دوازده (12)
وقتی سیاوش و منصور به بابک رسیدند، میترا را هم در آنجا دیدند و با دیدنش کمی شرمنده شدند. چون او را از یاد برده و در میان قفسهها تنها رهایش کرده بودند. میترا و مگابیز از دو طرف بدن تنومند بابک را در میان گرفته بودند. چند قدم آن طرفتر، یک مبل سیاه چرمی زیر نور فانوسها میدرخشید. حتی یک ذره غبار هم بر رویش دیده نمیشد.
سیاوش روی بابک خم شد و پرسید: “بابک، چی شده؟ چی شده؟”
بابک چشمانش را بسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. به نظر نمیرسید صدمهای دیده باشد.
مگابیز با لحنی آسوده گفت: “چیزیش نیست. اول فکر کردم ماری چیزی نیشش زده، اما سالمِ سالمه.”
منصور با چراغ قوهاش نگاهی مشکوک به اطراف انداخت. اما نور کمِ آن چیز زیادی را در شعاع چند متریشان نشان نمیداد. فقط همان مبل سیاه بود که در تاریکی اطرافش جذب شده بود و مثل سرابی در دل شب به نظر میرسید. منصور برگشت و گفت: “بابک، منو نیگاه کن ببینم. چرا داد میزدی؟”
بابک، نفس نفس میزد و صورتش غرق در عرق بود. لباسش هم خیس شده بود و به نظر میرسید خیلی ترسیده باشد. این از آدمی مثل او که سرِ نترسی داشت و تا اینجای کار داوطلب ورود به جاهای تاریک و مخوف بود، بعید به نظر میرسید. بابک زیر لب گفت: “چشما، چشماشو دیدم.”
میترا دستش را با ملایمت گرفت و گفت: “آروم باش، بابک، ما همه اینجا دور و برت هستیم. هیچی نشده، بگو ببینم چشم کی رو دیدی؟”
بابک با لبانی لرزان گفت: “چشمای صندلی، چشمای صندلیه رو دیدم. خودم دیدمش.”
سیاوش گفت: “صندلی؟ کدوم صندلی؟”
میترا گفت: “گمون کنم مبله رو میگه. از همونایی که بالا هم دیدیمشون. اما اینجا کمترن، من فقط یکی دو تاشو این طرفا دیدم.”
سیاوش باز روی بابک خم شد و گفت: “بابک جان، برامون تعریف کن چی دیدی؟ منظورت از چشما چیه؟ چشمای کی رو دیدی؟”
بابک با کمی زحمت روی پاهایش ایستاد و به دستان دوستانش تکیه کرد. هنوز زانوانش لرزان بود. با صدایی مرتعش نالید: “حرفامو باور نمیکنین. فکر میکنین دیوونه شدم.”
منصور با جدیت گفت: “نه، من حرفاتو باور میکنم. بگو ببینم، چی دیدی؟”
بابک گفت: “صندلی، همین صندلی سیاهه، یا چی بهش میگن؟ مبل سیاهه رو میگم همون که دکتر گفته بود روش نشینیم. حالا فهمیدم چرا این وصیت رو کرده بود…”
میترا هیجانزده پرسید: “خوب، چرا؟ ببینم، روش نشستی؟”
بابک آب دهانش را قورت داد و عرق پیشانیاش را با آستین چروکیدهاش تمیز کرد. بعد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: “خوب، میدونم هرچی بگم باورتون نمیشه، ولی اصل قضیه این بود که وقتی داشتیم اینجا رو میگشتیم، مگابیز اون سینی پر از سکه را دید و حواسش پرت شد…”
مگابیز با شادمانیای که در این شرایط غیرعادی به نظر میرسید، وسط حرفش پرید و گفت: “آهان، راستی، اونجا یه سینی هست که توش پره از سکههای طلای قدیمی، باورتون نمیشه…”
سیاوش به او اخمی کرد که در آن تاریکی دیده نشد. منصور با مهربانی پرسید: “خوب، بعدش چی شد؟ بابک؟”
بابک گفت: “هیچی، من هم که زیاد از سکه و این جور چیزا سر در نمیارم، رفتم به جاهای دیگه یه نگاهی بندازم. اولش حواسم رفت به اون گنجهی شیشهای و مجسمههای بودایی که توشه، به خصوص یکیشون که از بلور شفاف قرمزی درست شده بود چشمم رو گرفته بود. رفتم به طرفش تا درش رو باز کنم، که یه دفعه چشمم افتاد به این مبل سیاهه.”
بابک با انگشتان لرزانش به مبل چرمی ایتالیایی اشاره کرد. همه با چشمانی لبریز از انتظار او را نگاه کردند، تا آن که بار دیگر حرفش را ادامه داد: “بعدش، حس کردم خیلی دلم میخواد برم روی اون مبله بشینم. راستش فکر میکنم یه صدایی هم شنیدم. شبیه صدای مادر مرحومم بود. یه صدایی بود که میگفت میدونه خسته شدم و وقتشه که یه کمی استراحت کنم.”
مگابیز ناباورانه گفت: “خیالاتی شدی بابا، من که صدایی نشنیدم…”
بابک بدون توجه به این حرف ادامه داد: “نمیدونم چی شد که همچین حالی پیدا کردم. به نظرم اومد که خیلی خستهام، حس میکردم نشستن روی اون مبل بهترین کاریه که میتونم بکنم. ذهنم خالی شده بود، انگار دچار سرمازدگی شده باشم و نتونم به هیچی جز آتیش و بخاری فکر کنم. همون طور که اون صدا رو میشنیدم، بیاختیار به طرف مبله رفتم، و نزدیک بود روش بشینم.”
میترا شتابزده پرسید: “خوب، چی شد؟ نشستی؟”
بابک گفت: “نه، یه دفعه انعکاس نور چراغ قوهام رو توی اون مجسمهی قرمز بودا دیدم و به خودم اومدم. نمیدونم چی شد که از اون مبله ترسیدم. حس کردم یه چیز شیطانی و خطرناکی توش هست. حس کردم خطر بزرگی از سرم گذشته. اما باز هم به نظرم میرسید باید برم روش بشینم. این مثل یک وسوسهی قوی بود که نمیدونم چرا از بین نمیرفت. من برای این که فکرم رو به یه چیز دیگه مشغول کنم، پشتم رو کردم به مبله، و تصمیم گرفتم از اون دور بشم. درست در لحظهای که داشتم ازش رو بر میگردوندم، یه حرکتی رو دیدم. انگار یه چیزی مثل سوسک یا موش روی چرم سیاه و صافش حرکت کنه…”
مگابیز با کمی نگرانی گفت: “چی بود؟ نکنه مار بوده؟”
بابک گفت: “نه بابا، مار کدومه؟ وقتی این حرکت به نظرم اومد، باز به طرف مبله برگشتم، و دیدم… دیدم …”
سیاوش گفت: “اَه بابا تو هم که ما رو نصفه جون کردی، چی دیدی؟”
بابک گفت: “دیدم مبله داره بهم نگاه میکنه. یه چشم داشت. یه چشم درست و حسابی و واقعی. انگار که یه تیکه از صورت یه سیاهپوست رو روش حک کرده باشن. اما چشمش خیلی واقعی بود. یه چشم با ابرو و مژه و همه چی. داشت به من نگاه میکرد. یه برق وحشتناکی توش بود. انگار که از من نفرت داشته باشه، یا عصبانی باشه. چشم مبله درست به سمت من خیره شده بود… خودم دیدمش… یه چشم، روی یه مبل…”
بابک این را گفت و کمی آرام گرفت. همه سکوت کردند و با حیرت به او نگاه میکردند. مگابیز که پشت سر بابک ایستاده بود و بابک به بازوانش تکیه داده بود، شکلکی در آورد و با انگشت دستِ آزادش به شقیقهاش ضربهای زد، یعنی مخ بابک پاره سنگ برمی دارد. اولین کسی که سکوت را شکست، منصور بود. او پرسید: “ببین بابا جان، یه بار دیگه بگو ببینم درست فهمیدم یا نه، تو گفتی یه چشم روی مبل بود؟ یعنی یه کرهی چشم؟ انگار که از حدقه در اومده باشه؟ همچین چیزی افتاده بود روی مبل؟”
بابک با صدایی که بلندتر از حد معمول بود، گفت: “نه، نه، اصلا این طوری نبود. اون یه چشم بود، مثل چشم من و شما. همونطور که چشم ما روی صورتمون سوار شده، اون چشمه هم روی مبل بود. انگار که مبل یه صورت باشه و یه چشم روش باشه. وای، که چه قدر ترسناک بود، درست مثل چشم یه جونور بود، پر از خشم و نفرت. حتما وقتی پلکشو میبنده ما نمیبینمش. برای اینه که الان نمیبینیدش…”
منصور با لحنی که ناباوری از آن میبارید گفت: “یعنی مبلی که روبروی ماست، یه چشم داره؟ یه چشم مثل مال ما؟ اونم فقط یه چشم؟ نه دوتا؟”
بابک گفت: “میدونستم باورتون نمیشه، ولی این عین حقیقته، این چیزیه که من دیدم. اون مبله چشم داره…”
بعد کمی سکوت کرد و باز سرش را در دستان تنومند و عضلانیاش گرفت و گفت: “نمیدونم. ای خدا، انگار داره میزنه به سرم. شاید خیالاتی شدم. هان؟”
مگابیز با قاطعیت گفت: “ببین پسرعمو، اگه واقعا روی اون مبل یه چشم دیدی، حتما خیالاتی شدی. رد خور هم نداره. بیخودی نترس. همهمون توی تاریکی یه چیزایی به نظرمون میاد.”
سیاوش گفت: “شاید سوراخی، چیزی روی اون مبل هست که نور روش افتاده و شبیه به چشم شده.”
با بر زبان آمدن این حرف، مگابیز به سمت مبل حرکت کرد. مبل، درست مثل یک جسم بیجانِ بیگناه و معصوم، در برابرش ایستاده بود و زیر نور فانوس و چراغ قوهشان با چرم مرغوب سیاهش جلوه میفروخت. به طرفی که بابک نشان داده بود دست کشید و گفت: “اینجا که هیچ اثری از سوراخ نیست.”
بعد کف دستش را روی چرم فشار داد و گفت: “عجیبه، چقدر گرمه، اصلا انگار نه انگار که توی زیرزمین به این خنکی گذاشتنش. ببینم بابک، مطمئنی روش ننشستی؟ شاید نشستی روش و این خوابا رو اونجا دیدی.”
بابک کنترل خود را بار دیگر به دست آورده بود و سعی می کرد حرفهای معقولی بزند. پس گفت: “نه، حتا بهش نزدیک هم نشدم. مگه نمیبینی. اگه روش نشسته بودم رد پام روی خاکهای روی زمین میموند.”
همه به زیر پایشان نگاه کردند و به بابک حق دادند. روی زمین اطراف مبل، مثل بقیهی جاهای زیرزمین از غبار و خاک پوشیده شده بود و فقط ردپای مگابیز بر آن باقی مانده بود.
مگابیز گفت: “چقدر باحاله، داره از این مبله خوشم میاد. باید خیلی راحت باشه.”
منصور هم جلو رفت و شانه به شانهی مگابیز ایستاد و با بدبینی به مبل نگاه کرد. بعد هم بیهوا با مشت ضربهای به آن جایی که میبایست چشم باشد، کوبید. برای لحظهای مگابیز حس کرد مبل زیر دستان نوازشگرش میلرزد. اما این لحظه زود سپری شد. بدنهی تپل و ورم کردهی مبل، کمی فرو رفت و بعد باز به جای خودش برگشت. منصور پیروزمندانه گفت: “میبینی؟ چشمی در کار نیست.”
بابک سعی کرد لبخندی بزند، بعد از میان لبهای کج و کوله شدهاش گفت: “اوهوم، آره، فکر میکنم حق با شماها باشه. گمونم خیالاتی شدم. اما آخه پس چی شد که یک دفعه این قدر ترسیدم؟”
منصور برای این که موضوع را عوض کند گفت: “فکر میکنم همهمون زیادی خسته شدیم. برای همین هم این طوری خیالاتی میشیم. هرچی باشه از دیشب تا حالا بیداریم و داریم توی این زیرزمینها این طرف و اون طرف میریم. بیاین بریم بالا و یه خورده استراحت کنیم.”
مگابیز گفت: “موافقم، الان غلامرضا و عبدالله و بقیهی قبیله اون بالا هفت پادشاهو تو خواب دیدن.”
سیاوش گفت: “اما آخه ما هنوز پایینترین طبقه رو ندیدیم. قرار بود اونقدر بریم پایین تا ببینیم اینجا واقعا چند طبقه داره…”
چشمان مگابیز گرد شد و گفت: “یعنی میخوای بگی پایینتر از این زیرزمین هم جایی هست؟ من که فکر نمیکنم…”
سیاوش سر حرفش پافشاری کرد: “چرا هست، ته همون راهرویی که بین قفسهی کتابها بود، یه سوراخی روی زمین بود که یه ردیف پلهی باریک توش فرو میرفت. مطمئنم که یه طبقهی دیگه هم زیر اینجا وجود داره.”
مگابیز گفت: “دیگه این یکی باید حفرهی نگهداری از نفت باشه.”
انعکاس صدایش در آن دخمه، همه را به یاد وحشتِ نخستین دقایقی انداخت که وارد این طبقه شده بودند. آن موقع هم چنین شوخیای را شنیده بودند. اما حالا چیز شومی در تاریکی زیرزمین وجود داشت که همه را نگران میکرد.
منصور با کج خلقی گفت: “ببینین. من فکر میکنم به قدر کافی این پایین موندیم. وقتشه بریم بالا و یه استراحتی بکنیم. اگه بخواین میتونیم بعد از چند ساعت دوباره بیایم پایین و یه دل سیر همه جا رو بگردیم.”
میترا گفت: “اما من که خسته نشدم. من هم دلم میخواد بدونم این خونه چند طبقه زیرِ زمین ادامه داره. این اولین باره که میبینم زیر یه خونه رو تا این عمق زیرزمین درست کردن.”
سیاوش گفت: “من هم دلم میخواد برم اون پایین رو ببینم. از مبل و این طور چیزها هم هیچ ترسی ندارم. میگم تا اینجا که اومدیم، بیاین بریم پایینِ اینجا رو هم ببینیم. فقط در حد یه نگاه. بعد زود برمیگردیم بالا.”
مگابیز گفت: “اومدیم و اون زیر هم یه پلهی دیگه پیدا کردیم که باز پایینتر میرفت، اون وقت چی؟ دوست داری تا ابد بری پایین؟ ببینم، نکنه تصمیم گرفتی این جوری بری آمریکا برای ادامه تحصیل؟”
میترا گفت: “چرند نگو، مگه میشه بیشتر از یه طبقهی دیگه زیر اینجا باشه؟”
منصور گفت: “آره، چرا نشه؟ فکر میکردی تا همین جا هم طبقهای وجود داشته باشه؟”
برای لحظاتی سکوت برقرار شد و همه احتمالاتی را که پیش رویشان قرار داشت، سبک و سنگپین کردند. بالاخره، سیاوش تصمیم خودش را گرفت و گفت: “من آدم خرافاتیای نیستم، اما فکر میکنم یه چیزی این پایین هست که باعث شده دکتر ایرانیان توی وصیت نامهاش به ما این همه هشدار بده. برای همین هم فکر میکنم صلاح نباشه که این پایین از هم جدا بشیم. اگه موافقین دسته جمعی یه سری بریم پایین و فقط یه نگاه به اون دور و بر بندازیم.”
منصور گفت: “خوب، اگه موفق نبودیم چی؟ من که فکر میکنم باید برگردیم بریم بالا یه استراحتی بکنیم. قبل از این که همه بزنه به سرمون…”
سیاوش گفت: ” گفتم که، فکر نمیکنم جدا شدنمون از هم کار درستی باشه. برای همین هم نمیخوام تنها برم پایین. اما اگه دست کم یه نفر دیگه باهام بیاد، میریم پایینو یه نگاهی میندازیم و بقیه میتونن برگردن برن بالا. وگرنه، همگی میریم بالا.”
میترا گفت: “موافقم، من که حاضرم بیام پایین. بیشتر از چند دقیقه طول نمیکشه. اصلا همین الان که همه اینجا جمعن اگه جای جر و بحث میرفتیم پایین، تا حالا برگشته بودیم.”
منصور گفت: “من که فکر نمیکنم جدا شدنمون از هم کار درستی باشه.”
بابک گفت: “من شماها رو نمیدونم. اما خودم حتی یه لحظهی دیگه حاضر نیستم اینجا بمونم. من که میرم بالا.”
منصور کمی تردید کرد و گفت: “خوب، چه کار کنیم؟”
سیاوش گفت: “معلومه دیگه، چراغ پر نورها رو بدین به من و میترا، ما میریم پایین. شما هم یه دقیقه اینجا وایسین، ما زود برمیگردیم.”
مگابیز گفت: “نه. من هم میخوام برگردم. بزن بریم بابک.”
منصور گفت: “خیلی خوب، راه دیگهای نداریم. سیاوش و میترا میرن پایین، بابک و مگابیز هم میرن بالا. من همین جا یه مدتی صبر میکنم که اگه شما کمکی چیزی خواستین بیام پایین، وگرنه برمیگردین و دسته جمعی میریم بالا، خوبه؟”
با وجود آن که سیاوش تردید داشت تنها ماندن منصور در آن طبقه کار درستی باشد، اما در نهایت همه موافقت کردند و به این ترتیب عمل کردند. نور چراغ قوهها کم شده بود و به همین خاطر آنها را به مگابیز و بابک دادند. آنها با سرعت از پله های لزج و لیز بالا رفتند و در تاریکی دخمه مانند راه پله ناپدید شدند. پرنورترین چراغ قوه را منصور برداشت که قرار بود به تنهایی در زیرزمین طبقهی سوم باقی بماند. دو تا فانوس نسبتا پرنور هم نصیب میترا و سیاوش شد که جسورانه به سمت سوراخی که روی زمین وجود داشت رفتند. سیاوش که بلافاصله بعد از پیدا کردن آن سر و صدای بابک را شنیده بود و ناچار شده بود به سمت او بدود، جهت درست سوراخ را فراموش کرده بود. اما یادش بود که سوراخ در انتهای یکی از راهروهایی بوده که بین قفسههای کتابخانه ایجاد شده بود. آن دو چند بار راهروهای طولانی و تاریک را تا فاصلهای طولانی رفتند و چون اثری از سوراخ ندیدند، بازگشتند و راهرویی دیگر را در پیش گرفتند. تا این که بالاخره نور فانوسهایشان روی حفرهای بر زمین افتاد.
حفره هیچ در یا علامت مشخصهی دیگری نداشت. به سادگی سوراخی روی زمین بود که پلکانی از آن به سمت پایین میرفت. پلکان دور خودش پیچ میخورد و دور محوری مرکزی میگشت. دیوارهای اطراف آن بسیار باریک بود و میترا و سیاوش به زحمت میتوانستند از آن عبور کنند. آن دو برای مدتی طولانی از این پلکان پایین رفتند.
ادامه مطلب: سیزده (13)