سه شنبه , مرداد 2 1403

در ضرورت پارسی شدن

در ضرورتِ پارسی شدن

فروزش، شماره‌ی دوم، بهار ۱۳۸۸، ص: ۴-۱۴.

نوشته شده در: ۱۳۸۷/۷/۲۲

 

۱. دو بانو را می‌‌‌شناسم، كه هردو با لقب سرخ‌‌‌پوش شهرت دارند. آن یكی كه مشهورتر است را خیلی‌‌‌ها می‌‌‌شناسند. ملكه‌‌‌ی سرخ‌‌‌پوش را می‌‌‌گویم. همان كه لوئیس كارول در داستان آلیس در سرزمین عجایب ماجرایش را نقل كرده است. در این داستان، آلیس با ملكه‌‌‌ای روبرو می‌‌‌شود كه لباس باشكوه سرخی پوشیده، و مرتب در حال دویدن است. وقتی آلیس از او پرسید كه چرا مدام حركت می‌‌‌كند، ملكه‌‌‌ی سرخ جواب داد: “برای این مرتب در حال دویدن هستم كه می‌‌‌خواهم بر سر جای خودم بایستم.”

همین جمله‌‌‌ی پرمغز باعث شده تا دانشمندان ملكه‌‌‌ی سرخ را به عنوان نمادی از یك فرآیند تكاملی بدانند. امروز در متون زیست شناسی و كتابهای مربوط به تكامل، از این ملكه زیاد یاد می‌‌‌شود. گونه‌‌‌ها و در كل جانداران، مثل همین بانوی سرخ‌‌‌پوش باید مرتب حركت كنند و تغییر نمایند و تكامل یابند، تا باقی بمانند. ایستادن در جهان زنده، همان انقراض است.

بانوی سرخ‌‌‌پوش دیگری را هم می‌‌‌شناسم، كه اینقدرها استعاری و داستانی نیست. قضیه‌‌‌اش به چهل پنجاه سال قبل مربوط می‌‌‌شود، و شاید هنوز كسانی در تهران باشند كه او را به یاد بیاورند. داستانش را دو تن از دوستانم برایم تعریف كردند. این بانوی سرخ‌‌‌پوشِ دوم، زنی بوده كه در روزگار جوانی نامزدی داشته و دلداری. خلاصه این كه یك روز نامزدِ این خانم با او در میدان فردوسی خودمان قرار می‌‌‌گذارد، اما چون گویا قصد ترك این زن را داشته، سر قرار نمی‌‌‌آید. بانوی قصه‌‌‌ی ما، آن روز با شادمانی لباس سرخی می‌‌‌پوشد و برای ملاقات با دلدارش سر قرار ملاقاتی می‌‌‌رود، كه هرگز دست نمی‌‌‌دهد. به این ترتیب بود كه دو تن از دوستانم، كه با هم سی سال اختلاف سن داشتند، وقتی ماجرایش را برایم تعریف كردند، گفتند كه او را بارها و بارها در میدان فردوسی دیده‌‌‌اند. بانوی بخت برگشته با همان لباس قرمز تا روزی كه پیر شد و مرد، هر روز بر سر قرار حاضر می‌‌‌شد و منتظر دلدارش می‌‌‌ماند.

شاید بانوی سرخ‌‌‌پوشِ لوئیس كارول به نظرمان استعاری و كارتونی بیاید، و سرگذشت بانوی سرخ‌‌‌پوش میدان فردوسی را تراژیك و غم‌‌‌انگیز بدانیم. به هر صورت، منكر شباهت این دو نمی‌‌‌توان شد. در هردو بانویی وجود دارد سرخ‌‌‌پوش، كه با حركت ارتباطی خاص برقرار می‌‌‌كند. ملكه‌‌‌ی سرخ‌‌‌پوشِ آلیس همواره می‌‌‌دود تا در یك جا ماندگار شود، و بانوی سرخ‌‌‌پوشِ فردوسی همیشه در یكجا می‌‌‌ماند تا شاید روزی دلدار را بیابد و از آنجا حركت كند. هردوی آنها، با وجود درگیری پرهیجانشان با حركت، در اصل با زمان بود كه می‌‌‌ستیزیدند. ملكه‌‌‌ی سرخ، در مقام استعاره‌‌‌ای تكاملی، برای دوام آوردن در زمان و برای باقی ماندن در زمانه و هم‌‌‌عنانی با روزگار است كه می‌‌‌دوید. بانوی سرخ‌‌‌پوش، با توهمِ نادیده انگاشتن زمان ایستاد، و كوشید زمان را در همان روزی كه از دلدار خیانت دید، منجمد كند. اما كامیاب نشد و سیلاب زمان در نهایت او را و خاطراتش را برد و فرو شست.

حركت، آنگاه كه با زمان تركیب شود، كانون دیالكتیك غریبی است، كه گویی خود را به ضد خود تبدیل می‌‌‌كند. در این دنیای شگفت، تنها دوندگان می‌‌‌توانند بر جای خود بایستند، و آنان كه می‌‌‌ایستند، جایی نخواهند یافت. ما، همیشه و هر جا، در واقع بر سر دوراهی مهیبی قرار گرفته‌‌‌ایم، كه در یك انتهای آن ملكه‌‌‌ی سرخ‌‌‌پوش، و در انتهای دیگرش بانوی سرخ‌‌‌پوش ایستاده‌‌‌اند.

۲. اندك‌‌‌اند شرایطی كه آدمی را به بازاندیشی بنیادین درباره‌‌‌ی هرآنچه كه هست وا دارند، و اندك‌‌‌ترند موقعیت‌‌‌هایی كه جوامع را، و گروه‌‌‌های بزرگِ انسانی برخوردار از تاریخی مشترك را به این بازنگری فرا خوانند. رویارویی با آن شرایط چالشی روانشناختی است، و درگیر شدن با این موقعیت، بحرانی جامعه شناسانه. از این روست كه معمولا به آنچه هستیم خو می‌‌‌گیریم و در باب آنچه كه شده‌‌‌ایم نمی‌‌‌اندیشیم و در ساختارهای نهادینه شده و استوار اجتماعی، به تكرار نظمهایی عادت می‌‌‌كنیم كه تداوم‌‌‌شان، وابسته به توهمِ طبیعی بودن‌‌‌، بدیهی بودن، و “خوب” بودن‌‌‌شان است.

اما نه برای این بداهت و آشنایی ارزش پیشینی مثبتی وجود دارد و نه برای آن نظمها تضمینی هست. هر آنچه سخت و استوار می‌‌‌نماید می‌‌‌تواند دود شود و به هوا رود و این نه تنها خصلت مدرنیته، كه ماهیت جهانِ پیرامون ماست. امروز اما، در دورانی مدرن كه این خصلت به رسمیت شناخته شده و دستمایه‌‌‌ی برساختن هویتهایی پویا و گذرا قرار گرفته است، بختِ رویارویی خودآگاهانه و هشیارانه با آن بحرانها و آن چالشها نیز بیشتر است. از این روست كه در موقعیت كنونی، در شرایطی شخصی كه راستی و روایی خودانگاره‌‌‌هایمان، و محتوا و ماهیت هستی‌‌‌شناختی‌‌‌مان مورد تردید واقع شده است، ضرورت دارد كه به بنیادهای هویت خویش بنگریم. بدین خاطر است كه در این موقعیت تاریخی ویژه، كه الگوهای دیرپا فرو پاشیده و نظمهای مقدس مشكوك می‌‌‌نمایند، ضرورت دارد كه هویتی جمعی را از نو بر سازیم و بنیادهایش را با نقدی ژرف بازسازی نماییم.

گیتی گذراست و ما نیز جز برگی بر این سیلاب نیستیم. از این روست كه در برابر آشوبهایی از این دست، حق انتخاب چندانی نداریم. یا در هیاهوی موجهای این سیل غرق خواهیم شد و به برآیندی تصادفی از هرآنچه نیروهای بیرونی تعیین كنند، تبدیل خواهیم شد، و یا نظمی درونزاد و خودبنیاد را بر خواهیم ساخت و در كشاكش سردرگمِ آشوبهای بیرونی، به هسته‌‌‌ای خودساخته از معنای خویشتن دست خواهیم یافت. یا اجاره نشینانِ مستعمره‌‌‌ای با هویتی وصله پینه شده و گذشته‌‌‌ای مبهم و تاریخی دست‌‌‌‌‌‌چین شده بر مبنای منافعی بیگانه خواهیم بود، و یا وارثان قلمروی سرافراز و كهن خواهیم بود كه بتواند همچون خزانه‌‌‌ای و پایگاهی برای بازتعریف هستی‌‌‌مان و جایگیری‌‌‌مان در دنیای جدید عمل كند. از این روست كه در شرایطی از این دست و در رویارویی با بحرانهایی این چنین، حق انتخابی در كار نیست. یا باید تن به نقدی همه جانبه و بازاندیشی‌‌‌ای گستاخانه داد و تمام بنیادهای قدسی واصول موضوعه‌‌‌ی معتاد را از نو ارزیابی و بازخوانی كرد، و یا باید فاتحه‌‌‌ی آنان را به همراه سایر چیزهای جالب و مهم و عزیز خواند و دل به عدم داد و مسخِ فشارهای برونزاد شد و مستِ توهم‌‌‌های خوشنما.

۳. پرسش از آن كه ما ایرانیان در آینده به چه چیزی تبدیل خواهیم شد دیرزمانی است اندیشه‌‌‌ی همگان را به خود مشغول داشته است. به راستی این مردمانی كه از نخستین روزهای ظهور تاریخ در صحنه حضور داشتند، وارث نخستین مراكز كشاورزی و سازندگان نخستین شهرهای گیتی بودند، و كهنترین ادیان و دیرپاترین نظمهای فكری را بنا نهادند، در آینده چه خواهند شد؟ آیا همچون همسایگانِ به همین اندازه كهنسالشان، آن مصریانِ نیل‌‌‌نشین، منقرض خواهند شد و زبان و فرهنگ و پیشینه‌‌‌ی خود را از یاد خواهند برد و به چیزی ستودنی در موزه‌‌‌ای اروپایی تبدیل خواهند شد؟ یا مانند چینِ دیرپا و كهنسال، ولی نورسیده‌‌‌تر و جوانتر از ایران زمینِ پیر، به ضرب و زور خودكامگی و سركوب خویشتن نظمی و انضباطی بر خواهد ساخت و به قیمت پذیرفتن چند نسلی رنج و بدبختی، داعیه‌‌‌ی همتایی با غرب را خواهد داشت؟

ایرانیان دیرزمانی است كه موضوع گمانه‌‌‌زنی هستند. از آن زمانی كه منتسكیو در نامه‌‌‌های ایرانی خطاب به شخصیتِ داستانش گفت:” ایرانی بودن چه جور چیزی است؟” تا به امروز، این پرسش همچنان بر جای مانده است. به راستی چه جور موجوداتی هستند این ایرانیان؟ و چگونه است كه آنچه كه هستند، هستند، و چه شده كه اینگونه شده‌‌‌اند؟

دیرزمانی است كه بحث در این زمینه در جریان است، و شگفتا كه خودِ ایرانیان، كمتر از همه در آن شركت كرده‌‌‌اند و منفعل‌‌‌تر از همه همچون ناظری از دور به آن نگریسته‌‌‌اند.

پاسخها، البته طیفی بسیار گسترده و متنوع از عقاید و باورها را در بر می‌‌‌گیرد. زمانی مردمان سرزمینهای ژرمنی، شگفت‌‌‌زده از قدمت و دیرینگی این تمدن و شادمان از خویشاوندی‌‌‌شان با ایشان، كوشیدند تا زرتشت و آریایی بودن را با اصالت، و آن را با خویشتن یكی فرض كنند. ردپای این اندیشه‌‌‌ی رمانتیستی از تعریف ایرانی بودن را، هنوز در آثار ایرانشناسان بسیار می‌‌‌توان دید. ردپایی كه به عظمت ایرانیان باستان، اصالت و نژادگی‌‌‌شان، آریایی بودنشان، ارتباط محكم و زیبایشان با اخلاق و طبیعت، و البته اتصال و ختم شدن تمام این امور به اروپای شمال غربی پافشاری دارد. یعنی همان روایتی كه شالوده‌‌‌ی بخش مهمی از مطالعات ایرانشناسی معاصر ما را برساخته، و دست كم از عصر مشروطه تا آخر دوران پهلوی، خوانشی مسلط در فهم هویت ایرانی بوده است. و چرا هم نباشد؟ وقتی سراسر تعریف و تمجید است از ایرانیان، در مقام كهنترین سازندگان فرهنگ و وارثان نیرومندترین خون و فرهمندترین خاك؟

این البته تنها روایت نیست. در برابر ژرمن‌‌‌هایی كه نیازمند تراشیدن هویتی در برابر اروپای جنوبی كاتولیك بودند و به پیشینه‌‌‌ی پاگانی و پیشامسیحی خویش گرایشی رمانتیستی داشتند، وارثان روم لاتینی صف بسته بودند و بازماندگان جنگهای صلیبی، كه ایران زمین را برعكس، در زمینه‌‌‌ای از هویت ملی یونانی-رومی تعریف می‌‌‌كردند، و بر بستری از دیانت یهودی-مسیحی. هر دو شاخه‌‌‌ی این هویت ملی و دینی، در ابتدای كار همچون زیرشاخه‌‌‌ای بر حاشیه‌‌‌ی تمدن ایرانی روییده بود و بعدها در تقابل با، و به دنبال وامگیری گسترده از عناصر فرهنگی ایرانی تكامل یافته بود. از این رو بود كه از دید لاتین‌‌‌ها، ایران زمین سرزمینِ دوردستِ “غیر” و ایرانی “دیگری” تلقی می‌‌‌شد. این برداشت بیشتر بر سویه‌‌‌ی خشن و جنگاور ایرانیان تاكید می‌‌‌كرد و نه جنبه‌‌‌ی تمدن‌‌‌ساز و دینی، و جنگهای صلیبی و هویت اسلامی و تهدید وین و اسپانیا توسط مسلمانان را گرانیگاه‌‌‌های وسواس امنیتی خویش قرار می‌‌‌داد. در این نگرش، ایرانیان وارثان، نظریه‌‌‌پردازان، و حتی بنیان‌‌‌گذاران آیینِ خشن و مهاجمی به نام اسلام هستند، و امروز نیز لبه‌‌‌ی تیز و خطرآفرین تمدن اسلامی را تشكیل می‌‌‌دهند.

این روایت نیز در درون ایران هوادارانی یافت. مگر نه این كه مردمان ایران زمین نیمی از تاریخ مدون خویش را مسلمان بوده‌‌‌اند، و مگر شكی هست در این كه مذهبهای گوناگون اسلامی، و تقریبا تمام متون مهم فقهی و كلامی اسلامی را ایرانیان تولید كردند؟ آیا نمی‌‌‌توان عرفان ایرانی و عرفان اسلامی را با كمی چشم پوشی بر میراث مصری-آفریقایی، مترادف دانست، و مگر شكی هست در این مورد كه پیكره‌‌‌ی عمومی تمدن اسلامی را ایرانیان برساختند؟

و سومین روایت: ایرانیان مردمی بوده‌‌‌اند، توده‌‌‌ای از مردم، كه كشاورزی و كار و تولید را دستمایه‌‌‌ی هستی خویش قرار می‌‌‌دادند. از این روست كه در تاریخ ایران زمین، از دیرینه‌‌‌ترین روزگار، كه هنوز هخامنشیان نیامده بودند و تمدنهایی چندگونه بر این گستره ساكن بود، انقلابهای مردمی را بسیار می‌‌‌بینیم. این روایت، كه به ویژه زیر تاثیر جنبش چپ در قرن بیستم تولید شد، به ویژه در زمان جنگ سرد كه ایران گودِ كشتی سرمایه‌‌‌داران و كمونیست‌‌‌ها بود، رونق گرفت و هنوز نیز رگه‌‌‌هایی از آن باقی است. بر مبنای این روایت، ایرانیان اقوامی كهن، دیرینه، و مولد هستند كه به خاطر سبك تولید آسیایی‌‌‌شان، و به خاطر جبر مادی حاكم بر شیوه‌‌‌ی معیشت‌‌‌شان، با زمین و كشاورزی و رنجبری و دهقانی خو گرفته بودند و به همین دلیل هم نخستین اشكال سازماندهی انقلابهای دهقانی را در دل خویش پروردند و اولین سنت كمونیستی تاریخ را در قالب جنبش مزدكی پدید آوردند.

به این ترتیب خرمدینان و مزدكیان و شاخه‌‌‌هایی از صوفیان نماینده‌‌‌ی خلقی ستمدیده تلقی شدند كه تجربه و پیشینه‌‌‌ای درخشان در انقلابی‌‌‌گری داشتند، و بنابراین دور نبود كه به راه پدرانشان بروند و “سوسیالیسمِ واقعا موجود” را تجربه كنند. این روایت نیز هواداران خود را در ایران زمین یافت. بزرگترین حزب سیاسی چپ در كل آسیای ثلث نخست قرن بیستم، حزب توده بود، و جنبش چپِ ایرانی تا امروز نیز تاثیر روشنفكرانه‌‌‌اش را بر فضای فكری خاورمیانه به جا گذاشته است.

كافی است به تاریخ معاصر ایران بنگریم، تا دریابیم كه انگاره‌‌‌ی ما از خودمان، و تصویر ذهنی‌‌‌مان از هویتمان، و برداشتمان در مورد تاریخ‌‌‌مان، در صد سال گذشته تا چه پایه متاثر از نظریه‌‌‌ها و تفسیرهایی بوده است كه مردمی دیگر، در شرایطی دیگر، به خاطر نیازهای هویتی خویشتن در مورد ما پرداخته بودند. آلمانی‌‌‌ها و سوئدی‌‌‌ها و برخی از فرانسوی‌‌‌هایی كه در ایرانیان بازماندگانِ اصیلِ پدربزرگان ‌‌‌افسانه‌‌‌ای‌‌‌شان را می‌‌‌جستند، به قدر اروپا و به تازگی آمریكای مسیحی‌‌‌ای كه در ایرانیان دشمنِ صلیبی‌‌‌اش را جستجو می‌‌‌كرد، وامدارِ نیازهای زمانه‌‌‌ی خویش، و اسیر برداشتهای موضعی جوامع خود بودند. همچنین بود كیشِ غریبِ ماركسیسم، كه در همان غرب هم به سرعت در میان توده‌‌‌ها از حالتی نظری و دانشگاهی درآمد و به آیینی شبه مذهبی با قدیسان و قواعد اخلاقی و متون مقدس خویش تبدیل شد و ایدئولوژی سیاسی تاثیرگذاری را برساخت كه ادامه‌‌‌اش هنوز هم هست و هنوز هم از همان دریچه‌‌‌ی خاصِ ایدئولوژیك به همه چیز، از جمله تاریخ ایران و هویت ایرانی می‌‌‌نگرد.

ایرانیان در این مدت، تماشاچیانی بی‌‌‌آزار، و هوادارانی پرشور اما غیرخلاق بوده‌‌‌اند. ناسیونالیسم و دانش ایرانشناسی ما، كه علمی‌‌‌ترین و عقلانی‌‌‌ترین شاخه‌‌‌ی موجود برای تعریف هویت جمعی‌‌‌مان است، همچنان تاكید ژرمنها بر خون آریایی و تاریخ پیش از اسلام و دین زرتشتی و مفهوم اصالت را حفظ كرده است، و خصلت اشرافی و كدخدامنشانه‌‌‌اش آن را به نیرویی محافظه‌‌‌كار و بی‌‌‌تاثیر از نظر سیاسی تبدیل كرده است. چپِ ایرانی، كه پرشورترین و پر سر و صداترین شاخه بود ، تابعِ مطلقِ نظریه‌‌‌های مسلطِ جهانی باقی ماند، كه بی‌‌‌ارتباط بودنش با تاریخ ما و نابسنده بودنش برای فهم جامعه‌‌‌ی ایرانی دیرزمانی است آشكار است، و برای خودِ چپ‌‌‌ها هم بعد از تلفاتِ سنگین‌‌‌شان پس از انقلاب اسلامی، شاید روشن شده باشد. نگرش اسلامی ستیزه‌‌‌جو نیز، كه همچون دنباله‌‌‌ای از همان تصویر كاتولیكی می‌‌‌نماید، جز رقصیدن به سازِ نظریه‌‌‌پردازان هوادار برخورد تمدنها كاری نكرده است. تركیبهای نامنتظره‌‌‌ای مانند سوسیالیسم شیعی شریعتی و بنیادگرایی اسلامی شبه‌‌‌آنارشیستی بن لادن، بقایای این شاخه هستند كه حتی در نسخه‌‌‌ی خشنِ سعودی‌‌‌اش، بیشتر شعار است تا خشونت، و در همین حد هم همچون اثباتی بر نظریه‌‌‌های مسیحی-صلیبی می‌‌‌نماید.

۴. اگر بخواهیم واقع‌‌‌بینانه و نقادانه به تاریخ معاصر ایران زمین بنگریم، خواهیم دید كه اندیشمندان ما با تمام تلاشها و همتشان در یكی دو قرن اخیر بسیار نارسا عمل‌‌‌ كرده‌‌‌اند، و سابقه‌‌‌ای خراب و كشتزاری ویران را برایمان به یادگار گذاشته‌‌‌اند. مرور كارنامه‌‌‌ی سه جریانِ تعریف كننده‌‌‌ی هویت ایرانی، و دستاوردها و فرجامهایی كه از كردارهایشان برخاسته، برای فهم نابسنده بودنِ این تلاشها كافی است.

در میان این جریانها، مسلط‌‌‌ترین و از نظر علمی و نظری مستحكم‌‌‌ترینشان، رویكرد ملی‌‌‌گرای نوینی بود كه تحت تاثیر آرای ایرانشناسان شكل گرفته بود از پشتوانه‌‌‌ی دانشگاهی محكمی برخوردار بود، به همراه سخت افزاری پایدار و غنی از یادمانهای تاریخی، داربستی استوار از شواهد باستان‌‌‌شناختی و متون تاریخی، و نسلی از پژوهشگران و فرهیختگان معمولا اشرافی‌‌‌مآب، كه در تداوم سنتی تاریخی دلباخته‌‌‌ی سرزمین‌‌‌شان بودند و به تعبیری كهن “وطن پرست” بودند. این جریان، كه در نوشتاری دیگر آن را “سپید” نامیده‌‌‌ام. از نظر سیاسی تا پیش از انقلاب در ایران مسلط بود، و بخش عمده‌‌‌ی مدرن ساختن جامعه‌‌‌ی ایرانی را بر عهده گرفت و به انجام رساند. با این وجود، خوی محافظه‌‌‌كار و نظریه‌‌‌پردازانه‌‌‌اش، و بی‌‌‌اعتنایی اشرافی بدنه‌‌‌ی كلی‌‌‌اش به امور عینی و ضرورتهای زیست جهانِ جاری در اطرافشان، در نهایت آن را از صحنه‌‌‌ی سیاست حذف كرد و از تاثیرش در حوزه‌‌‌هایی بسیار كاست. احیای مجدد این نگرش در زمانه‌‌‌ی امروز، بیش از آن كه ناشی از صلابت و نیرومندی چارچوب نظری یاد شده باشد، نتیجه‌‌‌ی اتصال این نگرش به ملی‌‌‌گرایی كهن ایرانی است، و سنتی تاریخی كه هویت ملی ایرانیان را از دیرباز رقم زده‌‌‌است. در هر حال، از یاد نبریم كه در زمان حكومت نیم بند قاجارانِ دوستدارِ شكل سنتی از همین نگرش بود كه روسها شمال ایران زمین و انگلیسها شرق و غرب ایران زمین را گرفتند و در عصر پهلوی‌‌‌های مدرن‌‌‌تر و ثروتمندتر بود كه عراق و افغانستان و ارمنستان و گرجستان و تركمنستان و سایر سرزمینهای ایرانی دستخوش ایرانی زدایی شدیدی شدند، بی آن كه واكنشی عملی و موثر از سوی این جبهه نمایان شود.

كارنامه‌‌‌ی نگرش سبز، یعنی آن برداشتی كه اسلامِ شیعی را محور ایرانی بودن می‌‌‌دانست، نیاز به تحلیل چندانی ندارد. نمایان‌‌‌ترین و عریان‌‌‌ترین محك برای كارآزموده یا نارس بودنِ برداشتهای برسازنده‌‌‌ی هویت، آن است كه به حاكمیت سیاسی دست یابند، و پیامد حاكمیت این نسخه از فهم هویت ایرانی را آنان كه بایند دریابند، در می‌‌‌یابند.

نگرش سرخ‌‌‌گونِ چپ هم، برخلاف تصور مرسوم، چندان از قدرت سیاسی دور نبوده است. این نگرش تنها در قلب ایران زمین بود كه به قدرت سیاسی دست نیافت. در نهایت پاره‌‌‌هایی بزرگ از ایران زمین كه روسها از قاجاران به غارت برده بودند، قلمروی سلطه‌‌‌ی این نگرش بودند. از این رو این نكته كه نگرش چپ كلاسیكِ عصر جنگ سرد، در صورت دستیابی به قدرت سیاسی چه بر سر هویت ایرانی می‌‌‌آورد، امری انتزاعی و نظری نیست، كه در آزمایشگاه تاریخ یك بار با هزینه‌‌‌ای سنگین آزموده شده است. همین نگرش بود كه پس از سقوط تزارها بر بخشهای تسخیر شده‌‌‌ی ایران زمین حاكم شد و جمهوریهای شورایی كوچك و بزرگی را گرداگرد ما پدید آورد. امروز، پس از بیش از یك قرن جداسری، فقر معنایی و هویت زدوده بودنشان بر كسی پنهان نیست.

بالاخره این نكته را باید دریافت كه بر خلاف تصور جاری، نگرش چپ و جنبش سیاسی متاثر از خالص‌‌‌ترین شكلِ ایدئولوژی ماركسیستی، برای مدتی به درازای شش دهه در بخشهایی از ایران زمین حاكم بود، و آران و ارمنستان و گرجستان و تاجیكستان و تركمنستان و سایر نودولتانِ كنده شده از پیكر ایران زمین، سوسیالیسم رویایی مورد نظر ماركسیستهای ایرانی را برای سه نسل تجربه كردند و آن هم نه به شكلی بومی و حاشیه‌‌‌نشینانه، كه دقیقا زیر نظر مسكو و در پیوندِ مستقیم با ماركسیسمی كه ابرقدرتی جهانی بود. امروز بد نیست به این خرده دولتها بنگریم و فقر، ناسازگاری درونی، و موقعیت شكننده‌‌‌شان به عنوان ملیتی در میان سایر ملل را دریابیم. این البته به دلیل خشونت استالینی در برخورد با میراث فرهنگی این قلمرو، و سه نسل ایرانی زدایی از این سرزمین نیز هست، و ناتوانی این مردم در خواندن خط فارسی و اختلالی كه در ارتباط برقرار كردنشان با تاریخ كهن خویش دارند.

اینها را البته باید در پیوند با حركتی دیگر دید، كه از سیاست خارجی اروپا بر می‌‌‌آید، و ملت‌‌‌تراشی‌‌‌ای به همین اندازه خشن و ویرانگر، اما زیركانه‌‌‌تر را پدید می‌‌‌آورد. ظهور دولتهایی نوپا مانند افغانستان و عراق و پاكستان و امیرنشینهای اطراف خلیج فارس كه همگی مدتی مستعمره‌‌‌ی انگلستان بودند، فرآیندی است روشن با پیامدهای معلوم. آنچه كه در این مدت در تمام این سرزمینها – و حتی تا حدودی در درون كشور ایرانِ گربه‌‌‌گون- با شدت و حدت دنبال شده، سیاست ایرانی زدایی و مخالفت با هویت ایرانی است. این برنامه در شمال با انترناسیونالیسم ماركسیستی پیش می‌‌‌رفت، و ظهور خلقهایی مانند تاجیك‌‌‌ها و پشتون‌‌‌ها، كه با سركوب نظامی، تبعید نویسندگان و شعرا و ادیبان به سیبری، و منع تدریس و آموزش زبان و خط و ادبیات فارسی و تاریخ ایرانی همراه بود. حالا كه سیطره‌‌‌ی شوروی بر این مناطق از میان رفته است، خوارزم و سغدِ باستان به جمهوری تركمنستان و تاجیكستان و قزاقستانی تبدیل شده‌‌‌اند، كه از ترس اتصالشان با ایرانیان، ناگزیرند تاریخ دیرپا و كهنسالِ ایرانی، سكایی، و زرتشتی خود را از یاد ببرند، به عنوان دولتهایی با چند دهه عمر در میدانهای جهانی حاضر شوند، و خاطره‌‌‌ی تاریخی و هویت خویش را بر مبنای زبانهایی قومی با چند قرن عمر استوار كنند، و چند متنِ معدود ادبی، و از پیكره‌‌‌ی عظیمِ هویت ایرانی خویش، كه قومیتشان زیرسیستمی از آن است، محروم بمانند. این حقیقت كه تاجیكستان و ارمنستان و گرجستان و سایر سرزمینهای ایرانی روس‌‌‌زده امروز از فقیرترین كشورهای دنیا هستند و جمعیتی اندك و تاریخی چند قرنه و مساحتی قابل چشم‌‌‌پوشی‌‌‌دارند، عجیب نیست. چرا كه اینان مردمی هستند كه از تمدنی بزرگ جدا شده‌‌‌اند، به سودای آن كه شاید ملتی كوچك بشوند.

این سودا اما، منحصر به قلمروی روسها نیست. در جنوب، این فرآیند كمتر با بگیر و ببند و كشتار ایدئولوژیك، و بیشتر با برنامه‌‌‌ی غربی هویت‌‌‌تراشی برای اقوام دنبال می‌‌‌شد. به این ترتیب چند قبیله‌‌‌ی عربی كه در عراق ساكن بودند، برنامه‌‌‌ریزانِ رستاخیزِ (بعثِ) عراق شدند. یعنی كشوری كه شمالش كردنشین بود، اسمش عراق (معرب اَراك) و اسم پایتختش بغداد، فارسی بود، و هفتاد درصد مردمش شیعه و سنی‌‌‌هایش هم كردِ ایرانی بودند، هویت ملی متمایزی پیدا كرد،كه نه به اسلام ربط چندانی داشت و نه به تاریخ قبایل اعراب، كه یكسره برساخته‌‌‌ی توهم بود و خیال. و نامنتظره نبود كه چنین ساده پس از موقوف شدنِ بگیر و ببند صدام‌‌‌ از هم بپاشد.

به همین ترتیب، جای شگفتی نیست در افغانستانی كه مستعمره‌‌‌ی نظامی روسیه بود، تلاش روسها برای هویت‌‌‌تراشی به هرج و مرجی كه دیدیم منتهی شود. چرا كه قوم پشتون – با جای مشخص و استوار و برازنده‌‌‌شان در تاریخ ایران زمین- خلا سیاسی روسها را با شكلی ساده لوحانه از اسلام خشونت‌‌‌گرای سعودی پر كرد، و لبه‌‌‌ی جنگی قومی شد كه هنوز كودكان دست و پا بریده‌‌‌اش و بوداهای كهنسال زخم دیده‌‌‌اش در گوشه‌‌‌و كنار پراكنده‌‌‌اند.

امیرنشین‌‌‌های عربی در این میان خوشبخت‌‌‌تر می‌‌‌نمایند. آنان به نفت دسترسی داشتند و چون معمولا از هویت چیزی بیش از تظاهر به خوردن و نوشیدن و گاه پوشیدن نمی‌‌‌فهمیدند، امروز بر خر مراد سوارند. اما به راستی در آن هنگام كه نفتها به پایان برسد و سوخت به معنای امروزین جایگزینی بیابد، اعراب چه دارند جز خرده كشورهایی با چند ده سال سابقه، جمعیتهایی اندك، شكمهایی معتاد به زیاد خوردن و سابقه‌‌‌ای تاریخی كه تنها چند دهه‌‌‌ی عصر اسلام را در چنته دارد و چند دهه‌‌‌ی پس از جنگ دوم جهانی را؟

۵. شاید از لحن كلام من چنین بر آید كه مشغول واگویی یكی از آن سخن‌‌‌سرایی‌‌‌های غرای ملی‌‌‌گرایانه‌‌‌ی مرسوم هستم. گوشزد كنم كه این سخنان به تعبیری ملی‌‌‌گرایانه هست، اما از چارچوب مرسوم ناسیونالیسم رایج بر نمی‌‌‌آید.

بحرانی كه ما در آن گرفتاریم و شرایطی تاریخی كه پیشارویمان قرار دارد، ارزشمند است و ارجمند، بدان دلیل كه امكان اندیشیدِ نقادانه در مورد خودمان را فراهم می‌‌‌آورد، و این خود را باید در گسترده‌‌‌ترین حالت در نظر گرفت و در متكثرترین شیوه‌‌‌ی ممكن اندیشید. اشاره به سرنوشت تلخ و موقعیت فرودستانه و تجربه‌‌‌ی ویرانگر كشورهای همسایه‌‌‌ی ایران امروزین، نه ابراز شادمانی بابت ادب شدن و تنبیه برادران مرتدِ ما بود كه ناسیونالیسمی موهوم را پاس نداشتند، و نه سیاه‌‌‌نمایی جنبشهایی سرافراز و آزادی‌‌‌طلب با محورِ قومیت بود، كه به واقع هرگز وجود نداشته‌‌‌اند. این تنها گوشزدی بود در مورد آنچه كه بر سر ما رفته است، و می‌‌‌رود.

به راستی چه ایرادی دارد كه ایران همین كشور كوچكِ گربه‌‌‌سای خودمان باشد؟ افغان‌‌‌ها را برای چه بخواهیم؟ كه جنگ‌‌‌زده‌‌‌اند و فقیر و در به در و آسیب دیده؟ عراقی‌‌‌ها را برای چه بخواهیم؟ كه جوانانمان را كشتند و جوانانشان را كشتیم؟ ارمنی‌‌‌ها را چرا بخواهیم كه اندك شمارند و مسیحی؟ و گرجیان را، كه اندك‌‌‌ترند و كوه‌‌‌نشین؟ چرا در بندِ سرنوشت تاجیكانی باشیم كه دیگر خط فارسی را نمی‌‌‌توانند بخوانند؟ یا اهالی تركمنستانی كه خود را بیشتر ترك می‌‌‌دانند تا ایرانی؟ به راستی چرا در همین پاره خاكی كه داریم، آسوده ننشینیم و به خاطره‌‌‌های خوش گذشته سرگرم نباشیم؟ مگرنه این كه بقیه‌‌‌ی مردم دنیا هم دارند همین كار را می‌‌‌كنند؟ اگر قصد تفاخر است، كه ما انبانی انباشته از شواهد تاریخی برای ذكر عظمت و رجز خواندن و ذكر مفاخر داریم، و اگر هدف وجهه‌‌‌ای جهانی است، كافی است كه كمی حرف گوش كنیم و دست از حركتهای نمایشی برداریم و بگذاریم اروپاییان در كتابهای درسی‌‌‌شان و آمریكایی‌‌‌ها در هالیوودشان تحسین‌‌‌مان كنند.

برای این كه ببینیم خوبی‌‌‌ها و بدی‌‌‌های این دامن فراهم چیدنِ بزرگوارانه از دغدغه‌‌‌های جاری چیست، بد نیست به كشوری بنگریم كه در شرایطی مشابه، كاری مشابه را انجام داده است.

تركیه، از بسیاری از جنبه‌‌‌های سرزمینی جالب است. شاید اگر روزگار چرخشی دیگر می‌‌‌داشت، امروز به جای تركیه می‌‌‌گفتیم روم، كه نام كهنتر و دیرپاتر این سرزمین است. به راستی تركان در ابتدای قرن بیستم چه كردند؟ از هویتهای دیرپاتر و جاه‌‌‌طلبانه‌‌‌ترِ خویش دست برداشتند، بخشهای مشترك تاریخ خویش را با سرزمینهای همسایه از یاد بردند، تسلیم هویت قومی مبتنی بر زبانی شدند كه از كشورهای اروپایی برخاسته بود، و به همین ترتیب، رسمِ بازی كردن به زبان اروپاییان را آموختند و رعایت كردند. در نتیجه امروز، تركیه كشوری است در سطح جهانی محبوب و معقول. تصویری صلحجویانه از آن در ذهنها متبادر می‌‌‌شود، و مردم تركیه به روشنی در مسیر مدرن شدن گام بر می‌‌‌دارند. با این وجود، “من”های مقیمِ تركیه، بابت تبدیل شدنشان به شهروندان كشوری با این بافت هویتی، بهایی را پرداخته‌‌‌اند و چیزهایی را در مقابل به دست آورده‌‌‌اند، كه باید در موردشان اندیشید.

“منِ” یك تركِ امروزین، اگر جزء لایه‌‌‌ی باسواد، و شهرنشین كشورش باشد، فردی است با خودانگاره‌‌‌ی منظم و سازمان یافته. او خود را بر اساس مفهومی موهوم به نام نژاد تركی تعریف می‌‌‌كند، كه بر ساخته‌‌‌ی شرق شناسان اواخر قرن نوزدهم است، و بر محور زبان مشترك این مردم با قبایل ترك و تاتار استوار شده است. این منِ ترك، حتی اگر كرد باشد، ناگزیر است تاریخ سرزمین خود را از آتاتورك شروع كند، و هویت ملی خویش را به پیكربندی مدرن این مفهوم محدود نماید. او در برابرِ این مرزبندی، امكانِ زیستن در كشوری مدرن، قانونمند، سكولار، و مقبول در سطح جهانی را به دست می‌‌‌آورد. اما در مقابل، از پیشینه‌‌‌ای تاریخی و زمینه‌‌‌ای هویتی محروم می‌‌‌شود، كه به جای خود بسیار ارزشمند است. آن منِ ترك، چه كردی كوه نشین باشد، چه رومی شهرنشینی باز مانده از عصر بیزانس، و چه تركی از تبار مغولی و وابسته به قبایل جنگاور قرون میانه، امكانِ دسترسی به سابقه‌‌‌ی تاریخی عظیمی را با “ترك شدن” از دست داده است. او می‌‌‌توانست رومی باشد، چرا كه كشورش دست بر قضا همان رومِ شرقی باستان هم هست. یا می‌‌‌توانست عثمانی باشد، كه بزرگترین امپراتوری مسلمان تا عصر مدرن بود. یا حتی می‌‌‌توانست هیتی باشد، یا كاپادوكیه‌‌‌ای ایرانی‌‌‌تبار، یا چیزهایی دیگر، كه بیشترشان با هم قابل تركیب و سازگار هستند. اما آن منِ ترك، به واقع هیچ یك از اینها نیست. چرا كه ملیتی كه او می‌‌‌فهمد و هویتی ملی كه درك می‌‌‌كند، برساخته‌‌‌ای مدرن است كه از ناسیونالیسم اروپایی قرن نوزدهم بر می‌‌‌آید.

منِ تركیه‌‌‌ای، از سابقه‌‌‌ی عثمانی‌‌‌اش بریده است، از ترس یادآوری این كه عثمانیان از ایران زمین به آن قلمرو كوچیده بودند و زبان درباری و ادبی‌‌‌شان فارسی بود. از سابقه‌‌‌ی رومی‌‌‌اش بریده است، چون هنوز در ژرفنای ساخت فرهنگی‌‌‌اش مسلمان است، و از گذشته‌‌‌ای كه همچون مهمترین دشمنان مسلمانان بر صحنه بازی می‌‌‌كرد، عار دارد. منِ تركیه‌‌‌ای، نه با انباشت خاطرات تاریخی، كه با انكار این خاطره‌‌‌ها پدید آمده است. ناسیونالیسمی كه هویت او را پیكربندی می‌‌‌كند، زبان را محور اصلی تعریف هویت می‌‌‌گیرد، بی توجه به این كه تركانِ امروزین، پیش از آن كه نخستین غارتگرِ ترك زبان پایش به این سرزمین برسد، تمدنی داشتند و خطی و دینی و فرهنگی و تاریخی. رومیانی كه تركی را در كنار زبان عربی و فارسی پذیرفتند و در قرن نوزدهم و بیستم با سركوب زبانهای دیگر و تغییر خط پیوند فرهنگی خود را متون اسلامی و ایرانی‌‌‌شان گسستند، در نهایت به مردمی فرهنگ زدوده تبدیل شدند كه دیگر وارث تمدن بیزانس یا روم یا عثمانی نیستند، كه كشوری متوسط و نوپا هستند، با اشتیاقی تحقیرآمیز برای اروپایی شدن، و واپس خوردن و بی‌‌‌اعتنایی دیدنِ شرم‌‌‌آور از اروپاییان متكبری كه قرار است ایشان را به جرگه‌‌‌ی خود راه دهند یا ندهند.

هویت ملی به ظاهر كارآمدی كه با هزینه‌‌‌ای چنین سنگین در تركیه ریشه دوانده است، وامی است كه از ناسیونالیسم اروپایی گرفته شده است. ناسیونالیسمی كه در اروپایی با جمعیت هم‌‌‌نژاد و هم‌‌‌پیشینه شكل گرفت. یعنی در قلمروی كه مهمترین عامل تمایز افراد و سرزمینهای همسایه، زبانشان بود. به همین دلیل هم ناسیونالیسم اروپایی از نخستین روزها تا همین اكنون، بر محور زبان سازمان یافته است. چرا كه در غیاب مرزهای جغرافیایی پایدار و تعیین كننده، یا متغیرهای ریختی و ظاهری نژادی، و همچنین سیر رخدادهای وابسته به قلمروی خاص، تنها زبان است كه می‌‌‌تواند دستمایه‌‌‌ی سیاست تفاوت باشد.

ناسیونالیسم اروپایی كشمكشهای خونینی به بار آورد، و خطاهای سترگی را در جریان جنگ اول و دوم جهانی پدید آورد. اما با این وجود حالا كه به تعادل رسیده‌‌‌است، گویا برای مردمش چندان بد هم نباشد. اگر این سابقه‌‌‌ی تاریك را نادیده بگیریم، می‌‌‌توانیم بپذیریم كه زبان دست كم امروز برای پیكربندی هویت ملی اروپاییان خوب عمل كرده است. اما این بدان معنا نیست كه همه جا خوب عمل خواهد كرد، یا حتی برای خودشان كم‌‌‌هزینه‌‌‌ترین گزینه بوده است.

ناسیونالیسم اروپایی در زمینه‌‌‌ای خاص رویید و بالید. در زمینه‌‌‌ای كه برای دیرزمانی محل تاخت و تاز قبایلی تقریبا خویشاوند بود، كه از عصر رویارویی‌‌‌شان با روم تا دوران جنگ سرد، با خشونت تمام با هم می‌‌‌جنگیدند. قبایلی متحرك و جنگاور كه به مكان خاصی پایبند نبودند و از اروپای شرقی تا انگلستان را بسته به شرایط روز، عرصه‌‌‌ی تاخت و تاز خویش می‌‌‌دانستند. هویت ملی اروپایی در شرایطی شكل گرفت و بالید كه روایتهای حماسی، مكانهای مقدس، چهره‌‌‌های تاریخی تاثیرگذار، و زمینه‌‌‌ی هویت‌‌‌بخشی جغرافیایی به شكلی كه در ایران زمین یا چین یا حتی روم وجود داشت، در آن غایب بود. در واقع ایتالیا تنها بخشی از اروپا بود كه به سنت ملی‌‌‌گرایی استخوان‌‌‌داری از جنس هویت ملی ایرانیان و چینیان و هندیان مسلح بود، و همان را نیز هم به شكلی مدرن و سرهم بندی شده در قرنهای پس از نوزایی به سایر بخشهای اروپا صادر كرد.

از این رو ناسیونالیسم اروپایی كه تازه در همین یكی دو قرن پیش صورتبندی شد و كشورهایی با قدمتِ ناچیز را پدید آورد، امری نوظهور بود كه رگ و ریشه‌‌‌ی تاریخی چندانی نداشت، و از همین رو بود كه زبان برای تعریف كردنش بسنده می‌‌‌نمود.

در مراكز تمدنی كهنسالتر اما، با روندی كاملا متمایز و متفاوت از پیكربندی هویت جمعی روبرو هستیم. در ایران زمین، هویت جمعی و ملیت به شكل تركیبی پیچیده از همزیستی درازمدت تعریف می‌‌‌شد، كه پیشینه‌‌‌ای مشترك و خاطره‌‌‌های تاریخی در هم تنیده را در بر می‌‌‌گرفت. این شكلِ خاص از هویت، كه آن را ملی‌‌‌گرایی پیشامدرن می‌‌‌توان نامید، در تاریخِ مدون و نویسایی درازمدت ریشه داشت، و در استقرار جمعیتهای دارای خاطره‌‌‌‌‌‌ی جمعی در قلمروهای جغرافیایی مشخص برای مدتی طولانی. از این رو، واحدهای اجتماعی برخوردار از ملی‌‌‌گرایی پیشامدرن، كم شمار و بزرگ و گسترده هستند. در واقع چنین می‌‌‌نماید كه با ابراز نادانی در مورد تمدنهای آمریكایی، تنها بتوان ایران زمین و چین و هند و روم را دارنده‌‌‌ی چنین بافتی از هویت دانست. این البته در كنار هویتهای كهنتری است كه در عصر پیشاهخامنشی وجود داشتند، و بیشتر قومی بودند تا ملی.

گستردگی قلمرو جغرافیایی و پهناوری دامنه‌‌‌ی جمعیت‌‌‌شناختی‌‌‌ای كه پیدایش ملی‌‌‌گرایی پیشامدرن را ممكن می‌‌‌ساخت، عاملی بود كه همزیستی گروهها و قبایل و جمعیتها و شهرهای متفاوت را در كنار هم رقم می‌‌‌زد. به عبارت دیگر، بر خلاف هویت مدرنِ ملی كه بر پایه‌‌‌ی همریختی و تشابه و یكسان‌‌‌سازی استوار شده است، ملیتِ پیشامدرن از ابتدای امر خصلتی متكثر و چندقومی داشت. در واقع پیوند میان اقوام متفاوت و ناهمگن بود كه ملیتِ پیشامدرن را ممكن می‌‌‌ساخت، و این همان است كه برای نخستین بار در عصر هخامنشیان ظهور كرد و تا حدودی توسط دیوانسالاری پارسیان مدیریت شد و بعدها به الگوی غالب در تمام ملیتهای باستانی تبدیل شد.

هویت ملی باستانی، از همجوشی قبایل،اقوام، زبانها، قلمروهای جغرافیایی، و ادیانِ متفاوت بر می‌‌‌خاست و تنها در شرایطی كه این تكثر را به شكلی موفق تركیب می‌‌‌كرد، بختِ بقا می‌‌‌یافت. واحدهای تمدنی‌‌‌ای كه به چنین تركیب پایداری دست نیافتند، از میان رفتند و به صورت اقماری برای تمدنهای دیگر در آمدند، هرچند كه مانند مصر، سابقه‌‌‌ای درخشان و دیرپا و سنن معنازایی نیرومند و موثری می‌‌‌داشتند.

ایران زمین، نخستین و كهنترین شكل از این هویت ملی را در دل خود پرورد، و شاید به دلیل تاثیرِ شگرف این ابداعِ تاریخ‌‌‌ساز و قدمتِ شگفتِ آن بود كه ملیتش ماهیتی اساطیری به خود گرفت و چندان نیرومند شد كه هنوز هم موضوع گمانه‌‌‌زنی بیگانگان است و هم به قوت خود باقی است و در برابر اشكال جدید هویت مقاومت به خرج می‌‌‌دهد.

از همان ابتدای كار، هویت ملی ایرانی بر مبنای اتحاد قبایل و اقوامی شكل گرفت كه زبانها، ادیان، نژادها، سرزمینها، و اقلیمهایی متفاوت داشتند. پایداری این اتحاد، و تداومِ فرهنگ‌‌‌سازی در آن، نشانگر امكانی است كه به ضرب و زور آزمون و خطا برای دیرزمانی سنجیده شده است. این حقیقت كه مهاجمان مقدونی و یونانی و ترك و عرب و مغول به سرعت و در كمتر از یك و نیم قرن در پیكره‌‌‌ی هویتی ایران زمین جذب می‌‌‌شدند، نشانگر موفقیت این چارچوب است، و این چیزی است كه باید در موردش بیشتر آموخت و بیشتر اندیشید.

۶. آنچه كه در زمانه‌‌‌ی ما بر سرهویت ایرانی آمده است، تركیبی است از دو نیروی متعارض كه شالوده‌‌‌های این بافت سنتی و كهن از ملیت را تهدید می‌‌‌كند. از سویی، روایتهای مدرن از فهم ملیت، كه در زمینه‌‌‌ی اروپایی صورتبندی شده بود و بیشتر به كار تعریف “منِ” اروپایی با تاریخِ كوتاه و شباهتِ بسیارش با همسایگان می‌‌‌خورد، به ایران زمین وارد شد. این روایت، از سویی بر مبنای رمانتیسم اروپایی ساخته شده بود و بنابراین به مثابه دستگاهی عقلانی چندان بسنده و بالنده نبود. از سوی دیگر، رگ و ریشه‌‌‌هایش را با زبان‌‌‌مداری و نیازهای سپهر اروپایی حفظ كرده بود، كه با شرایط ایران زمین همخوانی نداشت و ندارد. بی‌‌‌تردید تمایزی كه بین یك آلمانی و فرانسوی وجود دارد، بسیار بسیار كمتر از تفاوت میان یك ایرانی عربِ خوزستانی و یك ایرانی زرتشتی یزدی است. در چارچوب نگاه اروپایی، این كه چگونه و چرا مردمی با زبان و نژاد و اقلیم و حتی قیافه و دین متفاوت هویت ملی مشابهی پیدا كرده‌‌‌اند، معمایی حل ناشدنی جلوه می‌‌‌كند، و این ناشی از كوچك بودنِ نسبی اروپا، یكدستی جمعیت‌‌‌شناسانه و فرهنگی ایشان، و تاریخ به نسبت كوتاهشان است. جوش خوردن مردمی كه تا این پایه با هم تفاوت دارند، تنها در زمانی بسیار طولانی ممكن است، و اصولا قلمروی چنین وسیع و تنوعی چنین بالا را می‌‌‌طلبد، تا باقی بماند و زاینده باشد.

از این روست كه ملی‌‌‌گرایی مدرن اروپایی، اگر در رویارویی با زمینه‌‌‌ی تمدنهای كهنسالی مانند ایران زمین یا چین سنجیده شود، به سردرگمی‌‌‌ای نظری دچار می‌‌‌شود. اگر با مقیاس مفهوم ملیت اروپایی به ایران زمین بنگریم، آن را انباشته از ملتهایی گوناگون خواهیم دید. در این سو “ملیت” فارس را داریم با زبان فارسی، در آن سو ملیتِ ترك را با زبان تركی، و این طرف‌‌‌تر ملیت عربی و ارمنی و گرجی و دیگران را كه زبانهایی متفاوت دارند. اما اشكالی در این میان وجود دارد. یكی این كه شكل ظاهری و زبان و دین و موقعیت جغرافیایی در ایران زمین به شكلِ مورد انتظار اروپاییان توزیع نشده است. تاریخ كوتاهِ قبایل همگون و از نظر فرهنگی یكدستِ اروپا، با آنچه كه در ایران زمین در طی پنج هزاره تجربه و تدوین شده است، قابل مقایسه نیست. در اینجا ما مردمی بور یا سیاه چرده، بلند قامت یا كوتاه، كوه نشین یا دشت نشین را داریم كه ممكن است مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی یا یهودی یا صابئی باشند. مردمی كه مستقل از دینشان، ممكن است به عربی، تركی، كردی، پشتون، اردو، بلوچی، ارمنی، آسوری یا گرجی سخن بگویند، و مستقل از هردوی اینها، ممكن است در شهرها و جاهایی متفاوت زندگی كنند.

تمایزهایی مانند دین و زبان و شكل ظاهر و محل زندگی كه برای یك اروپایی ملیت، یا حتی واحدهایی بزرگتر از ملیت را بر می‌‌‌سازد، در ایران زمین امری شخصی است كه هویتِ فرد را در زمینه‌‌‌ای بسیار بزرگتر و ریشه‌‌‌دارتر از ملیت تعریف می‌‌‌كند. به گمان من، این مهمترین خزانه‌‌‌ی فرهنگی موجود در ایران زمین است. در اینجاست كه امكانِ داشتنِ ملیتی مشترك، با به حساب آوردن و حتی تاكید كردن بر تمایزهای قومی و زبانی و دینی و جغرافیایی ممكن شده است. این امكان، یكی دو قرن سابقه ندارد، كه از بیست و پنج قرن پیش، به مثابه نخستین شكلِ مدون از ملیت، در همینجا به شكلی بومی و درونزاد تكامل یافته است.

از این روست كه من مدافع پیكربندی كهنتر و سنتی ملیت ایرانی در برابر نسخه‌‌‌های به نظرم سست مدرن هستم. نسخه‌‌‌هایی برخاسته از شور رمانتیستی، آغشته به طرد دیگری و مرزگذاری‌‌‌های دلبخواه و نامعقول، و آماده برای ارتكاب خشونت، كه تاریخ معاصر ما را در سایه‌‌‌ی خود فرو پوشانده است. ملیت مدرن، اگر در ایران زمین باور شود، قومیتهایی كوچكتر و كوچكتر را به مرتبه‌‌‌ی ملیت بر می‌‌‌كشد، و كشورها و دولتهایی كوچكتر و كوچكتر را پدید می‌‌‌آورد، كه همگی ناگزیرند برای سرپوش نهادن به تنوعی كه در نهادشان تنیده شده است، به سركوب و طرد و ویرانگری فرهنگی دست بزنند. همانطور كه روسها با معلمان زبان فارسی و طالبان با هزاره‌‌‌ای‌‌‌ها و صدام با كردها كردند. نتیجه‌‌‌ی این هویت ملی ساختگی، وارداتی، طرد كننده، سركوبگر، قوم‌‌‌گرا، و نیم‌‌‌بند، واگرایی بیش از پیشِ هویتهای جمعی است، و كشمكش خونینِ درونی، و نابود كردن میراث فرهنگی و توانمندی‌‌‌ها و خلاقیتهای معنایی، به بهای بر كرسی نشاندن روایتی كه نادرست بودنش دیر یا زود معلوم خواهد شد.

به راستی نمایشنامه‌‌‌ای كه با این گستردگی و دقت هم اكنون در پیش چشمان ما قرار دارد، برای داوری در مورد پیامدهای این روایت كافی نیست؟ شكی داریم در این كه افغانان و عراقی‌‌‌ها به بدبختی و ادباری فرو افتاده‌‌‌اند كه شایستگی‌‌‌اش را ندارند؟ تردیدی داریم در این كه وقتی نام بغداد و كربلا و نجف می‌‌‌آید، ایرانی‌‌‌های دیندار، و وقتی اسم سمرقند و بخارا و بلخ به گوش می‌‌‌رسد، ایرانی‌‌‌های تاریخ‌‌‌خوانده، به هیجان می‌‌‌آیند؟ از یاد برده‌‌‌ایم كه شاعرانمان، سردارانمان، دانشمندانمان، هنرمندانمان، و مردان و زنانی كه در زمانی بسیار طولانی برای باقی ماندن و تداوم این تمدن كوشیدند، تا چه پایه همگون در سراسرِ این قلمرو پهناور توزیع شده‌‌‌اند؟

۷. ایرانیان دیر یا زود باید با آن چالش و این بحران روبرو شوند، شاید كه دردِ زایمانی كه قرنی است درگیرش هستیم برایمان فرزندی شایسته به بار آورد. ایرانیان یا باید خود درباره‌‌‌ی هویت خویش بیندیشند، یا آن كه همچون گذشته ناگزیر خواهند بود از نسخه‌‌‌های نوساخته و بی‌‌‌ربطی استفاده كنند كه در سپهر زیست جهان ما نه اعتباری دارد و نه كاربری‌‌‌ای. هر چه هم كه شیفته‌‌‌ی ظلم‌‌‌ستیزی ماركس و معنویت اسلامِ ستیزه‌‌‌جو و عظمت و شكوه هخامنشیان باشیم، دیر یا زود چشم خواهیم گشود و خواهیم دید كه این روایتهای رمانتیستی از هویت ملی، كه با طردِ روایتهای دیگر همراه است، ابتر و ناكارآمد هستند. دیر یا زود درخواهیم یافت كه در كنار این سه روایت از بازسازی هویت ملی به شیوه‌‌‌ی مدرن، قوم‌‌‌گرایی مهلك و تجزیه‌‌‌گرایانه‌‌‌ای در همه جا رخنه ‌‌‌كرده است.

هرقدر به هویتهای قومی خویش دلباخته باشیم و در توهم جداسری به سر بریم، دیر یا زود در این نسل یا نسل بعد، با كسانی روبرو خواهیم شد كه درباره‌‌‌ی قدمت زبانشان، مسیر كوچ نیاكانشان، تبارشناسی فرهنگشان، و منابع فرهنگی‌‌‌شان به كنجكاوی خواهند پرداخت. قوم‌‌‌گرایی جمعیتهای ایرانی در تمام اشكالش، برساخته‌‌‌ای مدرن است كه از تفسیرهای پا در هوای تاریخی و سوءاستفاده‌‌‌ی منظم اما آشكار و رسوا از شواهد ‌‌‌شبه‌‌‌علمی ناشی شده است. شاید در این نسل كسانی باشند كه مانند تاجیكان و پشتونهای نسل پیش، درگیر شور و هیجان شروعی دوباره و رستاخیزی قومی باشند و دروغهای ایدئولوگها را باور كنند. اما دیر یا زود، فرزندان و نوه‌‌‌های همین قوم‌‌‌گرایان وقتی خود را وارث كشوری كوچك و فقیر و كم جمعیت با سابقه‌‌‌ای چند ده ساله ببینند، به كند و كاو كتابخانه‌‌‌ها خواهند پرداخت و در خواهند یافت كه همه چیز بر پایه‌‌‌ی تفسیری دروغین از شواهدی استوار شده، كه می‌‌‌توانست تفسیری نیرومندتر و كارآمدتر داشته باشد، كه راست نیز بود.

تا آن روز، پشتونهای افغانستان بوداهای پدربزرگهایشان را با موشك نابود خواهند كرد، عرب‌‌‌تبارهای جنوب كتیبه‌‌‌ی نیاكانشان را در خارك با تیشه خواهند كرد، مردمانی هویت زدوده بر در و دیوار معبدهای باستانی‌‌‌شان اسم خود را حكاكی خواهند كرد، و اشموغان با تیشه به جان بناها و تندیسها و با اره به پوستین درختانی مقدس خواهند افتاد، كه سابقه‌‌‌ای كهنتر، باشكوهتر، زیباتر، یا معنادارتر از حد مجاز را برایشان آشكار سازد.

۸. در این میان اما، آنان كه قصد ندارند از یاد ببرند چه كنند؟ چیست راهِ پیش پای آنان كه قصد ندارند به شهروندان كشورِ سی و هفت ساله‌‌‌ی امارات، یا صاحبانِ ملیتِ سی چهل ساله‌‌‌ی آذربایجان و ارمنستان و تاجیكستان تبدیل شوند؟ ساكنان بلخ كه نخواهند مرگ زرتشت در شهرشان را و حكومت كوشانیان را در آنجا از یاد ببرند، چه وظیفه‌‌‌ای دارند؟ ارمنیانی كه نخواهند سابقه‌‌‌ی پنج هزار ساله‌‌‌ی سرزمینشان را از یاد ببرند، و عراقیانی كه از سكونت در نزدیكی پایتخت دو هزار ساله‌‌‌ی ایران سربلند باشند، باید چه كنند؟ اصولا چگونه می‌‌‌توان در این شرایط ایرانی باقی ماند؟ در شرایطی كه وابستگی به ملیتهایی نوپا و كوتاه عمر با معنای مبهم و تحقیرآمیز، مدِ روز شده است؟ و آیا به راستی عراقی بودن، گرجی بودن، افغان بودن، تاجیكستانی بودن، و در كل عضوِ دولتهایی با مساحتهایی چنین اندك و جمعیتهایی چنین كم و تنوع و محتوای فرهنگی چنین بی‌‌‌رمق و چنین فقیر و چنین ناتوان، برای وارثان كهنترین دولت جهان شرم‌‌‌آور نیست؟

شاید لازم باشد كه در این روزگار، بار دیگر ایرانی بودن را از نو تعریف كنیم. همچنان كه نیاكانمان بارها در شرایطی مشابه با موفقیت چنین كردند، و نیاز ما برای انجام این كار و خودآگاهی‌‌‌مان نسبت به اندوخته‌‌‌ای كه در خطر بر باد رفتن است، نماد كامیابی و پیروزی ایشان است.

در آن نخستین روزهایی كه ایران زمین در قالب یك دولت سازمان می‌‌‌یافت و هخامنشیان دست اندر كارِ سترگِ یكی كردن هویتهای پراكنده‌‌‌ی دولتشهرهای ایران زمین بودند، شكل خاصی از سوژه و پیكربندی ویژه‌‌‌ای از “من” ظهور كرد، كه پارسی نامیده می‌‌‌شد. در آن روزگار، مصریان و لودیاییان و هندیان و سغدیان و مرویان و اعراب و ایونیان، بدان دلیل خود را سرافراز و نیرومند می‌‌‌دانستند، كه نمادی از “منِ پارسی” بودند. نه به دلیل برخورداری از قومیتِ قبیله‌‌‌ی پارس، یا دیانت زرتشتی، یا سخن گفتن به فارسی باستان، كه به خاطر پیوند با تمام این عناصر به همراه عناصری دیگر، كه شخصی بود و محلی و موضعی و به بیان امروزین، قومی.

امروز نیز، شاید نیاز به بازسازی “من” داشته باشیم. “من”ای نو باید كه صورتبندی شود، سنجیده گردد، محك خورد و آفریده شود. “من” پارسی جدیدی باید كه با تغذیه از اندوخته‌‌‌ی تاریخی و فرهنگی ایران زمین بازسازی شود. سوژه‌‌‌ای نیرومند، معنادار، پایدار و شادكام، كه رمز درونی ساختنِ ملیت ایرانی كهن را بداند، بی آن كه درگیرِ بخشهای فرسوده و مندرس سنتهای دست و پاگیر گذشتگان شود. “من”ای هوشیار و انتخابگر و خودمختار و آفرینشگر، كه بر چارچوب فهم مدرن مسلط باشد و انضباط سوژه‌‌‌ی مدرن را دریافته باشد و از آن گذر كرده باشد، بی آن كه اسیر بازتابهای بی‌‌‌ربطِ آن باشد، و گرفتارِ قوم‌‌‌گرایی مهلكِ نهفته در آن.

“منِ پارسی” نوینی در راه است. همچون روزگاران گذشته، این بار نیز باید از خودمان شروع كنیم. بی تكیه به عوامی كه به دنبال ساده‌‌‌ترین راه می‌‌‌گردند، و در نهایت راهِ ما را اگر شایسته و سودمند بیابند، پیروی خواهند كرد. بی‌‌‌توجه به باید و نبایدهای نخبگانی كه منافع خویش و گروه‌‌‌هایشان را در مقیاسهایی كوته‌‌‌بینانه و موقتی تعبیر می‌‌‌كنند.

این بار نیز باید هركس نخست در خویشتن آن “منِ پارسی” را بیافریند. در كلیتِ فراگیر و انسجامِ هدفمندش، و در تكثرِ آزادانه و پویایی اراده‌‌‌مدارانه‌‌‌اش. خزانه‌‌‌ی معنایی ایران زمین، در دسترس همه‌‌‌ی ماست تا راهبردهای نوینِ منضبط كردن خویش را تجربه كنیم، صورتبندی نماییم، و دستگاه‌‌‌هایی نظری و انتزاعی برای فهم آنچه كه به انجام دادنش نیاز داریم، پدید آوریم. اندوخته‌‌‌ای گرانبها و بی‌‌‌نظیر از متون در اختیار ماست، و سلسله‌‌‌ای نامدار و گرانقدر از كوشندگان همین راه كه زنجیره‌‌‌شان از امروز تا هزاران سال پیش ادامه می‌‌‌یابد. عضویت در این حلقه و حضور در این هنگامه، شاید ارزشمندترین چالشی باشد كه بتواند زندگی ما را، به عنوان یك انسان، معنادار كند. ایرانی بودن، امروز و در این زمانه‌‌‌ی پرآشوب، و دست بر قضا درست امروز و در این شرایط، بختی است بلند برای آنان كه جویای سرافرازی باشند و دلیر در خواستن.

چرا كه پارسی شدن، امروز پیروی از سرمشقی نمونه و قطعی نیست. فهمِ چارچوبی نظری ضرورت دارد، تا در آن داوری كنیم و نقد نماییم، و تسلط بر سپهری از دانشها و داده‌‌‌ها لازم است، تا با پشتوانه‌‌‌اش دقیق و روشن و بی‌‌‌طرفانه بنگریم و از ستایش بی‌‌‌محابا یا شرمساری بی‌‌‌مورد درباره‌‌‌ی گذشتگان‌‌‌مان پرهیز كنیم. پارسی بودن، امروز به معنای برگزیدنِ محض و خالص است. برگزیدن زبانی كه بدان سخن بگوییم، برگزیدن زبانهایی دیگر كه قومیت خویش را در دل این زبانِ فراگیر عمومی تقویت كنیم. چنان كه پیش از ما هزاران هزار سخن‌‌‌آور و سخندان از گنجه تا سمرقند و از دهلی تا قونیه كردند.

ظهور منِ پارسی، برنامه‌‌‌ای محلی نیست كه با ملی‌‌‌گرایی مدرن و مرزبندی‌‌‌ای جغرافیایی مرسوم گره خورده باشد. امروز نیز مانند بارها و بارهای پیش، بخش عمده‌‌‌ی ایرانیانِ بالقوه خارج از مرزهای كشورِ ایران قرار دارند. بیست و چند میلیون افغان و چند ده میلیون عراقی و ارمنی و گرج و تاجیك را با هشت میلیون نفری كه از خود ایران به غرب كوچیده‌‌‌اند جمع ببندید، تا دریابید كه عصری جدید از كوچگردی ایرانیان آغاز شده است. گویا ما سكاهای نو، كوچگردی‌‌‌ای كه را اجدادمان هزاران سال پیش در مرزهای خونیرثِ بهشت‌‌‌آسا متوقف كرده‌‌‌ بودند، از سر گرفته باشیم.

از این رو تبدیل شدن به منِ پارسی برنامه‌‌‌ای هستی شناسانه است. تدوین راهی است برای بازسازی مفهوم “من” در عام‌‌‌ترین شكلِ ممكن. تلاشی است برای فهمِ مجددِ امور مرسوم و آشنا و بدیهی، در كلیتِ سترگشان. این تنها به تاریخ یك تمدن یا اندوخته‌‌‌های ادبی و زبانی یك كشور مربوط نمی‌‌‌شود. هرچند مانند بارهای پیش در این قالب بیان می‌‌‌گردد و صورتبندی می‌‌‌شود. امروز نیز مانند بارهای قبل، باید باور كرد كه هرآنچه نیك و برگزیده و خوب و كارآمد است، از آنِ ماست، اگر كه تصاحبش كنیم. و اهمیتی ندارد كه آن را از كدام فرهنگ و از كدام مقطع وام بگیریم. تلفیق درست این عناصر و تركیب كردنش در نظامی منسجم و یگانه، و بهره گرفتن از آن برای تبدیل شدن به چیزی نو، “من”ای بی‌‌‌سابقه و نیرومند، چیزی است كه ظهور “پارسی” را ممكن می‌‌‌سازد.

از این رو بیایید به برنامه‌‌‌ی آفرینش من پارسی همچون قول و قراری پنهانی بنگریم. قول و قراری رازورزانه در میان اشخاصی كه عرصه‌‌‌ای جز خویشتن برای جستجوی این جام جم، و تحقق آن معجزه‌‌‌ی كهن ندارند، كه اینهمه بار در زمینه‌‌‌ی فرهنگ ما تكرار شده بود، و شاید از این رو چنین خوب در قالب شعر صورتبندی شده است. در ابتدای كار نه همچون جنبشی عمومی و فراگیر، كه مانند انتخابی شخصی و كوششی فردی. پارسی شدن در زمانه‌‌‌ی امروز، برگزیدن راهی است برای حل معمای “چگونه هستی داشتن”، و آری گفتنی است به چالشِ بزرگ تردید و ابهام، كه در عین جانكاه و هراس‌‌‌انگیز بودنش، زاینده و خلاق و شورآمیز نیز هست.

ایرانی بودنِ امروزین، بختی است برای بازسازی بنیادین سوژه، و پیكربندی زیربنایی خویشتن، در پرتوِ نقدِ بنیادین هرآنچه كه داریم و هرآنچه كه توانیم داشت. همچون روزگارانی باستانی كه مغان زرتشتی، گوسانان پارتی، داعیان اسماعیلی، ارتاوانان مانوی، نقیبان شیعه، و قلندران و صوفیانِ ایرانی در سراسر دنیای خویش پراكنده شده بودند و با بندِ نافِ مقدسِ “از نو ایرانی بودن” به هم متصل بودند، لازم است كه به كند و كاو در هرآنچه هست بپردازیم و خویشتن را بازتعریف كنیم.

در این میان، دستیابی به منِ پارسی را باید به فراگیرترین شكلِ ممكن فهم كرد. با برخورداری از آنچه كه تا به حال داشته‌‌‌ایم و كارساز بوده است، و با پرهیز از هرآنچه آسیب‌‌‌رسان و زیانمند بوده است، می‌‌‌توان از نو پارسی شد. این پارسی شدن به معنای مسخ شدن با افسانه‌‌‌ی قومیت فارس یا قبیله‌‌‌ی طرد كننده‌‌‌ی خاصی نیست. كلید پایداری و ماندگاری تمدن ایرانی در مهارتش برای جذب كردن و در بر گرفتن و در آغوش كشیدن منشهای نو و معانی تازه و اقوام نو آمده و عقاید نوظهور بوده است. امروز نیز باید از نو بیاموزیم تا چگونه در عین حفظ قومیت خویش، كه سطحی از تعریف هویت است، ایرانی و پارسی باشیم. باید بپذیریم كه ایرانی بودن و دست یافتن به منِ پارسی، به معنای آریایی یا سامی بودن، سیاه یا سپید بودن، زرتشتی یا مسلمان بودن، و هیچ “جورِ مطلق و بسته بودن”ای نیست، كه در نیرومندی است و آفریدن معنا و پایندگی و شادكامی. باید بنگریم كه چگونه در درازای هزاره‌‌‌ها، مردمی كه به خانواده‌‌‌ها، قبایل، ایلها، سرزمینها، ادیان، نژادها و زبانهای قومی گوناگون تعلق داشتند، عهد و پیمانِ بزرگِ پارسی شدن را دریافتند و پذیرفتند و به انجام رساندند. باید نگریست به گوناگونی مردمی كه سطر به سطر و خشت به خشت، بدنه‌‌‌ی گسترده و پیچیده‌‌‌ی هویت ایرانی را برساختند. مردمی كه ممكن بود مانند بیدل دهلوی مغولی باشند بنگالی زبان كه استاد زبان فارسی باشد، یا مانند علاء الدین كیكاووس سلجوقی تركی باشد برخاسته از آسیای میانه كه در قونیه حكومت كند و حامی صوفیان و عارفان باشد. رمز پارسی شدن، به هم در پیوستن است و نیرومند و معنادار ساختن یكدیگر، و تا وقتی كه این فنِ باستانی را فراموش نكرده‌‌‌ایم، در هنگامه‌‌‌ی این زورآزمایی خاك نخواهیم شد.

پس بر ماست خواندن و اندیشیدن و گمانه‌‌‌ زدن و نهراسیدن از محك‌‌‌های دیگران و نترسیدن از اصلاح كردن خویشتن. بر ماست كند و كاو در سابقه‌‌‌ی تاریخ‌‌‌ بسیار غنی‌‌‌مان؛ و برگزیدن استخوان‌‌‌بندی استواری كه بتوانیم با تكیه بر آن بر پاهای خویش بایستیم. بر ماست كه آنچه را ارزشمند وسره و نیرومند است برگزینیم و هرآنچه كژ و ناراست و دروغ است را از دست بنهیم. هرچه آن راستها دوردست و ناآشنا بنمایند و هرچه به آن دروغها خو كرده باشیم.

بر ماست كه میراثی ارزشمند را كه در اختیار داریم، پاس بداریم و بر آن بیفزاییم. بر ماست كه ایرانی بودنِ خویش را، زبانِ پارسی را، و تاریخ فراگیر ایران زمین را در تمامیت دیرپایش بفهمیم و بشناسیم و تصاحب كنیم و به كار بندیم. بر ماست كه زبانهای قومی خویش را، سابقه‌‌‌ی تاریخی محلی خود را، سبكها و سلیقه‌‌‌های منطقه‌‌‌ای خود را، و خرده‌‌‌تاریخهای قبیله‌‌‌ای و خاندانی و محله‌‌‌ای خود را بشناسیم و برسازیم و تدوین كنیم و پیوندی استوار میان آن و هویت ملی خویش پدید آوریم، چنان كه با آویختن به یكی از دیگری محروم نگردیم.

بر ماست كه راهی شخصی و نو و اصیل را برای هستی داشتن ابداع كنیم و خویشتن را همچون سزاوارترین اثر هنری‌‌‌ای كه می‌‌‌توانیم بیافرینیم. در پیوند با دیگرانی كه چنین می‌‌‌كنند، و همچون نمادی و سرمشقی برای آنان كه چنین نمی‌‌‌كنند.

بر ماست كه نیرومند و راستكار و هوشیار باشیم. تا با توهم و خیال و دروغ سابقه‌‌‌هایی زیبا اما دروغین و سطحی را از گذشتگان‌‌‌مان جعل نكنیم. تا شیفته‌‌‌ی ستایش یا شرمسار نكوهش‌‌‌ آنان كه از این حلقه بیرون‌‌‌اند و از این خزانه بی‌‌‌بهره، نشویم.

بر ماست كه گذشتگان خویش را بشناسیم. كردارهای نیك و بد مردمانی را كه در این سرزمین می‌‌‌زیستند را دریابیم و در موردشان به راستی و درستی داوری كنیم. بر ماست كه كوشش ابرانسانهایی پرشمار و نیرومند را كه در سراسر این تاریخ چند هزار ساله در این سرزمین پارسی بودن را تجربه و ابداع كردند را ارج نهیم، و چندان نیرومند و بختیار و خردمند باشیم كه آیندگان ما را حلقه‌‌‌ای از این سلسله‌‌‌ی سربلند به شمار آورند.

بر ماست كه هستی خویش را با ژرف‌‌‌ترین شكها و تردیدها بازبینی كنیم، و انضباطی سخت و مستحكم را بر خویشتن چیره سازیم، و راهِ مهر پوییدن با دیگران و پیوستن به همگنان را در این سنگلاخ بگشاییم. بر ماست كه بمانیم و شایسته بمانیم و شویم و سزاوار شویم.

بر ماست كه پارسی شویم.

 

 

ادامه مطلب: سیمای پارسی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب