الغ بيک در بستر گرم و راحتش غلتي زد و هوشيارانه نيم خيز شد. نور سپيده دم از کنارههاي خيمهاش به درون ميريخت و نشان ميداد که صبح زود است. حالا که هشيار شده بود، ميتوانست صداي فرياد و هياهوي مردان را هم بشنود که در ميان اردوگاه از سويي به سوي ديگر ميدويدند و به فارسي و ترکي چيزهايي را به هم ميگفتند. الغ بيک پتوي کلفت پوست قاقماش را کنار زد و به سرعت از بستر برخاست. صداي طبل، نشان ميداد که اتفاق مهمي افتاده است. براي لحظهاي انديشيد که شايد خاقان چين به اردويشان حمله کرده است. اما بعيد به نظر ميرسيد چينيان تا اين فاصله به غرب حرکت کنند. با اين وجود از وقتي که رفتار خشونتآميز پدربزرگش با سفيران چين را ديده بود همواره از اين احتمال ميترسيد.
از آنجا که احتمال ميداد حملهاي در کار باشد، لباس چرمياش را پوشيد. هنوز جوانتر از آن بود که جوشن فلزي بر تن کند. تازه يازده سال داشت و با وجود آن که چند روز پيش با دختر ازبک خان مغول ازدواج کرده بود، هنوز مرد محسوب نميشد و طاقت حمل وزن سنگين زره را نداشت. پس به سرعت خفتان چرمياش را پوشيد و شمشير باريک و تيزش را به کمر بست. هنوز چکمههاي سياهش را درست به پا نکرده بود که پردهي يورت کنار رفت و مردي غولپيکر غرق در آهن و پولاد وارد شد. الغ بيک باديدن چهرهي آشنايش احساس آرامش کرد و پرسيد: “چه خبر شده؟ شاه ملک خان؟”
مردي که شاه ملک خوانده شده بود، کرنش مختصري کرد و بدون رعايت آداب درباري گفت: “زود با من بياييد، اتفاق ناگواري افتاده است.”
الغ بيک اجازه داد تا شاه ملک تقريبا او را هل دهد و از خيمه خارجش کند. بعد هم به دنبالش راه افتاد. مقصدشان چادر شيخ نورالدين بود، سردار مورد اعتماد پدرش شاهرخ که رهبري بخشي از ارتش تيموري را بر عهده داشت. در راه پرسيد: “نگفتي چه شده؟”
شاه ملک با اختصار جواب داد: “پدربزرگتان امير تيمور بزرگ ديشب درگذشتهاند.”
و الغ بيک با شنيدن اين حرف دريافت که جان همهشان در خطر است.
در آستانهي چادري که مقصدشان بود، شيخ نورالدين به استقبالشان شتافت. در ميان غوغاي سربازان و رفت و آمد سر در گم مردان و اسبان، چادر او و سربازان مسلح و هشيارش که با نظم و ترتيب به نگهباني مشغول بودند، به جزيرهاي غريب ميماندند. شيخ نورالدين مردي پا به سن گذاشته و جهان ديده بود و ساليان سال در رکاب پدرش شاهرخ جنگيده بود. حالا به مردي جا افتاده تبديل شده بود که لباس ديوانيان را به تن ميکرد و شکم بزرگش از زير خرقهي زربفتش بيرون زده بود. برف پيري به تدريج بر مو و ريش سياهش نشسته بود و به جاي کلاه، دستار بر سر ميبست.
شيخ نورالدين با ديدن الغ بيک گل از گلش شکفت. در برابر او کرنشي تمام کرد و با احترام او را به درون چادر برد. در داخل چادر، سه چهار نفر ديگر از سرداران همدل و همراه با وي ايستاده بودند. برادر الغ بيک، ابراهيم، که تقريبا هم سن و سال خودش بود اما به اندازهي او نزد پدربزرگ و سپاهيان محبوبيت نداشت هم در ميان اين جماعت ايستاده بود.
الغ بيک که دريافته بود اوضاع بحراني است، سعي کرد خونسرد و مسلط بر اوضاع به نظر برسد. پس بار ديگر پرسش اصلي خود را تکرار کرد: “شيخ، چه شده؟ مگر به اردو حمله کردهاند؟”
شيخ نورالدين گفت: “آري سرورم، اجل است که به يورت تيموري تاخته. ديشب دير وقت، امير بزرگ جان به جان آفرين تسليم کردند.”
الغ بيک گفت: “شايسته بود اين خبر پنهان ميداشتند. اين گونه که غوغا به پا کردهاند، نظم اردوي جنگي به هم ميخورد.
شاه ملک گفت: “در ابتدا قرار بود چنين شود. خواجه يوسف که از نزديکان حرم تيموري بود، پيکر پدربزرگتان را با گروهي سوار تيزپا به سمت سمرقند برد. قول و قرار آن بود که مرگ امير مکتوم بماند و به نگهبانان چنان نمودند که خواجه يوسف نعش خاتوني را با خود ميبرد. اما بعد گويا خبر به خليل سلطان رسيده و او هم که خيالهايي در سر داشته، کوشيده بدون اين که سپاهيانش بر موضوع آگاه شوند، ايشان را به سوي سمرقند پيش ببرد. اما راز از پرده بيرون افتاد و اکنون فکر ميکنم نه تنها در سپاه ما که بدنهي قشون تيموري را تشکيل ميدادند، که جناح راست و چپ نيز از قضيه خبردار شده باشند. دست کم ميدانيم که خليل سلطان از اين خبر آگاه است و خيالاتي در سر دارد.”
الغ بيک با شنيدن نام خليل سلطان لبش را به دندان گزيد. خليل سلطان پسر عموي او بود. او نيز مانند الغ بيک نوهي تيمور بود، اما پدرش ميرانشاه بود که براي سالها يکي از شايستهترين سرداران ارتش چغتايي محسوب ميشد. اما چندسال پيش، در اثر حادثهاي از اسب به زمين افتاد و سرش شکست و از آن به بعد هوش و حواس درستي نداشت و هر از چند گاهي به قتل و غارت مردم بيگناه فرمان ميداد و نزديکانش را به دردناکترين شيوهها ميکشت.
خليل سلطان لايقترين پسر او بود. مشهور بود که هيچ يک از نوادگان تيمور به اندازهي او پيروزيهاي نظامي را در کارنامهي خود ثبت نکردهاند، و خودش بدان ميباليد که تا به حال در هيچ جنگي شکست نخورده است. او رهبري سپاه تيمور را هنگام حمله به هند بر عهده داشت و در نبردهاي هند کارهاي نماياني انجام داده بود. اين همه در حالي بود که هنوز بيست سالش تمام نشده بود. بعد از آن هم به پاداش اين دلاوريها، به حکومت قندهار منسوب شد که تختگاه محمود غزنوي خوانده ميشد و از شهرهاي مهم ايران زمين محسوب ميگشت. در عين حال، خليل سلطان مردي خوش اخلاق و مهربان و جوانمرد هم بود و از اين رو در ميان مردم و سپاهيان محبوبيت زيادي داشت. به ويژه ماجراهاي او با همسرش – که بي اجازهي تيمور با وي وصلت کرده بود،- در ميان مردم به افسانه تبديل شده بود.
الغ بيک پرسيد: “اما چرا خليل سلطان چنين کرده است؟ قاعدتا ميبايست صبر ميکرد تا کار بر تخت نشستن جانشين امير بزرگ اتمام يابد و بعد خبر را اعلام کند.”
شيخ نورالدين گفت: “نکته در همين جاست. چنين مينمايد که او سوداي غصب تاج و تخت تيموري را در سر داشته باشد.”
الغ بيک انديشناک گفت: “مگر امير کبير پيرمحمد را جانشين خويش نخوانده بودند؟”
يکي از سرداران که مغولي کوتاه قامت و فربه بود، وارد صحبت شد: “الغ بيک به سلامت باشند، من خود بر بستر امير مغفور حاضر بودم، وقتي که پير محمد خان را به جايگزيني برگزيد و سران سپاه همه در اين مورد به وي قول دادند و پيمان کردند.”
شاه ملک به تلخي گفت: “اما گويا بيشترشان عهد شکسته باشند.”
الغ بيک گفت: “پير محمد اکنون کجاست؟”
سردار ديگري گفت: “وقتي ديد اميران سپاه در کنار زدنش همداستان شدهاند، بامداد ندميده به همراه ملازمان اردو را ترک کرد. نميدانيم به کجا گريخته است. اما جان مفت به در برد. چون سربازاني که با خليل سلطان بيعت کرده بودند، دقايقي پس از آن که از اردو بيرون زد، براي بازداشت کردنش به خيمهاش رفتند و جايش را خالي يافتند.”
نورالدين گفت: “خطري که او را تهديد ميکرد، سرور مرا هم تهديد ميکند. صلاح آن است که هرچه سريعتر از اينجا بگريزيم. خليل سلطان اگر به شما دست يابد، گروگاني ارزشمند را در برابر پدرتان به دست خواهد آورد.”
الغ بيک پرسيد: “و پدرم چه؟ آيا خبردار شده است؟”
شاه ملک گفت: “پيکي براي بردن خبر گسيل کردهايم. اما چند روزي ميکشد تا به هرات و نزد امير شاهرخ برسد.”
براي لحظهاي سکوت بر گروهشان سنگيني کرد. همه به اين حقيقت ميانديشيدند که شاهرخ تنها پسر لايق بازمانده از تيمور است و بيترديد خود را از برادرزادهي جوانش پيرمحمد به تاج و تخت پدرش نزديکتر ميبيند. چنين مينمود که خليل سلطان رقيبي نيرومندتر را در برابر خويش داشته باشد و پيرمحمد بزرگترين مشکلش نباشد.
الغ بيک گفت: “خوب، تکليف به نظر شما چيست؟”
شاه ملک گفت: “بهتر آن است که فورا بار و بنه را ببنديم و با گروهي تيزتک از سواران به سمت سمرقند بتازيم. بخشي از سپاه که به شاهرخ ميرزا وفادار است، ميتواند با سرعتي کمتر به دنبالمان بيايد. اگر به موقع به آنجا برسيم و بتوانيم شهر را بگيريم، خطبه به نام شاهرخ خان خواهيم خواند و خزانهي سمرقندي را در دست خواهيم داشت. در اين حال ديگر پدر گراميتان در دستيابي به تاج تيموري مشکلي نخواهند داشت.”
همان سرداري که بر بالين تيمور حاضر بود، گفت: “اما خليل سلطان نيز براي دستيابي به خزانهي سمرقند خواهد کوشيد. از کجا معلوم که زودتر از وي به آنجا برسيم؟ شايد هم اکنون گروهي را براي فتح سمرقند فرستاده باشد؟”
شاه ملک گفت: “سمرقنديان دروازهها را بر ايلچيان نخواهند گشود و خليل سلطان هم نميتواند کل سپاه را رها کند و به آنجا برود. سپاهيان خودش انبوه و وفادارند و قشون همراه ما نيز بيشتر در دل به او راغباند. تا بخواهد اين دو بخش را به هم پيوند دهد و ادارهي ارتش را به دست بگيرد و با ايشان به راه بيفتد، ما به سمرقند رسيدهايم. البته اگر سبک و سريع حرکت کنيم. بر سر راه، پلهايي بر رودخانهها زدهاند که آنها را نيز ويران خواهيم کرد تا سرعتشان کمتر شود.”
الغ بيک با وجود آن که غرور و خودسري شاه ملک دل خوشي نداشت، در دل به تدبيرش آفرين خواند و گفت: “اين بهترين راه است. اسبان را زين کنيد که وقت اندک است.”
سربازي که لباس گشاد و سپيد مردم سيستان را بر تن داشت، با عجله از ميان هياهوي اردو دويد و به هرکس که ميرسيد سراغ خليل سلطان را ميگرفت. بالاخره سرداري نشاني چادري را به او داد و سرباز که از زور دويدن نفسش به جا نبود، سراسيمه پردهي يورت را کنار زد و با ديدن خليل سلطان به آسودگي بانگي بر آورد.
خليل سلطان، جواني بود برازنده و زيبارو. چندان درشت هيکل و تنومند نبود. اما عضلات پيچيده و محکمش از زير لباس تنگي که پوشيده بود، آشکار بود. در آن لحظه با گروهي از سردارانش در اطراف ميزي بزرگ جمع شده بود و نقشهاي پوستي از ماوراءالنهر در برابرشان گسترده شده بود. در لباس سراپا سرمهاي رنگش پريده رنگ مينمود.
ورود پر سر و صداي سرباز سيستاني، همه را متوجه وي کرد. سرباز که از خيره شدن ده ها جفت چشم بر خود دستپاچه شده بود، ناشيانه زانو زد و کرنش کرد. خليل سلطان با صداي پرطنينش پرسيد: “چه خبر شده؟”
سرباز گفت: “امير بزرگ به سلامت باشند. از سربازان ارتش تيموري هستم که در نزديکي اترار اردو داشت. برايتان خبري آوردهام. شايع شده که پير محمد و الغ بيک جداگانه و به همراه ملازمان از قشون تيموري جدا شدهاند.”
خليل سلطان اخم کرد و گفت: “پير محمد به کدام سو رفته؟”
سرباز گفت: “گويا به سمت شمال ميرفتهاست. اما نگهباني که دستهي ايشان را ديده بود، اطميناني نداشت.”
خليل سلطان باز پرسيد: “و الغ بيک چطور؟ او به کدام سو ميرفت؟”
سرباز گفت: “گروه او را خودم ديدم، به سمت سمرقند ميتاختند.”
خليلي سلطان گفت: ” و چند تن همراهش بودند؟”
سرباز گفت: “بيشتر سپاهيان امير تيمور بزرگ با سرورم خليل سلطان بيعت کردهاند. اما آن بخشي از سواران که با الغ بيک رو به سمرقند نهادند هم کم نبودند و قشوني در خور مينمودند.”
خليلي سلطان لختي انديشيد و گفت: “اين پسرک هوشمندتر از آن است که ميپنداشتم.”
بعد هم متوجه سرباز شد و خطاب به يکي از حاضران گفت: ” پانصد دينار زر به اين جوان بده، بابت خدمتي که به ما کرد و ما را از ماوقع آگاهانيد.”
مخاطبش کرنشي کرد و از خيمه خارج شد و سرباز سيستاني هم دنبالش کرد.
خليل سلطان به سوي اميرانش برگشت و گفت: ” بسيار خوب، اين خبر آرايش نيروها را تغيير ميدهد. امير بوروندوق، سخنتان را ادامه دهيد.”
مردي که امير بوروندوق ناميده شده بود، سردار جنگ ديده و چهل سالهاي بود که دو انگشت از دست راستش را در نبردي از دست داده بود و يکي از چشمانش در نبردي ديگر کور شده بود و رويش با قطعهاي چرمِ پرداخت شده پوشانده بود. امير بوروندوق گفت: “بله، سرورم، عرض ميکردم که آرايش نيروها در حال حاضر به اين شکل هستند. سپاهيان ما که جناح راست قواي تيموري براي حمله به چين را تشکيل ميدادند، همگي به امير وفادارند و آمادهاند تا براي به دست آوردن تاج و تاخت در رکاب شما بجنگند. خبرهايي که از قلب سپاه در اطراف شهر اترار ميرسد، نشان ميدهد که سپاهيان آن بخش نيز به سروري عالي جناب راغبند و در مورد ايشان نگرانياي وجود ندارد. اما از سوي ديگر، پيرمحمد خان، به شمال گريخته و بعيد نيست که براي کمک گرفتن از مغولان بدان سو تاخته باشد. چون شاهزاده خانمي از ايشان را در نکاح عقد خود دارد.”
خليل سلطان پرسيد: “و پسر عمهام سلطان حسين چطور؟”
يکي ديگر از سرداران، لب به سخن گشود: ” او رهبري جناح چپ قشون را بر عهده داشت. خبرهاي جسته و گريختهاي در دست است که از تلاش او براي اعلام جانشيني خودش حکايت ميکند. اما گويا سربازانش با او مخالفت کردهاند و گروهي جانب پيرمحمد و بخشي نيز جانب ما را گرفتهاند. شايعههايي شنيده ميشود مبني بر اين که او با صد سوار به سمت سمرقند ميتازد تا بر خزانهي سلطنتي دست يابد.”
خليل سلطان گفت: “از عمويم خبري نشده است؟”
سردار ديگري که خدايداد حسين نام داشت و از کودکي لله و سرپرست خليل سلطان بود، پاسخ داد: “ميدانيم که پيکي را براي آگاه کردن شاهرخ خان گسيل کردهاند. بريد ما نيز براي خبر رساندن به پدرتان به راه افتاده است. ترديدي نداريم که او به محض گرفتن پيام به کمکتان خواهد آمد. و البته شاهرخ ميرزا هم براي ياري به الغ بيک درنگ نخواهد کرد.”
خليل سلطان زير لب گفت: “گرفتاري بزرگي است، عمويم مردي جنگ ديده است و پدرم، … نميدانم بودنش در کنارمان چقدر به نفعمان باشد… و اما توقتميش خان؟”
يکي از سرداران گفت: “ايلچي او هفتهاي پيش به اردوي امير بزرگ وارد شد و پيامي از توقتميش خان آورد. گويا باز ميان او و خانهاي ايل طلايي به هم خورده باشد. براي همين هم او را از سرزمين روسيه راندهاند و باز براي دريافت کمک دست به دامان پدربزرگتان شده بود. امير تيمور در ميان ناباوري همگان به اين دشمن قديمياش قول مساعدت داد. اما اجل مهلتش نداد و فرماني در اين مورد صادر نکرد. به هر صورت آشکار است که توقتميش خان حالا حالاها ضعيفتر از آن است که بخواهد خطري براي ما باشد.”
خواجه نورالدين گفت: “خطر اصلي از سوي خاندان تيموري تهديدمان ميکند. به ويژه شاهرخ ميرزا…”
امير بوروندوق گفت: “گويي تنها يک راه براي ما باقي است. بايد هر چه سريعتر به سمت سمرقند برويم و به شهر دست يابيم. من پيشاپيش چند نفر را براي مذاکره با امير ارغون که حاکم شهر است فرستادهام. نظر به دوستي قديمياي که با من دارند. فکر ميکنم با ما راه بيايند.”
سردار ديگري که از اشراف طايفهي بارلاس بود و سبيلهايي بسيار بلند داشت، در بحث داخله کرد و گفت: “اما برنامهي حمله به چين چه ميشود؟ وصيت امير فقيد آن بود که حمله ادامه يابد.”
خداي داد گفت: “آري، اما حالا اوضاع دگرگون شده است. بعيد نيست شاهرخ ميرزا به تاج و تخت دست يابد و در اين حالت همهي شاهزادگان تيموري در خطرند. بايد حمله به چين را فراموش کرد.”
سکوتي که به دنبال اين حرف برقرار شد، مدتي ادامه يافت، تا آن که خليل سلطان آن را شکست: “آري، گرفتن سمرقند الان مهمترين اولويت ماست. قواي ما بايد به سه بخش تقسيم شوند. ميمنه را خداي داد رهبري خواهد کرد و ميسره را امير بوروندوق، من نيز نيروهاي مرکز سپاه را پيش ميبرم. بايد با بخشي از قواي جناح چپ و قلب قشون که با ما همراه هستند بپيونديم و به سمت سمرقند پيش برويم.”
اميربوروندوق پرسيد: ” و در اين ميان اگر بر ساير مدعيان سلطنت دست يافتيم، آيا مجازيم ايشان را از بين ببريم؟”
خليل سلطان گفت: “نه، از شاهزادگان تيموري به کسي صدمه نزنيد. تنها دستگيرشان کنيد و به نزد من بياوريدشان. وقتي ببينند که بخشوده شدهاند و حشمت و جاهي در خور در دربار من به دست آوردهاند، مطيع خواهند شد.”
به اين شکل بود که ارتش بزرگ و دويست هزار نفرهاي که براي حمله به چين بسيج شده بود، در چشم بر هم زدني از هم پاشيد. ارتش کوچکي که با الغ بيک همراه شده بودند، هنگام حرکت به سمت سمرقند پلها را پشت سر خود خراب کردند، و به همين دليل هم خليل سلطان از حرکت به آن سو باز ماند. با اين وجود ارتش خليل سلطان از رود سيحون عبور کرد و در منطقهي آچيق فرکنت اردو زد. از آن سو، سلطان حسين که با صد سوار جنگجو همراهي ميشد، در پشت دروازههاي سمرقند از پيشروي باز ماند. خواجه يوسف که جسد تيمور را به سمرقند برده بود، و امير ارغون که در زمان حيات تيمور به عنوان حاکم اين شهر انتخاب شده بود، دروازهها بر روي او بستند و گشودن آن را به تاجگذاري وليعهد قانوني و صدور حکم از سوي وابسته ساختند. سلطان حسين براي مدتي در پشت دروازهها درنگ کرد، و چون خبردار شد که الغ بيک و سپاهش به آن سو ميآيند، به همراه سوارانش آن منطقه را ترک کرد.
شاه ملک و الغ بيک، در ظهرگاه روز دوم اسفند که با نخستين روز ماه رمضان برابر بود، با همان مانعي روبرو شدند که سلطان حسين را از پيشروي باز داشته بود. امير ارغون همچنان از باز کردن دروازهها خودداري کرد و حتي قبول نکرد که شيخ نورالدين به تنهايي وارد شهر شود. در نتيجه الغ بيک و سپاهيانش در منطقهي عليآباد که در اطراف زرافشان قرار داشت، اردو زدند و منتظر شاهرخ ماندند، که دو روز پيش از مرگ پدرش آگاه شده بود و با لشکري گران از هرات به آن سو حرکت کرده بود. هنوز روزي از اردو زدن الغ بيک و همراهانش نگذشته بود که خبر رسيد خليل سلطان راهي براي بازسازي پلهاي سر راهش پيدا کرده و حالا با سرعت به سمرقند نزديک ميشود. لشکرياني که با او همراه بودند به قدري پرشمار بودند که مقاومت در برابرشان بيهوده مينمود از اين روي به تدبير شاه ملک قرار شد اردوي الغ بيک به سمت بخارا حرکت کند، که حاکمش حمزه نام داشت و به دشمني با خليل سلطان معروف بود.
به اين ترتيب بود که اردوي الغ بيک در ساعتي برچيده شد و همگان با سرعت به سمت بخارا تاختند. آنان روز چهارم اسفند ماه به بخارا رسيدند و از سوي حمزه مورد استقبال قرار گرفتند. حمزه شهر را به ايشان تسليم کرد و امير شاهرخ را وارث قانوني تاج و تخت تيموري دانست. شاه ملک و شيخ نورالدين هم شهر را ميان خود تقسيم کردند و هريک با سربازان خويش در نيمي از شهر ساکن شدند. شاه ملک نيمهي شرقي شهر را در اختيار خود گرفت و شيخ نورالدين در نيمهي غربي بخارا ساکن شد.
جمشيد در ميان کوچههاي بازار با سرعت ميدويد و هر از چند گاهي قدم کند ميکرد تا گيوههايش را که در پايش لق ميزدند، به پايش محکم کند. بازار کاشان همواره مايهي شگفتي و تحسينش بود. خيابان اصلي بازار، چندان پهن بود که چهار ارابهي انباشته از کالا ميتوانستند شانه به شانهي هم از آن بگذرند، و دکانهايي که در دو سوي اين خيابان ساخته بودند، با نقش و نگارهايي چنان ظريف و زيبا آراسته شده بود که چشم هر رهگذري را خيره ميکرد. در دوران حاکم قبلي شهر، خيابان بازار را سنگفرش کرده بودند و حالا ديگر وقتي باران ميآمد گل و شل روي زمين بازاريان را نميآزرد و کفشهاي گلآلودهي مشتريان درون دکانها را کثيف نميکرد. در دو سوي خيابان بازار دالانهايي سرپوشيده وجود داشتند که شاهرگ بازار در دلشان ادامه داشت و به رستههاي تخصصي بازاريان و صنعتگران تقسيم ميشد. کاشان در جريان حملات تيمور گورکاني جان سالم به در برده بود و از آنجا که از مسير حملات تيمور لنگ دور مانده بود، کشتاري هم در آن انجام نگرفته بود. از اين رو پناهندگاني که در جريان ويراني ري و آمل و اصفهان به آنجا کوچيده بودند، به زندگي آرامي دست يافته بودند و هنرها و صنايع خود را در خدمت زيباتر کردن شهر و شکوفايي بازرگاني و صنعت آن قرار داده بودند.
بر سر چهارسوقها، ميشد شاعراني را ديد که بر جايگاه جارچي رفتهاند و با صداي بلند شعرهايي را که به تازگي گفتهاند ميخوانند. برخي از آنها از کسبهي همان بازار بودند و تنها براي ذوق آزمايي و شريک کردن ديگران در آفريدههاي ذهنيشان چنين ميکردند، برخي ديگر هم بودند که هجوي در لفافه ميسرودند تا دشمني را خوار کنند، يا نکتهاي ظريف را با بياني شيوا براي حظ رهگذران فرو ميخواندند تا از عطاياي ايشان بهرهمند شوند و پولي به جيب بزنند.
شعر در بازار کاشان تنها به چهارسوقها محدود نبود. چرا که بسياري از مغازهداران هم با صدايي خوش شعرهايي را در دعوت مشتري به درون مغازهي خويش ميخواندند و اين جداي از دستفروشان و حلوافروشاني بود که هريک براي صنف خاص خود شعري داشتند و تبليغ کالاي خود را با آهنگي و آوازي ميگفتند. جمشيد در ميان راه چشمش به دکان نجاري کوچکي افتاد که بر سر در مغازهاش پوستي آويخته بودند و بر آن با خط خوش نوشته بودند:
فخرم همين بس است ز اصناف محترم نجارم و ز نوح نبي ارث مي برم
جمشيد طبق معمول، هنگام گذر از ميان گذر نساجان پا سست کرد تا به کارگراني که با تسلط و مهارت به کار با دوک و چرخ نخريسي مشغول بودند، بنگرد. به ويژه کار رنگرزان که پارچهي تازه نساجي شده را در عدلهاي عظيم رنگ ميغلتاندند و در حين اين کار بنا بر رسوم حرفهي خويش سرودهايي را دسته جمعي ميخواندند، محبوب جمشيد بود. هر رستهاي از اصناف بازار سلسله مراتب خاص خود را داشتند و رئيس هر صنف استادکاري بود که بر گردن بيشتر پيش کسوتهاي آن حرفه حق آموزگاري داشت. اعضاي هر صنف در ميان خود نشانهها و علايمي ويژه داشتند و هنگام کار سرودهايي خاص ميخواندند و شعرهايي را که مربوط به کارشان ميشد بر در دکانهايشان ميآويختند و گاه براي دعوت رهگذران به خريد و بازديد از مغازشان آن شعرها را به آواز خوش در گذرها ميخواندند.
جمشيد با وجود آن که احتمال نميداد گمشدهاش را در آنجا بيابد، دوان دوان به سمت گذر قاليبافان رفت و سري به حجرهي استاد نقشگرِ رازي زد. استاد که رئيس صنف قالي بافان بود، نقاشي چيره دست بود و بسياري از طرحهاي اسليمي و خطايي را که بر قاليهاي مشهور کاشان نقش ميزدند، از خامهي قلم او تراوش کرده بود. او شاگرد مشهوري داشت به نام خواجه محسن کاشاني که در زدن نقش ترنج شهرت داشت و مسافراني که در هنر دستي داشتند بازرگاناني که در شهرهاي ديگر کارگاه بافندگي داشتند، طرحهايش را به قيمتي گزاف ميخريدند و به شهر و ديار خويش تحفه ميبردند.
جمشيد، از در کارگاه بافندگي استاد رازي وارد شد و يکي از بچه شاگردان را ديد که با سيني چاي به سمت اتاق استاد ميرود. او را دنبال کرد و ديد استاد با ريش و موي بلند و سپيدش بر همان جاي هميشگياش روي مخدههايي رنگ و رو رفته جا خوش کرده و سه نفر غريبه که از ظاهرشان معلوم بود بازرگاناني توانگر هستند، اطرافش را گرفتهاند.
جمشيد، که تازه مکتب را تمام کرده و به مدرسه گام نهاده بود و هنوز مردِ تمام محسوب نميشد، با شرم حضور تقهاي به در زد. به نظرش رسيد در ميانهي بحثي داغ وارد شده و نگران بود که مزاحم استاد شده باشد. ميدانست که در همان اتاق ساده، بازرگاناني نامدار رفت و آمد دارند و قاليهايي را که از کارگاه استاد رازي بيرون ميآيد، با قيمتي گزاف خريد و فروش ميکنند.
استاد رازي با ديدن جمشيد خنديد و با صداي بلند به او خوشامد گفت: “به به، جمشيد جان، خوش آمدي پسرم، بيا تو را با اين آقايان آشنا کنم.” بعد نام حاضران را برايش گفت، که چون برايش مهم نبود، آن را در خاطر نگاه نداشت. تنها يکي از آنها به نظرش جالب آمد که مردي سيه چرده و لاغر اندام بود و معلوم شد از بازرگانان مشهور جزيرهي هرمز است. اين جزيره قطب تجارت ايران و هند بود و بازرگانان هرمزي آوازهاي بلند داشتند.
استاد بعد از معرفي حاضران، رو به ايشان کرد و گفت: “اين جوان را که ميبينيد، با استعدادترين کسي است که تا به حال ديدهام. بارها گفتهام که اگر در کارگاه من به کار مشغول ميشد در اندک زماني کل قالب نقشهاي قالي ايراني را دگرگون ميساخت. گول اندام لاغر و قد کوتاهش را نخوريد. با همين سن و سال چند روش کارآمد براي نقش کردن علايم تکراري پيدا کرده است و دستگاه سادهاي ساخته که شاگردان براي رونويسي از نقشهاي خطايي از آن استفاده ميکنند.”
استاد رازي، معمولا از کسي تعريف نميکرد.از اين رو با توجه به احترامي که به جمشيد گذاشت، حاضران همه در موردش کنجکاو شدند و با نگاههايي علاقهمند نگاهش ميکردند.
جمشيد که از سويي خجالتي و از سوي ديگر گوشهگير و کم حرف بود، از اين توجه زيادي کلافه شد و با اختصاري که کمي بر خورنده مينمود، گفت: “استاد، ببخشيد مزاحم شدم، دنبال پدرم ميگشتم. ميدانيد کجا هستند؟”
استاد رازي که انگار تمايل داشت او را بيشتر نگه دارد و در موردش بيشترداد سخن بدهد، سري تکان داد و گفت: “آري، تا دقايقي پيش همين جا بود. نزد محسن خان رفته براي معاينهي دستش. گويا به تازگي دردي را در انگشتانش حس ميکند و موقع قلمگيري دستش ميلرزد…”
جمشيد که ميدانست استاد رازي در شرايطي که خوش خلق باشد، بسيار حرف ميزند، کرنش مختصري کرد و گفت:” پس من مرخص ميشوم.”
و دوان دوان از کارگاه استاد خارج شد. تقريبا از همان وقتي که وارد کارگاه شده بود، خبر داشت که پدرش کجاست، و با وجود آن که از پرحرفي استاد رازي دل خوشي نداشت، نميدانست چرا دوست دارد هر از چندگاهي او را ببيند. به خصوص ديدن استاد هنگامي که نقش اسليمي و خطايي را بر کاغذهاي بزرگ قاليبافان نقش ميزد، بسيار ديدني بود. استاد در آن شرايط چنان با ظرافت و دقت قلم ميگرفت و با کاغذ و قلم بازي ميکرد که حرکاتش به رقاصان چينياي که تازگيها به کاشان آمده بودند، شبيه ميشد.
جمشيد راه خانهي محسن خان کاشاني را بلد بود. از آنجا که او نيز نقشزنِ قالي بود، در همان راسته دکاني داشت و شاگردانش در همان نزديکيها به کار مشغول بودند. خانهي او هم پشت کارگاهش بود و با زن و دو پسر و دو خانه شاگردش در همان جا ميزيست.
جمشيد همچنان که گيوهاش در پايش لق ميزد، دوان دوان به سمت آن خانه دويد و دق الباب کرد. يکي از خانهشاگردان که نوجواني زردپوست بود، در را باز کرد. ميگفتند پدرش يکي از سربازان چغتايي بوده که براي مدتي در شهر مقيم بوده و وقتي به همراه قشون چغتايي از آنجا رفته، پسرک را در به حال خود رها کرده است. محسن خان که مردي مهربان بود او را در کوچهها ديده بود و بزرگش کرده بود و حالا که پسرک ده دوازده سالي از سنش ميگذشت، به قلمزني چيره دست تبديل شده بود و گاه به خوبي خود محسنخان نقش ترنج بر گوي مسين ميکشيد.
پسرک جمشيد را ميشناخت، پس او را به درون راه داد. جمشيد از باغ خانه و گلهايي که در جلوي خانه کاشته بودند گذشت و به اتاق دل بازي وارد شد که پدرش با محسن خان در آن نشسته بودند. ظاهرا پدرش کار معاينه را تمام کرده بود و حالا در حال گفت و گويي دوستانه با همشهري هنرمندش بود.
محسن خان با ديدن جمشيد لبخندي زد و گفت: “خوش آمدي پسرم، چقدر زود بزرگ ميشوي!”
مسعود پسر محمود، با نگاهي غرورآميز به پسرش نگريست و گفت: “هرچه باشد در سن رشد است ديگر.”
جمشيد به کوتاهي جواب سلام محسن خان را داد و کمي اين پا و آن پا کرد. مسعود طبيب پرسيد: “چه شده پسرم؟ خبري آوردهاي؟”
جمشيد گفت: “آري، مهماني برايمان آمده، و مادر گفت پيدايتان کنم. گفت از دوستانتان در انجمن است.”
مسعود و محسن نگاه معناداري رد و بدل کردند. محسن خان زير لب تکرار کرد: “از انجمن…”
و مسعود پرسيد: ” خودت او را ديدي؟ چه شکل و شمايلي داشت؟”
جمشيد گفت: “مردي است سالخورده، که موي و ريش بلند سپيدي دارد. اما رفتارش به جوانها ميماند.”
محسن خان پرسيد: “چشماني سبز دارد؟”
جمشيد با تعجب گفت: “آري. شما هم او را ميشناسيد؟”
محسن و مسعود باز به هم نگاه کردند. مسعود خان گفت: ” خودش است. چقدر زود رسيده است.”
محسن پرسيد: “فکر ميکني خبر را آورده است؟”
مسعود خان طبيب گفت: “اگر تا به حال زنده مانده، حتما حامل خبر است. “
جمشيد که نميدانست اين دو دربارهي چه سخن ميگويند، کنجکاوانه پرسيد: “پدر، چه چيز را اين مهمان قرار بوده بياورد؟”
مسعود انديشناک به ريش بلندش دست کشيد و گفت: “چيزي بسيار مهم را، چيزي به راستي ارزشمند را.”
بعد هم برخاست و بدون آن که توضيح بيشتري بدهد، جمشيد را جلو انداخت و بعد از خداحافظي کوتاهي با بيشترين سرعتي که از طبيبي خوشنام و موقر بر ميآمد، از ميان بازار رنگارنگ و شلوغ به سمت خانهاش پيش رفت.
خليل سلطان با اسب در طول اردوگاه حرکت کرد و با خوشنودي به انبوه سربازانش نگريست که در صفوفي منظم بر اسبهاي خويش ايستاده بودند و در نگاهشان عزم و اراده به چشم ميخورد. ديگر کسي ترديد نداشت که تاج و تخت تيموري نصيب خليل سلطان خواهد شد، و خطر شاهرخ ميرزا که با لشکري گران از سمت هرات پيش ميآمد، همچون سرابي دور دست به نظر ميرسيد. خليل سلطان، از خوشحالي بر پشت اسبش بند نبود. لباسي سراپا سپيد پوشيده بود و شنلي از پوست گرگ را بر دوش انداخته بود. هرچند هنوز جوان بود و ريشهايش چندان انبوه نشده بود، اما همان ريش کوتاهي را هم که داشت به خوبي آراسته بود. حالا که بر پشت اسب سپيد تناورش جولان ميداد، به راستي شاهي و حکومت برازندهاش مينمود.
خليل سلطان آن روز به دليلي خاص شادمان بود. نه بدان خاطر که سپاهيان خويش را با بخش بزرگي از جناح چپ و قلب ارتش تيموري که وفاداريشان را به وي اعلام کرده بودند، و نه از آن رو که ديوارهاي سمرقند را در چند قدمي خويش ميديد. بلکه از آن رو که آن روز صبح عزيزترين کسي که داشت، به نزدش آمده بود. پس همان طور خرامان بر پشت اسب پيش رفت و در کنارهي اردو، در آنجا که زنان حرم به رسم ترکان خفتان پوشيده و کنار مردان ايستاده بودند، رفت تا همسرش را ببيند.
خليل سلطان چند سالي ميشد که با شاد ملک آغا ازدواج کرده بود. زنش چنان زيبارو بود که دربارهي رنگ و روي رخسارش شعرهاي بسيار سروده و داستانهاي بسيار ساخته بودند. بسياري از اين شعرها را خودِ خليل سلطان سروده بود و در ميان مردم بابشان کرده بود. شاد ملک آغا نيز به همان نسبت خليل سلطان را دوست ميداشت، و همه نوع رنج و سختي را براي وصلت با وي تحمل کرده بود. تيمور، که خليل سلطان را بسيار دوست داشت، در نظر داشت تا براي او از توقتميش خان خواستگاري کند و يکي از دختران او را برايش به زني بگيرد. اما خليل سلطان بر سر ازدواج با شادملک آغا پافشاري کرده بود و وقتي مخالفت تيمور را ديده بود، در ميان بهت و حيرت همگان، بي توجه به خشم پدربزرگ خونخوارش، با او ازدواج کرده بود و براي مدتي از چشم او افتاده بود. شاد ملک آغا که در آن هنگام در قندهار ساکن بود، به محض دريافت خبر مرگ تيمور با چند تن از نديمهها و محارمش به راه افتاده بود تا به اردوي شوهرش بپيوندد، و خليل سلطان شادمان بود که زنش به موقع رسيده تا در جريان فتح قندهار شاهد ماجرا باشد.
شادملک آغا بر اسب جوان و بيقراري نشسته بود و اندام کشيده و ظريفش را خفتاني چرمي در بر گرفته بود. شنلي بلند از جنس پوست بر دوش داشت و شمشيري کوتاه را به کمر بسته بود. خليل سلطان پنهاني به گروهي از سربازان نخبهاش حکم کرده بود تا در گرماگرم نبرد همچون حلقهي نگيني دور زنش را بگيرند و از او حفاظت کنند. با اين وجود نميخواست اين حمايتش را آشکار کند، از ترس آن که مبادا همسرش از او برنجد. شاد ملک آغا زني دلير و پردل و جرات بود و در کمانگيري شهرهي سپاهيان بود.
خليل سلطان لبخندي به پهناي صورتش تحويل شادملک آغا داد و روي رکاب برخاست تا براي سربازانش سخناني ايراد کند، اما هنوز شروع نکرده بود که ديد گروهي سوار با سرو صدا از گوشهاي از اردوگاه به سويش پيش ميآيند. پيشاپيش همه، خداي داد سوار بر اسب ميآمد. سواران خسته و گردآلود بودند و ظاهرا رهبرشان مردي قوي هيکل و نيرومند بود که زره درخشاني بر تن داشت.
خليل سلطان منتظر ماند تا اين گروه نزديک شوند. سواران در همان حاشيهي اردو ماندند و خداي داد و آن سوار زرهپوش نزد خليل سلطان رفتند. خداي داد براي اين روز بزرگ خود را آراسته بود و زرهي کامل بر تن داشت که تکههاي نقرهايش در زير آفتاب زمستاني ميدرخشيد. او به قدري پر سر و صدا به صحنه وارد شد که خليل سلطان حتم کرد خبري خوب به همراه دارد و براي جلب توجه سربازان و سهيم کردن ايشان در اين خبر اين بازي را به راه انداخته است. اين سردار پير و سرد و گرم چشيده که زماني معلم و للهي خليل سلطان بود، با سياست بازي و مکر وحيلههايش شهرتي بزرگ به دست آورده بود.
خداي داد در برابر اربابش کرنش کرد و گفت: “امير به سلامت باشند، کسي از بخارا آمده و خبري تازه از الغ بيک و همراهانش به همراه آورده است.”
خليل سلطان با شنيدن نام بخارا گوشهايش را تيز کرد. الغ بيک بدانسو گريخته بود و بعيد نبود خبر گرفتن آنجا را برايش آورده باشند. اما اين خبر خوبي نبود و نميبايست با اين همه سر و صدا جلوي سربازان بازگو شود. سوار تنومند نيز در برابر او کرنش کرد و کلاهخود شاخدار چرمياش را از سر برداشت. حلقههاي پيچ و تابدار موهاي بلند و بورش از زير آن بيرون زد. مرد با صدايي رسا گفت: “امير به سلامت باد. من امير رستم هستم، برادر حمزه بهادر، که حاکم بخاراست و به تازگي شهر را به الغ بيک و همراهانش تسليم کرده است. براي پيوستن به اردوي ظفرنمونِ سلطان با شماري از سواران به دستبوس آمدهام.”
خليل سلطان از ديدن هيبت مردي که رستم ناميده ميشد، خوشش آمد، و آمدن برادر حاکم بلخ به اردو را در اين وقت به فال نيک گرفت. اما همچنان از اين که خبر فتح بخارا به دست الغ بيک را به اطلاع همگان رسانده بودند، ناراحت بود. پس پرسيد: “به اردوي ما خوش آمدي، رستم خان. هنگام ورود ما به سمرقند همراهمان باش و رياست فوج سواران خود را بر عهده داشته باشد.”
خداي داد که پشتش به رستم خان و رويش به خليل سلطان بود، در حين سخن گفتن سرورش ميکوشيد با ايماء و اشاره چيزي به او بگويد و وقتي خليل سلطان اين سخن را بر زبان آورد، با نااميدي دست از تلاش برداشت و به آسمان نگاه کرد. خليل سلطان ميدانست منظورش چيست، اما به او توجهي نکرد. خداي داد و امير بورونداق هميشه از اين که او افراد نادم و پشيمان را به سرعت عفو ميکرد و متحدان تازه را به مقامهايي بالا بر ميکشيد از او شکايت داشتند و اين کارش را از حزم و احتياط به دور ميديدند.
رستم با شنيدن حکم او سري فرود آورد و با همان صداي رسا گفت: “سرورم، پيامي نيز از برادرم حمزه بهادر آوردهام. پيامش آن است که از خصومت ديرينهي خويش با امير بزرگ پشيمان است و اگر اشاره فرماييد، مردم بخارا را خواهد شوراند و الغ بيک و همراهانش را از آنجا خواهد راند. چرا که در همين چند روز سپاه وي به مردم تعدي بسيار کرده و امان مردم بخارا را بريدهاند.”
خليل سلطان بالاخره از اين که خبري خوب به گوش سربازانش ميرسيد خرسند شد و در دل از خداي داد تشکر کرد. آنگاه گفت: “نخست بايد در سمرقند تاج گذاري کنيم. آنگاه به درخواست حمزه و امنيت رعاياي خويش نيز خواهيم پرداخت.”
بعد بار ديگر به شاد ملک آغا خنديد و لبخند سربازانش را که از اين اظهار علاقهي جوانانه خوشنود شده بودند، ناديده گرفت. عاقبت بر رکاب اسبش ايستاد، اما ديگر دل و دماغ سخنراني را از دست داده بود، در ذهنش جستجو کرد تا شعري از شاهنامه را که فراخور اوضاع و احوال باشد به ياد بياورد و براي سپاهيان بخواند، اما نگاه مشتاق شاد ملک آغا پريشانش کرده بود. کمي در حافظهاش جستجو کرد و به دنبال مضموني گشت که با جريان پيوستن رستم به اردوگاهش تناسب داشته باشد. اما چيز در خوري نيافت. به جاي آن، بيتي از حافظ شيرازي را به ياد آورد که مدتي پيش خود تضمينش کرده بود و با استقبال از آن غزلي براي شاد ملک آغا سروده بود. لحظهاي نزديک بود شور جوانانه بر سياست شاهزادگياش غلبه کند و “گل در بر و مي بر کف و معشوق به کام است…” را بخواند، اما با ديدن نگاه نگران خداي داد خودداري کرد و به سادگي گفت: “سربازان من، سه روز بيشتر تا نوروز باقي نيست. بياييد برويم تا بهار را در پايتخت خويش بگذرانيم. پيش به سوي سمرقند…”
و خود در جلوي همه به آن سو تاخت.
همان طور که همه ميانديشيدند، اهالي سمرقند در برابر خليل سلطان مقاومتي به خرج ندادند. وقتي سپاه بزرگ او به شهر نزديک شد، ديد که دروازهها گشوده است و گروهي از بزرگان قوم با پيشکش و تحفهي فراوان در برابر دروازه گرد آمدهاند تا به نوهي تيمور لنگ خيرمقدم بگويند.
ارغون شاه و خواجه يوسف، که زمامداري شهر را در دست داشتند، با ديدن خليل سلطان پا پيش نهادند و کليد شهر را بر بالشي زربفت پيشکش کردند. خواجه يوسف که پيرمردي وفادار به خاندان تيموري بود، يکي از کساني بود که در شوراندن اميران بر ضد پيرمحمد نقشي مهم را ايفا کرده بود و خليل سلطان را از برادرزادهاش براي تاج و تخت تيموري لايقتر ميديد. او شانه به شانهي سرورش به شهر وارد شد. مردم سمرقند که براي ديدن امير جديد از بامها و پنجرهي خانههايشان سرک ميکشيدند، با ديدن کبکبه و دبدبهي خليل سلطان خوشنود شدند و با فريادهاي شادمانهي خويش از ورودش استقبال کردند. خليل سلطان هم که بادهي پيروزي سرمست بود، وقتي کليد گنجخانهي تيموري را به دست آورد و انبوه دينارهاي کپکي و تنديسهاي زر و سيم را در زيرزمين کاخ امارت سمرقند ديد، چنان هيجان زده شد که خراج سه سال سمرقند را به مردمش بخشيد.
خليل سلطان در نوروز همان سال، که دو سه روز بعد فرا رسيد، در شهر تاج گذاري کرد و خود را جانشين رسمي تيمور گورکاني اعلام کرد. آنگاه به کاري جسورانه دست زد که حتي تيمور هم از آن ابا داشت. آن هم بستن لقب خان به يکي از اعضاي خاندان تيموري بود. بدان معني که محمد جهانگير فرزند محمد سلطان را با لقب خان بزرگ مفتخر کرد. اين حرکت او از چند جهت معنادار بود.
نخست آن که از زمان حملهي چنگيز به بعد، وابستگي به خانوادهي چنگيز مبناي مشروعيت دودمانهاي شاهي در ايران بود. تمام ايلخانان نسب خود را به چنگيز ميرساندند و حتي دودمانهايي مستقل مانند آل جلاير و چوپانيان نيز آلت دستي از نسل چنگيز را در قصر خود نگهداري ميکردند و او را به نام ايلخان يا خان مفتخر ميساختند و وانمود ميکردند که به نام او حکومت ميکنند. حتي تيمور هم اين قاعده را نقض نکرد و خود را به سبب آن که داماد خاندان چنگيز بود، مستحق تاج و تخت ميديد. او بعد از ازدواج با شاهزاده خانمي مغولي، لقب گورکان را براي خود انتخاب کرد که به ترکي داماد معنا ميدهد. الغ بيک نيز به همين شکل ادعاي پيوستگي با خانوادهي چنگيز را داشت و براي ادعاي حکومت خويش مشروعيتي فراهم آورده بود. خليل سلطان در اين شرايط، لقب خان بزرگ را که تا پيش از اين تنها به ايلخان مغولان تعلق داشت، به خويشاوند خويش داد و به اين ترتيب خاندان تيموري و چنگيزي را هم رده دانست. محمد جهانگيري که به اين افتخار سربلند شده بود، فرزند محمد سلطان بود که تا پيش از جوانمرگ شدنش، وليعهد تيمور بود. او نوهي تيمور محسوب ميشد و پدرش جهانگير هم که بزرگترين پسر تيمور بود، قبل از فوت وليعهد او محسوب ميشد.
هدف خليل سلطان از برگزيدن کسي از خاندان جهانگير آن بود که با ادعاي پير محمد که او هم فرزند جهانگير بود و خود را به نص صريح تيمور وليعهد او ميدانست، مقابله کند.
خليل سلطان که طبعي مهربان و نه چندان منضبط داشت، پس از بر تخت نشستن دست به بذل و بخشش نهاد و در اندک مدتي آنقدر از خزانهي هنگفت تيموري به شاعران درباري و سرداران و سربازان خويش مال و منال بخشيد که همه در سمرقند توانگر شدند. مدتي کوتاهي بعد از اين واقعه، دو خبر مردم سمرقند را به خود مشغول داشت.
ادامه مطلب: بخش پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب