بخش یازدهم: تاریخچهی روششناسی علم مدرن
گفتار نخست: تحویلگرایی
جهان کتابی است که آن را به زبان ریاضی نوشتهاند.
(گالیله)
روندِ شکست پدیده جهان را به چیزهایی متمایز و تفکیکپذیر تجزیه میکند؛ چیزهایی که باید بر مبنای شباهتها و تفاوتهایشان بار دیگر در ردههایی مفهومی منظم شوند، بر مبنای وجوه اشتراکشان طبقهبندی گردند و با واژگان و نشانههای زبانی برچسب بخورند تا شناختنی و مفهوم شوند. تفاوت ادراک یک متخصص و یک آدم عادی در مورد بخشهای مختلف مهروند هم در همین است. برای یک شهروند عادی که روز تعطیل خود را به بوستانی در اطراف شهر رفته تمام جانورانی که با بدن بند بند در لابهلای گیاهان حرکت میکنند حشره یا «سوسک» هستند، اما در چشم یک حشرهشناس، هریک از آنها بر مبنای ویژگیهایشان در طبقهای خاص و ردهای مشخص قرار میگیرند و بسیاری از آنها هم اصولاً حشره نیستند، بلکه عنکبوت یا هزارپا نامیده میشوند.
این جریانِ تجزیه کردنِ هستی به عناصری مجزا و منفرد و بعد ترکیب کردنِ مجددشان در قالب طبقهبندیها و ردههای مفهومی گوناگون، در طول تاریخ تمدنهای بشری، به قدری کارآمد و سودمند بوده که بسیاری از اندیشمندان آن را به عنوان تنها شیوهی شناخت به رسمیت شناختهاند.
در عصر نوزایی، یعنی زمانی که شالودهی علوم تجربی نوین در اروپا -و به طور خاص در انگلستان- پیریزی میشد، اندیشمندان به دو دلیل شیفتهی این روشِ تجزیه و ترکیب شدند.
نخست آنکه، به دلیل تجزیهپذیری عناصرِ مشاهدهپذیر و ردهبندی کردنشان در طبقههای مفهومی مختلف، امکان شمارش آنها و انجام محاسباتی کمی در موردشان فراهم میشد. اگر بتوانید بخشهای مختلف بدن یک بندپا را زیر عنوان پا، شاخک، دست، اندام حسی و… ردهبندی کنید، امکان این را هم پیدا خواهید کرد که تعداد پاها را بشمارید و از آن به عنوان شاخصی برای شناسایی گونهها استفاده کنید. در مراحل بعدی میتوان معادلاتی ریاضی استخراج کرد که تعداد پاهای جانور یکی از متغیرهای آن باشد. به این ترتیب، این روشِ شکستنِ هر چیز به بخشهای کوچکتر و کمی کردن این واحدهای کوچک دروازهای بود به سوی ریاضیگونه کردنِ[1] جهان.
این ریاضیگونه کردن در عصر نوزایی به دلایل مختلفی اهمیت پیدا کرد. سادهترینِ آن اهمیت تجارت در کشورهای اروپایی پیشرو به ویژه ایتالیا، هلند و بعد هم انگلستان بود. در تمام جوامع بازرگان و تاجرپیشه (از جمله بابِل و ایران باستان) ریاضی و حساب، به دلیل نقشی که در حسابداری و رتق و فتق امور مالی دارند، مهم قلمداد میشوند.
دلیل دیگرِ اقبال به ریاضی ظهور فیلسوفانی مانند دکارت و لایبنیتس بود که، علاوه بر نظریات فلسفی جالب توجهشان، ریاضیدانان قابلی هم بودند و میکوشیدند عقلانیت حاکم بر گیتی را با زبان شفاف معادلات ریاضی بیان کنند. در دوران یادشده، اندیشمندان از سویی به ریاضیگونه بودنِ طبیعت و از سوی دیگر به تجربهپذیری حقیقت نهفته در دل طبیعت باور داشتند. این بدان معنا بود که ادراک حسی و تجربهی عینی را کلید درک واقعیت میدانستند و پس از زوال قدرت کلیسا اعتمادشان را به روشهای شهودی و غیرتجربی مدعی دستیابی به حقیقت از دست داده بودند.
گرایش به روشِ تحویلانگار و تجزیهگرانه در همین تجربهگرایی هم ریشه داشت. با این روش، دقیق کردن مشاهدات و تدوین آنها سادهتر میشد. به این ترتیب بود که دو غولِ بزرگ دانش مدرن پا به عرصهی تاریخ گذاشتند. دکارت در فرانسهی فیلسوفمآب و اهل جدل و نیوتون در انگلستانِ بازرگانمنش و عملگرا. دکارت اصول ریاضیگونه بودنِ گیتی را تدوین کرد و نیوتون در استخراجِ قوانین ریاضی از تجربیات کامیاب شد. دکارت از معادلاتی سخن گفت که کل هستی را کمی میکرد و نیوتون معادلاتی را ارائه کرد که روابط مکانیکی بین اشیاء را به زبان ریاضی بیان مینمود. روش تجزیه و ترکیبِ یادشده در هر دوی این متفکران معتبر شناخته میشد. معادلات دکارتی در واقع روشی انتزاعی و ریاضیاتی برای تجزیهی خطوط به واحدهای سازندهشان (مشتق) و دوباره ترکیب کردن آنها (انتگرال) بود و نیوتون هم از بین تمام اشیای پیرامونش تنها دو جسم را از بقیه تفکیک میکرد و روابط گرانشی میان آن دو را با نادیده گرفتنِ بقیهی چیزها صورتبندی میکرد.
به این شکل، پیشفرضهای روششناسانهی علم مدرن شکل گرفت. جهان کلیتی پیوسته و کمیتپذیر دانسته شد که امکان تجزیه و ترکیب آن و قالببندی[2] کردنش در جامعهی معادلات ریاضی قطعی وجود داشت. این امر به چیرگی مفهوم کمیت بر کیفیت منتهی شد. در حدی که برخی از اندیشمندان از اساس مفهوم کیفیت را منکر شدهاند و آن را خواصی کمی فرض کردند که به دلیل ضعفهای ابزاری هنوز قابلاندازهگیری نیستند. راترفورد[3] جملهی مشهوری دارد که میگوید «کیفی کمی فقیر است».
در جریان تاریخ علم هم میبینیم که کمیت بر کیفیت سایه افکنده است. نیوتون و دکارت، چنانکه گفتیم، دستگاههایی ریاضی برای فهمِ امور فیزیکی پدید آوردند. مدلهایی که در کشورهای زادگاهشان، یعنی انگلستان و فرانسه، تا سالها خطاناپذیر تلقی میشد. نگرش دکارتی تصویری از جهان به دست میداد که در آن همه چیز قابلتبیین بود، اما هیچ چیز محاسبه نمیشد. نیوتون، برعکس، دستگاهی ریاضی معرفی کرد که همه چیز را کمی و محاسبهپذیر میکرد، اما از تبیین رخدادها عاجز بود. دستگاه دکارتی به «چی؟» و مدل نیوتونی به «چگونه؟» خوب جواب میدادند. یعنی پرسشهایی که به ترتیب به کیفیت و کمیت مربوط میشوند.
هنگامی که از این دو دستگاه دو پیشبینی متفاوت دربارهی شکل زمین به دست آمد، یکی از تجربهگرایانِ نامدار آن روزگار که پیر لویی مورو دو موپرتیوس[4] خوانده میشد (میبینید که بسیار نامدار بوده است!) در سال ۱۷۴۴ م. به قطب سفر کرد و انحنای زمین را در آنجا اندازهگیری کرد. در نتیجه مدل نیوتونی پذیرفته شد و دستگاه دکارتی طرد شد. چرا که انحنای قطب نسبت به استوا کمتر بود (یعنی زمین در سوی دو قطب کمی پختر است تا جهت استوا) و این امر تنها در دستگاه نیوتونی پیشبینی شده بود.
محصول تمام این دستاورهای فکری علم نوین بود، علمی که دو پایهاش، یعنی ریاضیگونه بودنِ طبیعت و تجربه محوری، مقدس فرض میشدند و مبنایش گردن نهادن به قواعد شکست پدیده بود، قواعدی که از آن پس با نام رویکرد تحویلگرایانه شهرتیافت. تحویل کردن تعمیم همان تجزیه و ترکیبی بود که در شکست پدیدهها دیدیم. تحویل کردن به معنای تجزیه کردنِ یک پدیدهی کلان به واحدهای کوچکترش بود و بیان روابط بین این واحدها به زبان ریاضی.
وقتی نیوتون معادلات مشهورش را برای حرکت سیارات در منظومهی خورشیدی مینوشت، به این ترتیب عمل میکرد. نخست آنکه منظومهی خورشیدی را مجموعهای از سیارهها فرض میکرد که هریک نام و جرم و حجم مشخصی دارند (تجزیه)؛ آنگاه رابطهی دو به دوی این اجرام را با هم بررسی میکرد و آن را در قالب معادلاتی ریاضی (معادلات گرانش) بیان مینمود. به این ترتیب، منظومهی خورشیدی به مجموعهای از سیارهها با روابط گرانشی میانشان تحویل میشد. این بدان معنا بود که از آن پس یک اخترشناس میتوانست ادعا کند که منظومهی خورشیدی چیزی نیست جز سیارههایی که بر هم نیرو وارد میکنند.
این روش به زودی در همه جا به کار گرفته شد. توماس هابز[5]، که به شدت از مکانیک نیوتونی تأثیر پذیرفته بود، با نگارشِ کتاب لویاتان[6] شالودهی جامعهشناسی سیاسی را پیریزی کرد. آنچه او انجام داد تحویل کردنِ جامعه به اجزای سازندهاش یعنی آدمها بود. او نخست افراد را به عنوان عناصر سازندهی جامعه مورد بررسی قرار داد و بعد روابط و قواعد حاکم بر اندرکنش میانشان را در قالب اصولی تدوین کرد. بنابراین میشد ادعا کرد جامعه چیزی نیست جز انسانهایی که با روابطی (که بر مبنای قرارداد اجتماعی تنظیم شده) در کنار هم زندگی میکنند.
تحویلگرایی، به دلیل اینکه امکان بیان ریاضی رخدادها را فراهم میکرد و مشاهده را به امری دقیق و شفاف بدل مینمود، خیلی زود در میان دانشمندان محبوبیت یافت. در واقع نظریهی اتمی، که یکی از ارکان علم مدرن است، مبنای روششناسانهی خود را بر تحویلانگاری قرار داده است و هنوز هم این نگرش سیطرهی کامل خود را در علومی دقیق مانند شیمی و فیزیک حفظ کرده است.
معادلهی مقدس تحویلگرایی آن است که: «الف چیزی نیست جز مجموعهی بها.» که در آن «الف» و «ب» عناصر سازندهی پدیدهی مورد بررسی هستند و روابط میانشان اهمیتی فرعی دارد و به عنوان نظمی که بر گیتی حاکم است، و نه ماهیتی مجزا، مورد بررسی قرار میگرفت. به این شکل دانشمندان متقاعد شدند که «نور چیزی نیست جز مجموعهی فوتونها»، «ماده چیزی نیست جز مجموعهی اتمها»، «اتم چیزی نیست جز مجموعهی الکترونها و پروتونها و نوترونها»، «جاندار چیزی نیست جز مجموعهی سلولها»…
کامیابی روش تحویلگرایانه تا میانهی سدهی بیستم ادامه داشت. رشد صنعتی چشمگیرِ مبتنی بر تغییر دادنِ مادهی خام زیر تأثیر این نگرش ممکن شد. کارخانههای عظیم سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم میلادی با بهرهگیری از این اصول کار میکردند. هنگامی که در ۱۹۲۰ م. هنری فورد[7] موفق شد کار را هم به عناصر سازندهاش تحویل کند، تحولی جدی در صنعت ایجاد شد. فورد پدیدهی کار، یعنی فعالیتهای انسانی برای تغییر مادهی خام و تولید محصول، را به عناصر سازندهاش تجزیه کرد و به این نتیجه رسید که «کار چیزی نیست جز مجموعهای از حرکات.» به این شکل بود که ترکیب این زنجیره از حرکتها و بهینه کردنشان جریانِ فوردیسم[8] را ایجاد کرد و تولید انبوهِ محصولات پیچیدهای مانند خودرو را ممکن ساخت. رشد صنعتی قابلتوجه آمریکا و تبدیل شدنش به قطب خودروسازی جهان که به زودی به مهمترین صنعت بینالمللی تبدیل شد تنها در سایهی فوردیسم ممکن گشت.
با این سابقهی درخشان و این دستاوردهای افتخارآفرین، برخی از دانشمندان پیشرو دل خوشی از روش تحویلگرایی نداشتند. مهمترین مشکلشان زیربنای فلسفیای بود که تحویلگرایی را موجه میساخت. زیربنایی که از دل تجربهانگاری خام و سادهاندیشانهی سدهی شانزدهم م. بیرون آمده بود و کل را به قیمت توجه به جزء نادیده میگرفت. دیگری رخدادهایی بود که آشکارا با روش تحویلانگارانه قابلتحلیل نبودند. معلوم نبود چگونه کارکرد چیزی به پیچیدگی مغز را میتوان با تحویل کردنش به میلیاردها نورون فهمید. در اوایل دههی پنجاه م.، وقتی که معلوم شد مادهی وراثتی DNA است، اینکه چطور اطلاعات رشتهی نوکلئوتیدی به صفات پیچیدهی زیستی تبدیل میشود معمایی حلناشدنی جلوه میکرد.
وقتی جنگ جهانی دوم با عقلانیت تکاندهنده و وحشتناکش آمد و گذشت، بسیاری از اندیشمندان خود را با ویرانههای شهرهایی روبرو دیدند که با تکنولوژیهای کارآمد تحویلانگارانه نابود شده بودند و اردوگاههای مرگی که بدون در نظر گرفتن معنای کلی کارکردشان، یعنی رنج و مرگ انسانها، در سطوح تخصصی و جزءانگارانه بسیار خوب کار میکردند. چیره شدن کمونیسم در روسیه و چین و تبدیل شدن این دو کشور به نظامهایی سرکوبگر و خودکامه فرهیختگانی را که شیفتهی مارکسیسم و علمی بودنش شده بودند سرخورده کرد. گزارههای مشهورِ «جامعه چیزی نیست جز طبقههای اقتصادی» و در نتیجه «تاریخ چیزی نیست جز کشمکش طبقاتی» در عمل به پیامدهایی چنان ناخوشایند منتهی شدند که برای بسیاری از اندیشمندان بازبینی کل نگرش تحویلانگارانه را ضروری میساختند.
- mathematization ↑
- formulation ↑
- Ernest Rutherford (1871-1937) ↑
- Pierre-Louise Moreau de Maupertius (1698-1759) ↑
- Thomas Hobbs (1588-1679) ↑
- Leviathan ↑
- Henry Ford (1863-1947) ↑
- Fordism ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: نگرش سیستمی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب