‌‌‌‌‌ترین قلمرو همسایه – یعنی لودیه – را به دلیل تهدید نظامی‌‌اش فتح كرد، و بعد به اندرون ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین بازگشت و تا مرزهای سكونت اقوام یكجانشین ایرانی پیش رفت. در تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌ها، چنین آمده كه وقتی كوروش در سارد بود، خبردار شد كه مردم بلخ و خوارزم و ایران شرقی بر او شوریده‌‌اند و بنابراین ناگزیر شد به سرعت به آن سو لشگر بكشد.

هر چند احتمالاً رخدادی شبیه به این در آن روزگار رخ داده است، اما انگیزه‌‌ی اصلی لشگركشي‌‌های كوروش به این‌‌‌‌‌‌‌‌سو و آن‌‌‌‌‌‌‌‌سو، به گمان من سركوب انقلاب‌‌‌‌‌‌‌‌ها نبوده است. چرا كه در كل دوران سی ساله‌‌ی حكومت او شمار انقلاب‌‌‌‌‌‌‌‌ها و شورش‌‌‌‌‌‌‌‌ها بسیار اندك بوده است. حركات نظامی كوروش، اگر در كل نگریسته شود، از منطقی درونی پیروی می‌‌كند و قاعدتاً تأسيس نهاد غول‌‌آسا و پایداری مانند شاهنشاهی هخامنشی می‌‌بایست چنین منطقی را نیز پشت سر خویش داشته باشد. این منطق آن بود كه كوروش قصد داشت پیش از خیز برداشتن برای فتح جهان، نخست بر اقوام ایرانی حاكم شود و ایشان را در قالبی یگانه منسجم كند. او این كار را از قلمرو پدری خویش – انشان – آغاز كرد و با گرفتن ایلام و ماد، رهبر اقوام ایرانی ساكن در نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌ی غربی ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین شد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه لودیه را به دنبال حمله‌‌ی شاه آن‌‌‌‌‌‌‌‌جا تسخیر كرد، و این به گمانم واكنشی بود كه از تهدید نظامی آن قلمرو بر می‌‌خاست و البته از یاد نبریم كه در آن هنگام در آناتولی و قلمرو لودیه نیز اقوام ایرانی كم نبودند، چندان كه پایتخت لودیه به افتخار یكی از این اقوام ایرانی، كه بسیار هم به كوروش وفادار بود یعنی اسپرده‌‌ها، سارد نامیده می‌‌شد.

آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه كوروش به ایران خاوری تاخت و سرعتِ چیره شدنش بر آن قلمرو نشان می‌‌دهد كه سابقه‌‌ای از استیلای ماد در آن بخش، و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين تمركزی سیاسی – به احتمال زیاد در بلخ – پیشاپیش وجود داشته است. یک نشانه در تأييد اهمیت بلخ آن که در سپاه خشایارشا ویشتاسپ – شهربان بلخ – فرمانده‌‌‌‌‌‌‌‌ی سکاهای هوم‌‌‌‌‌‌‌‌خوار هم بود و در زمان فروپاشی هخامنشیان نیز شهربان بلخ هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان بر استان‌‌‌‌‌‌‌‌های همسایه سروری داشت و وقتی قرار شد برای کمک به داریوش سوم در برابر اسکندر سپاهی بسیج کند، هندیان و سغدیان زیر فرمانش گرد آمدند.[27] كوروش در این لحظه، توانسته بود تمام اقوام ایرانی را با هم متحد كند. این همان نیرویی بود كه فتح برق‌‌آسا و سریع بابل و بالكان را برایش ممكن كرد، و به فرزندش كمبوجیه اجازه داد تا مصرِ كهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال را در كمتر از یك سال بگیرد.

كوروش و نوادگانش، هر چند در بسیج سیاسی اقوام ایرانی كامیاب شده بودند، اما با این مسأله روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو بودند كه نمایندگی طیفی بسیار متنوع از قبایلِ نیرومند ایرانی را بر عهده گرفته بودند. قبایلی كه سركشی دوران كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردی خود را حفظ كرده بودند، و دست‌‌‌‌‌‌‌‌كم تا یك نسل بعد – مثلاً در جریان شورش‌‌‌‌‌‌‌‌های سال 522 پ.م. بر ضد داریوش – آماده بودند تا به كانون‌‌‌‌‌‌‌‌های رقیب قدرت بپیوندند.

سیاستی كه هخامنشیان در پیش گرفتند، آن بود كه هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان با سازماندهی هویت محلی در مناطق پیرامونی، شكلی از این هویت را نیز در مركز تأسيس كنند. دلیلِ آن كه مقدونیان/ یونانیان، اعراب و مغولان پس از فتح ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین در فرهنگ این سرزمین حل شدند، اما هخامنشیان چنین نشدند و برعكس هویتی تازه و بسیار بسیار دیرپا را تأسيس كردند، همین سیاست هوشمندانه‌‌شان در قلمروی فرهنگ بود. شاهان هخامنشی توانستند با محترم شمردن هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های كهن‌‌‌‌‌‌‌‌سالِ ایلامیان و مصریان و بابلیان و بلخیان وفاداری ایشان را به خود جلب كنند و با برساختن هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های نوظهوری مانند عرب‌‌‌‌‌‌‌‌ها و یونانیان و سكاها در نقاط پیرامونی اقوام شناور و آشوبزده‌‌ی این بخش‌‌‌‌‌‌‌‌ها را مدیریت كنند. در عین حال، آنان توانستند با تعریف هویتِ نوظهورِ ایرانی، كه در آن هنگام هسته‌‌ی مركزی هویت هخامنشی خوانده می‌‌شد، اقوام ایرانی را نیز با هم متحد كنند.

این اقوام با اقوام پیرامونی در این نكته تفاوت داشتند كه مركزنشین بودند و ستون فقرات ارتش هخامنشی را برمی‌‌‌‌‌‌‌‌ساختند و هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان با اقامت در قلبِ جغرافیایی شاهنشاهی، بدنه‌‌ی سازمانی و بازوهای مدیریتی آن را نیز تشكیل می‌‌دادند. برخی از این اقوام پیشاپیش شكلی از سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌یافتگی را به دست آورده بودند. پارس‌‌‌‌‌‌‌‌هایی كه تا این هنگام با ایلامیان یكی شده بودند و مادهایی كه وارث گوتی‌‌ها و لولوبی‌‌ها و ماناها به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌رفتند، به همراه مردم بلخ و خوارزم، كه تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌هایی دیرپا برای خود داشتند، مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترینِ این اقوام محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. اما در زمینه‌‌ی همین دولت‌‌‌‌‌‌‌‌های كهن‌‌‌‌‌‌‌‌سال، سیلابی از قبایل ایرانی كوچگرد و نیرومند وجود داشتند كه اتفاقاً از نظر نظامی محور اقتدار هخامنشیان بودند و هنوز در هیچ یك از این مراكز شهرنشین و متمدنِ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌تبار جذب نشده بودند.

احتمالاً در دوران كوروش و کمبوجیه و قطعاً در عصر داریوش كارِ تدوین هویتی مشترك برای این اقوام به انجام رسید. داریوش در چند جا نشان داد در دستیابی بر نقاط اشتراك میان اقوام و قبایل و برساختن هویتی مشترك بر مبنای آن استاد است. یكی از آنها، به خودِ هویت هخامنشی بازمی‌‌گردد كه تا پیش از او وجود نداشت. داریوش كه، در واقع، غاصب تاج‌‌‌‌‌‌‌‌وتخت بود و سلطنت را از بردیا پسر كوروش به زور ستانده بود از سویی، با دختران كوروش ازدواج كرد و شاهنشاهی مانند خشایارشا را با خونِ آمیخته‌‌ی كوروش- داریوش پدید آورد و از سوی دیگر، به دنبال نیایی مشترك گشت كه خاندان این دو رده از شاهنشاهان را با هم متحد سازد. چنین نیایی وجود داشت و پدر بزرگ همان آریارمنه‌‌ای بود كه به كتیبه‌‌اش اشاره كردیم. به این ترتیب، او نام نیای این آریارمنه و جد مشترك خاندان خودش و كوروش را برای نامیدن هویتِ تازه‌‌ی شاهنشاهی برگزید. از آن هنگام، دولتی كه كوروش بنا نهاده بود، و كمبوجیه تا مرزهای جهانِ شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده برای مردم آن روزگار بسطش داده بود، هخامنشی نام گرفت.

داریوش همان تدبیری را كه برای اتحاد شاخه‌‌ی دودمانی خویش و شاخه‌‌ی خانوادگی كوروش به كار بسته بود، برای یكپارچه كردنِ تمام اقوام ایرانی نیز به كار گرفت. اقوام ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌زبان و ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌نژادِ آن روز، در چندین مركز بزرگِ شهری مانند انشان و شوش و بلخ و هگمتانه و ری و خوارزم و بُست و گابه (اصفهان) متمركز بودند. با وجود اين، بخش مهمی از این مردم زندگی كوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردانه داشتند و در قالب قبایلی مانند ساگارتی و پارتاكنه در مسیرهایی دام‌‌‌‌‌‌‌‌دارانه آمد و شد می‌‌كردند. به گمان من، این داریوش بود كه برای نخستین بار نامی مشترك به تمام این اقوام داد و همه‌‌ی ایشان را آریایی خواند.

آریایی تا آن زمان نامی عمومی بود كه در زبان‌‌‌‌‌‌‌‌هاي هند و ایرانی سابقه داشت و هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون صفتی برای اشاره به خودانگاره‌‌ی ایشان به كار گرفته می‌‌شد. اما چنان كه استفاده از آن را مرور كردیم، دلالتی سیاسی یا جغرافیایی نداشت و به نجابت و شریف بودنِ گروهی از مردم و قبایل در برابر بیگانگان دلالت داشت. از زمان داریوش بود كه تمام اقوامِ مركزی ایرانی نام گرفتند، چرا كه زبانی آریایی داشتند و شاهنشاهانی بر ایشان حكومت می‌‌كردند كه آریایی بودند و آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد.

مفهوم آریایی، به این ترتیب، دچار دگردیسی مهمی شد. پیش از آن، آریایی برچسبی مبهم و فراگیر بود كه مانند واژه‌‌ی هلنای () یونانی به اقوامی از هم گسیخته و پراكنده با خصوصیات مشتركِ ظاهری یا زبانی اشاره می‌‌كرد. پس از آن، اما، این واژه برای نامیدن مردمی كه قدرت سیاسی را در قلمرویی جهانی در دست داشتند به كار رفت؛ مفهومی كه نژاد و زبان و چیرگی سیاسی را هم‌‌‌‌‌‌‌‌زمان در بر می‌‌گرفت.

مفهوم آریایی، چندان نیرومند و كارآمد بود كه پس از فروپاشی هخامنشیان، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان دوام آورد. هنر هخامنشیان در این بود كه نظامی آزاد از زایش معنا و هویت را بنا نهادند كه در آن ظرف‌‌‌‌‌‌‌‌هایی پیش‌‌‌‌‌‌‌‌ساخته و متكی بر ضرورت‌‌‌‌‌‌‌‌های ديوان‌‌‌‌‌‌‌‌سالارانه برای سازماندهی وجود داشت، اما هر نوع خلاقیت اقوام تابع در درون آن محترم شمرده می‌‌شد. این آزادی و رواداری دلیلِ برآمدن و شكوفا شدنِ «آریایی‌‌ها» شد. چرا كه قبایل تازه متحدشده‌‌ی ایرانی، كه بر این زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی متكثر و پویا سیطره داشتند، هویت خود را نیز هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون برآیندی از این منش‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیكربندی كردند.

هسته‌‌ی مركزی این هویت، البته، از اندوخته‌‌ی كهن اقوام ایرانی تشكیل شده بود. زرتشتی‌‌‌‌‌‌‌‌گری، كه دینِ یكتاپرستانه‌‌ی شگفت‌‌انگیز ایرانیان شرقی بود، در تركیب با آیین مغانه، كه گویا دین رسمی پادشاهی ماد بود، چارچوب دینی این هویت را برمی‌‌‌‌‌‌‌‌ساخت و اساطیر پهلوانی كهن هند و ایرانی استخوان‌‌بندی تاریخ اساطیری آن را تشكیل می‌‌داد. اين‌‌‌‌‌‌‌‌ها همه با نوآوری‌‌‌‌‌‌‌‌های چشمگیر هخامنشیان در سازماندهی سیاسی و نظامی قلمروشان، و ایدئولوژی سیاسی‌‌شان با محوریتِ اَبَرانسان «پارسی» گره می‌‌خورد. مرزهای این هسته‌‌ی مركزی، اما، نسبت به منش‌‌‌‌‌‌‌‌های سایر اقوام كاملاً تراوا بود. به همین دلیل هم شریك شدن در آن برای اقوام دیگر ممكن بود. از این رو بود كه پس از دو نسل چیرگی مقدونیان، سكاهایی كه پیش از این خارج از قلمرو هخامنشی زندگی می‌‌كردند اما فرهنگ ایشان را پذیرفته بودند، در نقش ناجیان ایرانیان ظاهر شدند و خود را ایرانی ‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند و در همین مقام هم پذیرفته شدند، چندان كه اساطیر حماسی ایرانی و روایت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند رستم در دوران ایشان و به مثابه ردپای كردارهای‌‌‌‌‌‌‌‌شان برای ما به یادگار مانده است.

در این بستر معنایی می‌‌‌‌‌‌‌‌توان مفهوم ایرانویج را بازبینی کرد. دلالت معنایی این عبارت را نویسندگان گوناگون معاصر به اشکال متفاوت تفسیر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. اما بیشتر ایشان در مورد مضمون جغرافیایی آن توافق دارند. مورگن‌‌‌‌‌‌‌‌شتیرن آن را «سرزمین مردم آریایی» ترجمه کرده است،[28] مری بویس آن را «سرزمین سنتی ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها» دانسته[29] و فرای، شبیه به او، آن را «سرزمین باستانی ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها» فهم کرده است. گایگر آن را «سرزمین زادگاه مردم اوستایی» دانسته[30] و اشپیگل آن را «زادگاه اساطیری هند و ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها» در نظر گرفته است،[31] بی‌‌‌‌‌‌‌‌توجه به این که چنین واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ای تنها در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی وجود دارد و در بافت منابع هندی نظیری ندارد. پراشک آن را «قلمرو ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌های آریایی» فهم کرده[32] و سایکس با تعبیری شاعرانه و به نظرم بی‌‌‌‌‌‌‌‌پایه آن را «زیستگاه و خانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی گمشده‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها» دانسته است.[33]

جدیدترین دیدگاه به نیولی تعلق دارد که به خوبی این دیدگاه‌‌‌‌‌‌‌‌ها را جمع‌‌‌‌‌‌‌‌بندی کرده و با همه مخالفت کرده است.[34] او به پیروی از آرای نیبرگ[35] و هنینگ[36]، ایرانویج را سرزمینی اساطیری دانسته و آن را در درون سنت دینی زرتشتیان تعریف کرده است. از دید او، ایرانویج روایتی دینی و زرتشتی است که به کوهِ میانی گیتی مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. او هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنين کوشیده این کوه مقدس را نزد ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌ها (هَرا یا البرز) و هندی‌‌‌‌‌‌‌‌ها (مِرو) یکی بداند و دلیل سرما و زمستان دیرپای ایرانویج را ارتفاع زیادش دانسته است. از دید او این نام در اصل دلالتی اساطیری داشته و اصولاً به مکانی جغرافیایی اشاره نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کند و بدان دلیل به منابع اوستایی راه یافته که پیروان زرتشت زادگاه وی را در مرکز گیتی، یعنی در بالای کوه مرکزی عالم، قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

دیدگاه نیولی به نظرم نادرست می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید. پیش از هر چیز، اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های مهریشت و رام‌‌‌‌‌‌‌‌یشت نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد که نام ایرانویج به سنت زرتشتی منحصر نبوده و در سرودهای بازمانده از ایزدان باستانی ایرانی نیز به چشم می‌‌‌‌‌‌‌‌خورد. دیگر آن که در درون سنت زرتشتی هم هیچ اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگری به کوهستانی بودن زادگاه زرتشت وجود ندارد، در حالی که تصویر زاده شدنِ پیامبر بر کوه میانی گیتی اگر واقعاً وجود می‌‌‌‌‌‌‌‌داشت ارجاع‌‌‌‌‌‌‌‌های بیشتری به کوه و بلندای آن را می‌‌‌‌‌‌‌‌طلبید، چنان که مثلاً در مورد هوم و روییدنش بر ستیغ کوه‌‌‌‌‌‌‌‌ها چنین اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را فراوان می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم. در مقابل، تصویری که در منابع پهلوی از دوران جوانی‌‌‌‌‌‌‌‌ پیامبر ایرانی داریم و در گاهان هم بافتی سازگار با همان را می‌‌‌‌‌‌‌‌بینیم، به سرزمینی کوهستانی اشاره نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کند و بیشتر به سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي بارور سغد و خوارزم و بلخ شبیه است تا بلندای کوهی اساطیری. به علاوه، این سرزمین در سیاهه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي دیگری قید شده که همه‌‌‌‌‌‌‌‌شان بی‌‌‌‌‌‌‌‌تردید دلالتی جغرافیایی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند و دلیلی ندارد این یکی را در غیاب شواهدی محکم از بقیه متمایز بدانیم. اشاره‌‌‌‌‌‌‌‌های موجود به ایرانویج و کوه مرو هم قابل مقایسه نیستند. در مورد ایرانویج و رودها و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن با شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌های تاریخی و پیامبران و پهلوانانی انسانی روبه‌‌‌‌‌‌‌‌رو هستیم، در حالی که داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های مربوط به کوه مرو در منابع هندی بیشتر به خدایان تعلق دارد و آدمیان در آن کمابیش غایب هستند.

بر این مبنا، پیشنهادم آن است که ایرانویج را به شکلی که از متن‌‌‌‌‌‌‌‌های باستانی برمی‌‌‌‌‌‌‌‌آید بخوانیم. ایرانویج به خاستگاه اساطیری آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها اشاره می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، ولی دلالتی جغرافیایی را ایجاب می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. این خاستگاه اولیه، در نهایت، به سرزمینی در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قلمروهای دیگر تبدیل شده و در نظامی هفت‌‌‌‌‌‌‌‌گانی که به هفت اقلیم باور دارد، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون مرکز گیتی و خونیرث بازتعریف شده است. در منابع اوستایی به روشنی سرزمینِ آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها (یعنی ایران) را داریم که در شکل باستانی و ازلی‌‌‌‌‌‌‌‌اش ایرانویج بوده و در شکل کنونی و تحقق‌‌‌‌‌‌‌‌یافته‌‌‌‌‌‌‌‌اش خونیرث است. اتفاقاً، بر خلاف نظر نیولی، ایرانویج در مرکز گیتی قرار ندارد و بر اساس شمارش سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي شانزده‌‌‌‌‌‌‌‌گانه، انگار در شمالی‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و دوردست‌‌‌‌‌‌‌‌ترین نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌ی گیتی قرار گرفته است.

این وضعیت ازلی و خاستگاه اولیه، در نهایت پس از کوچ و استقرار آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها، به جهانی منتهی شده که به هفت اقلیم تقسیم شده که ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرکزی‌‌‌‌‌‌‌‌ و مقدس‌‌‌‌‌‌‌‌اش خونیرث نام دارد. این خونیرث است که در مرکز گیتی قرار گرفته و اتفاقاً ارتباط زیادی هم با زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زرتشت برقرار نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کند و آشکارا به منابعی متأخرتر و احتمالاً سنتی متمایز – سنت مهرپرستانه – تعلق دارد که تقدس عدد هفت در آن جایگیر شده است. در روایت اوستایی، این بخش از گیتی بین هند (و احتمالاً قفقاز) و ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان (و احتمالاً خوارزم) قرار گرفته، و دلِ سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌هاست. در منابع پارسی باستان سرزمین آریاها همان مرکزی است که در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی هند و کوش و سارد و بلخ قرار دارد و ساکنانش همان کسانی هستند که اورنگ شاهنشاهی را بر دست می‌‌‌‌‌‌‌‌برند. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌دانم دیگر چه رمزگانی و چه صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي‌‌‌‌‌‌‌‌ای با چه دقتی لازم است تا نشان دهد که کشوری به نام سرزمین آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها (ایران) وجود داشته است و مردمش هم از این موضوع خبر داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند! کافی است منابع را مرور کنیم تا دریابیم که ساکنان ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین در عصر هخامنشیان تصویری روشن و دقیق و جغرافیایی از کشور خود در ذهن داشته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. تصویری که آن را به دو شکل متفاوت اما سازگار و هم‌‌‌‌‌‌‌‌خوان در ادبیات دینی و سیاسی خویش صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي کرده بودند و این هر دو نیز تا پایان قرون میانه و حتا تا امروز هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان باقی است و هویت این مردم را تعیین می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

7. واژه‌‌ی آریایی را امروز دانشمندان اروپایی به ندرت به كار می‌‌برند. زبان‌‌‌‌‌‌‌‌شناسان، كه نخستین معرفی‌‌‌‌‌‌‌‌كنندگان این مفهوم در معنای مدرنِ كلمه بودند، ترجیح می‌‌دهند به جای آن از عبارتِ «هند و اروپایی» استفاده كننده، و مطالعات هند و اروپایی امروز به پژوهش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی اطلاق می‌‌شود كه تا چند دهه پیش مطالعات آریایی نام داشت. ویسهوفر در مقاله‌‌‌‌‌‌‌‌ی فشرده و جامعی کاربردهای این کلمه در متن‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مدرن پیش از جنگ جهانی دوم را جمع‌‌‌‌‌‌‌‌بندی کرده است.[37] جنبش نازی‌‌ها و پیامدهای فاجعه‌‌‌‌‌‌‌‌بار آن به قدری برای جهان متمدن گران تمام شد كه حتا از واژه‌‌ی آریایی دلالت جمعیتی و تاریخی‌‌اش را هم حذف كرده‌‌اند. گویی این کلمه تابویی باشد كه باید در حد امكان از آن پرهیز كرد.

این پرهیز و آن نادیده انگاشتن البته قابل درك است. بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌ترين جنگ قرن بیستم و پرتلفات‌‌ترین نبرد دوران مدرن در اروپا پیرامون این واژه پدیدار شد و بدیهی است كه فرزندان و نوه‌‌های كسانی كه به خاطر آریایی بودن یا نبودن یكدیگر را به قتل می‌‌رساندند، امروز از این كلمه گریزان باشند. با وجود اين، باید پذیرفت که مشکل از الگوی هویت‌‌‌‌‌‌‌‌یابی شتابزده و خشونت‌‌‌‌‌‌‌‌طلبانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اروپاییان بوده است، نه واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آریایی یا هر واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی دیگر.

هر چند اروپاییان دلایلی هیجانی و عاطفی برای گریزان بودن از این واژه دارند، ایرانیان به دلایلی نیرومندتر، از دیرباز به این عبارت علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌مند بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آریایی در زبان ما هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان معنای نخستین خود (اشرافی و برگزیده) را حفظ کرده است، و این را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان از واژگانی که با این بن‌‌‌‌‌‌‌‌واژه ساخته شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند (مانند دلیر، ایران، ایرج و…) دریافت. در کشور ما این واژه بار هویتی و مثبت خود را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان حفظ کرده است و در طول دو و نیم هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای که از رواجش می‌‌‌‌‌‌‌‌گذرد نه نبردی نژادی را موجب شده و نه به خونریزی و ستم و بیداد نسبت به غیرآریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها انجامیده است. دلیل این خوش‌‌‌‌‌‌‌‌خیم بودنِ کاربرد این واژه در ایران‌‌‌‌‌‌‌‌زمین، آن است که هویتی راستین و نه مصنوعی و سرهم‌‌‌‌‌‌‌‌بندی‌‌‌‌‌‌‌‌شده را نمایندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرده است و برچسبی بوده که اقوامی هم‌‌‌‌‌‌‌‌هویت اما گوناگون در زمانی بسیار طولانی خویشتن را بدان می‌‌‌‌‌‌‌‌نامیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

از این رو در مقام یک تعیین موضع، بر این گمانم که واژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آریایی را باید در همان معنایی که برای هزاران سال برای ما داشته است به کار گرفت و به جای تقلید از اروپاییانی که نخست از آن سوءاستفاده کردند و بعد از کاربردش شرمسار گشتند، تعبیر کهن و اصلی‌‌‌‌‌‌‌‌ و ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌دار خود را از آن حفظ کرد.

این پیشنهاد نه تنها به خاطر ارج و قرب تاریخی این واژه در زبان ما و نه تنها به دلیل رواج مشتق‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون آن در زبان فارسی و سایر زبان‌‌‌‌‌‌‌‌هاي ایرانی است که علت اصلی، در موقعیت امروزین ما نهفته است؛ موقعیتی شکننده که در آن نیاز به بازتعریف هویت خویش داریم. در این موقعیت خاص، به تک تک معناهایی که در درازنای تاریخ‌‌‌‌‌‌‌‌مان برای این تعیین هویت کارآیی داشته است، نیاز داریم. در شرایطی که گُرج و ارمن و تاجیک و افغان و آرانی و عرب و به تازگی آذری از اتحاد دیرپای اقوام ایرانی ناامید شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و با بسنده کردن به خرده‌‌‌‌‌‌‌‌هویت‌‌‌‌‌‌‌‌های کوچک و محقر می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهند جایی برای خویش در جهان بیابند، به واژگانی از این دست نیاز داریم. واژگانی که دیرزمانی است دیگر معنایی نژادی را حمل نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، اما هم‌‌‌‌‌‌‌‌چنان یادآور روزگاری هستند که این اقوام با یکدیگر یگانه شدند و هدیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای ارزشمند به نام کشور آریایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها – ایران – را به جهان عرضه کردند.

 

 

  1. . یسنا، هات 27، بند 5 و هات 54، بند 2.
  2. . ویسپرد، 24، 1.
  3. . وندیداد، فرگرد بیستم، بند 11 و 12.
  4. . مثلاً در ترجمه‌ی اوستا از دکتر دوستخواه، 1374.
  5. . آبان‌یشت، 11، 41.
  6. . آبان‌یشت، 13، 49 و رام‌یشت، 8، 32 و ارت‌یشت، 7، 41 و43.
  7. . تیریشت، 4، 6.
  8. . آبان‌یشت، 15، 58.
  9. . آبان‌یشت، 27، 117.
  10. . آبان‌یشت، 17، 69.
  11. . فروردین یشت، 31، 143 و 144.
  12. . فروردین‌یشت، 1، 10.
  13. . فروردین‌یشت، 11، 43 و44.
  14. . DPd 17.
  15. . تیریشت، 16، 56 و 58.
  16. . بهرام‌یشت، 17، 47.
  17. . مهریشت، 1، 4.
  18. . مهریشت، 4، 13.
  19. . خردادیشت، 5.
  20. . DB 88-92.
  21. . DNa 8-15.
  22. . DSe 13- 14.
  23. . Xph 6-13.
  24. . نیولی، 1381.
  25. . هرودوت، کتاب هفتم، بند 61 و 62.
  26. . نیولی، 1387: 171.
  27. . Arrian, Anabasis, II, 8, 3.
  28. . Morgenstierne, 1974: 271.
  29. . Boyce, 1975: 275.
  30. . Geiger, 1882: 31.
  31. . Spiegel, 1887: 123.
  32. . Prasek, 1906: 29.
  33. . Sykes, 1930: 97.
  34. . Ngoli, 1989: 49-51.
  35. . Nyberg, 1938: 326.
  36. . Henning, 1951: 43.
  37. . ویزه‌هوفر، 1388، ج. 5: 245-221.

 

 

ادامه مطلب:  بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار سوم: نیزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پارسی و کمان پارتی (1)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب