بخش چهارم:
این بحر را یک آینه دشت سراب گیر گر تشنهای چو آبله از خویش آب گیر
بنیاد چشم در گذر سیل نیستی است خواهی عمارتش کن و خواهی خراب گیر
***
به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر ز سطر ناله تراود چو شیون از زنجیر
خرابهی دل محزون بینوایان را به جز غبار تمنا که میکند تعمیر
شرار کاغذم از آه من حذر مکنید که هم به خود زنم آتش اگر کنم تاثیر
***
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه سایهوار از الفت زنگار میدزدم کنار
با تن آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
***
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه کار کاروان هر سو رود بر جاده میبالد غبار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام در خزانم رنگهای رفته میآید به کار
نخل آهم آبیار من گداز دل بس است بحر رحمت گو مجوش و ابر احسان گو مبار
***
چشم تعظیم از گران جانان این محفل مدار کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
هرچه میبالد علم بر دوش گرد عاجزی است نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
نشئهی دور و تسلسل تا که را گردد نصیب جای ساغر شش جهت خمیازه میچیند خمار
عالم امکان تماشاخانهی آیینهی است هرچه میبینم به رنگ خویشتن گشته دچار
مرزبان یاس امشب نام فرهاد که بود کز گرانی شد دامنش نقش نگین کوهسار
***
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
تا چند حسرت چمن و سایههای ابر کو گریهای که خنده کنم بر هوای ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است در سایهی بلندی دست دعای ابر
***
شاید آیینهای به بار آید تخم اشکی به یاد جلوه بکار
حیرتت قدردان این چمن است رنگ ما نشکنی مژه مفشار
سرکشی سنگ راه آزادی است کوه صحراست گر شود هموار
نوسواد کتاب امیدم غافلم زآنچه میکنم تکرار
***
در طلسم درد از ما میتوان بردن اثر گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر
گرمی هنگامهی هستی نگاهی بیش نیست شمع را تار نفس محو است در مد نظر
بس که جز عریان تنیها نیست سامان کسی پوست جای سایه میریزد نهال بارور
خفت ابله دو بالا میزند در مفلسی میشود از خشک گردیدن سبکتر چوب تر
سایهی گم گشته را خورشید میباشد سراغ قاصدت هم از تو میباید ز ما گیرد خبر
***
در هوسگاه عالم بیکار اگرت ناخنی است سر میخار
مگذر از عشرت برهنه سری پای پیچ است پیچش دستار
فکر جولان مکن که روی زمین از هجوم دل است آبله زار
شش جهت از دل دو نیم پر است خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا نیست جز مرگ نقد کیسهی مار
در آتشیم ز برق گذشتهی فرصت سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار
***
دشمن مشق رسایی نیست جز نفس لعین گوش آن دارد که گشت از مکر این مکار کر
غیر بار عشق هر باری که هست افکندنی است بیدل ار باری بری باری به دوش این باربر
دست جراتها به چین آستین گردد بدل تا تواند حلقه گردیدن بدان موی کمر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو زاین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
اندکی پیش آ که حیرت نارسای جرات است چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
***
حیرت سرای تحقیق صد چشم باز دارد چون خانههای زنجیر موضوع حلقهی در
آینه تا قیامت حیران خاک لیسی است خشکی نمیتوان برد از چشمهی سکندر
***
عمر گذشت و میکشد ساز ادب ترانهام نالهای از میان او یک دو عدم به پرده تر
در خور عرض راز دل بخیه گشاست زخم لب تا ندرند پردهات پردهی هیچکس مدر
***
شب زندگی سر آمد به نفس شماری آخر به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد بگذار از اول او را که فرو گذاری آخر
***
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر که پیر گشت سحر تا دهن گشود به شیر
همین کشاکش اوهام تا ابد باقی است فنا به جاست تو خواهی بزی و خواه بمیر
در این چمن نفسی میکشیم و میگذریم گمان مبر به کمانخانه آرمیدن تیر
***
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید ز جامه جز کفن از خانهها به غیر قبور
گواه غفلت آفاق کسب آگاهی است همان خوش است که باشد به خواب دیدهی کور
***
مردی چو شمع در همه جا جا نگاهدار هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
***
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
هجوم نالهام از راحتم مگو بیدل کشیدهام نفسی گاهگاه در زنجیر
***
بی جگر در عرصهی غیرت علم نتوان شدن جز به دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر
بر خیالی بستهام دستار نیرنگ حباب ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سر
بس که فکر نیستی میبالد از اجزای من بر هوا چون گردبادم بی گریبان نیست سر
دانه را گردنکشی با داس میسازد طرف طعمهی تیغ است تا با خاک یکسان نیست سر
***
حضور منزل دل ختم جادهی نفس است پی درودن هر ریشه میرسد به ثمر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را به نظم و نثر نگردد دماغ کاغذ تر
ستم به خامه کند خشکی دوات اینجا زبان به حرف نگردد چو گوش باشد کر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
تظلم تو به جایی نمیرسد بیدل در این بساط به امید بخیه جیب مدر
***
مردان به احتیاط به امن آرمیدهاند چندان که گرد خویش بر آیی حصار گیر
***
بس که از شادابی خطت شد این گلزار سبز خاک میگردد چو ابر از سایهی دیوار سبز
مینماید بینسیم مقدم جان پرورت سبزهی این باغ چون رگ بر تن بیمار سبز
خرمی در طینت مردم به قدر غفلت است دارد این آیینهها را شوخی زنگار سبز
***
حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر جز به روی خود نغلتیده است پهلوی گهر
***
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست نقش خود هر جا نشاندی همچنان بنشانده گیر
***
منی به جلوه رساندم که در تویی گم شد نداشت آینهی عجز بیش از این مقدور
***
از جیب هزار آینه سر بر زدهای باز ای گل ز چه رنگ این همه ساغر زدهای باز
با تیره دلی کس نشود محرم چشمش ای سرمه چرا حلقه بر این در نزدهای باز
جامی مگر از جام حیا در زدهای باز کآتش به دل شیشه و ساغر زدهای باز
بر گوشهی دستار تو آن لالهی سیراب لخت جگر کیست که بر سر زدهای باز
مخموری و مستی همه فرش است به راهت چون چشم خود امروز چه ساغر زدهای باز
***
تا کی خیال هستی موهوم سر بر آر عنقایی ای حباب از این بیضه پر بر آر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد از قید رشتهای که نداری گهر بر آر
***
سایه خفت کش اندیشهی پامالی نیست خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
فکر روزی است که پر میکشد از مغز وقار آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
خون شد دل وز اشک اثر میکشد هنوز ساز آب گشت و نغمهی تر میکشد هنوز
خلقی در این جنونکدهی وهم چون هلال از سر گذشته تیغ و سپر میکشد هنوز
جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان منزل رسیده رنج سفر میکشد هنوز
فرض است دستگاه حلاوت به کنج فقر نی گشته بوریا و شکر میکشد هنوز
***
جرات پیریام این بس که به چندین تک و تاز قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع وهم انجام گدازی است به طبع آغاز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار هماند بینیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
فکر جمعیت دل کوتهی همت بود عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
***
خار خارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز
زاین بیابان آنچه طی گردید جز کاهش چه داشت همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز
غنچه تا کی در عدم بفریبد افسون گلش سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز
نیست بیدل هرکسی شایستهی خواب عدم از تو تا افسانهای باقیست بیداری هنوز
***
نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تاثیر جهان رنگ، شکست که میکند تعمیر
نشد ز عالم و جاهل جز این قدر معلوم که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر
ز تیغ حادثه پروا نمیکند بیدل کسی که بر تن او جوشن است نقش حصیر
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز از خاک میدمد چو گلم پیرهن هنوز
عمری است چون نفس همه جهدم ولی چه سود یک گام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
***
خاک ما نامهها به جانب یار مینویسد ولی به خط غبار
دل گرفتار رشتهی امل است مهره از دست کی گذارد مار
پیر گشتی چه جای خودداری است نیست در خانهی کمان دیوار
منعم و آگهی چه امکان است مخمل از خواب کی شود بیدار
سخت نتوان گرفت دامن دهر بیدل از هرچه بگذری بگذار
***
نه جام باده شناسم نه کاسهی تنبور جز آن قدر که جهان یک سراست و چندین شور
ندانم این همه کوشش برای چیست که چرخ ز انجم آبله دار است چون کف مزدور
کشیدهاند در این معرض پشیمانی عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور
ز موج در خور جهدش شکست میبالد به عجز پیش نرفته است اعتبار غرور
***
رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز
بیتو پیش از اشک شبنم زاین گلستان رفتهام میدهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز
مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز
***
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم سیلاب بنای خودم از رنگ عرق ریز
تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست از هرچه در آیینه نمایند بپرهیز
مرد طلبی از دل معذور حذر کن زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز
هر خار و گل آیینهی تعظیم بهار است ای کوفتهی خواب گران یک مژه برخیز
از مغتنمات است تماشای دویی هم تا محرم خود نیستی از آینه مستیز
***
مخموری می آفت نقدی است هوش دار کز سر گرانیات نشود سنگسار مغز
سرمایهی طبیعت بیدرد کینه است نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
دونهمتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
اسرار در طبیعت کم ظرف آفت است از استخوان بسته بر آرد دمار مغز
***
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش به خواب چون مژه ها با هم و به هم برخیز
***
فتیلهای به دل بیخبر ز داغ افروز علاج خانهی تاریک کن چراغ افروز
***
واماندگی ز شش جهت آغوش گشوده است راهی که به جایی نرسد از همه جا پرس
***
عرش پرواز است معنی تا زمینگیر است لفظ این قدر از عجز من قد میکشد بالای ناز
***
نرگسش وا میکند تومار استغنای ناز یعنی از مژگان او قد میکشد بالای ناز
از غبارم میکشد دامن تماشا کردنی است عاجزیهای نیاز و بینیازیهای ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض این چه توفان است یارب ناز بر بالای ناز
هر کجا آیینهی ما گردد از زنگار سبز گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز
هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز
رنگ میبندد لب خندان به عزلت خو مکن آب هم میگردد از آسودن بسیار سبز
***
نامحرم عبرتکدهی دل نتوان بود این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
***
از لب خامش زبان واماندهی کام است و بس بال از پرواز چون واماند آشیان دام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست صحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوش تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس
***
ای دلت صیاد راز از لب مده بیرون نفس کز خموشی رشته میبندد به ضد مضمون نفس
***
هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال تعبیر خوابت این که شنیدی دگر مپرس
***
تب و تاب بیهده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس سر رشته وقف گره کنم دلی آورم به بر از نفس
***
جز ستم بر دل ناکام نکرده است نفس خون شد آیینه و ناکام نکرده است نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما خویش را نیز به خود رام نکرده است نفس
***
چشم وا کن شش جهت یار است و بس هرچه خواهی دید دیدار است و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز از زمین تا چرخ هموار است و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار چون ز خود رستی نفس بار است و بس
***
ناله در اشک زد ز عجز رسایی آب شد این شعله از ترقی معکوس
***
خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس آهی که قد کشید به دل خط کشید و بس
محمل کشان عجز فلک تاز قدرتاند تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
***
دل قیامت میکند از طبع ناشادم مپرس بیستون یک ناله میگردد ز فرهادم مپرس
نام هم مفت است عنقا بشنو و خاموش باش صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس
***
زندگی محروم تکرار است و بس چون شرر این جلوه یک بار است و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس این سر بیمغزدستار است و بس
بیدل از زندانیان الفتیم بوی گل را رنگ دیوار است و بس
***
صاحب دل را نشاید گفتگو با هیچکس محرم آیینه چون تمثال باید بی نفس
جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد نخل ماتم راست اشک از میوههای پیش رس
لذت درد محبت هم تماشا کردنی است دل به ذوقی میخورد خونم که نتوان گفت بس
***
ما را به این دو دم عیش با چتر گل چه کار است همسایهی خزانیم، زیر لوای نرگس
چندان که وا رسیدیم رنگ خزان جنون داشت ای کاش داغ میرست زاین باغ جای نرگس
***
غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس
مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است لب گشودن میدهد چون ناله بر بادم مپرس
جوهر تعمیر پرواز است سر تا پای شمع رنگ بر هم چیدهام از خشت بنیادم مپرس
***
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ این قدر میبایدت فهمید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید خانه راه خانه میپرسید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود زندگی خواب پریشان دید و بس
***
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال شعله هم گاه ضعیفی میشود محتاج خس
***
سر ز گریبان مکش که ریخته گردون شمع در این انجمن ز دیدهی جاسوس
***
به سوی خویش کشد صید را خموشی دام سخن ز فیض نفس شود شکار نفس
***
هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت صبحی که به شبها نکشد بانگ کلاغش
بیدل من و بزمی که ز یکتایی الفت خاکستر پروانه بود باد چراغش
***
پوچ است سر به سر فلک بیمدار مغز چون شیشه زاین کدو مطلب زینهار مغز
راحت کند به سختی ایام نرمخو از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق خفا ز طینت خاصان نمیرود چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهی افسون وحشت است چون نارگیل میکند از خود کنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن جوش شکوفه میکشد از شاخسار مغز
عمری است آسمان به هوا چرخ میزند گردش نرفت از این سر بیاعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
***
نیست بی شور حوادث آمد و رفت نفس کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ میباشد کمال ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی است بیضه گر بشکست چون طاووس رنگین کن قفس
***
آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش جیب گوهر میدرد ذوق تبسم کردنش
ترک من میتازد آشوب قیامت در رکاب نیست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش
در پی روزی تلاش آدمی امروز نیست از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش
***
اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش توان شنید صدای ز دام جستن خویش
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست به آب حیرت آیینه هست شستن خویش
در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست مگر چو موج ببندید بر شکستن خویش
***
بر بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش فشارچین جبین ریخت با عرق رنگش
به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک که درد آبله پایی نمیکند لنگش
به چار سوی تامل نیافتم بیدل ترازویی که گرانتر ز دل بود سنگش
بس که افتاده است بی نم خون صید لاغرش میخورد آب از صفای خود زبان خنجرش
آن که چون گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت چون سحر شور تبسم میچکد از پیکرش
بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست میدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من ز جرات بینصیبم لیک دارد بیخودی گردش رنگی که میگرداندم گرد سرش
***
به غارت رفتهی گرد خرام او دلی دارم که چون گیسوی محبوبان پریشانی است اجزایش
نگاه از چشم حیرانم و دود از داغ میجوشد قیامت ریخت بر آیینهام گرد تماشایش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی هنوز از خاک مشتاقان حنایی میشود پایش
***
آه از این جلوهی نقاب فروش بحر در جیب و ما حباب فروش
***
آیین خودآرایی از روز الست استش دل تحفه مبر کآنجا آیینه به دست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
بیمایگی فقرم تهمت کش هستی ماند کم سایگی دیوار بر گردن پست استش
***
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس صورت نقش نگین خمیازهی نام است و بس
نوحه کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل آفتاب آنجا که زیر خاک شد شام است و بس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال آنچه تحسین دیدهای زاین قوم دشنام است و بس
حق شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بی طاقتی است هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
***
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست بر عرض و فرض خندد و نشیب و فراز خویش
هرکس اسیر سلسلهی ناز دیگر است ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش
***
گر لباس سایه از دوش افکنی میکند عریانیات خورشید پوش
***
چو شمع خط امان غیر نقش پای تو نیست ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهی اشک تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
***
پرخودنمای کارگه چند و چون مباش در خانهای که سقف ندارد ستون مباش
غافل ز خوب و زشت شدن شرط محرمی است زاین پیش گیرم آینه بودی کنون مباش
این است اگر کشاکش هنگامهی نفس بیش از دو دم غبار برون و درون مباش
***
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
***
عاشق و یاد رخ دوست که چشمش مرساد خواجه و حسرت مال و غم گاو و خر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
***
هر نفس آوارهی فکر کنار دیگریم قطرهی ما را هوس نگذاشت در دریای خویش
***
به لوح جسم که یکسر نفس خطوط حک استش دل انتخاب نمودم به نقطهای که شک استش
به تیغ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد که همچو موج ز گردن شکستگی کمک استش
اگر به فقر کنند امتحان همت بیدل سواد سایهی دیوار نیستی محک استش
***
تیغ مژگانی که عالم بسمل نیرنگ اوست گر نپردازد به خونم خون من در گردنش
***
نقد ما ذره صفت در گرهی باد فناست غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
سینه چاکان به هم آمیزش خاصی دارند صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
***
جنون کن تا دلت آیینهی نشو و نما گردد که بخت سبز دارد دانه در چاک گریبانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تا کی غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهان هرچند در چشمت بساط ناز میچیند تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم که حسرت غنچه میبندد به قدر یاد پیکانش
***
تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش سر برون آر از گریبان معنی برجسته باش
***
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهی دل چون گهر مشو غافل دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
***
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش سر افتادهای دارم که پیشانی است زانویش
***
محیط فیض قناعت که موجش استغناست چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ز جلوهی تو جهان کاروان آینه است به هرچه مینگرم حیرتی است در بارش
***
ای ظفر شیفته ی همت نصرت فالت چمن فتح ، تبسمكده ی اقبالت
در مقامی كه شكوهت فشرد پای ثبات كوه بازد كمر از سایه ی استقلالت
***
دو عالم نیک و بد را شخص توست آیینهی تهمت تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
قناعت کردهام چون عشق از آیینهی امکان به آن مقدار تمثالی که نتوان کرد پیدایش
چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هرچند گرد ناله بر دل بار میگردد جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی چراغ زیر دامان نیست چندان زحمت بادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
***
نسخهی دل عالمی دارد که وا میرسی هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم کآسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست خواب من چون غنچه میآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لاف کمال آهسته باش میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
تیغ خونخوار است بیدل جادهی دشت جنون تاز سر نگذشتهای نتوان گذشتن از سرش
***
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
به خواب وهم تعبیر بلندی کردهام انشا به گردون میتند هرکس به قدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هرچه پیدا شد نفس گردید بر آیینهی تحقیق تمثالش
مزاج ناتوانان عشق چون آتش تهی دارد که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
***
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجز گردن میکشد کر و فر امکان نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
***
نفس در سینهام تیری است از بیداد هجرانش که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهی شوقی که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی صورت چه دشواری کز اوهام نتوان کرد آسانش
***
مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست ناله از خود میرود گو شش جهت کهسار باش
***
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟ کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
***
شكر فضل ایزدی را كیست گردد ترجمان هر چه می بینی همین است آنچه می گویی همان
دور اقبالی ست كز شوق عروج سر خوشی قلقل مینا به دوش نشئه بندد نردبان
***
سرشكم صد سحر خندید و پیدا نیست تأثیری كنون از ناله در تاریكی شب افكنم تیری
***
عدم ایمای اسرارت ، وجود اظهار آثارت ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
به راه انتظار جلوه ای افكنده ام بیدل چو شمع از چهره ی زرین خود فرش زر اندودی
***
گدایی كز سر كوی تو خاكی بر جبین مالد به تاج كیقباد و افسر قیصر كند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید نگه در خانهی خورشید با اختر كند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان كه طفل اشك هم بر نیزه و خنجر كند بازی
***
خواه در معمورهی جان خواه در ویرانه باش با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست ای سراپایت کلید فتح بی دندانه باش
بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن پای تا سر ریشهای بیاحتیاط دانه باش
***
غبارم بر نمی خیزد ازین صحرای خوابیده اسیرم همچو جوالان در طلسم پای خوابیده
جهان بیخودی یكرنگ دارد جهل و دانش را تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی گردد نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
***
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس موج ما را نیست بر لب نام ساحل جز گره
***
مناز بر هنر ای ساده دل که آینهها ز دست جوهر خود خاک کردهاند به سر
***
بزم امکان بس که عام افتاده دور ساغرش هرکه را سرمایهی رنگی است میگردد سرش
مغز و آسایش چه سان بندد سر فرماندهی کز خیال سایهی بالی است بالین پرش
دولت تیغ جفاکیشان بدان بیغیرتی واعظ است آن شعله کز خاشاک باشد منبرش
***
دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
اثر پروردهی ذوق گرفتاری دلی دارم که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
***
گره گردیدن من نیست جز عرض پریشانی گل است اظهار تفضیلی که باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قفس نشکستهای تا وا نماید رنگ پروازت که هر گنجشک پرورده است عنقا در ته بالش
نیام در خاکساری هم بساط آبله اما سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
***
به سعی جان کنیها کوهکن آوازهای دارد به غوغا میفروشد هر که باشد آب در شیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من به یک بست و گشاد چشم آخر شد بم و زیرش
***
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
***
محیط عشق بر محرومی آن قطره میگرید که دهر از تنگ چشمی در صدف وا میکند جایش
***
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهی هستی عدم بیپرده شد تا این قدر کردند موجودش
***
در آن کشور که پیشانی گشاید حسن جاویدش گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا نظر وا کرد بر کیفیت خویش آنکه پوشیدش
***
مشو مایل اعتبارات دنیا گل شمع اگر دیده باشی مبویش
***
ز ساز قافلهی ما که ما و من جرس استش به جز غبار عدم نیست آنچه پیش و پس استش
در این هوسکده بیدل چه ممکن است قناعت به مور گر نگری حسرت پر مگس استش
***
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد که چیدن از شکفتن بیش میبالد ز گلهایش
به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
***
سخن سنجی که مدح خلق نفریبد به وسواسش مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازی است مستغنی ز وضع هرزه آهنگی من و مای تو میباشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بینیازیهای مجنون رشک میآید که گم کرده است راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
حباب بیدل مارا غم دیگر نمیباشد نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
***
شخص معدومی به پیش وهم خود موجود باش ای شرار سنگ از آن عالم که نتوان بود باش
رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست صفحهی آیینهای داری خیال اندود باش
پردهی ساز خداوندی است وضع بندگی گر سجود آموز خود گردیدهای مسجود باش
سنگ هم بیانتقامی نیست در میزان عدل بت شکستی مستعد آتش نمرود باش
ادامه مطلب: بخش پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب