«نخستین امت زمین، پارسیان (الفرس)اند که محل سکونتشان میانهی بخش آباد زمین (ربع مسکون) است. حدود کشورشان چنین است: جبال در شمال عراق تا همدان و قم و کاشان و جز آن، از ارمنستان تا آذربایجان و طبرستان و ری و طالقان و گرگان تا سرزمین خراسان که دو شهر مرو و سرخس و هرات و خوارزم تا بلخ و بخارا و سمرقند و فرغانه و شاش (تاشکند) در آن قرار گرفته است. کشورشان یکپارچه است و زبان همهشان یکی است که پارسی باشد.»
التعریف بطبقاتالامم، نوشتهی قاضی صاعد اندلسی
بیش از دو هزار سال است که ایرانیان با نگریستن به کوه دماوند، داستان جمشیدشاه و کشتهشدنش به دست ضحاک و قیام فریدون فرخ و در بند شدن ضحاک در این کوه را به یاد میآورند. این نکته، تنها در مورد دماوند مصداق ندارد، که هر تپه و هر درختِ کهنسال و هر شهر ویرانه یا آباد، به داستانی و روایتی متصل است که آن مکانِ فیزیکیِ متقارنِ تخت و هموار را به «جا»یی معنادار و آغشته به پیشینهای روایی تبدیل میسازد. هر نقطه از مکان را میتوان با روایتهایی زبانمدار و اجتماعی معنادار ساخت و آن را به مرتبهی جایی در میان جاهای دیگر برکشید. دریاچهی هامون را میتوان با دیدگاههایی متفاوت نگریست و آن را زادگاه سوشیانس، یک منبع آب مهم برای کشاورزی، اقلیمی اساطیری در ادبیات ایرانی یا جایگاه جنگهایی تاریخی دانست.
مکان، همچون زمان، آنگاه که با ذهنی خالی از هر داوری نگریسته شود، کیفیتی ریاضیگونه، انتزاعی و تهی از معناست. بعدی است کمیتپذیر و ظرفی است ذهنی که چیزها در آن میگنجند،و زمان نیز چنین است، اما وقتی چیزها به مکان و زمان دوخته شدند و رخدادها در دلشان به جریان افتادند، دیگر از این زمان-مکانِ انتزاعی و بیرنگ و بو نشانی باقی نمیماند و دوخته شدند و رخدادها در دلشان به جریان افتادند، دیگر از این زمان-مکانِ انتزاعی و بیرنگ و بو نشانی باقی نمیماند و «وقتی و جایی» جایگزینِ آن میشود. در این مشتقِ معنادارشده از زمان و مکان است که «من» در پیوند با «دیگری» و «جهان» حضور مییابد. در این زمینهی شلوغ از رخدادها و در این بسترِ پرازدحامِ چیزهاست که من برای خود جایی مییابد و بسته به جایگاهش، تصویری از خویشتن برمیسازد و آن را در زبان صورتبندی میکند و با دیگران به اشتراکش میگذارد و بر سر آن با ایشان به توافق میرسد و گویا که هویتِ من، چیزی جز همین جایِ من در زمینهی چیزها و رخدادها نباشد، که در سطحی اجتماعی و زمینهای بیناذهنی مورد توافق قرار گرفته و تثبیت شده باشد.
از این روست که دلتنگی برای مکانهای آشنا، تقدیس جاهایی که رخدادهای مهم در آن رخ داده و خاطرهانگیز بودنِ منظرههای طبیعی رواجی چنین جهانی دارد. شاید بدان دلیل که همهی مردمان به صرفِ انسان بودنشان به شکلی کمابیش یکسان با مکان ارتباط برقرار میکنند و با واسطهی ضرورتهایی همگون و یکنواخت، جایی معنادار را از مکانی انتزاعی استخراج میکنند و از مجرای آن خویشتن را در هستی تعریف میکنند. از این روست که تمام تمدنهای بزرگ -وبیش و پیش از همه در ایرانزمین- کوه مقدس، رود مقدس، درخت مقدس، شهر مقدس و «جا»ی مقدس داشتهایم، چراکه انباشت رخدادها و خاطرهها بر مکان است که آن را معنادار میسازد و شالودهی تقدس، تراکم معناست.
این پیوند میان ما ایرانیان و مکان، همان است که گوشهای از این سیارهی زیبای کوچک را به ایرانزمین تبدیل کرده است. ایرانزمین از دیدگاهی فیزیکی، مکانی است مانند تمام مکانها، که زمانی درست همسان با سایر زمانها بر سر آن گذشته است، اما ما ایرانیان با دو شاهراهِ متفاوت با ایرانزمین مربوط میشویم. یکی، از تجربهی شخصی و جمعیمان برمیآید و دیگری تا حدودی به ماهیت این مکانِ خاص بستگی دارد.
تجربهی شخصی ما، انباشتی از خاطرههای تجربهشده توسط خودمان را در بر میگیرد، و آنچه را که از پیشینیانمان همچون میراثی دریافت کردهایم. این خزانهی خاطرات است که گنجینهای از نمادها، روایتها، دانشها، اندرزها، راهبردها و امکانهای معناسازی را در اختیارمان قرار میدهد. از این روست که هر چه پیشینهی فرهنگیمان طولانیتر و هر چه سابقهی تاریخیمان فربهتر باشد، خزانهای انباشتهتر و امکاناتی گستردهتر برای زایش معنا در اختیار خواهیم داشت و متمدنتر خواهیم بود. البته و صد البته اگر که شایستگی این میراث را داشته باشیم و نه مثل سلیمان به بادش دهیم و نه مثل قارون همراهش مدفون شویم.
خزانهی تجربههای ما و پیشینیان ما از مکان، همان است که زیستگاه عینی و بیرونی ما را با زیست-جهانِ ذهنی و درونیمان پیوند میزند. اینجاست که من، با هستی ارتباطی معنادار مییابد. به این شکل، خاطرات من از خیابانها و کوچههایی که در آن بزرگ شدهام، با روایتها و قصهها و دلالتها و رمزگانِ برنشسته بر این مکانها گره میخورد و آنها را به جایی تاریخمند و معنادار بدل میسازد. به این شکل است که از پیوستنِ خیابانها و خانهها و کوچهها و دشتها و کوهها و بیابانها و کشتزارها و جنگلهایی که ما پیوندی شخصی با آن برقرار کردهایم، جایی گسترده و بزرگ به نام ایرانزمین خلق میشود که روایتی مشترک و معنایی غنی و بنابراین تاریخی دیرپا را در خود نهفته است.
به این شکل است که ما با تجربهکردنِ مکان، جایی را میآفرینیم. ما با زیستن در مکان، با تراوش کردارهایمان در آن و با حضور داشتن در مرکزِ آن، چیزی بیبدیل را به مکان میافزاییم و آن معنایی است که آن را به جایی مشخص و معلوم بدل میسازد. هر «من»، آفریدگاری است که «جا»ی خویش را در هستی خلق میکند و «ما» جایی جمعی برای خویش برمیسازیم، که سرزمین، کشور، قلمرو، یا همان «جا»ی مشترکِ جغرافیاییمان محسوب میشود. در این معنا، هر یک از ما در آن جایی است که شایستگیاش را دارد و اگر گمان داریم که جایی به فراخور خویش به دست نیاوردهایم، راهی جز بازآفریدن جایگاه «من در هستی» نداریم، که همه چیز از همین پیوند بنیادینِ اولیه آغاز میشود.
اما رابطهی ما با مکان، یکطرفه نیست. تنها ما نیستیم که جا را خلق میکنیم و بدان معنا میبخشیم. کیفیت و ویژگیهای این مکان نیز تا حدودی به ما شکل میدهد و نوع و جنس خاطرات ما و شیوهی برخورداریمان از میراث پیشینِ انباشتشده بر مکان را تعیین میکند. همانطور که ما از دل مکان، جایی را میآفرینیم، مکان هم با امکانهایی که پیش پای ما میگذارد، به هویتمان شکل میدهد. به عنوان مثال، ایرانزمینی که از نظر مکانی در میان دو آبِ بزرگ -خلیج پارس و دریای مازندران- قرار گرفته و بر محل تلاقیِ مرزِ میان باختر و خاور و شمال و جنوب بر نشسته، امکانها و احتمالهای خاصی را برای ما فراهم میآورد.
مردم چین که در انزوایی به نسبت کامل، در سرزمینی گسترده و یکپارچه و در گوشهای از خشکیهای زمین زندگی میکنند، با ایرانیانی که در میانه و در وسطِ مکانها قرار گرفتهاند، متفاوت هستند. ایرانزمین مکانی است در میانهی مکانهای دیگر و از این روست که در طی تاریخ، هر کس برای رفتن از هرجا به جا، ناگزیر شده از این جا بگذرد. مقدونیان و اعراب و ترکان و مغولان و روسها و انگلیسیها و به تازگی آمریکاییها، به زور در این زمینه راه خود را گشودهاند و پارسها و مادها و کلدانیها و عبرانیها و کاسیها و صدها قوم دیگر با صلح و آشتی این مسیر را پیمودند. اما به هر صورت، همگان از این مکان گذشتهاند و ردپاهای آبادگرانه یا ویرانگر و خاطرات خوش یا ناخوش خود را بدان افزودهاند و از این روست که این جا، یعنی ایرانزمین، مکانی چنین پیچیده و بغرنج است. در واقع اگر بخواهیم بر مبنای تراکم و حجم و تنوع و درجهی واگرایی و پیشینهی تاریخی و گسترش جغرافیایی داوری کنیم، بیتردید ایرانزمین یکی از معنادارترین جاهای کرهی زمین است؛ یعنی بیشترین تراکم از رخدادهای معناساز را در درازترین زمانها تجربه کرده است. شاید به خاطر این متراکمشدن معنا در این مکانِ میانه بوده که از دیرباز این سرزمین را با نام خونیرث، ایرانشهر و… مینامیدند و در میانهی جهان مستقرش میدانستند و مقدساش میپنداشتند. از این روست که قاضی صاعد که قرنها پیش در اسپانیا کتاب طبقاتالامم را به زبان عربی مینوشت، مردم ساکن در این قلمرو را «نخستین امت»، و سرزمینشان را در «میانهی عالم» دانست.
از ترکیب این دو نیروی درونزاد و برونزاد است که جای من در هستی معلوم میشود. از درآمیختن امکانهای نهفته در مکانی لخت و خالی و بیطرف با گرایشها و تصمیمهایی خودمدارانه و شورآمیز و عینی است که منی در جایی خلق میشود و نام و نشان و سابقه و آینده و هویتی مییابد. در این بستر است که انسان به نیرویی آفرینشگرِ خویشتن و جهانِ پیرامونش بدل میشود و خود را و جای پیرامون خویش را بازآفرینی میکند. اگر چنین نکند، به بندهی مکان، به چیزی در میان سایر چیزها و رخدادی در میان سایر رخدادها تبدیل خواهد شد. این شکل خاصِ از خود بیگانگی دو راه دارد که از چسبیدنِ علف گونه به زمین یا تلاش برای کندهشدنِ غبارگونه از آن ناشی میشود. من یا با انکارِ پیوندش با مکان، آواره میگردد و یا با غفلت از امکان دستکاریکردنِ آن. یک راه به طرد خاطرات و نادیدهانگاشتن مخاطرات میانجامد و دیگری با غرقهشدن در لابهلای میراث گذشتگان و فروماندن از خلق، چیزی نو همراه است. در هر دو حال، با بیریشگی و ولنگاریِ تزیینشده با شعار جهان-وطنی، یا با جمود نعشیِ قالبگیریشده در تعصب و تقدیس معانی موروثی، «من» «جا»ی خود را در هستی از دست میدهد و به این ترتیب هم از هویت خود دور میماند و هم از معنای جایگاهِ خویش.
1 ـ « دوخته شدند و رخدادها در دلشان به جریان افتادند، دیگر از این زمان-مکانِ انتزاعی و بیرنگ و بو نشانی باقی نمیماند و » در پاراگراف سوم تکراری است .
2 ـ « جهان ـ وطنی » می تواند متضمن تعریف ( شناختن / شناساندن ) خود در گستره ی زمین باشد و نه لزوماً زینت بی ریشگی و ول انگاری . چنان که تعریف من در گستره ی ملی ، از خودشناسی خاندانی و منطقه ای فراتر می رود ، خودشناسی انسانی ـ جهانی ، فراتر از هویت ملی است ؛ و چنان که بازشناختن مغز و قلب و انگشت کوچک پا و موی تن از هم ، هویت و اهمیت جزئی آنان را نفی نمی کند و تغییر نمی دهد ، تعریف خود در گستره ی نوعی ـ جهانی ، لزوماً هویت ملی و منطقه ای را نفی نمی کند و بی اهمیت جلوه نمی دهد .
خیلی باید این موضوع نقد و چکش کاری بشه. بعضی وقت ها فکر می کنم شدت علاقه مان به ایران زمین موجب پس و پیش کردن مفاهیم می شود؛ صدالبته مطمئن نیستم.
با این وجود چندین ابهام وجود دارد که شخصا دو نمونه ذکر می کنم:
یکی اینکه این “جا”ی من نباید این قدر متزلزل باشد که گروه یا گروه هایی بتوانند تمدن هایی مشابه را در یک قاره تنها درعرض 300 سال محو کنند! اگر این پدیده جزو لاینفک سیر “مکان” است دیگر من نمی توانم به این “جا”ی ناپایدار تکیه کنم.
دوم اینکه به عنوان مثال در همین اکنون وجود دارند اشخاصی که می خواهند به مفهوم واقعی اندیشمند شوند، مثلا در فیزیک یا … و از طرف دیگر شکی نیست که این امکان حتی تا صد سال آینده در ایران محیا نیست. شخص مزبور علاوه بر اجبار در کوچ با پدیده ی تنش در هویت روبروست. این پدیده خود یک بحران تمام عیار برای شخصی است که خود را خارج از دایره ی “بیریشگی و ولنگاریِ تزیینشده با شعار جهان-وطنی، یا با جمود نعشیِ قالبگیریشده در تعصب و تقدیس معانی موروثی”، تعریف می کند. یقین دارم نگارنده جزو معدود افرادی است که این مهم را عمیقا درک می کند.
بی ریشگی و ولنگاری ؟
شاید اتهامیست که پیوریتن ها و اخلاق گرایان صرف ،این واژه را درباره انسان بودن رواج می دهند .ولی یک انسان شریف اجتماعی “من “خود را باور دارد .وآن گاه از هر “من “جامعه شریف ما بوجود میآید. هیچکس به تنهایی تمدنی را بوجود نمی آورد.اما اصرار به “من “درست خود می ورزد.