سه شنبه , مرداد 2 1403

در ستايش شاهنامه

1. حماسه، شاید استخوان هویت ملی باشد. جوامعی بسیار گوناگون با ابعاد و دوا‌م‌هایی بسیار متنوع در هشت هزاره‌ی گذشته بر زمین پدیدار شده‌اند و شماری بسیار بیش‌تر از آن‌ها با تنوع و گسترشی اندک‌تر، پیش از آن نیز وجود داشته‌اند. با این وجود در میان تمام جوامع یک‌جانشین با قدمت هشت‌هزارساله‌شان یا جوامع نویسا با دیرپایی پنج‌هزارساله‌شان، یک رده از منش‌های هویت‌بخش در تمام طول تاریخ‌شان دوام داشته و آن نیز حماسه است. حماسه، شکلی ادبی و ساختاری روایی است که از چند نظر اهمیت دارد:

نخست آن‌که مضمون حماسه بر محور جنگ سازمان یافته است. یعنی کردار جنگاورانی که همواره در تمام جوامع وجود داشته‌اند و شرح دلاوری‌ها و کردارهای بزرگ ایشان، زیربنای معنایی حماسه‌ها را بر می‌سازد.

حماسه به دلیل پیوندی که با مفهوم قدرت عریان و قواعد جنگاوری برقرار می‌سازد، زمینه‌ای مناسب برای پروردن چارچوبی در مورد ابرانسان است. حماسه، کهن‌ترین، کامیاب‌ترین و رایج‌ترین خوشه از منش‌های قدرت‌مدار است.

حماسه از معدود ساختارهای روایی‌ای است که تمام اعضای یک جامعه – کودک و بزرگسال، زن و مرد و فقیر و غنی- می‌توانند در آن سهیم شوند و به همین ترتیب از معدود منش‌هایی است که هم در سطح رسمی و عالی و مرتبط با اقتدار سیاسی و هم در سطح غیررسمی و عامیانه و مردمی، رواجی تمام دارد. این شیوع حماسه در سطوح و لایه‌های مختلف نظام اجتماعی، شاید از آن رو باشد که موضوع حماسه، یعنی کردارهای بزرگ یک جنگجوی بزرگ، الگوی زیربنایی صورت‌بندی مفهوم ابرانسان است و ابرانسان عنصری است که همگان در یک نظام اجتماعی بدان نیاز دارند، از آن سرمشق می‌پذیرند و بر محور آن با هم هویتی مشترک را برمی‌سازند.

از این رو، حماسه با مفهوم هویت جمعی و به‌ویژه هویت ملی پیوندی کامل دارد. بی‌اغراق می‌توان ادعا کرد که تمام هویت‌های ملی شناخته‌شده‌ی قدیمی و جدید بر محور روایت‌هایی استوره‌ای از جنس حماسه استوار شده‌اند و دگردیسی‌شان هم با بازخوانی و بازنویسی این حماسه‌ها همراه بوده است. هویت جمعی به طور عام و هویت ملی به طور خاص با رخدادهایی سرنوشت‌ساز پیوند خورده است که مرزبندی اعضای یک جامعه -یا یک قلمرو جغرافیایی- را از محیط پیرامون‌شان ممکن می‌سازد و این رخدادها معمولا پیامد کردار قهرمانان و پهلوانانی بوده‌اند که نیاکان یا الگوهای اعضای آن جامعه تلقی می‌شوند و نظام ارزشی و هنجارهای اخلاقی حاکم بر آن جامعه را از مجرای صورت‌بندی داستان‌ها و روایت‌هایی پیکربندی می‌کنند. به این ترتیب، حماسه شکلی از روایت است که قواعد اجتماعی، ارزش‌ها و هنجارهای مطلوب را در قالبی زندگینامه‌ای و در شکل یک یا چند زندگینامه‌ی پهلوانی رمزگذاری می‌کند.

سوم آن‌که حماسه به دلیل همین رواج و محبوبیت چشم‌گیرش، با ساختارهای ویژه‌ی زبانی مانند شعر پیوندی مستحکم برقرار می‌کند. تقریبا تمام حماسه‌های بزرگ و موفق یا از ابتدا قالبی شعرگونه داشته‌اند و یا در مقاطعی از تاریخ تحول این منش به شعر و آواز تبدیل شده‌اند. این پیوند حماسه با شعر بدان معناست که در بطن حماسه ارتباطی میان زبان و موسیقی نهفته است و از این رو کنشِ روایت‌کردن حماسه خود به رفتاری هنرمندانه تبدیل می‌شود و تحت قواعد زیبایی‌شناسانه قرار می‌گیرد. گوسان‌های عصر اشکانی، خنیاگران عصر اسلامی، تروبادورهای اسپانیایی و نقالان و شاهنامه‌خوانان نمونه‌هایی از این نمودِ زیبایی‌شناسانه‌ی کنشِ روایتِ حماسه را در قالب نقشی اجتماعی به نمایش می‌گذارند.

چهارم آن‌که حماسه به دلیل نقش کلیدی خویش در پیکربندی هویت جمعی و پیوندی که با شعر و موسیقی دارد، گرانیگاه و جذب‌کننده‌ای تاریخی برای مرزبندی و ساختاربندی زبان هم هست. یعنی یکی از دلایل پایداری و ثبات زبان آن است که متن‌هایی پایه که می‌توانند به‌سادگی محبوب یا به پیچیدگی مقدس باشند، الگوی ارتباطی مردمان را در طول زمان مرزبندی می‌کنند و معیارها و عناصری را در آن تثبیت می‌کنند. حماسه بی‌تردید یکی از مهم‌ترین منش‌هایی است که معمولا به هر دو دلیلِ مقدس و محبوب‌بودن، هم‌چون بسترِ جذب زبان عمل می‌کند و مرزهای آن، عناصر پایه‌ی آن و قواعد زیبایی‌شناختی حاکم بر آن را در طول زمان پایدار و استوار می‌سازد.

تمام تمدن‌های بزرگ و تمام جوامعی که هویت ملی برجسته و کامیابی را در خود پرورده‌اند به حماسه یا حماسه‌هایی تکیه کرده‌اند. در این میان تمدن ایرانی به همراه تمدن هند و چین و روم و مصر، بدان دلیل اهمیت دارد که در زمانی بسیار طولانی که چند هزاره را در بر می‌گیرد، نسخه‌هایی متنوع و گاه رقیب از حماسه‌های ملی را در درون خود پدید آورده است. ایران از جنبه‌ای دیگر در میان این جوامع کهنسال نیز یگانه است و آن هم این که روایت‌های حماسی گوناگون آن، گاه با هم تضاد دارند و ساختار معنایی آن شکلی یکدست و همگن ندارد.

بر این مبنا، تمام تمدن‌های بزرگ و تمام جوامعی که هویت ملی برجسته و کامیابی را در خود پرورده‌اند به حماسه یا حماسه‌هایی تکیه کرده‌اند. در این میان تمدن ایرانی به همراه تمدن هند و چین و روم و مصر، بدان دلیل اهمیت دارد که در زمانی بسیار طولانی که چند هزاره را در بر می‌گیرد، نسخه‌هایی متنوع و گاه رقیب از حماسه‌های ملی را در درون خود پدید آورده است. ایران از جنبه‌ای دیگر در میان این جوامع کهنسال نیز یگانه است و آن هم این که روایت‌های حماسی گوناگون آن، گاه با هم تضاد دارند و ساختار معنایی آن شکلی یکدست و همگن ندارد. ساخت حماسه در تمدن ایرانی، به زیرشاخه‌ها و زیرسیستم‌هایی تقسیم شده است که از این جنبه‌های ویژه است:

الف) شخصیت‌هایی را در بر می‌گیرد که برخی از آن‌ها (مانند اردشیر بابکان) تاریخی هستند و برخی دیگر (مانند رستم) استوره‌ای هستند و برخی دیگر (مثل کوروش- ذوالقرنین) از ترکیب این و آن تشکیل شده‌اند. چنین ساختاری را در حماسه‌های چینی هم به‌خوبی می‌توان دید و روم و هند نیز همتاهایی پرداخته در این مورد دارند.

ب) روایت‌هایی را در بر می‌گیرد که قهرمانان و ضد قهرمانانی مانند ضحاک و جمشید یا کیکاووس و افراسیاب در آن به یک اندازه نیرومند و بزرگ و تاثیرگذار و پرداخت شده هستند. چنین چیزی را به‌ندرت در استوره‌های دیگر تمدن‌ها می‌توان یافت. به عنوان یک قاعده‌ی کلی، همواره قهرمانان از ضدقهرمانان محبوبیت بیش‌تری دارند و به همین دلیل هم با شدت بیش‌تری رمزگذاری می‌شوند و تلنباری از روایت‌ها را در اطراف خود پدید می‌آورند که با روایت‌های مقطعی و زودگذرِ مربوط به دشمنان‌شان – ضدقهرمانان- قابل مقایسه نیست.

پ) روایت‌هایی را در بر می‌گیرد که در ساخت‌های رسمی و “دولتی”ِ اقتدار و مشروعیت می‌گنجند یا با آن مخالفت می‌کنند. مثلا بابک خرم‌دین و بهرام چوبین و مزدک و المقنع و یعقوب لیث و رئیس‌علی دلواری که یاغی و شورشی بودند به همان اندازه مورد احترام هستند که داریوش و کیخسرو و شاه اسماعیل صفوی. این امر جز در تمدنی دیرپا و پهناور مانند چین که سنت حماسی نیرومندی در مورد راهزنان و شورشیان روستایی دارد، در دیگر تمدن‌ها نظیر ندارد.

ت) ارزش‌های اخلاقی و نظام‌هایی از جهان‌بینی را تبلیغ می‌کند که گاه ذاتا با هم تعارض دارند. به عنوان مثال، در متنی یگانه مانند شاهنامه، می‌بینیم که پهلوانان بسته به این‌که مانند سام و زال و رستم به سنت استوره‌های سکایی وابسته باشند یا هم‌چون کیخسرو و بهرام و کیکاووس به سنت شاهنشاهی تعلق داشته باشند از معیارها و هنجارهای اخلاقی گوناگونی پیروی می‌کنند. حتی گاه ممکن است -مانند رستم و اسفندیار یا بابک و افشین- با هم رویارو هم بشوند. چنین ساختاری نیز به نظرم در دیگر تمدن‌ها بی‌نظیر است و معلول تاریخ ویژه‌ای است که بر مردم ایران‌زمین سپری شده است.

فردوسی در قرن چهارم هجری، در حدود سال 1000 میلادی، یعنی زمانی که چهار هزار سال از تاریخ ایران زمین، و 15 قرن از تاریخ کشورِ یگانه‌ی ایران می‌گذشت، شاهنامه را سرود. در زمانی که انبوهی از حماسه‌های قومی باقی‌مانده از آن دورانِ پیش از یگانگی در گوشه و کنار وجود داشت و با انبوهی از روایت‌های حماسی ملی آفریده شده در 15 قرن پیش از فردوسی ترکیب شده بود. به این ترتیب، شاهنامه روایتی حماسی است که درست مانند دیگر روایت‌های حماسی از مضمون و ساختار و ویژگی‌های ادبی ویژه‌ای برخوردار است و از نظر کارکردی هم با توانی نامعمول، هویت ملی ایرانیانِ پس از خود را تعیین کرده است. با این وجود، بی‌سابقه نبوده و در ابتدای عمر یک تمدن هم قرار نداشته‌است، بلکه با اتکا بر حماسه‌های کهن‌تر و در یک پنجمِ آخرِ تاریخ این تمدن برساخته شده است.

با توجه به فراگیربودنِ “پدیده‌ی حماسه” و تنوع چشم‌گیری که بر این سبک ادبی حاکم است، دور از انتظار نیست که اعضای هر تمدن و مردمان وابسته به هر ملیت، حماسه‌های ملی خویش را بزرگ بدارند و آن را بستایند و یگانه و برترش بدانند. در این میان اما، تنها محک و معیاری که شاید بتواند در میان این ادعاهای موازی برای بزرگداشت روایت‌های متعلق به خویشتن داوری کند، محکی بیرونی و “سخت” است که رسیدگی‌پذیر باشد و در حد امکان از معیارهای سلیقه‌ای و زیبایی‌شناختی فاصله بگیرد. چراکه این معیار دوم چندان قابل بحث و توافق نیست و هرکس می‌تواند در آن باره هر نظری داشته باشد و آن را نیز مصون از نقد بداند. این به‌ویژه با این عامل تشدید می‌شود که افراد متعلق به هر تمدن یا بر حماسه‌های تمدنهای دیگر تسلط ندارند و یا با محتوای آن ارتباط چندانی برقرار نمی‌کنند و بدان دلبستگی و تعلق خاطر ندارند.

نگارنده که در گام نخست به شکلی ارثی و در دومین گام دیگر با الگویی انتخابی هویت ایرانی را برگرفته و برگزیده است، طبعا بدان تمایل دارد که بزرگ‌ترین حماسه‌ی ملی ایرانی -یعنی شاهنامه- را برتر از حماسه‌های دیگر تمدن‌ها تلقی کند. این تمایل – که بی‌تردید در سطح زیبایی‌شناختی و سلیقه‌ای وجود دارد،- هنگامی قابل طرح و بحث خواهد بود که با معیارهایی رسیدگی‌پذیر از آن نوعی که گفتیم، همراه شود و این متن به همین دلیل نوشته شده است. دعوی این نوشتار آن است که شاهنامه در میان حماسه‌های پدیدآمده در تمدن‌های انسانی، جایگاهی ویژه دارد و سراینده‌اش فردوسی نیز شایستگی آن را دارد که از موقعیتی ممتاز و برتر از حماسه‌پردازان دیگر برخوردار شود. این ادعا، اما برای آن‌که از مرتبه‌ی اظهار نظری ناشی از تعصب ملی یا علایق سلیقه‌شناسانه رها شود، نیازمند شواهدی روشن و معیارهایی عام برای مقایسه‌ی حماسه‌های تمدن‌های گوناگون با هم است؛ معیارهایی که از نظریه‌ی نگارنده در مورد پویایی فرهنگ (نظریه‌ی منش‌ها) استخراج شده‌اند و خواهم کوشید دراین نوشتار معرفی‌شان کنم  و در اثبات سخن خویش از آن بهره گیرم.

2. شاهنامه و فردوسی از چند نظر به دلایل تاریخی ویژه هستند و در الگوی عامِ حاکم بر حماسه‌های عادی نمی‌گنجند. شاید برای آن‌که بتوانیم دیگر معیارها را دقیق‌تر دریابیم، بهتر باشد ابتدا این متغیرهای متمایزکننده‌ی شاهنامه از دیگر متونِ مشابه را مرور کنیم.

شاهنامه بر خلاف حماسه‌های بزرگ ملی دیگر در ابتدای زایش یک تمدن پدید نیامده است و این بزرگ‌ترین وجه تمایز آن با دیگر حماسه‌های هویت‌سازِ ملی است. حماسه‌هایی مانند اِدا، رامایانا، بهاگاوادگیتا، ایلیاد و ادیسه همه در زمانی پدیدار شدند که تمدن‌های معرف ایشان هنوز درست صورت‌بندی نشده بود. به همین دلیل هم دوران تاریخی نگارش حماسه‌های بزرگ معمولا در تاریکی زمان‌های پیشاتاریخی و پیشانویسایی تمدن‌های میزبان‌شان پنهان شده است و نام نگارنده یا نگارندگان‌شان نامشخص است. تمدن هندی، قرن‌ها پس از نگارش مهابهاراتا ظهور کرد و یونانیان قرن‌ها پس از ایلیاد و ادیسه به شکلی بسیار ابتدایی از هویت قومی و زبانی دست یافتند. شکل نخستین مهابهاراتا احتمالا در قرن ششم یا پنجم پ.م سروده شده‌است و این حدود دو قرن پیش از آن است که خاندان موراویا نخستین دودمان هندی را در شمال غربی آن سرزمین – در واقع به عنوان بخشی از سپهر فروپاشیده‌ی هخامنشی- پدید آورد و هویتی مستقل از ایرانیان را به هندیان منسوب سازد. هُمر نیز ایلیاد را در حدود قرن هفتم و هشتم پ.م سرود و ادیسه نیز تا یک قرن بعد بر همین اساس سروده شد و این در حالی است که نخستین متون نشانگر هویت زبانی و جمعی یونانیان به نویسندگان میلتوس و هرودوت بازمی‌گردد که سه یا چهار قرن بعد می‌زیستند. به عبارت دیگر، حماسه در حالت عادی رخدادهای منتهی به هویت‌یابی اجتماعی نوپا را در لحظه‌ی رخ‌دادن این اتفاق‌ها یا دست‌کم به فاصله‌ای اندک -و دست بالا چندقرنه- نسبت به آن روایت می‌کنند.

شاهنامه به دلیل پیوندِ محکم و استواری که با سراینده‌اش دارد نیز در میان دیگر حماسه‌ها شاخص است.

این در حالی است که شاهنامه در زمانی سروده شد که ساکنان ایران‌زمین، برای مدت 15 قرن پیش از آن از نظر سیاسی یکپارچه شده بودند و تازه 25 قرن پیش از آن نیز به صورت دولت‌هایی رقیب با شهرنشینی و نویسایی در کنار هم زیسته بودند. یعنی اگر آغازگاه تاریخ ایران‌زمین را در ابتدای هزاره‌ی سوم پ.م قرار دهیم که نقطه‌ی شروع نویسایی و شهرنشینی در ایلام و میان‌رودان و دره‌ی سند است، خواهیم دید که تدوین شاهنامه در میانه‌ی عمر این تمدن و نه در ابتدای آن صورت گرفته است. تاریخ مدون و نوشته‌شده‌ی مردم ایران‌زمین از هزاره‌ی سوم پ.م تا زمان حال،  در کل پنج هزار سال را در بر می‌گیرد. برای نیمی از این دوران، مردم ایران‌زمین در قالب تمدن‌هایی پراکنده و دولت‌هایی همسایه در کنار هم می‌زیستند و شبکه‌ای پیوسته و یکدست از ترابری‌های نظامی، تبادلات فرهنگی و فنی و روابط تجاری و دینی را تشکیل می‌دادند. شواهد بسیاری در مورد حماسه‌های تدوین‌شده در این دولت‌های همسایه و وام‌گیری‌های فشرده‌ی میان‌شان وجود دارد که نسخه‌های مربوط به جنوب غربی ایران‌زمین – به دلیل کاوش‌های بیش‌تر باستان‌شناسان در آن منطقه- شهرت بیش‌تری دارند.

از قرن ششم پ.م به بعد، ایران‌زمین در قالب یک کشور یگانه متحد شد و از آن به بعد دوره‌هایی از اتحاد و تجزیه را از سر گذراند که هم‌چون امواجی سیاسی بر بدنه‌ی فرهنگی ایرانیان حرکت می‌کرد، اما هسته‌ی معنایی این فرهنگ و هویت‌های قومی متصل بدان را چندان دگرگون نمی‌ساخت. شاهنامه در نیمه‌ی این نیمه‌ی دوم پرداخته شده است. فردوسی در قرن چهارم هجری، در حدود سال 1000 میلادی، یعنی زمانی که چهار هزار سال از تاریخ ایران‌زمین، و 15 قرن از تاریخ کشورِ یگانه‌ی ایران می‌گذشت، شاهنامه را سرود. در زمانی که انبوهی از حماسه‌های قومی باقی‌مانده از آن دورانِ پیش از یگانگی در گوشه و کنار وجود داشت و با انبوهی از روایت‌های حماسی ملی آفریده شده در 15 قرن پیش از فردوسی ترکیب شده بود. به این ترتیب، شاهنامه روایتی حماسی است که درست مانند دیگر روایت‌های حماسی از مضمون و ساختار و ویژگی‌های ادبی ویژه‌ای برخوردار است و از نظر کارکردی هم با توانی نامعمول، هویت ملی ایرانیانِ پس از خود را تعیین کرده است. با این وجود، بی‌سابقه نبوده و در ابتدای عمر یک تمدن هم قرار نداشته‌است، بلکه با اتکا بر حماسه‌های کهن‌تر و در یک پنجمِ آخرِ تاریخ این تمدن برساخته شده است.

دیررس‌بودنِ شاهنامه بدان معناست که محتوای آن گذشته از خلاقیت شگرفی که فردوسی در پرداخت آن به کار بسته است، بر مبنای حماسه‌های کهن‌تر استوار بوده است که برخی از آن‌ها -مانند داستان زریر و بستور و زرتشت- در زمان زندگی شاعر بیش از دو هزار سال قدمت داشته‌اند. فردوسی ماجراهایی را روایت نمی‌کرد که به چند قرن پیش از او مربوط باشند یا وقوع‌شان در خاطره‌ی مردم باقی مانده باشد. او در همان هنگام که به آفرینش شاهنامه دست برد، روایت‌هایی را در اختیار داشت که در همان لحظه چندین هزار سال قدمت داشتند و به دوران‌هایی بسیار دور بازمی‌گشتند.

گذشته از این و بر همین اساس، محتوای شاهنامه روایتی ترکیبی است و به خزانه‌ای معنایی می‌ماند که فردوسی کوشیده‌است تا تمام روایت‌های حماسی پیش از خود را در آن بینبارَد. روایت‌هایی که خاستگاه‌ها، محتواها و شرایط ظهوری متفاوت داشته‌اند و به مقاطع تاریخی گوناگونی هم تعلق داشته‌اند. فردوسی دست‌کم دو رده‌ی متفاوت از روایت‌های دینی و ملی را و دو سبک مختلف از داستان‌های پهلوانی سکایی و تاریخ‌های دولتی شاهنشاهی را با هم ترکیب کرده است و به دستاوردی یگانه و منسجم رسیده است که نظیری برایش در دیگر حماسه‌ها نمی‌توان یافت.

3. ویژگی دیگر شاهنامه، آن است که بر خلاف دیگر حماسه‌های کهن و تا حدودی شبیه به حماسه‌های مدرن (مانند سوپرمن و ارباب حلقه‌ها)، آفریننده‌ای یکتا، مشخص و تاریخی دارد؛ یعنی ما با قطعیت زیادی می‌دانیم که شاهنامه را حکیمی دهقان به نام فردوسی در فاصله‌ی 370 تا حدود 405 هجری سروده است و این گذشته از بیت‌های الحاقی بدان است که همواره با اعتبار ارتباط‌شان با فردوسی بازنویسی و بازخوانی می‌شده‌اند و هم از نظر محتوا و هم ساختار باید افزوده‌هایی بر روایت سترگ او دانسته شوند. این نکته که کل شاهنامه توسط یک تن سروده شده‌است، به‌تنهایی کافی است تا آن را از دیگر حماسه‌های بزرگ متمایز سازد. در میان حماسه‌های بزرگ، می‌دانیم که رامایانا را کسی به نام والمیکی در قرن چهارم تا دوم پ.م – هم‌زمان با شکل‌گیری نخستین دودمان‌های هندی- سروده است. ایلیاد نیز به ظاهر سروده یک تن است که باید همان هومر افسانه‌ای باشد. با این وجود ساختار این هر دو افسانه در طول زمان بسیار دگرگون شده‌اند. ایلیاد با ادیسه و مجموعه‌ای از متون هومری جدیدتر ترکیب شده است و تنها در پیوند با آن‌ها هم‌چون حماسه‌ای هویت‌ساز عمل کرده است و رامایانا نیز با اثر سترگ‌تری مانند مهابهاراتا پیوند خورده و بخش‌هایی بسیار از نویسندگانی ناشناخته به‌تدریج بر آن افزوده شده است. این افزوده‌ها با ابیات الحاقی به شاهنامه قابل مقایسه نیستند؛ چراکه این ابیات الحاقی تنها هم‌چون توضیح یا شاخ و برگ دادن به داستان‌های شاهنامه عمل می‌کنند، اما محتوای مرکزی آن را دگرگون نمی‌کنند. اگر روزی بتوانیم تمام این ابیات افزوده را بشناسیم و آن‌ها را حذف کنیم، خواهیم دید که استخوان‌بندی مرکزی شاهنامه و بخش‌های هویت‌ساز آن – که بر اساس ارجاع‌های خود فردوسی در متن قابل تشخیص هستند، – همه توسط فردوسی آفریده شده‌اند. این در حالی است که ایلیاد – که آن نیز ابیات الحاقی فراوانی دارد- به‌تنهایی روایتی چندان منسجم نیست و بدون ادیسه و دیگر متونِ سروده‌شده توسط تراژدی‌نویسان، تنها بخشی بسیار تنک‌مایه از استوره‌های یونانی را پوشش می‌دهد.

در مورد‌ رامایانا هم چنین سخنی را می‌توان تکرار کرد؛ داستان جنگ‌های راما که در این متن با آب و تاب بسیار تعریف شده‌است، تنها در پیوند با منظومه‌ی عظیم مهابهاراتا تکمیل می‌شود و به‌تنهایی از نظر روایی برای تولید هویتی ملی بسنده نیست. اما شاهنامه متنی است که به‌تنهایی چنین کارکردی را بر عهده می‌گیرد و این کار را با چندان قدرتی انجام می‌دهد که در هزار سال گذشته بخش مهمی از حماسه‌های قدیمی‌تر یا متفاوت را از میدان به در کرده است. چنان که امروز جز متخصصان فن کسی یادگار زریران را نخوانده است و گرشاسپ‌نامه‌ی اسدی‌طوسی را جز ادیبان نمی‌شناسند. اما هر ایرانی چند بیتی از شاهنامه را در ذهن دارد و بخش مهمی از داستان‌های آن را می‌داند.

شاهنامه از این نظر نیز ویژه است که ارتباطی با اقتدار سیاسی و نیروهای حاکم بر جامعه ندارد. این ویژگی به‌تنهایی کافی است تا آن را از تمام حماسه‌های بزرگ دیگر متمایز کند.

این‌ها همه در حالی است که قاعده‌ی عمومی در مورد حماسه‌های کهن آن است که نویسنده‌شان معلوم نباشد و این از سویی به دلیل قدمت زیاد این متون و از سوی دیگر به دلیل سروده‌شدنِ تدریجی و افزوده‌شدن نسل به نسل بر آن است. به این دلیل هم مهابهاراتا، انوماالیش، گیلگمش و بئوولف که در زمانی توسط کاتبان و دبیرانی بازنویسی شدند، در زمانی بسیار دورتر توسط فرد یا افرادی ناشناخته سروده شده بودند.

به این ترتیب، شاهنامه به دلیل پیوندِ محکم و استواری که با سراینده‌اش دارد نیز در میان دیگر حماسه‌ها شاخص است.

4. شاهنامه از این نظر نیز ویژه است که ارتباطی با اقتدار سیاسی و نیروهای حاکم بر جامعه ندارد. این ویژگی به‌تنهایی کافی است تا آن را از تمام حماسه‌های بزرگ دیگر متمایز کند.

این در حالی است که شاهنامه از ابتدای کار در تعارض و تقابل با نیروهای مستقر سیاسی خلق شد و در زمینه‌ای از دشمنی و مقاومت سیاسی و مبارزه‌ی دولتی بود که باقی ماند. افسانه‌های مربوط به سرایش شاهنامه با شرح درگیری فردوسی و سلطان محمود غزنوی آغاز می‌شود و از مجرای کشمکش‌های بسیار تا به امروز تداوم می‌یابد. شاهنامه هرگز متنی رام و سودمند برای حکومت‌های مسلط بر ایران نبوده است.

تمام حماسه‌هایی که می‌شناسیم، رخدادهایی را در چارچوبی هنجارساز روایت می‌کرده‌اند و به این ترتیب با سازمان‌بندی مفهوم هویت جمعی، کارکردی وحدت‌بخش و در نتیجه سیاسی را بر عهده می‌گرفته‌اند. تمام روایت‌های حماسی در جوامع میزبان خود به عنوان متنی رسمی و درباری مشروعیت یافتند و به نوبه‌ی خود نظام معنایی تثبیت‌کننده‌ی آن دربارها و ساختارهای دولتی را نیز دوام و قوام بخشیدند. متون هومری تا زمان افلاطون به عنوان متون محوری ضروری برای آموزش کودکان اشرافی در یونان مورد استفاده قرار می‌گرفتند. افلاطون در کتاب جمهور بدان دلیل که معتقد بود نباید این اشعار را به کودکان آموزاند، نگرشی انقلابی را به نظام آموزشی یونانی معرفی کرد و این چیزی بود که از سوی پیشگامان دموکراسی یونانی -از جمله پیسیستراتوس که امر به گردآوری آثار هومر داد- پذیرفتنی نبود.

مهابهاراتا و به‌ویژه بخشِ اندرزگونه‌ی آن که بهاگاوادگیتا نام دارد، از دورترین روزگاران تا قرن بیستم بخش اصلی آموزش کودکان طبقه‌ی بالا را در هند تشکیل می‌داد و ادا نیز در دربارهای وایکینگ‌ها چنین نقشی را بر عهده داشت. در مورد استوره‌های حماسی کهن‌تر نیز می‌توان همین الگو را پذیرفت؛ کامل‌ترین نسخه‌ی گیلگمش از کتابخانه‌ی سلطنتی آشوربانیپال به دست آمده است و نگارنده و گردآورنده‌ی آن دبیری درباری بوده‌است و حماسه‌ی اَتراهَسی را نیز در دربار حمورابی نوشتند و تکثیر کردند.

این در حالی است که شاهنامه از ابتدای کار در تعارض و تقابل با نیروهای مستقر سیاسی خلق شد و در زمینه‌ای از دشمنی و مقاومت سیاسی و مبارزه‌ی دولتی بود که باقی ماند. افسانه‌های مربوط به سرایش شاهنامه با شرح درگیری فردوسی و سلطان محمود غزنوی آغاز می‌شود و از مجرای کشمکش‌های بسیار تا به امروز تداوم می‌یابد. شاهنامه هرگز متنی رام و سودمند برای حکومت‌های مسلط بر ایران نبوده است.

درگیری فردوسی با دربار غزنوی بر خلاف باور رایج و مرسوم در متون قدیمی بر سر پول نبوده است. فردوسی بر اساس سخن خویش، نظم شاهنامه را در حدود 370 هجری آغاز کرد و در این هنگام هنوز سلطان محمود کودکی هشت ساله بود. او در 54 سالگی یعنی در سال 384 هجری نخستین دوره‌ی نظم شاهنامه را به پایان برد و این را در زمانی انجام داد که سلطان محمود هنوز 22 سال بیش‌تر نداشت و سردار جوانی در ارتش پدرش سبکتکین بود و نه خودش و نه پدرش در خراسان اقتداری نداشتند.

نخستین روایتی که از سرایش شاهنامه در دست داریم به کتاب چهارمقاله‌ی نظامی عروضی مربوط می‌شود که در آن داستان کشمکش فردوسی و سلطان محمود را و چگونگی هجوشدنِ سلطان را با آب و تاب آورده است و زیربنایی برای افسانه‌های بعدی شده است.

پژوهش‌های جدید نشان می‌دهد که درگیری فردوسی با دربار غزنوی بر خلاف باور رایج و مرسوم در متون قدیمی بر سر پول نبوده است. فردوسی بر اساس سخن خویش، نظم شاهنامه را در حدود 370 هجری آغاز کرد و در این هنگام هنوز سلطان محمود کودکی هشت ساله بود. او در 54 سالگی یعنی در سال 384 هجری نخستین دوره‌ی نظم شاهنامه را به پایان برد و این را در زمانی انجام داد که سلطان محمود هنوز 22 سال بیش‌تر نداشت و سردار جوانی در ارتش پدرش سبکتکین بود و نه خودش و نه پدرش در خراسان اقتداری نداشتند. در واقع این پدر و پسر برای نخستین بار در اواخر همین سال به دعوت نوح بن منصور سامانی به رهبری سپاهی از ترکان غزنوی به خراسان آمدند تا با امیران ترکِ خاندان سیمجور که به سرکشی پرداخته بودند، بجنگند. فردوسی در واقع تا سال 395 قصد نداشت اثر سترگ خود را به دربار غزنه بفرستد.

سخن را نگه داشتم تا سال بیست                 بدان تا سزاوار این گنج کیست

تازه در این هنگام بود که بنا به فقر و تنگدستی‌ای که در سنین پیری گریبانگیرش شده بود، اندرز دقیقی و حامیان قدیمی خود را به یاد آورد و قصد کرد تا شاهنامه را به دربار غزنه بفرستد. آن‌گاه او پنج یا شش سال را صرف بازنویسی شاهنامه کرد و در گوشه و کنار آن مدح‌هایی برای سلطان محمود نوشت و بیت‌هایی را برای خوشامد ترکان که سنی بودند، بدان افزود و تازه در حدود 400 هجری بود که آن را به غزنه فرستاد. احتمالا این کار را با واسطه‌ای انجام داده بوده و خودش به دربار نرفته‌است و از این روست که در شاهنامه بارها از بدگویان و حسودانی سخن می‌گوید که نام‌شان معلوم نیست، اما در دربار بر ضد او توطئه می‌کرده‌اند.

در هر حال سببِ بی‌توجهی محمود به شاهنامه، شاید به سادگی بدگویی دشمنان فردوسی نبوده باشد. خودِ محمود شاهی نبود که محتوا و ساختار شاهنامه چندان برای خوشایند باشد. او شاهی ترک‌نژاد بود که زبان فارسی را در حد محاوره آموخته بود و در دربارش به ترکی سخن می‌گفتند. پس از مرگ پدرش، بر برادرش که ولیعهد قانونی سبکتکین بود حمله برده بود و او را شکست داده و به این ترتیب تاج و تخت را به دست آورده بود. آن هم بعد از آن‌که بر ولی‌نعمت قدیمی خویش، یعنی آخرین شاه سامانی شوریده بود و او را شکست داده بود. به این ترتیب، او ترکی بود که پدرش غلام بود و حق حکومت را هم از برادرش و هم از شاهان سامانی به زور ستانده بود. دشمنانش امیران سامانی بودند که نسب خود را به شاهان ساسانی و کیانی می‌رساندند و آل بویه که از سویی شیعه و از سوی دیگر مدعی احیای شاهنشاهی ایرانیان بودند.

به این ترتیب، از نظر محتوایی، محمود غزنوی دقیقا در جایگاه تورانیانی قرار می‌گرفت که تاخت و تازشان در ایران و حکومت ستمگرانه‌شان بر این سرزمین در شاهنامه نکوهیده شده است. استوره‌های موجود در مورد کشمکش‌های ایرانیان با اقوام بیابانگرد آسیای میانه، پیش از تدوین شاهنامه نیز در میان مردم این منطقه رواجی کامل داشت. چنان‌که قبایلی از ترکان که فرهنگ ایرانی را پذیرفته بودند و به تعبیری ایرانی شده بودند، خود را با تورانیان همانند می‌دانستند و خود را نواده‌ی پهلوانان تورانی می‌دانستند. در حالی‌که می‌دانیم تورانیان در واقع سکاها و ایرانیانی رمه‌دار و کوچگرد بودند که از دیرباز تا اواخر عصر اشکانی در مرزهای شرقی ایران زندگی می‌کردند و نژاد و زبانی ایرانی داشتند. با این وجود، نخستین دولت ترکِ تشکیل‌شده در شرق ایران‌زمین که کمی پیش از ظهور سلطان محمود پدیدار شد، به قبایل قراخانی مربوط می‌شد که رهبرشان بغراخان خود را نواده‌ی افراسیاب می‌دانست و دولت خود را “آل افراسیاب” نام نهاده بود.

بی‌توجهی محمود به شاهنامه، شاید به سادگی بدگویی دشمنان فردوسی نبوده باشد. خودِ محمود شاهی نبود که محتوا و ساختار شاهنامه چندان برای خوشایند باشد. او شاهی ترک‌نژاد بود که زبان فارسی را در حد محاوره آموخته بود و در دربارش به ترکی سخن می‌گفتند. پس از مرگ پدرش، بر برادرش که ولیعهد قانونی سبکتکین بود حمله برده بود و او را شکست داده و به این ترتیب تاج و تخت را به دست آورده بود. آن هم بعد از آن‌که بر ولی‌نعمت قدیمی خویش، یعنی آخرین شاه سامانی شوریده بود و او را شکست داده بود. به این ترتیب، او ترکی بود که پدرش غلام بود و حق حکومت را هم از برادرش و هم از شاهان سامانی به زور ستانده بود. دشمنانش امیران سامانی بودند که نسب خود را به شاهان ساسانی و کیانی می‌رساندند و آل بویه که از سویی شیعه و از سوی دیگر مدعی احیای شاهنشاهی ایرانیان بودند.

به این ترتیب، این نکته که سلطان محمود از محتوای شاهنامه خوشش نیامده و تاکید بر دلاوری‌های رستم را در مقابله با تورانیان ناخوش داشته است، نیاز چندانی به بدگویی حسودان نداشته است و هرکس که می‌توانسته سلطان را به محتوای شاهنامه آگاه کند، به این هدف دست می‌یافته است.

در ضمن، سلطان محمود با وجود آن‌که در ابتدای کار نقش سیاسی خود را به صورت یکی از همان ترکانِ ایرانی‌شده آغاز کرد و وزیری دانشمند هم‌چون اسفراینی را به صدارت برکشید و دیوان‌ها را از تازی به فارسی بازگرداند، اما به‌زودی دریافت که در برابر حکومت‌های رقیبی مانند صفاریان و سامانیان و آل بویه که همگی ادعای احیای شاهنشاهی کهن ایرانی را داشتند و نژاد و تباری ایرانی نیز داشتند، بختی برای رقابت ندارد. از این رو در حدود سال 400 هجری، یعنی همان زمانی که فردوسی از بخت واژگون تصمیم گرفته بود شاهنامه را به دربارش بفرستد، چرخشی را در سیاست خود نشان داد و اسفراینی را عزل کرد و بعد به قتلش رساند و میمندی را به وزارت برگزید که زاده‌ی غزنه بود و به ادبیات و زبان عربی بیش‌تر تمایل داشت و سنی متعصبی بود که شاه را به اتحاد با خلیفه‌ی عباسی تشویق می‌کرد. به این ترتیب، دیوان‌ها بار دیگر به تازی نگاشته شد و سلطان محمود “انگشت در دهان کرده بود و قرمطی می‌جست”.

کافی است به اشعارِ شاعرانِ دربارِ محمود که در آن به پهلوانان شاهنامه‌ای اشاره شده‌است، بنگریم تا واکنش نظام حکومتی را به این استوره‌ی سترگ ببینیم.

در این حال و هوا بود که شاهنامه به دربار غزنه رسید و طبیعی بود که شاه محمود کشورگشای، محتوای آن را خوش ندارد و به دهقان خردمند و تنگدست کمکی نکند. به این ترتیب، از همان آغاز، برخوردِ شاهنامه به عنوان منشی جاری در نظام ارتباطی مردمان، در اصطکاک با دربار و اقتدار سیاسی مستقر قرار گرفت. از اشاره‌های شاعران دربار محمود – به‌ویژه عنصری و فرخی- به‌روشنی برمی‌آید که شاعران درباری و اشراف غزنوی از فراگیرشدنِ شاهنامه دل خوشی نداشته‌اند و به‌ویژه می‌کوشیده‌اند تا با بزرگ‌نمایی دلاوری‌های شاه غزنوی، آوازه‌ی رستم را که در همان زمان و با سرعتی خیره‌کننده در میان مردم منتشر می‌شد، بی‌اثر سازند. خودِ این نکته که فردوسی آفریننده‌ی افسانه‌ای بوده‌است که مردم در زمان حیاتش در دامنه‌ی جغرافیایی چنین گسترده‌ای به آن دلبستگی داشته‌اند و شاعران درباری نسبت بدان واکنش نشان می‌داده‌اند، خبر از نیرومندی این منش می‌دهد.

کافی است به اشعارِ شاعرانِ دربارِ محمود که در آن به پهلوانان شاهنامه‌ای اشاره شده‌است، بنگریم تا واکنش نظام حکومتی را به این استوره‌ی سترگ ببینیم. مثال‌ها در این مورد فراوان هستند. تنها به عنوان یک نمونه می‌توان به فرخی اشاره کرد که در مدح محمود غزنوی می‌گوید:

شجاعت تو همی بسترد ز دفترها                 حدیث رستم دستان و سام سوار

ز مردی آنچه تو کردی به اندک سال              به سال‌های فراوان نکرد رستم زر

تا جنگ بندگانش بدیدند دمان                 کس در جهان نبرد نام روستم

ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد                 کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟

گفتا چند دگر به جهان هیچ شه بود؟                  گفتم ز من مپرس به شهنامه کن نگاه

گفتا که شاهنامه دروغ است سر به سر             گفتم تو راست گیر و دروغ از میان بکاه

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد                 شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

5. از آن‌چه که در بند پیش گذشت، برمی‌آید که محتوای شاهنامه نیز باید ارتباط خاصی با قدرت‌های مستقر برقرار کرده باشد. رابطه‌ای متمایز با آن‌چه متونِ دیگرِ هم‌دوره‌اش از آن برخوردار بودند. به‌راستی اگر شاهنامه به دقت خوانده شود، به‌روشنی نشانه‌های استقلال از نیروهای سیاسی مستقر در زمانه‌اش را نمایش می‌دهد. شاهنامه از نظر محتوا به بازگویی تاریخ کهن ایران می‌پرداخت و جسورانه این تاریخ را تنها تا ظهور اسلام ادامه می‌داد. شاهنامه پس از شکست‌خوردن یزدگرد سوم به پایان می‌رسد و گویی فردوسی نام شاه را تنها برای حاکمان ایرانی پیش از اسلام شایسته می‌دانسته است. این شیوه از نگارش تاریخ شاهان ایرانی در تقابل کامل با مورخانِ آن عهد قرار می‌گیرد که نوشتن تاریخ ایران را از دوران‌های استوره‌ای سامی یا آریایی آغاز می‌کردند و پس از شرح حال شاهان کهن ایرانی، تاریخ رخدادها را تا زمان خویش روایت می‌کرده‌اند. حتی مورخانی مانند طبری که از نظر حال و هوا و شاید انگیزه با فردوسی پیوند داشته‌ا‌ند نیز بر همین سبک و سیاق پیش رفته بودند. بنابراین متن فردوسی که بازنویسی منظوم و هنرمندانه و در بیش‌تر موارد بسیار وفادارانه و عالمانه‌ی تاریخ باستانی ایران بوده‌است، به دلیل نپرداختن به سه چهار قرنِ پیش از فردوسی – که قاعدتا مورد نظر نیروهای سیاسی خواهان مشروعیت بوده‌است،- از دیگر متونِ مشابه متمایز است.

اگر شاهنامه به دقت خوانده شود، به‌روشنی نشانه‌های استقلال از نیروهای سیاسی مستقر در زمانه‌اش را نمایش می‌دهد. شاهنامه از نظر محتوا به بازگویی تاریخ کهن ایران می‌پرداخت و جسورانه این تاریخ را تنها تا ظهور اسلام ادامه می‌داد.

گذشته از این، فردوسی خود نیز با دقتی بسیار، نشانه‌ها و علایمِ هر نوع وابستگی متن خویش به نیروهای سیاسی مستقر را از شاهنامه زدوده است. ستایش محمود غزنوی، تنها در پنج شش نقطه از شاهنامه، – در آن نقاطی که یک جلد پایان می‌یافته‌است و جلدی دیگر آغاز می‌شده است،- ذکر شده است. این هم به‌روشنی برای آن بوده‌است که وقتی در دربار محمود، شاه یا اطرافیانش کتاب را می‌گشایند، به ابیاتی در مدح محمود برخورد کنند و خواسته‌ی مالی او را برآورده کنند. در عین حال، حتی در این ابیات پراکنده و آشکارا الحاقی نیز، لحن چاپلوسانه‌ی مرسوم در دربارها غایب است. فردوسی حتی در این سی چهل بیتی که در گوشه و کنار شاهنامه افزوده‌ و نیاز خویش را تلویحا بیان کرده، از مدح اغراق‌آمیز شاه خودداری کرده‌است و لحنش بیش‌تر به استادی فرهیخته می‌ماند که دارد به شاگردی نوپا و سرکش اندرز می‌دهد:

چنین گفت نوشیروانِ قباد                که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه               ستاره نخواند ورا نیز شاه!

و در پایان داستان مهبود و نوشیروان که بار دیگر حرف از مدح محمود پیش می‌آید، به این بیت برمی‌خوریم:

تن خویش را شاه بیدادگر                نیارد جز از گور و نفرین به بر

بدیهی است که این ابیات در بافت زبانی و ادبی آن دوران چندان به مدح و ثنا نمی‌مانند و اگر هم محمود شاهنامه را خوانده باشد در این بخش‌های افزوده چیزی باب طبع خویش نمی‌یافته است.

6. شاهنامه را اگر از نظر محتوا بنگریم، از نظر نوع ارتباطش با مفاهیم قدسی نیز یگانه جلوه خواهد کرد. حماسه در کل، روایتی است استوره‌ای و افسانه‌آمیز که در زمینه‌ای از رخدادهای آسمانی و جادویی ظهور می‌کند و کارِ بازافسون‌سازی جهان را به انجام می‌رساند. از این روست که حماسه‌ها در کل تمدن‌های شناخته شده، از نظر بافت و ساختار اشار‌ه‌ها و ارجاعات‌شان به امور قدسی وضعیتی محافظ‌ه‌کار دارند. نقطه‌ی ارجاع حماسه، گذشته‌های دوری است که رخدادهای بزرگ و پهلوانان سترگ بدان تعلق داشته‌اند و این دوران‌های دوردرست همان مقاطعی بوده‌است که ارتباط آدمیان و خدایان بیشینه بوده و ظهور معجزه‌ها و رخدادهای فراطبیعی در آن به اوج خود می‌رسیده‌است. از این روست که حماسه در کل با نوعی نوستالژی نسبت به ارتباط انسان با امر قدسی همراه است که شایسته است در متنی دیگر بدان بپردازم.

شاهنامه بدان دلیل در میان تمام متون حماسی کهن جایگاهی ویژه دارد که تقریبا اثری از دین و مذهبی خاص در آن دیده نمی‌شود. … شاهنامه بدان دلیل خاص است که متنی کاملا انسان‌گرایانه است. تمام بازیگران اصلی آن انسان هستند و فردوسی در تمام موارد ذهنیت ایشان و حساب‌وکتاب‌ها و دلایل انتخاب‌هاشان را توضیح می‌دهد. به شکلی که حتی در تراژدی بزرگی مانند رستم و سهراب نیز اثری از تقدیر و بخت و جبر روزگار دیده نمی‌شود و این انتخاب‌های درست و نادرست افراد است که سیر داستان را رقم می‌زند.

با این وجود آن‌که شاهنامه تمام این ویژگی‌ها را دارد و به گذشته‌های دور و پهلوانان بزرگ و کردارهای ماندگارشان ارجاع می‌دهد، اما از این یادکردِ محافظه‌کارانه‌ی نمادهای مقدس باستانی بی‌بهره است. خواننده اگر به مطالعه‌ی حماسه‌های بزرگ خو گرفته باشد، انتظار دارد و در بیت‌های شاهنامه ردپایی از خدایان باستانی ایرانی، یا دست‌کم خدایان و فرشتگان عصر اسلامی بیابد؛ چراکه زمینه‌ی دینی فردوسی را در نهایت این دو لایه از رمزگذاری امور قدسی تشکیل می‌داده‌اند. با این وجود شگفت آن‌جاست که هر دو رده از این رمزگان در شاهنامه غایب هستند. چنان‌که در نوشتاری دیگر نشان داد‌ه‌ام، فردوسی نه به نشانه‌های اسلامی اشاره می‌کند و نه به واژه‌ها و منظومه‌ی نشانگانی زرتشتی توجه چندانی دارد. کلمه‌ی الله جز در یک بیت که بی‌تردید افزوده است، در سراسر شاهنامه دیده نمی‌شود و نام فرشتگان مقرب اسلامی، به همراه کلیدواژه هایی دینی مانند جهنم و پل صراط و القاب خداوندی در آن یک‌سره نایاب است. واژه‌های دینی زرتشتی نیز که در زبان فارسی تنیدگی بیش‌تری دارد و چارچوب عمومی اشاره به امور قدسی در ایران را تعیین می‌کرده است، به شکلی عقلانی و خاص مورد اشاره واقع شده است و در این‌جا نیز اشاره یا تاکیدی بر کلیدواژه‌های دینی یا نمادهای مذهبی جاری نمی‌بینیم.

از این رو شاهنامه بدان دلیل در میان تمام متون حماسی کهن جایگاهی ویژه دارد که تقریبا اثری از دین و مذهبی خاص در آن دیده نمی‌شود. پهلوانان شاهنامه تنها رابطه‌ای شخصی و بسیار درونی با خدایی دوردست و انتزاعی برقرار می‌کنند؛ خدایی که نه قربانی‌کردن بندگان را نیاز دارد و نه در برابر کردارهای خوب یا بد ایشان واکنشی نشان می‌دهد. در واقع شاهنامه بدان دلیل خاص است که متنی کاملا انسان‌گرایانه است. تمام بازیگران اصلی آن انسان هستند و فردوسی در تمام موارد ذهنیت ایشان و حساب‌وکتاب‌ها و دلایل انتخاب‌هاشان را توضیح می‌دهد. به شکلی که حتی در تراژدی بزرگی مانند رستم و سهراب نیز اثری از تقدیر و بخت و جبر روزگار دیده نمی‌شود و این انتخاب‌های درست و نادرست افراد است که سیر داستان را رقم می‌زند.

از این رو، فردوسی سراینده‌ای بی‌دین بوده‌است که این بی‌دینی خویش را در اثری سترگ مانند شاهنامه منعکس کرده است و چندان با اقتدار چنین کرده‌است که پس از هزار سال افزوده‌شدن بیت‌های بسیار به شاهنامه، این خصلت آن هم‌چنان پابرجا مانده است و این در تاریخ فرهنگ تمدنی مانند ایران که ماهیت دینی و پیوند نیروی سیاسی‌اش با دین و امر قدسی زبان‌زد است، بسیار غریب می‌نماید.

بر مبنای آن‌چه گذشت، شاهنامه از نظر موقعیت بیرونی و ارتباطی که با زمینه‌ی فرهنگی‌اش برقرار می‌کند، به چند دلیل ویژه و یگانه است:

نخست، بدان دلیل که در زمان پختگی و بلوغ یک تمدن نگاشته شده است و آغازگر هویت ملی قومی تازه‌وارد و نوپا نبوده است.

دیگر آن‌که با وجود عظمت و بزرگی‌اش، محصول اندیشه‌ی یک نفر بوده‌است و متن دیگری را سراغ نداریم که با این حجم و تاثیرگذاری و خودبسندگی به دست یک نفر نگاشته شده باشد.

سوم به خاطر آن‌که از ابتدا ارتباطی نادوستانه با اقتدار سیاسی برقرار کرده‌است، در بیش‌تر مقاطع تاریخی هم‌چون دست‌مایه‌ای برای مشروعیت‌بخشی سیاسی عمل نکرده و برعکس معمولا مورد نفرت و دشمنی نیروهای مستقر سیاسی بوده است.

و چهارم از آن رو که از ارجاع به امر قدسی تُهی است. از سویی به کردارها و اموری اشاره می‌کند و مناسکی (مانند نوشیدن شراب) را می‌ستاید که با دین جاری و مستقر در جامعه در تضاد بوده است و از سوی دیگر هیچ چارچوب معناداری از مفهوم مذهب را در خود بازنمایی نمی‌کند، چه رسد به آن‌که آن را بستاید و مشروعیت خود را از آن دریافت کند.

7. گذشته از این چارچوب‌های بیرونی و جامعه‌شناختی، متغیرهایی درونی را نیز برای شاهنامه می‌توان برشمرد. بد نیست برای تحلیل این متغیرها گریزی به چارچوب نظری پشتیبان تمام این حرف‌ها بزنم؛ در نظریه‌ی منش‌ها، هر عنصر فرهنگی، سیستمی منسجم و تکاملی است که در سطح نظام‌های اجتماعی پراکنده می‌شود و خود را تکثیر می‌کند و الگوی کردار حاملان خود را تغییر می‌دهد و جهش می‌یابد و نسخه‌هایی نو و متمایز را پدید می‌آورد. در زمینه‌ی نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده و به کمک نظریه‌ی منش‌ها، می‌توان متغیرهایی را یافت که پویایی یک منش را قابل تحلیل سازد. فرض من آن است که این پویایی است که در ارزیابی منش‌ها اهمیت دارد و نه متنِ صرفشان. چراکه پویایی یک منش در زمینه‌ی اجتماعی‌اش معنای راستین آن را می‌سازد و تاثیر عینی آن را در میان آدمیان ممکن می‌کند.

هر منش در نظریه‌ی مورد نظر ما بر مبنای مجموعه‌ای از متغیرهای درونی و بیرونی تعریف می‌شود که  عبارتند از ساخت معنایی، دستور و قلاب.

ساخت معنایی چهار متغیر عمده را شامل می‌شود:

الف) سادگی؛ در بعدِ درونی عبارت است از طول منش، یعنی حجم و شمار نمادها، تنوع نمادها، پیچیدگی ناشی از ارجاع درونی نمادها به هم و در بعد بیرونی، هم‌خوانی آن با گفتمان هنجارین و روزانه‌ی اعضای جامعه و سطح تکراری‌بودن نمادها و مفاهیم به کارگرفته‌شده در آن.

ب) هم‌خوانی؛ در بعد درونی عبارت است از شیوه‌ی چفت‌و‌بست‌شدن زیرسیستم‌های منش با هم. یعنی سطح سازگاری معانی به کار‌گرفته‌شده در آن، درجه‌ی هم‌پوشانی نمادها و سیستم‌های رمزگذاری جاری در آن، سطح هم‌خوانی قواعد منطقی و سیر رخدادهای مورد اشاره‌ی آن و انسجام کلی معانی گنجانده‌شده در آن. در بعد بیرونی، هم‌خوانی به سطح سازگاری محتوای منش با چارچوب‌های هنجارین اجتماعی و نظام‌های معنایی مستقر در جامعه اشاره می‌کند. یعنی این‌که محتوای منش تا چه حد در توافق با سرمشق‌های(پارادایم) نظری و جهان‌بینی‌ها و نظام‌های دینی حاکم بر جامعه قرار داشته باشد.

پ) موضوع؛ یعنی قلمروی از زیست‌جهان که منش بدان اشاره می‌کند و نوع ارتباطی که با آن برقرار می‌کند، خواه این ارتباط توصیفی باشد یا تجویزی. موضوع جایگاه و طبقه‌ی منش در زمینه‌ی سطح فرهنگی را نیز مشخص می‌کند.

ت) باروری؛ بدان معناست که منش در واحد زمان با چه احتمالی نسخه‌های تازه از خود را پدید می‌آورد و چه حجمی از اطلاعات و رمزگان و نمادهای تازه را در خود انبار می‌کند. در بعد بیرونی، باروری به تاثیرگذاری منش بر منش‌های دیگر، نیرویی که برای زایش منش‌های نو وارد می‌کند و شاخه‌های منشعب از آن اشاره می‌کند. هم‌چنین متغیری به نام ماندگاری هم از آن مشتق می‌شود. ماندگاری یعنی منش مورد نظر پس از گذر چه زمانی نسخه‌هایی رقیب از خود را پدید می‌آورد و دچار شاخه‌زایی می‌شود.

قلاب؛ آن بخشی از منش است که حاملان انسانی را به آن جذب می‌کند. قلاب می‌تواند مثبت یا منفی باشد. یعنی مانند یک مهارت، یک اثر هنری یا پاره‌ای از دانش، لذتی را در حامل منش ایجاد کند. یا هم‌چون قواعدی اخلاقی، امر و نهی‌هایی هنجارین یا حرمت‌هایی دینی از رنجی راستین یا مفروض پیش‌گیری کند.

قلاب شاهنامه آشکارا مثبت است. این مثبت‌بودن به دو جنبه‌ی مهم این متن باز می‌گردد. از سویی شاهنامه به مهندسی خودانگاره‌ی جمعی ایرانیان مربوط می‌شود و ایرانیان را با یادآوری عظمت گذشته‌شان و صورت‌بندی دقیق و روشنِ عناصر این عظمت شادمان می‌سازد. از سوی دیگر، شعری خیال‌انگیز و نیرومند و انباشته از معانی بلند و رخدادهای رنگین است و خواندنش به‌تنهایی لذت‌بخش است.

دستور، آن الگوی رفتاری‌ای است که منش آن را ترویج می‌کند. دستور می‌تواند به هریک از سه عرصه‌ی زیست‌جهان تعلق داشته باشد. منشِ مربوط به من، بیش‌تر خصلتی زیبایی‌شناسانه دارد و از ارتباط من و من بر می‌آید. دستورهای معطوف به دیگری، اخلاقی هستند و ارتباط اجتماعی من و دیگری را تنظیم می‌کنند و دستورهای مربوط به جهان بیش‌تر خصلتی علمی/ شناختی دارند و ارتباط من و جهان بی‌جان را سازمان‌دهی می‌کنند.

اکنون، پس از این مرور کوتاه بر بخشی از نظریه‌ی منش‌ها، می‌توانیم دلایل یگانه‌بودن شاهنامه را کمی دقیق‌تر وارسی کنیم.

8. اگر بخواهیم از بخش‌های ساده‌تر آغاز کنیم، باید آغازگاه‌مان را قلاب انتخاب کنیم. شاهنامه از نظر رده‌بندی منش‌ها، متنی ادبی است که در طبقه‌ی حماسه‌های ملی می‌گنجد. یعنی از هر مشروعیت و اعتبار متافیزیکی‌ای که آن را تقدس و مشروعیت دینی ببخشد، بی‌بهره است. چنان‌که گفته شد تا حدودی معکوس این وضعیت را داشته است و در دوران‌های متفاوت تاریخی به دلیل ارجاع به نویسنده‌ای شیعی، ایرانی، ملی‌گرا یا شعوبی غیردینی و ضددینی هم فرض شده است. بنابراین شاهنامه متنی است که قلاب منفی ندارد، چون لوازم لازم برای زنهاردادن و بنانهادن ساختارهای حرمت را ندارد.

قلاب شاهنامه آشکارا مثبت است. این مثبت‌بودن به دو جنبه‌ی مهم این متن باز می‌گردد. از سویی شاهنامه به مهندسی خودانگاره‌ی جمعی ایرانیان مربوط می‌شود و ایرانیان را با یادآوری عظمت گذشته‌شان و صورت‌بندی دقیق و روشنِ عناصر این عظمت شادمان می‌سازد. از سوی دیگر، شعری خیال‌انگیز و نیرومند و انباشته از معانی بلند و رخدادهای رنگین است و خواندنش به‌تنهایی لذت‌بخش است. این‌ها همه جدای از ساخت معنایی شاهنامه است که به‌زودی بدان خواهم پرداخت. یعنی فعلا محتوای خودانگاره‌ی زیبایی را که شاهنامه به عنوان “منِ ایرانی” معرفی می‌کند و ارج می‌نهد نادیده می‌گیرم تا تنها به محرک روان‌شناختی مربوط به آن بسنده کرده باشد.

قلاب شاهنامه یک ویژگی مهم دارد و آن هم این‌که – به زبان نظریه‌ی منش‌ها- هم مستقیم و هم غیرمستقیم است. یعنی خواندن شاهنامه به‌تنهایی و بدون ارجاع به جهان خارج و کارهایی که فرد می‌تواند پس از خواندنش انجام دهد، لذت‌بخش است. این به سازمان‌یافتگی ادبی شاهنامه و استفاده‌ی استادانه‌ی حکیم توس از زبان فارسی باز می‌گردد. دیگر آن‌که شاهنامه متنی است که لذتی غیرمستقیم را نیز پدید می‌آورد و آن از راه دمیدن قواعدی اخلاقی است که تبلیغ می‌کند و شکلی از پیکربندی “من” که توصیه می‌کند و راهبردی که در این راستا پیش پای خواننده می‌نهد. از این رو شاهنامه را باید متنی دانست که قلابی مثبت را در شکلی ویژه داراست. از سویی قلاب منفی در آن کاملا غایب است و هیچ اثری از تهدید و انذار و ترساندن از رنج در آن دیده نمی‌شود. فردوسی حتی در بافتی استوره‌ای نیز اشاره‌ای به دوزخ نمی‌کند و تمام تاکیدهایش به اصول اخلاقی، به سودهای رعایت آن‌ها مربوط می‌شود و نه زیان‌های مهیبِ برخاسته از زیر پا گذاشتن‌شان. جالب است که بدترین پیامدهای کردارهای پلید ضدقهرمانان شاهنامه، آن است که از نامی بد برخوردار شوند و یادشان به تلخی در خاطرها بماند.

شاهنامه از نظر قلاب با روایت‌هایی ابتدایی مانند گیلگمش یا بئوولف شباهت دارد که معمولا در دورانی ابتدایی از سیر تحول جوامع سروده شده‌اند و فاقد چارچوب استوار اخلاقی هستند. با این وجود، تنها قلاب شاهنامه با این متون شباهت دارد و استحکام نظام اخلاقی پیشنهادی شاهنامه نیاز به تاکید ندارد.

در میان حماسه‌های کهن، یک رده از آن‌ها که به دوران جاگیرنشدنِ کاملِ ادیان اخلاقی مربوط می‌شوند، مانند شاهنامه تنها از قلابی مثبت برخوردار بوده‌اند و پراکنده شدن‌شان تنها به لذتی روایی مربوط می‌شده‌است که از بازگوشدن‌شان برمی‌خاسته و خودانگاره‌ی جمعی خوشایندی که در مخاطبان ایجاد می‌کرده است. چنان‌که گفته شد، در کل حماسه‌ها در چنین دوران‌هایی شکل گرفته‌اند و به همین دلیل هم معمولا نظام اخلاقی یگانه و منسجمی را حمل نمی‌کنند و بر قلاب مثبتی از این دست تاکید می‌کنند. با این وجود شاهنامه به خاطر برخورداری از قواعد اخلاقی محکم و سختی که به شکلی استثنایی در غیاب نظامی دینی و رمزگانی مذهبی شکل گرفته، ویژه و خاص است.

ارجاع‌های شاهنامه به خداوند و نیروهای قدسی همواره محدود و انتزاعی است و نشانی وجود ندارد که نیروهای آسمانی کسی را به خاطر رعایت‌نکردن دستورهای اخلاقی مورد نظر فردوسی عذاب کنند یا به او پاداش دهند. مفهوم وعده و انذار و بهشت و دوزخ در شاهنامه بسیار بسیار کم‌رنگ است و اگر در کنار متون دیگر هم‌دورانش نگریسته شود، می‌شود گفت غایب است. به همین دلیل هم دستورهای محکم و صریح شاهنامه، ناجور و نامنتظره می‌نماید. عجیب‌تر از همه آن‌که متنی با این دستورهای روشن که تنها انسان و اراده‌ی خودمختار او را مورد خطاب قرار می‌دهد، در درازنای تاریخ ایران‌زمین مخاطبانی چنین پرشمار و پیروانی چنین سربلند و نامدار داشته است. متنی چنین غیردینی با دستورهایی چنین روشن، بدون ارجاع به رنج‌های ناشی از قانون‌شکنی و محروم از دستگاه متافیزیک باور به چنین رنج‌هایی؛ شاهنامه از این نظر، به‌راستی شگفت‌انگیز است.

9. شاهنامه از نظر دستور نیز وضعیتی ویژه دارد؛ برخلاف حماسه‌های مشهور و آشنا، شاهنامه به دستورهایی روشن و شفاف و دقیق آراسته است. صفت‌هایی مانند راستی، جوان‌مردی، نیکوکاری، پیمان‌داری، قدرشناسی، دوستی و همانند آن در سراسر شاهنامه بدون استثنا ستوده شده‌اند و دوقطبی‌های شفاف و روشنی در قلمرو اخلاق مورد تاکید قرار گرفته و به شفاف‌ترین شکل صورت‌بندی شده است. در واقع اگر بیت‌های مربوط به توصیه‌های اخلاقی را از شاهنامه استخراج کنیم و در کتابی جداگانه چاپ‌شان کنیم، به اندرزنامه‌ای کامل و بسیار عقلانی و منسجم دست می‌یابیم. این آشکار و عریان‌بودنِ دستورهای شاهنامه، اگر در کنار نوع خاص قلابِ آن نگریسته شود، ویژه‌بودن شاهنامه را بیش از پیش نمودار می‌سازد. چون به عنوان یک قاعده، متون روایی و ادبی تنها در صورتی دارای دستور روشن و مشخص هستند که از پشتیبانی نظامی دینی و متافیزیک برخوردار باشند. به همین دلیل هم اصولا امر و نهی کردنِ متن‌های ادبی به تکیه‌گاهی آسمانی یا فرارونده مربوط می‌شود که لذت‌های ناشی از رعایت این قواعد را در کنار عذاب‌های برخاسته از نقش‌شان گوشزد می‌کنند. به همین دلیل هم در استوره‌های ملی چینی، هندی، مسیحی و عبری ازدحامی چنین نفس‌گیر از خدایان و نیروهای آسمانی را می‌بینیم؛ چراکه ترویج دستورهایی مانند بندگی مسیحی-یهودی و ارزش‌های خانوادگی چینی-هندی بدون پشتوانه‌ی این دستگاه متافیزیک داوری‌کننده موفقیتی نمی‌داشته است.

شاهنامه اما از این نظر یگانه است که از چنین دستگاه پشتیبانی برخوردار نیست. ارجاع‌های آن به خداوند و نیروهای قدسی همواره محدود و انتزاعی است و نشانی وجود ندارد که نیروهای آسمانی کسی را به خاطر رعایت‌نکردن دستورهای اخلاقی مورد نظر فردوسی عذاب کنند یا به او پاداش دهند. مفهوم وعده و انذار و بهشت و دوزخ در شاهنامه بسیار بسیار کم‌رنگ است و اگر در کنار متون دیگر هم‌دورانش نگریسته شود، می‌شود گفت غایب است. به همین دلیل هم دستورهای محکم و صریح شاهنامه، ناجور و نامنتظره می‌نماید. عجیب‌تر از همه آن‌که متنی با این دستورهای روشن که تنها انسان و اراده‌ی خودمختار او را مورد خطاب قرار می‌دهد، در درازنای تاریخ ایران‌زمین مخاطبانی چنین پرشمار و پیروانی چنین سربلند و نامدار داشته است. متنی چنین غیردینی با دستورهایی چنین روشن، بدون ارجاع به رنج‌های ناشی از قانون‌شکنی و محروم از دستگاه متافیزیک باور به چنین رنج‌هایی؛ شاهنامه از این نظر، به‌راستی شگفت‌انگیز است.

10. اما آن‌چه شاهنامه را به‌راستی به متنی ویژه و یکتا تبدیل می‌کند، ساخت معنایی آن است. بد نیست برای مقایسه‌ی شاهنامه با سایر رقیبان احتمالی‌اش، فهرستی از حماسه‌های ملی مشهور تمدن‌های دیگر را با آن بسنجیم. شاهنامه منشی است که در رده‌بندی منش‌ها در طبقه‌ی حماسه‌های ملی-تاریخ‌های استوره‌ای قرار می‌گیرد. در این رده، متون دیگری هم وجود دارد که در تمدن‌های دیگر پدید آمده‌ است و نقش هویت‌بخشی کمابیش مشابه را در جوامع میزبان خویش بر عهده گرفته‌اند. مهم‌ترین متون این طبقه عبارتند از گیلگمش سومری و اتراهسی بابلی، مهابهاراتا به همراه منظومه‌های همراهش: هاریوامسا، ویاسا، و وایسَمپایانا و رامایانا در هند، آرگونوتیکا و ایلیاد و ادیسه در یونان، و ادا و بئوولف از سرزمین‌های اسکاندیناوی.

اگر حجم نشانگان و بزرگی منش، شمار عناصر و تراکم روابط میان‌شان را در نظر بگیریم، شاهنامه یکی از پیچیده‌ترین منش‌ها در رده‌ی حماسه‌های تاریخی خواهد بود، اگر نگوییم که پیچیده‌ترین است.

به این متن‌ها البته می‌توان روایت‌های ایرانی دیگری را هم افزود که یا مانند گرشاسپ‌نامه متونی وزین و فاخر و نیرومند هستند و نویسندگان هنرمندشان به برتری فردوسی در آن اعتراف کرده‌اند و یا متونی فرمایشی و تقریبا مضحک مانند شاهنشاه‌نامه‌ی عصر قاجار را شامل می‌شوند که لاف و گزاف نویسندگان‌شان قادر به پوشاندن سستی ابیات نیست و در حد رقابت با شاهنامه نمی‌گنجد.

اگر بخواهیم متغیر سادگی را در نظر بگیریم، می‌بینیم که شاهنامه یکی از پیچیده‌ترین متونِ حماسی در تمام تمدن‌هاست. این ادعا باید بر مبنایی کمی و رسیدگی‌پذیر مبتنی شود، از این رو بد نیست مقایسه‌ای داشته باشیم میان این متن و دیگر حماسه‌ها.

ساده‌ترین متغیر برای محک‌زدن پیچیدگی یک منش، بزرگی و محتوای اطلاعاتی آن است. یعنی به زبان نظریه‌ی اطلاعات، هرچه حجم نشانگان و نمادهای موجود در متن بیش‌تر باشد، پیچیدگی متن هم (با تعبیری ساده و مقدماتی) بیش‌تر خواهد بود.

اگر حجم متون را معیار بگیریم، بی‌تردید مهابهاراتای هندی گوی سبقت را از همگان خواهد ربود. این متن در واقع منشی غول‌آساست که در زمانی به درازای نزدیک به یک هزاره توسط صدها نویسنده و سراینده و شارح گوناگون پدید آمده است و از این رو با شاهنامه‌ای که سروده‌ی یک نفر است متفاوت است. با این وجود بد نیست برای آن‌که مقیاسی از ابعاد آن در دست داشته باشیم، بدانیم که بدنه‌ی اصلی این متن از 74 هزار بیت تشکیل شده است. این متن با متن مکمل دیگری به نام هاریوامسا همراه است که خود 90 هزار بیت را در بر می‌گیرد و دیرتر از مهابهاراتا سروده شده است. این دو با سه متن دیگر دنبال می‌شود که به ترتیب تاریخِ نگاشته‌شدن عبارت است از ویاسا (یا جایا) با 8800، وایسمپایانا (یا بهاراتا) با 24 هزار بیت و اوگراسراواس با 90 هزار بیت.

از نظر انسجام درونی، شاهنامه آشکارا موقعیتی ممتاز در میان دیگر حماسه‌ها دارد. به‌ندرت می‌توان متنی به عظمت و حجم شاهنامه را یافت که از ساختاری چنین تراشیده و یک‌دست برخوردار باشد و در سراسر آن نتوان حتی یک مورد از تعارض و ناسازگاری منطقی یافت. فردوسی از آن رو شایسته‌ی نام بلندش است که نه‌تنها ترتیب و ترکیب رخدادها و شخصیت‌پردازی قهرمانانش را به شکلی خیال‌انگیز و دلکش سازماندهی کرده‌است، که به روابط میان ایشان نیز توجه کرده و نظامی یکپارچه و منسجم از قواعد اخلاقی را به همراه سیری منطقی و پذیرفتنی از حوادث در کنار هم نشانده است. در واقع یکی از دلایلی که استوره‌ها به حضور نیروهای متافیزیک و حوادث جادویی نیاز می‌یابند، آن است که تعارض‌ها و اختلال‌هایی از این دست را برطرف کنند. فردوسی اما، این کار را بدون استفاده از این ترفندِ پیش‌پاافتاده و با تحمیل نظمی منطقی و عقلانیتی روشن به متنش به انجام رسانده است.

هرچند این منظومه‌ی غول‌آسا را به دلیل شکل ثبت و تدوینش باید از مقایسه‌ی کمی‌مان کنار بگذاریم، اما ادبیات هندی شاهکار دیگری نیز دارد که با شاهنامه قابل سنجش است و آن رامایاناست که به نویسنده‌ای یگانه با سرگذشتی افسانه‌آمیز نسبت داده می‌شود. رامایانا 24 هزار بیت است که هم‌ارزِ چیزی بین نیم تا یک سوم از حجم 60 هزار بیتی شاهنامه است. اگر از مهابهاراتا و افزوده‌هایش بگذریم، شاهنامه را بدون تردید در جایگاه حجیم‌ترین نوشتار حماسی جهان باستان خواهیم یافت. متون کهن میان‌رودان مانند گیلگمش و اتراهسی، حجم‌هایی بسیار کوچک داشتند که دست بالا میان 10 تا 20 لوح را در بر می‌گرفت. ایلیاد 15 هزار بیت و ادیسه کمی کم‌تر از این تعداد ابیات را شامل می‌شود و آرگونوتیکا 6000 بیت دارد. بئوولف هم تنها کمی بیش از 3000 بیت را در بر می‌گیرد. یک دلیلِ کم‌بودنِ حجم متون یادشده آن است که توسط یک سراینده یا نگارنده پدید آمده‌ است و به عنوان یک قاعده، حدِ پایه‌ی منش‌هایی از جنس شعر که توسط یک نفر پدید می‌آید، چند هزار بیت است و نه چند ده هزار بیت. از این رو ایلیاد و رامایانا هم منظومه‌هایی مفصل و بزرگ می‌نمایند و سزاوار بلندآوازه‌ساختن سرایندگان‌شان هستند. هرچند یکی از آن‌ها حدود یک سوم، و دیگری یک چهارم شاهنامه اندازه دارد.

اگر متغیرهای دیگرِ مربوط به بزرگی را نیز به حجم بیفزاییم و تراکم روابط میان عناصر داستان را نیز در انداز‌‌ه‌ی منش ضرب کنیم، به درکی واقع‌بینانه‌تر از سطح پیچیدگی منش دست خواهیم یافت. اگر چنین کنیم، بار دیگر شاهنامه را در موقعیتی کاملا ممتاز خواهیم دید.

تراکم روابط درونی یک منش را با دو گامِ پیاپی می‌توان ارزیابی کرد. نخست باید شمار عناصر پایه‌ی تشکیل‌دهنده‌ی منش را سنجید و زیرواحدها و خرده‌روایت‌هایی که این عناصر را در سطحی میانی با هم ترکیب می‌کنند، تشخیص داد و بعد روابط میان این زیرواحدها و شیوه‌ی چفت و بست عناصر را در درون هر زیرسیستم و در میان زیرسیستم‌های موازی ارزیابی کرد. به عنوان مثال، اگر بخواهیم حجم و تراکم روابط را در شاهنامه بررسیم، باید نخست شمار عناصر پایه (پهلوانان، جاها، جنگ‌افزارها، کردارها، و…) را تعیین کرد. در این حالت می‌بینیم که پهلوانانی مانند سیاوش و رستم و افراسیاب، مکان‌هایی مانند ایران و توران و سیاوشگرد و متغیرهای دیگری از این دست استخراج شده و رده‌بندی می‌شوند. آن‌گاه باید شیوه‌ی ارتباط این عناصر را در واحدهای کمی بزرگ‌تر (مانند داستان سیاوش و سودابه و گذر سیاوش از میان آتش) وارسی کرد. مثلا در این خرده‌روایت، عناصری اصلی (سیاوش، سودابه، کیکاووس، ورِ آتش، شهوت، تهمت، بدبینی شوهرانه، بی‌گناهی و…) با اتصالاتی محکم به هم مربوط شده‌اند و در کنار عناصری فرعی‌تر (کوه هیزم، لباس سپید، گردآمدن مردم، خواهرِ سودابه، شبستانِ کیکاووس و…) قرار گرفته‌اند. این خرده‌روایت خود بخشی از یک روایت بزرگ‌تر (داستان سیاوش) را تشکیل می‌دهد که خود در ارتباط با دیگر روایت‌ها، کلیت شاهنامه را بر می‌سازد.

در بسیاری متو‌ن حماسی از جمله مهابهاراتا و ادا که توسط نویسندگانی گوناگون و در زمانی طولانی سروده شده‌اند، انسجام میان خرده‌روایت‌ها و روایت‌های اصلی کم است و روایت‌های اصلی پیوندی سست و گاه در حدِ هیچ را با هم برقرار می‌کنند. حتی در ایلیاد و ادیسه هم پیوند میان حوادث اندک است و کلیت متن به پاره‌هایی از هم گسیخته شبیه است که پیوندی درونی ندارند. این در حالی است که در شاهنامه این گسستگی تنها در مرز دوره‌های متمایز تاریخی دیده می‌شود و برخاسته از ماهیت روایت تاریخی است که دوره‌هایی با شخصیت‌ها و رخدادهای متمایز را ایجاب می‌کند. این در حالی است که حتی در این توالی دوران‌های تاریخی نیز پیوستگی به چشم می‌خورد و یادکرد از پهلوانان گذشته و ذکر پیامدهای کردارهای ایشان یا سرمشق‌بودن‌شان برای شخصیت‌های آینده در سراسر شاهنامه دیده می‌شود.

اگر دو متغیر یادشده، یعنی حجم نشانگان و بزرگی منش، شمار عناصر و تراکم روابط میان‌شان را در نظر بگیریم، شاهنامه یکی از پیچیده‌ترین منش‌ها در رده‌ی حماسه‌های تاریخی خواهد بود، اگر نگوییم که پیچیده‌ترین است.

در این میان، شگفت‌انگیز از همه، بحثِ سازگاری و هم‌خوانی در شاهنامه است. شاهنامه متنی غریب است که از هم‌خوانی بسیار بالای درونی و ناهم‌خوانی زیادِ بیرونی برخوردار است. مضمون شاهنامه و محتوای آن چارچوبی بسیار استوار و یکپارچه را در بر می‌گیرد و روایت‌ها و خرده‌روایت‌های آن و قواعد منطقی چفت‌وبست‌شدن معنا در دایره‌ی متنش به شکلی ستایش‌برانگیز محکم و خدشه‌ناپذیر است. این در حالی است که این متن با منش‌های رایج و هنجارِ دوران خودش و حتی با نسخه‌های دیگرِ به‌جامانده از همین داستان‌ها ناهم‌خوانی آشکاری دارد. … در گوشزدکردنِ عظمت شاهنامه همین بس که این منش چندان نیرومند بود که امروز جز متخصصان فن از این روایت‌های رقیب خبری ندارند و داستان فردوسی چندان نیرومند و کامیاب بوده است که تمام روایت‌های دیگر را از میدان به در کرده است.

11. از نظر مضمون، شاهنامه از همان محتوایی برخوردار است که در سایر متون حماسی نیز دیده می‌شود. در این‌جا نیز پهلوانان و کردار جنگی محور داستان‌ها را تشکیل می‌دهد و این‌ها را عناصری مانند مبارزه با نیروهای اهریمنی و دیوها، ماجراهای عاشقانه، کشمکش پهلوانان بزرگ با هم و مضمون‌هایی مانند وفاداری و دوستی و انتقام و خیانت پیوند می‌خورد. با این وجود، چنان‌که گفتیم شاهنامه به خاطر آن‌چه که در آن غایب است از نظر مضمون با سایر حماسه‌ها تفاوت دارد. یعنی نبود عناصر قدسی و دخالت‌نکردن نیروهای آسمانی و به طور مشخص خداوند، در آن چیزی است که به چشم می‌زند. جالب آن است که نیروهایی منفی و اهریمنی مانند آن‌چه که ضحاک را به ماردوشی تباه‌کار تبدیل می‌کند در شاهنامه حضور دارند، هرچند حضور ایشان نیز کم‌رنگ و نامحسوس است.

از نظر انسجام درونی، شاهنامه آشکارا موقعیتی ممتاز در میان دیگر حماسه‌ها دارد. به‌ندرت می‌توان متنی به عظمت و حجم شاهنامه را یافت که از ساختاری چنین تراشیده و یک‌دست برخوردار باشد و در سراسر آن نتوان حتی یک مورد از تعارض و ناسازگاری منطقی یافت. فردوسی از آن رو شایسته‌ی نام بلندش است که نه‌تنها ترتیب و ترکیب رخدادها و شخصیت‌پردازی قهرمانانش را به شکلی خیال‌انگیز و دلکش سازماندهی کرده‌است، که به روابط میان ایشان نیز توجه کرده و نظامی یکپارچه و منسجم از قواعد اخلاقی را به همراه سیری منطقی و پذیرفتنی از حوادث در کنار هم نشانده است. در واقع یکی از دلایلی که استوره‌ها به حضور نیروهای متافیزیک و حوادث جادویی نیاز می‌یابند، آن است که تعارض‌ها و اختلال‌هایی از این دست را برطرف کنند. فردوسی اما، این کار را بدون استفاده از این ترفندِ پیش‌پاافتاده و با تحمیل نظمی منطقی و عقلانیتی روشن به متنش به انجام رسانده است.

در این میان، شگفت‌انگیز از همه، بحثِ سازگاری و هم‌خوانی در شاهنامه است. شاهنامه متنی غریب است که از هم‌خوانی بسیار بالای درونی و ناهم‌خوانی زیادِ بیرونی برخوردار است. چنان‌که گفتیم، مضمون شاهنامه و محتوای آن چارچوبی بسیار استوار و یکپارچه را در بر می‌گیرد و روایت‌ها و خرده‌روایت‌های آن و قواعد منطقی چفت‌وبست‌شدن معنا در دایره‌ی متنش به شکلی ستایش‌برانگیز محکم و خدشه‌ناپذیر است. این در حالی است که این متن با منش‌های رایج و هنجارِ دوران خودش و حتی با نسخه‌های دیگرِ به‌جامانده از همین داستان‌ها ناهم‌خوانی آشکاری دارد. داستان مهمی مانند رستم و اسفندیار و شخصیت مرکزی‌ای مانند گشتاسپ که نخستین شاهِ مقدس و زرتشتی سنت ایرانِ کهن است در شاهنامه کاملا واژگونه و با تفسیری -از دید زرتشتی- کافرانه بازنموده شده است. رستم که در روایت‌های سغدی به‌جامانده تنها پهلوانی نیرومند است، به مرتبه‌ی عارفی برکشیده شده که استاد اخلاق و جوانمردی است و داستان‌هایی مانند نبرد کیخسرو و افراسیاب و کشته‌شدن سیاوش به شکلی بازگو شده است که با برخی از روایت‌های هم‌زمانِ فردوسی هم‌خوانی ندارد. بنابراین یک جنبه از ناهم‌خوانی شاهنامه با منش‌های پیرامونش، به روایت‌های رقیبی مربوط می‌شود که داستان‌هایی مشابه را بازگو می‌کرده‌اند و نمونه‌اش را در گرشاسپ‌نامه‌ی اسدی توسی می‌توان یافت که با وجود پیروی از فردوسی و ستودن او و وام‌گرفتن بیت‌هایی از او، داستان گرشاسپ و شخصیت ضحاک و فریدون را به شکلی متمایز تصویر کرده است. شکلی که احتمالا به سنتی دیگر از بیانِ داستان ضحاک مربوط می‌شده است. در گوشزدکردنِ عظمت شاهنامه همین بس که این منش چندان نیرومند بود که امروز جز متخصصان فن از این روایت‌های رقیب خبری ندارند و داستان فردوسی چندان نیرومند و کامیاب بوده است که تمام روایت‌های دیگر را از میدان به در کرده است.

… در ارتباط با دو سپهر معنایی سترگ، یعنی سیاست و دین، شاهنامه بی‌تردید در زمانه‌اش منشی تنش‌برانگیز و مخالف‌خوان بوده است. عصری که فردوسی در آن می‌زیست، دورانی بود که نیروی نظامی ترکان با ایدئولوژی دینی عباسیانِ سنی با هم ترکیب می‌شد و می‌رفت تا نیروی ایرانی هوادار رستاخیز عصر ساسانی و تشیع وابسته به آن را از میدان به در کند. … فردوسی با دین‌زدایی از روایت‌های ملی ایرانی و با تاکید بر عنصر ایرانی در برابر اقوام نورسیده‌ی ترک و عرب، در واقع بر خلاف جریان رودخانه‌ی توفنده‌ای شنا می‌کرد که در سطح اجتماعی و سیاسی آرزوهای فردوسی را در کام خود بلعید، اما در سطح زبانی و فرهنگی در نهایت مغلوب خواست فردوسی شد.

ناهم‌خوانی شاهنامه با بومِ منش‌های زمانه‌اش تنها به این رقابت محدود نمی‌شود؛ به‌ویژه در ارتباط با دو سپهر معنایی سترگ، یعنی سیاست و دین، شاهنامه بی‌تردید در زمانه‌اش منشی تنش‌برانگیز و مخالف‌خوان بوده است. عصری که فردوسی در آن می‌زیست، دورانی بود که نیروی نظامی ترکان با ایدئولوژی دینی عباسیانِ سنی با هم ترکیب می‌شد و می‌رفت تا نیروی ایرانی هوادار رستاخیز عصر ساسانی و تشیع وابسته به آن را از میدان به در کند. در این حال و هوا، روایت‌کردن داستان کشمکش‌های ایرانیان و سکاهایی که در آسیای میانه می‌زیستند و از این لحاظ با ترکان شباهتی داشتند، آن هم با هواداری چنین محکم و پرشوری از ایرانیان، پذیرفتنی نبوده است. این از سویی باعث طرد فردوسی و شاهنامه از دربار سلطان محمود شد و از سوی دیگر این منش را در دوران سیطره‌ی ترکان غرنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی به متنی دغدغه‌برانگیز تبدیل کرد که معمولا مورد شماتت و نفرت دربار و شاعران درباری قرار می‌گرفت. در حوزه‌ی دین نیز ماجرا چنین بود. فردوسی با پرهیز از اشاره به نمادهای دینی و در واقع با پروراندن داستانی چنین عظیم بدون نقش‌آفرینی خدایان و فرشتگان و نیروهای آشنای وابسته به دین، در عمل روایتی کافرانه و ضددینی از حماسه‌ی ملی ایرانیان را به دست داد که اتفاقا در ابتدای کار چنین خصلتی نداشت؛ چراکه کهن‌ترین حماسه‌ی بازمانده از عصر اشکانیان (یادگار زریران) به‌روشنی ماهیتی دینی دارد و هم چنین است سیمای کیخسرو یشتها در برابر افراسیاب و ارتباط پهلوانی مانند گرشاسپ با سنن زرتشتی. بنابراین فردوسی با دین‌زدایی از روایت‌های ملی ایرانی و با تاکید بر عنصر ایرانی در برابر اقوام نورسیده‌ی ترک و عرب، در واقع بر خلاف جریان رودخانه‌ی توفنده‌ای شنا می‌کرد که در سطح اجتماعی و سیاسی آرزوهای فردوسی را در کام خود بلعید، اما در سطح زبانی و فرهنگی در نهایت مغلوب خواست فردوسی شد.

12. به پایان‌بردن این جستار بدون اشاره به یکی از ویژگی‌های کمیاب شاهنامه نارواست و آن هم خصلت خودارجاعی شاهنامه است.

شاهنامه از معدود متونی است که نویسنده در زمان سرودن آن در مورد خودش و در مورد چگونگی سرودن این متن توضیح داده است. این امر در کل در جهان باستان کاری نادر بوده‌است و متونی بسیار اندک را سراغ داریم که سراینده در آن حضوری پررنگ داشته باشد یا روند انجام کار خویش را در میان روایتِ اصلی خویش بازگو کرده باشد.

فردوسی به‌روشنی اهداف خویش را از سرودن آن شرح داده و نشان داده‌است که کاری به این بزرگی را با آرمانی بلند و خودآگاهی کم‌نظیری آغاز کرده و به انجام رسانده است. در واقع دلیل آن‌که منظومه‌هایی به عظمت شاهنامه وجود ندارند، آن است که در تاریخ جهان اندک بوده‌اند مردمی که تقریبا تمام عمر خویش را صرف پدیدآوردن یک شاهکارِ یگانه کنند و رنج و سختی و فقر و تمام ناسازگاری‌های زمانه را تاب بیاورند، بی‌آن‌که شاهکار خویش را با خوشامدگویی و چاپلوسی بیالایند و از ارزش آن بکاهند.

فردوسی شاید از آن رو برای همه‌ی ما چنین عزیز و آشناست که با خواندن شاهنامه او را نیز در کنار خویش خواهیم یافت. این حضورِ فردوسی در شاهنامه دو جنبه‌ی اصلی دارد که به نظرم به این شکل در تمام حماسه‌های بزرگ ملل دیگر، نظیری برایش نمی‌توان یافت.

نخستین ویژگی آن است که فردوسی چنان‌که از اصول اخلاقی مورد نظرش و قواعد مورد تجویزش برمی‌آید در ارتباط با سایر نویسندگان و گردآورندگان موقعیتی بسیار بزرگوارانه و به تعبیری “علمی” دارد. برخلاف بیش‌تر حماسه‌سرایان و راویانی که معمولا اشاره به رقیبان را تنها در حد شماتت و نکوهش و برشمردن ضعف‌ها روا می‌دانسته‌اند، فردوسی در کل به شکلی قطعی و بی‌استثنا از ارجاعِ منفی به دیگران خودداری کرده است. حتی در آن هنگام که از بدگویان و دشمنانش در دربار محمود غزنوی یاد می‌کند هم سخن تندی نمی‌گوید و تنها از نامهربانی و ناراستی ایشان گله می‌کند. در واقع عفت کلامی که این سراینده در برابر همگان به کار می‌گیرد، شایسته‌ی توجه و تقلید است.

چنین شهریاری و بخشنده‌‌ای به گیتی ز شاهان درخشنده‌‌ای
نکرد اندرین داستان‌ها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من

فردوسی نه‌تنها نویسندگان پیش از خود را بی‌اعتبار نمی‌سازد، که به تعبیر امروز حق مولف را هم رعایت می‌کند و هر جا از کسی حرفی را نقل می‌کند، منبع را نیز مورد اشاره قرار می‌دهد. این را بهتر از همه در سرآغاز هزار بیتِ دقیقی می‌توان یافت:

چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جایی پدید آمدی بر آن جام می داستان‌ها زدی
به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشایند راه
نبایدش گفتن کسی را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت
بدین نامه گر چند بشتافتی کنون هرچ جستی همه یافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن سخن را نیامد سراسر به بن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت

فردوسی در عین حال برداشتی روشن و شفاف از اثر خویش دارد؛ برداشتی که هم ارزش آن را در چشمش نشان می‌دهد و هم بیانگر واقع‌بینی و فاصله‌گرفتنش از غرور بی‌مورد است:

کهن گشته این نامه‌ی باستان ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفته‌ها زین سخن ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار سخن‌های شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامه‌ی پارسی نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد همانا که کم باشد از پانصد

این اشاره به پیشینیان و همگنان، گاه تا مرتبه‌ی حدیث نفس و درد دل‌کردن با مخاطب ارتقا می‌یابد. چنان‌که حتی سرآغاز شاهنامه را و این که فکر اولیه‌ی کار را دوستی در سرش انداخته بود را نوشته است:

دل روشن من چو برگشت ازوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه‌ی پهلوی به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشتاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه‌ی خسروان بازگوی بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من برافروخت این جان تاریک من

و در جایی دیگر شکایت کرده‌است از دوستداران شاهنامه که به نزدش می‌آمدند و شاهنامه را می‌آموختند و می‌رفتند و از کمک مالی به او خودداری می‌کردند. هم‌چنین در جایی که کسی به نام حسین قتیب قدرشناسی کرده و در برابر ابیات شاهنامه به او یاری رسانده‌است، از او با وقار تمام سپاس‌گزاری کرده است:

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج فزون کردم اندیشه‌ی درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت ازیشان نبد بهره‌ام به کتف اندر احسنت‌شان زهره‌ام
سربدره‌های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج همی‌غلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست مرا بر سرگاه بودی نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد همیشه به کام دلش کارکرد

هنگامی که در میانه‌ی کار سرودن شاهنامه، پسر فردوسی می‌میرد، حکیم توس سوگ‌نامه‌ای برایش در شاهنامه به یادگار می‌گذارد که با وجود موقعیت حاشیه‌ای و کوتاهی‌اش، هم‌چنان پس از هزار سال تاثربرانگیز است:

مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی‌روان
شتابم همی تا مگر یابمش چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود بی‌کام من چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال بر سی و هفت نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همی‌بود همواره با من درشت برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند دل و دیده‌ی من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش جان تو جوشن کناد

دومین ویژگی شاهنامه، آن است که فردوسی به‌روشنی اهداف خویش را از سرودن آن شرح داده و نشان داده‌است که کاری به این بزرگی را با آرمانی بلند و خودآگاهی کم‌نظیری آغاز کرده و به انجام رسانده است. در واقع دلیل آن‌که منظومه‌هایی به عظمت شاهنامه وجود ندارند، آن است که در تاریخ جهان اندک بوده‌اند مردمی که تقریبا تمام عمر خویش را صرف پدیدآوردن یک شاهکارِ یگانه کنند و رنج و سختی و فقر و تمام ناسازگاری‌های زمانه را تاب بیاورند، بی‌آن‌که شاهکار خویش را با خوشامدگویی و چاپلوسی بیالایند و از ارزش آن بکاهند. فردوسی در گوشه‌هایی بسیار از شاهنامه به خودآگاهی عمیقش بر کار سترگی که در دست داشت، اشاره کرده است.

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند بر باغ دانش همه رفته‌اند
اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایه‌ای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن
کزین نامور نامه‌ی شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی ازو بهره‌ای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده‌ی روزگار نخست گذشته سخن‌ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه روز کند آوری
بگفتند پیشش یکایک مهان سخن‌های شاهان و گشت جهان
چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن یکی نامور نافه افکند بن
چنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کهان و مهان

از این روست که سخن فردوسی، امروز همچون هزار سال پیش، راست و درست و حکیمانه می‌نماید که:

بناهای آباد گردد خراب                             ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند                      که از باد و باران نیابد گزند

نمیرم از این پس که من زنده‌ام                   که تخم سخن را پراکنده‌ام

همچنین ببینید

ادبیات علمی- تخیلی- اساطیری: بایدها و شایدها

ادبیات امروز ایران، خوشه‌ای بارور و امیدبخش از فرهنگ جهانی است که می‌رود تا جایگاه شایسته و سزاوار خویش را در زمینه‌ی زبان‌ها و فرهنگ‌هایی نوخاسته و نوباوه بازیابد. در روزگاری که ابراز ناامیدی به هنجاری روشنفکرانه بدل شده و نالیدن از نارسایی‌های زبان فارسی و انحطاط فرهنگ‌ ایرانی به زیور قلبی رایج برکشیده شده، شاید این سخن غریب بنماید. اما تمام شواهد نشانگر آن هستند که ادبیات فارسی و خزانه‌ی غنی و کهنسالِ فرهنگ ایرانی، با روندی ژرف و دیرپا دست به گریبان است که می‌تواند به یک باززایی و بازآفرینی‌ ریشه‌ای منتهی گردد...

6 دیدگاه

  1. با درود فراوان:
    بسیار زیبا.

  2. احمد یوسف پور

    با درود و آرزوی تن درستی .
    1 ـ « موضوع حماسه ، یعنی کردارهای بزرگ یک جنگجوی بزرگ ، الگوی زیربنایی صورت‌بندی مفهوم ابرانسان است و ابرانسان عنصری است که همگان در یک نظام اجتماعی بدان نیاز دارند ، از آن سرمشق می‌پذیرند و بر محور آن با هم هویتی مشترک را برمی‌سازند . »
    جامعه برای بقای خود هم نیازمند تربیت و بزرگ داشت رزمندگان است و هم نیازمند مهار آنان . رزمندگی که متضمن از خود گذشتگی و خطر کردن است ، به محرک قوی احتیاج دارد ، پس « تمام اعضای یک جامعه ـ کودک و بزرگ سال ، زن و مرد ، فقیر و غنی ـ در این فرآیند سهیم می شوند » ؛ از سوی دیگران رزمیان گرایش دارند فضای جنگی پدید آورند و جامعه را به سوی جنگ برانند ؛ و یا در زمان صلح از توان خود برای سلطه بر دیگر اعضا و سازه های جامعه و اخلال در فرآیندهای اداری ، آموزشی ، تولیدی … استفاده کنند . یکی از راه های کنترل این سویه ی رزمندگی ، برساختن و پذیراندنِ انگاره یی از یک رزمنده ی آرمانی بوده است : مردی زورمند ، هوشیار ، فداکار … دادخواه و حامی ناتوانان ( زنان و کودکان و … ) . اگر به نظر می رسد که این انگاره تصوری از انسان ایده آل و کامل هم هست ، می تواند برآیندِ تداومِ تهدید نظامی و برجستگی خوی رزمی در سپهر فرهنگ عمومی ، زیاده خواهی رزمیان و تعرض به عرصه های دیگر کارِ ضروری در جامعه ، عدم تمایز و تفکیک حوزه ها و شاخه های کار اجتماعی و درهم ریختگی ارزش ها و هنجارهای حرفه های گوناگون و … باشد .
    در هر حال ، من « قهرمان » شاه نامه را فردوسی می دانم ، او که نه با گرز و نیزه و کمان و شمشیر ، بل که با واژه و سخن ، دژی بلند ساخت و هویت جامعه ی خویش را پاس داشت و بقای آن را تضمین کرد : « … جریان … توفنده‌ای … که در سطح اجتماعی و سیاسی آرزوهای فردوسی را در کام خود بلعید … در سطح زبانی و فرهنگی در نهایت مغلوب خواست فردوسی شد . »

  3. احمد یوسف پور

    2 ـ « شاهنامه بدان دلیل در میان تمام متون حماسی کهن جایگاهی ویژه دارد که تقریباً اثری از دین و مذهبی خاص در آن دیده نمی‌شود ….. فردوسی با دین‌زدایی از روایت‌های ملی ایرانی و با تأکید بر عنصر ایرانی در برابر اقوام نورسیده‌ی ترک و عرب ، در واقع بر خلاف جریان … شنا می‌کرد . »
    « دین زدایی » یا زدودن « آثار ادیان خاص » ؟
    دین نیاکان مغضوب و مطرود قدرت های روز و چه بسا غیرقابل دفاع بود و دین حاکمان بیگانه مقبول و پسندیده نبود پس نمادهای زرتشتی و مانوی و اسلامی … حذف شدند . از این جا راه برای « تفکر رها از متن و کنش رها از مناسک مقدس » باز شد و رهایی اندیشه از زندان کلام مقدس قوت گرفت . ( البته « کلام مقدس » خود بستر غلبه ی دانشگران بر رزمیان و امیران بوده است . )

    3 ـ « در واقع شاهنامه بدان دلیل خاص است که متنی کاملا انسان‌گرایانه است …. به شکلی که حتی در تراژدی بزرگی مانند رستم و سهراب نیز اثری از تقدیر و بخت و جبر روزگار دیده نمی‌شود » ؛ اما تکرار و تأکید می شود که آن چه شد « از زمان » و « بودنی کار » بوده است .

    4 ـ « شاهنامه …. از ارجاع به امر قدسی تُهی است . از سویی به کردارها و اموری اشاره می‌کند و مناسکی ( مانند نوشیدن شراب ) را می‌ستاید که با دین جاری و مستقر در جامعه در تضاد بوده است و از سوی دیگر هیچ چارچوب معناداری از مفهوم مذهب را در خود بازنمایی نمی‌کند ، چه رسد به آن ‌که آن را بستاید و مشروعیت خود را از آن دریافت کند » ؛ « ارجاع‌های آن به خداوند و نیروهای قدسی همواره محدود و انتزاعی است » ؛ پس « از ارجاع به امر قدسی تهی » نیست ؛ « ارجاع ها محدود و انتزاعی است » .

  4. احمد یوسف پور

    5 ـ « گذشته از این چارچوب‌های بیرونی و جامعه‌شناختی ، متغیرهایی درونی را نیز برای شاهنامه می‌توان برشمرد . بد نیست برای تحلیل این متغیرها [ متغیرهای درونی ؟ ] گریزی به چارچوب نظری پشتیبان تمام این حرف‌ها بزنم ؛ در نظریه‌ی منش‌ها ( که چارچوب نظری پشتیبان است ) … بر مبنای مجموعه‌ای از متغیرهای درونی و بیرونی تعریف می‌شود » ؛ با این وصف ، متغیرهای بیرونی ِ متغیرهای درونی ( غیر جامعه شناختی ) مورد نظر است ؟

    6 ـ « ساخت معنایی چهار متغیر عمده را شامل می‌شود : … الف) سادگی … در بعد بیرونی ، هم‌خوانی آن با گفتمان هنجارین و روزانه‌ی اعضای جامعه و سطح تکراری‌بودن نمادها و مفاهیم به کارگرفته‌شده در آن . ب) هم‌خوانی … در بعد بیرونی، هم‌خوانی به سطح سازگاری محتوای منش با چارچوب‌های هنجارین اجتماعی و نظام‌های معنایی مستقر در جامعه اشاره می‌کند . »
    سادگی در بعد بیرونی زیر مجموعه یی از متغیر دوم ( هم خوانی ) نیست ؟ آیا از « هم خوانی » در بعدِ بیرونیِ « سادگی » ، قابلیتِ فهم و آسان فهمی برای دیگران مورد نظر است و در « متغیر دوم » ، پذیرفتنی بودن ؟

    7 ـ « شاهنامه متنی است که قلاب منفی ندارد ، چون لوازم لازم برای زنهاردادن و بنانهادن ساختارهای حرمت را ندارد . » لوازم ِ لازم ؟! « لازم برای » زاید به نظر می رسد .

  5. احمد یوسف پور

    8 ـ « قلاب ؛ آن بخشی از منش است که حاملان انسانی را به آن جذب می‌کند . قلاب می‌تواند مثبت یا منفی باشد . یعنی … لذتی را در حامل منش ایجاد کند یا … از رنجی راستین یا مفروض پیش‌گیری کند . »
    « ایجاد لذت یا پیش گیری از رنج » چه ربطی به معنای « قلاب » دارد که نام مناسبی برای آن به نظر رسیده است ؟ طعمه صید را جذب می کند و قلاب آن را می گیرد . متن هم مخاطب را می گیرد و رها نمی کند ؟ از این نظر ، مخاطب به عنوان شکار می تواند گرفتار در « تور » متن توصیف شود ؟
    « قلاب شاهنامه آشکارا مثبت است » یعنی لذت ایجاد می کند : « ایرانیان را … شادمان می‌سازد . از سوی دیگر… به‌تنهایی لذت‌بخش است » ؛ اما « قلاب منفی در آن کاملاً غایب است » یعنی از رنج پیش گیری نمی کند : « هیچ اثری از تهدید و انذار و ترساندن از رنج در آن دیده نمی‌شود » ؛ البته قلاب منفی در شاه نامه « کاملاً غایب » نیست و در آن به پیامد بد کردارهای پلید اشاره شده است : « بدترین پیامدهای کردارهای پلید ضد قهرمانان شاهنامه ، آن است که از نامی بد برخوردار شوند و یادشان به تلخی در خاطرها بماند . »

    9 ـ ستایش شاه نامه کافی نیست ؛ باید به نقد آن پرداخت . در حد بینش فردوسی که نباید در جا بزنیم !

  6. با سلام . از جنابعالی دعوت میشود در برنامه عصری با شاهنامه /نشستهای شاهنامه و حافظ خوانی استاد شجاع پور که روزهای سه شنبه از ساعت 18-16 در فرهنگسرای ملل برگزار میباشد شرکت فرمایید ./پارک قیطریه .22204453

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *