پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: دستگاه سیاسی – گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان (1)

بخش چهارم: دستگاه سیاسی

گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان

با مرگ خسرو پرویز در عمل دولت ساسانی دستخوش تباهی و انحطاط شد و کشمکش میان سپه‌‌سالاران باعث دست به‌‌دست شدن قدرت و پراکندگی و اغتشاش امور گشت، به شکلی که بختی حیاتی برای واکنش درست و منسجم در برابر حمله‌‌ی اعراب از دست رفت و این نیروی برخاسته از اندرونِ قلمرو ساسانی دودمان شاهنشاهی را به باد داد. درباره‌‌ی حمله‌‌ی اعراب باید به این نکته توجه داشت که عربستان در آن دوران بخشی از قلمرو ایران بوده و خیزش اعراب و سرنگونی دولت ساسانی شباهتی دارد به هجوم افغان‌‌ها و انقراض دولت صفوی. در زمان ظهور اسلام قبایل نیرومند شمال عربستان تابع شاهنشاه ساسانی بودند و در جنوب هم استاندارانی ایرانی بر یمن حکومت می‌‌کردند. از این رو، تصور مرسومی که حمله‌‌ی اعراب را نوعی هجوم خارجی شبیه به حمله‌‌ی مغول قلمداد می‌‌کند نادرست است.

گواهِ این نکته که اعراب در مقام یکی از اقوام ایرانی به ایران‌‌شهر تاخت آورده بودند، نوع گفتمانی بود که میان ایشان و مدافعان شهرها جاری بود. در تمام رایزنی‌‌ها و نامه‌‌نگاری‌‌ها بر این که اعراب و شهرهای مورد تهدیدشان یا شاهنشاه ساسانی پیشینه‌‌ي همزیستی درازمدت دارند و تازیان بخشی از اقوام تابع ایرانی محسوب می‌‌شده‌‌اند تأکید هست. این نکته را تاریخ‌‌نویسان مسلمان اولیه به دقت ثبت کرده‌‌اند که سرداران و فرماندهان ساسانی در نامه‌‌نگاری‌‌های‌‌شان اعراب مسلمان را خوار و بینوا می‌‌دانستند، اما با این همه مدام بر حقی که بر گردن ایشان دارند و پیشینه‌‌ی همزیستی‌‌شان و یاری‌‌هایی که در گذشته به ایشان کرده‌‌اند تأکید داشته‌‌اند. در هیچ بخشی از این نامه‌‌نگاری‌‌ها اعراب هم‌‌چون قومی بیگانه و ناآشنا مورد اشاره واقع نشده‌‌اند. از سوی دیگر، رفتار خود اعراب نیز با آنچه بعدتر از مغولان و روس‌‌ها می‌‌بینیم متفاوت است. تردیدی نیست که انگیزه‌‌ی اصلی اعراب مسلمان از حمله به شهرهای ایرانی غارت و تاراج بوده است. با این همه، کوشش ایشان بیشتر در این راستاست که با نامه‌‌نگاری و رایزنی تابعیت و فرودستی سیاسی مدافعان شهرها را به دست بیاورند و اسلام آوردن که حرکت نمادینِ پذیرش این تابعیت سیاسی است به همین دلیل اهمیتی محوری پیدا کرده است.

ظهور اسلام از این زاویه تحولی در سیاست داخلی ایران محسوب می‌‌شد و با هجوم اقوام بیگانه به ایران‌‌زمین تفاوت داشت. این جریان با اغتشاش و آشفتگی در سیاست ساسانی هم‌‌زمان بود و چه بسا بتوان گفت که معلولِ آن محسوب می‌‌شد. در فاصله‌‌ی چهار ساله‌‌ی 628 تا 632 میلادی پنج یا شش شاه بر اورنگ ایران تکیه زدند، و هرچه گذشت این رقابت نیروهای موازی بر سر تاج‌‌وتخت شدیدتر شد. تا جایی که شاهان در سلسله‌‌مراتبِ قدرت موقعیتی حاشیه‌‌ای پیدا کردند و سرداران و سپهبدان قدرت اصلی را به دست گرفتند و این کمابیش وضعیتی بود که دولت روم برای بخش عمده‌‌ی تاریخش با آن دست به گریبان بود و به همین خاطر از تشکیل یک نظام سیاسی پایدار باز می‌‌ماند. در اواخر کار، در واقع، شیرازه‌‌ی سلطنت دریده شده بود و توافقی بر سر هویت شاهنشاه وجود نداشت. بر اساس سکه‌‌های ضرب شده، هرمز پنجم، خسرو سوم، پیروز دوم و خسرو چهارم هم‌‌زمان با یزدگرد سوم در فاصله‌‌ی سال‌‌های 631 تا 637 م. بر گوشه و کنار ایران حکومت می‌‌کردند و برای خود سکه ضرب می‌‌کردند.

تردیدی نیست که این تباهی و فروپاشی نتیجه‌‌ی سیاست نادرست خسرو پرویز بوده است. باز بر خلاف تصور مرسوم، جنگ‌‌های دیرپای ایران و روم عامل اصلی در این میان نبود و نابخردی خسرو پرویز و تلاش‌‌هایش برای از میان برداشتن سپه‌‌سالارانش بود که متغیر اصلی در انحطاط سیاست ساسانی محسوب می‌‌شد. در جریان جنگ‌‌های ایران و روم سپاهیان ایران کمابیش بی‌‌تلفات و به‌‌سادگی پیشروی می‌‌کردند و قلمروهای قدیمی هخامنشیان را به شکلی استوار در دست داشتند و از حمایت مردم بومی برخوردار بودند. لطمه و زوال در قدرت ساسانیان از هنگامی رخ نمود که کشمکش میان خسرو پرویز و سردارانش آغاز شد. هراکلیوس تازه در این هنگام توانست به درون قلمرو ایران‌‌شهر نفوذ کند و چند شهر آران و آذربایجان را به باد غارت دهد، اما حتا در همین هنگام هم ارتش ساسانی مصر و سوریه و بخش‌‌هایی از آناتولی را به استواری در دست داشت و حرکت هراکلیوس بیشتر به تاخت‌‌وتازی جسورانه و دیوانه‌‌وار شبیه بود.

زمان مرگ خسرو پرویز را می‌‌توان نقطه‌‌ی عطفی در فروپاشی قدرت ساسانی دانست. در ابتدای کار شیرویه قباد کوشید بار دیگر نظم و آرامش را به کشور بازگرداند. او به محض به قدرت رسیدن با بیزانسی‌‌ها صلح کرد و با هراکلیوس عهدنامه‌‌ای نوشت[1] و برای سپاس از پشتیبانی خاندان‌‌های مقتدر پارتی، که او را به تاج‌‌وتخت رسانده بودند، به ایشان پاداش‌‌هایی سخاوتمندانه داد. نمونه‌‌اش آن که گفتیم ورازتیروز پسر سندباد باگراتونی را به مقام تنوتر ارمنستان برکشید و مرزبان آن سامان قلمداد کرد.[2]

با این همه، کشمکش‌‌ها و رقابت‌‌های دیرین هم‌‌چنان برقرار بود و شیرویه نیز به زودی درگیر این دسته‌‌بندی‌‌ها شد و به کشتن سرداران مخالف روی آورد. ثعالبی شاید بر همین اساس شیرویه قباد را شاهی هوسران و خودکامه معرفی کرده است.[3] فردوسی هم در تأیید همین انگاره می‌‌گوید که شیرویه کوشید شیرین ارمنی، زن پدرش، را بفریبد و به وصلت با خویش وا دارد. با این همه، به احتمال زیاد شیرویه شاهزاده‌‌ای جوان و خام بوده که در دست سرداران بزرگ و اشراف مانند مومی نرم بوده و همان‌‌ها وی را به کشتار شاهزادگان و سران خاندان ساسان برانگیختند.

پیش‌‌تر دیدیم که نیروی اصلی پشت قتل خسروپرویز زادفرخ اسپهبد و مهرهرمزد پارسیگ بودند. در دربار شیرویه مرد مقتدر دیگری به نام فیروز هم وجود داشت که بعد از به تخت نشستن‌‌اش مقام وزیری گرفت و او را برانگیخت تا هفده‌‌ تن از برادرانش را کشتار کند.[4] طبری هم می‌‌گوید که فیروز دوست و هم‌‌دستِ مردی به نام شمطا پسر یزدین بود که در دوران خسروپرویز نقشی نزدیک به وزیر دارایی داشت و مأمور گردآوری مالیات زمین‌‌ها و خزانه‌‌دار دربار بود. به گزارش او این شمطا مغز متفکر پشت دسیسه‌‌ی برکناری خسروپرویز بود و فیروز هم همکار و یاور او محسوب می‌‌شد. جالب آن است که این مرد و خاندانش تا چند قرن بعد باقی می‌‌مانند و هم‌‌چنان در تاریخ ایران نقشی تعیین‌‌کننده بازی می‌‌کنند، چون بلعمی نوشته که فیروز نیای خاندان برمکی بوده و نامش را به صورت فیروزان آورده است.[5]

چنین می‌‌نماید که در جریان گفت‌‌وگوها برای صلح با بیزانس، سرداران و سرکرده‌‌های خاندان‌‌های ایران شرقی با ایران غربی اختلاف نظری داشته باشند. این را می‌‌دانیم که شیرویه زمانی تصمیم به صلح گرفت که رومیان تا آذربایجان پیش آمده و چند شهر را غارت کرده بودند و در گنجه اردو زده بودند. از این رو، قاعدتاً سپاه‌‌بد کوست آذربایجان خواهان دستیابی هرچه سریع‌‌تر به صلح و خروج ایشان از این منطقه بوده است. از همین روست که می‌‌بینیم میان خاندان اسپهبدان ماد با سپاه‌‌بد کوست نیمروز توافقی و اتحادی شکل می‌‌گیرد تا هرچه سریع‌‌تر به جنگ با بیزانس خاتمه دهند.

در مقابل ایشان شهروراز قرار داشت که به تازگی سوریه و مصر را فتح کرده بود و انگار در این لحظه هنوز آن مناطق را در اختیار داشت. او آشتی با رومیان را خوش نمی‌‌داشت و در برابر تخلیه‌‌ی سرزمین‌‌های آزادشده مقاومت می‌‌ورزید.[6] با این همه، فرخ هرمزد و پسرانش رستم و فرخزاد که در کوست نیمروز صاحب قدرت بودند بر صلح با روم پافشاری داشتند و همان‌‌ها هم در نهایت کار را پیش بردند و شیرویه را وادار کردند تا در 19 فروردین 628 م. نامه‌‌ای به هراکلیوس بنویسد و درخواست صلح کند.

شهروراز صلیب مقدس را در نوروز 630 م. به اورشلیم بازگرداند.[7] در اقتدار شهروراز و سلطه‌‌ای که بر قلمرو گشوده‌‌شده‌‌ی بیزانسی داشت تردیدی وجود ندارد. چون می‌‌دانیم که هراکلیوس پس از هم‌‌دست شدن با وی بر ضد خسروپرویز هم‌‌چنان از او حساب می‌‌برد و در ضمن می‌‌کوشید با برانگیختن او به خیانت به خاندان ساسان کار شاهنشاهی ایران را بیش از پیش آشفته سازد. پس از مرگ خسروپرویز او به شهروراز نامه نوشت و گفت که حاضر است حق او را بر تاج‌‌وتخت ایران به رسمیت بشمارد و از به قدرت رسیدن او حمایت کند و فرزندانش را بر اورنگ ایران به رسمیت بشناسد و برای غلبه‌‌اش بر رقیبان دیگر سپاهیانی در اختیارش بگذارد،[8] اما شهروراز سیاستمداری ورزیده بود و در ابتدای کار فریفته‌‌ی این وعده‌‌ها نشد و هم‌‌چنان بر نگهداری بخشی از قلمرویی که فتح کرده بود برای ایران پافشاری نشان می‌‌داد.

در نهایت، با فشار خاندان‌‌های ایران شرقی قرارداد صلح بسته شد و شهروراز ناچار شد سرزمین‌‌های فتح‌‌شده را پس دهد. با مرور قرارداد روشن می‌‌شود که دایره‌‌ی نفوذ ارتش ایران حتا پس از مرگ خسروپرویز تا کجاها گسترده بوده است، چون مهم‌‌ترین بند این عهدنامه برای رومیان این بود که شهروراز تعهد می‌‌کرد این سرزمین‌‌ها را تخیله کند و به رومیان بازپس دهد: سوریه، فلسطین (از جمله قیصریه و اورشلیم) انتاکیه و ترسوس در کیلیکیه و بخشی از ارمنستان. آشکار است که ارتش ایران با وجود کشمکش‌‌های درباری و کشته شدن شاهنشاه هم‌‌چنان بر قلمرو گشوده‌‌شده حاکم بوده‌‌اند و مردم این سرزمین‌‌ها هم در گرماگرم این آشوب به ایرانیان وفاداری چشمگیری نشان می‌‌داده‌‌اند، چون هیچ نشانی از سرکشی یا طغیان در این مناطق نمی‌‌بینیم. یعنی پاتک هراکلیوس به خسرو پرویز و پیش تاختن‌‌اش تا قلب آذربایجان نوعی حمله‌‌ی جسورانه‌‌ی بی‌‌باکانه بوده و در زمانی صورت می‌‌گرفته که بخش اعظم خاک امپراتوری روم به استواری در دست سرداران ساسانی بوده است. هر چند پس دادن همه‌‌ی این سرزمین‌‌ها بهایی سنگین بود، با این همه شهروراز موفق شد خسروان و میان‌‌رودان را برای ایران نگه دارد.[9]

به احتمال زیاد نخستین موج حمله‌‌ی اعراب به ساسانیان در این هنگام آغاز شده است. در این مورد مهم‌‌ترین گزارش کهنی که در دست داریم به سیف بن عمر مربوط می‌‌شود که تاریخ‌‌نویسی عرب از طایفه‌‌ی اُسَید از قبیله‌‌ی بنی‌‌تمیم بوده و احتمالاً در دوران خلافت هارون‌‌الرشید در بغداد درگذشته است. روایت سیف در بافت گفتمان سنتی اسلامی جای نمی‌‌گیرد و تصویری که از فتوحات به دست می‌‌دهد بیشتر بر مبنای توجه به طرف ایرانی تکیه دارد. به همین خاطر بعدتر تاریخ‌‌نویسان عرب او را زندیق دانسته و آرای او را نامعتبر شمرده‌‌اند. با این همه، مهم‌‌ترین تاریخ‌‌نویس آغازین تاریخ اسلام که طبری باشد روایت‌‌های او را بر بقیه ترجیح داده و ماجرای سقوط ساسانیان را بر اساس آرای او شرح داده است. اهمیت روایت او در آن است که به پیوند میان جنگ‌‌های رده، فتوحات و شرایط سیاسی داخلی شاهنشاهی ساسانی پی برده و در روایت خویش هر سه رشته از رخدادها را با هم ترکیب کرده است.

سیف بن عمر، که منبع اصلی طبری در شرح تاریخ فتوحات است، گزارش خود را هم بر حسب تاریخ هجری و هم با اشاره به نام و نشان کسی که در آن هنگام بر تخت ساسانی مستقر بوده به انجام رسانده است. از آنجا که در دوران مورد نظر او چرخش قدرت سریعی در دربار ایران دیده می‌‌شد، با نگریستن به نام و نشان شاهانی که نام‌‌شان را می‌‌برد می‌‌توان با دقتی چشمگیر زمان رخدادهای مورد نظر را تشخیص داد. اما نکته در این‌‌جاست که زمان‌‌بندی رخدادها به روایت سیف با آنچه در تاریخ‌‌های دیگر می‌‌بینیم تفاوت دارد. در بیشتر تاریخ‌‌ها آغاز حمله‌‌ی اعراب به ایران سال سیزدهم هجری و پس از جنگ‌‌های رده دانسته شده‌‌ است. سیف این جنگ‌‌ها را بر حسب تاریخ هجری در همان 12 ـ 13 هجری قرار می‌‌دهد، اما اشاره‌‌هایش به شاهان ساسانی هم‌‌زمان به سال‌‌های 8 ـ 11 هجری مربوط می‌‌شود. از دید او جنگ‌‌های مزار، عین تمر، ولجه، فیراض، نماریق و جسر در زمان این شاهان رخ داد: شیرویه قباد (628 م.)، اردشیر سوم (628 ـ 630م)، شهروراز (630 م.)، پوراندخت (630 ـ 632 م.)، آذرمیدخت، (630 ـ 631 م.)، فرخ هرمزد (631 م.) و یزدگرد سوم.

ناهماهنگی میان برخی از این تاریخها در منابع کهن باعث شده که برخی از تاریخ‌‌نویسان تجدیدنظرخواهِ معاصر در صحت کل این گزارش‌‌ها شک روا دارند. در حدی که نات ادعا کرده که اصولاً تاریخ اسلام از بعد از فتوحات آغاز می‌‌شود و هرچه پیش از آن گفته شده تخیلی است و از انعکاس رخدادهای بعد از فتوحات به خاطره‌‌ی صدر اسلام ناشی شده است. از دید او مضمون‌‌های اصلی تاریخ‌‌نگاری صدر اسلام تصویر ایرانیان در جنگ‌‌های فتح ایران‌‌شهر است، که با خاطره‌‌ی جنگ‌‌های رده و بازتاب پیشینه‌‌ی گرانبار تاریخ باستانی ایران گره خورده است. در عین حال نات می‌‌گوید که حتا همین تصویر اعراب از ایرانیان نیز امری تخیلی و ساختگی بوده و قابل استناد نیست.[10]

با مرور نوشتار نات روشن می‌‌شود که او به سادگی نادانی‌‌اش درباره‌‌ی منابع تاریخی ایرانی را هم‌‌چون دلیلی برای بی‌‌اعتبار شمردن‌‌شان در نظر گرفته است. نمونه‌‌اش این که به خاطر ناآشنایی با نام‌‌های ایرانی و معنای پیشوندها و پسوندها گمان کرده نام‌‌هایی مثل بندویه و تیرویه که هم قافیه هستند بر مبنای تخیل تاریخ‌‌نویسان جعل شده‌‌اند و واقعیت تاریخی نداشته‌‌اند.[11] خطایش کمابیش شبیه به آن است که کسی از حضور شناسه‌‌ی نرینه‌‌ی « ـ اوس» در زبان لاتین خبردار نباشد و اسامی سرداران رومیِ ثبت‌‌شده در «تاریخ لیوی» را به این دلیل ساختگی بداند و از این کشف بزرگ نتیجه بگیرد که کل رخدادهای تاریخ لیوی به تاریخی متأخرتر (مثلا بعد از تثبیت مسیحیت در دربار کنستانتین) مربوط می‌‌شود!

کافی است بافت متن‌‌ها و ارجاع‌‌ها و وسواس در سلسله‌‌ی اسناد و ارجاع‌‌ها را در تاریخ‌‌های آغازین عصر اسلامی بنگریم و آن را با اسناد تاریخی همزمان‌‌شان در روم و چین مقایسه کنیم تا دریابیم که حدس نات تا چه پایه نادرست است. در شرایطی که تاریخ‌‌هایی مانند «تاریخ امپراتوری» و نوشتارهای شمعون ستون‌‌نشین ــ که انباشته از ثبت شایعه‌‌ها و رخدادهای فراطبیعی هستند و در حفظ نگاه بی‌‌طرفانه یا ارجاع به منابع روایت هیچ دقتی در آن صورت نگرفته ــ متن تاریخی دانسته می‌‌شوند، چرا باید «تاریخ طبری» یا «طبقات صدر اسلام» را مبهم یا غیرتاریخی پنداشت؟

حقیقت آن است که اغتشاش در تاریخ‌‌گذاری‌‌های منابع قدیمی چندان هم ریشه‌‌ای نیست و بیشتر به ابهام در به‌‌کارگیری تاریخ هجری نزد نویسندگان متقدم مربوط می‌‌شود. پورشریعتی به درستی بر این نکته انگشت گذاشته که هم‌‌زمانیِ موج اول جنگ‌‌های تازیان و ساسانیان باید بر این مبنا بین سال‌‌های 630 تا 632 رخ داده باشند، و نه دو سه سالی دیرتر، بدان شکل که در تاریخ‌‌های کلاسیک می‌‌بینیم.[12] از دید پورشریعتی نبردها در زمانی شروع شده که دولت‌‌های ایران و روم تازه از دو دهه جنگ فرساینده‌‌ فارغ شده بودند و وارد مرحله‌‌ی گفت‌‌وگو برای صلح شده بودند. در این شرایط که هنوز شرایط جنگی به کلی پایان نیافته و آسیب‌‌های جنگ ترمیم نشده بود، نخستین موج تهاجم اعراب آغاز شد. به این ترتیب، پورشریعتی در واقع تاریخ‌‌گذاری ایرانی سیف را بر سالشماری هجری او ترجیح داده است. مثلاً جنگ فیراض که در آن ایران و روم با هم بر ضد اعراب مهاجم متحد شدند و به عصر اردشیر سوم منسوب شده، قاعدتاً باید در سال 9 هجری رخ داده باشد، و نه 12 هجری، چنان‌‌که سیف می‌‌گوید. در این جنگ قبایل نمیر، ایاد و تغلب با فرماندهی خالد بن ولید با نیروهای متحد ساسانی و بیزانسی و متحدان عرب‌‌شان جنگیدند و بر ایشان غلبه کردند. سبک حماسی گزارش پیروزی خالد بن ولید بر دشمنانی چنین متنوع و پرشمار باعث شده تا برخی از پژوهشگران کل ماجرا را ساختگی و غیرواقعی بدانند.[13] اما اگر زمان‌‌بندی پیشنهادی پورشریعتی را بپذیریم ایرادی در اتحاد این نیروها نخواهیم یافت، چون در این تاریخ نیروهای بیزانسی در کنار سپاهیان شهروراز قرار داشته و با هم در یک جبهه می‌‌جنگیده‌‌اند.

ناهم‌‌زمانی در سالشماری هجری و تاریخ‌‌گذاری بر حسب هم‌‌زمانی با شاهان ساسانی تنها به گزارش سیف بن عمر مربوط نمی‌‌شود. حمزه اصفهانی هم نوشته است که خالد بن ولید در زمان سلطنت پوراندخت به حیره تاخت آورد[14] و به این ترتیب زمان حمله‌‌اش به 629 ـ 631 م. مربوط می‌‌شود و این اواخر دوران زمام‌‌داری ابوبکر و ابتدای خلافت عمر است. به این ترتیب، تاریخ مرسومِ این تازش که در سال دوازدهم هجری (634 م.) قرار می‌‌گیرد، نادرست است، چون در این هنگام یزدگرد سوم بر تخت ساسانی نشسته بود و نه پوراندخت.

سیف می‌‌گوید که آغازگاه فتوحات زمانی بود که خالد بن ولید مسیلمه کذاب را در یمامه شکست داد و پیامی از ابوبکر دریافت کرد که به او دستور می‌‌داد به اُبُلّه (بصره) بتازد و با ایرانیان بجنگد. تاریخ‌‌نویسان امروزین درباره‌‌ی این که به راستی خالد ابله را فتح کرده باشد، تردید روا داشته‌‌اند و بیشتر ترجیح داده‌‌اند فتح این ناحیه را به دست عتبه بن غزوان به سال 634 م. بدانند،[15] اما خلیفه بن خیاط و بلاذری و منابع کهن دیگری هستند که بر حضور و عملیات خالد در حوالی بصره گواهی می‌‌دهند.

به گزارش طبری خالد بن ولید به ابله تاخت و با سپاهی ایرانی روبه‌‌رو شد که فرماندهانش عبارت بودند از جابان (گاوان) حاکم اُلیس، آزادبه حاکم حیره و پهلوانی به نام سردار هرمز. سیف بن عمر این جمله‌‌ی مهم را ثبت کرده که این سردار هرمز پس از خبردار شدن از حمله‌‌ی اعراب نامه‌‌ای به شیرویه (628 م.) و اردشیر سوم (628 ـ 630 م.) نوشت و بعد از هشدار دادن به ایشان بسیج سپاهیانش را آغاز کرد. ابن اثیر هم می‌‌گوید این ماجرا در زمان اردشیر سوم رخ داد. در این حالت، اگر به جمع‌‌بندی تاریخ‌‌ها بپردازیم این نبرد احتمالاً در 628 م. و دست بالا تا 630 م. رخ داده است. همه‌‌ی این منابع در ضمن تاریخ جنگ ابله را سال 12 ق. دانسته‌‌اند، اما این زمان با 633 م. برابر می‌‌شود. پورشریعتی پیشنهادی جسورانه کرده و گفته که به خاطر نوپا بودن تاریخ هجری قمری در این هنگام و ناآشنایی اعراب با آن، بهتر است تاریخ‌‌گذاری هجری به کلی کنار نهاده شود و تنها به روش قدما برابری با سال سلطنت شاهنشاهان ساسانی معیار گرفته شود.[16] اگر این روش را که درست‌‌تر هم می‌‌نماید اختیار کنیم، نبرد ابله به احتمال زیاد در نیمه‌‌ی دوم سال 628 م. (سال 7 ق.) رخ داده است.

طبری می‌‌گوید که هرمز بعد از بسیج سپاه، فرماندهی دو بال آن را به دو برادر سپرد که قباد و انوشجان نامیده می‌‌شدند و نسب ساسانی داشتند. بلاذری در جایی هم نام پدر انوشجان را آورده و او را جشنس‌‌ماه خوانده است (نوشجان بن جوشناسما). پورشریعتی حدس زده که انوشجان شکل تحریف‌‌شده‌‌ی نام انوش گشنسپ بوده باشد و پدرش جشنس‌‌ماه همان ماه‌‌آذرگشنسپ وزیر لایق دوران اردشیر سوم باشد که در ضمن سپه‌‌سالار او نیز محسوب می‌‌شد.[17] این حدس او با این شاهد تقویت می‌‌شود که حمزه‌‌ی اصفهانی می‌‌گوید در دوران انوشیروان و بخشی از عصر هرمز پنجم حکومت سرزمین اعراب به دست سرداری پارسی بود به نام انوش جشنسب.[18] انوشجان سرداری مقتدر بود و بعد از نبرد با اعراب با آنها قرارداد صلحی نوشت و در مقابل به ایشان اجازه داد تا کاخ دخترعمویش کامِندار دختر نرسه را در نهرالمرعات غارت کنند.

جنگ بعدی که ذات‌‌السلاسل نام داشت، به گزارش ابن هشام، واقدی و ابن سعد در سال هشتم هجری رخ داد و هرمز در جریان آن به قتل رسید. طبری هنگام شرح کشته شدن هرمز می‌‌گوید که او در میان هفت خاندان ایرانی از همگان مهتر بود و بعد از مرگش انوشجان و قباد روی به هزیمت نهادند. در عین حال طبری در نقل خود از سیف بن عمر روایت او را نادرست می‌‌داند و می‌‌گوید آنچه او درباره‌‌ی این نبرد گفته با گزارش‌‌های دیگر ناسازگار است. او می‌‌گوید نبرد ذات‌‌السلاسل در زمان عمر به سال 14 ق. رخ داد. بلنکشیپ گزارش‌‌ها در این زمینه را مرور کرده و به این نتیجه رسیده که روایت سیف بن عمر درست بوده است. او داستان جنگ ذات‌‌السلاسل را از خلیفه بن خیاط نقل کرده و وی می‌‌گوید این نبرد و تاخت‌‌وتازهای عمرو عاص و زیاد بن حارثه در حیره به دستور پیامبر اسلام در سال هفتم هجری انجام پذیرفت و این یک سال پس از سال ششم هجری بود که در آن نامه‌‌ی پیامبر به خسروپرویز گسیل شده بود.

این را می‌‌دانیم که شیرویه پس از شش هفت ماه سلطنت درگذشت، اما دلیل مرگش درست روشن نیست. به گزارش سیف در همان سالی که خسروپرویز برکنار و اعدام شد، شیرویه هم در اثر طاعون درگذشت.[19] در روایت دیگری که تئوفانس آورده، در دسیسه‌‌ای درباری مسمومش کردند. آشکار است که مرگ او در اواخر سال 628 م. با بروز آشفتگی‌‌هایی در مرزهای غربی ایران همراه بوده است. ثعالبی این گزارش مهم را ثبت کرده که در این هنگام دسته‌‌هایی از تازیان به شهرهای ایرانی هجوم آورده بودند و «بادهای بنیان‌‌کن از عربستان وزیدن گرفته بود».[20] این می‌‌تواند نخستین گزارش از حمله‌‌ی مسلمانان به قلمرو ساسانی باشد. به خصوص که دینوری هم گفته که کمی بعد از آن، در دوران به قدرت رسیدن پوراندخت، مثنی بن حارثه با پشتیبانی قبیله‌‌ی بکر بن وائل به حیره تاخت آورد و این در زمان خلافت ابوبکر رخ داد.[21] هم‌‌چنین این گزارش را داریم که شهروراز هم‌‌چنان سودای جنگ با بیزانس را در سر داشت و خودسرانه بخش‌‌هایی از قلمرو بیزانس را اشغال کرده بود.[22]

پس از مرگ شیرویه شاهزاده‌‌ای ساسانی را با نام اردشیر سوم بر تخت نشاندند. این شاهزاده کودکی هفت ساله بود و چهره‌‌اش بر سکه‌‌ها سن اندکش را نشان می‌‌دهد. آشکار است که در این هنگام سرداران و رهبران اشراف همه‌‌کاره‌‌ی کشور بودند و شهروراز احتمالاً در مقابل وفاداری به این شاه نوباوه این اجازه را دریافت کرده که بار دیگر ارتش خود را در قلمرو بیزانس به حرکت دربیاورد.[23]

با این همه، خطر اعراب هم‌‌چنان باقی بود و چنین می‌‌نماید که ایرانیان به خاطر اصرار در حفظ قلمرویی که از رومیان ستانده بودند، دست‌‌اندازی‌‌های ایشان را نادیده می‌‌انگاشته‌‌اند. حمله‌‌ی بعدی تازیان به جنگ مذار انجامید که تاریخش به روایت سیف بن عمر به سال دوازدهم هجری مربوط می‌‌شود. هر چند باز آشفتگی‌‌ای در زمان‌‌بندی‌‌های هجری دیده می‌‌شود. بر اساس این روایت وقتی سردار هرمز برای اردشیر سوم نامه نوشت و به او خبر داد که خالد بن ولید از یمامه به سوی او هجوم آورده، از سوی دربار اردشیر سوم سرداری به نام کارن (به روایت سیف: کارن بن قاریانیس) را به نزدش گسیل کرد. کارن، که نامش معلوم نیست اما روشن است که به این خاندان تعلق داشته، زمانی به میدان رسید که هرمز در جنگ کشته شده بود. او سربازان ایرانی را که در حال عقب‌‌نشینی بودند دور خود جمع کرد. طبری از سیف این نکته را نقل کرده که سربازان فراری وقتی در مذار به کارن رسیدند خویشتن را به خاطر گریختن سرزنش کردند و «بازماندگان اهواز و فارس به بازماندگان آذربایجان و سواد گفتند که اگر پراکنده شوید دیگر هرگز نخواهید توانست به هم باز بپیوندید» و قرار گذاشتند که همان‌‌جا بمانند و با تازیان بجنگند. در نتیجه کارن انوشجان و قباد را به رهبری بال راست و چپ سپاه خویش گماشت. پورشریعتی با نقل این بخش از داستان و اشاره به نقل قولی از مسعودی می‌‌گوید که این دو دسته از سپاهیان که به هم دل و جرأت می‌‌دادند، در واقع به دو رسته‌‌ي پارسیگ در فارس و اهواز و پهلویگ در آذربایجان اشاره می‌‌کنند که زیر فرمان سرداران ساسانی و پارتی می‌‌جنگیدند.[24] با این همه، سیل اعراب پرشمارتر از آن بود که بشود جلویش را گرفت و با وجود دلیری‌‌ای که این سپاهیان نشان دادند، در نبرد مذار هم شکست خوردند و کارن، انوشجان و قباد همگی در میدان نبرد کشته شدند.

اردشیر سوم برای جبران این لطمه سرداری به نام اندرزگر (طبری: اندرزغر) را به جنگ اعراب فرستاد و چون سپاهیان در برابر فرمان او مقاومت می‌‌ورزیدند، بهمن جادویه را به عنوان جانشین او گسیل کرد و این دو به هم پیوستند و در برابر اعراب صف آراستند. این که چرا اندرزگر نزد سپاهیان پذیرشی نداشته را منابع کهن به اشاره برگزار کرده‌‌اند. اما چنین می‌‌نماید که تبار و زادگاه او مشکلی داشته باشد. چون طبری می‌‌گوید او مردی دورگه بود و اشاره می‌‌کند که در مداین زاده شده اما در آنجا پرورده نشده بود. این را هم می‌‌دانیم که اندرزگر لقب و نام منصبی است و اسم فرد نیست. هم‌‌چنین این خبر را داریم که بسیاری از کودکانی که در دوران غلبه‌‌ی مزدکیان از پیوند خاندان‌‌های بلندمرتبه و فروپایه زاده شدند، این لقب را به عنوان نام خانوادگی خویش برمی‌‌گزیدند.[25] از این رو، پورشریعتی حدس زده که اندرزگر یادشده نیز یکی از این کودکان بوده باشد.[26] این سپاه در نبرد ولجه در برابر اعراب جنگید، اما شکست خورد و عقب‌‌نشینی کرد. در این هنگام شورش شهروراز در برابر اردشیر سوم آغاز شده بود و بهمن جادویه برای سهم‌‌خواهی از قدرت میدان نبرد را ترک کرد و به تیسفون رفت و فرماندهی سپاهیان را به جابان (گاوان) سپرد. اما در این میان اعراب بار دیگر حمله بردند و با وجود پایداری دلیرانه‌‌ی گاوان و سربازانش، ایشان را در اُلَیس شکست دادند.

آنچه دربار ساسانی را در رویارویی با اعراب فلج کرد، درگیری‌‌های داخلی میان سیاستمداران و سرداران بود. گفتیم که با بر تخت نشستن اردشیر سوم وزیری که اداره‌‌ی امور دربار را در دست گرفت مردی بود به نام ماه‌‌آذر‌‌گشنسپ که اسمش در منابع اسلامی به صورت مَه‌‌ آذرجشنس (طبری و ابن بلخی) یا ماه آذرجوشنس (ابن اثیر و یعقوبی)[27] ثبت شده است.[28] درباره‌‌ی مقام درباری پیشین او اشاره‌‌هایی پراکنده وجود دارد. طبری می‌‌گوید رئیس خوانسالاران دربار (رئیس اصحاب المعده) بوده است و ابن بلخی لقبش را به صورت اتابک قید می‌‌کند.[29] هم‌‌چنین این اشاره وجود دارد که او پسر دایی خسروپرویز بوده است. همه‌‌ی این منابع در این مورد توافق دارند که این مرد بسیار کاردان و لایق بود و کاروبار دربار ساسانی را با نظم و ترتیب اداره می‌‌کرد.

از سوی دیگر این را می‌‌دانیم که فرماندهی نیروهای نظامی به کسی به نام پیروزخسرو سپرده شده بود. فردوسی درباره‌‌اش می‌‌گوید «به پیروز خسرو سپردم سپاه/ که از داد شادست و شادان ز شاه». ثعالبی نام وی را به صورت خسروفیروز ثبت کرده و دایره‌‌ی اختیاراتش را بیشتر دانسته و او را متولی همه‌‌ی امور شاهنشاه خردسال برشمرده است.[30] پورشریعتی معتقد است که این شخص همان فیروزان است که در زمان شیرویه وزیر بود و در این دوران چهره‌‌ی مقتدر پشت صحنه‌‌ي دربار ساسانی محسوب می‌‌شد.[31] به این ترتیب، ریاست دیوان‌‌سالاریِ ساسانی و نظام ارتش به دو تن محول شده بود که به اسم اردشیر سوم خردسال فرمان می‌‌راندند.

چنین می‌‌نماید که بر تخت نشاندن اردشیر سوم نتیجه‌‌ی هم‌‌داستان شدنِ جبهه‌‌ای از اشراف به رهبری ماه آذرگشنسپ بوده باشد که رقیب شهروراز محسوب می‌‌شده‌‌اند. چون او بعد از زمانی کوتاه به خاطر این که ماه آذرگشنسپ و دربار در گزینش شاه نو با او مشورت نکرده بودند به خرده‌‌گیری از ایشان روی آورد و در نهایت بر اردشیر سوم شورید.[32] شهروراز که سودای سلطنت داشت، در اواخر بهار 629 م. با هراکلیوس گفت‌‌وگو کرد و به آشتی دست یافت. چنین می‌‌نماید که نیروهای او از خردادماه پس نشستن از سرزمین‌‌های فتح‌‌شده در سوریه را آغاز کرده باشد[33] و از این رو مذاکره‌‌ی نهایی در امرداد 629 م. هم‌‌چون فرجامی بر این توافق بود و آغازگاهش محسوب نمی‌‌شد. اعراب از همین پس نشستن ایرانیان سود جستند و کوشیدند خلأ قدرت ایشان را پر کنند. اما نیروهای بیزانسی به سرعت واکنش نشان دادند و در اواخر امرداد و اوایل شهریور تازیان را در نبرد متعه شکست دادند.[34]

آنگاه شهروراز با سپاه کوچک شش هزار نفره‌‌ای به سوی تیسفون پیش رفت و نخست در ورود به شهر ناکام ماند. چون ماه آذر گشنسپ دروازه‌‌ها را بسته بود و تصمیم داشت با او رویارو شود. اما شهروراز به سرعت توانست با سران اشراف به توافقی دست یابد و دروازه‌‌ها بر رویش گشوده شد. کسانی که به اردشیر سوم خیانت کردند و به جبهه‌‌ی او پیوستند در تاریخ طبری دو تن به نام‌‌های نیوخسرو و نامدار جُشنس نامیده شده‌‌اند و به ترتیب فرمانده‌‌ی گارد سلطنتی و سپاه‌‌بد نیمروز دانسته شده‌‌اند. پورشریعتی بر این مبنا حدس زده که نیوخسرو همان فیروزخسرو (فیروزان) بوده، و معتقد است گزارش طبری به متحد شدن شهروراز و سپاه‌‌بد نیمروز دلالت می‌‌کند،[35] یعنی از دید او در این مقطع سپاه‌‌بد نیمروز که لقب پارسیگ داشته و احتمالاً از خاندان سورن بوده با شورش خاندان مهران همراه می‌‌شود.

این اتحاد چندان نیرومند بود که شهروراز توانست بدون مقاومت چندانی وارد تیسفون شود و اشراف مخالف خود را عزل یا اعدام کند و اموال‌‌شان را مصادره نماید و اردشیر سوم خردسال را نیز به قتل برساند. آنگاه در هفتم اردیبهشت سال 630 میلادی شهروراز خود تاج بر سر نهاد و ادعا کرد که سلطنت از خاندان ساسان به خاندان مهران منتقل شده است.

ادعای شهروراز بر تاج‌‌وتخت در ادامه‌‌ی مستقیم دعوی بهرام چوبین مهرانی بر تاج‌‌وتخت قرار می‌‌گرفت و شورش و حکومت کوتاه مدتِ ویستهم را نیز باید در همین بافت فهم کرد. این بدان معناست که دست‌‌کم در میان طبقه‌‌ی اشراف نظامی درباره‌‌ی حقانیت خاندان ساسانی بر تاج‌‌وتخت تردیدهایی پدید آمده بود. با این همه، این تردیدها چندان نبود که خاطره‌‌ی چهارصد سال زمام‌‌داری شکوهمند ساسانیان را خدشه‌‌دار کند و توده‌‌ی مردم و تاریخ‌‌نویسانی که بعدتر این رخدادها را روایت کرده‌‌اند، شهروراز را نیز مانند بهرام چوبین و ویستهم غاصبانی بیش ندانسته‌‌اند که پا را از گلیم خویش درازتر کرده بودند. طبری هنگام شرح داستان تاج‌‌گذاری شهروراز داستانی نمادین را بازگو می‌‌کند و می‌‌گوید شاه غاصب در زمان بر تخت نشستن به اسهالی شدید دچار شد و ناگزیر شد در برابر تختگاه لگنی برای قضای حاجت بنهد و به این ترتیب به حرمت تاج‌‌وتخت ایران توهین روا داشت. به خاطر همین نامشروع نمودن شاهِ غاصب بود که در زمانی اندک او را به قتل رساندند.

شهروراز از فروردین تا خرداد سال 630 م. بر تخت تیسفون تکیه زده بود و ادعای سلطنت داشت و در همین هنگام بود که حمله‌‌ی بعدی اعراب آغاز شد و نتیجه‌‌اش در جنگ عین تمر تعیین شد. این جنگ پس از عقب‌‌نشینی شیرزاد از انبار واقع شد و در آن سرداری به نام مهران سردار ایرانیان بود که پسر بهرام چوبین دانسته شده است. در این نبرد قبایل عرب نمیر و تغلب و ایاد با مهران هم‌‌سنگر بودند، اما باز هم نتوانستند در برابر سیل جمعیت تازیان مهاجم مقاومت کنند و شکست خوردند. این سه قبیله‌‌ی عرب که به مسیحیت گرایشی داشتند دنباله‌‌ی جنگ با مسلمانان را رها نکردند و پس از شکست بار دیگر در جنگ فراض زیر بیرق ایرانیان جمع شدند، با این تفاوت که این‌‌بار رسته‌‌ای از سپاهیان رومی نیز به ایرانیان پیوسته بودند. معمول است که این جنگ را به پیروی از گزارش سیف بن عمر به سال دوازدهم هجری مربوط بدانند. اما پورشریعتی در روایت انتقادی‌‌اش از جنگ‌‌های ایرانیان و تازیان آن را به همان سال نهم هجری و دوران زمام‌‌داری شهروراز مربوط دانسته است که به خاطر همیاری سپاهیان شهروراز و رومیان پذیرفتنی هم می‌‌نماید.[36]

درباره‌‌ی بافت ارتش در عربستان پیش از دوران فتوحات اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم[37] و چنین می‌‌نماید که در این دوران تنها شکل سازماندهی نظامی دسته‌‌های عشیره‌‌ای بوده باشند که برای نبرد در قالبی نه چندان منظم با هم روبه‌‌رو می‌‌شده‌‌اند. با این همه بافت فرهنگی و سرمشق غایی رزم‌‌آرایی‌‌شان ارتش‌‌های ایرانی بودند و خویشتن را هم‌‌چون وابسته و وارث سبک جنگی ایرانیان قلمداد می‌‌کردند.[38] مسلمانان هم‌‌زمان با بزرگ‌‌تر شدن شمار سربازان‌‌شان و توسعه‌‌ی پیچیدگی ماشین جنگی‌‌شان قواعد و نظم و ترتیب حاکم بر ارتش‌‌های ساسانی را پذیرفتند و همان را در میان خود برقرار ساختند. به این ترتیب قلب سپاه، بال راست و چپ، جلودار و عقب‌‌دار از هم تفکیک شدند.[39]

با این همه، اعراب هم‌‌چنان از نظر ساز و برگ و هنر رزم‌‌آرایی بدوی محسوب می‌‌شدند. نیرویی که آنان را به ارتشی پیروزمند و شکست‌‌ناپذیر تبدیل می‌‌کرد پیش از هرچیز شمار زیاد و جمعیت چشمگیرشان بود که از انفجار جمعیتی شبه‌‌جزیره‌‌ی عربستان در زمان ظهور اسلام ناشی شده بود. پایبندی به دین اسلام بر خلاف تفسیرهای تاریخ‌‌نویسانِ قرونِ بعد اهمیت زیادی نداشته است، چون از سویی بیشتر قبایل مهاجم همان‌‌هایی بودند که در زمان ابوبکر از اسلام سرپیچیدند و می‌‌بینیم که بعدتر هم سرداران‌‌شان پایبندی خاصی به آیین اسلام نشان نمی‌‌دهند و در نهایت آن را هم‌‌چون پوششی برای تمایز عرب از عجم و پیروزمند از شکست خورده بازتعریف می‌‌کنند.

جنگ مهمی که تا حدودی پیشاهنگ فتوحات بعدی اعراب بود، در همین مقطع زمانی رخ داد. مثنی بن حارثه که مردی جنگاور و غارتگر بود، پس از آن که خالد بن ولید حیره را ترک کرد، به این سامان آمد و رهبری قوای عرب مسلمان را به دست گرفت. قدرت ساماندهی او قبایل عرب را زیر یک پرچم جمع کرد و جنگ یرموک را رقم زد. سیف از سویی تاریخ آن را در سال سیزدهم هجری قرار داده و از سوی دیگر می‌‌گوید در زمان حکومت شهروراز حادث شد، و این قول دوم را بیشتر باید جدی گرفت.

به هر رو، این بار شهروراز سپاهی بزرگ با ده هزار سرباز با فرماندهی هرمز جادویه به مصاف اعراب فرستاد. از آنجا که نام پدر بهمن جادویه را خورهرمزان ذوالحاجب دانسته‌‌اند، بعید نیست که این فرد پدر بهمن بوده باشد. در تاریخ‌‌های دوران اسلامی تأکید شده که این سپاهیان از مردمی عادی و ناآشنا با فنون جنگی تشکیل یافته بودند و طبری سرکرده‌‌های‌‌شان را خوکبذ و کوکبذ آورده که یعنی مأمور نگهداری خوک و مرغ!

طبری می‌‌گوید شهروراز به عمد و برای حقیر شمردن اعراب چنین کرده بود و در نامه‌‌ای که مثنی نوشت فخر فروخت که با سپاهیانی تشکیل‌‌شده از خوک‌‌چرانان و مرغداران او را شکست خواهد داد. اما به احتمال زیاد این ترکیب غیرعادی سپاهیان ایرانی نتیجه‌‌ی کشمکش‌‌های درباری در تیسفون و رویگردان شدنِ سرداران بزرگ از شهروراز بوده است و همان هم پس از سه ماه به دولت نوپای وی پایان داد. به گزارش طبری در همان هنگامی که هرمز جادویه از اعراب شکست خورد، شهروراز هم به دست مخالفانش به قتل رسید، یعنی زمامداری‌‌اش تنها چهل روز پایید[40] و روز 11 خرداد ماه همان سال به دست فوس فرخ، پسر ماه خورشیدان، به قتل رسید. بلعمی این فرد را ساقفرخ نامیده که تحریف همان فوس‌‌فرخ باید باشد. چون ابن بلخی هم وی را پوس‌‌فرخ نامیده است و می‌‌گوید پوراندخت او را به کشتن شهروراز برانگیخته بود.[41]

چنین می‌‌نماید که این فرد سپاهیانی را زیر فرمان داشته باشد و قضیه‌‌ی قتل شهروراز یک دسیسه‌‌ی درباری صرف نبوده باشد. چون ثعالبی که نام وی را به صورت هرمز اصطخری ثبت کرده، می‌‌گوید با سربازانش با شهروراز جنگید و او را بکشت.[42] این حرکت واکنشی بوده به قتل اردشیر سوم ساسانی و چنین می‌‌نماید که گذشته از پوراندخت شمار زیادی از درباریان و سرداران با قیام فوس‌‌فرخ در خونخواهی اردشیر همراه شده باشند. طبری می‌‌گوید فوس‌‌فرخ با دو برادرش همراه بود که از قتل اردشیر خشمگین بودند. هم‌‌چنین از سردارانی به نام زادان فرخ شهرداران و ماهوی که استاد شهسواران (مؤدب الاساوره) بوده یاد کرده و گفته که شمار زیادی از بزرگان و سرداران با ایشان همراه شده بودند. این گروه همان کسانی بودند که به خاندان ساسانی وفادار مانده بودند و پوراندخت را پس از نابودی شهروراز بر تخت نشاندند. پوراندخت هم فوس‌‌فرخ را به نخست‌‌وزیری برکشید و اداره‌‌ی امور را به دست او سپرد.

بلعمی اشاره کرده که فوس‌‌فرخ از مردم خراسان بود و پورشریعتی بر اساس معنای نامش، و این نکته که فوس/ پوس به معنای فرزند است و بنابراین نامش هم‌‌معنای زادفرخ می‌‌شود، او را خودِ فرخ هرمزد دانسته است. از دید او لقبِ ماه خورشیدان که به فوس‌‌فرخ داده شده، دلالتی دینی دارد و به معنای آن است که او از ستایندگان و تحت حمایت ماه و خورشید بوده است.[43] مهم‌‌ترین برگه‌‌ای که او بحث خود را بر آن استوار ساخته، گزارش سبئوس است که می‌‌گوید پس از به قدرت رسیدن پوراندخت «خرخ هرمزد شاهزاده‌‌ی آتورپاتکان به ریاست وزیران منصوب شد»[44].

اگر این گزارش را مبنا بگیریم، که معقول هم می‌‌نماید، کسی که شهروراز را از میان برده همان اسپهبد کوست باختر بوده که از ابتدا نیز با وی سر ناسازگاری داشت و بی‌‌شک در برابر ادعای سلطنت وی خاموش نمی‌‌نشست. در این حالت، در میان این همدستان، زادان فرخ شهرداران هم آشکارا همان زادفرخ یا فرخزاد پسر فرخ هرمزد باید باشد که انگار در این هنگام منصب شهرداری داشته است. یعنی شورش شهروراز و تلاش خاندان مهران برای غصب سلطنت ساسانیان با واکنش خاندان اسپهبدان و رهبرشان، که سپاه‌‌بد آذربایجان بود، روبه‌‌رو شد و به مرگ شهروراز و بازگشت قدرت به خاندان ساسانی همراه شد.

نکته‌‌ای که در این میان وجود دارد آن است که سبئوس سرسختانه فوس‌‌هرمزد یا همان فرخ‌‌هرمز را سپاه‌‌بد آذربایجان می‌‌داند، اما منابع ایرانی از جمله «فارسنامه» او را سپاه‌‌بد خراسان دانسته‌‌اند.[45] طبری می‌‌گوید که او در دوران حکومت آزرمیدخت این مقام را در اختیار داشت، هر چند اشاره مهمی دارد مبنی بر این که در این هنگام پسرش رستم ــ که بعدها به جنگ تازیان رفت ــ در خراسان هم‌‌چون نماینده‌‌ی پدرش حکومت می‌‌کرد. بلعمی همین روایت را تکمیل کرده و گفته که شهربانی خراسان را خسروپرویز به فرخ هرمزد داده بود اما چون خودش در تیسفون به خدمت شاهنشاه گمارده شده بود پسرش رستم هم‌‌چون جانشینی به خراسان رفت و به جایش فرمان راند. هم بلعمی و هم مسعودی همین ماجرا را آورده‌‌اند و هم‌‌داستان با دیگر منابع گفته‌‌اند که وقتی آزرمیدخت در پاسخ خواستگاری فرخ هرمزد او را به قتل رساند، پسرش رستم از خراسان به خونخواهی وی به حرکت درآمد و به تیسفون رفت و آزرمیدخت را بکشت. به این ترتیب، روشن است که فرخ هرمزد، که مقام اصلی‌‌اش سپاه‌‌بدی کوست آذربایجان بوده، در خراسان نیز ریشه داشته و فرزندش رستم در این سامان صاحب قدرت بوده است. جالب آن که مسعودی اصولاً رستم را با صفت «آذری» می‌‌شناسد و می‌‌گوید او دیرگاهی در مقام دریگ‌‌بدیِ آذربایجان خدمت کرده بود.[46]

با آن که شهروراز به سادگی در برابر خونخواهی ساسانیان شکست خورد و از میان رفت، نباید اقتدار خاندان مهران را را در این میان دست‌‌کم گرفت. طبری این گزارش مهم را ثبت کرده که بعد از به قدرت رسیدن پوراندخت، شاپور بن شهروراز به شاهی رسید و هم‌‌زمان الفرخزاد بن البندوان زمام امور را به دست گرفت و از شاپور آزرمیدخت را خواستگاری کرد. بنابراین خاندان شهروراز حتا پس از مرگ او نیز با رهبری پسرش شاپور هم‌‌چنان مقتدر و بانفوذ باقی مانده و احتمالاً در جریان بر تخت نشاندن پوراندخت نقش مهمی ایفا کرده و جایگاه خویش را با ازدواج با وی تثبیت کرده است.

در این میان فرخزاد بن بندوان باید همان فرخ هرمزد پسر ویندویه بوده باشد، و او کسی بود که می‌‌خواست به همین ترتیب با آزرمیدخت وصلت کند و جایگاهی مشابه با شاپور پیدا کند. همه‌‌ی منابع در این مورد هم‌‌داستان هستند که وزیر پوراندخت همین فرخ هرمزد بوده است. این را هم باید در یاد داشت که احتمالاً در این لحظه فرخ هرمزد سرکرده‌‌ی خاندان اسپهبدان و شاپور شهروراز رهبر خاندان مهران بوده است.

بنابراین پس از قتل اردشیر سوم و اغتشاشی که به دنبالش رخ داد و به سلطنت کم‌‌دوام و مرگ شهروراز انجامید، دو خاندان مهران و اسپهبدان که با هم رقابتی داشتند به شکلی توافق کرده‌‌اند تا شاهدختانی ساسانی را بر تخت بنشانند و به اسم ایشان سلطنت کنند. این نکته را باید در نظر داشت که همین دو خاندان پارتی بودند که بیشترین ازدواج‌‌ها را با خاندان ساسانی داشته‌‌اند. بنابراین پیوند شاهدختان ساسانیِ بازمانده از کشتار شیرویه و سرکرده‌‌های خاندان مهران و اسپهبد راه حل سیاسی دم دستی و آشنایی به نظر می‌‌رسیده است.

پس کوشش برای حل کردن مسأله‌‌ی سیاسیِ جانشینی با راهبردی خانوادگی از این رو ممکن و شدنی جلوه می‌‌کرد که خاندان‌‌های اسپهبد و ساسان و مهران پیشاپیش درهم تنیدگی‌‌ای پیدا کرده بودند و با هم خویشاوند شده بودند. بر همین مبنا سرداران بزرگ این دو خاندان خود را هم‌‌پایه و رقیب ساسانی‌‌ها قلمداد می‌‌کردند و خویش را در فره خاندان ساسان شریک می‌‌شمردند. این را می‌‌دانیم که یکی از خواهران خسروپرویز به خاطر ازدواج با یکی از بلندپایگان خاندان مهران با همین اسم مهران خوانده می‌‌شد.[47] این جمله را هم طبری نقل کرده که وقتی فرخ هرمزد با واسطه‌‌ی شاپور شهروراز از آزرمیدخت خواستگاری کرد، آزرمیدخت شاپور را پسرعمه خطاب کرد. هم‌‌چنین گزارش سبئوس را داریم که می‌‌گوید پوراندخت با شهروراز ازدواج کرده بود،[48] اما بعید نیست دختر خسروپرویز (پوراندخت) را با خواهر او اشتباه گرفته باشد. در این حالت حدس پورشریعتی که شهروراز را خواهرزاده‌‌ی خسروپرویز و نتیجه‌‌ی وصلت خاندان مهران با خاندان ساسانی می‌‌داند محتمل جلوه می‌‌کند.[49]

چنین می‌‌نماید که فرخ هرمزد هوادار پوراندخت و شاپور هوادار آزرمیدخت بوده باشد، و تلاش هر یک برای غلبه بر دیگری به صورت خواستگاری و تلاش برای ازدواج با زنِ رقیب و دسیسه‌‌های مرگبار پیامد آن بازتاب یافته باشد. کشمکش میان این دو خاندان به قدرت گرفتن و برکنار شدن نوبتیِ این دو شاهدخت منتهی شد. یعنی نخست در ابتدای سال 630 م. پوراندخت بر تخت نشست و چند ماه بعد برکنار شد و شاپور شهروراز مدتی کوتاه قدرت را به دست گرفت و بعد آزرمیدخت را بر تخت نشاند.

در میان این دو نخست فوس‌‌فرخ یا فرخ هرمزد بود که پس از دستیابی به مقام نخست‌‌وزیری کوشید پیوندی با خاندان ساسانی برقرار کند و از شاهدختی ساسانی خواستگاری کرد. سبئوس نوشته که او سودای وصلت با خودِ پوراندخت را در سر داشته و شاهدخت که تازه به قدرت رسیده بود نخست وانمود کرد با او همراه است، اما بعد او را به قتل رساند. این را هم باید دانست که منابع ایرانی می‌‌گویند خواستگاری فوس‌‌فرخ از آزرمیدخت، خواهر پوراندخت، بوده است.[50] با این همه تاریخ‌‌نویسان ایرانی با سبئوس هم‌‌داستان هستند که زنی که فوس‌‌فرخ خواهانش بود (به روایت وی آزرمیدخت) خواستگار مقتدر خود را به قتل رساند. در میان این دو داستان قاعدتاً گزارش ایرانیان دقیق‌‌تر و درست‌‌تر است و باید ماجرای خواستگاری و قتل فرخ هرمزد را به دوران آزرمیدخت مربوط دانست.

فرخ هرمزد وقتی پاسخ منفی آزرمیدخت به خواستگاری‌‌اش را شنید، خود را ستون کشور و رهبر مردم ایران خواند و سر به شورش برداشت و پادشاهی را غصب کرد.[51] سکه‌‌های او که در نهاوند و استخر ضرب شده نام هرمز پنجم را بر خود دارند و به این ترتیب وی را در زنجیره‌‌ی شاهان ساسانی پیشین قرار می‌‌دهند. جالب آن که سکه‌‌هایی در دست داریم که بر آنها نیمرخ آزرمیدخت و مردی کنار هم تصویر شده است و حدس بر آن است که این مرد همان فرخ هرمزد بوده باشد.[52]

 

 

  1. Sebeos, 1999: 84 – 85.
  2. Sebeos, 1999: 86 – 87.
  3. ثعالبی، 1368: 728.
  4. Noldeke, 1879: 381 – 382.
  5. بلعمی، ۱۳۷۳، ج.۲: ۸۴۱.
  6. Sebeos, 1999: 86.
  7. Kaegi, 1992: 66, 67
  8. Sebeos, 1999: 88.
  9. Sebeos, 1999: 224.
  10. Noth, 1994: 114.
  11. Noth, 1994: 112.
  12. Pourshariati, 2008: 3.1.2.
  13. Fück, 2007.
  14. حمزه اصفهانی، 1367: 115.
  15. Donner, 1981: 329.
  16. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  17. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  18. حمزه اصفهانی، 1367: 141 ـ 142.
  19. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  20. ثعالبی، 1368: 465.
  21. دینوری، 1346: 121 ـ 123.
  22. ثعالبی، 1368: 465.
  23. ثعالبی، 1368: 465.
  24. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  25. Khurshudian, 1998: 92.
  26. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  27. یعقوبی، 1362: 213 ـ 214.
  28. Justi, 1895: 354.
  29. ابن بلخی، 1375: 261.
  30. ثعالبی، 1368: 464.
  31. Pourshariati, 2008: 3.2.2.
  32. ابن بلخی، 1375: 261.
  33. Sebeos, 1999: 223.
  34. Kaegi, 1992: 67.
  35. Pourshariati, 2008: 3.2.2.
  36. Pourshariati, 2008: 3.3.2.
  37. Landua – tasseron, 1995: 299 – 337.
  38. Shahbazi, 1991c: 494 – 499.
  39. Tafazzoli, 2000: 15 – 16.
  40. Noldeke, 1879: 433.
  41. ابن بلخی، 1375: 262.
  42. ثعالبی، 1368: 467 ـ 468.
  43. Pourshariati, 2008: 3.3.
  44. Sebeos, 1999: 89.
  45. ابن بلخی، 1374: 269.
  46. مسعودی، ۱۳۶۵: 103.
  47. Justi, 1895: 420.
  48. Sebeos, 1999: 89.
  49. Pourshariati, 2008: 3.3.3.
  50. یعقوبی، 1362: 214 ـ 215؛ ابن بلخی، 1374: 269.
  51. یعقوبی، 1362: 214 ـ 215.
  52. Gignoux, 2007: 190.

 

 

ادامه مطلب: بخش چهارم: دستگاه سیاسی – گفتار هفتم: تاریخ فروپاشی ساسانیان (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب