سه شنبه , مرداد 2 1403

تله‌های مهر

در میان تله‌هایی که مهر در آن گرفتار می‌شود، پنج مورد شایان توجه و چاره‌جویی هستند:

نخست: تله‌ی غیاب دیگری
این تله به وضعیتی مربوط می‌شود که من دیگری را در مقام دیگری به رسمیت نشناسد و او را همچون رکنی خودبنیاد و مستقل و استوار از زیست‌جهان خویش محترم نشمارد. دیگری به خاطر آن که پدیداری خودمختار است و همچون من اراده‌ی آزاد و حق انتخاب رفتاری دارد، در کل موضوعی تنش‌زاست، چرا که همواره می‌تواند بر خلاف میل من عمل کند. از این رو ساز و کارهای روانشناختی و اجتماعی فراوانی تکامل یافته‌اند که کارکردشان خلع دیگری از موقعیت راستین‌اش است، تا با فرو کاستن دیگری به مرتبه‌ی چیزی در میان سایر چیزها یا فرض کردن‌اش همچون ادامه‌ای و زایده‌ای بر من، آن را نادیده بگیرند. این دو شیوه از تحویل کردن دیگری به جهان یا به من، اختلالی بنیادین را در پیکربندی زیست‌جهان پدید می‌آورد و پهنه‌ی شناسایی و تجربه‌ی زیسته‌ی من را کژدیسه و ناقص و ابتر می‌سازد. چرا که نیرومندترین عنصر چالش‌زای نهفته در آن را نادیده می‌انگارد و به جای رویارویی با تنش مهم برخاسته از آن، از این تنش می‌گریزد.

نادیده انگاشتن دیگری به ویژه درباره‌ی دلدار شدید و وخیم است. چرا که خودمختاری کسی که دارنده‌ی مهر کسی است، بیش از فردی بیگانه یا آشنایی با روابط سرد و رسمی خطیر و دردناک می‌نماید. دیگریِ دلدار ممکن است پاسخ محبت را با محبت ندهد و ارتباطی لذتبخش و خواستنی برای «من» را خوشایند نیابند و آن را نخواهد. از این رو حضور دیگری‌ای که با هاله‌ی درخشان مهر آراسته شده، بیش از هر «دیگریِ» دیگری عامی مهیب و تهدید کننده و تنش‌زا می‌نماید، و طبیعی است که ساز و کارهای کتمان دیگری، پنهان کردن دیگری و انکار دیگری درباره‌ی دلدار با شدتی بیش از بقیه و با پیگیری و اصراری افزونتر انجام پذیرد.

نادیده‌گیری دیگری همواره با طرد و انکار این حضور گران و سنگین همراه است و به بهای جایگزینی آن با غیابی علاج ناپذیر ممکن می‌شود. دلدار در شبکه‌ای از نمادها و آیین‌ها که در زبان طبیعی و هنجارهای اجتماعی صورتبندی شده‌اند گرفتار می‌شود و به مومیایی‌ای ساکن و ثابت تبدیل می‌شود که رفتارش دیگر نامنتظره و تهدید کننده نیست. دیگریِ دلدار در فرایند تثبیت شدن در شبکه‌ای از رمزگان و پیش‌فرضها به چیزی دیگر و به سایه‌ای از خودش تبدیل می‌شود. از این رو آن سرزندگی و تکاپو و شگفتی‌ای که خاستگاه آغازین مهر است را از دست می‌دهد. به همین خاطر فرو کاستن دیگری به تصویری موهوم که با هدف تثبیت مهر و تضمین تداوم ارتباطی مهرآمیز انجام می‌پذیرد، پیش و بیش از آن که دیگری را ویران سازد و او را درهم بشکند، مهر را در دل من می‌خشکاند. چرا که دیگری در هر حال بر پای خود استوار است و از دام تعریفهایی که بر سر راهش گسترده می‌شود تن خواهد زد، اما همان سویه‌های دلپذیر و زیبا و جذابش که به این ترتیب در جریان فروکاسته شدن به امری هنجارین از دست می‌رود، در همان منِ دلداده‌ی مومیاگر ریشه دارد و در همان‌جا هم از رویش باز می‌ماند و افسرده و ابتر می‌گردد.

محتوا پنهان

نادیدن دیگری و فرو کاستن حضور به غیاب می‌تواند با شیوه‌های گوناگون انجام پذیرد که رایج‌ترین‌اش فرو کاستن دیگری به ضمیمه‌ایست از من. در این حالت دیگری همچون چیزی در میان سایر چیزها در نظر گرفته می‌شود، که باید همچون عناصر بی‌اراده و بی‌میلِ جهان در راستای میل و خواست من شکل بپذیرد و به ضمیمه‌ای از میل من تبدیل شود. این خودکامگی من در تراوش مهری دست و پاگیر، دقیقا همان است که مفهوم عشق در معنای واژه‌شناسانه‌ی کلاسیک‌اش را به دست می‌دهد. چرا که پژوهندگان صوفی مسلک قرون میانه این واژه را با عَشَقه که گیاهی چسبان و انگل است هم‌ریشه می‌انگاشتند و آن نام را از آن رو برازنده می‌دیدند که به عاشق می‌چسبد و نیرویش را می‌مکد و مانند عشقه‌ای که وبال گیاه میزبان شده، باعث زردی و افسردگی‌اش می‌شود.

 

حقیقت آن است که نادیده‌گیری دیگری از راه فرو کاستن‌اش به بخشی از میل خویشتن بیش از آن که عاشق را بفرساید، معشوق را ویران می‌سازد. چرا که نخست او را در ذهن عاشق به امری تخت و ساده و رام و مطیع تبدیل می‌کند، که در واقع نیست. نخستین صورتبندی از این دگردیسی مهر به عشق را در آثار افلاطون می‌بینیم. چنان که در کتاب «افلاطون: واسازی یک افسانه‌ی فلسفی» شرح داده‌ام، عشق افلاطونی شکلی ویژه -و آشکارا بیمار- از دلبستگی بچه‌بازانه-همجنس‌خواهانه‌ی اربابی برده‌دار به نوباوه‌ای نابالغ است. رابطه‌ای که دلدار در آن نه صدایی دارد و نه حضوری، و یکسره به جزئی از دستگاه پیچیده‌ی میل دلداده دگردیسی می‌یابد. این شیوه‌ای از نادیدن دیگریِ دلدار است که با انکار حضور او، ناممکن شمردنِ خودمختاری و استقلال او، و محبوس کردن‌اش در زندان میلِ دلداده گره خورده است. افلاطون و بسیاری از پیروان نوافلاطونی‌اش که بخشی از گفتمان عشق صوفیانه در ایران را نیز صورتبندی کرده‌اند، با بهره جستن از استعاره‌های آیین مهر و تحریف و سوءاستفاده‌ی منظم از نمادهای آن، مفهوم خورشید و نور و شناسایی را وام ستانده‌اند تا این امحای دیگری و محو عشق و معشوق و ذوب کردن‌شان در عاشق را توجیه کنند. نتیجه نورشناسی مستبدانه‌ای بوده است که هم در شکل فعال و خشن یونانی‌اش، و هم در قالب واژگون‌سازی شده و نرم‌خویانه و ملایم‌ِ ایرانی‌اش در منابع شعر پارسی فراوان یافت می‌شود. ناگفته نماند که صورت واژگونه‌ی این سرمشق نظری که به ذوب شدگی من در دیگری و دلداده در دلدار تاکید دارد نیز در اصل همین است، چرا که کنش ذوب‌کنندگی و مدیریت روند فرو کاستن همچنان در دست عاشق است و از این رو در نهایت همان دیگریِ معشوق است که نادیده انگاشته می‌شود و در تابوتی از مفاهیم و نمادها مهر و موم می‌شود، که البته نسبت به نسخه‌ی افلاطونی و شکل یونانی آغازین‌اش بسیار آراسته‌تر و خوشنماتر است، اما ماهیتی مجزا ندارد.

دیدنِ دیگری‌ای که دلدار است، کاری دشوار و تنش‌زاست و این تنها دارویی است که برای بیماری ندیدن افلاطونیِ دیگری می‌شناسیم. راه چاره میدان دادن به دیگری است تا حضور خود را جلوه‌گر سازد، و محترم شمردن میل دلدار است، حتا در آنجا که با میل دلداده ناسازگار می‌نماید. این به معنای واژگونه‌سازی داستان یعنی انکار میل دلداده و تلاش برای متحد ساختن زورکی این دو نیست، که اتفاقا با خیره نگریستن به شکاف میان دو میل و فهمیدن واگرایی و ناهمسازی‌شان همراه است. این همان است که در برابر استعاره‌های غصب شده‌ی خورشیدی و نورشناختیِ کهن مهرآیین‌ها، در ادبیات عرفانی با مفاهیم ناسازگون اما زیبا مانند خورشید شبانه و نور سیاه صورتبندی شده است. این آن نقطه‌ایست که من بی‌آن که هویت و ماهیت خود را از دست بدهد یا بکوشد حضور دیگری را انکار کند، همچون موجودیتی مستقل و خودبنیاد در برابر او قرار می‌گیرد و خودبسندگی و پویایی مستقل وی را به رسمیت می‌شناسد، و آنچه در پرتو ترکیب این دو حضور ظاهر می‌شود همان است که در قالبی الاهیاتی و در شکل رویارویی انسان دلداده و خداوند دلدار، همچون طلوع خورشیدی شبانه و برتافتن نوری سیاه تصویر شده است.

 

دوم: اجتماعی شدن امر خصوصی
ارتباط مهرآمیز و صمیمانه به ویژه وقتی میان زن و مرد برقرار شود، امری به شدت خاص و تکرار ناپذیر است که کانون مرکزی‌اش را شگفتی و جذابیت رویارویی با دیگری تشکیل می‌دهند. من در تماس بسیار نزدیک با دیگری او را همچون رکنی هستی‌شناختی و ستونی در زیست‌جهان خویش به رسمیت می‌شناسد و کشف می‌کند، و تبادل قدرت و لذت و بقا و معنایی که در این زمینه‌ی رویارویی و کشف انجام می‌پذیرد، دلیلِ ارجمندی مهر است و تجربه‌ی مهرآمیز را گرانبار و ویژه می‌سازد.

ارتباط مهرآمیز نزدیک امری صمیمانه است که میان دو تن جاری می‌شود. یعنی در سطحی روانشناختی از اتصال مستقیم و سرراست من و دیگری ناشی می‌گردد، و نوعی آشکارگی را به دنبال دارد. آشکارگی‌ای که در گام نخست دیگری را به مثابه دلداری جذاب و شگفتی‌آفرین و کنجکاوی برانگیز در کانون توجه قرار می‌دهد، و در گام دوم وی جایگاه مشابهی برای من در چشم دیگری برقرار می‌سازد و در نهایت تبادل پایدار و افزاینده‌ی شادکامی و تندرستی و توانمندی و معنا را در پی دارد. این ارتباط به معنای دقیق کلمه دو نفره است. یعنی خالص‌ترین و شدیدترین شکل از اندرکنش من و دیگری است، بدان شکل که هنوز به قواعد هنجارین جامعه و چارچوبهای رمزگذاری نهادها و قید و بندهای سازمانی آلوده نشده است.

خطای مرسوم در روابط مهرآمیز آن است که من و دیگری ارتباط ویژه و خصوصی میان خویشتن را در زمینه‌ای از آشنایان و دوستان فاش می‌سازند، و اوج چنین الگویی همان است که در قالب برگزاری مراسم نامزدی و ازدواج تاسیس نهاد اجتماعی تازه‌ای را به دنبال می‌آورد. این نکته البته راست است که اصولا کارکرد تکاملی ارتباط مهرآمیز میان زن و مرد همین بنیاد کردن خانواده‌ای نو، یعنی بازتولید ساده‌ترین و پایدارترین نهاد اجتماعی بوده است. در چشم‌اندازی تکاملی، در جوامع گردآورنده و شکارچی که شکل غالب و اصلی زیستن آدمیان در تاریخ حیات‌شان بر زمین بوده، آن تبادل شدید قلبم و بدنه‌ی آن کنجکاوی و جذابیت و شیفتگی نسبت به دیگری بر محور میلی جنسی سازمان می‌یافته که قرار بوده در نهایت بازتولید نسل بعد را تضمین کند، و در گونه‌ای اجتماعی مانند انسان با تاسیس خانواده‌ای نو بازتولید خشت‌های برسازنده‌ی نهاد اجتماعی را نیز ممکن می‌سازد. یعنی فورانی از لذت و معنا که در داد و ستد محبت‌آمیز دلداران و دلدادگان می‌بینیم، مقدمه‌ای بوده که از یک سو ساز و کار بازتولید بدن‌های انسانی و نهادهای پایه‌ی اجتماعی را و از سوی دیگر تربیت فرزندان و تثبیت نظامهای شخصیتی و محتواهای فرهنگی را برآورده می‌کرده است.

با این همه در هزاره‌های گذشته و همگام با پیچیده‌تر شدن تدریجی نظامهای اجتماعی، تاسیس نهاد خانواده بیش از پیش خودبسنده و خودسازمانده شده و در لفاف قواعد اقتصادی مهر و موم شده است. باید در نظر داشت که خانواده که شالوده‌ی بنیادین همه‌ی نظامهای اجتماعی است، در نهایت سیستمی اقتصادی است. یعنی سامانه‌ایست که برای گردآوری منابعی اقتصادی و تبدیل کردن‌اش به نسل بعدی افراد و نقشها و منش‌ها و نهادهای اجتماعی تخصص یافته است. از این روست که به ویژه از عصر آغاز کشاورزی پیشرفته به بعد، که با تاسیس شهرهای بزرگ و افزایش جمعیت و پیچیده‌ شدن نظامهای اجتماعی یکجانشین مشخص می‌شود و تاسیس دولت هخامنشی نماد تاریخی‌اش است، ارتباط عاشقانه‌ی دلدار و دلداده در قالب دونفره‌اش صورتبندی‌ای مستقل پیدا کرده و از چارچوب سه‌نفره و اجتماعی تاسیس خانواده تفکیک شده است.

در ایران زمین که در زمینه‌ی گذارهای اصلی تکامل پیچیدگی در نظامهای اجتماعی پیشتاز بوده، این تفکیک گفتمانی زودتر از باقی تمدنها نمایان شده و تا به امروز هم تداوم یافته است. طوری که بی‌شک انبوه اشعار و روایتها و تفسیرها و اسطوره‌هایی که ایرانیان درباره‌ی عشق و مهر پدید آورده‌اند هیچ نظیر و رقیبی در میان تمدنهای دیگر ندارد، و این استقلال ارتباط دو نفره‌ی مهرآمیز در متون یاد شده از زمانهایی بسیار قدیم با صراحتی بسیار چشمگیر صورتبندی شده است.

 

باید به این نکته توجه داشت که ارتباط سه نفره همچنان می‌تواند هسته‌ای از روابط مهرآمیز را در اندرون خود حفظ کند، اما این مهر دیگر آن رابطه‌ی شورانگیز و سرکش دونفره نیست. ارتباط مهرآمیز دونفره در چشم‌اندازی تکاملی راهبردی کامیاب بوده که با ایجاد فورانی از قدرت و لذت و بقا و معنا هم‌آغوشی زنی و مردی برای زادن فرزند را ممکن می‌ساخته و پیوند خوردن هردو با فرزندان را برای چند سالِ ضروری برای بالیدن‌شان تضمین می‌کرده است. مهر دو نفره در مسیر تکاملی‌اش ترفندی برای اتصال من‌ها و ظهور خانواده‌هایی بوده که کوانتوم‌ نهادهای اجتماعی محسوب می‌شوند.

ارتباط سه نفره‌ای که با تاسیس خانواده یا زایش فرزند آغاز می‌شود، به خودی خود ارزشمند و ارجمند است و همچون ماشینی اجتماعی عمل می‌کند که قلبم را از راه بازتولید نسلی تازه از بدن‌ها و نهادها افزایش می‌دهد. با این همه این تصور که مهر دو نفره پس از دگردیسی یافتن به قرار و مداری اجتماعی همچنان دوام می‌یابد، خطایی است که در هسته‌ی مرکزی تصمیم‌گیری‌های شخصی جایگیر شده است. خانواده نهادی اجتماعی و رسمی است که قواعد و چارچوبهایی اقتصادی دارد و کارکردش بیشینه کردن پایداری نظامهای اجتماعی است، نه افزون ساختن قلبم دو نفری که در ابتدای کار در پیوندی مهرآمیز با هم قرار داشته‌اند.

ترکیب کردن ارتباط مهرآمیز دونفره با پیوند اجتماعی سه نفره تله‌‌ای مهلک است که مهر را در شکل آغازینش از میان می‌برد. من و دیگری به جای آن که همچون دو رکن هستی‌شناختی در زیست‌جهانی آزاد و شخصی با هم روبرو شوند، زیر فشار هنجارهای اجتماعی که خواهان تاسیس خانواده و زایش فرزندانی نو هستند، با یکدیگر جوش می‌خورند و در قالب خانوار به صورت سیستمی در هم تنیده بازتعریف می‌شوند. به این ترتیب جذابیت کشف دیگری و تبادل قلبم‌های کلان داوطلبانه که پیشتر وجود داشت و مهر را از سایر روابط انسانی متمایز می‌ساخت، با برنامه‌ریزی مشترک برای گردآوری منابع اقتصادی و سرمایه‌گذاری برای زادن و پروردن فرزند جایگزین می‌شود. پیمانی خصوصی که میان من و دیگری وجود داشت و انتخاب آزادانه‌ی هریک پشتوانه و ضامن آن بود، به قراردادی اجتماعی تبدیل می‌شود و چارچوبها و قیدهایی حقوقی بر آن سوار می‌شود که آن را به اندرکنشی اجبارآمیز و زورکی مبدل می‌سازد. احساسات درونی من نسبت به دیگری که ستون فقرات مهر است، به آیینهایی نمایشی برای ابراز عشق در برابر چشم دیگران تحریف می‌شود. به این ترتیب مهر در معنای محبت رخت بر می‌بندد و تنها لاشه‌ای از آن که معنای پیمان و قرارداد می‌داد باقی می‌ماند. از این روست که ایزد مهر که مهمترین خویشکاری‌اش درهم شکستن دروغ بود، خود به نمایشی و تظاهری دروغ‌آمیز دگردیسی می‌یابد و به صورت قالبی خالی از محتوا مسخ می‌شود.

راه برون‌رفت از این بن‌بست، احیای فضای خصوصی مهر است. فضایی که با ارتباط ویژه و دو نفره‌ی بسته بر روابط سه نفره مشخص می‌شود. مهر پیوندی ناتراوا نسبت به پیوندهای دیگر را میان دو تن برقرار می‌سازد و آن دو تن باید خرد و استواری لازم برای مرزبندی آن و حراست از آن در برابر ارتباطهای مخدوش کنده‌ی اجتماعی را داشته باشند. این کار تنها زمانی ممکن می‌شود که هردو دریابند تاسیس خانواده و زادن و پروردن فرزند که ضرورتی جامعه‌شناختی و تکاملی است، انتخابی متفاوت و طرحی متمایز با ارتباط مهرآمیز دارد و به سطحی اجتماعی و قالبی اقتصادی و اهدافی متفاوت مربوط می‌شود که ارتباط مهرآمیز دونفره در آن ابزاری و کارمایه‌ای محسوب می‌شود، و نه غایتی یا مبنایی.

 

سوم: سیاست اجبار
از تداخل دو تله‌ی اول و دوم، تله‌ی سومی شکل می‌گیرد، که در ضمن می‌تواند همچون سرچشمه‌ای مستقل برای زایش دو تله‌ی پیشین هم عمل کند. این تله از نادیده انگاشتن میل و خواست دیگری ناشی می‌شود. این بار بر خلاف تله‌ی نخستین نادیده گرفتن خودِ دیگری در کار نیست، یعنی من دیگری را می‌بیند و ارتباط مهرآمیز خود را در پیوند با هستنده‌ای کلیدی در زیست‌جهان خود سازمان می‌دهد، اما خواست و میل و آزادی اراده‌ی وی را منکر می‌شود و او را همچون ادامه‌ای و حاشیه‌ای بر خواست و میل «من» تفسیر می‌کند. دیگری‌ای که موضوع مهر است، به کیفر موقعیت خویش در برابر من از آزادی انتخاب و اراده‌ی خودمختار خویش خلع می‌شود و فرضی محک ناخورده قطعی پنداشته می‌شود که بر مبنای آن دیگری باید به خاطر محبتی که به سوی خود جلب کرده یا ابراز نموده، قید و بندهایی را بپذیرد و از دامنه‌ای از آزادی‌های شخصی‌اش چشم‌پوشی کند.

این تله از سویی به ادامه‌ی خودآگاه‌تر و هشیارانه‌ترِ تله‌ی نخست می‌ماند. یعنی به جای آن که دیگری را یکسره به متنی خودساخته فرو بکاهد و از تنش حضور و خودمختاری دیگری با غایب ساختن او بگریزد، آن حضور را تاب می‌آورد اما برنده‌ترین لبه‌اش که خودمختاری و آزادی اراده‌ی وی باشد را مخدوش می‌سازد. به این ترتیب بر خلاف تله‌ی نخست که ماهیتی شناخت‌شناسانه داشت و از اشتباه و خطای ادراکی در شناسایی دیگری ناشی می‌شد، در اینجا با نوعی لغزش اخلاقی سر و کار داریم که با محدود کردن عمدی و تجاوز به حق آزادی و خودمختاری دیگری گره خورده است.

این تله از سوی دیگر به پیامدی از تله‌ی دوم شباهت دارد. یعنی دیگریِ موضوع مهر را در زمینه‌ای اجتماعی قرار می‌دهد و پیمان دو نفره‌ی شخصی و خصوصی میان دلدار و دلداده را به قراردادی اجتماعی و الزام‌آور تبدیل می‌کند که خواه ناخواه محدود کننده‌ی آزادی‌های فردی هر دو سو خواهد بود. یعنی بسط طبیعی ارتباط دو نفره به سه نفره، که به اجتماعی شدن پدیداری شخصی و روانشناختی مربوط می‌شود، دامنه‌ی انتخابهای دو طرف درگیر را کاهش می‌دهد و الزامهایی برخاسته از هنجارهای اجتماعی را به ایشان تحمیل می‌کند. این محدودیتها اغلب به شکلی فعال و سنجیده توسط طرفهای درگیر در ارتباط بر هم اعمال می‌شود و بخشی مهم از روندی است که دیگری را به منبعی برای قلبم تبدیل می‌کند، بی‌آن که پویایی قلبم و الگوی جستجو و مصرف قلبم توسط وی را به حساب آورد.

قرارداد اجتماعی که در سطحی اجتماعی و در نهادهای سه نفره استقرار یافته، چارچوبی حقوقی و عمومی است که روابط میان من‌هایی انتزاعی را با دیگری‌هایی تعمیم یافته تنظیم می‌کند و بر مبنای تفسیری عام از مفهوم حق اجتماعی از شکل‌گیری و تداوم بازی‌های برنده-بازنده جلوگیری می‌کند. در مقابل پیمان نهاده شده میان من و دیگری در رابطه‌ای دونفره امری ویژه و یکتا و خاص است که از یگانگی تکرار ناشدنی من و دیگری در برشی از زمانِ هم‌حضوری‌شان ناشی می‌شود و هدف اصلی‌اش برانگیختن بازی‌های برنده-برنده است.

 

در این تله دیگری همچون منبعی پایان‌پذیر برای قلبم در نظر گرفته می‌شود. یعنی همزمان دو خطا درباره‌اش رخ می‌دهد. از سویی لغزش اخلاقی کانتی فرو کاستن دیگری به «چیز»ی رخ می‌دهد که امری خودخواهانه است و به خاطر محدود ساختن بی‌توجیهِ دایره‌ی اختیار و آزادی دیگری شری اخلاقی محسوب می‌شود. دیگر آن که منبع دیگری‌ای که دیگری با آن برابر پنداشته شده را پایان‌پذیر در نظر می‌گیرد. در حالی که تنها منابع زیستی پایان‌پذیر هستند و دیگری اغلب در مقام موضوعی فراتر از امور زیستی موضوع مهر قرار می‌گیرد. یعنی تنها در آنجا که به زادآوری زنانه مربوط می‌شود، شکلی از محدودیت قلبم درباره‌ی دیگری قابل‌تصور است. اما بدنه‌ی آنچه که ارتباط انسانی دو تن را لذت‌بخش و نیروبخش‌ و سرزنده و معنادار می‌کند، خارج از این میدان قرار دارد و اصولا امری پایان‌پذیر نیست. یعنی هیچ ضرورتی منطقی یا قاعده‌ای تجربی نداریم که نشان دهد در صورتی که دلدار با بیگانه‌ای آشنا شود و حضور او در شبکه‌ی آشنایانش معنازا باشد، از معنای «من» کاسته خواهد شد. یا اگر دلدار در فضایی مستقل از من لذتی ببرد و قدرتی بیندوزد، قدرت و لذت من را خواهد کاست یا به امکان تداوم تبادل قدرت و لذت در میدان ارتباطی دونفره‌شان آسیبی خواهد رساند.

گزاره‌هایی که هم اکنون در هر دو ساحت تجربی و منطقی انکار شدند، در ذهن بیشتر افراد اموری بدیهی و قطعی می‌نمایند. یعنی فرض بر آن است که ارتباط دلدار با کسی دیگر، پیوند دیدار با دلداده‌ی اولی‌اش را سست می‌کند، و این که لذت بردن و توانمند شدنِ دلدار در فضایی مستقل از دلداده، پایبندی‌اش یا عمق ارتباطش با وی را مخدوش می‌سازد. اما حقیقت آن است که این گزاره‌های بدیهی پنداشته شده نه گواه تجربی روشنی دارند و نه از مقدماتی منطقی نتیجه می‌شوند. اینها تنها اصولی هنجارین و قطعی انگاشته شده‌اند که بر اساس همان قاعده‌ی باستانیِ پایان‌پذیر بودنِ منابع استوار شده‌اند. به همان ترتیبی که آن قاعده‌ اغلب در زیست‌جهان آدمیان امروزین اعتبار ندارد، این گزاره‌های بدیهی‌ هم نادرست هستند. ارتباط میان من و دیگری تنها زمانی معنا و قدرت و لذتی افزاینده را برای هردو به ارمغان می‌آورد که بازی‌ای برنده- برنده در میان‌شان جاری باشد و این بدان معناست که هریک میدان اختیار دیگری و دسترسی وی به قلبم بیشتر را گشوده‌تر سازد. کوشش برای محدود ساختن این میدان و محصور کردن دیگری در حاشیه‌ی من، بازی‌ای برنده- بازنده است که به حکم همه‌ی این نوع بازی‌ها اصولا شکننده و فرساینده است و به چروکیدگی دوسویه‌ی امکانهای قلبم در هردو بازیگر می‌انجامد، ‌کمابیش با همان ساز و کاری که هگل در ارتباط میان خدایگان و بنده شرح داده است.

 

تله‌ی چهارم: رمزگذاری افراطی مهر
این تله به تنشی بنیادین در سطح روانی باز می‌گردد که در روند تکوین ذهن کودک ریشه دارد. چنان که وینیکات و روانشناسان دیگر نشان داده‌اند، غیاب والد یکی از تنش‌های بنیادین نوزادان است و در روند رشد روانی‌شان نقشی چشمگیر ایفا می‌کند. یعنی نوزاد که برای برآورده ساختن میل خویش به والد وابسته است، غیاب او را همچون تنشی وجودی تجربه می‌کند و با برساختن پدیدارها، انباشتن زیست‌جهان از چیزها و رخدادها، و تعریف کردن والد در اندرون آن پیوند ذهنی خویش با والدِ غایب را حفظ می‌کند. یک ذهن تندرست و سالم پس از گذار از سن نوزادی و اندوختن تدریجی توانایی و شناسایی، امکان رویارویی با میل‌های خویش و مدیریت کردن‌شان را به دست می‌آورد و به این ترتیب از والد استقلال می‌یابد. با این همه صورتهایی متفاوت از وابستگی به والد در بخشی از جمعیت باقی می‌ماند و در فرهنگهای گوناگون در قالب جلوه‌های معنایی گوناگون یا الگوهای شخصیتی هنجارین نمود می‌یابد.

غیاب دلدار نزد دلداده کمابیش ساختی شبیه به غیاب والد دارد. یعنی دیگریِ ویژه‌ای که موضوع مهر است،‌ در مرکز توجه من قرار دارد،‌ همچون گرانیگاهی برای زایش معنا و لذت و قدرت و تندرستی عمل می‌کند و از این رو واکنش دلدار به غیاب دلداده کمابیش به رویارویی نوزاد با تنش غیاب والد شبیه است. به همین خاطر نشانگانی که در اثر ترک دلدار پدید می‌آید با صورتهایی از رفتارهای کودکانه شباهتی دارند. در فرهنگ ایرانی جلوه‌های متفاوت این امر به ویژه در قالب متون ادبیِ متمرکز بر فراق معشوق بسیار مورد بحث قرار گرفته است و مرورشان نشان می‌دهد که ایرانیان به چه شکلی –و با چه دقت و پیچیدگی‌ای- تنش غیاب دلدار را تجربه می‌کرده‌اند.

غیاب دلدار ضرورتی فیزیکی ندارد، و با فاصله‌گیری روانی دلدار و دلداده هم وقوع می‌یابد. یعنی تله‌های پیش گفته که دیگری را از مرتبه‌ی «من»ای مستقل و خودمختار عزل می‌کند، خود به خود شکلی از غیاب وی را نتیجه می‌دهد. چه بسا من و دیگری‌ای که سالها با یکدیگر زیر یک سقف زندگی کنند و به خاطر استیلای این تله‌ها جز دقایقی از حضور در کنار هم را تجربه نکرده باشند. یعنی تنش غیاب دیگری امری عام و فراگیر است که از سویی در خاطرات دوران کودکی و روند رشد روانی نوزاد ریشه دارد و از سوی دیگر به خاطر پوک شدن مهر در شبکه‌ی روابط هنجارین، در عینِ حضور فیزیکی وی ممکن است باشد و تنش‌ بیافریند.

من‌ها به همان ترتیبی که در چرخه‌هایی از روندهای تکراری و هنجارین دلدار را به دیگری‌ای کلیشه‌ای تبدیل می‌کنند، برای رفع تنش غیاب دلدار هم دست به دامانِ آیین‌ها و رفتارهایی مشابه می‌شوند. به این ترتیب مناسکی شکل‌ می‌گیرد که هدفش گوشزد کردنِ مداوم حضور دیگری است. مناسکی تکراری و منظم که معمولا بر محور زمان و گاه بر محور مکان تنظیم می‌شوند و سالگردها، زادروزها و مشابه اینها را با میعادگاه‌ها و نوستالژی‌های مکانی چفت و بست می‌کنند. یعنی در عمل جایگاه‌هایی در مکان که حضور دیگری تجربه شده با نشانه‌هایی بر زمان که نوید حضور دیگری را می‌دهد، ترکیب می‌کند. به این شکل است که مناسکی اغلب در بافت زناشویی شکل می‌گیرد که هدفش صورتبندی کردن حضور دیگری در قالب زبان است و تاکید و تصریح بر این نکته که من و دیگری هنوز در کنار هم حضور دارند.

 

حضور امری قاطع و استوار است و نیاز به تاکید و گوشزد ندارد. یعنی حضور اصولا چنین تعریف می‌شود که به طور بی‌واسطه و مستقیم دریافت‌کردنی و ملموس است. از این رو اگر حضور چیزی بیش از حد در زبان و در شبکه‌های زمانی و مکانی رمزگذاری شد، باید به موجود بودن‌اش شک کرد. وقتی چیزی به جای آن که رویاروی من قرار گرفته باشد، با واسطه‌ی نمادها و رمزگان و گفتمانها وجود خود را مدام اعلام کند، باید شک کرد که شاید وجودی نداشته باشد. به همان ترتیبی که امر قدسی در رویارویی مستقیم من و هستی تجربه می‌شود و اقتدار در تماس من با انسانی فرهمند تجلی می‌یابد، حضور مهرآمیز دیگری نیز چنین است. به همان ترتیبی که کاخها یا معبدهای بزرگ، آرایه‌های پیچیده و گرانبها و آداب و مناسک و رمزگان و علایم پیچیده امر قدسی و اقتدار سیاسی را می‌پوشانند و مدعی نمایندگی‌اش می‌شوند، این مناسک هم مهر را فرو می‌پوشانند و جایگزین آن می‌گردند. به همان شکلی که آنها غیاب امری ناموجود را کتمان می‌کنند، اینها دوم هم فریبی داریم که غیاب دیگری را پنهان می‌سازد.

تکراری بودن و یکنواختی این مناسک یادآوریِ حضور دیگری، از سویی نشانه‌ی از میان رفتن شگفتیِ برخاسته از دلدار است و از سوی دیگر همان را تشدید می‌کند. مهر نیرویی است که هم حضور دیگری را برجسته و جلوه‌گر می‌سازد و هم شگفتی‌های نهفته در آن را برملا می‌سازد. سوار کردن ماشینی از کردارهای تکراری و تحمیل کردن آداب و مناسکی پیش‌بینی‌ شدنی و کمابیش زورکی، مهر را می‌فرساید و ویران می‌کند، ‌و خود نشانه‌ی ویرانی و فرسودگی مهر نیز هست. دلدار در این حالت به غیابی تبدیل می‌شود که تنها در حد ردپایی و نشانه‌ای و یادگارهایی در میانه‌ی تابوتی نمادین، در تار و پود آرایه‌ها و در جامه‌ی نمادهایی بسته‌بندی می‌شود. نه تنها دلدار، که دلداده نیز از این آیینی شدن مهر آسیب می‌بیند. همزمان با مومیایی شدن دیگری، من نیز به مرده‌دوستی بدل می‌شود که شیفته‌ی آن است.

تله‌ی پنجم: جستجوی قطعه‌ی گمشده
این تله را برای نخستین بار افلاطون در آثار خود صورتبندی کرده است. افلاطون در کتاب جمهور از اسطوره‌ای احتمالا خودساخته سخن می‌گوید که بر اساس آن در آغاز آفرینش آفریدگان خدایان موجوداتی با دو چهره و چهار دست و چهارپا بودند. اما پس از آن که بر اهالی المپ شوریدند، از میانه به دو نیم تقسیم شدند. به این ترتیب هر انسانی که امروز بر زمین راه می‌رود، «نیمه‌ی گمشده»ای دارد که در ازل با او در پیوند بوده است و عشق چیزی جز جستجوی این نیمه‌ی گمشده نیست. افلاطون البته در ادامه‌ی تصور همجنس‌گرایانه‌ای که از ارتباط جنسی داشت، معتقد بود نیرومندترین و سالم‌ترین این هیولاهای آغازین پس از شکافت به دو مرد تبدیل شده‌اند و بنابراین عشق واقعی را میان دو مرد ناهمسال تصویر می‌کرد و بقیه را از صورتهایی منحط و فروپایه‌تر از آن هیولاها مشتق می‌دید که از دو زن یا احیانا یک مرد و یک زن تشکیل می‌شده‌اند!

از اسطوره‌ی هیولاهای افلاطونی تا داستان قطعه‌ی گمشده‌ی شل سیلورستین، داستان همان است که بود. این کوشش برای پر کردن تهیای خویش با دیگری، پیش‌داشتهایی خطرناک و نادرست را در خود نهفته است که مهر را از مرتبه‌ی ارتباطی انسانی میان من و دیگری،‌ به چسبی برای پر کردن حفره‌های دهان گشوده در من و دیگری تبدیل می‌کند. این پیش‌فرض که من و دیگری به خودی‌ خود موجوداتی ناقص و ناکامل هستند و باید با دیگری‌ای پُر و کامل شوند، پنداری است که مانند سایر افسانه‌های برساخته شده درباره‌ی مهر نه مبنای عقلانی و منطقی دارد و نه شاهدی تجربی برایش داریم. حقیقتی که همه‌ی شاخه‌های دانایی –از عصب‌شناسی و زیست‌شناسی گرفته تا تاریخ و جامعه‌شناسی- بدان گواهی می‌دهند آن است که من‌ها سیستم‌هایی خودبسنده و یکپارچه و کامل هستند، و در واقع تا جایی که می‌دانیم پیچیده‌ترین و خودبسنده‌ترین و به این تعبیر «کامل‌ترین» هستنده‌های شناخته شده در جهان جاندار هستند. هر من یک کمال یکپارچه است،‌ نه نصفه‌انسانی ناقص که در انتظار سر رسیدن نیمه‌ي گمشده‌اش باشد.

این پندار عجیب و غریب درباره‌ی ناکامل بودن من و این تصور دور از ذهن درباره‌ی ارتباط مهرآمیز میان من و دیگری احتمالا از آنجا بر می‌خیزد که هریک از ما منِ آرمانی خاص خود را داریم و درباره‌ی دیگری‌ها هم می‌توانیم به وضعیتی آرمانی بیندیشیم. یعنی این تنش وجودی بنیادین که از شکاف میان وضعیت موجود و مطلوب ناشی می‌شود و تصویری از منِ آرمانی را در کنار منِ موجود پدید می‌آورد، اگر از این بستر تندرست و کارسازش خارج شود و به مرتبه‌ی افسانه و قصه برکشیده گردد، این توهم را ایجاد می‌کند که آن منِ آرمانی نه هدفی و غایتی در افقی هستی‌شناسانه، بلکه امری تحقق یافته و از دست رفته است. یعنی گویی که منِ آرمانی یا دیگری آرمانی به واقع وجود داشته یا دارد، و وضعیت موجودش که فاصله‌ای با آن دارد نتیجه‌ی خباثت خدایانی یا پیامد گناهی نخستین است. در چنین حالتی است که چسبیدن به تصویر من آرمانی واژگونه‌اش را پدید می‌آورد و منِ واقعی و موجود را چندان خوار و زبون می‌پندارد که باید حتما با دیگری‌ای به همین اندازه ناقص و ناکامل تکمیل شود.

تله‌ی نیمه‌ی گمشده پیامدهای وخیمی به دنبال دارد. نخست آن که بر خلاف قواعد رابطه‌ی مهرآمیز، نگاه من به جای دوخته شدن به دیگری، به شکلی خودشیفته بر خودِ من متمرکز می‌شود. من به جای آن که دیگری را بنگرد و سرخوشانه و آزادانه سویه‌های شگفت و ارجمندش را کشف کند، با وسواس و دل‌نگرانی به اندرون خود می‌نگرد و حفره‌ها و ناقصی‌های خویش را می‌جوید و مدام در این اندیشه‌ است که دیگری تکمیل کننده آن و جبران کننده‌ی نقصهایش هست یا نه. دیگری در این وضعیت از سویی موجودی آرمانی و همه فن حریف پنداشته می‌شود که قرار است تمام نیازهای من‌ را برآورده سازد، و از سوی دیگر به مرتبه‌ی نوعی ابزار و وسیله‌ی ترمیم من‌ میان‌تهی بدل می‌شود.

 

چنین برداشتی به سرخوردگی از دیگری و فرسایش مهر می‌انجامد. اصولا قرار نیست کسی حفره‌ای خالی در کسی دیگری را پر کند و دلدار ابزاری با تکمیل کردن دلداده نیست. هر من برای خود یک پُری و یک حضور یکپارچه و ارزشمند است که ممکن است شکل و شمایلی خاص و نقاط قدرتمند یا ضعیف ویژه‌ای داشته باشد،‌ اما به هر روی از جنس حضور است و نه غیاب، و خُرد یا کلان و زیبا یا زشت، نوعی بودنِ تکینه و در حد خود کامل است. کمال یافتنِ من به معنای رشد یافتن و گسترده شدن و فربه گشتن‌اش است، نه بتونه کردن شکافها و حفره‌هایی، و نه مخلوط کردن غیاب خود با حضور دیگری.

تصور غیرواقع‌بینانه از دیگری، به دلزدگی از دیگری منتهی می‌شود و مهر را از میان می‌برد. الگوی رایجی که از این ماجرا بر می‌خیزد، خیانت است. یعنی من و دیگری به سودای این که قرار است هرکدام دیگری را تکمیل کند، ‌قول و قرارهایی نامعقول و اغراق‌آمیز با هم می‌گذارند و انتظارهایی عبث و تخیلی از هم پیدا می‌کنند و چون ناممکن بودن‌اش به سرعت نمایان می‌شود، راه دروغ را در پیش می‌گیرند و بی‌آن که چشم‌انداز خود را دگرگون سازند،‌ به جستجوی دلدار دیگری بر می‌آیند،‌ با این سودا که شاید نیمه‌ی گمشده‌شان آن دیگری باشد. به این ترتیب بی‌آن که مجالی برای نگریستن به شگفتی‌های منحصر به فردِ نهفته در دلدار وجود داشته باشد، تصویری تخت و ساده اما باشکوه و آسمانی از دلدار حفظ می‌شود که به خاطر منطبق نبودن‌اش با هیچ دیگریِ واقعی‌ای،‌ عهد بستن و گسستن‌های پیاپی و زنجیره‌ای از پیمان نهادن و پیمان شکستن‌ها را نتیجه می‌دهد.

من و دیگری در چنین رابطه‌ای به غیابهایی فرضی بدل می‌شوند که خواهان رفع نقص خود هستند. آنان نه همچون امکانی برای بالیدن و رشد کردن، که همچون دردسری و بیماری‌ای فرض می‌شوند که باید درمان شود. مهر بذری است که درختی بالنده را در پیوند میان من و دیگری نتیجه می‌دهد. اگر با آن همچون ابزاری برای دفع آفات برخورد شود، می‌خشکد و می‌پژمرد.

همچنین ببینید

درباره‌ی ایرانی شدن

ایرانی بودن و ایرانی ماندن، این روزها نقل محافل است و موضوع کشمکش. بسیاری در دفاع از ایرانی بودن می‌گویند و می‌نویسند، و برخی از جبرِ ایرانی بودن می‌نالند...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *