سه شنبه , مرداد 2 1403

خاطرات ازلی یک ایران انقلابی

خاطرات ازلی یک ایرانِ انقلابی: یادداشتی درباره ی مرکز و پیرامون

روزنامه‌ی شرق، دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۳، صفحه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ۱۸

 

۱. سال 494 پ.م با سال 1989.م یک وجه اشتراک بنیادین دارد. وجه اشتراکی که مایه غرور دیروز و سرافکندگی امروز ایرانیان بوده است. وجه اشتراکی که بدون فهمیدنش، بسیاری از تصمیم های کلان و خواستهای غایی به اشتباهی کورکورانه تبدیل خواهد شد. درک آنچه که در پایان قرن ششم پیش از میلاد برای نخستین بار رخ داد، و در 1989.م برای چندمین بار تکرار شد، کلید فهم آینده ی ماست.

۲. اواخر قرن ششم پیش از میلاد، زمانی است که ایران به معنای کشوری مستقل، با هویتی متمایز از سایر تمدنها بر پهنه ی گیتی پدیدار شد. همزمان با زایش مفهوم ایران به معنای قلمرویی سیاسی–جغرافیایی، حادثه ای بسیار مهم در تاریخ تمدن رخ داد، که معمولا با لاپوشانی و تحریف نویسندگان غربی، و پیروی چاکرمنشانه ی نویسندگان جهان سومی، نادیده انگاشته شده است.

این حادثه، آن بود که برای نخستین بار، بخش عمده ی قلمرو نویسای زمین، زیر سیطره ی یک نظام سیاسی و اجتماعی واحد قرار گرفت. برای درک ماهیت این رخداد، و اهمیتی که در تاریخ عمومی تمدن بشری داشته است، بد نیست نگاهی بیندازیم به جهان در قرن ششم پ.م ، و مرزبندی قلمروهای فرهنگی در آن زمان.

در تاریخ یاد شده، وضعیت عمومی نظامهای فرنگی در کره ی زمین به این شکل بود:

گرانیگاه خط و نویسایی که آستانه ی حداقلی برای محاسبه پذیری در تاریخ فرهنگ رسمی محسوب می شود، عبارت بود از قلمرو باستانی ایران زمین- آناتولی-سوریه-مصر، که چندین تمدن مهم را با شبکه ای انبوه از اندرکنشها و روابط بینابینی، در خود جای می داد. تمام خطهایی که امروزه در کره ی زمین به کار گرفته می شود  به جز خط چینی از خط فنیقی مشتق شده است که در همین زمان و در همین قلمرو زاده شد.

در آن هنگام، گذشته از این گرانیگاه غول پیکر، دو مرکز مهم فرهنگی دیگر هم در جهان داشته ایم. که به قول توینبی به جهانهایی متفاوت تعلق داشتند. یکی از آنها تمدن نویسای چینی با خط اندیشه نگارش بود، که هنوز جوان و نوپا محسوب می شد، و دیگری تمدن آمریکای مرکزی بود که از نظر پیچیدگی با دو فرهنگ پیشین قابل مقایسه نبود.

رخداد مهمی که در این تاریخ به وقوع پیوست، آن بود که برای نخستین بار امپراتوری ای ظهور کرد که تمام قلمرو نویسای میانی را در یک نظام سیاسی و حقوقی مشترک متحد کرد، و به عبارتی، نخستین دولت جهانی تاریخ را پدید آورد. تنها تلاشهایی که پیش از آن انجام گرفته بود، ماجراجویی های نظامی هیتی ها و آشوریها بود، که از نظر دامنه، پایداری، و کامیابی تنها آزمونهایی شکست خورده محسوب می شد.

نظام سیاسی و حقوقی ای که توانست این مهم را به انجام رساند، امپراتوری هخامنشی بود، و زایش مفهوم ایران و قلمرو سیاسی ایران، نتیجه ی مستقیم این کامیابی است. ایرانیان، توانستند در مدتی بسیار کوتاه، مصر، سوریه، آناتولی، حاشیه ی شرقی اروپا، ایران زمین، میانرودان، بخشهای نویسای هندِ شمالی، و بخش مهمی از آسیای مرکزی را در قالب نظامی پایدار و متمرکز با یکدیگر متحد کنند. الگوی نوآورانه ی حقوق سیاسی که توسط هخامنشیان ابداع شده بود و بر تساهل دینی و برابری و حق مشارکت نظامی همه ی اقوام در امور امپراتوری متکی بود، در ترکیب با شالوده ی اقتصادی بازسازی شده ای که بر تجارت زمین/دریایی و کشاورزی قنات-محور اتکا داشت، نخستین نظم پایدار جهانی را برای مدت دو قرن پدید آورد.

ظهور امپراتوری هخامنشی، صورتبندی مفهوم ایران و ایرانی توسط دیوانسالاری هوشمندِ داریوش بزرگ، و ترکیب آن با دوگانه ی مفهومی راست/دروغ، رخدادی تکان دهنده بود که بازتابهایش را در حاشیه ی امپراتوری ایران باستان می توان بازجست. رخدادی که مهمترین پیامدش، اولین تجربه ی تقسیم جهان به دو بخشِ مرکزی و پیرامونی بود. تا پیش از آن، جهان در چشم مردمان باستانی عبارت بود از قلمروهایی مستقل و گوناگون، که هریک بر مبنای نظمی ویژه و کانون قدرتی خاص و متمایز از بقیه اداره می شد. دربار شاه سارد و پادشاه ماد و امپراتور بابل و فرعون مصر، همگی مراکزی از توزیع قدرت، مشروعیت، و معنا بودند که شکلی از تکثر و تعارض سیاسی و فرهنگی را در افق شاخته شده ی آن روزگار تضمین می کردند. با آمدن هخامنشی ها، تمام این گرانیگاه های متکثر و متعارض به یک مرکز شبه استعلایی قدرت فرو کاسته شد. مرکزی که بر خلاف نظامهای مصری سرزمین-مدار نبود یا مانند امپراتوری آشور با غارت و خونریزی سامان نمی یافت، بلکه شکلی نوپا از مشروعیت و بازیهای برنده –برنده ی عمدتا سیاسی/اقتصادی را در کنار عدم مداخله ی فرهنگی بازتولید می کرد. شکلی که حتی در روایتِ بسیار تحریف شده و تقریبا مضحکِ فیلم اسکندر نیز به صورت چندملیتی بودن ارتش ایران و محترم بودنِ تفاوتهای قومی و نژادی می توان علایمی از آن را بازیافت.

به این ترتیب، برای نخستین بار “یک” مرکزِ پذیرفته شده و جا افتاده –احتمالا در تخت جمشید- برای جهان تعریف شد، و سایر اقلیمها بسته به دوری یا نزدیکی با آن سنجیده شدند. به این ترتیب بود که برخی از اقوام تازه متمدن شده –که خط و نویسایی را در شرق از ایرانیان و در غرب از فنیقی ها گرفته بودند،- به ناگاه خود را در حاشیه ی جهان متمدن یافتند. یکی از قلمروهایی که در این تاریخ خود را در حاشیه یافت، یونان بود.

مرور متون اصلی به جای مانده از آن دوران و نه تفسیرهای جدید غرب محورانه ای که از آنها شده است،- به خوبی نشان می دهد که امپراتوری ایران نقش معیار و سنجه ی اصلی را برای یونانیان باستان بازی می کرده است. از نقش برجسته ی ایران و ایرانی به عنوان دیگری ستایش برانگیز در آثار افلاطون وسنت نظامی اسپارتی گرفته تا خطابه های سیاستمداران آتنی و تاریخ یونانیان، که از پایه در قالب ادعای مخالفت نظامی با ایران صورتبندی شده است.

تحلیل گزاره ها و دیدگاههای نخستین اندیشمندان یونانی، و به ویژه بازخوانی افلاطون و هرودوت برمبنای واسازی الگوی این حاشیه ای شدن، کاری است جذاب و ارزشمند که شاید در آینده وقت و فراغت کافی برای پرداختن بدان فراهم آید. اما آنچه در این نوشتار کوتاه مورد نظر است، پافشاری بر اهمیت لحظه ی خاصی از تاریخ تمدن است که در آن برای نخستین بار مردمان در افق تجربه ی زیسته ی خویش، تنها یک گرانیگاه قدرت سیاسی و اقتصادی را باز یافتند و همه چیز را در ارجاع به این مرجع بازتعریف کردند. به این ترتیب فلاسفه ی یونانی (مانند هراکلیتوس) به این ادعای درست یا غلط که به دربار ایران دعوت شده اند تفاخر می کردند، یا (مانند هرودوت و گزنفون) هویت خویش را با مقاومتهایی واقعی یا خیالی در برابر قدرت نظامی این مرکز تعریف می نمودند. و این در میان متون باستانی مصری و هندی و سغدی و سریانی، تنها مشتی از خرواراست، و تنها برای آن مورد اشاره قرار گرفت که این روزها گویا ارجاع به یونان و یونانیان به دلیل پیشینه تراشی غربیان مقبول تر پنداشته می شود.

به این ترتیب، در سال 494پ.م که ایرانیان دولتشهرهای ثروتمند شمال یونان را فتح کردند و بقیه ی شبه جزیره ی یونان را با وجود مزاحمتهای نظامی کوچک و بزرگنمایی شده ی- گاه و بیگاهشان با بزرگواری ای تقریبا توهین آمیز نادیده انگاشتند، نظمی نوظهور بر جهان نویسای آن روزگار حاکم شد، که خاطره اش برای هزاره های بسیار باقی ماند. تا قرنها بعد، خاطره ی نظم پارسی نقطه ی ارجاعی شد برای امپراتوران رومی و ساسانی و عباسی، که سودای فتح جهان را در سر می پروراندند.

۳. در 1989.م، تاریخ برای چندمین بار تکرار شد. بار دیگر تجربه ی فروپاشی یک نظم جهانی دوقطبی، در اثر زوال یکی از حریفان تکرار شد. تجربه ای که در جریان فروپاشی ساسانیان در برابر رومیان، رومیان در برابر عباسیان، و… بارها تکرار شده بود. این بار، اتحاد جماهیر شوروی بود که در برابر آمریکا و متحدانش جا خالی می کرد، و این بار هم مثل بارهای پیش، چینِ تنومند و غول پیکر نادیده انگاشته می شد تا بازیگرِ فاتح بتواند خود را مرجع غایی نظم نوین جهانی بینگارد.

تجربه ی مندرس شده، دستمالی شده، و تقریبا خسته کننده ی همگرایی مراجع قدرت و اتحادشان در قالب یک مرجع جهانی، با پیچیدگی ای بسیار بسیار بیشتر، و مشروعیت و شمولی بسیار بسیار کمتر از امپراتوری هخامنشی، بار دیگر تکرار شد. اما این بار، جایگاه بازیگران بسیار تغییر کرده بود.

سال 494 پ.م با 1898.م یک تفاوت عمده داشت، و آن هم به جایگاه ایران در شبکه ی روابط بین الملل مربوط می شد. این بار، ایران نه در مرکز، که در حاشیه قرار گرفته بود. ایران انقلابی، ایرانی که منکر ارزشهای سرمایه دارانه و مدرنِ روزگار خود بود، ایرانی که به طور علنی به این گرانیگاه مدعی فتح جهان دشنام می داد و از فاصله ای امن به نمادهای ملی اش، پرچمهایش، و دولتمردانش توهین می کرد، این بار به صورت دیگری منزوی و دور افتاده ای در آمده بود.

تمام نظمهای تمرکزمدار، نیاز به حاشیه ای راستین یا ساختگی دارند تا فاصله ی مرکز خویش با اجزای درونی سیستم خود را در مقایسه با آن بسنجند. تمام ساختارهای قدرت، نیاز به نقاط مقاومتی دارند تا با مبارزه ای مدیریت شده و متعادل با آن، پایداری خود را حفظ کنند. بی دشمن ماندن، خطرناکترین نفرینی است که قدرتهای مدعی را تهدید می کند. از این روست که ما با این حرارت به آمریکا دشنام می دهیم، و از آن روست که نظم جهانی با اصراری چنین ملموس ما را به حاشیه می راند. بقای سیاسی نظم جهانی، که از بقای آن در سطح اقتصادی بسیار شکننده تر و ناپایدارتر است، در گروی دشمن تراشی و دشمن سازی پیروزمندانه است. دشمنی که به عنوان محور شرارت، یک دیگری دوردست و بیگانه و خطرناک باور شود، و در عین حال به سادگی مهارپذیر باشد. از این روست که غرب در تعریف کردنِ چین به عنوان دیگری تا این پایه تردید به خرج می دهد. چین، شاید، به راستی تنها “دیگری” مدعی قدرت جهانی باشد که توانمندی اقتصادی و سیاسی اش می تواند تهدیدی جدی برای سردمداران نظم کنونی جهانی تلقی شود. اما چنین نگرانی ای در باب ایران زمین وجود ندارد. ایران زمینِ تکه پاره، که تاجیکستانش فقیر، افغانستانش اسیرِ تعصب، عراقش ویرانه، و قلمرو مرکزی اش –که بزرگترین قربانی معاصرِ سلاحهای کشتار جمعی است- به این سادگی متهم به ساخت سلاهای هسته ای می شود. از این روست که هجوم نظامی به افغانستانی که طالبانش به رسم بربران رومی شمایل شکنی می کنند و عراقی که رئیس جمهورش شهروندان خود را با بمب شیمیایی نابود می کند، چنین آسان و ساده می نماید.

۴. شادمانی کودکانه از این که ایرانیان در این شطرنج جهانی به بازی گرفته شده اند و تا حد دیگری خطرناکی منزلت یافته اند، به غرور بی تناسبِ یونانیانی می ماند که در 494پ.م خود را دیگری ایران محسوب می کردند. در آن زمان دور، ایران به راستی با دیگری نیرومندی گلاویز بود، و آن قبایل بیابانگردِ سکا و تورانی بود، و یونانیان در این میانه اگر به راستی به بازی گرفته شده باشند، تنها بازی ای تبلیغاتی و مطمئن بوده است. چرا که در نهایت دولتشهرهای پراکنده و کوته نظرشان با سه هزار کماندار پارسی (یعنی دَریک های طلای ایرانی که نشان کماندار بر پشت خود داشت و به صورت رشوه به دولتمردان یونانی داده می شد) به جان یکدیگر افتادند و خود را از میان بردند.

ایران زمین یعنی پهنه ی جغرافیایی محصور در فلات ایران که از نظر نژاد آمیخته، دین، و سابقه ی تاریخی از سرزمینهای همسایه اش متمایز است، – می تواند در این بازی ناباب وارد شود، و نقش “آدمِ بد” در نمایشنامه ی نوشته شده در دیگران را بازی کند. ایرانیان می توانند خوشنود باشند که به خاطر پایداری نظامی و به عبارتی “تروریستی” در برابر نظم غیرعادلانه ی جهانی، چنین منزوی شده اند. اما این راهبرد، در شرایطی که اتحادیه ی اروپا تا مرز بازرگان پیش آمده و خلیج فارس را خلیج عربی خوانده اند، در بهترین حالت اشتباهی سهمگین است.

۵. هنگامی که اسکندر از مقدونیه دولتشهری کوچک در حاشیه ی ایرانِ مرکزی- برخاست، مدعی نظمی بود که به چالش می طلبید. زمانی که اسکندر پیروزمند با دختر شاه ایران ازدواج کرد و لباس ایرانی پوشید و سردارانش را به ازدواج دختران ایرانی در آورد. می کوشید تا نظمی را که به چالش طلبیده است، بفهمد و تصاحب کند. قوبیلای قاآنِ مغول، در آن هنگام که سلطنت بر سرزمین چین را از پدر بزرگ حاشیه نشینِ خویش –چنگیز خان- به ارث برد، چینی آموخت و آیین کنفوسیوسی را فرا گرفت و مشروعیت خویش را با اثبات شایستگی اش به عنوان وارث نظمی کلان، تثبیت کرد.

اینک، این ما، ساکنان ایران زمین، هستیم و تکرار تجربه ای تاریخی. موقعیت حاشیه نشینی ای که به آن فرو افکنده شده ایم، و نابخردانه آن را پذیرفته ایم، شاید اگر با سیاستی رندانه همراه شود، گشایشی برایمان ایجاد کند. رندی ای که جذب محتوای فرهنگ غرب را با واسازی آن، بومی ساختنش را با چشم پوشی از تعصبهای دیرینه، و بازتعریف هویت خویش را با عزل نظر از سرافکندگیها و غرورهای غیرعقلانی همراه سازیم. در جهانی آشوبناک و پویا که مقدونیان و مغولان و تازیان توانستند از موقعیتی حاشیه ای به مرتبه ای تمدن ساز و تعیین کننده در سطح جهانی ارتقا یابند، بی کفایتی ماست اگر بر تخته نردی بیگانه، با تاس دلخواهِ دیگران بازی کنیم.

 

 

ادامه مطلب: دشمن مردم: درباره‌ی مرگ صدام

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب