تعامل گفتگوی تمدنها با هویت یابی در فضاهای دانشگاهی
همایش بین المللی گفت و گوی تمدنها و آموزش عالی، دانشكدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، 3 اردیبهشت.1381
نوشته شده در: ۱۳۸۰/۱۰/۱۸
چكیده: پرسش محوری این نوشتار، چگونگی ارتباط فضاهای دانشگاهی، با آسیب شناسی گفتگوی تمدنها در ایران است. در ابتدا، تعریفی از مفهوم تمدن و فرهنگ بر مبنای نظریهی سیستمها ارائه میشود، و كاربردهای مفهوم منش -به عنوان عنصر فرهنگی تكثیر پذیر- مورد اشاره قرار میگیرد. پس از آن، چگونگی تعامل تمدنها بر مبنای دو شاخص (1) تفاوت در سطح قدرت (یعنی توانایی بسیج منابع برای دستیابی به اهداف ) و (2) درجهی خودآگاهی (یعنی تراكم منشهای توصیفگر خود تمدن) تحلیل میشود.
در پی آن، نگاهی گذرا به آسیب شناسی گفتگوی تمدنها در ایران ارائه میشود، و مهارهای ایدئولوژیك و بحران هویت به عنوان دو عامل عمدهی ناتوانی ایران در گفتمان بینافرهنگی مطرح میشوند. آنگاه با تكیه بر اهمیت بستر معنایی مشترك، به عنوان پیش شرط گفتگو، نقش فضاهای علمی در تشكیل این بستر و ترمیم این آسیبها مورد اشاره قرار خواهد گرفت. همچنین در مورد نقش دانشگاهها و فضاهای آكادمیك در بازتعریف هویت بحث خواهد شد. متن با پیشنهاد چند راهكار اجرایی برای تقویت روند هویتیابی در دانشگاهها و رفع مهارهای گفتگو پایان مییابد.
1. از نگاه نظریهی سیستمهای پیچیده[1][1]، “تمدن” عبارت است از شبكهای در هم بافته از واحدهای اطلاعاتی تكثیر شونده و تكامل یابنده، كه تحولاتشان بر هم تاثیر متقابل داشته باشد، و بخشی از پویایی آن توسط متغیرهای درونی سیستم و مستقل از محیط تعیین شود. نظریهی سیستم های اجتماعی، شاخهای از نظریهی سیستم های پیچیده است كه فهم نظامهای اجتماعی را وجههی همت خود قرار میدهد. این رویكرد، در دههی پنجاه و شصت میلادی نگرهی غالب بر جامعه شناسی بود، و در شكل قدیمیاش در آثار تالكوت پارسونز صورتبندی شده استparsons, 1951)). از میان نسخههای جدید این مدل میتوان به نگرش نیكلاس لومان، و دیدگاه ماركسیستیتر پیر بوردیو اشاره كرد.
نظریهی سیستمهای اجتماعی، چنان كه از نامش پیداست، هم افزایی[2][2] رفتارها و پیچیدگی شبكهی روابط اجتماعی را به عنوان دو وجه غالب جامعه معرفی میكند. بر مبنای این دو ویژگی، میتوان مفاهیمی مانند تمدن و فرهنگ را با كلیدواژگانی دقیقتر، و مفاهیمی روزآمدتر مدلسازی كرد. بر اساس یكی از رویكردهای رایج در این شاخه از جامعه شناسی میان رشتهای[3][3]، عناصر فرهنگی به عنوان واحدهای اطلاعاتی معناداری در نظر گرفته میشوند، كه در زمینهی نظامهای نمادینی مانند زبان طبیعی به تكثیر و همانندسازی[4][4] مشغولند و برآیند ندركنشان با هم، رخساره عمومی رفتار اعضای یك جامعه را تعیین میكند.
بر این مبنا، تمدن به شكلی تحلیلیتر تعریف پذیر میگردد. تمدن، در واقع از به هم پیوستگی و درهم تنیدگی حوزههای فرهنگی گوناگونی -مانند هنر، علم، دین، و…- پدید میآید. هریك از این حوزهها از مجموعهای از عناصر فرهنگی تشكیل شدهاند كه بر سر تكثیر شدن و جایگیر شدن در ذهن مخاطب با هم رقابت میكنند و حضورشان به تغییر رفتاری حاملانشان میانجامد. در نگرشهای گوناگون جامعه شناسی سیستمی، این عناصر فرهنگی را با كلیدواژگان متفاوتی نامگذاری كردهاند. نیكلاس لومان، آنها را در ابعادی خرد-تقریبا هم تراز با واحدهای معنایی- می بیند و هریك را تم[5][5] مینامد (Luhmann،1995). پیر بوردیو مجموعههایی یكپارچه از چندین عنصر فرهنگی را بسته به موقعیت اجتماعی و ساخت طبقاتی حاملانشان تشخیص میدهد، و هریك را جایگاه[6][6] میخواند (Bourdieu,1993). ریچارد داوكینز زیستشناس (Dawkins,1979) و دانیل دنت فیلسوف (Dennett,1999)، نام مم[7][7] را از جامعه شناسی زیستی [8][8]وام میگیرند و این عناصر را به آن نام میخوانند (Dawkins,1993: 87). با توجه به تعریف تحلیلی خاص خود از این عناصر فرهنگی (وكیلی،1377)، در این نوشتار واژهی خودگزیدهی منش را به كار خواهم گرفت، تا از خلط معانی گوناگون بین این واژگان متنوع جلوگیری كرده باشم. منش را چنین تعریف میكنم: كوچكترین سیستمهای اطلاعاتی یكپارچهای كه در سیستمهای نشانگانی/ معنایی -مانند زبان- صورتبندی شوند، از راه ابزارهای ارتباطی منتقل (تكثیر) شوند، و الگوی رفتاری افراد حاملشان را دگرگون كنند.
بنا بر این تعریف، كل فرهنگ ابر سیستمی عظیم و فراگیر از منشهایی است كه به دلیل زمینهی زبانی/ نشانگانی مشتركشان، با هم رقابت میكنند، ساخت معنایی یكدیگر را متحول میسازند، و تركیبات جدید (منشهای نو) پدید میآورند. در یك بیان عام، فرهنگ مجموعهای كلان از منشهایی است كه بر هم اثر متقابل بگذارند. زیرواحدهایی از این فرهنگ كه الگوی مشتركی برای تولید منشها، محورهای معنایی خاصی برای سازماندهی منشها، و زبان تخصص یافتهای برای انتقال منشها داشته باشد، را یك حوزهی فرهنگی میخوانم. هر حوزهی فرهنگی مجموعهای تخصص یافته از نشانگان و معانی است كه در اطراف چند مفهوم مركزی و گرانیگاه خاص معنایی تمركز یافته، و منشهایی هم ساخت را با كاركردهایی همسان تولید میكند. به عنوان مثال، هنر یك حوزهی فرهنگی است. معنای مركزی آن امر زیباست، و نشانگان بر سازندهی زبان آن محركهای حسیای (نتهای موسیقی، رنگهای نقاشی واژگان شعر، و…) هستند كه مفهوم قرارداد شده و دقیق ندارند و به دلیل ابهامشان تفسیرهایی چندگانه را ممكن میسازند. كاركرد هنر تولید لذت از مجرای فهم زیبایی شناسانه است، كه از دو شیوهی خلق یا ارتباط با اثر هنری برآورده میشود. مجموعهی تمام منشهای مربوط به این حوزه (آثار هنری، نقاشیها، شعرها، تفسیرها و نقدهای نوشته شده در مورد آنها، و…)، از زبانی ویژه با نشانگانی تخصص یافته و معانی خاص برای انتقال به ذهن مخاطب استفاده میكنند. به دلیل همین اشتراك زمینهی انتقال است كه منشهای این حوزه بر هم اثر متقابل شدیدی دارند. حضور هریك از آنها بر امكان تداوم برخی از منشهای دیگر همین حوزه اثر میگذارد. كل تاثیرات یاد شده شبكهای درهم بافته از منشهای متصل به یكدیگر را ایجاد میكند كه روی هم رفته حوزهی هنر قلمداد میشوند.
آنچه كه در مورد هنر گفته شد در مورد سایر حوزههای فرهنگ هم مصداق دارد. علم هم حوزهای از فرهنگ است كه از منشهایی با زبان دقیق و ریاضی گونه و محور معنایی تجربه و قانون و چیرگی بر طبیعت برساخته شده و كاركرد گسترش فن آوری و اسطوره زدایی را بر عهده دارد. این شیوهی تعریف كردن منشهای سازندهی فرهنگ را میتوان در مورد سایر حوزهها-دین، اخلاق، و…- نیز تكرار كرد. به این ترتیب، فرهنگ سیستمی كلان قلمداد میشود كه از اتصال چندین حوزهی فرهنگی همخوان با هم تشكیل شده باشد. در این چارچوب نظری، تمدن به شكلی خاص تعریف میشود. تمدن، همان تداوم فرهنگ است، در ابعاد جغرافیایی و تاریخی. فرهنگی كه در حوزهی جغرافیایی گسترش مییابد و در سرزمینهای گوناگون مستقر میشود، و در زمانی طولانی دچار دگرگونی میگردد، همان تمدن است. یك تمدن خاص، فرهنگی ویژه است در تمام بیانهای جغرافیایی متفاوتش، و در تداوم در-زمانی[9][9]اش. از این روست كه فرهنگ ایرانی، با وجود گسترش یافتنش تا تاجیكستان و برلین و لس آنجلس، همچنان به تمدن ایرانی تعلق دارد، و در عین دگرگونیهای چشمگیرش از عصر هخامنشی تا به حال، همچنان هویت خود -هرچند به سختی- را حفظ كرده است. این حرف را در مورد فرهنگ انگلستان و آمریكا و استرالیا و زلاند نو هم میتوان گفت، و همچنین فرهنگ عربستان و مصر و لیبی و سوریه، كه به ترتیب تمدن انگلوساكسون و تمدن عربی را میسازند.
اندیشمندانی كه با رویكرد سیستمی به پویایی فرهنگ نگاه میكنند ((Luhmann,1995; Bourdieu,1993; Lynch,1998، در چند نكته با هم توافق دارند. نخست آن كه مجموعهی این عناصر فرهنگی -منشها- تعیین كنندهی كلیت الگوی رفتار اجتماعی افراد است. دوم آن كه تنظیم اندركنشهای نمادین در میان اعضای یك جامعه از مجرای همین منشها ممكن می شود، و سوم آن كه هویت چیزی جز مجموعهای از همین منشها نیست. ویژگی منشهای تعریف كنندهی هویت آن است كه همگی برای نشانه گذاری من كاردبرد دارند. منشها-یعنی عناصری در شبكهی اطلاعاتی فرهنگ- كه نمادها و شاخصهای منسوب به من را-در برابر دیگری- صورتبندی، كدگذاری، و معنا میكنند، هویت من را برمیسازند. پس نتیجه آن كه تمدن مجموعهای در هم بافته از حوزههای فرهنگی گوناگون است، كه هریك از این حوزهها شبكهای از منشهای به هم پیوسته و هدایتگر رفتار هستند. هویت، مجموعه ای از این منشها-در تمام حوزه های فرهنگ است، كه برای تعریف من در برابر دیگری تخصص یافته است.
2. تمدنها، به لحاظ ساختار حوزههای فرهنگی گوناگونشان با هم تفاوت دارند. شكل تعریف هر حوزهی فرهنگی -مثلا دین، علم، هنر و…- در یك جامعه، جایگاه اجتماعی متولیان آن حوزه و نقشهای اجتماعی منسوب به آنها، قدرت تولید شده در این جایگاهها، و شیوهی مفصلبندی حوزههای فرهنگی گوناگون با هم، شاخصهایی هستند كه در هر تمدن به شكلی ویژه صورتبندی میشوند و بنابراین بدان چهرهای منحصر به فرد میبخشند. نیل به یك ریخت شناسی موشكافانه از سطوح فرهنگی گوناگون یك تمدن، تنها با تحلیل این شاخصها ممكن میشود. بررسی چگونگی مرزبندی حوزههای گوناگون فرهنگی (مثلا شاخصهای جدا شدن حوزهی دین از علم)، چگونگی ارتباط منشهای هریك با جایگیری اجتماعی افراد (مثلا چگونگی تفكیك دین، موسیقی یا لباس عوام از نخبگان)، و چگونگی اتصال این حوزهها با هم (مثلا وامگیریهای متقابل علم و هنر از هم )، شاه كلیدی است كه توصیف دقیق یك تمدن، و بنابراین مقایسهی تمدنهای گوناگون با هم را ممكن می سازد.
در مورد تمدنها، چند نكتهی اساسی وجود دارد كه مورد توافق جامعهی علمی امروز است.
نخست این كه تمدنها متكثرند. یعنی بر مبنای شاخصهایی كه یاد شدند، با هم تفاوت میكنند و هریك بسته به زمینهی بوم شناختی، توانشهای جمعیتی، و پیشینهی تاریخی خود ساختار ویژهای به خود گرفتهاند (لنسكی و نولان،1380: 30-20). دوم این كه هیچ تمدنی منزوی نیست و اندركنش همیشگی در میان تمدنهای همسایه برقرار است. به عبارت دیگر هیچ تمدنی یك جزیرهی تنها نیست. سوم این كه دامنه و عمق اندركنش میان تمدنها در مسیر زمان افزایش مییابد و پیدایش تمدن مدرن غربی، این روند متراكم شدن ارتباطات را تشدید كرده است (لنسكی و نولان،1380: 70-30).
مهمترین موضوعی كه نظریه پردازان فرهنگ و تمدن در موردش اختلاف نظر دارند، ماهیت آن تفاوتها، و چگونگی این اندركنش هاست. در مورد ماهیت تفاوتها، سه نگرش اساسی وجود دارد (Shweder-1991).
نگرش نخست، تمدنها را از بنیان متفاوت با هم فرض میكند، و شكلی از ردهبندی اخلاقی-تكاملی را هم برایشان مفروض میگیرد. بر مبنای این دیدگاه، تمدنها به دلایل نژادی/ بوم شناختی/ تاریخی جوهرههایی متفاوت با هم دارند. این جوهرههای تمدنی دو ویژگی عمده دارند، نخست این كه قابل تغییر نیستند، و دوم آن كه برخی پیشرفته، نیرومند، اصیل و عالی، و برخی ناتوان، عقب مانده و پست هستند. این دیدگاه، همان است كه در اواخر قرن هژدهم فراگیر بود و بنیان نظری لازم برای مشروعیت بخشی به استعمار را بنیاد نهاد. این نگرش گوبینو و چمبرلین است، و واپسین جلوههای اقتدارش را در نیمهی قرن بیستم، در نظریه پردازان فاشیست (مثلا روزنبرگ) میبینیم. بر خلاف آنچه مشهور است، مبانی نظری این رویكرد بیشتر در الهیات كاتولیك و ذات پنداری افلاطونی دورهی نوزایی ریشه دارد، تا نظریهی تكامل داروینی. در واقع مفاهیمی مانند نژاد و بوم عناصری هستند كه این شالودهی نیمه قرون وسطایی به طور سطحی از نظریات تكاملی وامگیری كرده است.
دومین نگرش، به جوهرهی تغییرناپذیر و ثابت تمدنها باور ندارد، اما ردهبندیشان را به صورت عقب مانده و پیشرفته میپذیرد. این نگرشی است كه همهی تمدنها را دارای ساختی مشترك میپندارد، و مدعی است كه سیر دگرگونی همهی آنها كمابیش به الگوی مشابهی خواهد انجامید. در این میان برخی از تمدنها زودتر به مراحل عالیتر دگرگونی تكاملیشان دست یافتهاند، و برخی دیگر هنوز در مراحل اولیه به سر میبرند. این نگرش تحت تاثیر نظریات تكامل داروین و اسپنسر شكل گرفته است، و بخش عمدهی نظریات جامعه شناسی كلاسیك -از كنت گرفته تا ماركس و وبر- را در بر میگیرد. نظریات نوسازی[10][10]-كه بیش از ماركس، مبنایی وبری دارند- از این دیدگاه سرچشمه گرفتهاند (برای رده بندی این نظریات نك: هریسون، 1377).
سومین دیدگاه -كه در میان نظریه پردازان سیستمی و شالوده شكنان مشترك است،- هردو پیش فرض وجود جوهرهی نهادین در هر تمدن، و یكسان بودن مسیرهای تكامل اجتماعی را مشكوك میداند (كاستلز،1379). در این دیدگاه، هریك از تمدنها سیستمهایی مستقل و خودبسنده هستند كه مسیر تكاملی خاص خود را طی میكنند، اما این مسیر نه منحصر به فرد است، و نه قابل ارزش گذاری. این دیدگاه، به نوعی نسبیت در میان تمدنها قایل است. هر تمدنی ساختار و كاركردهایی دارد كه تنها توسط معیارهای درونی آن قابل ارزیابی است. آنچه كه تمدنی در مورد تمدنی دیگر ابراز میكند،-اعم از تحقیر یا ستایش- بر مبنای تعمیم معیارهای ارزشگذاری یك تمدن به عناصر تمدنی دیگر شكل گرفته است، و بنابراین بیپایه است. این دیدگاه نسبیگرا، همهی تمدنها را از نظر درجهی پیشرفتگی و درخشش یكسان میداند، هرچند منكر این نیست كه تمدنی خاص ممكن است در تولید علم، یا هنر، قدرت سیاسی/ نظامی یا هر تركیبی از منشهای دیگر كامیاب تر از بقیه باشد.
این نگرش نیز تكامل گراست، اما مفاهیم تكاملی را با نظریهی سیستم ها درآمیخته است، و در واقع به شكل جدیدتر نظریات تكاملی (مدلهای پایان قرن بیستم) توجه نشان میدهد. تمام دیدگاههای سیستمی در جامعه شناسی، و بخش مهمی از نظریات پست مدرن در این چارچوب میگنجند. نگرش نگارندهی این متن نیز این چنین است.
در مورد چگونگی اندركنش تمدنها، دو نگرش عمده وجود دارد كه از همین سه تفسیر از مفهوم تمدنها ناشی شده است. برخی از وارثان كلاوزویتس، جنگ را مبنای تعامل تمدنها میدانند (هانتینگتون، 1374) و برخی همچون رئیس جمهور كشورمان صلح و تبادل دوستانهی منشها را اصل میگیرند. علاقمندان به نگرش ذات گرا و ارزش مدار در مورد تمدنها، بیشتر به جنگ تمایل نشان میدهند، و هواداران دیدگاه نسبیگرا بیشتر به دنبال راهی برای گفتگو هستند. پیروان نگرش كلاسیك (دیدگاه تكاملگرا) بسته به برداشتشان از مفهوم نوسازی و پیشرفت میتوانند در دامنهی وسیعی نوسان كنند. برخی از آنها ممكن است به استعمارگرانی نو تبدیل شوند، و برخی دیگر میتوانند سیاست دوری و دوستی را برگزینند.
با وجود گرم بودن بازار بحث در مورد حقانیت نظریهی جنگ یا گفتگوی تمدنها، مبانی نظری مشتركی وجود دارد كه مورد پذیرش هردو سوی دعواست. آن چه كه قابل انكار نیست، آمیخته بودن دو رویهی جنگجویانه و صلح آمیز تعاملهای بیناتمدنی است. روابط دوستانهی آشور عصر اسرحدون با بابل، به اندازهی دشمنی این دو كشور در عصر پدرش (سناخریب) مشهور و غیرقابل انكار است.
چنین مینماید كه اندركنش بین تمدنهای همزیست، پیچیدهتر از آن باشد كه بتوان در دو چارچوب فراگیر صلح-محور یا جنگ-محور صورتبندیشان كرد. انگار كه این دو رخداد-یعنی بروز جنگ یا حضور صلح- نمودهایی روبنایی از روندهایی ژرفتر در داد و ستد قدرت باشند. در سالهای اخیر در مورد پیچیدگیهای جهان نو و بغرنج بودن اندركنشهای ممكن در میان گروههای انسانی و فرهنگهای تولید شده توسطشان، مطالب فراوانی منتشر شده است، كه این ادعا را تا حدود زیادی تایید میكند (كاستلز،1379).
پس نتیجه آن كه الف) تمدنها پرشمار و گونهگون هستند، ب) ماهیت تغییرناپذیر و ثابتی ندارند و به طور مطلق و علمی نمیتوان در موردشان داوری كرد، پ) دامنهی تبادل منشهایشان (در قالب روابط بازرگانی، فرهنگی، سیاسی و…) در مسیر زمان افزایش مییابد، و ت) آمیختهای از حالت صلح و جنگ را در تعامل پیچیدهشان میتوان تشخیص داد.
3. ارتباط، همواره بین من و دیگری انجام میشود. همواره تمدنی با حوزههای فرهنگی متعدد و خزانهای از منشهای گوناگون در یكسو وجود دارد، كه خودی، آشنا، و منسوب به من پنداشته میشود. از آنسو، تمدن مقابل، دربرگیرندهی شبكهای از حوزههای فرهنگی ناآشنا، با منشهای ناشناخته، است، و از همین رو بیگانه دانسته میشود، و نقش دیگری را بازی میكند. این من و دیگری، به همین دلیل سادهی افزونتر بودن دانایی هر تمدن از خودش نسبت به تمدنهای دیگر، ساخته میشود. پیدایش من و دیگری، به خودی خود چیز سعد یانحسی نیست. مرزبندی میان من و دیگری، رویدادی طبیعی است و برای قوام یافتن پیكرهی یك تمدن و جوش خوردن حوزههای گوناگون فرهنگش در اطراف محور تصویری انتزاعی از من، ضرورت دارد. ممكن است این نامتقارن بودن دانایی به نتایجی ناخوشایند هم بینجامد. تمدنی كه قدرت بیشتری را در اختیار دارد و منابع زیستی و طبیعی بیشتری را به كمك منشهایی پیچیده تر و پرشمارتر بسیج كرده است، می تواند به سادگی در سراشیب داوری اخلاقی دربارهی تمدن دیگری فرو غلطد. در چنین شرایطی تمدن قدرتمندتر، بیشتر بودن قدرت خویش را به سایر حوزه های فرهنگ خود هم تعمیم می دهد. در این شرایط برتری در قدرت، كه معمولا در حوزهی سیاست تعریف می شود، توهم برتری در سایر حوزه های فرهنگی -مانند دین، هنر و…- را نیز ایجاد می كند. این همان روندی است كه در قرن هفدهم و هژدهم رخ داد و مبنایی نظری برای مشروعیت استعمار فراهم كرد. اگر قدرت تولید شده توسط دو تمدن تفاوت زیادی با هم داشته باشد، غلبهی یك تمدن بر دیگری به سادگی انجام می پذیرد، و برداشت تمدن غالب از فروپایگی تمدنی ناتوانتر، حتی توسط خود تمدن مغلوب هم پذیرفته می شود.
اما اگر تفاوت قدرت دو تمدن از آستانهای كمتر باشد[11][11]، چیرگی یكی بر دیگری با هزینهی زیادی همراه می شود. در این حالت جنگ بین تمدنهای همپایه و رقیب آغاز می شود، و دو سوی مرز جدا كنندهی تمدنها ازهم، من را برتر و دیگری را پست و فرومایه تصور می كنند. الگوی نخست -یعنی چیرگی نرم- در الگویی تكراری در تاریخ است. غلبهی هخامنشیان بر خرده دولتهای سوریه، و فتح آفریقا توسط اروپا دو نمونهی كهنسال و جدید از این فرآیند یگانه هستند. الگوی دوم، یعنی جنگ – را نیز در تاریخ بسیار داشته ایم. یكی از بهترین نمونه های آن، درگیری تمدن انگلوساكسون با تمدنهای سرخپوست آمریكای شمالی است. این مثال با توجه به اختلاف چشمگیر تكنیك در میان دو تمدن، فراخ بودن آستانهی قدرت لازم برای بروز جنگ تمدنها را نشان می دهد. در طول تاریخ تفاوت قدرت تمدنها معمولا به شكلی بوده كه شرایط پیدایش جنگ را برآورده می كرده است. به ندرت خطراهه هایی مستقل از هم را می بینیم كه به اندازهی جفتهای هخامنشی /یمنی یا اروپایی /آفریقایی از هم فاصله گرفته باشند. به همین دلیل هم هست كه معمولا هواداران جنگ تمدنها نسبت به رقیبان صلح مدار خود، مثالهای تاریخی بیشتری در اختیار دارند.
از سوی دیگر، ممكن است دو تمدن رویاروی، به نقاط قوت و ضعف خویش آگاه تر از حالت نخست باشند. در این شرایط، از خطای معرفتی تعمیم دادن مفاهیم سیاسی به سایر حوزه های فرهنگی پیشگیری می شود، و به این شكل تمدنها می آموزند تا به جای جنگیدن یا غلبه بر هم، با هم وارد گفتمان شوند. مثالی چشمگیر از این الگو را در اندركنش میان تمدن آنگلوساكسون (آمریكایی ) و ژاپنی می بینیم. در اواخر قرن نوزدهم، تصویری كه آمریكائیان از ژاپن داشتند، در قالب تكراری “بربرهای عقب مانده ” می گنجید. این تصویر قالبی در ابتدا داشت به استعمار اقتصادی كم دامنهی ژاپن منتهی می شد. اما با ظهور عصر میجی قدرت اقتصادی و نظامی ژاپن اوج گرفت و با نزدیك شدن سطح قدرت دو تمدن، در نیمهی قرن بیستم كار به جنگ كشید. پس از پایان جنگ جهانگیر دوم بود كه هردو تمدن با استفاده از تجربیات شكست خورده شان برای غلبه یا شكست دادن حریف، سیاست داد و ستد منشها را در سطوحی گسترده در پیش گرفتند، و نتیجه اش چنان كه می بینیم، ورود صنعت رایانه به ژاپن و شیوهی مدیریت كای ذن به آمریكا بود.
پس نتیجه این كه دو تمدن در برخورد با هم -بسته به تفاوت سطح قدرتشان و درجهی آگاهی نسبت به وضع درونی شان- سه گزینهی تاریخی در پیش روی دارند. نخست آن كه یكی بر دیگری به طور كامل غلبه كند و فرهنگ و منشهای تمدن ضعیفتر در دل منشهای تمدن نیرومندتر هضم شود. دوم آن كه هر دو تمدن در برابر این هضم تدریجی مقاومت كنند، و در نتیجه جنگ بین دو تمدن در بگیرد، و سوم آن كه دو تمدن نسبت به موقعیت خویش و دیگری خودآگاهانه تر عمل كنند و هریك بر پایگاه هویت خاص خود بایستد و با محترم دانستن منشهای بیگانه، گفتمانی پایدار را برقرار سازند.
4. ما، به عنوان ایرانیانی كه به تازگی از پیلهی جهان گریز خویش خارج شده ایم، و مدعی گفت و گوی بیناتمدنی -یعنی گزینهی سوم- هستیم، در مقایسه با تمدنهای دیگر رویارویمان، دو ویژگی عمده داریم. نخست این كه به عنوان گفت و گو كنندگانی كم تجربه و تازه كار، با مشكلاتی پرشمار دست به گریبانیم. از یكسو ناچاریم فن تبادل منشها را تقریبا از نو بیاموزیم و خود را تا پایهی تمدنهایی برسانیم كه در مدت غفلت چند دهه ای ما، ابزارهای ارتباطی و فن آوری تكثیر منشهای خویش را بسیار توسعه داده اند. از سوی دیگر همچنان مشكلات ناشی از نگاه ایدئولوژیك مان و فرهنگ آسیب زده مان را به همراه خود یدك می كشیم، و استعداد ارثی زیادی برای ابتلا به عقدهی همه-دشمن-انگاری داریم. بنابراین ویژگی نخست ما، درد بزرگ بی تجربگی و جزم زدگی ست.
دومین ویژگی ما، كه از شرایط بحران زده مان برمی خیزد، سستی هویت و آشفتگی تصویرمان از خویش است.
به هنگام رویارویی دو تمدن، قالب بندی هر یك از دو تمدن با توجه به نقاط قوت و ضعف تمدن مقابل دگرگون می شود. با توجه به تعامل دائمی تمدنها با هم، می توان تاریخ فرهنگ را در قالب برخوردهای مستمر و همیشگی حوزه های فرهنگی متداخل در تمدنهای همسایه فهمید. هر تمدن، برای مقابله با تمدن پیشارویش، تمام منشها و منابع اطلاعاتی خویش را بسیج می كند تا تصویری نیرومندتر از من در برابر دیگری تولید كند. این تصویر خودبزرگ بینانه باید بتواند به طور تجربی تایید شود، وگرنه به مرتبهی اوهام خرده فرهنگی شكست خورده فروكاسته خواهد شد. تایید این تصویر من-محور، در گرو تولید قدرت بیشتر توسط منش هاست. علمی كه فنون كارآمدتر بسازد، دینی كه اصول اخلاقی همگراتر و منسجم تر تولید كند، و هنری كه بیشترین دامنهی مخاطبان و بیشترین درجهی نفوذ را داشته باشد، تصویر نیرومند از من را تداوم خواهند بخشید.
نمادها و نشانه هایی كه در این اندركنش به من نسبت داده می شود، و توسط كاركردهای حوزه های فرهنگی كوچكتر به طور مرتب بازتعریف و بازخوانی می شود، هویت نام دارد.
آنچه كه هویت امروز ایرانی را برمی سازد، به شكلی برجسته آسیب دیده است. اگر علت این لطمهی فرهنگی در یك عبارت خلاصه پذیر باشد، برچسب “سیاسی شدن مفهوم هویت “، را برایش برخواهم گزید. ریشهی سیاسی شدن مفهوم هویت، تلاش دولتمردان ایرانی قرن گذشته برای استفاده از هویت به مثابه ابزار توجیه قدرت است. همزمان با گذار ناقص ایران به دوران مدرن -كه نخستین نشانه هایش از عصر ناصری آغاز شد،- هویت در بیان مدرن و جدیدش رخ نمود، و به عنوان ابزاری برای بسیج نیروهای مردمی و سازماندهی فرهنگی كاربرد یافت. به این ترتیب بود كه دو شالودهی اصلی تمدن ایرانی، یعنی ملیت و شیعی گری، دستمایهی مشروعیت بخشی به نظامهای سیاسی قرار گرفت. شاهان دودمان پهلوی، كوشیدند تا با تكیه بر ملیت مشروعیت اقتدار خویش را توجیه كنند، و سیاستمداران دو دههی اخیر كوشش مشابهی را بر مبنای دین آغاز كردند.
آغشتگی هویت به قدرت سیاسی، آفتی است كه موجب تخریب هویت، و تضعیف سیاست می شود. هویت می تواند به عنوان زمینه ای برای پیدایش اقتدار سیاسی بینجامد-و همیشه هم می انجامد- اما تنها زمانی در این كاركرد خود كامیاب خواهد بود كه استقلال خود را حفظ كند، و به ابزار دست سیاست تبدیل نشود.
این پدیدهی آلودگی با سیاست روز، بیماری ایست كه می تواند تمام حوزه های فرهنگ را مبتلا سازد. هنری كه دستمایهی تحكیم اقتدار سیاسی قرار گیرد، رو به زوال خواهد رفت، چنان كه شعر حماسی آلمانی در دورهی نازیها و ادبیات رئالیستی در روسیهی استالینی رفت. هرچند قدرت منشهای هنری -در شرایطی كه مستقل از سیاست گذاریهای قدرت حاكم بازتولید شود،- به قدرت سیاسی هم خواهد انجامید. (مگر نه این كه آمریكا با موسیقی پاپ خود ما را در برخی از زمینه ها مغلوب كرده است؟)
علم و دین و اخلاق و عرفان و سایر حوزه های خرد و كلان فرهنگ نیز چنین اند. برای تایید این ماجرا كافیست به سرنوشت علم ژنتیك در روسیهی ماركسیستی علم گرا، یا عرفان عصر صفوی، یا دین ایران امروزمان، كمی دقیقتر نگاه كنیم.
در مركز قدرت قرار گرفتن هر حوزه ای از فرهنگ، و هر مجموعه ای از منشها، سرعت شاخه شاخه شدن مفاهیم آن قلمرو را تسریع می كند. چرا كه معنا در این محدوده ها قدرت تولید می كند، و رقابت بر سر قدرت به صورت رقابت بر سر معانی ظهور می كند. پیوند با قدرت، مهمترین محرك تشدید كنندهی تمایزها و اختلافهای حاضر در یك پیكره از منشهاست. این پر رنگ شدن خطوط تمایز منجر به شكافته شدن حوزهی معنایی یاد شده، و تجزیه شدنش به چندین زیرگروه خردتر می گردد. به این ترتیب حوزه ای از فرهنگ كه در پیوند با سیاست برای حاملانش اقتدار اجتماعی تولید كند، به زودی با چالش رقیبانی روبرو خواهد شد كه منشهایی مشابه را تولید می كنند و مدعی دستیابی به اقتدار هستند. ناگفته پیداست كه عامل اصلی در انتخاب طبیعی منشهای درگیر این رقابت، نه كاركرد اجتماعی و نقش سازنده شان در افزایش قدرت اجتماعی، كه میزان تولید اقتدار برای حاملانشان است.
به این شكل است كه حوزه های فرهنگی مسخ شده توسط سیاست، در اطراف محورهای معنایی مركزی شان دچار كشمكش و واگرایی می شوند و این امر به معنازدایی از داربست مفهومی شان می انجامد. در نتیجه مدام مفاهیمی فرعی تر و فرعی تر به عنوان قلابهایی برای انسجام دسته بندی های سیاسی دستاویز قرار می گیرند. محصول این بیماری پیش رونده، در هم ریختگی شالودهی نظری، پوك شدن ساختار نشانگانی، و تهی شدن محتوای معنایی حوزهی فرهنگی مبتلا به سیاست است. روند فرقه زایی در ادیانی كه به قدرت سیاسی دست یافته اند، یا جریان انشعابهای پیاپی احزاب سیاسی، مثالهای خوبی از این قاعده هستند.
در ایران نیز پیوند خوردن دو بنیان تعریف هویت با قدرت، پیامدهای شومی را در پی داشته است. محوریت ناسیونالیسم نیمه مدرن دوران شاهنشاهی برای مشروعیت بخشیدن به نظامی خودكامه، به پیدایش انواع و اقسام تعاریف رقیب برای مفهوم ملت و مردم و خاك و خون انجامید، و مشابه با همین نمایشنامه هم اكنون در مورد دین تكرار می شود. به این ترتیب درك علت شیزوفرنیك نمودن جامعهی ایرانی و چهل تكه بودن ساختار هویتمان دشوار نیست. با این تفاصیل، ویژگی دوم ما ایرانیان، این است كه با بضاعتی اندك، داو گرانی بسته ایم و شاید نسنجیده در قماری بزرگ وارد شده باشیم. ما مدعی گفتگو با تمدنهای دیگر هستیم، در حالی كه پایگاه اصلی تولید كنندهی منشهای تبادل پذیر-یعنی هویت نیرومند- را از دست دادهایم.
در نتیجه، موقعیت ایران در مقام پیشنهاد دهندهی اصلی طرح گفتگوی تمدنها، بسیار لرزان است. از یكسو مشكل بی تجربگی و مهارهای ایدئولوژیك درونی وجود دارد كه اجازهی فهمیدن منشهای تمدنهای دیگر را به ما نمی دهد، و از سوی دیگر هویتی بحران زده داریم كه پیكربندی منشهای بومی خودمان را نیز سست می سازد.
5. هر گفتگویی، بر مبنای پیش داشتهای مشترك آغاز می شود. گفتگوی دو نظام معنایی كه هیچ مركز ثقل مشتركی با هم ندارند، ناممكن است. مشهور است كه نخستین سفیدپوستان فاتح آمریكا وقتی به جنوب آمریكای شمالی رسیدند، نام خلیج پیش رویشان را از رئیس قبیله ای از سرخپوستان پرسیدند، و چون مخاطبشان با گفتن عبارت یوكاتان پاسخ داد، آنجا را تا به امروز خلیج یوكاتان نامیده اند. غافل از آن كه این عبارت در زبان سرخپوستان به معنای “چی گفتی؟” است.
هر گفتمانی كه فاقد بستر معنایی مشترك باشد، به نامگذاری خلیجهای ناشناختهی فرهنگهای غریبه، با نامهایی شبیه به یوكاتان منتهی خواهد شد.
یافتن نقاط مشترك در میان فرهنگهای متفاوت و تمدنهای مستقل، بسیار دشوار است. مفهومی پایه ای و فراگیر مانند من وقتی در زمینهی فرهنگ ژاپنی، آمریكایی یا ایرانی تولید شود، معانی به كلی متفاوتی به خود می گیرد (Shweder,1991). ناگفته پیداست كه در چنین شرایطی چه بر سر مفاهیمی انتزاعی تر و ناملموس تری مانند صلح، عقلانیت، حق، و حتی گفتگو می آید.
دست یافتن به مبنایی محكم برای آغاز گفتگو، پیش شرطی را می طلبد، كه همانا دراختیار داشتن پایگاه مفهومی مشتركی در میان دو تمدن است. برای ما ایرانیان، دست یافتن به چنین پایگاهی اهمیت حیاتی دارد. از یكسو دو دهه تبلیغات منفی در مورد ایران و تصویر خشونت طلبی كه در داخل و خارج از كشور برای خود ساخته ایم و ساخته اند، بر زمینهی بروز مكالمه سنگینی می كند، و از سوی دیگر مشكلات هویتی و ساختاری ذكر شده در بند (4) به این كژفهمی ها دامن می زنند. به این ترتیب آنچه كه در همه جا به عنوان مقدمهی ورود به گفتمان بینافرهنگی پیش فرض گرفته می شود، در شرایط كنونی ما به هیچ عنوان بدیهی نیست. كلید ورود به بحث گفتگوی تمدنها، یافتن پایه و مبنایی محكم و سخت از دیدگاه های مشترك است، كه بتواند وزن كاخ بلورین گفتگو در مورد مفاهیم نامشترك را بر دوشهایش تحمل كند.
چنین زمین سختی را باید در حوزه ای از فرهنگ جستجو كرد كه بیشترین گسترش را در جهان یافته باشد، كمتر از سایر حوزه ها تحت تاثیر شاخصهای ویژهی تمدنهای خاص باشد، و دگرگونی اش در تمدنهای گوناگون مشابه و هم راستا باشد. به عبارت دیگر، ما به دنبال قلمروی می گردیم كه منشهای موجود در آن بیشترین شمول و فراگیری را در ابعاد بیناتمدنی داشته باشد، تاثیرپذیری شان از سایر حوزه ها كمینه باشد، و شبكه ای از اتصالات بینافرهنگی و بیناتمدنی را در سطح جهانی تشكیل دهد، كه تغییرات همگن آن را در سطح جهانی تضمین نماید.
6. هیروهیتو، امپراتور ژاپن، جانورشناسی برجسته بود و چند گونه از ماهیان دریای ژاپن را شخصا كشف كرده بود و در مجامع علمی نامگذاری كرده بود. میگویند پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، هنگامی كه گروهی از زیست شناسان برجستهی اروپایی از ژاپن بازدید می كردند، برای ساعاتی با امپراتور تنها ماندند و به دلیل غیبت مترجم، سكوت ناراحت كننده ای در میانشان برقرار شد. این سكوت را در نهایت امپراتور شكست. به این شكل كه بحثی علمی را با زبان معیار زیست شناسان (لاتین ) و واژگان تخصصی جانورشناسی آغاز كرد، كه به زودی مورد استقبال دیگران هم قرار گرفت (بر، 1374).
همهی تمدنهایی كه تا مرتبهی داشتن ادعا در زمینهی گفتمان پیچیده شده باشند، زمین استوار و سختی برای بنا كردن زمینهی مفهومی مشترك برای گفتگو را در اختیار دارند، و آن علم است.
علم، به ظاهر فراگیرترین حوزهی فرهنگ است. معادلات ریاضی در چین و آمریكا یكسان هستند و ویژگیهای فیزیولوژیك بچه گربه در ایران و بوركینافاسو یكسان است. قوانین علمی، و زبان دقیق و استقرایی علم، چیزی است كه در تمام تمدنهای دارای علم مدرن به شكلی فراگیر پذیرفته شده است، و شاید این همان اسپرانتوی بیناتمدنی مورد نظرمان باشد.
ممكن است هنرمندان وابسته به تمدنهای گوناگون، یا حتی خرده فرهنگهای یك تمدن یكتا، در مورد مبانی نظری ادراك زیبایی شناسانه شان با هم اختلاف نظر داشته باشند. بعید نیست كه تلقی روحانیون و متفكران دینی تمدنهای مختلف از مفاهیم قدسی و مناسك مذهبی با هم تفاوت زیادی داشته باشد، و سلیقهی هر قوم و ملت و تمدن برای ساختهای سیاسی و نهادهای اجتماعی، با ذائقهی دیگران تفاوت كند. اما در مورد علم چنین نیست. علم، بر مبنای مفاهیمی مشترك، با روشی مشترك از تجربیاتی مشترك استخراج می شود. علم امروز زمینهی تولید فن است، و به دلیل پیوند ذاتی فن و قدرت، تمام تمدنهای خواهان قدرت فنی ناگزیرند تا این مفاهیم مشترك را بپذیرند.
علم، بستری مشترك است كه برای خفتن همه جای كافی دارد.
7. نهادهای تولید كنندهی علم در تمام كشورها و تمدنها ساختاری كمابیش یكسان دارند. تحمیل ساختهای تنگ نظرانهی سیاسی و اعمال نظرها و دخالتهای از بالا در ساختار دانشگاه ها، نوع علم تولید شده را دگرگون نمی كند، بلكه تنها كیفیت و كمیت آن را كاهش می دهد. سازماندهی نهادهای تولید كنندهی علم، در تمام جوامع بیشترین فضای فكری آزاد و گسترده ترین امكانات برای نقد وضعیت موجود را به دست می دهد. این امر در ماهیت علم مدرن، و نقدپذیری و نقدگرایی ذاتی اش ریشه دارد. به این شكل، در سطح بیناتمدنی سپهری از فضاهای فكری آزاد و امكانات تولید منش -البته از نوع علمی- با پیش فرضهایی مشترك وجود دارد، كه می تواند به عنوان سنگ بنای نیل به توافق در زمینهی برنامهی گفتگوی تمدنها عمل كند.
در عمل هم به طور تجربی، چنین اتفاقی افتاده است. یعنی دانشگاه های هر حوزهی تمدنی نیرومندترین تولید كنندگان منشهای تبادل پذیر هستند. نهادهای علمی، بیش از سایر نهادها خصلت فرامرزی و فراتمدنی دارند، و انجمنهای علمی و گروه های تخصصی دانشمندان از متكثرترین گروه های بیناتمدنی و فراملی امروز جهان اند. هنگامی كه در دو جنگ جهانی آتش جنگ در اروپا شعله ور شد، روشنفكران دانشگاهی آلمان و فرانسه بودند كه صلح را تبلیغ می كردند، و دانشجویان آمریكایی بودند كه حكومت را به توقف حمله به ویتنام وادار كردند. از یك دید، دانشگاه ها بین المللی ترین نهادهای هر كشورند، و به همین دلیل هم می توانند بهترین مجرای گفتگوی تمدنها باشند.
دانشگاه ها، چه به لحاظ ساختار و چه به لحاظ كاركرد، از مدرن ترین نهادهای اجتماعی در هر كشور هستند. وظیفهی آنها به عنوان نظم دهندگان و تولید كنندگان منشهای نو و بومی، زیاد بودن درجات آزادی شان را تضمین می كند، و تمركز منشهای موجود در آنها بخت تولید هویتی نو و امكان ترمیم هویتهای آسیب دیده را افزایش می دهد. دانشگاه های ما، به این دلایل بهترین مجرای گفتگو هستند، و دانشگاه های تمدنهای مقابلمان نیز چنین اند. چرا كه در آنجا نیز آغشتگی این فضاها به قدرت حكومتی كمینه است و آزادی نسبی شان از قید و بندهای سوداگری سیاسی، طرفهای قابل اطمینانی را برای گفتگو در اختیارمان می گذارد.
ورود به میدان گفتگو با تمدنهای دیگر، تنها به پشتوانهی تصویری محكم و منسجم از خود، و برداشتی دقیق و روشن از دیگری ممكن است، و این هردو تنها از فضاهای دانشگاهی بر می آید. اگر در این مخمصهی ضرورت گفتگو و تنگنای نیاز به هویت راه نجاتی متصور باشد، مسیر آن از میان دانشگاه ها عبور می كند.
8. اما آسیب شناسی جامعهی ما، به دانشگاه هایمان هم تعمیم یافته است. آسیبهای وارد شده بر پیكر دانشگاه های ما، آنقدر فراگیر و پردامنه است، كه حتی پرداختن به فهرستی از آنها نیز مجال نوشتاری دیگر را می طلبد. پس در اینجا تنها به مهمترین مواردی كه می تواند در امر گفتگوی تمدنها اختلال ایجاد كند اشاره می كنم.
نخستین شرط سودمندی دانشگاه ها به عنوان بسترسازان گفتگوی تمدنها، آن است كه اصولا دانشگاه باشند! چنان كه گذشت، پیش فرض گفتگو، زبان مشترك است، و در دسترس ترین زبان مشترك علم است، و علم در دانشگاه ها تولید می شود، نه مصرف. پس پیش فرض ورود ما به قلمرو گفتگو، دارا بودن دانشگاهی است كه زبان مشترك -یعنی علم- را تولید كند. ناگفته پیداست كه در مورد حضور چنین دانشگاه هایی در ایران تردید جدی وجود دارد. بخش عمدهی دانشگاه های كشور، تنها به بازتولید سطحی و نسخه برداری ناقص از علمی كه در سایر بخشهای جهان تولید شده مشغولند. اغراق نخواهد بود اگر كل پژوهشهای جدی بزرگترین دانشگاه های كشور را، در حد یك موسسهی مطالعاتی كوچك و متوسط در سطح جهانی بدانیم. چنان می نماید كه وظیفهی اصلی دانشگاه ها، -یعنی تولید منشهای علمی- در كشور ما فراموش شده باشد، و كاركردهای اجتماعی دانشگاه، به اعطای مدرك و تربیت طبقه ای از درس خواندگان نیمه بی سواد منحصر شده باشد. البته این كاركرد را نباید دست كم گرفت، چرا كه در فضای بستهی جامعهی ما امكان كنش متقابل جوانان نخبه را در سنین جوانی فراهم می كند، و سن ورود به بازار كار را بالا می برد. با این وجود، كاركرد اصلی دانشگاه،-منش زایی علمی- به ندرت نمود می یابد.
یكی از دلایل عقیم بودن دانشگاه های كشورمان از نظر علمی، بسط یافتن سیطرهی سپهر سیاسی تا دورترین زوایای آن است. موافقت یا مخالفت با اقتدار حاكم، امری است كه به شكلی نظری و روشنفكرانه در دانشگاه های تمام نقاط جهان دیده می شود، اما در ایران به دلیل بسته بودن بقیهی فضاهای اجتماعی اعتراض، كنش سیاسی جوانان در دانشگاه ها متمركز شده است. این امر از سویی میل به سركوب فعالیتهای خودجوش دانشجویی -حتی از نوع علمی اش را- در حاكمیت ایجاد می كند، و از سوی دیگر محور معنایی توافق دانشجویان را از حوزهی علم به حوزهی سیاست منتقل می كند.
ایراد دیگر دانشگاه های ما، ناتوانی كاركردی شان برای تولید منش است. این امر به اعمال قدرت حاكمیت یا سیاسی شدن دانشگاه ها ارتباطی ندارد، بلكه بازتاب یك عیب فراگیر فرهنگی در جامعهی ماست. جامعهی امروز ایران، با وجود بر پا ساختن نهادهای مدرنی مانند كارخانه و مجلس و دانشگاه، هنوز ضوابط رفتار مدرن را در خود نپرورانده است. مقصود از رفتار مدرن، رفتاری است كه با سازماندهی عقلانی، و با تفكیك خودآگاهانهی هدف از وسیله، برای دستیابی به بازدهی خاص انجام شود. كارخانه برای كار كردن با بازده، مجلس برای تولید تصمیم، و دانشگاه برای تولید علم بنیان نهاده شده اند. مردم ما در كارخانه سر كارند و در مجلس دربارهی تصمیم گیری بحث می كنند و در دانشگاه علم مصرف می كنند.
دلیل این تنبلی ملی و غفلت از محصول و نتیجهی كار، نیاز به بحثی مفصل دارد، اما به عنوان یكی از متغیرهای موثر بر این حالت، باید از نفرین نفت یاد كنم. اقتصاد تك محصولی ما، و آسایش و امنیت مالی دروغینی كه در اثر مستی از بوی نفت پیدا كرده ایم، امكان زیستن بدون تولید را به همگان داده است. از این روست كه بخش دولتی چنین متورم و حجیم شده و بنا به روایتی ساعات كار مفید در ادارات یك دقیقه در روز است. چرا كه حتی بدون این یك دقیقه كار هم نفت فروخته می شود و پولش به شكلی به داخل كشور تزریق می شود.
تا وقتی كه اخلاق كار مدرن در نهادهای مدرنی چون دانشگاه ها حاكم نشود، نمی توان انتظار تولید منشهای برسازندهی علم (در عامترین مفهومش ) را داشت، و بدون این منشها باب گفتگو با تمدنهای دیگر بر رویمان بسته است.
سومین خرده ای كه می توان بر دانشگاه ها گرفت، بی هویت بودنشان است. هر سیستم معنایی، محورها و مراكز ثقلی مفهومی دارد كه بیشترین نیروی ساز و كارهای درونی اش برای صورتبندی و سازماندهی به آن مفاهیم صرف می شود. این مفهوم محوری، بیشترین ساخت بیشترین منشها را ایجاب می كند و پویایی آنها را تضمین می نماید. این همان است كه لوكاچ در نظریهی رمان اش، آن را موضوع مسئله زا[12][12] می نامد. در رمان، انسان مسئله دار برای حل مسئله اش به قهرمان تبدیل می شود، و در تاریخ جوامع مسئله دار برای غلبه بر این تنش توانمندی تمدنشان را تداوم می بخشند.
در جامعهی امروز ما، هویت مسئله زا شده است. این پیامد بحرانی است كه در واگرایی منشهای تعریف كنندهی من رخ داده، و بنابر آنچه كه در بند (3) گفتیم، مشاهده اش دور از انتظار نیست.
اما چیزی كه شگفت انگیز می نماید، غیاب مسئلهی هویت در فضاهای دانشگاهی است. هنگامی كه ناپلئون به آلمان حمله كرد و ایدئولوژی انقلاب فرانسه را با آرمانهای ملی و امپراتوری حماسی اش گره زد، فیخته -فیلسوف آلمانی- رساله ای نوشت به نام “گفتاری با ملت آلمان “. دقت داشته باشید كه در این زمان هنوز چیزی جا افتاده به نام ملت آلمان وجود نداشت و قلمرو پهناور پروس و دوك نشینهای آلمانی زبان اطرافش تازه از عصر خان خانی و جنگهای سی ساله گذر كرده بودند و در قالب یك كشور متحد شده بودند.
هنگامی كه فیخته رساله اش را منتشر كرد، بحثهای زیادی در مورد محتوای آن در میان مردم در گرفت، و نتیجهی این بحثها به صورتبندی ناسیونالیسم آلمانی انجامید. چنان كه قابل انتظار است، علم این بحثها بردوش اندیشمندانی بود كه در دانشگاه ها و مدارس[13][13] آلمانی به تدریس و تحقیق مشغول بودند.
امروز شرایط ما از آلمان آن روز به مراتب وخیمتر است. آلمان كشوری با جمعیت زیاد و روحیه ای جوان بود، كه دست اندركار اختراع هویت خود بود. ما كشوری باستانی و از نفس افتاده ایم، كه محركی همچون هجوم كشوری بیگانه را در كنار نداریم و بر خلاف آلمان آن روز، هر روز توسط منشهای فرهنگهای بیگانه بمباران می شویم. (اشاره به هجوم منشهای بیگانه، به معنای آن نیست كه از سیاست بستن مرزها و ندیدن و نشنیدن هواداری كنم. چرا كه منشهای نیرومند در این عصر اطلاعات مخاطبان خود را خواهند یافت و بستن مرزها و ممنوعیت دیدن و شنیدن تنها همان پیامدی را خواهد داشت كه تا به امروز داشته است.)
در شرایطی همچون حالای ایران، انتظار می رود مسئلهی دانشگاه ها، و محور اندیشهی دانشجویان، هویت باشد. اما گویا چنین نیست. شاخصهای بسیاری را می توان شاهد آورد. از نسبت بالای مهاجرت دانشجویان و نخبگان گرفته تا تنك مایه بودن اندیشه های تولید شده در مورد هویت. چنین می نماید كه دانشگاه های ما، توانایی خود را به عنوان مرجع رسیدگی به موضوعات مسئله زایی جز مناقشه های سیاسی از دست داده باشند. تحلیل دلیل این وضعیت پژوهشی پردامنه را می طلبد. در اینجا تنها می توان به بیان حدسی بسنده كرد، و آن هم این كه دانشگاه ها-عمدا یا سهوا- در مورد این موضوع مسئله زدایی شده اند. برنامه ریزی سنجیده و بلند مدتی كه بحث هویت در دانشگاه ها را ساماندهی كند وجود ندارد، و حتی ساخت یافتگی طبیعی ای كه می بایست در این شرایط به صورت خودجوش پدید می آمد هم بسیار دست و پا شكسته می نماید. به عبارت دیگر، انگار كه دانشگاه ها-به ضرب ناتوانی اندیشمندانمان یا به زور سیاست زدگی هویت مان- در برابر این مشكل واكسینه شده باشند.
پس نتیجه این كه دانشگاه های ما به سه دلیل اصلی، شایستگی ورود به عرصهی گفتگو را ندارند; نخست از آن رو كه كاركرد اصلی دانشگاه به دلیل سیاست زدگی عرصهی فرهنگ، مسخ شده است، دوم به این دلیل كه نوعی روح تنبلی ملی بر تمام سازمانها و نهادهای كشورمان حاكم است و تولید (در اینجا تولید منشهای علمی ) را سركوب می كند، و سوم آن كه هویت به عنوان گرانیگاهی معنایی و موضوعی مسئله زا در سپهر دانشگاهی تعریف نشده است.
9. به دست دادن راهكارهایی برای رفع مشكلات كنونی دانشگاه ها، در این روزها نقل محافل شده است. برای این كه مضمون بند حاضر به ورطهی هنجارگویی نغلتد، تنها به گوشزد كردن نتایج بحثی كه تا اینجا داشتم بسنده می كنم. در گزاره های ادامهی این بند واژهی باید بسیار تكرار شده است. امید دارم كه این واژه در معنای حقیقی اش خوانده شود. یعنی نه در شكل آمرانه و حاكمانه، كه به عنوان بیان ضرورتی گریزناپذیر. طنین ناخوشایند “باید” در گوش دانشگاهیان، خود یكی از پیامدهای آسیب دیدگی سپهر دانشگاه هاست. بایدهای این بخش از نوشتار نه از موضع اقتدار، كه از موضع اطلاع صادر می شوند، تا بر پیشنهادهایی تاكید كنند كه كم كم برگزیدنشان به یك ضرورت تبدیل می شود. دانشگاه ها، به عنوان نهادهایی كه با هدف تبادل آزاد اندیشه و زایش اندیشه های نو برپا شده اند، بایدسیاست زدایی شوند. این برنامهی سیاست زدایی احتمالا دو رویه خواهد داشت. از یكسو باید امكانات دخالت دولتمردان و سیاست پیشگان را در برنامه ریزی دانشگاهی محدود كرد و برنامه ریزی در دانشگاه ها را به خود استادان و دانشگاهیان محول كرد. در عین حال باید از اعمال اقتدار سیاسی برای سركوب اندیشه های ناخواسته و افكاری كه برای طبقهی حاكم ناخوشایند می نماید، خودداری كرد. منشهای جدید در هر سیستم، دستمایهی تولید قدرت بیشتر هستند. تنها سیستم هایی به سركوب آنها می پردازند كه از بهره برداری از آنها و سازگار شدن با تحولات درونی خویش ناتوانند. اقتداری كه با اندیشه های نو به مخاطره افتد، مدتهاست كه منقرض شده است.
از سوی دیگر باید گرانیگاه كنشهای سیاسی را از دانشگاه ها خارج كرد. اگر فضاهای آزاد لازم برای فعالیت سیاسی جوانان در خارج از محیط دانشگاهی فراهم شود، انتقال این گرانیگاه به فضاهای بیرونی ممكن خواهد شد. خروج این كاركردها، جو علمی دانشگاه ها را به آنها باز می گرداند، و دغدغهی دانشجو را از گروه بندی های سیاسی به موضوعات مسئله زای فكری متوجه می كند، و این همان هدف وجودی دانشگاه است. در صورت بسته بودن فضاهای عمومی، رفتارهای اعتراض آمیز سیاسی در آزادترین جایگاه های موجود-كه دانشگاه ها باشند- متمركز می شوند و فضای دانشگاهی را به فضایی حزبی و دانشجو را به فعال سیاسی فرو می كاهند.
برای رفع مشكل تنبلی، راهكاری جز پدید آوردن یك ساخت انظباطی معقول نمی نماید. شاید طنزی گزنده باشد كه پیشنهادمان از یكسو بر آزادتر شدن فضای دانشگاهی، و از سوی دیگر بر سخت گیرانه تر شدن نظام آموزشی تاكید دارد. اما خود این دوپهلو بودن و نقیض نمایی، از علایم حضور آشوب است.
چگونگی وضع این قواعد انظباطی بحثی جداگانه را می طلبد. پس در اینجا به آنچه كه این قواعد باید باشند نمی پردازم و تنها به آنچه كه نباید باشد اشاره می كنم. اول آن كه این قواعد انظباطی، بی تردید نباید اخلاقی، ایدئولوژیك، سیاسی، عقیدتی، و فرقه گرایانه باشند. یعنی نظام انظباطی مورد نظر ما، نباید آزادی فضای فكری دانشگاه و دانشجو را محدود كند. دوم آن كه این قواعد انظباطی نباید منحصر به دانشجو باشد، كه باید تمام كارگزاران نهاد دانشگاه را در بر بگیرد، و بیش از همه استادان را، چرا كه ایشان تعیین كنندگان باروری محیط پیرامون خود هستند. و سوم آن كه این نظام انظباطی نباید با مفهوم تولید بیگانه باشد. به بیان دیگر، باید بازده عملی كار دانشجو و استاد،-بر مبنای تولید منشهای نو و جذب منشهای موجود- توسط آن سنجیده شود.
آشكارا از این كه پیشنهادم به ساختار جدیدی از نمره دهی و نمره گیری و جزوه نویسی و به اصطلاح خرخوانی تبدیل شود هراس دارم. باید به دنبال معیارهایی عینی تر و ملموس تر از محصول فكری اندیشمندان گشت، و آنها را در فضاهای دانشگاهی اعمال كرد. مگرنه این كه مشهورترین دانشگاه فرانسه آزمونی برگزار نمی كند و نمره ای نمی دهد و با این وجود درس خواندن در آنجا دشوارترین كار است؟ چرا كه محصول -رسالهی نهایی دانشجو- توسط ریزبینانه ترین معیارها محك می خورد.
محور قرار دادن بحث هویت، بر خلاف دو موضوع پیشین كار دشواری نیست. اعضای جامعهی ما همه بحران هویت را لمس كرده اند و این درونی ترین تنشی است كه هیچكس را از آن گریزی نیست. كمی برنامه ریزی و اندكی پشتیبانی سازمانی و البته مختصری قلقلك فكری، زمینه را برای بازگشت نیروهای فكری مان بر روی این دغدغهی بنیادی هموار خواهد كرد. اشتباهی كه نباید تكرار شود، طرح مسئله از زاویهی دید خودمان است. اگر همچنان از دیدی اقتدارمدار و خودكامه به مفهوم هویت بنگریم و همگان را به تایید تصویر خویش از هویت شان دعوت كنیم، مهمانی خلوتی خواهیم داشت. موضوع هویت تنها زمانی كانون توجه قرار خواهد گرفت كه به شكلی غیرسیاسی، مداراگرانه و همه جانبه عنوان شود.
پس پیشنهادهایم برای رفع موانع دانشگاهی بر سر گفتگوی تمدنها، در سه عنوان خلاصه می شود؛ سیاست زدایی، برقراری نظامی از انتخاب طبیعی كه دانشجویان و استادان ناكارآمد و غیرمولد را توسط رقیبان توانمندتر جایگزین كند، و برنامه ریزی برای طرح صحیح مسئلهی هویت.
10. گفتگوی تمدنها، كاركردی عادی است كه تمام تمدنها در شرایط صلح -و حتی در شرایط جنگی به شكل خاص- دارا هستند. بی توجهی چندین سالهی ما به این واقعیت، و تلاشمان برای حصاربندی منشهای بومی مان، چیزی جز كم خونی و بی رمقی برای حوزه های گوناگون فرهنگمان به ارمغان نیاورده است. امروز كه ضرورت ورود در گفتمانی نو را احساس می كنیم، با شرایطی ناخوشایند و خطرناك روبرو هستیم.
از یك سو، می دانیم كه سیاست درهای بسته نه ممكن است و نه مطلوب. یعنی زیستن در انزوا و قطع رابطهی فرهنگی با جهان پیامدی جز زوال خودمان نخواهد داشت.
از سوی دیگر می بینیم كه تمدنهای پیشارویمان از نظر قدرت مكالمه و حرفهایی كه برای گفتن دارند، نسبت به ما سرآمد هستند. ورود به این گفتگوی محتوم، ابزارهایی را می طلبد كه گویا امروز از دسترسمان خارج باشد. نخستین شرط این ارتباط، زبانی مشترك است كه می تواند علم باشد. فضاهای دانشگاهی به عنوان تنها نقطهی امیدبخش در این میان می توانند بیشترین اهمیت را برایمان داشته باشند. با این وجود، بیماریهای فرهنگی و ناتوانیهای عام جامعهی ما در نسوج دانشگاه هایمان هم رسوخ كرده است، و حتی این تنها امیدهای مكالمه نیز زبانی دارند كه از زور سیاست زدگی و هویت زدایی شدن، الكن گشته است. اگر به راستی خواهان باقی ماندن بر پهنهی گیتی هستیم، اگر صادقانه ادعای گفتگو داریم و عاقلانه تداوم تمدن خویش را خواهانیم، راهی جز دگرگون كردن دانشگاه هایمان، و جامعه مان، و خودمان نداریم.
تا زنده ایم باید در فكر خویش مردن گردون بی مروت، بر ما گماشت ما را
از طاق و قصر دنیا، كز خاك و خشت چینید حیف است پست گیرید معراج پشت پا را
(بیدل دهلوی)
كتابنامه
بر، ا، هیروهیتو: در ورای اسطوره، ترجمه: ا. آذری، شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1374.
كاستلز، مانوئل، قدرت هویت، ترجمهی احمد علیقلیان و افشین خاكباز، نشر طرح نو، 1379.
لنسكی، گرهارد و نولان، پاتریك، جامعه های انسانی، ترجمهی ناصر موفقیان، نشر نی، 1380.
وكیلی، شروین، كالبدشناسی آگاهی، انتشارات داخلی كانون خورشید، 1377.
هانتینگتون، ساموئل، نظریهی برخورد تمدنها; هانتینگتون و منتقدانش، ترجمهی مجتبی امیری
وحید، انتشارات سروش، 1374.
هریسون، د. نوتكامل گرایی و نظریهی نوسازی، ارغنون، شمارهی 13، پاییز 1377.
Bourdieu, P. The field of cultural production, Polity press, 1993.
Dawkins, R. Selfish gene, Academic press, 1979.
Dawkins, R.The evolutionary future of man, Vol.328, 1993.
Dennett, D. The evolution of culture, FEED press,1999.
Fog, A. Cultural evolution, Kluver academic press, 1999.
Hale, R. Memetics, a system metabiology, Evans press, 1995.
Luhmann, N. Social systems, MIT press, 1995.
Lynch, A. Units, Events, and dynamics in memetics evolution, Jurnal of Memetics, .no.2 1998.
Matsuyama, D. Culture and psychology, Brooks,Cole publication company, 1996.
Parsons, T. Social system, Harvard university press, 1951.
Shweder, R. A. Thinking through cultures, Harvard university press, 1991.
Wilson, E. O. Sociobiology, Belknap Press. 1995.
- [1]CST: Complex Systems Theory ↑
- [2]synergetic ↑
- [3] interdisciplinary sociology ↑
- [4] replication ↑
- [5] theme ↑
- [6] habitus ↑
- [7] meme ↑
- [8] sociobiology ↑
- [9] anachronic ↑
- [10] modernization ↑
- 11. این آستانه را می توان بر حسب متغیرهایی مانند قدرت نظامی، توانایی تولید منشهای تعریف كنندهی ساخت جهان بینی (نظامهای دینی /علمی /زیبایی شناختی )، و زیرساختهای فرهنگی سامان دهندهی ساز و كار تولید تعریف كرد. ↑
- [12] problematique ↑
- [13] Gymnasium ↑
ادامه مطلب: آموزش پویا در برابر آموزش ایستا