پنجشنبه , آذر 22 1403

دوشنبه ۱۳۹۷/۲/۳۱

دوشنبه ۱۳۹۷/۲/۳۱

صبح ساعت پنج بیدار شدم و رفتم دوشی گرفتم و سرحال و سرزنده زدم بیرون برای پرسه زدن در شهر. شب پیش دو اتفاق جالب افتاد. یکی آن که همسایه‌ی تخت پایینی‌ام که دیده بود با چائو و باقی مسافران دوست شده‌ام، کمرویی را کنار گذاشت و خودش را معرفی کرد و فهمیدم که اسمش لئو جیه است و حقوق می‌خواند. اما فرصتی نشد که بیشتر صحبت کنیم و گرفتم خوابیدم. دیگر آن که شب پیش دو مرد کوتاه قد و قطور و تپل که فکر کنم تبتی بودند، به اتاقمان آمدند و دو تخت خالی را در اختیار گرفتند. آدمهای بسیار ملاحظه‌کار و با ادبی بودند و چون نصف شب رسیده بودند مراقب بودند مایه‌ی بدخوابی ما نشوند و زود هم خوابیدند و فردا عصر هم که به اتاق بازگشتم، رفته بودند. اما بامزه اینجا بود که یکی‌شان تا صبح بلند بلند در خواب به زبانی عجیب حرف می‌زد! یعنی در زمان بیداری سر و صدایشان کمتر از موقع خواب بود. من البته خیلی خسته بودم و این صداها زیاد اذیتم نکرد و خوابی خوش و عمیق کردم.

صبح که بیرون رفتم هنوز هوا روشن نشده بود و متروها راه نیفتاده بود. در شهر هم پرنده پر نمی‌زد. برای خودم خیابانها را گرفتم و مسیری به نسبت پیچیده را طی کردم و تا وقتی که هوا روشن شود و مردم به سر کارهایشان بروند، چند محله از مسافرخانه فاصله گرفته بودم.

دوشنبه‌ها در چین موزه‌ها تعطیل است و به همین خاطر آن روز برنامه‌ی مشخصی نداشتم. پکن چندین بوستان تاریخی و بزرگ دارد که در سفر پیشین‌مان چندتایشان را دیده بودم و قصد داشتم به یکی از آنها سری بزنم.

وقتی ساعت از هشت رد شد و شهر زنده شد، در محله‌ی پرتی مشغول قدم زدن بودم. یک رستوران کوچک مردمی پیدا کردم که ظاهری فقیرانه و ساده داشت، اما داخلش بسیار شلوغ بود و معلوم بود خوراک خوبی به ملت می‌دهد. وارد شدم و دیدم رستوران را یک خانواده‌ی چینی مهربان می‌گردانند. رستوران در واقع فضای بزرگی بود در زیر ساختمانی که چیزی بود بین یک انباری بزرگ و گاراژ. گوشه‌ای از آن چند گاز بزرگ و دیگهایی علم کرده بودند و گوشه‌ای دیگر میز و صندلی‌هایی پلاستیکی چیده بودند که تقریبا همه‌شان اول صبحی پر بود و مشتری‌های تازه هم موقع ورود به گرمی با آشپزان سلام و علیک می‌کردند. این به معنای خوب بودن غذا و شناخته شد‌ن‌اش بین اهل محل بود و این بهترین محکی بود که برای ارزیابی رستوران‌ها سراغ داشتم. وارد شدم و همه طوری به استقبالم آمدند که معلوم بود پای هیچ خارجی تا به حال به آنجا نرسیده. دریغ از یک جمله انگلیسی هم که کسی بلد باشد. با چینی آب نکشیده‌ی معمول‌ام گفتم مقداری دامپلینگ سبزی می‌خواهم و یک کاسه از سوپ عجیبی هم که در دیگی می‌جوشید گرفتم.

غذا را که آوردند، دیدم به راستی خوشمزه است. به خصوص آن آش یا سوپی که در کاسه‌ی لعابدار بزرگی برایم آوردند، واقعا خوشمزه بود و این در حالی بود که شکل ظاهری‌اش عجیب و غریب بود و به ژله‌ی مذاب شباهت داشت. در واقع نوعی سوپ سبزیجات بود که تخم‌مرغ هم داخلش ریخته بودند و انگار به جای آب، ژلاتین درش ریخته بودند، چون زمینه‌اش به معنای دقیق کلمه به ژله‌ای داغ و شل شده شبیه بود و این در حالی بود که حسن نیت به خرج می‌دادیم و آن را به مخاط بینی و آب دماغ تشبیه نمی‌کردیم. من البته در همان لحظه‌ی اول در مقام یک جانورشناس کارکشته این تشبیه به ذهنم رسید ولی وقتی اولین قاشق را خوردم خیالم راحت شد که ترکیبش فرق می‌کند و به جای آب و گلیکوپروتئین، از آب و ژلاتین و کلاژن تشکیل یافته است!

هم سوپ عالی بود و هم پیراشکی‌ها و قیمتش هم به قدری کم بود که اگر جا داشتم می‌نشستم و یک فصل دیگر هم می‌خوردم. در فاصله‌ای که داشتم غذا می‌خوردم تقریبا هرکسی از راه رسید سر میز من نشست. چینی‌ها در کل آدمهای خیلی مؤدبی هستند و مراقب‌اند که مزاحمتی برای کسی ایجاد نکنند. اما معلوم بود خیلی وقت است خارجی ندیده‌اند و من هم به هرکس که نگاهم می‌کرد لبخند می‌زدم و با همان چینی شکسته بسته با هرکس که چیزی می‌گفت اختلاطی می‌کردم. خلاصه کار به قدری بالا گرفت که آن خانواده‌ی آشپز رفتند دختر نوجوانشان را که کمی انگلیسی می‌دانست آوردند تا بپرسند از کدام کشور آمده‌ام. وقتی گفتم ایران یک دفعه گل از گل همه شکفت و شروع کردند به تعریف کردن از ایرانی‌ها و تا جایی که فهمیدم گمان می‌کردند کشورمان سالهاست دارد با آمریکا می‌جنگد. آن دختر خانم خانواده قدری دیر رسید و این وقتی بود که غذایم تمام شده بود، وقتی دیدم قدری انگلیسی می‌فهمد، گفتم بهره‌برداری بهینه کنم و نشانی دستشویی را هم از او پرسیدم. این مقوله اما انگار در آن حوالی کمیاب یا مشکل‌زا بود. چون دختر خانواده با پدر و مادرش قدری مشورت کردند و آخرش پدر خانواده مرا به سر کوچه‌ای باریک و مخوف راهنمایی کرد و اشاره کرد که آنجا بروم. وارد که شدم مانده بودم منظورش آن است که در همان کوچه کارم را بکنم، یا این که توالتی عمومی در آنجا وجود دارد. در کوچه که باریکه‌ی تاریک و باریکی بین دو ساختمان بزرگ بود قدری پیش رفتم و خوشبختانه یک توالت عمومی بسیار مخروبه آن وسطها پیدا کردم و خدایان تائویی را شکر کردم که در چند قدمی آنجا دست به عملیات نظامی نزده بودم، چون ممکن بود کسی ببیند و بی‌شک تا آن موقع تا هفت محله آن طرف‌تر هم خبر پیچیده بود که خارجی‌ای که در آن منطقه حضور دارد ایرانی‌ایست که مستقیم از میدان جنگ با آمریکا به چین آمده است!

ساعت حدود هشت و نیم بود که سوار مترو شدم و یا بخت و یا اقبالی گفتم و در ایستگاهی پرت که عنوان بوستان (پارک) کنارش نوشته بود، پیاده شدم. قدری که در خیابانها گشتم دیدم به واقع یک دروازه‌ی بزرگ در آنجا هست که رویش نوشته یوآن‌مینگ یوآن. به طور مبهم به یاد داشتم که این نام کاخ تابستانی امپراتور در پکن بوده که در جریان جنگهای استعمارگران با شورشیان رزمی‌کار در قرن نوزدهم بخش عمده‌اش به دست اروپایی‌ها تخریب شده است. نزدیکتر که رفتم دیدم که بله، همان جاست و بر خلاف باقی موزه‌ها دم و دستگاهی برای خرید بلیت دارد. بلیتی خریدم به مبلغ دم یوآن ناقابل و وارد شدم.

پس از آن تا عصرگاه یکسره در این بوستان عظیم و شگفت‌انگیز گردش کردم و اغراق نیست اگر بگویم گردش آن روز خوشترین ساعتهای سفر چین‌ام از آب در آمد. ناگهان گویی چهار عنصر دست به دست هم دادند تا آخرین روز اقامتم در پکن را به خاطره‌ای ماندگار و دلپذیر تبدیل کنند. ابتدای کار ابری آسمان را فرا گرفت و کمی بعد به نم نم بارانی منتهی شد. چینی‌ها به شکلی غریب از پدیده‌های جوی گریزان بودند و به خصوص از باران ترس عجیبی داشتند. به همین خاطر در چشم به هم زدنی کل بوستان از جمعیت خالی شد و این تا پایان روز برقرار بود. یعنی هر از چندی بارانی می‌بارید و بند می‌آمد و به همین خاطر بوستانی که احتمالا می‌بایست انباشته از جمعیت باشد، تهی از اغیار بود و آن روز به نوعی تفرجگاه خصوصی تبدیل شد.

یوآن‌مینگ یوآن (圆明园) در چینی به معنای «بوستان درخشش کامل» و همان است که در متون قدیمی تاریخ چین با اسم «باغ امپراتور» (یو یوآن: 御园) نامش آمده است. این بوستان در حال حاضر در محله‌ی های‌دان در شمال غربی محل قدیمی اقامت امپراتور قرار دارد و مجموعه‌ای از بوستانها و دریاچه‌های مصنوعی است که پنج برابر شهر ممنوعه و هشت برابر واتیکان وسعت دارد.

این بوستان را امپراتور کانگ شی در سال ۱۷۰۷ بنیان نهاد و دریاچه‌های مصنوعی، آبراهه‌ها و شبکه‌ای از نهرها را در آنجا پدید آورد و هنرمندان چینی به فرمان او بیست و هشت چشم‌انداز زیبا و دل‌انگیز را در دل این فضا طراحی کردند. در ۱۷۴۷.م ساخت قصرهایی با سبک اروپایی در این فضا باب شد که هنوز بقایایش باقی است و «گوشه‌ی غربی‌ها» (شی‌یانگ لو) نامیده می‌شود.

برای یک و نیم قرن پس از آن همچون اقامتگاه غیررسمی امپراتور کارکرد داشت و اداره‌ی کشور بیشتر از آنجا انجام می‌شد. بعدتر امپراتور چیان لونگ در دهه‌ی ۱۸۴۰.م کاخهای آن را بازسازی کرد و در این هنگام یوآن‌مینگ‌ یوآن احتمالا باشکوه‌ترین دربار کره‌ی زمین محسوب می‌شده است. تا آن که بیست سال بعد اروپایی‌ها به آن حمله کردند و با خاک یکسان‌اش ساختند.

شهر ممنوعه که شهرت بیشتری دارد، مساحتی یک پنجم این بوستان دارد و در اصل به مراسم رسمی و معرفی نمایندگان کشورهای خارجی اختصاص داشته و از این رو قلب تپنده‌ی سیاست چین بیش از شهر ممنوعه، در این منطقه قرار داشته است. به همین خاطر در میان چینی‌ها شهرتی چشمگیر دارد و بناها و کاخهای عظیم و زیبایش و به ویژه بوستانهایش که اوج هنر باغ‌آرایی چینی محسوب می‌شود، همواره مایه‌ي شگفتی خارجیان و سرفرازی چینی‌ها بوده است. طوری که خودشان آنجا را «بوستانِ بوستان‌ها» (وان یوآن ژی یوآن: 万园之园) می‌نامیده‌اند.

یکی از نامردی‌های بی‌شماری که اروپاییان در جریان استعمار قرن نوزدهم مرتکب شدند، حمله‌شان به این بوستان و غارت آن بود. در جریان جنگهای دوم تریاک که خودش لکه‌‌ای سیاه بر دامن تاریخ اروپاست، نیروهای استعمارگر اروپایی دست به یکی کردند تا دولت چین را به زور وا دارند تا مرزهایش را به روی تریاک باز کند. چون چین که در آن هنگام هنوز تراز بازرگانی‌اش با اروپا مثبت بود و نیازی به کالاهای صنعتی غربی نداشت، بازار عظیمی برای تریاک به حساب می‌آمد و این تنها کالایی بود که می‌شد به چینی‌ها فروخت. اروپایی‌ها دو بار با چین جنگیدند و این کشور را به خاک و خون کشیدند تا توانستند به زور تجارت تریاک را در میان این مردم برپا کنند و دو نسل پیاپی از چینی‌ها به خاطر رواج این مخدر بر باد رفتند.

در سال ۱۸۶۰.م یک گروه از سربازان انگلیسی و فرانسوی با پرچم سفید به بهانه‌ی مذاکره‌ی صلح به یوآن‌مینگ یوآن آمدند، در حالی که احتمالا ماموریت‌شان گشودن دروازه‌ها بر سپاهیانی بود که پنهانی پشت سرشان پیش می‌آمدند. شاهزاده یی که میزبان ایشان بود به این ماجرا پی برد و زندانی‌شان کرد، اما گروهی از سربازان هندی و یکی دو فرنگی از این گروه بازگشتند و به سپاهیان انگلیسی خبر دادند که باقی گرفتار شده‌اند. سپاهیان اروپایی به این بهانه در میانه‌ی مذاکره‌ی صلح غافلگیرانه به این منطقه حمله بردند و خاک آنجا را به توبره کشیدند. امروز در تاریخ‌ها شرحهای پر سوز و گدازی از اسارت و شکنجه و اعدام نمایندگان هیأت فرنگی‌ها می‌خوانیم، اما حقیقت آن است که این بیست نفر نیرویی نفوذی بوده‌اند که با قصد مذاکره یا صلح پیش نیامده بودند و محاکمه و اعدامشان هم پس از حمله‌ی غافلگیرانه‌ی اروپایی‌ها و محرز شدن خیانتشان انجام شده است.

خلاصه آن که نقشه‌ی ناجوانمردانه‌ی فرنگی‌ها با موفقیت روبرو شد و توانستند اقامتگاه تابستانی امپراتور را فتح کنند. آنچه پس از آن رخ داد را نمی‌توان غارتگری صرف دانست، که بیشتر نوعی فرهنگ‌ستیزی و دشمنی با هنر بود. چون سربازان انگلیسی و فرانسوی هرکه را یافتند کشتند و هرچه را می‌توانستند غارت کردند و هرچه باقی مانده بود را در آتش سوزاندند و بناهای باشکوه و زیبا را به توپ بستند و با خاک یکسان کردند. کسی که فرمان این ویرانگری را صادر کرد لرد اِلگین انگلیسی بود. کاخهای این بوستان به قدری عظیم و باشکوه بود که چهار هزار نفر از سربازان این لرد گجسته برای سه روز زحمت کشیدند تا توانستند کل آن را ویران کنند.

اروپایی‌ها که با هنر و تمدن چینی آشنایی چندانی نداشتند، تنها به ربودن ظرفهای چینی و اشیای طلا و نقره اهمیت می‌دادند. به همین خاطر گنجینه‌ی عظیم و هنگفتی از ظرفهای بازمانده از دوران شانگ تا مینگ و مجموعه‌ای چشمگیر از کتابها و نقاشی‌ها و بافته‌های ابریشمی در جریان این غارتگری به آتش سپرده شدند و سوختند. هرآنچه که می‌شد به تاراج برد در این میان به غارت رفت و این یکی از خاستگاه‌های آثار هنری چینی است که امروز در موزه‌های بزرگ دنیا به نمایش گذاشته شده است. پژوهش مورخان نشان می‌دهد که آثار غارت شده از این کاخها امروز در چهل و هفت موزه‌ در سراسر اروپا و آمریکا پراکنده شده‌اند. ویکتور هوگو یکی از اندک اروپایی‌های باوجدان این دوران بود که به اعتراض در این مورد پرداخت و در بیانیه‌ای سربازان انگلیسی و فرانسوی را به وحشیانی تشبیه کرده که به موزه‌ای حمله بردند و جیبهای خود را پر کردند و همه چیز را ویران کردند و سوزاندند و بعد دست در دست هم خوش و خندان به خانه بازگشتند.

شواهد تاریخی نشان می‌دهد که شانزده کاخ در این بوستان از ویرانگری فرنگی‌ها در امان ماندند و احتمالا چون کوچکتر بوده‌اند توجه کمتری را جلب کرده‌اند. این کاخها هم یک قرن بعد در جریان انقلاب فرهنگی مائو مورد حمله قرار گرفتند و باز همین صحنه‌ها تکرار شد. یعنی آثار هنری و اشیای باستانی نفیس به دست جوانانی که کتاب سرخ مائو را در دست داشتند و شعارهای کمونیستی می‌دادند به عنوان بقایای بورژوازی در آتش سوزانده و تخریب شد.

Stone Arch Bridge in Yuanmingyuan.jpg

Yuanmingyuan Haiyantang 20130126.JPGخرابه‌های های‌یان‌تانگ پل کان‌چیائو: از معدود بناهای بازمانده از ویرانگری فرنگی‌ها

چینی‌ها پس از سپری شدن دوران سیاه مائو و به ویژه طی ده پانزده سال گذشته بار دیگر به فکر بازسازی این بوستان افتادند و با توجه به ارزشی که برای ویرانه‌های کاخ تابستانی قایل بودند، توافق کردند که تنها ساخت و سازها بر سطح زمین انجام شود و خاکبرداری‌ای در این منطقه انجام نگیرد. نتیجه آن شد که دریاچه‌ها و باغ و بوستان احیا شد و برخی از کلاه‌فرنگی‌ها و بناهای تازه در آن محوطه احداث شد. از بناهای قدیمی این بوستان تنها یکی دو ساختمان کوچک باقی مانده که آنها هم ترمیم شدند.

دیدار از چنین شاهکار هنری‌ای با چنین تاریخ دردناک و معناداری بختی بزرگ بود که تا حدودی تصادفی برایم پیش آمد. وقتی آنجا را به عنوان مقصد خود انتخاب می‌کردم فقط تصویری محو از این اطلاعات را که سالها پیش خوانده بودم در حافظه داشتم و هیچ انتظار نداشتم بختم چندان بلند باشد که بارانی هم بگیرد و بوستان را خالی و خلوت در اختیارم بگذارد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/c/c6/Hall_of_Rectitude_and_Honor.jpg

آن روز سراسر بوستان یوآن‌مینگ یوآن را گشتم و از همان ابتدای کار زیبایی چشم‌اندازها و باد فرح‌بخش و هوای لطیف و باران ملایمی که می‌بارید دست به دست هم داد و ماشه‌ی شعرسرایی‌ام را کشید. چنین بود که کیلومترها در میان بوستانهای زیبا و کرانه‌ی دریاچه‌هایی با زیبایی خیره کننده راه رفتم و از میانه‌ی خرابه‌های قصرها گذشتم و هر از چندی جایی می‌نشستم و شعرهایی که می‌آمد را می‌نوشتم. چنان که گفتم یکی از عجایب چین این بود که گوشی همراه من که سیم‌کارتش را هم عوض نکرده بودم، همچنان آنتن می‌داد و می‌شد با آن بدون دردسر به تهران زنگ زد. در یکی از چشم‌اندازهای زیبای بوستان نشستم و شعری مفصل نوشتم و بعد به خانه زنگی زدم و با مادرم گپی زدم و خیالش را راحت کردم که پسرش هنوز کاملا در چینستان ناپدید نشده است. این استراحت‌گاهی که برگزیده بودم لویوکای‌یون نام داشت و آلاچیقی بود ساخته شده بر روی پلهایی چوبی که بر دریاچه‌ای زده بودند، و به راستی هوایی لطیف و محیطی آرامش‌بخش داشت.

http://www.ebeijing.gov.cn/feature_2/ThreeMountainsAndFiveImperialGardens/ChooseYourDestination/Yuanmingyuan/W020130723403228464121.jpgلویو کای یون

این برنامه‌ی آن روز من بود و تا عصرگاه ادامه یافت. در آن میانه ساعتی باران شدید شد و دمای هوا پایین آمد. به همین خاطر وقتی حدود ساعت پنج و شش عصر از آنجا بیرون می‌آمدم، مثل موش آب کشیده شده بودم و نگهبان‌ها می‌توانستند به سادگی مشکوک شوند که شاید با لباس در دریاچه‌های بوستان شنا کرده باشم. اما باران بود و خلق کمونیست چین در پناه ساختمانها، و کسی حواسش به لباسهای خیس من نبود.

با مترو به سمت مسافرخانه بازگشتم در حالی که مثل گرگی گرسنه بودم. به همان رستورانی رفتم که دیشب در آن مهمان چائو بودم، و خوراک شاهانه‌ای سفارش دادم و خوردم. بعد به همان قنادی در همسایگی‌مان رفتم و قدری کیک برای صبحانه‌ی فردایم خریدم و به مسافرخانه بازگشتم. فردا می‌بایست ساعت چهار و نیم صبح به سمت فرودگاه حرکت کنم و آن وقت صبح جایی برای صبحانه خوردن پیدا نمی‌کردم.

به مسافرخانه که رسیدم، به میزبانم که اسمش را آقا غوله گذاشته بودم برخوردم و از او خواستم برایم تاکسی‌ای بگیرد تا فردا مرا به فرودگاه برساند. همچنان همان قیافه‌ی مهیب و پیشانی سیاه شده و موهای سیخ و همان حرف زدن لوس و شل و ول را داشت و به این ترتیب تضادی تماشایی ایجاد می‌کرد. خیلی خونسرد به من اطمینان داد که در پکن همیشه تاکسی‌هایی در خیابانها گشت می‌زنند و من هر ساعتی که از مسافرخانه خارج شوم، یکی‌شان را خواهم دید و مشکلی از نظر ترابری در کار نیست. اما چون در این چند روز چند باری ساعت پنج صبح به خیابانگردی پرداخته بودم می‌دانستم نگاهش قدری خوش‌بینانه است و صبحهای زود شمار تاکسی‌های فعال آنقدرها هم نیست. از آنجا تا فرودگاه هم یک ساعتی راه بود و میل نداشتم به بخت و تقدیر تکیه کنم. پس گیر دادم که برایم تاکسی بگیرد. دخترکی که دستیارش بود چند تلفنی زد و گفت تاکسی را گرفته است، اما همه چیز در میانشان به قدری شل و مبهم بود که شک داشتم کارش را درست انجام داده باشد.

به اتاقم رفتم که کوله‌ام را ببندم که چائو را دیدم و ماجرا را برایش گفتم. طبق معمول با مهربانی برای کمک اعلام آمادگی کرد. همراهم پایین آمد و به تاکسی تلفنی‌ای که قرار بود زنگ زد و همان طور که حدس می‌زدم گفت که دخترک درست تاکسی نگرفته است. قدری با طرف چک و چانه زد و نشانی داد و از روی بلیتم آدرس دقیق پایانه‌ی پروازم را به چینی نوشت و دستم داد که اول صبحی راننده‌ی خواب‌آلود را توجیه کنم.

در همین حین که مشغول این کارها بودیم، چند نفری از مهمانان دیگر مسافرخانه هم که چینی بودند به جمع یاریگران من پیوسته بودند. وقتی کار انجام شد، دعوتم کردند که در سالن بنشینیم و دور هم چای بنوشیم. گفتم که چای نمی‌خورم ولی همراهشان نشستم و گپ و گفتی بسیار دلنشین داشتیم. یکی‌شان دخترکی بود زیبارو و بسیار کوچک‌اندام که طی روزهای گذشته چند باری در راهرو و سالن مسافرخانه به هم برخورده بودیم و هربار فقط می‌گفت Hello و من به چینی «نی‌هاو‌»ای می‌گفتم و خوشحال می‌شد و می‌رفت و فکر می‌کردم انگلیسی را در همین حد بلد است. آنقدر کوچک و ظریف بود که به سادگی می‌شد او را با نوجوانی پانزده شانزده ساله اشتباه گرفت. اما سر حرف که باز شد دیدن انگلیسی را به نسبت خوب حرف می‌زند و گفت که بیست و پنج سال دارد و دانشجوی تحصیلات تکمیلی ادبیات چینی است. از استان گانسو می‌آمد و وقتی برایش تعریف کردم که در سفرم از آنجا گذشته‌ام کلی هیجان‌زده شد.

دیگری دوست کم‌پیدای هم‌اتاقم لئو جیه بود. او روز اولی که در اتاق همدیگر را دیده بودیم اسمش را به من گفته بود و وقتی آن روز به اسم صدایش کردم خیلی خوشحال شد. اینطور دستم آمد که انگار خارجی‌ها با اسم چینی‌ها مشکل دارند و درست آنها را صدا نمی‌زنند، یا خطایی در تلفظ نامشان مرتکب می‌شوند که اسمشان را به چیزی ناخوشایند تبدیل می‌کند. چون در زبان چینی بر مبنای تکیه‌ی آواها در واژه معنای واژگان تعیین می‌شود. احتمالا به همین خاطر بود که ترجیح می‌دادند اسمهایی فرنگی را در ارتباط با دیگران به کار بگیرند.

لئو جیه جوانی بود بلند قامت، لاغر، خوش‌تیپ و خوش‌خنده. عینکی بود و انگلیسی را به روانی حرف می‌زد. دانشجوی دکترای حقوق بین‌الملل بود و این را البته قدری با فضولی پیشتر دریافته بودم، چون سه جلد کتاب قطور در این مورد به زبان انگلیسی داشت که در اتاقمان روی میزی گذاشته بودش و پیشتر آنها را دیده بودم. یک دختر چشم و ابرو مشکی بلند قامت هم آن شب به جمع‌مان پیوست که انگلیسی را هم خوب نمی‌دانست. جهانگردی ایتالیایی بود که تنهایی سفر می‌کرد و شخصیت جالبی داشت و به خصوص کنجکاو بود بداند زنان و دختران در ایران چه وضعیتی دارند، که برایش توضیح دادم وضعیت‌شان بدک نیست!

آن شامگاه را با این جماعت به علاوه‌ی چائو به گپ و گفتی دلنشین گذراندیم. لئو جیه که واقعا آدم فرهیخته و حسابی‌ای بود درباره‌ی پایان‌نامه‌اش برایمان سخن گفت و دیدم تقریبا همه‌ی نقدهایی که من به نظام حقوقی کمونیستی دارم را قبول دارد. در مقابل من هم نقدهای او به نظام حقوقی مدرن غربی را قبول داشتم و برایم بسیار جالب بود که هردو به راهبردهایی جایگزین برای دستگاه‌های حقوقی مدرن می‌اندیشیدیم.

آن شب با این گفتگوها سپری شد و حدود ساعت ده شب بود که برای خوابیدن به اتاقم رفتم. لئو جیه همان شب پکن را ترک می‌کرد و برای این که مرا بیدار نکند کوله‌اش را زودتر از اتاق برداشت. اما دو مسافر تازه که فکر کنم از مغولستان آمده بودند جبران مافات کردند. آنها با سر و صدای زیاد وارد شدند و بلند بلند با هم حرف می‌زدند و مدتی طول کشید تا متوجه شوند که من هم آن بالا بر تختی خوابیده‌ام. دو مرد میانسال تقریبا روستایی بودند که انگار در محیط پایتخت دست و پایشان را گم کرده بودند. نیمه‌های شب بود که آمدند و بیدارم کردند. در بستر نیم‌خیز شدم و راهنمایی‌شان کردم که در را باز نگذارند که پشه نیاید، و بعد شیوه‌ی روشن و خاموش کردن کولر را یادشان دادم که فکر کنم آخرش هم یاد نگرفتند. وقتی دیدند خوابیده‌ام سعی کردند کمتر سر و صدا کنند که البته زیاد در این کار کامیاب نبودند. من هم زیاد ناراضی نبودم چون وجدانم ناراحت بود که نکند فردا صبح ساعت سه که بیدار می‌شوم هم‌اتاقی‌هایم را زابراه کنم، اما این هم‌اتاقی‌های تازه این ملاحظه‌ها را منتفی کردند!

 

 

ادامه مطلب: سه‌شنبه ۱۳۹۷/۳/۰۱

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب