دوشنبه پانزدهم تیرماه 1388- 6 جولای 2009- پینگیائو
مقصد بعدیمان شهری بود باستانی به نام پینگیائو (平遥) که به صورت مرکزی برای گردشگران بازسازیاش کرده بودند. صبحِ اول وقت از قطار پیاده شدیم و تصمیم گرفتیم با بقایای خوراکیهایی که برایمان باقی مانده بود، صبحانهای ترتیب دهیم.
این بود که بعد از خلاص شدن از شر کولههایمان، با کیسههایی پر از خوراکی به دنبال جایی مناسب برای غذا خوردن گشتیم. این جای مناسب را خیلی زود روبروی ایستگاه پیدا کردیم. جلوی کوچهای، نمیدانم به چه دلیلی یک دیوار نیمهکارهی باریک به ارتفاع کمر یک آدم ساخته بودند. دیوار نه جایی را از جایی جدا میکرد و نه شکل و شمایل معقولی داشت.
این بود که به این نتیجه رسیدیم که درواقع با یک دیوار سر و کار نداریم، بلکه این یک صبحانهگاهِ سنتی چینی است. خلاصه بساطمان را روی همان دیوار پهن کردیم و شروع کردیم به خوردن. در حالی که رهگذران بیگناه چینی که عادت به دیدن خارجی نداشتند، وقتی تند و تند به سر کارشان میرفتند، اول صبحی با دیدنمان خواب از سرشان میپرید.
خوراکیهای تشکیل دهندهی این صبحانهی شاهانه عبارت بود از چند ظرف آبمیوه، چاییِ محبوب پویان و امیرحسین، یک چیزی شبیه نان شیرمال، چند دانه بیسکویت، و یک انبه. بدیهی است که با این اوضاع انبه اهمیتی خاص و مرکزی پیدا میکرد.
اما ایراد در اینجا بود که هیچ کداممان چاقو برای پوست کندنش نداشتیم. به این ترتیب من که به خاطر غور در ادبیات چینی هیچ مشکلی در ارتباط برقرار کردن با مردم بومی نمیدیدم، به سراغ یک مغازه رفتم و از صاحبش خواستم که به من یک دائو بدهد و تا جایی که خبر داشتم، دائو به معنای چاقو بود. مرد فروشنده کمی با نگرانی به من و دوستانم و یک دانه انبهمان نگاه کرد و انگار تردید داشت که من دائو را برای انبه میخواهم یا قضیهی رقابت غذایی است و ممکن است همسفرانم آسیبی ببینند. بالاخره دل به دریا زد و برایم یک دائو آورد.
تازه آن وقت فهمیدم که دائو یعنی ساطورِ قصابی. اما برای اینکه مبادا کسی در تسلطم بر زبان چینی تردیدی کند، خیلی طبیعی ساطور را گرفتم و آمدم بیرون. بعد هم در میان خندهی پویان و امیرحسین با همان ساطور انبه را پوست کردم و تقسیمش کردم. طوری که شرط میبندم آن فروشنده هنوز هم دارد برای دوستانش تعریف میکند که مردم در کشورهای دیگر رسمی دارند و طبق آن انبه را حتما با ساطورهای بزرگ پوست میکنند. بعد از انجام این مراسم معنوی به سوی حصار شهر قدیم رفتیم و وارد منطقهی دیدنی آن روزمان شدیم. پینگیائو شهری است در مرکز استان شانشی که در فاصلهی هفتصد و پنجاه کیلومتری پکن قرار گرفته است. ما برای رسیدن به آنجا اول به مرکز ایالت شانشی یعنی تاییوآن رفتیم و بعد از آنجا سوار اتوبوسی شدیم که به این شهر میرفت. پینگیائو از دوران مینگ به یکی از شهرهای بازرگانی مهم سر راه ابریشم تبدیل شد و به تدریج به صورت یکی از مراکز استانده کردن پول و حسابداری دولتی چین در آمد. در سال سوم زمامداری هوانگوو (1370.م) دیواری دور شهر کشیدند و شش دروازهی چوبی بزرگ برایش درست کردند.
امروز نقشهی شهر را کمابیش به همان شکلی که در دوران مینگ و چینگ بود بازسازی کردهاند. در کل شهری توریستی است و طبق معمول بیشتر کسانی که در آنجا دیدیم جهانگردان چینی بودند. پینگیائو درواقع فرزند راه ابریشم است. نخستین اشاره به نام راه ابریشم به متنی به سال 1877 .م باز میگردد که توسط فردیناند فون ریشتهوفِن[1] نوشته شد و در آن کلمهی seidenstrae به کار گرفته شده است. این کلمه را بعدتر در انگلیسی به silk road و در فارسی به راه ابریشم ترجمه کردند. راه ابریشم بزرگترین مسیر تجاری تاریخ بشر است. بدنهی این راه چین و ترکستان و ایران زمین و شمال هند را در بر میگیرد و شش هزار کیلومتر درازا دارد. این جاده از حدود سال 114 پ.م با تبادل سفیر میان شاهنشاهی اشکانی و امپراتوری هان به طور رسمی تاسیس شد و بعد از آن تا دو هزار سال دوام آورد. تقریبا کارگزاران و مدیران و بازرگانانی که به آن شکل دادند، ایرانی بودند و بیشترشان تباری سغدی و خوارزمی داشتند.
نخستین سفیری که از چین به ایران زمین آمد، مردی بود به نام جانگچیان. او یکی از دبیران دولت هان بود که در میانهی قرن دوم پیش از میلاد در شانگآن زندگی میکرد و این شهر در آن دوران پایتخت چین بود. امپراتور وو در سال 140 پ.م به او ماموریت داد تا به غرب برود و با قبایل سکا وارد مذاکره شود تا جبههی متحدی در برابر شیونگنوها تشکیل دهند. چینیها سکاهای غربی یا تخاریها را، که قبایلی کاملا ایرانی بودند، یوئهچی مینامیدند.
فاصلهی میان این قبایل و دولت هان را قبایل شیونگنو پر میکردند که از یک طبقهی نخبهی آریایی و رعایایی زردپوست تشکیل میشدند، هرچند فرهنگ و سلاح و سبک زندگیشان مانند سکاها بود. جانگچیان در سال 138 پ.م همراه با نود و نُه همراه به آسیای میانه رفت، اما در راه اسیر شیونگنوها شد و به مدت ده سال در میانشان همچون بردهای زیست. او در زمان اسارت با یکی از زنان شیونگنو ازدواج کرد و چون مرد دانشمند و جهاندیدهای بود توانست اعتماد و احترام اربابانش را جلب کند. بعد در فرصتی مناسب همراه با زنش گریخت و از راه بیابان لوپنور به تاریم و کوه کونلون رفت. در نهایت هم موفق شد به خجند برسد و با مردم سغد و خوارزم ارتباط برقرار کند. سغدیها و خوارزمیها نپذیرفتند که با امپراتور چین بر ضد خویشاوندانشان متحد شوند.
با این وجود این، سفیر چینی یک سال در بلخ و سمرقند ماند و بعد به سوی چین بازگشت. اما انگار که ماندن بین سکاها و زن گرفتن از میانشان به مذاقش ساخته بود، چون باز در راه اسیر شیونگنوها شد و دوباره ناچار شد دو سال را در میانشان به اسارت بگذراند.
در این میان درگیری میان چینیها و شیونگنوها جدی شد و در آشوبی که برخاست این سفیرِ جان بر کف موفق شد بار دیگر بگریزد. به این ترتیب او در سال 125 پ.م به چین بازگشت و اخباری فراوان از قبایلی که دیده بود در اختیار امپراتور گذاشت و به مقام مشاور وی برگزیده شد.
او گزارشی از سفرِ پرماجرای خود نوشت و در آن به شهرها و اقوامی که دیده بود اشاره کرد. چون اطمینان دارم همهی مردم ایران روزی گزارش او را خواهند خواند، برابرنهادهایی که برای شهرهای ایرانی به کار گرفته را میاورم تا خلق خدا سردرگم نشوند.
جانگچیان خجند را دایوآن، سغد را کانگجو، شهرِ بلخ را داشیا، میانرودان را تیائوجی، اشکانیان را آنشی، و هند را شِندو نامیده است. از همین شیوهی ترجمهی اسامی ایرانی به چینی معلوم میشود که ذهن خلاقی داشته و بیدلیل نبوده که از میان آن صد نفر اعضای هیئت سفارت، همین یکی جان سالم به در برده است.
امپراتور چون ارتباط گرم وی با مردم ایرانی تبار را دیده بود، کمی بعد او را به عنوان سفیر چین به نزد شاهان دولتِ ووسون فرستاد، شاید با این انگیزه که ببیند این بابا چه اسمی برای ایشان ابداع خواهد کرد.
ووسون نام قومی ایرانیتبار بود که در سال 176 پ.م از شیونگنوها شکست خوردند و از شمال غرب چین به نزدیکی رود لیل و دریاچهی ایسیکگول مهاجرت کردند و در آنجا برای خودشان دولتی تشکیل دادند. طبق افسانههای توتمی، نیای این مردم کلاغ بوده و از اینجا معلوم میشود که این پرنده را مقدس میدانستهاند. متنِ باستانیِ جیائوشیییلین نوشته که زنان این قوم زشت و سیاه بودهاند و توصیفی که از ایشان به دست داده به هندیها شباهتی دارد. در عین حال متن دیگری به نام هانشو نوشته که جمعیتشان به ششصد و سی هزار تن بالغ میشده و مردانش چشم سبز یا سیاه و ریش سرخ داشتهاند. از این رو به نظر میرسد آمیختهای از قبایل هندی و ایرانی بوده باشند که به شمال و شرق کوچیدهاند. از روی استخوانهای بازمانده از ایشان معلوم است که آریایی بودهاند و به همین دلیل هم بعید نیست نوعی باور به مهرپرستی در میانشان رواج داشته باشد، چون کلاغ پرندهی مقدس مهرپرستان هم هست.
نام ووسون هم طبق یک ریشهشناسی عامیانهی چینی به معنای “فرزندان کلاغ” است. اما به احتمال زیاد اصل این نام همان اوسی بوده که در جغرافیای بطلمیوس به صورت اوسیان ثبت شده و قبیلهای از سکاها را مشخص میکرده است. در سال 107 پ.م یک شاهزاده خانم چینی با یکی از رهبران این مردم که اوسون هونمو نام داشت، ازدواج کرد.
در شعری که به مناسبت تبریک این ازدواج سروده شده، گفته شده که ووسونها مردمی از نژاد آسمانی هستند. این را هم داشته باشید که چینیها اسبهای سغدی را که از کاشغر گرفته بودند “اسبهای آسمانی” مینامیدند.
بطلمیوس هم در 177 .م نوشته که قبیلهی سکاهای ساکن در شرق رودهای ایتیل، راه و ولگا قبیلهی آسمانی خوانده میشوند و این همان اوسیانهای قدیمی است. بنابراین چنین مینماید که تمام این نامها به یک قوم اشاره کنند.
به هر صورت گسیل جانگچیان به میان مردم ووسون نتایج فرخندهای برای چینیها در بر داشت. چون احتمالا بعد از آن بود که ارتباط گرمی میان دربار ووسون و امپراتور چین برقرار شد و این یکی از عواملی بود که بعدها توسعهی راه ابریشم را آسان ساخت.
در حدود سال 110 پ.م رهبر ایشان که در متون چینی نامش به صورت کونمی به یادگار مانده، با دختری از خاندان اشراف هان ازدواج کرد. یک نسل بعد، ارتشی با پنجاه هزار سواره از این مردم به یاری سپاهیان چینی آمدند و در سال 71 پ.م شیونگنوها را به سختی شکست دادند. بعد از آن هم به دو شاخه تقسیم شدند و به عنوان دولتهای تابع هانها به بقای خود ادامه دادند. امروز بقایای این مردم در منطقهی جتیسو از سرزمین ووسون زندگی میکنند و بخش مهمی از جمعیت ایشان خودشان را سائی (سکا) یا یوئهچی (تُخاری) مینامند.
به این ترتیب بر مبنای اسناد چینی، راه ابریشم در اواخر قرن اول پ.م با گسیل سفیرهایی از سوی امپراتور شکل گرفت. اما اگر روایت طرف ایرانی را هم در نظر بگیریم، تصویری دقیقتر از این راه به دست خواهیم آورد. توجه به عنصر ایرانیِ راه ابریشم از این نظر اهمیت دارد که کارگزاران و آفرینندگان این مسیر در اصل بازرگانان و مهاجران ایرانیتباری بودند که به سوی شرق کوچ میکردند. با پژوهشهایی که در سالهای اخیر انجام شده تردیدی باقی نمانده که هستهي مرکزی راه ابریشم را قبایل ایرانیای تشکیل میدادند که فاصلهی دولتهای حاکم بر ایران زمین و دولتهای چینیِ مستقر بر چین جنوبی و شرقی را در اختیار داشتهاند.
تحلیل DNA استخراج شده از استخوانهای بازمانده از مردم ترکستان چین و مغولستان خارجی نشان میدهد که ساکنان قدیمی این منطقه با ایرانیان و هندیان پیوند داشتهاند و با مردم اویغور و مغول و تاتار که امروز در این منطقه زندگی میکنند متفاوت بودهاند.
یک انسانشناس چینی به نام هانکانگشین هم به تازگی بررسی آنتومیکی بر سیصد و دو جمجمهی بازمانده از ساکنان باستانی این منطقه انجام داده و نشان داده که ایشان با ساکنان آریاییِ فرهنگِ آندرونُوو و آفاناسیِوو شبیه بودهاند و اینان همان کسانی هستند که بعدها تمدن مرو و بلخ و خوارزم را پدید میآورند.
جالب آن که یکی از مومیاییهای بازمانده از سکاهای این منطقه، امروز نماد ملی ترکهای اویغور پنداشته میشود. این مومیایی را زیبای لولان مینامند، چون در این منطقه کشف شده است. او زنی بسیار زیبارو با موی بلند سرخ بوده که هنوز زیبایی ظاهرش از روی کالبد مومیایی شدهاش نمایان است.
راه ابریشم درواقع یک مسیر نیست و شبکهای از جادههاست که معمولاً آن را به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم میکنند. راه شمالی بلخ و مرو را به کاشغر و شاآنشی و گانسو مربوط میسازد. مسیر جنوبی اتصال میان خراسان و هند و ترکستان را برقرار میکند.
این شبکه از هردو سو در درون چین و ایران زمین ادامه مییابد و از شرق تا ساحل شرقی چین و از غرب تا مدیترانه و آناتولی گسترش پیدا میکند. رگ و ریشهی این راه در هزارهی دوم پ.م شکل گرفت و مبنای آن معادن سنگ بدخشان و به خصوص سنگهای یشم این منطقه بود که از حوزهی تاریم تا چین صادر میشد و بازرگانانش همان سکاها و تخاریها بودند.
در 1800 پ.م کهنترین مومیایی چینی را در حوزهی تاریم به خاک سپردند و این مردی ثروتمند و سرکردهای قبیلهای بود که نژادی آریایی داشت و به قبایل تخاری زبان ایرانی تعلق داشت. این مردم و زبانشان که یکی از کهنترین شاخههای جدا شده از زبانهای آریایی است، تا قرن هشتم میلادی در ترکستان چین باقی بود و رواج داشت.
به این شکل شهری که ما در آستانهی ورود به آن بودیم، نوعی نماد گفتگوی تمدنها در جهان باستان محسوب میشد که نیاکان ایرانیمان یکی از طرفهای پدید آورندهاش بودند.
وقتی به آستانهی دروازههای شهر پینگیائو رسیدیم، تصمیم گرفتیم برای نخستین بار مراسم وحدتآفرین و روحبخشِ تنشزدایی را انجام دهیم. ماجرای این تنشزدایی آن بود که من در کل عادت داشتم به تنهایی سفر کنم.
یکی از دلایلش این است که خلوتِ خودم را دوست دارم و به خصوص موقع رویارویی با محیطهای جدید و جذب شگفتیهای جاهای دوردست، ترجیح میدهم به حال خودم باشم، و نه در جمعی دوستانه با شبکهای از روابط اجتماعی. چرا که حضور دیگران خواه ناخواه بخشی از تجربهی حضور در موقعیتی نو را با بستری از روابط آشنای پیشین آغشته میسازد. بیاغراق بگویم در این چند ده میلیون سالی که به گوشه و کنار سیارهی کوچکمان سرک کشیدهام، فقط یک نفر را یافتهام که هنگام سفر تنهاییام را به هم نمیزند، و آن هم پویان است.وقتی قرار شد به چین برویم و یک ماه در آنجا بمانیم، بیش از همه من در مورد ماهیت خلوتم در این مدت نگران شدم. قاعدهام در سفرها این است که اگر بخواهم جایی برای خودم تنها باشم، از گروه دور میشوم و گاهی این ماجرا یکی دو روز طول میکشد و بخشی مهم از سفرهای چند روزه را در بر میگیرد.
با بررسی رفتار دیگران در جریان سفرها دیده بودم که آدمها وقتی مدت طولانی با هم میمانند کمکم از هم خسته میشوند و رنجشهای کوچک یا اختلاف نظرهای جزئی ممکن است در شرایط خاص مسافرتی تشدید شود. خوشبختانه خودم در این مورد هیچ تجربهی ناخوشایندی نداشتم و از هر دقیقهای که با همسفرانم میگذراندم لذت میبردم.
اما این بیشتر به خاطر آن بود که همسفرانی بسیار خوشرفتار و دوست داشتنی را انتخاب میکردم و آنها هم همیشه جیم شدنهای من و غیبتهای گاه و بیگاهم را تحمل میکردند. تا قبل از سفر اینکه یک ماه پیاپی به طور پیوسته با دو تن از دوستان هرچند نازنینترینهایشان باشم، به نظرم عجیب و تا حدودی نشدنی میرسید. برای همین هم پیش از سفر خیلی در مورد اهمیت تعادل خلوت و جلوت و خلق و خویم در سفرها به دوستان هشدار داده بودم. پویان که بیش از دویست روز را با هم به سفرهای گوناگون گذرانده بودیم، چندان نگران قضیه نبود و میگفت هروقت خسته شدم میتوانم برای خودم بروم تنها باشم و فوقش بعد از چند روز دوباره به گروه بپیوندم. اما امیرحسین از این جور ترجیح تنهایی در سفر تجربهای نداشت و نگران بودم مایهی ناراحتیاش شوم. خلاصه آن که یکی از بحثهای ما قبل از شروع سفر و گوشزدهای مداوم من، اهمیت حفظ خلوت همسفران بود و حق پذیرفته شدهی همه برای آن که به حال خود باشند. حالا با این مقدمه میتوان شرح داد که در جریان تنشزدایی چه گذشت. این تنشزدایی، رسمی است که از مفهومی زروانی به نام تنش بیرون آمده و در کانون خورشید رواج دارد.
شکلش هم این طوری است که هر وقت دو یا چند نفر حس کنند کوچکترین رنجش یا حس بدی نسبت به هم دارند، مینشینند و حسها و دریافتهایشان را از رخدادها با هم در میان میگذارند و بار دیگر به همدلی دست مییابند. به این شکل تنشی که ممکن بود بینشان به وجود بیاید، پیشاپیش از بین میرفت و به اصطلاح روابطشان «تنشزدایی» میشد.
با این زمینه، دو سه روزی از سفر گذشت و دیدیم هیچ مشکلی پیش نیامد و هیچ دلیلی برای تنشزدایی پیدا نشد. من که اصرار داشتم گروه حتما در مورد حال درونی و حس قلبی اعضا نسبت به هم شفاف و تمیز باشد، بالاخره یکی دو جملهی معصومانه را دستاویز قرار دادم و قرار شد جلسهی تنشزداییای بگذاریم محض تمرین.
امیرحسین که بار اول بود در این آیین روحانی شرکت میکرد، ابتدای کار نگران و انتهای کار خندان بود و پویان هم که با آن محاسن بلند و ظاهر صوفیانه به ایزد تنشزدایی شبیه بود، طبق معمول با همان سادگی و صراحت همیشگیاش با موضوع برخورد کرد.
به این ترتیب بود که بامدادی خنک بر پلههای بنای قلعه مانندی در برابر دروازهی پینگیائو نشستیم و شروع کردیم به تنشزدایی. پویان دوربینش را در جایی مستقر کرد و از کل ماجرا فیلم برداشت و امیرحسین هم چند تایی عکس گرفت که جریان کشت و کشتار تنشها درست مستندسازی شود.
کوتاه سخن اینکه بعد از ده دقیقهای حرف زدن معلوم شد تنشی در کار نیست و تنشِ اصلی همین نگرانیمان از این بوده که پس تنشمان چی شد!
فیلمی هم که از این حرکت انسانساز و مهم برداشتیم برای ثبت در تاریخ اهمیت ویژهای دارد، چون من و امیرحسین و پویان را نشان میدهد که کنار هم روی زمین نشستهایم و داریم خیلی جدی گپ میزنیم، اما به جای صدایمان گفتگوی دو فروشندهی دورهگرد چینی ضبط شده که با کنجکاوی روبرویمان – نزدیک به دوربین فیلمبرداری- نشسته بودند و لابد آنها هم تنشهای خودشان را میزدودهاند.
وقتی تنشزدایی تمام شد، تصمیم گرفتیم به افتخار این حرکتِ رادیکال چیزی بخوریم، پس یک دسرِ عجیب چینی را خوردیم که چیزی بود بین یخ در بهشت و ژله و آبمیوه که قطعات میوه هم درونش شناور بود.
چون اسمی برای این خوراکی نداشتیم، آن را به اتفاق آرا «مایع تنشزدایی» نامیدیم. بعد از آن تا پایان سفر لازم نشد دیگر مراسم تنشزدایی برقرار کنیم. گمان کنم دلیلش این بود که هرجا این دسر خوشمزه دستمان میرسید از آن میخوردیم و تنشهایمان در دقیقهای دفع میشد!
بعد از این مراسم مهم و فرو ریختن تمام تنشها، به شهر پینگیائو وارد شدیم. واقعا جای زیبایی بود و این ایده را برایم به وجود آورد که در ایران چند شهر قدیمی را بگیریم یا در چند سایت باستانی شهرهای جدیدی را با الگوی معماری و بافت تاریخی دورانهای مختلف تاریخی احداث کنیم. برخلاف چینیها که به دلیل تداوم تاریخی شگفتشان در کل معماری و هنر و بافت همگن و همریختی را در سه هزار سال گذشته حفظ کردهاند، ایران زمین در فراز و نشیبهای تاریخیاش تنوع شگفتانگیزی از نظامهای زیباییشناسی و معماریها و الگوهای شهرسازی را پدید آورده که بازسازیشان میتواند برای ایرانیان هویت بخش و برای جهانگردان خارجی بسیار جذاب باشد. فکرش را بکنید!
در پاسارگادِ کنونی همان شهر باستانی را بازسازی کنیم، با مردمی که لباس پارسی پوشیدهاند و در خانههایی با معماری هخامنشی زندگی میکنند، بعد در کنارش، میتوان شیراز را داشت که حومهای از آن به سبک دوران شاه شجاع و عصر حافظ بازسازی شده باشد و آن طرفتر حومهای از اصفهان با بافت صفوی.به هر صورت کاری را که ما با این همه منابع فرهنگی و تاریخیمان از انجامش غفلت کردهایم، چینیها در پینگیائو به زیبایی به انجام رساندهاند.
شهری پاکیزه و زیبا در برابرمان بود، با خانههای چوبی و شیروانیهای رنگی سرخ و خیابانهای سنگفرش شده. تقریبا تمام خانهها رستوران و موزه و فروشگاه و معبد بودند.
انبوهی از چیزهای مختلف در کنار خیابانها فروخته میشد. از آبمیوه و بستنی که محبوب قلوب ما سه تن بود، تا تندیسهای دینی سنگی و بادبزن و چتر و نقاشیهای چاپی. جالب این بود که بین مجسمههای بودا و کنفوسیوس تندیسهایی از مائو را هم میفروختند!
موزهی پول شهر بسیار جالب بود و نشان میداد که پای بازرگانان ایرانی بارها و بارها به این شهر رسیده است. در دوران چینگ، یعنی پیش از فرا رسیدن قرن بیستم در این شهر بیست مرکز اقتصادی و بنگاه پولی وجود داشت که شمارشان به تنهایی با کل بنگاههای دیگر سراسر چین برابر بود. بنابراین این شهر را میتوان بدون اغراق قلب اقتصاد چین برای دورانی پانصد ساله دانست.
شهر چند معبد مشهور هم داشت. یکیشان معبد خدایان شهر بود که ماهیتی تقریبا شمنی داشت. عناصری از معماری بودایی و نمادهای دینی تائویی در آن دیده میشد، اما خدایانی که در آن نموده شده بودند بیشتر به دیوها و عفریتهای جوامع بتپرست باستانی شباهت داشتند. مثلا تندیس چهار ایزدی را دیدم که اگر اشتباه نکنم نمایندهی چهار جهت اصلی بودند.
چینیها چهار نگهبان به ازای چهار جهت اصلی دارند و این را از هندیان وامگیری کردهاند. این نگهبانان چهارگانه را در هند چاتورماهاراجا یعنی چهار سرور بزرگ مینامند. در چین تیانوانگ (天王) – یعنی چهار سرور آسمانی – نامیده میشوند و در ژاپن شیتِننو خوانده میشوند. هریک از ایشان با یکی از جهتهای جغرافیایی و رنگی ویژه مشخص میشود.
وائیسراوانا (به سانسکریت یعنی: کسی که همهچیز را میشنود) نگهبان شمال است و با رنگ زرد و چتری بر سر و میمونی در کنارش شناخته میشود. موجودی بخشنده است و از دهانش گوهر بیرون میآورد و به دیگران میبخشد. نگهبان جنوب ویرودهاکا (در هندی یعنی گشاینده) نام دارد. چینیها او را زِنگجآنگتیان و ژاپنیها زوچوتِن مینامندش. رنگش سیاه است و شمشیری بزرگ در دست دارد. پاسبان خاور دْرتاسْتْرا (یعنی نگهدارندهی آن دو تا!) نام دارد و اسم چینیاش چیگویتان و نام ژاپنیا جیکوکوتِن است. رنگش سپید است و سازی شبیه به عود در دست دارد که پیتا نامیده میشود.
حافظ غرب هم یروپاکسا نام دارد که یعنی آنکس که همه را میبیند. او را در چین گوانگموتیان و در ژاپن کوموتِن مینامند. ماری و مرواریدی و استوپایی کوچک را به همراه دارد و پیروان صادقش قومی از انسان – مارها هستند که ناگاس خوانده میشوند. حالا حسابش را بکنید که در ازدحام این موجودات در چین ما با چه زحمتی در جهتهای مختلف حرکت میکردیم!
دروازهی ورودی معبد ایزد نگهبان شهر به برجی بلند منتهی میشد که دو آلت موسیقی آیینی بر فرازش نهاده بودند. یک طبل بسیار بزرگ و یک زنگ غولآسا با کندهی درختی برای کوفتن بر آن. مردم همه با احترام به این سازها نگاه میکردند و به نظرم کارکردشان فرا خواندن خدایان شهر بود.
ما کمی جلوی خودمان را گرفتیم و چون نگاه تاییدکنندهی چینیها را دیدیم، رفتیم و شروع کردیم به صدا زدن خدایان شهر یعنی ابتدا به آرامی و بعد محکمتر بر طبل کوفتیم و چون دیدیم چینیها دورمان جمع شدند و خوشحال و خندان تشویقمان کردند، جوگیر شدیم و کمی هم زنگ زدیم، هرچند کسی گوشی را بر نداشت!
به هر صورت خدایانی در میانمان ظهور نکردند و کمی مایهی سرخوردگی جماعت شدند. شاید هنوز هم دارند برای همسایههایشان از خارجیهایی تعریف میکنند که از جابلقا و جابلسا آمده بودند تا به خدایان پینگیائو ادای احترام کنند.
بعد به معبد دیگری رفتیم که به تائوگرایان تعلق داشت. باغی بسیار زیبا و قصری با معماری بسیار دلکش بود که به شکلی نامنتظره در دو سویش تصویری رنگین و کارتونی از دوزخ و بهشت را به صورت تندیسهایی بازنموده بودند.
ما از بد حادثه ابتدا به دوزخ رسیدیم. یعنی از فضای ملکوتی و آرامشبخش باغ معبد گذشتیم و در حالی که داشتیم از معنویت جاری در فضا تعریف میکردیم، وارد تالار درازی با محیط نیمهتاریک شدیم که سراسرش با تندیسهای عفریتهایی آراسته شده بود که در حال شکنجه دادن گناهکاران بودند. صحنهها بسیار چندشآور و قیافهها چیزی مابین مضحک و ترسناک بود. در آنجا برای اولین بار خدایان چینی و ایرانی را شکر کردم که مسلمانان از ساختن مجسمه دست برداشته بودند، وگرنه اگر قرار بود خلاقیتشان در مورد جهنم را در مسجدها تصویر کنند الان کلی مایهی شرمندگی میشد. ناگفته نماند که خودبزرگبینی و جعل تاریخ در این شهر هم موج میزد. تنها بر این مبنا که در اطراف شهر یک استقرارگاه تاریخی از دوران جو وجود داشته، در آگهیِ نصب شده برابر معبد خدای شهر ادعا شده بود که سابقهی این معبد به دوران جو باز میگردد.
در حالی که اصولاً شهر پینگیائو تازه در دوران مینگها به شهری درست و حسابی تبدیل شده بود. از این خالیبندیها که بگذریم، شهر مکانی بسیار دیدنی بود. درختچههای بونسائی که در باغها دیده میشدند و به خصوص اژدهاهای چوبیای که بر ستون خانهها و معبدها کندهکاری شده بودند به راستی چشمنواز و زیبا بودند. یک جا یک تندیس چوبی بسیار زیبا را به نمایش گذاشته بودند که از تراشیدن دو چوبِ متفاوت پدید آمده بود که انگار از همان ابتدا کنار هم کاشته شده بودند. یک اژدها از چوب درختی در میانه خودنمایی میکرد، در حالی که دورادورش چوبی از بافت و جنسی دیگر وجود داشت و آن را همچون ابرهایی نگارگرانه تراشیده بودند. در همین شهر بود که زیباترین نمونهها از هنر بریدن کاغذ را هم دیدیم. یکی از هنرهای جالب توجه چینی، هنر بریدن کاغذ است که خودشان آن را جیآنجی مینامند و این کلمه یعنی “پنجره-گل”.
کهنترین نمونهها از هنر در شینجیانگ (ترکستان) پیدا شده و قدمتش به قرن ششم میلادی باز میگردد. در قرون دوازدهم و سیزدهم .م استفاده از آرایههای کاغذی در جشنها و مراسم رسمی مرسوم شد. این هنر بیشتر در روستاها رواج داشت و هنرمندان بزرگش زنان چینی بودند.
برخی از آنها نقوشی هندسی و متقارن را نمایش میدهند و با تا کردن کاغذ درست میشوند. اما بیشترشان نقش و نگارهایی پیچیده و نگارگرانه هستند که با مهارت و دقت غریبی ساخته شدهاند. هنر چینی دیگری که بر بستر کاغذی سوار شده، جِهجی نام دارد و این همان است که ژاپنیها اوریگامی مینامند. این هنر عبارت است از تولید تندیس یا حجمهای زیبا با تا کردن کاغذ. این هنر در چینِ دوران هان شرقی پدید آمده است. اما مشهور شدنش به قرن بیستم مربوط میشود.
در سال 1797 .م نخستین کتاب در این زمینه در ژاپن چاپ شد. این کتاب “سِمبازورو اوریکاتا” نام داشت که یعنی “تا کردن هزار درنا”. در 1948 .م زنی به نام مایینگسونگ کتاب “هنر چینیِ تا کردن کاغذ” را نوشت که نخستین متن چاپی دربارهی سنت چینی این هنر بود.
در میانهی قرن بیستم که شمار زیادی از چینیها به ایالات متحده کوچ کردند و بسیاریشان در این کشور به دلایل مختلف زندانی شدند. تنها چیزی که این غریبانِ اسیر در دسترس داشتند، روزنامههای کهنه بود. ایشان از این هنر بهره جستند و چیزهای تولید شده را به دیگران هدیه میدادند یا به عنوان مجرایی برای گردآوری صدقه از آن استفاده میکردند. آمریکاییها این هنر را golden venture folding مینامند و این عبارت به دنبال فعالیت زندانیان چینی ساخته شد.
بعد از دیدن شهر و نمودهای هنرهای کاغذینش، روی باروی آن رفتیم. دورادور بارو شش کیلومتر درازا داشت و ارتفاعش گاه به دوازده متر میرسید. ما نیمی از آن را که حدود سه کیلومتر میشد طی کردیم و از آن بالا توانستیم حیاط و درون خانههای حاشیهی شهر را هم ببینیم و نگاهی هم به پشت صحنهی خانههای فقیرنشین منطقه بیندازیم.
هوا گرم بود و شرجی و به هر پاگرد برجی که میرسیدیم در سایهاش کمی میآسودیم و با جوکهایی که در مورد زمین و زمان سر هم میکردیم، میخندیدیم و میخندیدیم. بعضی جاها تندیسهایی فلزی درست کرده بودند که مثلا سربازان بالای حصار را هنگام دفاع از شهر نشان میداد. در جایی دیدیم دو جارزن را در حال فریاد زدن و کوفتن بر زنگ نمایش دادهاند.
حدس زدیم قضیه به حملهی مغولها مربوط شود و چون خاطرهی دیوار چین را داشتیم، کمی با تندیسها همکاری کردیم و داد زدیم و مردم شهر را خبر کردیم تا بتوانند از خودشان دفاع کنند. اگر عقلشان برسد باید تندیسهای ما را هم کنار آن دوتای دیگر بسازند، چون به خاطر داد و فریاد ما بود که مغولها آن روز به پینگیائو حمله نکردند. ولی ما برای اینکه ریا نشود موضوع را به رخشان نکشیدیم!
وقتی بالاخره از دیوار شهر پایین آمدیم، عصر شده بود. گرسنه و تشنه بودیم و نگرانِ اینکه مبادا رستورانها بسته باشند. اما شکمو بودنِ مردم چین دست کمی از خودمان نداشت و تا دلتان بخواهد رستورانِ فعال و سرزنده پیدا کردیم. در اولین جایی که یافتیم نشستیم و غذای بسیار مفصل و خوشمزهای خوردیم. بعد هم راه افتادیم و سلانهسلانه رفتیم و ایستگاه اتوبوسی پیدا کردیم تا خودمان را به مقصد بعدیمان برسانیم که شهر تای یوآن بود و قرار بود از آنجا قطاری بگیریم و به شهر جینان برویم. هوا کمکم بارانی شد و مردم چین که از هر فرصتی برای به دست گرفتن چتر استفاده میکردند، با خوشحالی چترها را برافراشتند. حدود ساعت هفت عصر بود که بالاخره به ایستگاه قطار تاییوآن رسیدیم و بلیطی گرفتیم و سوار قطاری شدیم که قرار بود ما را به منطقهی جینان ببرد.
در ایستگاه کمی سرمان به خرید خوراکی گرم شد و نزدیک بود قطارمان را فدای شکممان کنیم و جا بمانیم.
اما به موقع شستمان خبردار شد و دوان دوان از کل طول ایستگاه گذشتیم و بعد هم وقتی به ابتدای قطار رسیدیم فهمیدیم واگنمان در انتهای آن قرار دارد. پس مسابقهی دوی سرعتی برگزار شد و توانستیم در یکی دو دقیقه به قدر طول یک قطار چینی بدویم.
وقتی بالاخره به واگنمان رسیدیم، فهمیدیم که بخت یارمان بوده و انگار رسم است که خیلیها در چین از قطار جا بمانند، چون در کل سفرهایمان زیاد میدیدیم که یکی دو نفر از کسانی که میبایست در کوپهای باشند، در عینِ شلوغی کل قطار، غایب باشند.
در کوپهمان بحثی داغ و مفید دربارهی چگونگی بازسازی تمدن ایرانی داشتیم. این را از همان روز اولی که وارد چین شدیم، با هم قرار گذاشته بودیم که هروقت فرصتی دست داد، دربارهی راهبردهای بازسازی تمدن ایرانی گپ بزنیم. کارهایی که چینیها کرده بودند خیلی جالب و معنادار بود و میشد با نقد و بررسیاش به چیزهای زیادی دست یافت. به همین دلیل هم به طور متوسط یک روز در میان نشستی یکی دو ساعته داشتیم و در مورد چیزهایی که دیده بودیم و به خصوص راهبردهای چینیها برای بازسازی هویت ملیشان و روشهای سازماندهی جامعهشان بحث میکردیم.
در هر نوبت بحث، چیزهایی را که دیده بودیم را تحلیل میکردیم، عناصر زیانمند و ناخوشایندش را نقد میکردیم، و سعی میکردیم به پیشنهادهایی عملیاتی دربارهی ایران برسیم.
بعد هم هر کدام جداگانه برداشتهایمان را در این زمینه یادداشت میکردیم. آن عصرگاه هم چنین کردیم و بعد از اینکه کمکم چشمانمان گرم شد، رفتیم تا بخوابیم. قبلش البته فراموش نکرده بودیم که به همسفرانمان و راننده و کمک راننده و بقیهی موجودات زندهی ساکن قطار بسپاریم تا اگر خواب ماندیم پای کوهستان پیادهمان کنند. آخرش هم آنقدر این سفارشها و بحثها را آنقدر طول دادیم که به مقصد رسیدیم و کل نگرانیمان منتفی شد!
- . Ferdinand von Richthofen ↑
ادامه مطلب: سهشنبه شانزدهم تیرماه 1388- 7 جولای 2009- تایشان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب