پنجشنبه , آذر 22 1403

جمعه 26 تیرماه 1388- 17 جولای 2009- گویی‌‌‌لین

جمعه 26 تیرماه 1388- 17 جولای 2009- گویی‌‌‌لین

صبح زود برخاستیم و رفتیم که غارهای خودِ شهر گویی‌‌‌لین را ببینیم. منطقه‌‌‌ی گویی‌‌‌لین علاوه بر چشم‌‌‌انداز غریب و زیبایی بیرونی‌‌‌اش، اندرون چشمگیر و مشهوری هم داشت و درون همان کوه‌‌‌های کله‌‌‌قندی، شبکه‌‌‌ی عجیبی از غارها را پنهان کرده بود، یعنی به تعبیری زیبایی صورت و سیرت را با هم داشت!

ساعت ده صبح بود که سوار اتوبوسی شدیم و رفتیم به سوی غاری که نی خیزران (لودی یان: 芦笛岩) نامیده می‌‌‌شد و در پنج کیلومتری شمال شرقی گویی‌‌‌لین قرار داشت.

این غار یکی از مشهورترین جاذبه‌‌‌های جهانگردی این شهر بود و اسمش را از نی‌‌‌هایی گرفته بود که در اطرافش می‌‌‌رویید و مردم با آن فلوت درست می‌‌‌کردند. دهانه‌‌‌ی این غار برای مدتها بسته بود، تا آن که در 1940 .م گروهی از مهاجران که این منطقه کوچیده بودند، آن را دوباره کشف کردند.

در کاوش‌‌‌های غار معلوم شد که بیش از هفتاد کتیبه در آن وجود دارد که تقریبا همه‌‌‌اش با مرکب روی دیوارها نوشته شده است. قدیمی‌‌‌ترین این متنها به سال 792 .م و دوران تانگ مربوط می‌‌‌شد و نشان می‌‌‌داد که این غار را از قرنها پیش مهم و مقدس می‌‌‌دانسته‌‌‌اند.

غار به راستی بزرگ و باشکوه بود. تالارها و راهروهایش بسیار زیبا و فراخ بود و تاقدیس‌‌‌ها و ناودیس‌‌‌های بسیار زیبایی از بام و کف‌‌‌اش روییده بود. با این وجود چیزی در درون غار بود که توی ذوق می‌‌‌زد. یکی از فعالیت‌‌‌های ورزشی رایج در کانون خورشید، غارنوردی بود و با دوستانم بسیاری از غارهای ایران را کاوش کرده بودیم. چیزی در غارهای ایران وجود داشت که غیبت‌‌‌اش اینجا به چشم می‌‌‌آمد، و آن هم طبیعت وحشی و سرکشی بود که غار را در دل سنگ تراشیده بود. چینی‌‌‌ها با تمام احترامی که در فرهنگ غنی‌‌‌شان برای طبیعت قایل بودند، در دوران معاصر به کاسب‌‌‌کارانی تبدیل شده بودند که حاضر بودند هر شاهکار طبیعی را دستکاری کنند، تنها برای آن که پولی از آن در بیاید.

غارهای گویی‌‌‌لین و در کل آثار طبیعی چینی چنین وضعی داشتند. سراسر کف غار را بتون ریخته و سنگفرش کرده بودند، طوری که می‌‌‌توانستی تمام غار را بگردی و در تمام مدت پایت بر زمین صاف و پله باشد. برای کسانی که غارهای طبیعی را زیاد نگشته بودند، این قضیه نمایان نمی‌‌‌شد، اما برای غارنوردانی که پایشان را به نی خیزران بگذارند شکی باقی نمی‌‌‌ماند که جاهایی از غار را به طور مصنوعی تخریب کرده و گذرگاه‌‌‌هایی را گشوده و بازسازی کرده‌‌‌اند.

از این رو جغرافیای طبیعی غار که از تنگراه‌‌‌ها و دودکش‌‌‌ها و گذرگاه‌‌‌های باریک تشکیل یافته، در این غار به کلی غایب بود و همه‌‌‌جا طوری طراحی شده بود که تعداد زیادی آدم بتوانند دسته جمعی از آن بگذرند و بازدیدش کنند.

عنصر دیگری که به نظرم کاملا فضای غار را خراب کرده بود، نورپردازی‌‌‌اش بود. بی‌‌‌شک افزودن چند منبع نورِ یکدست و هماهنگ با محیط، می‌‌‌تواند زیبایی‌‌‌های غار را نمایان سازد و عمق برخی از چشم‌‌‌اندازها را نشان دهد.

اما در غارهای چینی در این کار افراطی دیده می‌‌‌شد. بر هر تاقدیس و ناودیسی چراغی گذاشته بودند، بدتر از همه این‌‌‌که هرکدامشان به یک رنگ بود و بیش از اندازه بر عوارض طبیعی غار تاکید می‌‌‌کرد. به طوری که با گذر از این غار، هیچ حس غارنوردی پیدا نکردم و فقط به نظرم آمد مناظر جالبی را دیده‌‌‌ام. این قضیه در مورد کوهستان‌‌‌های چین و پله‌‌‌های مشهورشان هم صادق است، و اگر آنجا هم از مسیر مرسوم خارج نمی‌‌‌شدم، چنین حسی پیدا می‌‌‌کردم. مصنوعی بودن فضا در حدی بود که جایی در کنار آبگیر کوچکی که در غار تشکیل شده بود، روی زمینِ بتونی و هموار میز و صندلی چیده بودند. انگار که در خیابانی کنار سر پوشیده حوضی مصنوعی نشسته باشی.

البته ما هم نامردی نکردیم و همان جا نشستیم و بحث حسابی و بارآوری درباره‌‌‌ی چگونگی حفظ و بازسازی منابع طبیعی ایران کردیم و این‌‌‌که چگونه می‌‌‌شود مکان را معنادار کرد، بی آن که معنای مبهمِ وحشیِ اولیه‌‌‌اش را از بین برد، و دیگران را از رویارویی با آن و معناهای نامنتظره‌‌‌ی زاده شده از دلش، محروم نکرد.

زننده‌‌‌ترین چیزی که در این غار دیدیم، دکانهایی بود که در گوشه و کنار برپا بود. جایی بود که عکس رنگی می‌‌‌گرفت و جای دیگری بود که پول می‌‌‌گرفت و در ازایش اجازه می‌‌‌داد بروی یک لاک‌‌‌پشت بزرگ را ببینی. در اساطیر چینی لاک‌‌‌پشت و غارها با هم ارتباط دارند و به خصوص در افسانه‌‌‌های آفرینش تائویی این جانوران نماد زاده شدن نظم اولیه از دل آشوب هستند. گردانندگان غار به نظرم از این اسطوره استفاده‌‌‌ی نا به جا کرده بودند و لاک‌‌‌پشت بزرگ و سرحالی را در اتاقکی گذاشته بودند و در آگهی‌‌‌ زیرش به دروغ ادعا کرده بودند که این جانور هزار سال سن دارد و بعد بلیط می‌‌‌فروختند تا ملت بروند و با یکی از اجزای اساطیری‌‌‌ فرهنگشان روبرو شوند.

از غار نی خیزران که بیرون آمدیم، به گردش در شهر گویی‌‌‌لین پرداختیم. نتیجه آن شد که در یک رستوران تقریبا کارگری ناهار خوبی خوردیم. بعد همان طور که گشت می‌‌‌زدیم به رستوران دیگری رسیدیم که خوراک‌‌‌های گوشتی وسوسه‌‌‌کننده‌‌‌ای داشت و یک ناهار هم آنجا خوردیم. در نهایت به رستوران بسیار بزرگ و چشمگیری رسیدیم که اصلا نمی‌‌‌شد از غذاهایش گذشت، پس رفتیم و آنجا هم ناهار خوردیم! این آخری به قدری تنوع غذایی داشت و کیفیت خوراکش خوب بود و قیمتهایش ارزان بود که ما را وادار کرد برای وعده‌‌‌های غذایی دیگر هم سری به آن بزنیم.

جای دیگری که می‌‌‌خواستیم بازدید کنیم، بوستانی بود به نام هفت اختر (چی‌‌‌شینگ‌‌‌یان: 七星岩) که غار بزرگی به همین اسم هم درونش قرار داشت. بوستان بسیار زیبا و خوب طراحی شده بود و در برابر دروازه‌‌‌های ورودی‌‌‌اش تندیس شیرسنگی بازیگوشی را نهاده بودند که با هم عکسی انداختیم.

در بوستان دریاچه‌‌‌ی مصنوعی بزرگ و زیبایی ساخته بودند و هنر باغ‌‌‌آرایی چینی به زیبایی در آن جریان یافته بود. گردش در بوستان در نهایت به درگاه غار هفت اختر انجامید. چنان‌‌‌که با شنیدن این نام انتظارش می‌‌‌رفت، کاشفان و تقدیس‌‌‌‌‌‌کنندگان اولیه‌‌‌ی این غار گرایش نمایان تائویی داشته‌‌‌اند. مفهوم هفت اختر چنان‌‌‌که در کتاب «اسطوره‌‌‌شناسی آسمان شبانه» نشان داده‌‌‌ام، برای نخستین بار در ایران زمین تکامل یافت و از همان جا به همراه مفاهیمی گاهشماری مربوط بدان (هفته و سال خورشیدی) به چین منتقل شد. درجه‌‌‌ی نفوذ این منش‌‌‌ها در گویی‌‌‌لین را نمی‌‌‌دانم. چون آنچه که می‌‌‌دیدیم بیشتر ماهیت تائویی داشت و این دست نخورده‌‌‌ترین و قدیمی‌‌‌ترین بخش از اندیشه‌‌‌ی چینی محسوب می‌‌‌شد.

درون غار راهی به درازای یک کیلومتر ساخته بودند که دقیقا مثل غار نی‌‌‌ خیزران بود. با این تفاوت که نورپردازی و مداخله‌‌‌ی انسانی در طبیعت غار افراطی‌‌‌تر و زننده‌‌‌تر صورت گرفته بود. در برخی جاها بدون هیچ دلیلی یک رشته لامپهای کوچکِ به هم چسبیده را روی یک صخره‌‌‌ی زیبا نهاده بودند و کل منظره‌‌‌اش را بر باد داده بودند. هر یک ساعت یک دسته‌‌‌ی گردشگری با یک راهنما که به زبان چینی توضیح می‌‌‌داد، از در غار به حرکت در می‌‌‌آمد. پیمودن مسیر بتونی در غار حدود چهل دقیقه طول می‌‌‌کشید و بنابراین این دسته فرصت کافی برای بازدید را داشتند. آن راهنما توضیح می‌‌‌داد که فلان صخره «اژدهای کشند‌‌‌ه‌‌‌ی خرس» نام دارد و این یکی «دب اکبر» نام دارد.

ناگفته نماند که غار نام خود را از هفت برجستگی روی سقفش گرفته بود که شباهتی دور به اخترهای دب اکبر داشت. فضای داخلی غار بزرگ بود و بعضی جاها عرضش به حدود پنجاه متر و ارتفاعش به نزدیک سی متر می‌‌‌رسید. برای همین هم وقتی در جریان جنگ جهانی دوم ژاپنی‌‌‌ها به این منطقه حمله کردند و دهقانان بی‌‌‌دفاع را کشتار کردند، مردم شهر گویی‌‌‌لین به این غار پناه آوردند و آنجا پنهان شدند. تنها دخل و تصرف انسانی در این غار که به دلم نشست، آن بود که چند تن از مردم محلی در دهنه‌‌‌ی خروجی غار نشسته بودند و برای خودشان دوتار چینی می‌‌‌زدند و صدای موسیقی‌‌‌شان که در غار می‌‌‌پیچید، حسی خوشایند را ایجاد می‌‌‌کرد.

از غار که خارج شدیم، خورشید در آسمان پایین آمده بود و به عصرگاه نزدیک می‌‌‌شدیم. در همان حوالی یک دوست چینی تازه پیدا کردیم که پیش‌‌‌مان آمد و خواست تا با ما عکس بیندازد. وقتی دلیلش را پرسیدیم، توضیح داد که امیرحسین شباهت زیادی به حسنی مبارک دارد!

از اینجا معلوم شد همان طور که مردم دنیا همه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها را شبیه به هم می‌‌‌بینند، چینی‌‌‌ها هم بقیه‌‌‌ی مردم دنیا را از هم تمیز نمی‌‌‌دهند. به هر صورت امیرحسینِ بورِ لاغرِ ورزشکار که از تشبیه شدن با مبارکِ تپلِ سیاهِ مصری دچار افسردگی شده بود، با آن جوان چینی عکسی انداخت و چیزی نگفت. این هویت‌‌‌پریشی در مورد بقیه‌‌‌ی جاهای دنیا را در باقی جاهای چین هم دیدیم. چون یک بار هم یک چینی با اعتماد به نفس پویان را نشان داد و گفت که او بی‌‌‌شک اسرائیلی است.

پویان هم با آن ریش باشکوه و صورت سرخ و سپیدش زد زیر خنده و امیرحسین توضیح داد که پویان شباهتی به خودِ حضرت موسی دارد، اما نسل‌‌‌های پایینتر از موسی با او متفاوت هستند!

این‌‌‌ها البته در برابر تجربه‌‌‌ای که درباره‌‌‌ی تشخیص هویت خودم داشتم، به نسبت دقیق و درست می‌‌‌نمود. چون چند سال پیش، وقتی در جایی پرت در کوهستان‌‌‌های نپال برای خودم می‌‌‌گشتم، یک زوج نپالی پیشم آمدند و بعد از کمی گپ و گفت، پرسیدند از کدام کشور می‌‌‌آیم؟

حمن کمی برایشان فارسی حرف زدم و بعد پرسیدم فکر می‌‌‌کنید کجایی هستم؟‌‌‌ به این هوا که ببینم در گوش آنها فارسی شبیه زبان کدام کشور است. اما با حیرت دیدم هردویشان با اعتماد به نفس کامل اعلام کردند که من بی‌‌‌شک ژاپنی هستم! پرسیدم یعنی زبانم به ژاپنی‌‌‌ها شباهت دارد؟ و گفتند اصلا به زبان توجه نکرده‌‌‌اند، چون از قیافه‌‌‌ام کاملا معلوم است که ژاپنی‌‌‌ام!

به این ترتیب من و امیر و حسین و پویان، با هویت مستعارِ یک ژاپنی که با موسی و حسنی مبارک همسفر شده باشد، ترکیب غریبی را تشکیل می‌‌‌دادیم که خصلت جهان‌‌‌وطنی‌‌‌مان را نشان می‌‌‌داد. القصه، ما غارها را دیدیم و گردشی خوبی هم در بوستان اطرافش کردیم. راهِ بازگشتِ طولانی‌‌‌ای را انتخاب کردیم، و همه جا را خوب گشتیم.

بوستان بسیار بزرگ بود و بخش‌‌‌های متنوعی داشت. یک جاهایی از آن را انگار برای بچه‌‌‌ها درست کرده بودند، چون تعداد زیادی مجسمه‌‌‌ی خرس و پروانه و دایناسور! با پلاستیک‌‌‌های رنگی درست کرده بودند و وسط چمن‌‌‌ها گذاشته بودند. در جای دیگری میمون‌‌‌هایی را دیدیم که برای خودشان آزادانه می‌‌‌گشتند.

کل این بوستان را انگار خیلی به تازگی ساخته بودند، چون ما کمی از راه اصلی خارج شدیم و دیدیم دارند بخش‌‌‌هایی از آن را هنوز می‌‌‌سازند.

جالب این بود که برخی از کارگرانی که سنگفرش می‌‌‌چیدند و زمین را بیل می‌‌‌زدند، زن بودند.

بعد از خروج از بوستان، به گردش در شهر پرداختیم. در این میان چشممان به یک کتابفروشی خورد و فکر کردیم برویم و بازدیدی از آنجا بکنیم. درواقع این تصمیم تصادفی به کشف گوشه‌‌‌ای بسیار دیدنی از زندگی چینی‌‌‌ها و جامعه‌‌‌ی چین امروز انجامید. همان‌‌‌طور که گفتم، گویی‌‌‌لین شهری یک و نیم میلیون نفره بود که با معیارهای چینی بسیار کوچک محسوب می‌‌‌شود. ساختارش هم بیشتر به یک روستای بزرگ و منطقه‌‌‌ای توریستی شباهت داشت، و نه مرکزی علمی. با این وجود همان طور که گفتم، انگار مردمش قصد کرده بودند که بی‌‌‌ادبی آن جوانک اولی را جبران کنند و با این کتابفروشی به حد کمال چنین کردند.

کتابفروشی‌‌‌ای که به آن وارد شدیم، ساختمانی سه طبقه و بسیار بزرگ بود. هر طبقه‌‌‌اش از یک تالار عظیم بی‌‌‌دیوار تشکیل شده بود که سراسرش با قفسه‌‌‌های کتاب پوشیده شده بود.

طبق تخمینی که من زدم، در آن کتابفروشی حدود پنجاه هزار عنوان کتاب وجود داشت. کتابفروشی بسیار شلوغ بود و در برابر هر قفسه دو سه نفری را می‌‌‌شد دید که مشغول خواندن کتاب‌‌‌ها هستند.

با گپ و گفت کوتاهی با مردم فهمیدیم که در چین مراجعه به کتابخانه‌‌‌ی عمومی چندان رایج نیست، و کتابفروشی‌‌‌ها نقش کتابخانه را هم ایفا می‌‌‌کنند یعنی هر مراجعی حق داشت ساعتها در کتابفروشی بنشیند و برای خودش کتاب بخواند. می‌‌‌شد در هر گوشه مردمی را دید که راحت روی زمین لم داده بودند و داشتند کتاب می‌‌‌خواندند. برخی‌‌‌شان کاغذ و قلم وحتا بالش همراهشان بود و معلوم بود از صبح آنجا بوده‌‌‌اند. چند نفرشان خوراکی و نوشیدنی‌‌‌شان را هم همانجا آورده بودند.

کتاب‌‌‌ها عناوینی بسیار متنوع را در بر می‌‌‌گرفت. از کتاب‌‌‌های آشپزی و متون عامیانه‌‌‌ی کوچک و پرعکس درباره‌‌‌ی آرایش مو و ابرو در میانشان بود، تا ترجمه‌‌‌هایی عالی از کتاب‌‌‌های دانشگاهی در رشته‌‌‌های گوناگون. تنها در رشته‌‌‌ی جانورشناسی قفسه‌‌‌ای دیدم که حدود سیصد عنوان کتاب را در بر می‌‌‌گرفت. کاملا معلوم بود که هر کتاب مهمی که در شاخه‌‌‌های مختلف نوشته می‌‌‌شود را به سرعت به چینی بر می‌‌‌گردانند. ترجمه‌‌‌های کاملی از کتاب‌‌‌های مرجع گوناگون دیدم. از کتاب Genes VIII گرفته تا کتاب‌‌‌های مرجع مهندسی. جالب بود که بیشتر کتاب‌‌‌های چینی عنوان کتاب به انگلیسی را نیز بر خود داشت و به این ترتیب می‌‌‌شد به تصویر دقیقی درباره‌‌‌ی محتوایشان دست یافت. اما چیزی که برایم عجیب بود، غیاب تقریبا کامل کتاب‌‌‌های انگلیسی بود. در کتابفروشی‌‌‌های چین تعداد خیلی کمی کتاب انگلیسی یافت می‌‌‌شود و ما تنها در یک کتابفروشی در پکن قفسه‌‌‌ی کوچکی در این حوزه یافتیم. درست واژگونه‌‌‌ی این وضع را می‌‌‌توان در مالزی دید، که تقریبا کتابی به زبان مالایی در کتابفروشی‌‌‌هایش یافت نمی‌‌‌شود.

من در سفرهای بعدی در کوالالامپور چند کتابفروشی را به دقت نگاه کردم و دیدیم تقریبا تمام کتاب‌‌‌ها به زبان انگلیسی نوشته شده‌‌‌اند.

در چین اوضاع برعکس بود و این امر عجیب به نظر می‌‌‌رسید، چون آموزش زبان انگلیسی در چین به شدت تشویق می‌‌‌شد و تا جایی که خبر داشتم در بسیاری از شهرهای بزرگ بچه‌‌‌ها بخشی از درس و مشق اجباری‌‌‌شان به زبان انگلیسی بود.

درواقع چین بزرگترین کشورِ انلگیسی‌‌‌خوانِ دنیاست و حدس من آن است که تا یک نسل بعد در کنار هند به بزرگترین کشور انگلیسی‌‌‌زبان دنیا هم تبدیل شود. اگر چنین اتفاقی بیفتد، باید فاتحه‌‌‌ی این زبان بین‌‌‌المللی را خواند. چون در این حالت نیمی از کاربرانش با لهجه‌‌‌ی نازیبای هندی انگلیسی حرف می‌‌‌زنند و نیمی دیگر با گویش نامفهوم چینی!

به هر صورت در آن کتابفروشی آنچه که دیدم، یکسره به چینی بود. کتاب‌‌‌های مرجع بسیار عالی و خوبی درباره‌‌‌ی خودِ تمدن چینی در آنجا وجود داشت. کتابی قطور و نفیس را پیدا کردم که سراسرش از عکس و توضیح درباره‌‌‌ی طرح و شکل اژدهاهای روی شیروانی‌‌‌های چینی پر شده بود. دست کم هزار عکس در آنجا بود و معلوم بود هر معمار یا طراحی که بخواهد اژدها را در بنایی به کار بگیرد، با نگاه کردن به آن خود را در زمینه‌‌‌ی تمدنی هزار ساله خواهد یافت.

کتاب‌‌‌های مشابهی وجود داشت که درباره‌‌‌ی تندیس‌‌‌ها، نقاشی‌‌‌ها، و باغ‌‌‌آرایی بود. تاریخ چاپ بیشتر کتاب‌‌‌ها بعد از سال 2005 .م بود. کتاب‌‌‌های قدیمی‌‌‌تر هم پیدا می‌‌‌شد، اما روشن بود چینی‌‌‌ها به تازگی این جنبش ترجمه و چاپ کتاب‌‌‌ها را آغاز کرده‌‌‌اند. عادت به مطالعه که به روشنی در مردم نهادینه شده بود، بی‌‌‌شک محصول نظام آموزشی‌‌‌شان بود.

کتاب‌‌‌هایشان در زمینه‌‌‌ی ادبیات و شعر چینی بسیار غنی، و درباره‌‌‌ی علوم انسانی به نسبت ضعیف بود. کتاب‌‌‌هایی در زمینه‌‌‌ی فلسفه و علوم اجتماعی یافت می‌‌‌شد، اما کمیاب و کم‌‌‌شمار بود و در مقابلش انبوهی از متون درباره‌‌‌ی چین وجود داشت. معلوم بود که حزب کمونیست چین چنگال آهنین خود را گشوده و به حوزه‌‌‌هایی از دانش و فرهنگ مجال رشد داده، اما هنوز علوم انسانی را در قید خود نگه داشته است.

امروز شصت میلیون نفر در چین عضو حزب کمونیست هستند، یعنی یک نفر از هر بیست و دو تن. البته ما که نمی‌‌‌توانستیم تشخیص بدهیم کی کمونیست هست و کی نیست، آخر چینی‌‌‌ها خیلی شبیه هم هستند!

مردم چین هنرمندان بزرگی هستند و بقیه‌‌‌شان هم که هنرمند نیستند، هنردوست و هنرپرور محسوب می‌‌‌شوند. این را به خوبی می‌‌‌شد از جایگاه پرارج و نمایانِ کتاب‌‌‌های هنری در کتابفروشی دریافت.

نیمی از یکی از طبقه‌‌‌ها به کتاب‌‌‌های هنری اختصاص یافته بود. در هر قفسه‌‌‌های کتاب‌‌‌های مربوط به هنری را نهاده بودند. آنجا بود که در یک کتاب مرجع مجسمه‌‌‌سازی دیدم و دریافتم آن دوستی که در یانگ‌‌‌شوئو پیدا کرده بودیم، هنرمندی سرشناس و صاحب سبکی ممتاز قلمداد می‌‌‌شود.

کتاب‌‌‌های نقاشی و موسیقی هم مثل علوم رده‌‌‌بندی دقیقی داشتند و کتاب‌‌‌های مرجع عالی‌‌‌ای بینشان دیده می‌‌‌شد. کتاب بسیار حجیم و بزرگی بود که تمامش از سرودها و نتهایی پر شده بود که با دوتار چینی (ارهو) خوانده و نواخته می‌‌‌شد. کتاب‌‌‌های زیبای دیگری هم بود که تمامش را نگارگری‌‌‌های گوناگون اسب یا ببر یا ققنوس پر کرده بود. در این میان آثار یک نقاش پیروی سبک ذن چشمم را گرفت و آن را خریدم. در بخش کودکان، می‌‌‌شد بچه‌‌‌هایی را دید که کنار مادرانشان بر زمین نشسته‌‌‌اند و دارند کتاب می‌‌‌خوانند. بیشتر کتاب‌‌‌هایشان کمیک‌‌‌استریپ‌‌‌هایی بود شبیه به مانگاهای ژاپنی. اما از نظر سبکی بسیار متنوع بود و بسیاری‌‌‌شان به صورت سیاه و سپید بر کاغذی نامرغوب چاپ شده بود. مضمون‌‌‌ها بیشتر اسطوره‌‌‌های چینی بود و چندان در حال و هوای مدرن سیر نمی‌‌‌کرد و این وجه تمایز چشمگیرش با کمیک‌‌‌های علمی‌‌‌ تخیلی آمریکایی بود.

در آن کتابفروشی مدتی طولانی گردش کردیم و همراه مردم نشستیم و کتاب‌‌‌ها را ورق زدیم و هرکدام‌‌‌مان کتابی هم خریدیم. مهمترین چیزی که در آنجا آموختیم، ضرورتِ تدوین یک بایگانی دقیق و فراگیر از تمام چیزهای ممکن بود. دیدن این‌‌‌که چینی‌‌‌ها درباره‌‌‌ی هر چیزِ قابل تصوری بایگانی و کتاب مرجع تشکیل داده بودند به راستی تکان‌‌‌دهنده بود.

در آنجا کتاب‌‌‌هایی بود که درباره‌‌‌ی پروانه‌‌‌ها، گربه‌‌‌ها، قورباغه‌‌‌ها، سنگ‌‌‌شناسی، و آثار یک هنرمند خاص، یا رده‌‌‌ای خاص از آثار هنری تقریبا همه چیز را به شکلی منظم و رده‌‌‌بندی شده در خود جای داده بود.

در بخش هنری، یک کتاب پیدا کردم که درباره‌‌‌ی عروسک‌‌‌های انگشتی بود! یعنی عروسک‌‌‌های ساده‌‌‌ای که با کشیدن روکشی پارچه‌‌‌ای بر روی انگشتان دست درست می‌‌‌شد. کتاب حدود سیصد صفحه داشت و دست کم پانصد نوع عروسک انگشتی را با عکس و توضیح در آن گنجانده و رده‌‌‌بندی کرده بود.

کتاب‌‌‌ها همه‌‌‌شان بسیار ارزان بودند و معلوم بود با حمایت دولت چاپ می‌‌‌شوند. یک کتاب پروانه‌‌‌شناسی تمام رنگی با کاغذ اعلا و چهارصد صفحه حجم، تنها 65 یوان (حدود ده هزار تومان) بود و بیشتر کتاب‌‌‌ها با کیفیتی عالی تنها 20-30 یوان قیمت داشت.

وقتی از کتابفروشی خارج شدیم، اید‌‌‌ه‌‌‌ی ایجاد یک دانشنامه‌‌‌ی فراگیر ایرانی در سرم جوانه زده بود. این فکر در روزهای بعدی به تدریج پخته‌‌‌تر شد، تا جایی که وقتی به ایران بازگشتیم با دوستانمان در موسسه‌‌‌ی خورشید تلاش‌‌‌هایی را برای تاسیس یک دانشنامه‌‌‌ی همه‌‌‌جانبه و فراگیر بر روی شبکه‌‌‌ی اینترنت آغاز کردیم. ایده آن بود که با روشی منتشر اما نظارت شده شبیه به ویکی‌‌‌پدیا، کل داده‌‌‌های موجود درباره‌‌‌ی تمام سویه‌‌‌های تمدن ایرانی را در سایتی گرد آوریم.

دومین چیزی که از این کتابفروشی به یادگار با خود بردم، اشتیاقی جدی برای یادگیری خواندن و نوشتن به زبان چینی بود. برایم شکی نمانده بود که این مردم با این پشتکار و عزمی که برای تولید معنا دارند و با این دستاوردی که طی یکی دو نسل بعد از فاجعه‌‌‌ی انقلاب فرهنگی کمونیستی اندوخته‌‌‌اند، در تاریخ جهان نقش مهمی ایفا خواهند کرد و آشنایی بیشتر با فرهنگشان ضرورت دارد.

وقتی از کتابفروشی بیرون آمدیم، ساعت هشت شب بود و هوا تاریک شده بود. سراسر خیابان مشرف به کتابفروشی را با دکه‌‌‌های پارچه‌‌‌ای زیبا و همسانی پوشانده بودند و مردم چیزهای بسیار متنوعی را برای فروش در آنجا عرضه می‌‌‌کردند. از حشرات قالبگیری شده در رزین تا خوراکی و لباس و اسباب و لوازم خانگی. چرخی در خیابان زدیم و برای شام به همان رستورانِ خوبی رفتیم که آخرین ناهارمان را در آن خورده بودیم. بعد از آن که سیر شدیم، تا پاسی از شب در کنار رود لی گردش کردیم. در این میان دو پاگودای تازه‌‌‌ساز و آراسته به چراغها نظرمان را گرفت و مدتی را در کنار آن نشستیم و مردم شاد و بی‌‌‌خیال گردشگر در اطراف رود را نگاه کردیم.

 

 

ادامه مطلب: شنبه 27 تیرماه 1388- 18 جولای 2009- گویی‌‌‌لین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب