پنجشنبه , آذر 22 1403

بهار سال 1394 (1)

بهار سال 1394  (1)

شنبه 1394/1/15

فراخوانی برای همکاری و همیاری

دوستان و یاران

چنان که خبر دارید، موسسه‌‌ی خورشیدی هست و انجمن زروانی و یارانی نیک‌‌اندیش و کوششی جمعی با قصدِ بهسازی فرهنگ. در سال پیش رو سرِ آن داریم تا برنامه‌‌های جاری را گسترش دهیم یا طرحهایی نو را آغاز کنیم. از این رو به یاری و همکاری‌‌تان نیازمندیم. دستگاهی نظری داریم و راهبردهایی روشن و فضاهایی که می‌‌توانید خویشکاری‌‌های دلخواه خویش را در آن تعریف کنید. اگر علاقه و میلی به مشارکت در برنامه‌‌ها و پیوستن به ما دارید، تخصص و گرایش و حوزه‌‌ی مورد علاقه‌‌تان را در پیامی خصوصی برایم بفرستید تا پیشنهادهایی دقیقتر برای تعریف خویشکاری‌‌تان بدهم. شاید که کوششهایمان با هم درآمیزد و یاری‌‌مان به همیاری برکشیده شود. این که در چه رشته‌‌ای تخصص دارید یا پیشینه‌‌ي تجربی‌‌تان چه بوده، یا حتا این که در درون یا خارج از ایران سکونت دارید زیاد مهم نیست. برای هر دستی کاری هست.

چند نکته را هم درباره‌‌ی کارهایمان گوشزد کنم:

نخست، همه‌‌ی کارهایمان داوطلبانه است و متمرکز بر فرهنگ و جامعه‌‌ی ایرانی. همکارانی هستیم که با هم طی فرآیندی معنا می‌‌آفرینیم، نه کارمندانی که در استخدام جایی شغلی داشته باشیم.

دوم، در برنامه‌‌هایمان مسئله‌‌مدار برخورد می‌‌کنیم و به دنبال رویکردها و راهبردهایی خلاقانه برای مسائل هستیم. به رویکردی میان‌‌رشته‌‌ای و چارچوبی سیستمی باور داریم و از این رو از درآمیختن اندیشه‌‌ها و فن‌‌آوری‌‌ها استقبال می‌‌کنیم. بسته به وقت و علاقه و میل و تخصصی که برای همکاری دارید، می‌‌توانید طیفی از خرده‌‌مسائل یا پرسشهای راهبردی کلان درگیر شوید. از جا به جا کردن یک کتاب گرفته تا ترجمه یا چاپ یک کتاب.

‌‌سومین نکته آن که انضباط شخصی و خوش‌‌قولی و حل خلاقانه‌‌ی مسائل برایمان مهم است. تنها یک معیار در نهایت اهمیت دارد و آن هم این که کاری درست به شکلی درست به انجام برسد. وقت و حوصله و فضایی برای شعار دادن و نمایش بازی کردن نداریم، آن چه که هستی را (ولو یک میلی‌‌متر) تکان بدهد برایمان محک است و دو «صد گفته چون نیم کردار نیست»…

و اما چهارم: معیارهایی برای کنشها و کنشگران داریم: شرط انجام کارها در جمع‌‌مان آن است که توانمندی و شادکامی و تندرستی و معنای خودمان و دیگران از رهگذارش به شکلی عینی افزون شود. شرط پیوستن به یارانی که درگیر این کارها هستند آن است که پیمانی اخلاقی با هم داشته باشیم، دست کم بر محور پنج کوشش (راستگویی، دانش‌‌اندوزی، برنده-برنده بازی کردن، بهره‌‌مندی از هنر و احترام به جانداران)

هر کجا هستید، اگر هستید، بیایید که جایتان خالی است…

چهارشنبه 1394/1/19

هفت دلیل در منع اخلاقی قتل عمد سوسک توسط کسانی که با اعدام مخالف‌‌اند!

می‌‌دانید که برخی با مجازات اعدام موافق‌‌اند و برخی مخالف‌‌اند. بعضی‌‌ها هم هستند که با آنهایی که با اعدام مخالفند، مخالفند. من از این گروه اخیرم. یعنی موافقم با آنهایی که مخالفند با آنهایی که با اعدام مخالفند! به عبارت دیگر معتقدم اگر انسانی جنایتی را به عمد انجام داد که جان انسانی دیگر را گرفت یا در این حد به بشریت صدمه وارد کرد (منظورم را گرفتید دیگه؟) اعدامش هم از نظر حقوقی مجاز است و هم از نظر اخلاقی درست.

گاهی ملت طوری این موضع را فهم می‌‌کنند که انگار هواداران مجازات اعدام دارند بر کشتار زنان و کودکان بیگناه صحه می‌‌گذارند یا از اعدام اشتباهيِ آدمهای خوب پشتیبانی می‌‌کنند. معلوم است که قضیه این شکلی نیست. البته که در برخی از کشورها روشنفکران و دانشمندان و آدمهای خوب و با حال را اعدام می‌‌کنند/ کرده‌‌اند، و صد البته که بسیار غلط می‌‌کنند/ کرده‌‌اند، و دو صد البته که منظورم شوروی سابق و اسپانیای عصر فردیناند و کامبوج دوران پول‌‌پوت است و لا غیر!

اما اینها مقوله‌‌هایی هستند که به جنایت‌‌ سازمان یافته، سرکوبِ سیاسی، و این جور چیزها پهلو می‌‌زنند و ربطی به اعدام در مقام یک رویه‌‌ی حقوقی ندارند. مسئله اینجاست که در یک جامعه‌‌ی آزاد و قانونمند، کسی که عده‌‌ای را عمدا به قتل رسانده را می‌‌شود در مقام انتقام/ پیشگیری/ قصاص/ … کشت یا نه؟ من معتقدم که بله، می‌‌شود کشت، و باید کشت. در مورد جنایتکارانی مثل داعشی‌‌ها و آدمکش‌‌های زنجیره‌‌ای و این جور کسان که به نظرم کشتن‌‌شان اصولا یک فضیلت اخلاقی است از رده‌‌ی اقدام در جهت انقراض ویروس آبله!

برای این سخن برهانی قاطع دارم. آن هم این که مخالفان اعدام به لحاظ اخلاقی نباید به خودشان اجازه بدهند جانوری مثل سوسک را به هر شکلی (دمپایی، پیف‌‌پاف، سم و…) بکشند. از آنجا که سوسک‌‌کشی رفتاری عام و عمومی است، پس معلوم می‌‌شود مخالفت با مجازات اعدام هم صادقانه نیست! من تکلیف خودم را روشن کرده‌‌ام، یعنی اگر در آشپزخانه‌‌مان سوسک ببینم آن را می‌‌کشم و این در راستای پذیرش مجازات اعدام قرار دارد. بقیه هم باید بین یکی از دو تا دست به انتخاب بزنند، یا اعدام، یا سوسک…

بله، متوجهم که قضیه کمی پیچیده شد. اما بگذارید بگویم چرا مخالفان اعدام، حقِ کشتن سوسک را ندارند. نخست این نکته را بگویم که سوسکها و آدمها از نظر تکاملی تفاوت چندانی ندارند. هردو در انتهای یک خط تکاملی درازمدت و پیچیده قرار دارند و نمونه‌‌هایی از جانورانِ دارای دستگاه عصبی توسعه یافته هستند. طبیعی است که اندازه‌‌ی مغز سوسکها و پیچیدگی رفتارشان را باید با بندپایان دیگر مقایسه کرد، و در این حالت تقریبا همان جایی قرار می‌‌گیرند که انسان لابلای مهره‌‌داران دیگر اشغال کرده است. یعنی تقریبا هم‌‌رتبه‌‌ی آدم در پستانداران، حجم مغزشان نسبت به بدنشان از باقی حشرات بیشتر است. سوسکها هم مثل انسانها حس و ادراک لذت و رنج و مغز و پردازش عصبی دارند، رفتارهایشان را انتخاب می‌‌کنند، در برابر نیروهای خطرناک و مرگبار (به ویژه دمپایی) به سرعت و هوشمندانه واکنش نشان می‌‌دهند. در صیانت از نفس‌‌شان و میل‌‌شان به بقا هم که تردیدی نیست و این را همه‌‌ی سوسک‌‌کش‌‌های حرفه‌‌ای به خوبی می‌‌دانند. حالا هفت دلیل می‌‌آورم که اگر کشتن سوسکها روا باشد، اعدام هم قاعدتا روا خواهد بود، و برعکس، یعنی روا پنداشتن قتل فجیع سوسکها خود به خود مجازات اعدام را هم مجاز می‌‌سازد.

دلیل نخست: سوسک‌‌ها آسیب معناداری به انسانها نمی‌‌زنند. سوسک بی‌‌گناهی که سنگدلانه با ضربت دمپایی له و لورده می‌‌شود به طور مستقیم هیچ خطر جدی‌‌ای برای بقای آدمیان ندارد و حتا تاثیرش در کاستن از قدرت و لذت و معنا هم بسیار بسیار اندک است. این را با آدمی مقایسه کنید که با برنامه و به عمد آدمی بیگناه را به قتل رسانده است. کسی که با کشتن آن آدم مخالف است چطور می‌‌تواند سوسک بدبخت را بکشد؟

دلیل دوم: سوسکها نه تنها خطر چندانی برای بشریت ندارند، که اصولا از وجود آدمها آگاه هم نیستند. یعنی سوسکی که در تلاش معاش وارد بشقاب غذای شما می‌‌شود تا شکم خود و بچه‌‌هایش را (که در کیسه‌‌ای در شکمش قرار دارد) سیر کند، از این که غول مهیبی به اسم انسان هست و این بشقاب به او تعلق دارد ناآگاه است. یعنی اگر هم کاری از جنس دست‌‌درازی به اموال خصوصی دیگران انجام می‌‌دهد، کردارش غیرعمد محسوب می‌‌شود. چرا کشتن او رواست در حالی که دزدی که شبانه وارد خانه‌‌ی مردم می‌‌شود و صاحبخانه را می‌‌کشد، باید از طناب دار مصون باشد؟ (وانگهی مردن با طناب دار که خیلی راحت‌‌تر از له شدن با دمپایی یا ترکیدن شکم در اصر خوردن زهر است…)

دلیل سوم: هیچگاه سوسکها پیش از به قتل رسیدن در دادگاهی صالحه محاکمه نشده‌‌اند. اتهامشان به آنها تفهیم نشده و دفاعشان شنیده نشده است. یعنی در شرایطی که زندگی را حتا درباره‌‌ی قاتلی زنجیره‌‌ای مقدس بدانیم، کشتن یک سوسک با این شرایط و بدون آگاهی از انگیزه‌‌ و نیت و توجیهی که برای رفتارش دارد، به کلی نادرست جلوه می‌‌کند.

دلیل چهارم: ابهام به انگیزه‌‌ی سوسکها محدود نمی‌‌شود، بلکه درباره‌‌ی انگیزه‌‌ی کشندگان سوسک هم می‌‌توان این بحث را تعمیم داد. کشتن سوسکها یا به خاطر تجاوز به حریم خصوصی و ورود به خانه‌‌ها و سرقت از اموال شخصی است (که با توجه به غفلت وی از وجود شما و غیرعمد بودنِ این کار، مجازات نامتناسبی است)، و یا این که صرفا به خاطر سرشت سوسک بودن‌‌اش انجام می‌‌پذیرد که آشکارا نژادپرستانه و تبعیض‌‌آمیز است.

دلیل پنجم: بسیاری از مخالفان با مجازات اعدام معتقدند جبرگرایی توجیهی کافی برای بخشیدن جنایتهای جانیان است. از دید ایشان تجربیات دشوار دوران کودکی باعث شده جنایتکاران به شکلی اجبارآمیز به ارتکاب جرم سوق پیدا کنند. ایشان به این ترتیب بیمارانی هستند که باید درمان شوند، نه کنشگرانی فعال که جرم خود را انتخاب کرده باشند. این دیدگاه جبرگرایانه با این پیش‌‌داشت تقویت می‌‌شود که زندگی (یا لذت یا هرچیز دیگری) مقدس است و اعدام به خاطر از بین بردن این چیز مقدس نکوهیده است. باید به اطلاع این دوستان رساند که تمام بحثهای یاد شده با شدتی خیلی بیشتر درباره‌‌ی سوسکها هم صدق می‌‌کند. رفتار مجرمانه‌‌ی سوسک که بسیار ملایم است و در حد استقرار در ملک غیر و دله دزدی است، کاملا با برنامه‌‌های ژنتیکی تعیین می‌‌شود و احتمالا ماهیتی اختیاری ندارد. تمام عناصر مقدس در قاتلِ محکوم به اعدام (زندگی، پیچیدگی، توانایی لذت بردن از زندگی، و…) هم در سوسک حضور دارد. پس کشتن او باید با شدتی بیشتر منع شود.

خلاصه‌‌ این که از این به بعد فقط موقعی ادعای مخالفان با اعدام را باور می‌‌کنم که با چشم خودم ببینم که سوسک از در و دیوار آشپزخانه‌‌شان بالا می‌‌رود!

در حاشیه‌‌ی هفت قضیه‌‌ی سوسکیه!

امروز یادداشتی گذاشتم به اسم «هفت دلیل در منع اخلاقی کشتن سوسک توسط مخالفان اعدام» که با اظهار نظرهای ارزشمند ملت غیور و شهیدپرور روبرو شد. آمدم چیزکی در پاسخ تک تک یاران گرامی بنویسم، دیدم به درازا می‌‌کشد. بنابراین این یادداشت را در ادامه‌‌اش می‌‌نویسم. پس اگر آن یکی را نخوانده‌‌اید بروید بخوانیدش تا از بحث سر در بیاورید.

در نوشته‌‌ی کوتاه «هفت دلیل» حرف اصلی‌‌ام این بود که اگر منع مجازات اعدام بر دلایلی مانند «تبرئه به خاطر جبری بودن کردار مجرمانه»، «تشکیک در عمدی بودن کردارهای خشونت‌‌آمیز»، «مقدس بودن زندگی و حق حیات» و «احتمال ارتکاب اشتباهی برگشت‌‌ناپذیر» و «تقدیس حق صیانت از نفس» استوار شده باشد، سوسکهای خانگی را هم با شدتی بیشتر در بر می‌‌گیرد و بنابراین مخالفان اعدام نباید در خانه‌‌شان سوسکها را با دمپایی یا سم بکشند.

از اظهار نظرهای دوستان آشکار بود که اکثر ملت با این حرفها مخالف هستند. دوستان عزیزی که با من مخالف هستند کاملا حق دارند نظر شخصی‌‌شان را داشته‌‌ باشند و تفاوت دیدگاه‌‌شان محترم است، به شرط آن که همین حق را برای نظر مخالفشان را به رسمیت بشناسند و اصرار نداشته باشند که همه مثل هم فکر کنند.

با این گوشزد، بگذارید محتوای سخنم را (که در لفاف شوخی گفته شده بود) کمی جدی‌‌تر بگویم. نقد اصلی‌‌ام به مفهومی است در فلسفه‌‌ی حقوق که به تداوم یا محو «حق» بعد از مرگ یک نفر مربوط می‌‌شود. یعنی بحث بر سر این است که وقتی قاتلی کسی را کشت، آیا قربانی با وجود از میان رفتن همچنان حقی ناگزارده دارد که باید توسط جامعه ادا شود، یا نه؟ کسانی که مخالف اعدام هستند معمولا به این پرسش پاسخ منفی می‌‌دهند. یعنی می‌‌گویند «من»ها به جامعه «تعلق دارند» و پس از مرگشان حقی جز حقوق نهادهای اجتماعی باقی نمی‌‌ماند تا مجازات قاتل را تعیین کند. در نتیجه جامعه باید بر مبنای این که بیشترین سود برایش چیست مجازات را تعیین کند و چون مرگ هر عضو از جامعه ضایعه‌‌ای برگشت ناپذیر محسوب می‌‌شود و به هر صورت امکان خطا هم وجود دارد، باید به قاتل اجازه داد تا عمر طبیعی داشته باشد.

دیدگاه من در این مورد متفاوت است. یعنی خاستگاه «حق» را «من» می‌‌دانم و حقوق نهادینه را مشتقی از آن محسوب می‌‌کنم نه ریشه و خاستگاهش. بحث در این مورد هم بسیار مفصل است، فقط در یک جمله بگویم که حقوق مدرن اروپایی که چشم‌‌پوشی از قصاص قاتل را روا می‌‌داند، ادامه‌‌ی حقوق ارسطویی است که به ریشه‌‌ای افلاطونی و ساقه‌‌ای مسیحی متصل است و بافتی عشیره‌‌مدارانه دارد. یعنی برای من حقی مستقل از نهاد قایل نیست. شاید این حرف غریب بنماید، اما این زیربنای ارسطویی-مسیحی به شدت در مبانی حقوق مدرن تنیده شده است، با وجود روبنای فردگرایانه‌‌ای که در کنارش جلوه‌‌نمایی می‌‌کند.

مفهوم حق را من در چارچوب مفهوم «داتَه» یا داد در ایران باستان تعریف می‌‌کنم که در آن من‌‌ها خاستگاه حق هستند. در نتیجه ستم به یک شخص، حتا اگر منتهی به مرگ وی شود، یعنی در غیاب وی، همچنان ستم است و باید با کرداری دادگرانه جبران شود. به بیان زروانی‌‌اش، کاسته شدن قلبم قربانی به دست مجرم باید با کاستن از قلبم خودش کیفر داده شود. به این شیوه از سویی حق قربانی درگذشته ادا می‌‌شود و از سوی دیگر احتمال تکرار جرم کمینه می‌‌شود. به بیان دیگر هدف از مجازات ستمگر تنها کاهش احتمال ستم در جامعه نیست، که در کنار این، ادای حق ستمدیده هم هست. یعنی که مقتول بر گردن همه‌‌ی ماندگان حقی دارد و اگر بازماندگان در گزاردن این حق کوتاهی کنند، در ستمی که بر او رفته شریک شده‌‌اند. نتیجه آن که بحث به چگونگی مفهوم حق، ستم و کیفر مربوط می‌‌شود و ارتباطش با مفهوم «من» و «نهاد».

اما دلیل این که پای سوسکها را به میان کشیدم این بود که نقدی هم بر دوستانی داشته باشم که به نظرم بدون توجه به مبانی نظری بحث و پیامدهای عینی‌‌اش از دیدگاهی که شیک و مجلسی به نظر می‌‌رسد «هویجوری» هواداری می‌‌کنند و به پیامدهای حرف خودشان پایبند نیستند. یعنی با این گمان که مرحمت و ملاطفت نسبت به قاتلان حرف مهربانانه و زیبایی به نظر می‌‌رسد، و با تکیه بر این که لابد این فرنگی‌‌های پیشرفته یک چیزی سرشان می‌‌شود، از چیزی هواداری می‌‌کنند. در این میان دیگر کسی توجه نمی‌‌کند که مبانی جامعه‌‌شناسانه و حقوقی بحث چیست و چه پیش‌‌داشتهای بحث‌‌برانگیز یا به سادگی نادرستی را در بطن خود نهفته است. از برتری ذاتی و متافیزیکی انسان بر سوسک (با کامیابی تکاملی بیشتر و آسیب زیست‌‌محیطی و رفتارهای درنده‌‌خویانه‌‌‌‌ی کمترشان نسبت به آدمیزاد) گرفته، تا این پندار نادرست که لغو اعدام سطح خشونت در جامعه را کاهش می‌‌دهد.

نقد اصلی من متوجه هواداری از شعارهای قشنگی است که گویا پیامدهای اخلاقی یا اجتماعی‌‌اش نادیده انگاشته شده است. محک سخنم هم این که من حدس می‌‌زنم اگر (زبان ابوبکر البغدادی لال) یکی از عزیزان مخالفان اعدام توسط قاتلی مشخص به شکلی وحشیانه کشته شود، آن شخص به احتمال زیاد در صدور حکم اعدام قاتل پافشاری خواهد کرد. معنای این حرف آن است که هواداری‌‌‌‌ امروز از لغو اعدام و پافشاری‌‌ آن روز بر اعدام هردو از هیجان و جوزدگی و شرایط محیطی بر مي‌‌خیزد و نه استدلالی استوار و منطقی درونزاد. دوستان عزیز من که مخالف مجازات اعدام هستند اگر خدای ناکرده فکر می‌‌کنند از این اشاره‌‌ها ایشان را در نظر دارم، شرمنده‌‌ام که درست فکر می‌‌کنند!

در ضمن این توضیح را هم بدهم که در یادداشت قبلی قرار بود هفت دلیل بیاورم و پرسیده بودند که چرا فقط پنج دلیل نوشته شده. این توضیح لازم است که دو تای آخری را به دلیل حساسیت موضوع به زبان سوسکها نوشته‌‌ام که برای خواندن‌‌اش باید ردیابِ فرومونی رایانه‌‌تان را فعال کنید!

پنجشنبه 1394/1/20

اعتراف هشتم: اعتراف می‌‌کنم که موافقم که «جان داری و جان‌‌ستانی کنی!»

این شاید طولانی‌‌ترین اعترافی باشد که تا به حال نوشته‌‌ام. اگر حوصله دارید بخوانید، هرچند شاید محتوایش شادمان‌‌تان نکند. می‌‌دانم که این اعتراف به مذاق خیلی‌‌ از دوستان خوش نخواهد آمد و ذوق خیلی‌‌ از یاران را کور خواهد کرد، اما دور از راستی می‌‌دانم که کتمانش کنم.

اعتراف می‌‌کنم که حاضرم بر کسانی که امنیت جانی مردمان را به شکلی برگشت‌‌ناپذیر تهدید می‌‌کنند دست به خشونت بزنم. در این لحظه آن فواره‌‌های اسیدپاش اصفهانی را در نظر دارم، اما حرفم عمومی‌‌تر است و جنایتکارانی که به جنون مذهبی مبتلا نیستند را هم در بر می‌‌گیرد. روشنتر بگویم، در شرایطی که دادگاهی قاطع و قانونی دادگرانه و دادرسی‌‌ای درست و سریع وجود نداشته باشد (که وجود ندارد)، اگر روزی این اسیدپاش‌‌های اصفهانی، یا آن داعشی‌‌های درنده یا نسخه‌‌های دیگرشان را ببینم، در زدن و ناقص کردن و احیانا کشتن ایشان هیچ تردیدی نخواهم کرد. می‌‌خواهید اسمش را «دفاع پیشگیرانه» بگذارید یا «خشونت دادگرانه».

می‌‌دانم که برخی خواهید گفت که انسان حقِ ستاندن جان انسان را ندارد، اما نمی‌‌دانم این حکم بر چه مبنایی استوار شده است. چون به طور تجربی نادرستی‌‌اش در سراسر تاریخ بشر اثبات شده است. آدمیان همیشه‌‌ مشغول کشتار همدیگر بوده‌‌اند، و از نظر حقوقی و جزائی و نظامی و خیلی از نظرهای دیگر هم عقل سلیم می‌‌گوید که کشتن برای پیشگیری از کشته شدن رواست. برهانی اخلاقی را هم نمی‌‌شناسم که به شکلی عقلانی اعمال خشونت را فارغ از زمینه‌‌اش و همچون امری ذاتی طرد کند. پس اعتراف می‌‌کنم به طرد مطلق خشونت باور ندارم. خشونت بخشی از خوی انسانی است و تا هست، هست!

می‌‌دانم برخی با دلسوزی‌‌ (که گاهی ساده‌‌لوحانه و گاهی ریاکارانه است) درباره‌‌ی این آدمکشان و اسیدپاشان حرف خواهند زد و خواهند گفت تاریخچه‌‌ی روانکاوانه‌‌ی این بندگان معصوم خداوند یا گمراهی و نادانی‌‌شان باعث شده چنین کنند. یعنی اسیدپاشی آن اشموغ ناشی از دعوای پدر و مادرش در کودکی است و داعش‌‌بازی این اشموغ هم از آنجا سرچشمه گرفته که پدرش در بچگی کتکش می‌‌زده یا فلانی در فلان محفل گولش زده است. شاید این توضیحهای زندگینامه‌‌ای درست باشد و شاید نباشد، اما اراده‌‌ی آزاد و مسئولیت اخلاقی را خلع نمی‌‌کند و بر این مبنا به نظرم به کلی بی‌‌ربط می‌‌نماید و طرحش فریبکارانه است و بیدادگرانه. مستقل از همدردی‌‌ای که شاید در مورد پیشینه‌‌ي آن بچه‌‌ی کتک خورده یا بد پرورده شده داشته باشم، وقتی چنین کسی دست به تجاوز به حقوق دیگران دراز می‌‌کند و آسیبی به بیگناهی می‌‌رساند، اعتراف می‌‌کنم که اگر بتوانم دستش را می‌‌شکنم و این را کاری اخلاقی می‌‌دانم!

می‌‌دانم برخی آرمانشهرگرایان می‌‌گویند باید این بیماران را (لابد بدون وارد آمدن خراشی بر بدن مبارکشان) دستگیر کرد و در زندانهای مجهز با خرج بیت‌‌المال نگهداری کرد و گذاشت تا عمر طبیعی‌‌شان را در رفاهی متمدنانه بگذرانند. اما به نظر من هزینه کردن از اموال مردم سالم و بیگناهی که بسیاری‌‌شان هم فقیر هستند و هم قربانیانی بالقوه، برای چنین موجوداتی بیدادگرانه است و نادرست (و شرمنده: گاه ابلهانه!) اعتراف می‌‌کنم حاضر نیستم پول مالیات یا سهم من از منابع ملی صرف پروردن چنین موجوداتی شود، اما مشتاقم که سهمی کمتر از آن برای شناسایی و دستگیری و اعدام ایشان هزینه گردد.

می‌‌دانم که برخی خواهند گفت خشونت در ذات خود بد است و با کشتن این آدمکشان راه برای کشته شدنِ بیگناهان دیگری در آینده باز خواهد شد. این حرف به نظرم از پایه غلط است و از بُن بی‌‌پایه. هیچ چیز در ذات خود بد نیست، و اصولا هیچ چیز ذاتی ندارد که بخواهد بد یا خوب باشد، و پیشگیری و مهار قتلی که هم اکنون ممکن است رخ دهد، به نظرم ترجیح دارد به پیشگیری از رشد خشونتی که به گواهی تاریخ همواره مستقل از آرای عفیفانه‌‌ی این صلح‌‌جویان رشد طبیعی خود را کرده است.

در سطحی زیست‌‌شناسانه و تکاملی اعتراف می‌‌کنم به نظرم انسان، این هومو ساپینسِ نابخرد، جانور خوب و صلح‌‌جو و ملایمی نیست. بلکه میمونی است گوشتخوار و خشن و کشتارگر که شکارچی‌‌ای تازه به دوران رسیده است و بیشتر همنوع خود را برای ربودن منابعش شکار می‌‌کند، تا جانوران دیگر را.

در سطحی جامعه‌‌شناسانه و تاریخی نیز همچنین است. اعتراف می‌‌کنم زندگی گاندی برایم سرمشقی جالب است و پسندیده، اما هرگز چشم خود را به خونریزی‌‌هایی در اثر سیاست او بین هند و پاکستان ایجاد شد نمی‌‌بندم، و از یاد نمی‌‌برم که ستم انگلیسیان بر هندیان به خاطر نرمخویی او دیرزمانی بیش از آنچه که باید، پایید. اعتراف می‌‌کنم تدبیر سربداران را به سیاست کنگره‌‌ی ملی هند ترجیح می‌‌دهم. اولی پنجاه سال زودتر دشمنی درنده مثل مغولها را از ایران زمین بیرون کرد، و دومی باعث شد دشمنی شیک مثل انگلستان پنجاه سال دیرتر از هند خارج شود.

اعتراف می‌‌کنم آشتی را به جنگ، نرمخویی را به خشونت، و مهربانی را به دشمنی ترجیح می‌‌دهم، و در کنارش اعتراف می‌‌کنم که وقتی شرایط این ترجیح از میان رفت و بقا مورد تهدید واقع شد، جنگ را می‌‌پسندم و خشونت را روا می‌‌دانم و آن را که دشمن است از میان خواهم برد. چه بسا از این رو باشد که دشمنی در میان مردمان ندارم. از سویی بداندیشی چندان زورمند و موثر نیست که برازنده‌‌ی جنگ باشد و اعمال خشونت را ضروری سازد، و از سوی دیگر اگر روزی چنین بداندیشی پیدا شود، دیگر مجالی برای بودن نخواهد داشت!

اعتراف می‌‌کنم که از اعمال خشونت بر کسانی که زندگی و زندگانی عزیزان مرا تهدید می‌‌کنند، هیچ ابایی ندارم، و حتا پرهیز از این ابراز خشونت را بزدلی و بیدادگری و نقصی اخلاقی می‌‌بینم. اعتراف می‌‌کنم هواداری ریاکارانه، همدلی نمایشی و عطوفت افراطی نشان دادن نسبت به جنایتکاران را بیماری‌‌ای اجتماعی و اختلالی اخلاقی می‌‌دانم که دادگری را خدشه‌‌دار می‌‌کند. هر تلاشی برای پیشگیری از اعمال خشونت مستقیم بر قاتلان، اعمال خشونتی غیرمستقیم است نسبت به مقتولان و خانواده‌‌شان و نزدیکان‌‌شان.

اعتراف می‌‌کنم که در زدنِ آن دزدی که دست به مال پیرمردی یا به ناموس زنی دراز کرده، در شکستن دست آن زورگیری که برای دریدن شکم مردم قمه به دست گرفته، و در کشتن آن کسی که برای کشتن بیگناهان از خانه خارج می‌‌شود، هیچ تردیدی ندارم.

اعتراف می‌‌کنم که این قاطعیت و جبهه‌‌گیری روشن‌‌ام، از گرمای خشم و داغیِ خروشِ عاطفی‌‌ای که چه بسا ستوده هم شود، به کلی خالی است. یعنی در این موضعی که دارم از غیرت انقلابی و شور و هیجان نشانی نمی‌‌بینم. جای آن را نگاهی گرفته که در حد امکان بی‌‌طرفانه و از بیرون است، و چه بسا به همین دلیل تا حدودی با منطقی سرد آمیخته باشد. یعنی اعتراف می‌‌کنم اینها را بنا به همدلی و همدردی با قربانیان یا خشم و نفرت از جنایتکاران نمی‌‌گویم. هرچند با آسیب دیدگان همدلی دارم و از جنایتکاران خوشم نمی‌‌آید، اما اینها برایم دلیلی کافی برای تدوین یک قاعده‌‌ی اخلاقی نیست. اخلاق بر این مبنا شکل می‌‌گیرد که چه قاعده‌‌ای توانمندی و شادکامی و معنا و سلامت (یعنی همان قلبم: قدرت/ لذت/ بقا/ معنا) را بیشینه می‌‌کند، و در شرایط خشن، ابراز خشونت راهی است برای دستیابی به این آماج.

اعتراف می‌‌کنم این اشموغانِ مستوجب مرگ را نه ذاتا شر می‌‌دانم و نه منکر سویه‌‌های نیکِ وجودشان هستم. اعتراف می‌‌کنم که آنها را انسانهایی می‌‌دانم مثل بقیه‌‌ی مردمان، که سایه روشنی از نیکی و پلیدی دارند. با این همه اعتراف می‌‌کنم زدن و کشتن‌‌شان را بسی روا و بلکه واجب می‌‌دانم، چرا که پاره‌‌ای از آن سایه‌‌ها و بخشی از آن ظلمتِ وجودشان برای دیگران آسیب‌‌زننده است و تهدیدگر.

اعتراف می‌‌کنم که دیرزمانی است در خیابانها و کوچه‌‌های ناامن شهرم و کشورم و سرزمینم اشموغان را می‌‌جویم، و بر عهده می‌‌گیرم و پیشاپبش اعتراف می‌‌کنم که وقتی بیابم‌‌شان، در حد توانم خطری و آسیبی را از قربانیانی بیگناه دفع خواهم کرد…

شنبه 1394/1/22

آداب فیض‌‌بوکیه: یازده قاعده و هفت اندرز برای خوشبخت شدن در شبکه‌‌های اجتماعی!

از وقتی که صفحه‌‌ی شخصی فیس‌‌بوک‌‌ام را راه انداختم، چند قاعده برای خودم گذاشتم و فعالیتم در این شبکه‌‌ی مجازی را بر اساس آن تنظیم کردم. حالا که شمار دوستانم به پنج هزار نفر نزدیک شده و باز کردن صفحه‌‌ای عمومی‌‌تر ضرورت پیدا کرده، فرصت خوبی است که این قاعده‌‌ها را بازبینی کنم و نتیجه‌‌ی ارزیابی‌‌شان را با دوستانم شریک شوم. قواعدی که گذاشته بودم و در این مدت بر اساس آن رفتار کردم اینها بود:

  1. به طور متوسط بیش از ده دقیقه در روز را صرف فیس‌‌بوک نکنم.
  2. در حد امکان محتوای صفحه‌‌ام باز و گشوده باشد و همه بتوانند سراپایش را ببینند.
  3. همه‌‌ی کسانی که درخواست دوستی می‌‌دهند را بپذیرم.
  4. کسی را از دوستی حذف نکنم مگر این که ثابت شود نیت نادرست و آسیب‌‌زننده‌‌ای در فعالیت‌‌هایش دارد.
  5. به کسی توهین نکنم، در برابر بی‌‌ادبی دیگران بردبار باشم، و برخورد با کسانی که بیش از حد بیمارگونه رفتار می‌‌کنند را به شوخی و خنده و احیانا ریشخند برگزار کنم. در همین راستا اجازه ندهم کسی در فضاهای زیر نظرم به دیگری توهین کند.
  6. آرا و عقاید همه را تا جایی که آرا و عقاید دیگران را محترم می‌‌دانند، محترم بشمارم. در فضاهایی که در دسترس من هستند، کسانی که می‌‌خواهند به زور نظر/ سلیقه/ اعتقاد/ قضاوت/ خواسته‌‌ي خودشان را به بقیه تحمیل کنند را مهار کنم. بر این مبنا که عقل حکم می‌‌کند عقیده‌‌ی هرکس درباره‌‌ی عقاید دیگران، شامل عقاید خودش هم بشود. یعنی وقتی کسی برای عقاید دیگران احترام قایل نیست، عقاید خودش هم محترم نیست!
  7. بازخورد، نظر، نقد و پیشنهادها را مشتاقانه دریافت کنم، اما به نق زدن و غرغر کردن میدان ندهم. از بحث و درگیری با کسانی که با کارهایم یا اندیشه‌‌هایم یا (یا در مواردی نفسِ وجودِ خودم!) مخالفتی دارند بپرهیزم و بیهوده وقت صرف کشمکش با مخالف‌‌خوان‌‌ها نکنم. یعنی وقتی معلوم شد دلیل مخالفت یا ناراحتی افراد چیست و آموختنی‌‌ها را در این مورد آموختم، در حد امکان مؤدبانه ارتباطم را با آنها محدود کنم.
  8. نگذارم فضاهای در دسترسم برای تبلیغات مورد استفاده قرار گیرد. حتا فعالیتها و برنامه‌‌هایی که به خودم مربوط می‌‌شود را هم در قالب اخبار منتشر کنم و نه تبلیغات.

چند قاعده‌‌ هم برای پیشگیری از رخنه‌‌ی بیماری‌‌های واگیردار فیس‌‌بوکی گذاشته‌‌ام و رعایت کرده‌‌ام. بستر این بیماری‌‌ها آن است که هویت افراد به تصویر مجازی‌‌شان در فیس‌‌بوک چسبندگی پیدا می‌‌کند، و بنابراین متغیرهایی نمادین مثل شمار دوستان یا تعداد لایک‌‌های دریافتی خودانگاره و هویت شخصی افراد را تعیین می‌‌کند. آنهایی که برای ابراز وجود به پرخاش و ناسزا به این و آن رو می‌‌آورند هم به نظرم شکلی حادتر از همین بیماری را دارند، با عوارضی زشت‌‌تر. برای پرهیز از این بخشِ مریضِ فیس‌‌بوک، علاوه بر آنچه گذشت سه قاعده‌‌ی دیگر هم گذاشته‌‌ام:

  1. برای پرهیز از مسابقه‌‌ی «تعداد دوستات چند نفره؟»، کسی را به دوستی دعوت نکنم و تنها به دوستانی که خودشان پیام می‌‌فرستند و علاقه‌‌ای به پیوند دوستی دارند پاسخ مثبت بدهم. این قاعده را فقط درباره‌‌ی تک و توکی از استادان قدیمی‌‌ام یا احیانا دوستان خیلی نزدیک نقض کرده‌‌ام که شمارشان در کل به بیست تن نمی‌‌رسد.
  2. برای پرهیز از مسابقه‌‌ی «لایک بیشتر، زندگی زیباتر» مطلب هیچکس را لایک نمی‌‌کنم و لایکهای دریافت شده برای نوشتارهای خودم را تنها به عنوان شاخصی برای ارزیابی افکار عمومی مورد استفاده قرار می‌‌دهم.
  3. برای برکنار ماندن از سوداگریِ «کامنت بده/ کامنت بستون!» مگر در مواردی که حرفی خیلی مهم یا ابراز احساساتی خیلی شدید داشته باشم، چیزی را به عنوان یادداشت پای مطالب دیگران نمی‌‌یاورم، و پاسخ دوستانم پای نوشتارهای خودم را هم به کوتاهی و اختصار می‌‌دهم.

رعایت این یازده قاعده طی چند سال گذشته باعث شده تا فضای مجازی و حضور در آن برایم تجربه‌‌ای بسیار شیرین، بسیار آموزنده و بسیار سودمند بوده باشد. این در حالی است که ندیده‌‌ام در فضای مجازی کسی به قدر من مورد حمله‌‌ی طایفه‌‌های غارتگر و برادران مخلص و خانوم‌‌های عزیز (!) و اشموغ‌‌های مریض قرار بگیرد. با این وجود این ایلغارها خوشبختانه مهار و آن بمب‌‌گذاری‌‌های انتحاری خوشوقتانه خنثا شده است. شمار دوستان و مهر و لطفشان رشدی روزافزون داشته و آموختنی‌‌ها و داد و ستد چیزهای سودمند و نیک و خوشایند بالیده و توسعه یافته است. این کامیابی در فضای مجازی طی تجربه‌‌هایی پیچیده به دست آمده که شرحشان به درازا می‌‌کشد، اما می‌‌توان جوهره‌‌اش را در چند اندرز گنجاند:

نخست: به آدمها اعتماد کنید و میدان بدهید و بگذارید بهترین بخش از وجودشان در حضورتان نمودار شود. مردم ما با همه‌‌ی آسیبها و بیماریهایی که از سر گذرانده‌‌اند همچنان آدمهایی نیک و خوشایند و اخلاقی هستند، هرچند این ویژگیها زیر زنگاری از ضرورتهای اجتماعی و منافع لحظه‌‌ای پنهان شده باشد. به دوستی‌‌ بپذیریدشان، با آنها مهربان باشید و بهترین چیزهایی را که دارید با ایشان شریک شوید. شک نداشته باشید که بیشترشان مهر را با مهر پاسخ خواهند داد.

دوم: شمار آدمهای رذلِ حرفه‌‌ای بسیار کمتر از چیزی است که مردم از آن هراسان‌‌اند. بگذارید آماری بدهم: من در میان بیش از پنج هزار نفری که در فیسبوک می‌‌شناسم، تنها به سه چهار نفر برخورده‌‌ام که شاید بتوان گفت رذل حرفه‌‌ای بوده‌‌اند، که تازه آنها هم علاوه بر اهمیت پژوهشی و ارزشی که در پیشرفت علم انسان‌‌شناسی (و گاه جانورشناسی!) داشته‌‌اند، رفتارهایی سرگرم کننده و معمولا خنده‌‌دار دارند و نباید زیاد از وجودشان ناراحت بود. آدمهای آزاررسانِ آماتور و بدخواهان دشمن‌‌خویی که شغل پاره‌‌وقت دارند هم شمارشان به سی نفر نمی‌‌رسید، یک مجموعه آدم خل و چل و جوگیر هم هستند که در شغل هوچی‌‌گر ظاهر می‌‌شوند و می‌‌خواهند به هر ضرب و زوری با هواداری از این و آن درباره‌‌ی موضوعی نامعلوم خودشان را مطرح کنند. شمار اینها هم در میدان پنج هزار نفره‌‌ای که من دیده‌‌ام در کل کمی بیش از صد تا بوده است. اینها هم معمولا برای همه به نوبت هورا می‌‌کشند، بنابراین اگر به قدر کافی شکیبایی به خرج دهید بعد از هورا کشیدن برای مخالفان شما، برای شما هم هورا خواهد کشید و برعکس! خلاصه این که اکثریت مطلق آدمها (بنا به آمار من حدود 97٪!) بی‌‌آزار و ملایم و میانه‌‌رو و معقول هستند. نباید از آن اقلیت پر سر و صدا ترسید یا رفتارهای خویش را بر مبنای بیماری‌‌های ایشان تنظیم کرد. کار خودتان را بکنید و پیش بروید و این جور آدمها را هم رها کنید که به میل خودشان پس بروند!

سوم: حرف دیگران را زیاد جدی نگیرید. مردم معمولا وقتی که منظور خاصی ندارند حرف می‌‌زنند و وقتی حرف می‌‌زنند منظور خاصی ندارند! از این کسی از شما تعریف کرده به عرش نروید و از این که پشت سرتان بد گفته بر فرش زمینگیر نشوید. احساسات و عواطف کلی‌‌ای که آدمها درباره‌‌تان دارند مهم است و این را بر مبنای الگوی کلی رفتارشان می‌‌شود فهمید، و نه تک جمله‌‌ها یا تک رفتارها. لایک زدن و ستودن‌‌ها اگر به معنای ابراز مهر و نمایش علاقه‌‌ای سالم و تندرست بود، قدرش را بدانید، و گوشه و کنایه زدن‌‌ها و ابراز نظرهای ناخوشایند را اگر به معنای اعلام دشمنی صریحی نبود، نادیده بگیرید.

چهارم: در ابراز مهر و علاقه‌‌تان نسبت به دیگران و در پاسخ دادن به آن بی‌‌پروا و جسور و صادق باشید. این کار از سویی درباره‌‌ی نزدیکان و آشنایان نوشدارویی نیرومند است در مقابل سوءتفاهم و بدگمانی و اشتباههای ارتباطی، و از سوی دیگر درباره‌‌ی کسانی که کمی ناآشناتر و دورتر هستند، اکسیری است که زندگی را معنادار و بسترِ بودن‌‌مان را دلپذیر می‌‌سازد. من هرگز از ابراز مهر و دوستی ضرر نکرده‌‌ام و هرگز در پاسخ گفتن به مهر و دوستیِ دیگران تردیدی به خرج نداده‌‌ام و این شاید مهمترین کلید شادمانی امروزین‌‌ام باشد.

پنجم: فیس‌‌بوک آش شله قلمکاری است که می‌‌توان در آن هر کاری کرد. این فضا هم مثل همه‌‌ی فضاهای ارتباطی دیگر بخشی از قلمرو اخلاق است. پس بسیار دقت کنید که راهبردهایی که بر می‌‌گزینید مایه‌‌ی آزار و رنجش دیگران نشود. در این فضا اینها راهبردهای اصلی‌‌ایست که به نظرم می‌‌توان یکی یا ترکیبشان را انتخاب کرد: 1) خبر دادن و خبر گرفتن دوستانه درباره‌‌ی زندگی شخصی، 2) تبادل نظر و شریک شدن در دانسته‌‌ها، 3) هم‌‌اندیشی، تأمل و موضع‌‌گیری درباره‌‌ی امور اخلاقی و اجتماعی، 4) شوخی، خنده، و نکته‌‌سنجی، 5) سازماندهی فعالیتهای جمعی نیکوکارانه و خبررسانی درباره‌‌ی برنامه‌‌های فرهنگی، 6) تولید شکلی کوتاه، فشرده، و شتابزده از دانش، ادبیات، و هنر.

ششم: برنامه داشته باشید. بدانید که با چه بسامدی چه چیزهایی را می‌‌خواهید با دوستانتان شریک شوید. تعیین کنید که چه چیزهایی را خصوصی و شخصی می‌‌دانید و درباره‌‌اش حرفی نخواهید زد، و چه چیزهایی را عمومی‌‌تر می‌‌دانید و با دیگران شریکش می‌‌شوید. برایتان مشخص باشد که می‌‌خواهید چه شاخه‌‌هایی از معنا و محتوا را با دیگران شریک شوید. در این زمینه بازخورد بگیرید و پیشرفت خویش را با شاخصهایی عینی بسنجید.

هفتم: فیس‌‌بوک و سایر فضاهای مشابه، رسانه‌‌های نوینی هستند که هنوز تثبیت نشده‌‌اند و در همین مدت کوتاه هم بخش بزرگی از ارتباطها و سازمان یافتگی‌‌های اجتماعی را دگرگون ساخته‌‌اند. این رسانه‌‌ی نو را بشناسید و تحلیل کنید و به صورت یکی از عرصه‌‌های مستقلِ ارتباط با دیگری به رسمیت بشناسیدش. این را در نظر داشته باشید که بخش بزرگی از مردم هوشمندی و هشیاریِ لازم برای فهم ماهیت دقیق این رسانه را ندارند. یعنی چون در خلوت خانه‌‌شان به فیس‌‌بوک وارد می‌‌شوند گمان می‌‌کنند در فضایی خصوصی حضور دارند و عواطف و هیجانهای درونی و میلها و آرزوها و گاه بیماری‌‌ها و امراض‌‌شان را به نمایش می‌‌گذارند. از این رو فیس‌‌بوک تا وقتی که هنوز کاربردش «جا نیفتاده»، موقعیتی طلایی برای شناسایی افراد و محک زدنِ اخلاق و خلق و خوی‌‌شان است. امکانی که در این رسانه‌‌ی نو وجود دارد به کلی با هرآنچه پیشتر تجربه‌‌اش را داشته‌‌ایم متفاوت است. خبر داشتنِ همزمان از حال و احوال چند هزار تن از دوستان، پیدا کردنِ دوستان نو و ارزیابی و محک زدنِ سرشت و اخلاق مهربانان و بداندیشان در این فضا ممکن می‌‌شود. مهمترین دستاورد من در این دو سالی که به طور جدی‌‌تر در فیس‌‌بوک حضور داشته‌‌ام، پیدا کردن صدها دوستِ تازه و خوب، پیراستن و پالودن اطرافم از تک و توکی آدم ناجور و بیمار، و دستیابی به فهمی عمیقتر درباره‌‌ی خودم و دوستانم بوده است. صدها تن را می‌‌شناسم و مهرشان را در دل دارم که ارتباطمان تنها به همین فضا محدود می‌‌شود و دهها دوست خوب و صمیمی پیدا کرده‌‌ام که آغازگاه ارتباطمان همین جا بوده است.

شاید زوکربرگِ گرامی روز اول برای فضولی در زندگی خصوصی مردم یا پخش کردن حرفهای خاله زنکی شکلِ آغازین فیس‌‌بوک را تولید کرده باشد. اما به هر روی، امروز این سیستم به شکلی تکامل یافته که می‌‌توان بهترین چیزها را از دل آن استخراج کرد و باید بابت این دستاورد به این کارآفرینِ غیرعادی تبریک و شادباش گفت.

دوشنبه 1394/1/24

بندی از «تاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی»

… بنابراین خواندنِ غیرنقادانه و ساده‌‌بینانه‌‌ی گزارش‌‌های رومیان از ماهیت سپاهیان پارتی و نظم اجتماعی حاکم بر ایران‌‌زمین آن دوران، می‌‌تواند به سادگی به خطاهای بزرگ و بدفهمی‌‌های چشمگیر منتهی شود. قضیه آن است که رومیان اصولاً تا هنگام درگیری با قبایل ایرانی سکا و سارمات‌‌ در بالکان با نظم اجتماعی حاکم بر کوچ‌‌گردان سوارکار ناآشنا بوده‌‌اند و به همین دلیل دریافت خویش از دشمنان پارتی خویش را در چارچوب قواعد برده‌‌دارانه‌‌ی جامعه‌‌ی خویش صورت‌‌بندی می‌‌کرده‌‌اند. ایشان تمایز میان اشراف و جنگاوران آزاد و رعیتِ کشاورز و برده را به ایران‌‌زمین نیز تعمیم می‌‌دادند و به این ترتیب، بدنه‌‌ی سپاهیان پارتی و طبقه‌‌ی کشاورزان آزاد ایرانی را با برچسب برده مشخص می‌‌ساختند. این خطا در منابع یونانی باستان هم مصداق دارد. چون در چشم تاریخ‌‌نویسان یونانی نیز، که در جامعه‌‌ای برده‌‌دار می‌‌زیستند، تمام شهروندان دولت هخامنشی می‌‌بایست برده‌‌ی شاهنشاه بوده باشند. بدیهی است که کاربرد گشاده‌‌دستانه‌‌ی مفهوم برده در این متون بیش از آن که به رواج بردگی در ایران‌‌زمین دلالت کند، انعکاس نهادینه شدنِ این نظم اجتماعی در دولت‌‌شهرهای یونانی و دولت روم است. این خطایی است که اگر هنگام خواندن منابع غربی بدان توجه نشود، بخش عمده‌‌ی رفتارهای سیاسی و پویایی‌‌های نظامی عصر اشکانی را یکسره نامفهوم و متناقض می‌‌سازد.

نظم اجتماعیِ کوچ‌‌گردانه‌‌ای که سرکرده‌‌ای قبیله‌‌ای را با مردان جنگاور قبیله‌‌اش پیوند می‌‌داد و ایشان را در قالب سوارانِ وابسته به وی سازماندهی می‌‌کرد، در هسته‌‌ی مرکزی ارتش اشکانی باقی ماند. این ساختار جنگ‌‌مدار و متحرک با سلسله‌‌مراتب سیاسی و اقتصادی شهرنشینانه‌‌ی ایرانی ترکیب شد. از منابع مربوط به پایان دوران اشکانی و ابتدای عصر ساسانی برمی‌‌آید که سلسله‌‌مراتب چهار لایه‌‌ای کاست‌‌های آریایی (ارتشتاران، مغان، کشاورزان و صنعتگران)، که خویشکاری‌‌های اجتماعی افراد را نشان می‌‌داده، در صدر خود طبقه‌‌ای از اشراف را پدید می‌‌آورده که چهار رسته‌‌ی ووزورگان (بزرگان)، شهرداران (شهریاران)، ویسپوهران (شاهزادگان) و آزاتان را در خود می‌‌گنجانده است، و انگار همه‌‌ی این چهار گروه در مواردی با نام عمومی آزاتان (آزادمردان) خوانده می‌‌شده‌‌اند. تاریخ‌‌نویسان رومی این لایه‌‌ها را با نام‌‌های بزرگان (megistanes)، نخستین‌‌ها (primores)، اشراف (nobiles) و برجستگانِ پارتی (illustres Parthi) مورد اشاره قرار داده‌‌اند و به طور مبهم همین چهار رسته را در نظر داشته‌‌اند. ساختار قبیله‌‌ای هم‌‌چنان بر بخشی از این سلسله‌‌مراتب اشرافی حاکم بوده است، به طوری که مثلاً بزرگان به طور عمده به اعضای خاندان‌‌های سورن و کارن اطلاق می‌‌شده که در ابتدای کار طبقه‌‌ی راهبرِ قبیله‌‌های نیرومند سکا بوده‌‌اند.

با این مقدمه، تركیب شهرنشینی با كوچگردی، كه ارشك به میدان آورد، در آن روزگار نامنتظره و نبوغ‌‌آمیز می‌‌نمود. ارشك می‌‌بایست برای اتحاد این دو نیروی متمایز و متعارض، بر شباهتی بنیادی‌‌تر از عقاید دینی و سبك زندگی تأكید كند، و چنین نیز كرد. به این ترتیب بود كه به تدریج در دهه‌‌های نخستینِ زمام‌‌داری اشكانیان، مفهومی نوظهور از ملیت در ایران‌‌زمین تكوین یافت كه با مفهوم دولت جهانی هخامنشیان متفاوت بود، و اتفاقاً در برابر دولت‌‌های دشمنی مانند سلوكیان مقدونی یا رومیان تعریف می‌‌شد. اتحاد شهرنشینان و كوچگردانِ ایرانی از این رو ممكن تلقی شد، كه هر دو زبان و نژاد و اساطیر مشتركی داشتند، و «ایرانی» بودند. به این شكل، مفهوم پارسی بودن كه دلالتی جهانی داشت و در عصر هخامنشی مصری بودن و یونانی بودن و تعلق به اقوامی بسیار متنوع را شامل می‌‌شد، وا نهاده شد تا مفهومی سرزمین‌‌مدار و مرزبندی‌‌شده از ملیت به شكلی تدافعی جایگزین آن شود. در دراز مدت، این همان تدبیری بود كه پهلوانان سیستانی (سكا) مانند رستم را هم‌‌چون لایه‌‌ای حد واسط بین سلسله‌‌ی كیانی و دشمنان تورانی‌‌شان برافراشت.

سه شنبه 1394/2/8

اندر دادخواهی کتاب

(در حاشیه‌‌ی سوزانده شدن ده هزار کتاب و هفتصد نسخه‌‌ی خطی کتابخانه‌‌های موصل به دست داعش)

آیا چیزی منفورتر از کتاب هم هست؟ در میان چیزها و اشیایی که بشر برساخته و ابداع کرده، چیست که به قدر کتاب مورد حمله قرار گرفته و زمینه‌‌ی بروز خشونت بوده باشد؟ چند رخداد تاریخی را می‌‌شناسید که در آن کتابخانه‌‌ها طعمه‌‌ی آتش شده باشند؟ و چند روایت صوفیانه سراغ دارید که در آن وارستگی زاهدی با به آب شستن کتابهایش رمزگذاری شده باشد؟ چند تن را می‌‌شناسید که به خاطر نوشتن کتابی، خواندن کتابی یا داشتنِ کتابی با حمله و ناسزا و مجازات روبرو شده باشند؟

وقتی به تصویر کتابخانه‌‌ی ارزشمند و نامه‌‌های باستانی‌‌ای می‌‌نگریم که در موصل به دست داعش برابر چشم مردم به آتش کشیده شده‌‌اند، خود به خود به یاد کتابسوزان‌‌های پیاپیِ پیشین در تاریخ ایران زمین می‌‌افتیم. به یاد گرمابه‌‌های تیسفون که به امر خلیفه با سوزاندن کتابها گرم نگه داشته می‌‌شد، و سلطان محمود غزنوی که بعد از فتح ری نویسندگان بی‌‌دین را بر درختها بر دار کرد و زیر پایشان کتابهایشان را توده کرد و همه را به آتش کشید.

با مرور تاریخ دردناک و خشنِ کتاب، این پرسش جلوه می‌‌کند که مگر در این ورقه‌‌های بی‌‌آزار و خطوطی که بر آن نقش بسته چه رازی نهفته است که تمام دیوهای جهان باستان را بیدار می‌‌کند و به صف‌‌آرایی در برابر خود وا می‌‌دارد؟ در کتاب کدام طلسم است که خشم و نفرت و آز و کین و حسد را در مردمان بیدار می‌‌کند و میلِ سوزانی برای پاره کردن کتاب، سوزاندن کتابخانه‌‌ها و آسیب رساندن به نویسندگان را مشتعل می‌‌سازد؟

چه تفاوتی است میان جانوری که کتابخانه‌‌ای تاریخی را در آتش می‌‌سوزاند، با قوم‌‌گرای متعصب یا مؤمنِ متحجری که از خواندن کتابی تازه هراس دارد؟ آن کس که پشت میزی نشسته و شغلش جلوگیری از انتشار کتابها یا ابتر ساختنِ متنهاست تفاوتی با ایشان دارد؟ آن بنده‌‌ی خدایی که از سر حسد یا ترسِ برملا شدنِ نادانی‌‌اش درباره‌‌ی نویسنده‌‌ای بدگویی می‌‌کند چطور؟‌‌ آن که می‌‌کوشد کتابهایی که رسوایش می‌‌کنند، ناشناخته و نادیده باقی بمانند چطور؟ آن منادی نادانی که ظاهری شهری و متمدن دارد اما از چاپ کتابهای نو خشمگین می‌‌شود و منادی نخواندن و کم خواندن و سطحی خواندن است چطور؟

آیا گونه‌‌ی انسان، این میمونِ دوپای هوشمند که به خاطر کتاب‌‌نویس و کتاب‌‌خوان بودن‌‌اش از سایر جانوران متمایز است، با نوعی «کتاب‌‌هراسی» ذاتی نیز دست به گریبان است؟ آیا ترس از کتاب و خشم از کتاب و دشمنی با نویسنده و حسد و آز و کینى برخاسته از اینها نوعی غریزه‌‌ی ابتدایی و باستانی است که در تاریخی چنین طولانی بارها و بارها نمود می‌‌یابد؟

نکند گناه نخستینی که آدم به خاطرش از بهشت رانده شد، نوشتن کتاب بوده باشد؟ … یا شاید خواندن آن؟

پنجشنبه 1394/2/10

به همگان چنان مهر بورزید که انگار همین امروز می‌‌میرند. هیچکس تا به حال در دیروز یا فردایِ روز مرگش نمرده است. پس

از یاد نبرید که خیلی بی‌‌رحمانه و ناغافل، همگان درست در «امروز» می‌‌میرند.

جمعه 1394/2/11

چند جمله از کلاس یکشنبه‌‌ها

سلسله مراتب پیچیدگی، لایه‌‌هایی توصیفی را در بر می‌‌گیرد که هریک بر مقیاس زمانی-مکانی خاصی «میزان شده‌‌اند» و رخدادها و چیزهایی ویژه را سیاهه‌‌برداری می‌‌کند و منظم می‌‌سازد. هر لایه تنها پدیدارهایی را در بر می‌‌گیرد که در آن مقیاس مشاهده‌‌پذیر است. تجربه‌‌ها و مفاهیم انباشته شده بر هریک از این لایه‌‌های توصیفی معمولا در قالب نظامی از دانایی سازمان می‌‌یابد و شاخه‌‌ای تخصصی از دانش را پدید می‌‌آورد.

در این معنا، موضوعی یگانه همچون انسان را می‌‌توان با درشت‌‌نمایی‌‌هایی گوناگون نگریست و به درکی مولکولی، بافت‌‌شناختی، فیزیولوژیک، روانشناختی، جامعه‌‌شناسانه، فرهنگی یا بوم‌‌شناسانه از چیزی یگانه یعنی «من» دست یافت. از این روست که درباره‌‌ی پدیداری پیچیده مانند انسان، رویکرد سیستمی و فهم میان‌‌رشته‌‌ای تنها شیوه‌‌ی دستیابی به شناختی (در حد امکان) همه جانبه و (در محدوده‌‌ای باریک) کامل محسوب می‌‌شود.

هنگام ترکیب داده‌‌های برخاسته از شاخه‌‌های گوناگون علوم باید دو نکته را پیشاچشم داشت. یکی این که دست کم چهار لایه‌‌ی توصیفی (زیستی، روانی، اجتماعی، فرهنگی) برای فهم و صورتبندی مفهوم انسان/ من ضرورت دارد، و دیگر آن که سطوح توصیفی تنها ارزش شناخت‌‌شناسانه دارند و نه هستی‌‌شناسانه. یعنی هیچ لایه‌‌ای از لایه‌‌های دیگر واقعی‌‌تر نیست، و به همین ترتیب چیزها و رخدادهای مستقر بر لایه‌‌های گوناگون را نیز نمی‌‌توان اصیل‌‌تر، زیربنایی‌‌تر، یا واقعی‌‌تر از لایه‌‌های دیگر دانست.

شنبه 1394/2/19

نگاهی به همایش حافظ (بخش نخست)

همایش حافظ آمد و گذشت و به همت بلند و مهر یاران و دوستان با محتوا و کیفیتی برگزار شد که مدتهاست نظیرش را در کشورمان ندیده بودم. شور و همدلی و بزرگواری فرهیختگان و اندیشمندان نامدار چندان نمایان بود که چشم به راهم تا بیش از پیش چنین برنامه‌‌هایی را ببینم. و بین خودمان باشد که از همین حالا بسیاری از اعضای هیأت علمی همایش هم‌‌قسم شده‌‌اند که همایش بعدی را به افتخار سعدی شیرازی برگزار کنیم.

دوستانم و همراهانم و استادان و سرورانم که بیش از یک سال در برنامه‌‌ریزی و تدوین محتوای همایش می‌‌کوشیدند، در نهایت چهار روز پیاپی پا در رکاب داشتند و از دل و جان مایه گذاشتند تا برنامه به بهترین شکل برگزار شود. شماری چشمگیر از بزرگان ادب و اندیشه‌‌ی امروز ایران که با حافظ بزرگ دمخورند، در این گردهمایی حضور داشتند، و این همه بیش از همه مدیون تلاش و کاردانی پدر و پسری بود که همانا دکتر مهدی ماحوزی و دکتر امیرحسین ماحوزی‌‌ باشند، کسانی که همچون خانواده‌‌ی خودم دوستشان دارم. جا دارد در نخستین یادداشتی که درباره‌‌ی این همایش می‌‌نویسم، از ایشان و از همه‌‌ی استادان و دوستانی که آوردن نام یکایک‌‌شان در اینجا ممکن نیست، بابت مهر و معنا و شادمانی‌‌ای که با کوشش خود برای همگان به ارمغان آوردند، سپاسگزاری کنم.

و اما مهمترین دستاورد من از این همایش، جدای از چیزهای بسیاری که آموختم و لذتی که از همنشینی با دوستان قدیم بردم، دوستان تازه‌‌ای بود که پیدا کردم و مردمان فرهیخته و نیک و دوست‌‌داشتنی‌‌ای که بخت آشنایی‌‌شان نصیبم شد. یکی از این ایشان دوست ایرانشناس «بندری‌‌»ام بود -دومینیکو اینجِنیتو- که اینجا همراه دکتر علیرضا میرانصاری گرامی تصویرش را می‌‌بینید. توضیح این که ایشان اهل بندر ناپل هستند، نه عباس! در یادکردِ چیرگی‌‌اش بر ادب پارسی همین بس که بگویم در شیراز وقتی خواست صحبتش را در مقام هیأت رئیسه آغاز کند، با این بیت شروع کرد: همام را سخن دلنشین و دلکش هست/ اما چه سود که بیچاره نیست شیرازی!

P:\pix\me\lecture\hafez\94440f3b854-f801-4a95-82d1-49cdcdc00c4d.jpg

P:\pix\me\lecture\hafez\IMG_2548.jpg

شنبه 1394/2/19

مرگ دکتر صادق آیینه‌‌وند، ماجرای مصاحبه و معمای «مشغول شدن»

در جریان روزهای همایش حافظ، پرسشی که بیش از همه می‌‌شنیدم و دوستان نویافته و استادان گرانقدر مدام تکرارش می‌‌کردند، این بود که «کجا مشغول هستی؟» یعنی که عضویت هیأت علمی کدام دانشگاه را داری؟ برخی تا حدودی پیشینه‌‌ام را می‌‌دانستند و در شگفت بودند که بعد از چهارده پانزده سال تدریس در دانشگاه تهران چرا هنوز در هیچ جایی به طور رسمی استخدام نشده‌‌ام. در همین میان بود که خبرِ ناگوار درگذشت دکتر آیینه‌‌وند را دریافت کردم، و همان جا قصد کردم پاره‌‌ای از خاطراتم را به همراه پاسخ به این پرسش بنویسم و به یاد او منتشر کنم.

من دکتر صادق آیینه‌‌وند را تنها یک بار دیدم و و همان یک بار بسنده بود تا خاطره‌‌اش در خاطرم حک شود. او هم در نخستین دیدار دقیقا همین پرسش را پرسید. آن روز چون درگیر بحثی بودیم نزدیک به مشاجره، از روی پاسخ پریدم. اما امروز به پاس همان یک دیدار قصد دارم پاسخ را با دوستانم در میان بگذارم، هرچند او دیگر نیست که پاسخ بگیرد.

چند ماه پیش بود، در زمستان 1393، که به پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی رفتم برای ادای فریضه‌‌ی (یا شاید دفع غریزه‌‌ی) خداپسندانه و دشمن‌‌شکنِ مصاحبه. نخستین بار بود که در عمرم برای مصاحبه‌‌ی عقیدتی به سازمانی دولتی می‌‌رفتم و آن هم به ضرب و زور دوستان خوبم بود که از پژوهشگران و مدیران این سازمان بودند و با اصرار ترتیبی داده بودند که در آنجا استخدام شوم.

القصه، کار کاغذبازی‌‌های دشوار مربوط به استخدام را دوستان خورشیدی انجام دادند و کارها در پژوهشگاه را استادان و بزرگان هیأت علمی آنجا پیگیری کردند و یک روز گفتند بیا برای مصاحبه‌‌ی علمی که حق بود و ضروری و درست و ما هم رفتیم و گپ و گفتی داشتیم با جمعی دوست‌‌داشتنی از استادان. بعد گفتند حالا بیا برای بخش ناحق مصاحبه که اسمش را تغییر داده بودند به «مصاحبه‌‌ی عمومی» ولی در واقع مربوط می‌‌شد به انکیزیسیون اسپانیا و مراسم اتودافه و از این حرفها!

برای این که شرح رفتارم در جریان مصاحبه مایه‌‌ی شگفتی یا ناباوری برخی از دوستان نشود، نیاز به مقدمه‌‌ای هست و شرحی درباره‌‌ی آلرژی‌‌ام به غبار تفتیش عقاید. بار اولی که حضرات گفتند بیا برای مصاحبه، هجده سالم بود و تازه شروع کرده بودم به تدریس در دبیرستان علامه حلی، انکر و منکر پیام دادند که ساعت فلانِ روز فلان بیا به فلان اتاق برای مصاحبه و بنده هم از سویی به اقتضای جوانی و از سوی دیگر از بیم این که مبادا زیر فشاری دروغی بگویم، پاسخ فرستادم که «بینیم بابا!» و نرفتم. چند روزی گذشت، تا در اتاق یکی از دوستان در همان دبیرستان، بنده‌‌ی برگزیده‌‌ای از غلامان خاکسار خداوند آمد و گله کرد که چرا نیامدی، و من هم به بهانه‌‌ی ثبت یادگاری روی تابلویی بر دیوار نوشتم که «از این مارخوار اهرمن چهرگان/ ز دانایی و شرم بی‌‌بهرگان/ نه نام و نه ننگ و نه تخت و نژاد/ همی‌‌داد خواهند گیتی به باد!» که طرف منظورم را نفهمید و آشنایی‌‌ام با شاهنامه را ستود و دعاگویان رفت!

بعد هم انتظار داشتم برادران مخلص از کار در دبیرستان تیزهوشان بیکارم کنند، که گویا خواستند و نتوانستند، اما کوشیدند تا این که ده سال بعد توانستند. سرافرازم که در این مدت در نظام آموزشی آن مدرسه بیخی کاشتم، تا ببینیم که «درخت دوستی کِی بر دهد». به این ترتیب دهه‌‌ای طول کشید تا از آن «بینیم بابا»ی آغازین این نتیجه برسند که کافری حربی دارد به بچه‌‌های مردم علوم ضاله‌‌ی تکامل و عصب‌‌شناسی و «ژنتیکِ داروین» درس می‌‌دهد (باور کنید یکی‌‌شان همین کلمه را به کار برده بود که بگوید من چقدر آدم خطرناکی هستم!).

بعد از همان تجربه‌‌ی اول که دیدم نرفتن به مصاحبه اثری در نظام کائنات ندارد، دیگر همان پاسخ آیینی را به همه‌‌ی مصاحبه‌‌جویان حوالت تاریخی می‌‌کردیم. این چنین شد که در دبیرستان فرزانگان هم هفت هشت سالی عصب‌‌شناسی و تکامل، در دانشکده‌‌ی علوم دانشگاه تهران ده سالی تکامل، و در دانشکده‌‌های دیگرِ دانشگاه‌‌های دیگر، چیزهای متنوع دیگر درس دادم و هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد! جز این که هیچ جا استخدام رسمی و «مشغول» نمی‌‌شدم و نمی‌‌خواستم هم که بشوم.

این را هم بگویم که در این بین فقط دانشکده‌‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود که دلم می‌‌خواست عضو هیأت علمی‌‌اش شوم و دل خوش کرده بودم که دوستان راهی برای دور زدن مسیر مصاحبه در آنجا یافته‌‌اند. با وجود کوشش بسیارِ دکتر فکوهی عزیز و دکتر نرسیسیانس گرامی، آنجا هم دو نفری از دوست‌‌نمایان (یکی نر و دیگری مادینه) فقط و فقط از سرِ نگرانی دینی و با انگیزه‌‌ی اصلاح نظام آموزشی به مقامات کا گ ب خبر دادند که این فلانی ریش نمی‌‌گذارد و شلوارش جین است و کتب ضاله می‌‌خواند و در ضمن اسمش هم به طرز مشکوکی شروین است. در همین بین هم عام‌‌الفیل رسید و فتنه‌‌ی فتانه‌‌ها برخاست و قضیه‌‌ی استادی ما در دانشگاه تهران یکسره به تاریخ علم ایران پیوست!

با این پیشینه بود که پارسال کار به پژوهشگاه علوم انسانی کشید. مراحل اداری به لطف دوستان با سرعت و شتاب طی شد و فعالیت اشموغان که در راه رضای خدا به حرفه‌‌ی مقدس پاپوش‌‌سازی اشتغال داشتند (هم از نوع گیاهی و بی‌‌مغزِ قلنبه‌‌اش و هم از انواع باریک‌‌ترِ هوشمندترش!)، نقش بر آب شد و همه چیز خوب پیش رفت تا رسید به مصاحبه‌‌ی عقیدتی و سیاسی. طی این سالها هم سیاستمدارتر شده بودم و فنون پیچاندن حرفِ اشموغان و جواب ندادن به پرسشهای بی‌‌ربط را خوب بلد بودم و این دفعه دیگر همه یقین داشتند که قضیه حل شده و می‌‌روم که «مشغول شوم»، مشغول شدنی!

آخرش پس از کش و قوس بسیار تصمیم گرفتم این دفعه پا در این مغاک بگذارم. از یک طرف چون همیشه بر سر کلاسها وقتی به راستگویی سفارش می‌‌کنم، فوری مثالِ مصاحبه پیش می‌‌آید و کنجکاو بودم ببینم خودم در این شرایط می‌‌توانم راستگو باشم یا نه. از طرف دیگر، برای این که حدس می‌‌زنم تا چند سال دیگر بساط این مسخره‌‌بازی‌‌ها برچیده شود و دیدم حیف است این تجربه را از دست بدهم. صد البته که پاسداشت کوشش و زحمات بی‌‌دریغ دوستان هم بود که کارها را تا اینجا پیش برده بود و مسیرها را کوبیده و هموار ساخته بود.

وقتی وارد اتاق مصاحبه شدم، بر خلاف تصوری که داشتم میزی آراسته دیدم و حدود ده نفری که دور آن نشسته بودند. دو سه تایی‌‌شان حرف که زدند، معلوم شد آدم حسابی هستند و برای جهاد قتال هم نیامده‌‌اند. آنهایی که حرف نزدند هم با ادب و مهربان و خنده‌‌رو بودند و این با تصویری که از «مصاحبه» در ذهن داشتم متفاوت بود. در بینشان فقط یک نفر آن انگاره‌‌ی اولیه را تایید کرد و آن هم شیخی بود بزرگوار و ربانی که آشکار بود فقط و فقط برای حفظ حدود الاهی در نشست حضور یافته است و لا غَیْر.

خلاصه بحث از جاهایی به نسبت علمی شروع شد، درباره‌‌ی ارتباط هویت ملی و هویت دینی و این حرفها و در نهایت کشید به تاریخ اسلام. بین بحثها که بسیار جالب و آموزنده هم بود، حاج آقا هر از چندی اقامه‌‌ی دین می‌‌فرمود و ایراد می‌‌گرفت که من چرا بعد از خواندن فیزیولوژی اعصاب نرفته‌‌ام بنشینم در آزمایشگاهی دور از چشم مردم برای خودم علم در کنم، و بسیار برایش عجیب و ناپذیرفتنی بود که یک نفر در دو رشته (و حتا زبانم لال سه رشته) کتابی دست گرفته باشد. این که در چند شاخه مدرکی گرفته باشد و چیزکی نوشته باشد که به کلی به نظرش تعریف نشده بود و نمی‌‌دانم چرا با سرسختی تمام میانگین هوشبهر آدمها را معادل خاویار دریای مازندران فرض می‌‌کرد و فکر می‌‌کرد اگر کسی سه چهار تا کتاب خواند دیگر تا آخر عمرش بس است و باید همان‌‌ها را تا آخرین نفس تکرار کند و قانع و شکرگذار باشد و در مقابل وسوسه‌‌ی ورود به متون رشته‌‌های دیگر زهد بورزد. هرچقدر هم توضیح دادم که من در کل یک رشته را خوانده‌‌ام و جانورشناسی در شکل پیشرفته‌‌اش همان جامعه‌‌شناسی می‌‌شود، به خرجش نرفت که نرفت. رویم هم نشد بپرسم که در آن دنیای تک‌‌تخصصه‌‌ی جلبک‌‌آسای مورد نظرش چرا عضوی از طبقه‌‌ی علمای عظام حجره‌‌ی راز و نیاز با خداوند منان را ترک کرده و آمده در پژوهشگاهی استخدام شده و شغلش هم این شده که با من مصاحبه کند؟

حالا شاید با خواندن این حرفها پیش خودتان بگویید اینها همه چه ربطی به دکتر آیینه‌‌وند دارد. اما شکیبا باشید که در همین اتاق به این هم می‌‌رسیم. خلاصه این که بحثهای علمی موازی با تک مضرابهای حاج آقا پیش رفت. چون مدل تحلیل‌‌ام در تاریخ، سیستمی است و با بقیه‌‌ی حاضران فرق داشت، اختلاف نظرها کم کم پدیدار شد. وقتی گفتم عربستان در دوران صدر اسلام زیرسیستمی از دولت ساسانی بوده، پیرمرد محترم و کوچک اندامی که سر میز نشسته بود صدای بسیار آرامی هم داشت، لب به مخالفت گشود. بسیار محترم می‌‌نمود و معلوم بود دانشی عمیق در زمینه‌‌ی تاریخ اعراب دارد. من هم که هیچ تصوری درباره‌‌ی هویتش نداشتم (و راستش اگر هم داشتم هم قضیه زیاد فرق نمی‌‌کرد) با همان دنده‌‌ی اول که سرسختانه هم بود، جواب دادم و از ایده‌‌ی خودم دفاع کردم. او گفت و من گفتم و جایی حرفهایمان به قدری واگرا شد که مردد مانده بود بین این دو گزینه که یا خیلی زیاد می‌‌دانم و یا دارم به کلی چرند می‌‌گویم!

در این گیر و دار که بحث میانمان بالا گرفته بود، شیخ ربانی شاید برای پرهیز از بحثهای بی‌‌فایده‌‌ی تخصصی که برای اصلاح امور جهان اسلام بی‌‌فایده بود، شروع کرد به پرسش درباره‌‌ی آداب تیمم و نماز و وضو. تا شروع کرد، دیدم ممکن است مسئله‌‌گویی به آداب غسل جنابت و این حرفها ختم شود و زشت است! برای همین گفتم کار را یکسره کنم. به بنده‌‌ی خدا گفتم که دکانش را تعطیل کند، چون اصولا درباره‌‌ی عقایدم به کسی جواب پس نمی‌‌دهم. او هم «خرم و خندان قدح باده به دست» فرم روبرویش را پر کرد، با شادمانی از این که از نفوذ یک زندیق خطرناک به دایره‌‌ی نظم الاهی جلوگیری کرده است. این را هم اعتراف کنم که لحن سخن گفتن من تند و تیز بود و آمرانه، و آن بنده‌‌ی خدا (تا حدودی به شکرانه‌‌ی آسان شدن شغل پرمسئولیتش) دیگر لب فرو بست و رفتار ناشایستی نشان نداد، البته جز آن که قضیه را به مقامات بارگاه الاهی گزارش دهد.

بقیه‌‌ی مصاحبه به گفتگو و خنده گذشت، و هردو طرف بحث علمی را هم درز گرفتیم، چون هم من می‌‌دانستم کار تمام شده و هم آنها. فقط وجدانم ناراحت بود که زحمت دوستان و بزرگوارانی که در این مدت پیگیر کارم بودند به هدر رفته است. وقتی بعد از مصاحبه با دوستانم گپ زدم و قصه را با شوخی و خنده تعریف کردم، همه کنجکاو بودند که ببینند درباره‌‌ی سوالهای مربوط به جزئیات سیاسی احزاب و تعهد به فلان و التزام به بهمان چه جواب داده‌‌ام، که گفتم اصلا کار به اینجاها نکشیده و بحث به محض ورود به تفتیش عقاید در نطفه خفه شد!

در ضمن وقتی نشانی آن پیرمرد محترم را دادم،‌‌ گفتند دکتر صادق آیینه‌‌وند بوده است. یعنی من در زمان مصاحبه با کسی درگیر مخالفت و بحث شده بودم که هم یکی از بزرگترین متخصصان تاریخ اسلام بوده و هم رئیس پژوهشگاه. حالا حساب کنید که هم رئیس پژوهشگاه باشی و هم پژوهشگری نامدار و سالخورده و آن وقت جوانکی بیاید و حرف خودش را بزند و نظرت را در جمع رد کند و بعد حاج آقا را هم قیچی کند و خوش و خندان بلند شود برود. دیگر بدیهی بود که «مشغول» شدن‌‌مان در آنجا ناممکن شده است.

وقتی خیال همه از منتفی شدن استخدام راحت شد، فکر کردم مبادا در بحث تندی‌‌ای کرده و آزرده‌‌اش کرده باشم. از طرفی از متانت و دانش‌‌‌‌اش خوشم آمده بود، و از طرف دیگر متوجه شدم از پافشاری‌‌ام بر حرفهایم جا خورده. پس برای دلجویی‌‌ برایش یکی از کتابهایم را در زمینه‌‌ی تاریخ هدیه فرستادم. برای این که هدیه‌‌ام ربطی به مصاحبه و استخدام و این حرفها هم پیدا نکند، کتاب را به دوستی سپردم که بر من منت نهاد و طبق قرارمان چندی بعد بدون اشاره به من آن را از طرف خودش به او پیشکش‌‌ کرد.

فردای روز مصاحبه یکی از مقامات پژوهشگاه (که دوستی و آشنایی‌‌ای هم با هم نداشتیم) تماسی گرفت و شروع کرد به اندرز که آخر این چه وضع مصاحبه است و اندرزها داد در ضرورت آینده‌‌نگری و عاقبت اندیشی و ضرورت گفتنِ دروغهای مصلحتی. چون معلوم بود آدمی مذهبی است و در عین حال به نظرم درستکار می‌‌رسید، همدلانه سخنانش را گوش کردم و برایش توضیح دادم که در خودِ دین اسلام هم (دست کم در روایت شیک و مجلسیِ غیرداعشی‌‌اش) پرسش از عقاید دیگران شرک است و پاسخ به آن ریا. آن وقت خبرم کرد که اعضای جلسه (انگار به استثنای آن شیخ بزرگوار) همه رای داده‌‌اند که دوباره جلسه‌‌ای برای مصاحبه برگزار شود و یک طوری کاری کنند که همان جا «مشغول شوم». گویا از این که دروغی به میان نیامده بود خوششان آمده بود، یا چه بسا در کنارش بابت این که نظری داشتم و بر سرش ایستاده بودم.

پس پند داد که دوباره بیا و همان جا بنشین و هیچ مگو و ما خودمان کارها را درست می‌‌کنیم. راستش از این که چنان مصاحبه‌‌ای به چنین پیشنهادی منتهی شد بسیار جا خوردم و دیدم چه مردم خوبی داریم که وقتی اداره‌‌ی پرورش دروغ و توسعه‌‌ی ریا ده نفر را در این راستا به کاری می‌‌گمارد، تقریبا همه‌‌شان راستی را در می‌‌یابند و می‌‌ستایند و به دفاع از جبهه‌‌اش بر می‌‌آیند. گفتم که با سپاس فراوان خواهم آمد. اما لطفا پرسشهایی از این دست پرسیده نشود که اگر بشود پاسخ من همانها خواهد بود.

بعدتر خبردار شدم که حامی‌‌ اصلی‌‌ام در این میان، دکتر صادق آیینه‌‌وند بوده است. همان کسی که در جلسه بیشترین مخالفتها را با هم داشتیم. پشتیبانی‌‌اش از من در حدی بود که چون می‌‌دانست در مصاحبه‌‌ی مجدد هم همان حرفهای بار نخست را خواهم زد، دستور داده بود بدون این دنگ و فنگ‌‌ها با همان مصاحبه‌‌ی نخست حکم استخدامم صادر شوند. نزدیکی‌‌های عید نوروز داستان مصاحبه‌‌ام کم کم بر سر زبانها افتاد و یک دفعه دیدم شمار زیادی دوست و آشنای نادیده و تازه پیدا کرده‌‌ام که از حراست سازمان تا بخشهای علمی مختلف مقامهایی دارند و سرسختانه می‌‌کوشند پیش از پایان سال کار استخدام مرا به قطعیت برسانند. آن وقتها دلیل شتابشان را نمی‌‌فهمیدم، اما یکی دو باری کاغذی و سندی و مدرکی تحصیلی با شتابزدگی خواستند، فرستادم.

بعد از نوروز که از چله‌‌نشینی بیرون آمدم یکی از نخستین خبرهایی که گرفتم این بود که جلوی کار استخدامم گرفته شده است. هیچ وقت برایم عضویت در جایی و گرفتن مدرکی و وابستگی به سازمانی اهمیتی نداشته، پس چندان ناراحت نشدم. اما کنجکاو بودم که چه شده آن جریان پرشور و فعالِ پیش از نوروز ناگهان فرو خفته و چه سدی جلوی کار برافراشته شده است. اما همایش حافظ پیشارویمان بود و چندان پیگیر نشدم، تا این که پریروز در شیراز، ناگهان خبردار شدم که دکتر آیینه‌‌وند درگذشته است. گویا پیش از نوروز بستری شده بود و آنچه می‌‌دیدیم بازتابی بوده از حال و روز و وضع تندرستی‌‌اش. امروز دوستان خبردارم کردند که چندی پیش بیمار شده بود و به خاطر از میان رفتن نظارت و پیگیری‌‌اش در ماجرای استخدامم بوده که کارها متوقف شده بود.

همه‌‌ی اینها را تعریف کردم تا از سویی دلیل مشغول نشدنم‌‌ام را برای دوستانی که در این مورد تعجب یا دریغی دارند توضیح دهم، و از سوی دیگر از مردی یاد کنم که جز دقایقی او را ندیده‌‌ام و جز چند جمله‌‌ای در جریان مصاحبه‌‌ای مبارزه‌‌جویانه با هم رد و بدل نکرده‌‌ایم، و تازه آن هم در مخالفتی تند و سرسختانه. کسی که با وجود مخالفت نظری، با دانشی که داشت احترام را در طرف بحث خویش برمی‌‌انگیخت و خود نیز برای دانش و عقاید دیگران احترام قایل بود. کسی که گذشته از این چند روز آخر، جز به واسطه‌‌ی نوشتارهایش با او آشنایی نداشتم، اما این را می‌‌توانم درباره‌‌اش بگویم و گواهی دهم که هوادار راستی بود، و در سازمانی که ریاست داشت، ثبات و رواج راستی و شرم و آزرم از دروغ و ارج و مقام راستگویی نسبتی مستقیم داشت با تندرستی و نظارتش بر کارها. درگذشت دکتر صادق آیینه‌‌وند را به دانشجویان و دوستانش تسلیت می‌‌گویم و دریغ می‌‌خورم که خود از زمره‌‌ی ایشان نیستم، و شادمان که آخرین روزهای مردی را دیدم که هوادار و نگهبان راستی بود، و تا پایان بر سر این مرام ماند.

دوشنبه 1394/2/21

نگاهی به همایش حافظ (بخش دوم)

در نخستین روز همایش، میزگردی برگزار شد به نام «حافظ و هویت ایرانی» که در آن با دوستان و استادان گرامی دکتر ژاله آموزگار، دکتر اصغر دادبه، و استاد مصطفی ملکیان همراه بودم. دروازه‌‌ی بحث را خانم دکتر آموزگار گشود و به سیطره‌‌ی شعر پارسی در فرهنگ ایرانی و تقدس چهره‌‌هایی همچون حافظ نزد توده‌‌ی مردم اشاره کرد. بعد دکتر دادبه بر پیوند میان حافظ و ملیت ایرانی و ارجاعهای مدام به هویت ملی در شعر پارسی تاکید کردند.

پس از آن استاد ملکیان چرخشی در بحث پدید آورد و اصولا در وجود چیزی به نام ملیت شک وارد آورد. زیربنای استدلال او این بود که مفاهیمی که کلان‌‌تر از سطح انسانی تعریف می‌‌شوند (از جمله ملیت، دین، مذهب، نژاد و…) همگی جعلی و غیرحقیقی هستند. پرسش مرکزی‌‌ای هم که پرسیدند این بود که اصولا ملیت یعنی چه و چطور می‌‌خواهیم چیزی نسبی و مبهم مانند ملیت را تعریف کنیم؟ ایشان سخن خود را با این سخن جسورانه پایان دادند که به هیچ یک از اینها هیچ اعتقادی ندارد، مگر به انسانِ مفردِ دارای گوشت و خون. بعد دکتر دادبه در نقد و طرد برخی از پیش‌‌داشتهای استاد ملکیان سخن گفتند، و من هم در نقد آرای هردو سو چیزهایی گفتم که چکیده‌‌اش را اینجا می‌‌آورم. ناگفته نماند که بحث ما در زمان اندکِ مقرر در همایش به انجام نرسید و قراری داریم که آن را (قاعدتا در حلقه‌‌ی اندیشه‌‌ی زروان) ادامه دهیم.

آنچه که من در این میزگرد گفتم از سویی در دفاع از مفهوم ملیت و تاکید بر واقعی بودن این مفهوم بود، و از سوی دیگر کوششی بود برای پاسخ به پرسشهای استاد ملکیان که به نظرم دقیق و درست مطرح شده بود، اما با ابهامی در روش‌‌شناسی همراه بود و آمیختگی چند مفهوم را به دنبال داشت. محتوای سخنم را می‌‌توانم در این بندها خلاصه کنم:

  1. رویکرد فروکاست گرایانه (reductionist) که استاد ملکیان از درون آن به مفهوم ملیت تاخت، نمی‌‌تواند مفهوم انسان را نیز معتبر فرض کند. به همان ترتیبی که ملیت سیستمی برساخته شده از مردمان است، انسانِ دارای گوشت و خون که مورد نظر ایشان است هم سیستمی برساخته از سلولهاست، که هر سلول هم خود سیستمی برساخته از مولکولهاست، و با این نگاه تحویل‌‌انگارانه تنها ذرات بنیادین مدل استاندارد کوانتوم مکانیک به عنوان امر واقعی معتبر شمرده می‌‌شود، که دست بر قضا با تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی ما هیچ ارتباطی ندارد و بنابراین به کار مفهوم‌‌سازی‌‌های فلسفی یا نظریه‌‌سازی در علوم انسانی نمی‌‌آید.
  2. از دید من که به رویکردی سیستمی باور دارم، روش فروکاست‌‌گرایانه نه تنها ناکارآمد، که نادرست هم هست. یعنی هیچ چیزی را نمی‌‌شود به چیز دیگری فرو کاست. هر سطحی از سلسله مراتب پیچیدگی سیستمهایی را در خود جای می‌‌دهد که همه‌‌شان به قدر بقیه واقعیت دارند و در ضمن همه‌‌شان به تعبیری ساختگی هستند، یعنی به شکلی هم‌‌افزا از روابط میان عناصر سطوح زیر خود برآمده‌‌اند. در این معنی ملیت و تمدن به قدر سلول و انسان واقعیت دارند.
  3. پرسش مرکزی استاد ملکیان و دغدغه خاطرشان به نظرم کاملا به جا و درست بود. مفهوم ملیت یا تمدن باید به شکلی دقیق و رسیدگی‌‌پذیر تعریف شود، وگرنه مفهومی مبهم و ایدئولوژیک خواهد بود. به نظرم برای مفهوم «حوزه‌‌ی تمدن ایرانی» می‌‌توان پیکره‌‌ی جغرافیایی دقیق و روشنی با شاخصهای شفاف تعریف کرد. امروز دو نظریه‌‌ی رقیب اصلی برای تعریف هویت، دو شاخص اصلی زبان و سیطره‌‌ی دولت متمرکز را برای تعریف ملیت به کار می‌‌گیرند. به نظرم هر دوی این شاخصها کارآمد و درست است. از دید من هر جایی که بیش از هزار سال بخشی از دولت متمرکز مستقر در دل ایران بوده باشد، و بیش از پانصد سال زبان ملی ایرانیان (پارسی باستان، پارتی، فارسی میانه، پارسی دری) در آنجا رواج ادبی و دیوانی داشته باشد، بخشی از ایران زمین است. ناگفته نماند که کشورهای امروزِ دنیا خود را بر مبنای دو تا سه قرن سیطره‌‌ی دولت متمرکز و یک تا سه قرن زبان ملی تعریف می‌‌کنند. یعنی شاخصهای پیشنهادی‌‌ام بسیار سختگیرانه‌‌تر از سرمشقهای غالب امروزین است.
  4. مهمترین شاخص حضور یا غیاب چیزی پیچیده مانند یک تمدن یا ملیت، آن است که «من»ِ ویژه‌‌ای در دل آن تمدن زاده شده، با نظامهایی انضباطی پیکربندی شده باشد، و در قالبی گفتمانی به خودآگاهی تاریخی دست یافته باشد. چنان که در کتاب داریوش دادگر نشان داده‌‌ام، چنین امری برای نخستین بار در گستره‌‌ای فراتر از دولتشهرها در ایرانِ عصر هخامنشی رخ داده و با گسستگیهایی سطحی و پیوستگیهایی ژرف تا به امروز ادامه یافته است. هر تمدنی من‌‌های خاص خود را می‌‌آفریند و تاریخ من‌‌ها در ایران زمین در سطح جهانی دیرپاترین، پرشاخه‌‌ترین، و از این رو پیچیده‌‌ترین است.
  5. سرافرازی بابت هویت ایرانی و باور به مرکزیت ایرانشهر در جغرافیای تمدنها، اگر فارغ از تعصب، با تکیه به داده‌‌های تاریخی و مستندات شفاف پدید آمده باشد، بسیار امر خجسته‌‌ایست. سرافرازی بابت هویت خویش به معنای ستم به دیگران یا خوار شمردن دیگران نیست، که برعکس، مهمترین بازدارنده‌‌ی آن است. آنان که از هویتی تکه پاره برخوردارند و خویشتن را خوار می‌‌شمارند، در برابر «دیگری» آمیزه‌‌ای از خاکساری و نفرت را نشان می‌‌دهند و این است که به ویژه در قالب قوم‌‌گرایی دنیای امروز ما را به گند کشیده است. هویت استخواندار و استواری مانند ایرانی بودن، وقتی با نگاه به سراسر داده‌‌های تاریخی‌‌مان (برخی افتخارآمیز و برخی شرم‌‌آور، برخی شیرین و برخی تلخ) شکل بگیرد، سرافرازی و خودبنیاد بودن را با فروتنی و مهر به دیگری درهم خواهد آمیخت و این کلیدی است که هویت ایرانی را در این دوران دراز حفظ کرده است. شرم از آنچه که هستیم و پرهیز از بالیدن و برخاستن با تکیه بر آنچه بوده‌‌ایم، مرضی است مزمن در میان روشنفکران (و به ویژه طبقه‌‌ی نیمه‌‌باسواد!) ایران امروز که مرده‌‌ریگ عصر استعمار است و باید و شاید که هر چه زودتر جای خود را به نقدِ منصفانه‌‌ی خویشتن دهد، و با خوداندیشی و خودباوری و سرافرازیِ ناشی از آن جایگزین گردد.

P:\pix\me\lecture\hafez\Picture 621.jpg

سه شنبه 1394/2/22

نگاهی به همایش حافظ (بخش سوم)

در ظهرگاه دومین روز همایش مقاله‌‌ام را با عنوان «مفهوم “من” در غزل حافظ» ارائه کردم. سخنرانی‌‌ام با ترکیبی هیجان‌‌انگیز از رخدادهای تصادفی و غیرتصادفی همراه شد که به جای خود جالب توجه بود. نمونه‌‌اش این که قرار بود درست پیش از رفتن به سر میز ناهار سخنرانی کنم، و چون سخنرانیهای دیگر کمی دیر شده بود این زمان زرین به ساعت دوی بعد از ظهر افتاده بود. دیگر خودتان می‌‌دانید که جلب توجه شنوندگان در چنین شرایط حادی چقدر دشوار است. نمونه‌‌ی دیگرش آن که دوست و استاد گرامی خانم دکتر آزرمیدخت صفوی عزیز پیش از سخنرانیِ بیست دقیقه‌‌ایِ من قرار شد مرا معرفی کند و به مدت نیم ساعت به شکلی مرا معرفی فرمودند که بسیار نامنتظره و بی‌‌سابقه بود، و در نهایت هم در گفتمان‌‌شان به نعمت نوجوانی دست یافتم. در میانه‌‌ی سخنرانی هم برقها رفت و خلاصه از میان هفت بلایی که بر سر مصریان آمد فقط حمله‌‌ی ملخ و بارش غوک بود که در تالار همایش رخ نداد!

اما با تمام این حرفها دوستان می‌‌گویند که سخنرانی خوبی از آب در آمد، و این احتمالا به خاطر همین زمینه‌‌ی پرماجرا و رزمیِ گفتار بوده است. مقاله‌‌ام در کتاب مجموعه مقالات همایش چاپ شده و در این شماره‌‌ی مجله‌‌ی سیمرغ نیز منتشرش خواهم کرد. در اینجا تنها جمع‌‌بندی بحث را در چند گزاره پیشکش‌‌تان می‌‌کنم:

  1. مفهوم «من» در معنای «ماهیت خوداندیش خودآگاه خودمختار» بر خلاف تصور مرسوم امری مدرن نیست و در تمام تمدنها به اشکال گوناگون وجود دارد. این مفهوم دست کم در ایران زمین از اواخر هزاره‌‌ی دوم پیش از میلاد و متن گاهان موضوع نظریه‌‌پردازی اخلاقی قرار گرفته و از ابتدای دوران هخامنشی در قالب یک نظام انضباطی هنجارین پیکربندی شده است. کلیدواژه‌‌ی من در پارسی دری برابرنهادی به نسبت دقیق برای مفهوم سوژه در زبانهای اروپایی است.
  2. حافظ شیرازی در غزل‌‌هایش کلمه‌‌ی من را معمولا به صورت اسم (و نه ضمیر اول شخص مفرد) به کار می‌‌گیرد و به چنین مفهوم عامی اشاره دارد.
  3. بسامد استفاده از من در غزل پارسی طی هزار سال گذشته ساختاری همگن و همریخت داشته و تنها در دوران تیموری با کم شدن این بسامد و اغتشاشی در معنای آن روبرو می‌‌شویم. کاربرد من در غزل حافظ نماینده‌‌ی این اغتشاش است.
  4. حافظ بر خلاف شاعران غزل‌‌سرای هم‌‌عصر و احتمالا همنشین‌‌‌‌اش (به ویژه عبید زاکانی و خواجوی کرمانی) مفهوم من را با ترکیب دستوری متمایزی به کار برده است. من در غزل حافظ به ندرت نقش مفعولی دارد و بسامد «مرا» به «من» در آن بر خلاف معیارهای مرسوم در غزل، بسیار اندک است. عجیب این که نقش فاعلی من نیز در غزل حافظ بسیار کم‌‌بسامد است. حافظ معمولا من را در ترکیبهای اضافی یا در وضعیت برایی و ازی به کار گرفته است.
  5. همین عام بودن مفهوم من و کناره‌‌گزینی و حاشیه‌‌نشینی‌‌اش در قبال کنشها و موقعیتهای وصف شده در شعر، باعث شده تا همذات‌‌پنداری با منِ حافظ آسان شود. به نظرم این دلیل اصلی رواج فال‌‌ گرفتن از غزل حافظ است. چون ایهامی هم‌‌پایه‌‌ی حافظ را در غزل بیدل و خواجو و عبید و گاه قاآنی نیز می‌‌توان یافت.
  6. حافظ به تنش بنیادینی در زیست‌‌جهان ارجاع می‌‌دهد که به شکاف میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوبِ من اشاره می‌‌کند. وضعیت موجود معمولا با ترکیب وصفی من بازنموده می‌‌شود و همواره صفتهایی منفی و مطرود از نظر اجتماعی را نشان می‌‌دهد و این همان است که ملامتی نمودن حافظ را رقم زده است. وضعیت مطلوب همواره در ترکیب من با مفهوم مهر و عشق صورتبندی می‌‌شود.
  7. برای حافظ عشق و مهر راهبردی است برای انتقال از وضعیت موجود من به وضعیت مطلوب من. یعنی در غزلهای او عشق به ارتباط میان دلدار و دلداده (یعنی من و دیگری) منحصر نمی‌‌شود و به کل روابط زیست‌‌-جهان تعمیم می‌‌یابد. یعنی حافظ به خاطر درگیری با تنش بنیادینی که در من نهفته است، عشق را از مرتبه‌‌ی امری ارتباطی و انتقالی برکشیده و آن را به ماهیتی وجودی و راهبردی دگرگون‌‌ساز ارتقاء داده است.
  8. گفتمان حافظ به خاطر دارا بودن وصفی از وضعیت موجود و مطلوبِ من و پیشنهاد راهبردی برای گذار از اولی به دومی، حامل نوعی نظریه‌‌ی رهایی‌‌بخش است.

 

ادامه مطلب: بهار سال 1394  (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب