پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: نرسه و نرگس – گفتار نخست: روایت‌‌های آریایی

بخش چهارم: نرسه و نرگس

گفتار نخست: روایت‌‌های آریایی

1. در ميان ايزدان کهن ايراني، برخي کمتر از بقيه شهرت دارند. اين که ايزداني مانند پارندي و درواسپ و رام شهرتي فروپايه‌تر از مهر و بهرام و هورمزد دارند، براي همگان امري بديهي و طبيعي مي‌‌‌نمايد. چرا که اينان نيروهاي طبيعي فرعي و جزئي‌‌‌تري را نمايندگي مي‌‌‌کنند، و معمولاً همچون همراهان و ملازمان و نديمان ايزداني نيرومندتر تصوير مي‌‌‌شده‌‌‌اند. با وجود اين، فراز و فرود شهرت ايزدان و جزر و مد اهميتي که نقش‌‌‌هايشان در ذهن مردمان داشته‌‌‌ را نمی‌توان با اين تفسير ساده توجيه کرد. چه بسا که ايزدي در دوراني تاريخي اهميتي بيشتر داشته و به مرور زمان کارکرد خويش را از دست داده باشد، يا ايزدي فرعي و فروپايه که در برشی خاص از تاريخ خويشکاري مهمي بر عهده گرفته و به کانون مرکزي ايزدکده‌‌‌ي ايراني برکشيده شده باشد.

بررسي ساختار عمومي توزيع تقدس در ميان ايزدان کهن ايراني البته کاري شايسته و جذاب و آموزنده است. اما آنچه که در کنار اين کار ضرورت دارد، وارسي مواردي است که دگرديسي‌‌‌هايي از اين دست رخ داده است. زوال شهرت و اهميت يک ايزد، يا درخشيدن و اهميت يافتنش معمولاً با دگرديسي‌‌‌هايي در نظام فرهنگي همراه هستند، و به تحولي در ساختار و روابط جم‌‌‌هاي (جفت‌‌‌هاي متضاد معنايي) ‌مرکزي تعيين کننده‌‌‌ي آن نظام فرهنگي باز مي‌‌‌گردند.

محور مرکزي اين نوشتار، تحليلي از اين دست است. نريوسنگ يکي از ايزدان به نسبت حاشيه‌‌‌اي و فرعي کهن ايراني است که در جهان زرتشتي به عنوان فرشته‌‌‌اي نيرومند جايي براي خود باز کرد و در اساطير رنگارنگ و تخيل‌‌‌آميز مانوي نيز موقعيت مرکزي خويش را حفظ کرد. نريوسنگ از معدود ايزدان درجه دومي است که نامش همچون مهر و بهرام و تير و هرمز بر افراد نهاده مي‌‌‌شد و از اين نظر با چيستا و رشن شباهتي دارد. دست کم در دوران ساساني، مقاطعي تاريخي وجود داشت که شاه ايران نرسه نام داشت، و اين را بعدها در قرن يازدهم میلادی نيز مي‌‌‌بينيم که يکي از دانشمندترين موبدان ايرانيِ کوچيده به هند، نريوسنگ نام داشته است.

نريوسنگ را در اين نوشتار بيشتر از آن رو برگزيده‌‌‌ام که فرهنگ‌‌‌هاي همسايه‌‌‌ي ايران زمين – مانند يونانيان و روميان – يا زيرسيستم‌‌‌هاي شاخه‌‌‌زايي کرده‌‌‌ي تمدن ايراني – مانند اعراب و يهوديان- آن را به شکلي مؤثر و تعيين کننده وامگيري کرده‌‌‌اند و تعبيرهاي خاص خود را از آن به دست داده‌‌‌اند. از اين رو، نريوسنگ گرانيگاهي است معمولاً ناديده انگاشته شده، که چيزهاي زيادي در مورد ساختار معنا در ايران باستان مي‌‌‌توان درباره‌‌‌اش آموخت، و سرنخي است که الگوهاي تکامل عناصر اساطيري را در در حواشي تمدن ايراني باز مي‌‌‌نماياند.

‌‌2. ‌کهن‌ترين روايت‌ها در مورد نريوسنگ، به اوستا باز مي‌‌‌گردد. در اوستا او را «نئيريوسَنگْهَه» ناميده‌‌‌اند، و اين ‌کهن‌ترين ثبت از نامش است. اين عبارت از دو بخش تشکيل شده: «نئيريو» همان است که در فارسي امروزين به شکل «نَر» باقي مانده است و در اصل «مرد و مردانه» معنا مي‌‌‌دهد، اما دلالتش به «انسان» هم تعمیم می‌یابد. چرا که در فارسي نيز مانند بسياري از زبان‌‌‌هاي ديگر، مرد/ نر را با انسان برابر مي‌‌‌گرفته‌‌‌اند. چنان که مثلاً در کتيبه‌‌‌هاي هخامنشيان نوشته‌‌‌اند که «اين سرزمين (ايران) اسبان (رمه) و مردان (مردمان) خوب دارد». در زبان‌‌‌هاي آريايي ديگر نيز مشابه اين را در واژه‌‌‌هاي mankind و homme مي‌‌‌بينيم. دومين بخشِ اين نام از «سنگهه» تشکيل شده که «تجلي، ظهور و گفتار» معنا مي‌دهد. بنابراين نام نريوسنگ، را مي‌‌‌توان در دو تعبيرِ محدود يا بسط يافته، به «تجلي مردانه، سخن مردانه» يا «جلوه‌‌‌ي انساني، گفتارهاي انساني» ترجمه کرد.

‌تقريبا قطعي است که نئيريوسنگهه‌‌‌ي اوستايي، همان «نَراشَنْسا»ي ودايي است که آن هم از دو بخشِ همسان تشکيل يافته و به همين ترتيب معنا مي‌‌‌شود. در «سرود ستايش بريهَسپَتي» اين نام همچون لقبي براي آگني – خداي آتش- به کار گرفته شده است و «شيرمرد، مردانه» معنا مي‌‌‌دهد.[1] با اين وجود، آشکار است که از همان زمان دور معناي عمومي‌‌‌ترِ انسان را هم حمل مي‌کرده است، چرا که در سرود براي ستايش سويتري با پسوندي مادينه به کار گرفته شده است و تقريبا «ايزدبانوي نراشنسا» معنا مي‌‌‌دهد[2]. پيوند اين واژه با آتش در همين بند نيز از آنجا مربوط مي‌‌‌شود که به او همچون يکي از کارگزاران اجراي درستِ مراسم قرباني اشاره شده، و اين نقشي است که به طور سنتي آگني بر عهده دارد و با سوزاندن گوشت قرباني و بخور، بخار و دودي را به آسمان مي‌‌‌فرستد که خدايان از آن تغذيه مي‌‌‌کنند.

‌در اوستا، نريوسنگ ايزدي مهم و محبوب است. او در اينجا نيز با آتش و مراسم قرباني کردن پيوند دارد. در يسنه، نام او در ميان پنج آتش اصليِ مقدس آمده است،[3] که به خانمان‌هاي ايراني تعلق دارند. ايزد نريوسنگ در اينجا با لقبِ خْشَترَو‌‌‌نَپْتَر ناميده شده که «نافه‌‌‌ي پادشاهي» معنا مي‌‌‌دهد. ايرانيان قديم گرما و جنبش جانداران را به ايزد آذر منسوب مي‌‌‌کردند و آن را اشکالي گوناگون از آتشِ مقدسي مي‌‌‌دانستند که در کالبد زندگان زبانه مي‌‌‌کشد و زندگي را ممکن مي‌‌‌سازد. يکي از اين آتش‌‌‌ها به پشتاب مردان مربوط مي‌‌‌شود که جانِ نطفه را حمل مي‌‌‌کند.

چنين مي‌‌‌نمايد که نريوسنگ را با آتشي که در پشتابِ شاه وجود دارد و فره ايزدي را به شاهِ بعدي منتقل مي‌‌‌کند يکي مي‌دانسته‌‌‌اند.[4] چون گذشته از لقب خشترونپتر، پيوندي نيز ميان او و فره شاهنشاهي و پيامبري قايل بوده‌‌‌اند. چنان که او را ناقل نطفه‌‌‌ي زرتشت به ايزدبانو آناهيتا و در نهايت درياچه‌‌‌ي کيسانيه دانسته‌‌‌اند.[5] همچنين او همان ايزدي است که پس از مرگ کيومرث دو سوم فره او را دريافت مي‌‌‌کند.[6] رابطه‌‌‌ي نريوسنگ و فره ايزدي هميشه چنين مهربانانه نيست و گاه به مرتبه‌‌‌ي نگهباني سختگير و خشن دگرديسي مي‌‌‌يابد. مثلاً وقتي کيکاووس سرکشانه با گردونه‌‌‌ي عقاب‌هايش به آسمان تاخت و سرنگون شد، نريوسنگ که بي‌‌‌خردي او را ديده بود، کيکاووس در حالِ فرو افتادن را دنبال کرد تا نابودش کند و فره شاهي را از او بازستاند. اما روان کيخسرو که هنوز زاده نشده بود، بر او بانگ زد و خواست که از تعقيب وی دست بردارد.[7] چرا که اگر کيکاووس فره را از دست مي‌‌‌داد و مي‌‌‌مرد، کيخسروي فرهمند که نوه‌اش بود از پشت او زاده نمي‌‌‌شد و ايرانيان بختِ پيروزي بر تورانيان را از دست مي‌‌‌دادند.

داستاني همسان در مهابهاراتا هم وجود دارد، با اين تفاوت که در اين مورد نامي از نريوسنگ/ نراشنسا در ميان نيست. کاووس (کي + اوسَن) در آنجا با نام کهن‌ترش اوشَن ناميده شده و توسط ايزدِ مرگ (مهاديو) تعقيب مي‌‌‌شود و با شفاعت همسرش (پارواتي) از چنگال او رهايي مي‌‌‌يابد. از اين مقدمه بر مي‌‌‌آيد که کارويژه‌‌‌ي نخستين نريوسنگ/ نراشنسا در دين آرياييان کهن با قرباني کردن و کردار آتشِ قرباني (آگني) پيوند داشته، و بعدها در زمينه‌‌‌اي ايراني بوده که به آتش‌هاي مقدس ديگرِ زرتشتي نيز تعميم يافته است و با آتشِ مردانه، يعني نيروي نهفته در نطفه‌‌‌ي مرد برابر دانسته شده و به عنوان عالي‌‌‌ترين نمودِ اين نيرو، به آتشِ نطفه‌‌‌ي شاهي، يعني ايزدِ نگهبان فره ايزدي يکسان انگاشته شده است.

پس سير تحول نريوسنگ نخستين در هنگامِ گذار از اديان کهن هند و ايراني به نظام جهان بيني زرتشتي چنين بوده است:

اما این دگرديسي بدان معنا نيست که نريوسنگ از خويشکاري نخستينِ خويش به مثابه واسطه‌‌‌اي ميان آدميان و ايزدان دست شسته باشد. کافي است به اوستا بنگريم تا دريابيم که نريوسنگ در زمينه‌‌‌ي فرهنگ ايراني همچنان نقش ميانجي‌گري ميان انسان و خدا را بر عهده دارد، اما اين کار را به شکلي نو و در پيوند با مفاهيمي تازه انجام مي‌‌‌دهد.

در اوستا نريوسنگ معمولاً همراه با سروش ستوده‌‌‌ شده است. در سه جا نام اين دو با ايزدِ فراواني و نعمت -اشي – آمده است.[8] در اين بندها بر اين نکته تاکيد شده که اين سه فر و فروغي دارند که از نمازهايشان با بانگ بلند بر مي‌خيزد. در اوستا، لقبِ اشي «نيک بزرگوار» است، و سروش «پارسا» دانسته شده است. اما صفتِ نريوسنگ «بُرزمند» (نيرومند و تناور) است. در کل، هردوي اين بخش‌ها به ستايش سروش اختصاص يافته‌‌‌اند، که ايزدِ حامل سخن خدايان است. در حدي که يکي را «سروش يشتِ سرِ شب» و ديگري را «سروش هادخت نسک» مي‌‌‌نامند. هردو متن که به ستايش از نماز خواندن و سرودهاي ديني و تاکيد بر اهميت و تاثير جادويي آن‌‌‌ها مي‌‌‌پردازد. به عبارت ديگر، نريوسنگ در اينجا به همراه سروشي ستوده شده که با کلام قدسي پيوند دارد، و در بخشي از اوستا نامش آمده که به توصيف سخن ورجاوند اختصاص يافته است.[9]

به اين ترتيب، نمايان‌‌‌ترين حضور نريوسنگ در اوستا، به جايي مربوط مي‌‌‌شود که همان خويشکاري نخستين خود را به عنوان واسطه‌‌‌ي ميان آدميان و خدايان، به نمايش مي‌‌‌گذارد. با اين تفاوت که در متون ودايي، نريوسنگ پيکي است که به دستياري آگني قرباني مادي و ملموسِ بر آتش نهاده شده را براي خدايان به آسمان مي‌‌‌برد، اما در اوستا اين کار را در بستري زباني و معنايي انجام مي‌‌‌دهد. در اينجا مجال و فضايي کافي نيست تا در آن به ماهيت انقلابي که انديشه‌‌‌ي زرتشتي در جهان‌‌‌بيني آريايي‌‌‌هاي کهن ايجاد کرد بپردازيم. پس در اين حد بگويم و بگذرم که تفکر زرتشتي گذشته از معاني نوظهور و ساختارهاي تقدس نويني که معرفي کرد، از اين نظر هم ويژه بود که پيوندي خاص و نوظهور با زبان برقرار مي‌‌‌کرد. در نگرش زرتشتي زبان و دعا و منثره عناصري قدسي بودند که با مينو پيوند داشتند و به عرصه‌‌‌اي مي‌‌‌ماندند که نبرد نهايي نيروهاي نيک و بد در آن به سرانجام مي‌رسيد.

بنابراين يکي از نمودهاي اين انقلاب زرتشتي آن بود که نمادهاي تقدس از قلمروي مادي و طبيعي به عرصه‌‌‌ي زبان و نشانگان انتزاعي هجرت کنند، و گيتيِ ملموس و مادي، از پيرايه‌‌‌ي بدي و نيروهاي اهريمني پاک شود و همچون خلقتِ اهورايي‌اي بازنموده شود که نيروهايي اهريمني در آن حضوري فرعي دارند. اين زبان‌‌‌مداري نگرش زرتشتي، بدانجا انجاميد که بسياري از ايزدان کهن تغيير ماهيت يابند و نقش‌هاي مادي و زميني خود را ترک کنند تا خويشکاري‌‌‌اي انتزاعي در حوزه‌‌‌ي مينو/ زبان به دست آورند.

نريوسنگ يکي از بهترين نمونه‌‌‌هاي اين دگرديسي است. در نگرش زرتشتي او کارِ نخستين خود، يعني انتقال «نيکي‌‌‌هاي دين‌دارانه‌‌‌ي» پرستندگان به پيشگاه خدايان را حفظ کرده است، اما اين کار را با بردن دود قرباني و بخور انجام نمي‌‌‌دهد. نريوسنگ ايزدي است که بانگ بلندِ نمازگزاران را به آسمان مي‌‌‌برد و عنصري زباني – و نه مادي- را به اهورامزدا مي‌‌‌رساند. با مرور همکاران و همراهان نريوسنگ به روشني مي‌‌‌توان به پيوندش با زبان پي برد. چرا که سروش نيز با کنش سخن گفتن و بانگ برداشتن پيوند دارد و همچون نيروسنگ بريد و پيک خدايان و دارنده‌‌‌ي لقب «تَنومَنثرَه» (تنديسِ سخن مقدس) است.[10] حتي اشي نيز که ايزد فراواني و نعمت است، با راستگويي و سخن درست گفتن ارتباط دارد و از همراهان مهر است که ايزد متولي پيمان و عهد است

حدس من آن است که اين سه، صورت‌‌‌هاي گوناگونِ گفتار مقدس و سخن ورجاوند را نمايندگي مي‌‌‌کنند. احتمالاً از اين ميان، سروش که پيوندي نزديک‌‌‌تر با خدايان دارد، آن ايزدي است که سخن مقدس را از خدايان دريافت مي‌‌‌کند و به آدميان مي‌‌‌رساند.

نريوسنگ برعکس، «گفتار انساني» و شيوه‌‌‌ايست که مردان/ مردمان از راه سخن خويش جلوه مي‌‌‌کنند. به عبارت ديگر نريوسنگ تجلي فعلِ نماز خواندن با بانگ بلند است که با آدميان مربوط مي‌‌‌شود. نريوسنگ احتمالاً ايزدي بوده که سخن ايشان را دريافت مي‌‌‌کرده و آن را به خدايان مي‌‌‌رسانده است. شکل اوليه‌‌‌ي اين ايزد، آتشي بوده که قرباني را به خدايان مي‌‌‌رسانده، و از اين رو با آگني و آذر همسان پنداشته مي‌‌‌شده است. اما بعدها در زمينه‌‌‌ي فرهنگ ايراني که زبان را همچون امري مسئله‌‌‌زا دريافته و کنش سرود خواندن و دعا کردن و نماز «خواندن» را راهي براي توليد اقتدار معنوي فرض کرده، کارکردش دگرگون شده و به انتقال پيامي نرم‌‌‌افزاري‌‌‌تر و زبان‌‌‌مدارانه‌‌‌تر اختصاص يافته است. از اين روست که در مهريشت، نام او را همراه با سروش مي‌‌‌بينيم که اين بار هردو همراه با مهر ستوده شده‌‌‌اند.[11] در اينجا سروش همچنان پارسا ناميده مي‌‌‌شود، اما نريوسنگ با لقبِ چالاک توانا مشخص شده است. از اين صفت‌ها هم مي‌‌‌توان به نقش دوگانه‌‌‌ي سروش و نريوسنگ در رابطه با سخن مقدس پي برد. چون امانت‌داري براي سروش که سخن ايزدان را به پيامبران و مغان مي‌‌‌رساند اهميت دارد، و چالاکي و نيرومندي براي نريوسنگ که بايد بارِ گرانِ سخن آدميان را با سرعت به آسمان‌ها برساند. ناگفته نماند که در ونديداد، نريوسنگ آشکارا با لقبِ «اَشتَه (پيک) اهورامزدا» مشخص شده است.[12]

‌اين تحول، بخشي از بازآرايي معناهاي کليدي در جهان‌‌‌بيني ايرانيان کهن را باز مي‌‌‌نماياند که به دست زرتشت انجام پذيرفت. اين بازآرايي با فرض ايزدي يگانه و سراسر نيک که با هماوردي يکپارچه پليدي مي‌‌‌ستيزد، صحنه‌‌‌ي جهان را به هنگامه‌اي بزرگ تبديل کرد که آدميان همچون جنگاوراني در آن حضور مؤثر داشتند. «منِ» بازتعريف شده به دست زرتشت موجودي بود خودمختار و کنشگر و فعال که مي‌‌‌توانست همدست و هم پيمان اهورامزدا باشد و در نبرد با سپاه تاريکي نقشي کليدي ايفا کند. به همين دليل هم مي‌‌‌بينيم که ترکيب عمومي ايزدان کهن آريايي زير نفوذ آيين زرتشتي دچار دگرديسي مهمي مي‌‌‌شود و همه‌‌‌ي ايزدان از مرتبه‌‌‌ي مستقل و طبيعت‌‌‌محورانه‌‌‌ي قديمي خود کنده شده و به موقعيتي انسان‌‌‌محورانه و فرودستانه‌‌‌تر منتقل مي‌‌‌شوند. در حدي که به تدريج همه‌‌‌شان به حالات رواني يا نيروهاي نهفته در انسان قابل تاويل مي‌‌‌گردند.

‌نتيجه آن که سير تحول نريوسنگ را در زمينه‌‌‌ي اديان اوستايي مي‌‌‌توان به اين ترتيب دنبال کرد:

نريوسنگ يکي از ايزداني است که اين دگرديسي را به روشني نشان مي‌‌‌دهد. در ابتداي کار، او ايزدي بود همپاي آتش، که وظيفه‌‌‌ي رساندن قرباني بندگان به تختگاه خدايان را بر عهده داشت. پس از ظهور زرتشت و در زمان تدوين اوستاي نو، اين ايزد به نيرويي انساني تبديل شده بود که در قالب سخنان پرنفوذ و جادوييِ ديني و بانگ نماز تبلور مي‌‌‌يافت، و به «جلوه‌‌‌ي مردانه»، «سخن مردمان» و «فّرِ پادشاه» بيشتر نزديک بود تا ماهيتي مستقل مانند آتش مقدس.

‌3. نريوسنگ در اساطير جديدتري که به ويژه در عصر اشکاني و ساساني پرداخته شدند، ‌نقش‌هايي تازه را بر عهده گرفت و به ويژه در روايت‌هاي مربوط به رخدادهاي آخر زمان جايگاهي ارجمند يافت. نريوسنگ در اين داستان‌ها نقش‌هايي را بر عهده دارد که به طور عمده از شاخه‌‌‌زايي همان تصوير اوستايي کهن برآمده است. ارتباط او با راستي و سخنِ نيرومندِ مردم اشون، به آنجا کشيده که او را همراه و نگهبان روان مردم پرهيزگار بدانند. چنان که در ونديداد او را همچون هماورد و مخالفي براي ديوِ ويزَرشَه مي‌‌‌بينيم، در آنجا که گفته شده روان مردم بدکار با راهنمايي ويزرشه به دوزخ فرو مي‌‌‌شوند،[13] در حالي که روان نيکوکاران در بهشت با نريوسنگ همنشين مي‌‌‌گردد.[14]

نقشِ پيام‌‌‌رساني او نيز الگوهايي متنوع را پديد آورده است. هنگام مرور رخدادهاي مربوط به نبرد جهاني نيروهاي نيک و بد در ونديداد، مي‌‌‌خوانيم که اهريمن 99999 بيماري پديد آورد. بيماري‌هايي که با نيايش و پيشکش کردنِ قرباني براي خدايان، درمان توانند شد. شيوه‌‌‌ي اين درمان آن است که اهورامزدا ايزد نريوسنگ را فرا مي‌‌‌خواند و او را به نزد ايزدِ درمانگرِ نامدار –آريامن- گسيل مي‌‌‌کند، و نريوسنگِ چالاک پيام را به او مي‌‌‌رساند و به اين ترتيب همه‌‌‌ي اين مرض‌ها درمان مي‌‌‌شوند.[15]

‌نريوسنگ همين دو نقش، يعني نگهباني از روان پرهيزگاران و خبررساني از سوي خداوند را در داستان‌هاي مربوط به پایان زمان نيز حفظ کرده است. پيوند او با نخستين انسان گذشته از نقشي که در حفظ فره تخمه‌‌‌ي کيومرث بر عهده داشت، به ارتباطش با جمشيد هم مربوط مي‌‌‌شود. چرا که يکي از برادران جمشيد نيز نرسه نام داشته است و کريستنسن او را تناسخي از ايزد نريوسنگِ مي‌‌‌داند.[16] همچنين به ظاهر شخصيت قهرماني سرياني به نام نرساي که در اساطير دوران ساساني برجستگي يافت و در افسانه‌‌‌هاي مربوط به قيامت نقشي به سزا بر عهده گرفت نيز از همين ايزد وامگيري شده باشد.

‌در اساطير آخر زماني زرتشتي نيز نريوسنگ نقشي مشابه را بر عهده دارد. او همان پيکي است که با فرا رسيدن عصر پايان هزاره از سوي اهورامزدا به شهرهاي آسماني و مرموز ايرانيان خواهد رفت و پهلوانان مقيمِ آن را براي نبرد بر خواهد انگيخت. او به گنگ دژ به نزد پشوتنِ بامي و چهروميان پسر گشتاسپ رفته و او را به نبرد با ديوپرستان فرا مي‌‌‌خواند. و پشوتن با صد و پنجاه شاگردِ برگزيده‌‌‌اش از شهر پنهاني خويش به سوي دشمنان ايران زمين فراز مي‌‌‌رود.[17] همچنين وقتي آژيدهاک از بند رها شود و از دماوند براي بلعيدن جانداران به جنبش آيد، اين نريوسنگ است که از سوي هورمزد گسيل مي‌‌‌شود تا پهلوان خفته – گرشاسپ پسر سام- را بيدار کند و او را به نبرد با اژدها برانگيزد. در روايت زند بهمن يسن، نريوسنگ هنگام انجام اين مأموريت با سروش همراه است و اين دو سه بار بانگ بر مي‌‌‌آورند و در چهارمين مرتبه گرشاسپ بيدار مي‌‌‌شود و گرز خود را بر مي‌‌‌گيرد و آژيدهاک را فرو مي‌‌‌کوبد.[18]

‌هرچند اين روايت‌ها در مورد نقش آخر زماني نريوسنگ شهرت بيشتري دارد، اما اين ايزد خلاقانه‌‌‌ترين و پيچيده‌‌‌ترين روايت خويش را در آييني کمتر شناخته شده به دست آورد، و آن هم دين ماني بود. با مرور متون مانوي مي‌‌‌توان به نوعي شاخه‌زايي در روايت‌ها و جلوه‌‌‌هاي نريوسنگ در دوران گذارِ اشکاني-ساساني پي برد. يکي از اين نشانه‌‌‌ها، آن است که نام‌‌‌هايي متنوع براي او در ميان اقوام گوناگون ايراني رواج يافت. پارت‌ها که ديرزماني طبقه‌‌‌ي حاکم ايران زمين بودند، او را نَريسَف‌يَزد مي‌‌‌ناميدند که شکلي تغيير يافته از همان نريوسنگ بود. همين نام در فارسي ميانه به نريسَه‌يزد تبديل شد و اين همان است که به صورت نرسي و نرسه کوتاه شد و هنوز نيز در فارسي باقي مانده است.

‌در اساطير مانوي نريسه‌يزد پيوندي استوار با رخدادهاي عصر قيامت برقرار ساخت. ماني با همان شيوه‌‌‌ي خلاقانه و تصويرپردازي رنگارنگش، خاستگاهي پذيرفتني براي اين ايزد به دست داد. بر اساس روايت‌هاي مانوي، در آغاز جهان زروان يا پدر بزرگي وجود داشت که در جريان زنجيره‌‌‌اي از آفرينش‌ها، که از قضا با زبان و سخن نيز در ارتباط بود، ايزدان ديگر را آفريد. زروان در واقع با فراخواندن (به سرياني: قَرَءَ) ايزدبانويي بزرگ به نام مادر زندگي را آفريد و او نيز هرمزد بغ را آفريد که نخستين جنگاورِ سپاه نور در برابر هجوم لشکر تاريکي بود. هرمزد بغ اما، شکست خورد و اسير شد و به دست ايزد نامدار ديگري به نام مهرايزد نجات يافت. هرمزدبغ پس از اين خلاصي جهان را با لاشه‌‌‌ي ديوهاي شکست خورده آفريد، و بعد از پدر بزرگي يا زروان خواست تا ايزدي را بيافريند تا به چرخ‌هاي رهايي نور، يعني خورشيد و ماه حرکت ببخشد. زروان نيز نريسه‌يزد را آفريد، که در قالب مردي بسيار زيبا ظاهر شد و به جواني پانزده ساله شبيه بود. نريسه‌يزد به عنوان يار و همکار ايزدبانويي بسيار زيبارو را فراخواند و نتيجه‌‌‌ي اين آفرينش دوشيزه‌‌‌ي روشني يا دوازده دوشيزه بود.

‌نريسه‌يزد و دوشيزه‌‌‌ي روشني که نماد زيبايي مردانه و زنانه بودند، در برابر ديوان برهنه شدند و ايشان را به حالی شهواني دچار کردند. ديوان کوشيدند تا با اين دو درآميزند و آنان را به چنگ آورند. اما پدر بزرگي به ياري‌‌‌شان آمد و دوشيزه‌‌‌ي روشني را مانند دريايي بر سر ديوان فراز کشيد و اجازه داد تا نريسه يزد مانند باران در اندام‌‌‌هايشان نفوذ کند. در نتيجه ديوان نر که از آميزش باز مانده بودند، دچار انزال شدند و از ريختن مني‌‌‌شان بر زمين گياهان پديد آمدند. ديوان مادينه نيز در هيجان ناشي از ناکاميِ همبستري با نريسه‌يزد، جنين‌هايي را که در شکم داشتند سقط کردند و از افتادن اين ديوبچه‌‌‌ها بر زمين، جانوران پديدار شدند.[19] به اين ترتيب نرسه در اسطوره‌‌‌ي آفرينش مانوي نقشي محوري و مهم بر عهده داشت و پيش برنده‌‌‌ي روندي بود که پيدايش جانداران بر جهانِ برساخته‌‌‌ي هرمزد بغ را رقم مي‌‌‌زد. او در واقع همان ايزدي است که آغاز آفرينش سوم به دستش ممکن مي‌‌‌شود. چرخش ماه و خورشيد با ظهور او آغاز مي‌‌‌شود و اين خود محوري است که گذر فصل‌ها و کشاورزي را براي مردم ممکن مي‌‌‌سازد.

‌نقش اغواگرانه‌‌‌ي نرسه‌يزد در اساطير مانوي، البته پيشتازهايي در روايت‌هاي زرتشتي داشت. در بندهش به داستان مشهوري اشاره شده است که در آن اهريمن پس از نخستين سه هزار سالِ نبرد با اهورمزدا با شنيدن دعايي جادويي شکست مي‌خورد و بيهوش بر زمين مي‌‌‌افتد و سه هزار سال در همان حال باقي مي‌‌‌ماند. آنگاه دخترش جَهي که مادينه ديوِ شهوت است، با برشمردن تباهکاري‌‌‌هايش به او آرامش داد و به اين ترتيب از خواب بيدارش ‌‌‌کرد. اهريمن وقتي از حالت رخوت برخاست پيشاني جهي را بوسيد و به اين شکل عادت ماهانه (دشتان) در زنان پديدار شد. آنگاه از جهي خواست تا هر آنچه را که آرزو مي‌‌‌کند از او بخواهد. جهي از او پسر جوان و زيبارويي را خواست تا شهوتش را فرو نشاند. در اين هنگام اهورامزدا که نگران بود اهريمن آدميان را به دامِ جهي اندازد، پيکر تيره و زشت و وزغ‌‌‌گون گُنامينو را در قالب مرد جوان پانزده ساله‌‌‌اي را با رخسار زيبا آفريد و او را در اختيار جهي گذاشت.[20]

در ادبيات زرتشتي اين تدبير اهورامزدا براي دفاع از مردان در برابر ميلِ جهي، به همين اندازه خلاصه بازگو شده است. با اين وجود آشکار است که داستاني مفصل‌‌‌تر در اين مورد وجود داشته که بعدها به دست ماني پرورده شده و به اغواي ديوان به دست ايزدان دگرديسي يافته است. در داستان بندهش اشاره‌‌‌اي به نريوسنگ و نقش اغواگرانه‌‌‌ي او وجود ندارد، و پسر زيباروي آفريده شده تنها سپري است در برابر مادينه ديوي که پيشاپيش اسير شهوت هست. احتمالاً همين داستان در زمان ماني به آنچه که در مورد نريسه يزد و دوشيزه‌‌‌ي روشني گفتيم، تبديل شده است.

نريسه‌يزد گذشته از نقش مرکزي و مهمي که در فرآيند آفرينش و پيدايش زمان ايفا مي‌‌‌کند، به همراه مخلوق خودش دوشيزه‌ي روشني، نماد و الگوي نخستينِ خلقت انسان نيز هست. يعني اين دو به عنوان سرمشقي مورد استفاده قرار مي‌‌‌گيرند تا پيکر نخستين مرد (گهمرد) و زن (مرديانه) بر اساس آن ساخته شوند.[21] جالب آن که کارکرد نريوسنگ زرتشتي در همان دوره، يعني بانگ برآوردن و بيدار کردن پهلوانان ورجاوند، در اساطير مانوي بر عهده‌‌‌ي نريسه‌يزد نيست و به دو موجود نوراني فرعي واگذار شده است که به ترتيب «خروش» و «پاسخ» خوانده مي‌‌‌شوند، که خروش ششمين فرزندِ مهر ايزد و هرمزدبغ است.

نخست مهرايزد به هنگام حمله به قلمرو تاريکي، هرمزد بغِ اسير را صدا مي‌‌‌زند، و به اين ترتيب خروش زاده مي‌‌‌گردد. آنگاه هرمزد بغ که دريافته ايزدي براي رهايي‌‌‌اش آمده، به او پاسخ مي‌‌‌دهد و به اين ترتيب ايزد پاسخ پديد مي‌‌‌آيد. اين دو واپسين آفريده‌‌‌هاي آسماني در آفرينش دوم هستند و بلافاصله پيش از زايش نريسه‌يزد قرار مي‌‌‌گيرند. پس می‌بینیم که در اساطير مانوي نریسه‌يزد همچنان پيوند خويش را با سخن و دعا حفظ کرده است. چنان که در گزارش فارسي ميانه‌‌‌ي ماني درباره‌‌‌ي آفرينش جهان مادي مي‌‌‌خوانيم که «شهريار بهشت، به ورج (معجزه و جادو) و دعاي خير (کلام مقدس) سه ايزد را آفريد» که اولين‌‌‌شان نريسه‌يزد بود.[22]

از مرور اساطير مانوي درباره‌‌‌ي نريسه يزد آشکار مي‌‌‌شود که نريوسنگ در عصر ماني، يعني در آغاز قرن سوم ميلادي دستخوش دگرديسي و شاخه‌‌‌زايي شد و خويشکاري‌‌‌هايي دقيق‌‌‌تر و ملموس‌‌‌تر را به دست آورد. اين خويشکاري در آيين زرتشت به برانگيزاندن پهلوانان خفته و آشکار کردن جنگاورانِ پنهان از چشم ديگران مربوط مي‌‌‌شد. به اين شکل، نريوسنگ که در ابتداي کار تبلور بانگِ آدميان هنگام خواندن نماز بود و کنشي جادوييِ سرودن منثره و جمله‌‌‌هاي ديني را بازنمايي مي‌‌‌کرد، چندان تشخص يافت که خود موجوديتي مستقل شد و بانگ برداشتن و بيدار کردن آدميان را خويش بر عهده گرفت. در اساطير مانوي نرسه مسيري واژگونه را طي کرد و در حالي که پيوندي سست‌‌‌تر با مفهوم خروش و بانگ برداشتن را حفظ کرده بود، به ابتداي تاريخ هستي منتقل شد و در داستان خلقت جهان نقشي مرکزي را بر عهده گرفت.

‌مقايسه‌‌‌ي تصوير نريوسنگ در دو روايت مانوي و زرتشتيِ ساساني تضاد آشکار اين دو برداشت از ايزدِ کهن آريايي را نشان مي‌‌‌دهد. روايت زرتشتي متأخر او را به پايان زمان، در هنگامه‌‌‌ي واپسين نبرد نيکي و بدي منتقل کرد و وظيفه‌‌‌ي بيدار کردن پهلوانان را بر عهده‌‌‌اش نهاد. روايت مانوي برعکس، او را به آغاز زمان و معرکه‌‌‌اي مشابه فرستاد، که در آنجا وظيفه‌‌‌ي به خواب بردن ديوها و فريفتن‌شان را بر عهده داشت. در برداشت زرتشتي نريوسنگ همچنان ايزدي نيرومند و توانا بود که بر بخشِ دومِ نامش، يعني سنگهه (بانگ و جلوه) تاکيد شده بود. در روايت مانوي، نيمه‌‌‌ي اول نام او بود که مورد توجه بود. از اين رو مرد بودنش و زيبايي‌‌‌اش به عنوان پيکري مردانه اهميت داشت.

‌دگرديسي نريوسنگ از ايزدي وابسته به زبان و گفتارِ انساني، به پيک اهورامزدا يا اغواگرِ همدستِ زروان، نشانگر دوره‌اي ديگر از تکامل اديان ايراني است. نريوسنگ در اين مرحله از موقعيت انسان‌‌‌مدارانه‌‌‌ي سابق خود عزل شد و به فرشته‌‌‌اي مستقل و تشخص يافته تبديل شد که به شخصيتي در نمايشي آسماني شبيه بود. اگر در گامِ نخستِ تحول اين ايزد، ماهيتي طبيعي و جلوه‌‌‌اي از تقدس آتش بود که به جلوه‌‌‌اي انساني و زباني دست مي‌‌‌يافت، در اين گام دوم همين تصوير انسان‌‌‌واره و متصل به «منِ ديندار» بود که از زمينه‌‌‌اش استقلال مي‌‌‌يافت و به شخصيتي داستاني با ويژگي‌ها و صفات و کردارهاي خاص تبديل مي‌‌‌شد. تحول نريوسنگ در دوران پارتي- ساساني روندي پيوسته و تدريجي بود که او را از موقعيت روانشناختي سابقش و جلوه‌‌‌اي که همچون يکي از نيروهاي روان انسان داشت، تهي ساخت و به او کالبدي مشخص و آشکار با زندگينامه‌‌‌اي مشخص بخشيد.

‌نريوسنگ در اين جلوه‌‌‌ي نو با عناصر مفهومي تازه‌‌‌اي پيوند برقرار مي‌‌‌کرد. او در کارنامه‌‌‌ي خود شبکه‌‌‌ي معنايي کهنِ «آتش- قرباني- پيک» را داشت که با تاثير زرتشت به «بانگ- انسان- پيک» تبديل شده بود. حالا اين نسخه‌‌‌ي قديمي به دو شاخه تقسيم مي‌‌‌شد. در نسخه‌‌‌ي مانوي «مرد- اغوا- انسان» بود که اهميت داشت، و در روايت زرتشتي متأخر «بانگ- بيدار کننده- پيک» مرکزيت داشت. اين دوپاره شدن معاني متصل به نريوسنگ و پرتاب شدنش به آغاز يا پايانِ تاريخ همان است که مي‌‌‌تواند همچون نمودي از «پرتاب شدگي تاريخ به گذشته» فهميده شود. اين نمودي است از دگرديسي پيکربندي معنا در جامعه‌‌‌ي ايراني در قرنِ نخستِ ظهور ساسانيان، و پيدايش تاريخِ گذشته‌‌‌مداري که از آن هنگام تا به امروز بر هويت همگان سايه افکنده است.[23]

 

 

  1. . ريگ ودا، 60، 2 (ص 147).
  2. . ريگ ودا، 76، 10 (ص 179).
  3. . يسنا، هات 17، بند 11.
  4. . خرده اوستا، آتش بهرام نيايش، بند 6.
  5. . بندهش هندي، بخش 29.
  6. . بندهش هندي، بخش 14.
  7. . دينكرد، كتاب نهم، فرگرد 21، بند 5-12.
  8. . يسنا، هات 57، كرده‌‌‌ي نخست، بند 3، و سروش يشت هادخت، كرده‌‌‌ي نخست، بند 8، و ويسپرد، كرده‌‌‌ي 7، بند 1.
  9. . يسنا، هات 57، به ويژه كرده‌‌‌ي اول تا هفتم.
  10. . فروردين يشت، كرده‌‌‌ي 24، بند 86.
  11. . مهريشت، كرده‌‌‌ي دوازدهم، بند 52.
  12. . ونديداد، فرگرد 19، بند 34.
  13. . ونديداد، فرگرد 19، بند 29.
  14. . ونديداد، فرگرد 19، بند 34.
  15. . ونديداد، فرگرد 22.
  16. . كريستنسن، 1336: 88.
  17. . زند بهمن يسن، بخش 6، بند 19-22.
  18. . زند بهمن يسن، بخش 9، بند 20-23.
  19. . اسماعيل پور، 1375: 16-20.
  20. . بندهش هندي، فصل سوم، بند 9.
  21. . اسماعيل پور، 1375: 99.
  22. . اسماعيل پور، 1375: 92 و 93.
  23. . براي دقيقتر دانستنِ محتواي اين بند، بنگريد به: وكيلي، 1378.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: روایت‌‌های سامی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب