پنجشنبه , آذر 22 1403

دوشنبه 29 تیرماه 1388- 20 جولای 2009- نان‌‌‌جینگ

دوشنبه 29 تیرماه 1388- 20 جولای 2009- نان‌‌‌جینگ

صبح بیدار شدیم و حمامی رفتیم و ساعت 9 صبح کوله‌‌‌هایمان را به ایستگاه قطار بردیم و به امانت‌‌‌داری سپردیم. بلیت مقصد بعدی‌‌‌مان را همان دیشب خریداری کرده بودیم و قرار بود شبانگاه به سوی شهر سوجو حرکت کنیم. آن روز را برای گردش در نان‌‌‌چینگ گذاشته بودیم. نان‌‌‌جینگ شهر قدیمی و مهمی بود و موزه‌‌‌های خوبی داشت.

از این رو تصمیم گرفتیم در این بخش از سفرمان به جای دیدار از بوستانها و معبدها سراغ گنجینه‌‌‌ها و موزه‌‌‌ها برویم. اولین جایی که رفتین، موزه‌‌‌ی شورش تای‌‌‌پینگ بود.

این موزه ساختمانی بزرگ و نوساز بود در میانه‌‌‌ی شهر، که باغی مرتب و سنگفرش شده دورادورش بود و سردیسی از رهبر قیام تای‌‌‌پینگ را در آستانه‌‌‌اش نهاده بودند. موزه با معیارهای جهانی درواقع موزه نبود.

چون اشیای تاریخیِ درونش از اشیای تاریخی توی خانه‌‌‌ی ما کمتر بود. درواقع یک زنجیره از تالارهای به هم پیوسته بود که در هرکدامشان یکی دو چیزِ 100-200 ساله را در ویترینی گذاشته بودند.

بخش عمده‌‌‌ی محتوای موزه، تابلوها و پوسترهایی بود که به دیوار چسبانده بودند. این پوسترها عکس اشیای تاریخی یا اسنادی بود که به شورش تای‌‌‌پینگ مربوط می‌‌‌شد یعنی کل موزه درواقع یک بایگانی از کپیِ اسنادِ مربوط به این رخداد تاریخی بود، که بر در و دیوار ساختمانی آویخته شده بود.

اما ماجرای شورش تای‌‌‌پینگ که پیشتر هم اشاره‌‌‌ای بدان کردم، ارزش بازگو شدن دارد. قضیه از این قرار بود که بعد از انقراض دولت مینگ و روی کار آمدن مانچوها، دگرگونی اجتماعی شتابزده‌‌‌ای دامنگیرِ جامعه‌‌‌ی چین شد.

انفجار جمعیت و هجوم روستاییان به شهرها تحول اجتماعی عمیقی را به دنبال آورد که به ظهور گرایش‌‌‌های ضد مانچو و سنت‌‌‌گرایانه در چین دامن زد یعنی هان‌‌‌ها که ذکر خیرشان گذشت، برنامه‌‌‌هایی را چیدند تا بار دیگر قدرت را به دست بگیرند و قوم مانچو را از حکومت کنار بزنند.

در سال 1813 .م خواجه‌‌‌های درباری با فرقه‌‌‌ها و انجمنهای مخفیِ ضد مانچو دست به یکی کردند و کوشیدند تا امپراتورِ وقت –جیاجینگ (1796-1820 .م)- را ترور کنند.

امپراتور مردی زورمند و دلیر بود و از این سوءقصد جان به در برد و تمام دشمنانش را کشتار کرد. اما دو انجمن مخفی مثلث (تریاد) و فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید همچنان بر جای ماند و تا یک قرن بعد کانون مقاومت در برابر مانچوها شد. این انجمن‌‌‌ها در اصل خصلتی دینی داشت و به خصوص فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید ترکیبی از آیین مانوی و بودایی را تبلیغ می‌‌‌کرد و برخی از اعضایش رزمی‌‌‌کارهای زورمندی بودند. تریادها هم از این نظر اهمیت دارد که بعدها هسته‌‌‌ی مرکزی مافیای مخوف چینی را پدید آورد.

در سال 1850 .م مردی به نام «هونگ‌‌‌شیوچوان» (洪秀全) در خواب دید که به او وحی شده و فرزند مسیح است. این مرد در سال 1814 .م زاده شده بود و در زمان دیدن این رویا سی و پنج سال داشت. او در خانواده‌‌‌ای کشاورز در استان گوانگ‌‌‌دونگ زاده شد. کودکی بسیار باهوش بود و در هفت سالگی در جایی به نام «حجره‌‌‌ی کتاب» (書房閣) سواد خواندن و نوشتن یاد گرفت.

وقتی به پانزده سالگی رسید، معلم کودکان روستایش شد و در تمام آزمونهای بوروکراسی چین نفر اول می‌‌‌شد. اما بعد به سال 1836 .م در کنکور کاخ امپراتوری شرکت کرد و این دشوارترین آزمون برای دیوانسالاران بود که تنها یک درصد کل شرکت کنندگان در آن پذیرفته می‌‌‌شدند.

هونگ شیو چوان در این امتحان رفوزه شد و آنقدر از نظام سلسله مراتبی چینی بیزار شد که بذر شورش در دلش ریشه دواند. او چهار بار در این آزمون شرکت کرد و هربار مردود شد، و بعدها ادعا کرد که دلیلش آن بوده که پولی برای رشوه دادن به برگزار کنندگان امتحان نداشته است. به هر صورت، او در مقام مسئول کتابخانه و معلم بچه‌‌‌ها در دیوانسالاری امپراتور تثبیت شد.

در سال 1836 .م او به گوانگ‌‌‌جو سفر کرد و آنجا یک مبلغ مسیحی را دید که درباره‌‌‌ی دین عیسوی سخنرانی می‌‌‌کرد. او توانست یک ترجمه‌‌‌ی چینی از انجیل را پیدا کند و سخت زیر تاثیر آن قرار گرفت. این انجیل را یک چینیِ مسیحی شده به نام «لیانگ‌‌‌فا» (梁發) ترجمه کرده بود که خودش عقایدی انقلابی داشت و زندگی‌‌‌اش را وقف گسترش دین مسیح کرده بود. لیانگ‌‌‌فا در سال 1789 .م زاده شد و در 1855 .م درگذشت. کشیشی که او را غسل تعمید داد، روبرت موریسون[1] بود که نخستین مبلغ پروتستان در چین محسوب می‌‌‌شد.

هونگ بعد از مسیحی شدن احساس کرد درهای سرنوشت به رویش گشوده شده و عیسی مسیح پشتیبانش است. برای همین هم باز سال بعد در کنکور دربار شرکت کرد. اما این بار هم مردود شد و به جای آن که به تاثیر و کارآیی این خدای تازه شک کند، دستخوش بحران روانی شد و دیوانه شد. یک سال طول کشید تا دوباره حالش جا بیاید و سلامت عقل خود را به دست بیاورد و به این ترتیب سال 1837 .م فرا رسید.

او در زمانی که داشت از مرض روانی‌‌‌اش خلاص می‌‌‌شد، چند رویای صادقه دید. مثلا دید که دارند کنفوسیوس را در جهنم عذاب می‌‌‌دهند، چون به عیسی مسیح ایمان نیاورده است. احتمالا کنفوسیوس بیچاره در حین عذاب‌‌‌های دوزخی می‌‌‌گفته که بابا این مسیح پانصد سال بعد از من به دنیا آمده بود و کف دستم را بو نکرده بودم که بدانم ظهور خواهد کرد. اما خوب، عمله‌‌‌ی جهنم خیلی منتقم و جبار هستند و هیچ به این اعتراض‌‌‌ها توجه نمی‌‌‌کردند. رویای دیگرش این بود که پیرمردی – احتمالا عیسی مسیح- نزد هونگ رفت و نزد او درد دل کرد که مردم به جای او، دیوها را می‌‌‌پرستند. این نشان می‌‌‌دهد که احتمالا هونگ نمی‌‌‌دانسته که عیسی مسیح را در سی و سه سالگی و دوران جوانی مصلوب کردند، یا شاید هم این پیرمرد پدرِ مسیح بوده باشد، الله اعلم!

به هر صورت این رویاها و آن پریشانی روانی کار خود را کرد و بعد از آن هونگ‌‌‌شیوچوان عزم خود را جزم کرد که بی‌‌‌دینی و بی عدالتی را در جهان از میان بردارد.

پیروان و اعضای خانواده‌‌‌اش اعتقاد داشتند خدای مسیحیان در زمان این بیماری به او وحی می‌‌‌کرده و این رویاها پیام خداوند بوده است. ایشان همچنین اعتقاد داشتند بعد از گذر این دوران و بهبود هونگ، او شخصیتی مقتدر و مستبد پیدا کرده و قدش هم بلندتر شده است!

هونگ هفت سال دیگر صبر کرد و اوضاع را سنجید و بعد از آن شروع کرد به تبلیغ آیین جدیدی که خود بنیان نهاده بود. خودش معتقد بود این همان مسیحیت راستین است، اما درواقع کیش او نوعی یکتاپرستی بت‌‌‌شکنانه و برابری‌‌‌جویانه بود که بیشتر چینی بود تا عبرانی یا اروپایی. موقعیت او به عنوان معلم دهکده برای این کار تبلیغی کارگشا بود.

نخستین گروندگان به او جوانانی بودند که مانند خودش به اقلیت قومی هاکا تعلق داشتند و آن‌‌‌ها هم در کنکور رد شده بودند. ایشان تندیس‌‌‌های بودایی را در محله‌‌‌شان نابود می‌‌‌کردند و متون کنفوسیوسی را می‌‌‌سوزاندند و به این ترتیب درواقع نوعی جریان ضدفرهنگی محسوب می‌‌‌شدند.

دو تن از پیروان صادق او فِنگ‌‌‌یون‌‌‌شان و هونگ‌‌‌رِنگ‌‌‌آن نام داشتند و مانند خودش کنکور ردی و هاکا بودند. من مرور سرگذشت این شخصیت را به خصوص به طراحان سوال‌‌‌های کنکور و مدرسان کلاس‌‌‌های رنگارنگ کنکور توصیه می‌‌‌کنم تا دریابند که رد شدن در کنکور می‌‌‌تواند چه عواقب وخیمی به بار بیاورد.

به هر صورت، پیروان هونگ گذشته از تعلق خاطرشان به قومیت هاکا، به نوعی انجمن کنکور ردی‌‌‌های مقیم مرکز هم شباهت داشتند. آنان به قدری در ویران کردن معبدها و سوزاندن کتاب‌‌‌ها غیرت به خرج داددند که به زودی فعالیت ایشان توجه پیروان کنفوسیوس را جلب کرد و اعتراض ایشان را بر انگیخت و باعث شد آن‌‌‌ها را از مقام معلمی عزل کنند.

هونگ شیوچوان بعد از این ماجرا به همراه یارانش از روستای خود گریختند و حدود پانصد کیلومتر راه را پیمودند تا به استان گوانگ‌‌‌شی برسند که مرکز تجمع قوم هاکا بود.

این مردم کیش او را پذیرفتند و از اینجا به بعد کار او بالا گرفت. او یک بار بر فراز کوه گویی‌‌‌پینگ برای کارگران معدن زغال‌‌‌سنگ که بیشترشان هاکا بودند موعظه کرد و همه‌‌‌ی آنها به او پیوستند. دو پیرو وفادار او که رویاهایش را خیلی جدی می‌‌‌گرفتند، بعد از یک کشف و شهود دیگر تصمیم گرفتند محتوای آن را عملی کنند و بنابراین دستور دادند آهنگران سلاح‌‌‌هایی برای نابودی دیوها بسازند و این‌‌‌ها عبارت بودند از دو شمشیر غول‌‌‌آسا، هریک به درازای یک متر و به وزن 5/5 کیلوگرم، که آن‌‌‌ها را «شمشیرهای دیوکش» (斬妖劍) می‌‌‌نامیدند.

مضمونهای اصلی کیش هونگ عبارت بود از برابری جنسیتی، که البته در قالبی مسیحی با نکوهش بدن زنان و گناه‌‌‌آلود بودن ارتباط جنسی هم همراه بود، و تا حدودی کمونیسم اقتصادی. چون پیروان صادق او تمام اموالشان را به اشتراک می‌‌‌گذاشتند. تا پایان دهه‌‌‌ی 1840 .م پیروان او به جمعیتی بزرگ تبدیل شده بودند که همچنان منشی صلح‌‌‌جویانه داشتند و دستگاه امپراتوری هم با وجود مخالفت با این جنبش، بگیر و ببند خاصی را در موردش اعمال نکرده بود.[2]

هونگ شیوچوان در این مدت همچنان به مطالعه و گفتگو با مبلغان مسیحی ادامه می‌‌‌داد و حجم زیادی مطلب نوشت و آرای دینی خود را در آن شرح داد. او در همین مدت با یک مبلغ باپتیست آمریکایی به نام ایساکار جِیکاکس رابرتز[3] دیدار کرد و طی دو ماه گفتگو با وی، چیزهای زیادی در مورد مسیحیت غربی فرا گرفت. با این وجود کیش مورد نظر او به قدری با مسیحیت غربی متفاوت بود که رابرتز آخرش حاضر نشد او را غسل تعمید دهد و باپتیست‌‌‌ها از جنبش او حمایت نکردند.[4]

وقتی هونگ بعد از این سال‌‌‌ها به گوانگ‌‌‌شی بازگشت، دریافت که شاگردش فنگ‌‌‌یون‌‌‌شان دو هزار تن از مردم منطقه را به کیش او گروانده است.

در این دوران استان یاد شده منطقه‌‌‌ی خطرناکی بود که راهزنان در کوهها و دزدان دریایی در رودخانه‌‌‌هایش فراوان بودند. بسیاری از ایشان بعد از آن که از قوای دولتی شکست می‌‌‌خوردند، به قلمرو زیر نفوذ هونگ می‌‌‌گریختند و به آیین او می‌‌‌گرویدند.

نیروی نظامی ایشان و رویکرد رادیکال‌‌‌شان نسبت به سلطه‌‌‌ی دولتی یکی از دلایلی بود که در نهایت هونگ را به شورش ترغیب کرد. به این شکل او رهبری شورشی بزرگ را بر عهده گرفت که به انقلاب تای‌‌‌پینگ شهرت یافته است. ماجرا چنین بود که در اواخر سال 1850 .م به دربار چین خبر رسید که شمار پیروان هونگ به سی هزار تن (یا به روایتی ده هزار نفر) رسیده‌‌‌اند. امپراتور فرمان داد پیروان او پراکنده شوند و خودش هم از تبلیغ بیشتر دینش خودداری کند. هواداران او زیر بار نرفتند. سپاهی برای تبعید کردنشان به گوانگ‌‌‌شی گسیل شد که از نوکیشان شکست خورد و سردارش به قتل رسید. امپراتور در ابتدای سال 1851 .م یک ارتش کامل را برای سرکوب ایشان گسیل کرد. آماج اصلی این عملیات نظامی شهر جین‌‌‌تیان بود که پایگاه اصلی هونگ شیوچوان محسوب می‌‌‌شد. این سپاه هم شکست خورد و هواداران هونگ سرِ سردار مانچو را بریدند و بر سر نیزه کردند. به این شکل هونگ در روز اول دی 1851 .م تاسیس «پادشاهی آسمانی تای‌‌‌پینگ» (تای‌‌‌پینگ تیان گوئو: 太平天囯) را اعلام کرد و به طور رسمی سر به شورش برداشت.

با این وجود هنوز شرایطشان خطرناک بود و ارتش سبزدرفشِ چین در منطقه ده برابر بیش از ایشان جمعیت داشت و با پشتگرمی دزدان دریایی مستقر در رودخانه آنان را محاصره کرده بود. سپاه تای‌‌‌پینگ تا پایان تابستان همان سال این محاصره را شکستند و چند منطقه‌‌‌ی همسایه را فتح کردند و پایگاه خود را در دهی به نام یون‌‌‌گان قرار دادند.

ارتش امپراتور به یون‌‌‌گان حمله کرد و پیروان هونگ که باروتشان ته کشیده بود، شمشیرزنان از حلقه‌‌‌ی محاصره گریختند و به سوی گویی‌‌‌لین رفتند. ایشان شهر گویی‌‌‌لین را محاصره کردند، اما به خاطر برج و باروی استوار شهر نتوانستند بدان رخنه کنند.

پس به هو‌‌‌نان رفتند و در آنجا با سرداری رویارو شدند که سپاه سوارکار و نخبه‌‌‌اش به‌‌‌طور تخصصی برای سرکوب شورش‌‌‌های دهقانی تجهیز شده بود. دو طرف در خردادماه 1852 .م با هم در آویختند و ارتش تای‌‌‌پینگ شکست خورد و عقب نشست، در حالی که یک پنجم نفراتش را از دست داده بود. هونگ با این وجود به تاخت و تاز ادامه داد و در اسفندماه همان سال (که می‌‌‌شود مارس 1853 .م) شهر نان‌‌‌جینگ را گرفت و آنجا را پایتخت خود قرار داد.

هونگ شیوچوان در نان‌‌‌جینگ یک دولت دین‌‌‌سالار عجیب و غریب را بنیان نهاد. این شورشیان به خاطر گرایش مسیحی‌‌‌شان در جریان آشوب‌‌‌هایی که برخاست شهرها را غارت می‌‌‌کردند و معابد بودایی و تائویی را ویران می‌‌‌کردند. پیروانش بستن مو به سبک مانچوها و بستن پای دختران و کشیدن تریاک را گناه می‌‌‌دانستند. گرفتن چند زن برای مردان ممنوع شد، هرچند خودِ هونگ و سرداران مهمش چندین صیغه داشتند.

هونگ دستور داد که در کل فضای زندگی زنان و مردان از هم تفکیک شود که کسی در این میان به گناه نیفتد. او با این فرمان به شائبه‌‌‌ای دامن زد که انگار برخی از دولتمردان معاصر ایرانی از پیروان صادق او باشند، چون آن‌‌‌ها هم با موی بلند مردان مخالف هستند، چندین زن صیغه‌‌‌ای مي‌‌‌گیرند و بر تفکیک جنسیتی پافشاری دارند.

کم‌‌‌کم بیماری هونگ به پیروان نزدیکش هم سرایت کرد. برجسته‌‌‌ترین سردار او که یانگ‌‌‌شیوچینگ نامیده می‌‌‌شد، سپاهیان پرشماری را مسلح کرد و پیروزمندانه به اطراف تاخت و بعد مدعی شد که خداوند از زبان او سخن می‌‌‌گوید و در رویاهایش پیام خدا را می‌‌‌شنود. او شبکه‌‌‌ای از جاسوس‌‌‌ها را در اطراف گماشته بود و با مخالفانش بی‌‌‌رحمانه برخورد می‌‌‌کرد. آخرِ کار، هونگ شیوچوان که انگار گفتگو با خدا را در انحصار خود می‌‌‌دید و شاید به سردار کامیابش رشک می‌‌‌ورزید، در 1856 .م دستور داد او را به همراه کل خانواده‌‌‌اش به قتل برسانند.

در 1860 .م قدرت تای‌‌‌پینگ به قدری زیاد شده بود که به شانگهای حمله کرد. اما عقب نشست و فشاری که بر این بندر بین‌‌‌المللی آورد، باعث شد امپراتور چین و قدرتهای غربی برای نابود کردنش دست به یکی کنند.

در اواخر اردیبهشت 1864.م قوای دولتی شکست خرد کننده‌‌‌ای بر ارتش تای‌‌‌پینگ وارد کردند و به دنبال آن هونگ شیوچوان ناگهان درگذشت. برخی می‌‌‌گویند که با خوردن زهر خودکشی کرد و بعضی از منابع از بیماری‌‌‌اش سخن می‌‌‌گویند. به هر صورت پسرعمو و شاگردش هونگ‌‌‌رنگ‌‌‌آن جانشین او شد و نبرد را با مانچوها ادامه داد و به اسم پسر خردسالش – هونگ‌‌‌تیان‌‌‌گویی‌‌‌فو – فرمان راند.

بالاخره یکی از سرداران امپراتور به نام لی‌‌‌چِن‌‌‌دیان موفق شد نان‌‌‌جینگ را پس بگیرد و با شگفتی جسد هونگ را در کاخ خودش یافت، در حالی که هیچ‌‌‌کس بعد از مرگ به او دست نزده بود و به همین دلیل جسدش به شدت گندیده بود. بالاخره قوای مانچو بعد از چهارده سال (در اواخر 1864 .م) با همکاری سپاهیان انگلیسی و فرانسوی توانستند بر شورش تای‌‌‌پینگ غلبه کنند.

تلفات کل چین در جریان شورش تای‌‌‌پینگ را بیست میلیون تن تخمین می‌‌‌زنند. شواهدی هست که نشان می‌‌‌دهد شورش تای‌‌‌پینگ درواقع هرگز به طور کامل سرکوب نشد و شورش دهقانی‌‌‌ای که مائو به راه انداخت و دقیقا در قلمرو تای‌‌‌پینگ‌‌‌ها پشتیبانانی برای خود یافت، تا حدودی دنباله‌‌‌ی این جریان محسوب می‌‌‌شود.

موزه‌‌‌ای که در نان‌‌‌جینگ برای ثبت تاریخی این شورش بر پا کرده بودند، آشکارا خصلتی هوادارانه داشت و این نظریه را تایید می‌‌‌کرد که کمونیست‌‌‌ها قیام خود را دنباله‌‌‌ی جریان تای‌‌‌پینگ می‌‌‌دانند.

با این وجود در خود شهر نان‌‌‌جینگ تقریبا هیچ اثر عینی و ملموسی از این تاریخ پرتلاطم و تاثیرگذار باقی نمانده بود. حتا در موزه هم چنین بود. یکی دو سلاح در گوشه‌‌‌ای دیده می‌‌‌شد و عکس‌‌‌هایی از فرمان‌‌‌های امپراتور درباره‌‌‌ی شورشیان و یکی دو مُهر و سند که از دولت تای‌‌‌پینگ باقی مانده بود.

بعد از دیدن موزه‌‌‌ی تای‌‌‌پینگ، رفتیم تا موزه‌‌‌ی دولتی شهر نان‌‌‌جینگ را ببینیم. این اولین موزه‌‌‌ی درست و حسابی بود که در چین دیدیم. یعنی برای نخستین بار دیدیم که اشیای واقعی و نه فقط عکس و ادعاهای گزاف را جلوی چشم بازدید کنندگان قرار داده‌‌‌اند.

اسم این موزه به چینی «نان‌‌‌جینگ بو وویوآن»(南京博物院) است و با قدمت هشتاد ساله‌‌‌اش قدیمی‌‌‌ترین موزه‌‌‌ی مدرن چین محسوب می‌‌‌شود. ساختمان بسیار بزرگی است با زیربنای هفتاد هزار متر مربع، که دو طبقه و دوازده تالار را در بر می‌‌‌گیرد. داخل بنا بازسازی شده و کاملا مدرن می‌‌‌نماید. نکته‌‌‌ی جالب آن بود که چراغهای موزه هم هوشمند بودند و تنها وقتی کسی روبروی ویترینی می‌‌‌ایستاد، چراغ‌‌‌هایش روشن می‌‌‌شد. این هوشمند بودنِ خدمات عمومی قاعده‌‌‌ای فراگیر در چین بود یعنی همه‌‌‌ی شهرهایی که ما دیدیم به سیستم قطع و وصل خودکار برق و آب مجهز بودند و روشنایی ساختمان‌‌‌ها و آبِ دستشویی‌‌‌ها با حضور کسی در نزدیکی‌‌‌شان فعال می‌‌‌شد. بماند که تعمیم این ترتیب در مورد موزه کمی خسیسانه به نظر می‌‌‌رسید.

ما دیدار از تالارها را بر مبنای ترتیبی زمانی شروع کردیم. به این ترتیب که ابتدا آثار دوران پیشاتاریخی را دیدیم.

تمدن‌‌‌های دوران نوسنگی چین درواقع از هزاره‌‌‌ی هفتم پیش از میلاد شروع می‌‌‌شوند و این حدود چهار هزار سال پس از آثار مشابهی است که در ایران زمین و سوریه و جنوب آناتولی یافت شده است.

کهن‌‌‌ترین آثار تمدن نوسنگی چینی در میانه‌‌‌ی رود یانگ تسه (تمدن پنگ‌‌‌توشان) و جنوب خاوری چین (تمدن آوند نواری) [5] یافت شده و به 7000-7500 پ.م مربوط می‌‌‌شود.

هرچند بقایایی از سفال در این تمدن‌‌‌های یافت شده و توسط باستان‌‌‌شناسان سنت‌‌‌گرای چینی در بوق و کرنا شده، اما تمام آن‌‌‌ها را باید اشکالی از حرارت‌‌‌ دیدگی ظروف گلی دانست و نه سفال واقعیِ پخته شده در کوره. اولین سفال واقعی چینی در هزاره‌‌‌ی ششم پ.م در میانه‌‌‌ی رود زرد (تمدن پی‌‌‌لی‌‌‌کانگ؛ 6500-5000 پ.م) یافت شده است.

آثاری مشابه و همزمان در شمال غربی چین (تمدن وای‌‌‌دوان؛5800-5400 پ.م ) یافت شده که برخی آن را نشانه‌‌‌ي انتقال این فن‌‌‌آوری از آسیای میانه و ایران زمین دانسته‌‌‌اند. اما این حدسی بیش نیست و فن‌‌‌آوری سفال آنقدر ساده است که معمولاً در کانون‌‌‌های مستقل محلی ابداع می‌‌‌شود.

نخستین یشم‌‌‌های تراشیده شده به شکل اژدها به همین هزاره‌‌‌ي ششم (6200-5400 پ.م) و تمدن شینگ‌‌‌لونگ‌‌‌وا در شمال شرقی چین تعلق دارند. در تمدن داشی (5000-3000 پ.م) ‌‌‌در میانه‌‌‌ی رود یانگ تسه نخستین آثار از کشت برنج کشف شده است و نخستین طبل‌‌‌های موسوم به تمساح در تمدن داون‌‌‌کو (4300-2600 پ.م) یافت شده است. تمدن نوسنگی چینی تا سال 1500 پ.م و دوران سلسله‌‌‌ی نیمه‌‌‌اساطیری شیا ادامه یافت،‌‌‌ و این نسبت به آنچه که در ایران زمین می‌‌‌بینیم بسیار متاخر است.

درواقع چینی‌‌‌ها هنوز تا دورانی که حمورابی در بابل پادشاهی بزرگی برای خود ساخته بود، شهرِ درست و حسابی و خط و دولت به معنای دقیق کلمه نداشتند و دستاوردهای تمدنی‌‌‌ای که در ایران شرقی از اواخر هزاره‌‌‌ي چهارم پ.م در جیرفت و شهر سوخته سابقه داشته است،‌‌‌ تا سه هزار سال بعد از چین کسب نشد.

در مرور آثار نوسنگی چینی، دریافتم که جامعه‌‌‌ای در برابرم قرار دارد که پیوستگی تاریخی خود را به شکلی بی‌‌‌نظیر حفظ کرده و پیشینه‌‌‌ی سنت هنری و فکري‌‌‌اش به طور مستقیم تا دوران نوسنگی کشیده می‌‌‌شود. شیفتگی چشمگیر چینیان به سنگ و تلاش و پشتکارشان برای کار با سنگ، برای ایرانیانِ‌‌‌ دوستدار فلزکاری و غربیانِ پلاستیک‌‌‌مدار کاملا بیگانه است. این‌‌‌که مردمی را ببینی که زر و زیوری بر دست و تن ندارند، اما تقریبا همه‌‌‌شان با نخی عادی تکه سنگی نیمه قیمتی را از گردن آویخته‌‌‌اند، نشانگر تداوم سنتی بسیار دیرینه است که در ایران زمین و غرب نظیر ندارد. در ایران زمین، ظهور بسیار دیرینه‌‌‌ی سفال و ابداع برق‌‌‌آسای فن‌‌‌آوری فلز و دگردیسی عمیق و همه‌‌‌جانبه‌‌‌ی ناشی از برخورد این دو موج بهره‌‌‌گیری از ماده‌‌‌ی خام، به تمدنی انجامید که درواقع بند ناف خود را با تمدن‌‌‌های دوران سنگ قطع کرد و ناگهان به درون عصر فلز پرتاب گشت.

از این روست که در ایران زمین سنگ تنها در قالب جواهرسازی و هنرهای درباری باقی ماند و سنگِ معمولی و غیرقیمتی – که در ایران زمین تنوع و منابعی سرشار دارد، ‌‌‌در کل نادیده انگاشته شد. برای توده‌‌‌ی مردم هم فلز قیمتی جایگزین سنگ شد و این عاملی است که رواج چشمگیر و ریشه‌‌‌دارِ زیورآلات فلزی در میان توده‌‌‌ی مردم ایران را توضیح می‌‌‌دهد.

چینی‌‌‌ها اما، شیفتگیِ عصر سنگ نسبت به این ماده‌‌‌ي خام را همچنان حفظ کردند. در حدی که طیفی وسیع از مواد معدنی را با نام یشم می‌‌‌شناسند و آن را قیمتی محسوب می‌‌‌کنند. در حالی که ایرانی‌‌‌ها تنها نوعی خالص و گرانبها از این سنگ را شایسته‌‌‌ی کار دانسته‌‌‌اند و استفاده از آن نیز در نهایت تیول جواهرسازان شد. اگر ایران را کشور لاجورد بدانیم و نمادش را آبیِ آسمانیِ پررنگ بدانیم، چین بی‌‌‌تردید سرزمین یشم و رنگِ زرد است. تداوم تمدن عصر سنگ در چین را همه جا می‌‌‌توان بازجست. کوه‌‌‌هایی کوچک یا بزرگ که پله‌‌‌های در دل آن تا نوک قله تراشیده شده، گوی‌‌‌های سنگی بزرگی از جنس مرمر که زینت‌‌‌بخش تمام شهرهاست، و تندیس‌‌‌های اژدها و شیر و سگ و سایر جانوران که در درگاهِ ساختمان‌‌‌های بزرگ نهاده‌‌‌اند و ابهت و زیبایی بسیاری بدان می‌‌‌بخشد. من که خود شیفته و دوستدار سنگ بودم، از دیدن این نمودها لذت می‌‌‌بردم و در فکر بودم که اگر در ایران زمین فشار زورآور صنعت فلز چنین سریع و همه‌‌‌جانبه چیره نمی‌‌‌شد، اگر سنت هنری تراشیدن تندیس‌‌‌های نگهبان سنگی در برابر دروازه‌‌‌ها – که در شیردال‌‌‌های تخت جمشید نمودش را می‌‌‌بینیم- ادامه می‌‌‌یافت و اگر با گسست‌‌‌های فرهنگی و هنری پیاپی روبرو نمی‌‌‌شدیم، چه منظره‌‌‌ها که با الهام از اساطیر ایرانی و مستقر بر سنگ‌‌‌های ایرانی می‌‌‌توانست آراینده‌‌‌ی مناظر شهری‌‌‌مان باشد. و چه بسا که به زودی چنین بشود…

موزه‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ همان قدر که در مورد فهم سنت سنگ در تمدن چینی روشنگر بود، درباره‌‌‌ی برخی از تاریخ‌‌‌گذاری‌‌‌ها ناامید کننده می‌‌‌نمود. با وجود آن که تاریخ‌‌‌گذاری اشیای سنگی و فلزی و سفالی درست بود و سیر تدریجی و گام به گامِ گذار از دوران نوسنگی تا دوران تاریخی را در تمدن چینی نشان می‌‌‌داد، لابه‌‌‌لای این داده‌‌‌های درست اشاره‌‌‌های گزاف و نادرستی به چشم می‌‌‌خورد که آشکارا تلاش برای تاریخ‌‌‌سازی بود تا اینجای کار بارها و بارها تاکید کردم که تاریخ نویسایی در چین حدود سه هزار سال را در بر می‌‌‌گیرد و کهن‌‌‌ترین دولت چینی در 230 پ.م تاسیس شده است.

با این وجود خودِ مورخان چینی، تاریخ خود را از نخستین سالِ تاج‌‌‌گذاری شاهان اساطیریِ دودمان شیا محاسبه می‌‌‌کنند و بنابراین به اعدادی مانند 4647 یا 4862 سال دست می‌‌‌یابند. این دو عدد از این رو با هم تفاوت دارند که برخی تاریخ این نخستین شاه را در 2637 پ.م و برخی دیگر آن را در 2852 پ.م قرار می‌‌‌دهند. این تاریخ‌‌‌گذاری البته مورد پذیرش مورخان غربی نیست. چون چینی‌‌‌ها براساس روایت‌‌‌های متاخرتر دوران این پادشاهان را محاسبه کرده‌‌‌اند و شواهدی باستان‌‌‌شناختی مبنی بر قدمت دولت و دودمانی در تاریخ‌‌‌های یاد شده در دست نیست. این تقریبا مثل آن است که مورخان یهودی تاریخ رسمی و دانشگاهی خود را با تکیه بر زمانِ زندگی حضرت آدم که از تورات استخراج می‌‌‌شود،‌‌‌ از 2600 پ.م آغاز کنند، یا ما ایرانی‌‌‌ها زمان حکومت جمشید یا زاده شدنِ کیومرث را آغازگاه تاریخ بدانیم یا تاریخ رسمی‌‌‌مان را تا نبرد نخستین اهورامزدا و اهریمن در دوازده هزار سال پیش عقب بکشیم.

به هر صورت حتا در موزه‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ که باید قاعدتا زیر نظر اندیشمندان دانشگاهی اداره شود هم نشانه‌‌‌هایی از این لاف و گزاف‌‌‌ها به چشم می‌‌‌خورد. بی‌‌‌توجه به این‌‌‌که نخستین نشانه‌‌‌ها از انقلاب کشاورزی در چین به تمدن‌‌‌های یانگ‌‌‌شائو، لونگ‌‌‌شان و یانگ‌‌‌جو مربوط می‌‌‌شود که گاه قدمتش از تاریخ‌‌‌های ادعا شده برای دولتِ شیا و دودمان شانگ کمتر است!

تمدن یانگ‌‌‌شائو را مردمی بنا نهادند که سفال‌‌‌های ضخیم خود را با نقاشی‌‌‌های فراوان می‌‌‌پوشاندند و در گورهایشان آثاری از سلسله مراتب اجتماعی و تمایز میان فقیران و ثروتمندان دیده می‌‌‌شود. نکته‌‌‌ی جالب در مورد این تمدن آن است که تمام گورهای دارای ودایع تدفینی فراوان و گرانبها در آن‌‌‌ها به زنان تعلق داشته است.

تمدن لونگ‌‌‌شان با سفال‌‌‌های نازک سیاهش شناخته می‌‌‌شود که نقاشی‌‌‌های اندکی دارد. این تمدن به تدریج بسط یافت و تمدن یانگ‌‌‌شائو را در خود هشم کرد.

تمدن یانگ‌‌‌جو در نزدیکی شهر شانگهایِ امروزین پدید آمد و به ظهور نخستین نشانه‌‌‌های خط انجامید. این خط را چینی‌‌‌ها جیان‌‌‌گووِن (甲骨文) می‌‌‌نامند که به متون استخوان‌‌‌های پیشگویی[6] ترجمه شده است. شکلِ آغازین این خط را بر لاک لاک‌‌‌پشت‌‌‌هایی می‌‌‌توان یافت که توسط پیشگویان در آتش نهاده می‌‌‌شدند و ترک می‌‌‌خوردند. کاهنان بر مبنای خطوطی که از ترک خوردن لاک ایجاد می‌‌‌شد، آینده را پیشگویی می‌‌‌کردند و با خطوطی مشابه مقصود و تفسیرشان را در کنار ترک‌‌‌های اصلی می‌‌‌نوشتند. این شیوه از پیشگویی همان است که آتش‌‌‌بینی[7] خوانده می‌‌‌شود. این مراسم در بافتِ آیینِ پرستش نیاکان انجام می‌‌‌شده است، که از رواجش در دوران شیا خبر داریم. با این وجود خطِ یاد شده در ابتدای کار تنها در قصرها و در میان کاهنان رواجی محدود داشته است و حتی همین شکل از خط نیز بسیار متاخر است. نخستین نشانه‌‌‌های مشکوک از آن را در قرون چهاردهم تا یازدهم پ.م می‌‌‌بینیم و نخستین آثاری که بدون ابهام به خط و نویسایی مربوط می‌‌‌شوند، به سال‌‌‌های 1050-1200 پ.م و عصر شانگ تعلق دارند[8].

این بدان معناست که خط در چین تقریبا همزمان با عصر آهن در ایران زمین تکامل یافت. در آن هنگام که آریایی‌‌‌ها از شمال به درون ایران زمین مهاجرت می‌‌‌کردند و با ایلامی‌‌‌ها و هوری‌‌‌ها و آشوری‌‌‌ها درمی‌‌‌آمیختند و در آن دوران که شخصیت‌‌‌هایی مانند زرتشت، احتمالا موسی و رامسس دوم زندگی می‌‌‌کردند، تازه خط در چین پا گرفته بود و این حدود دو هزار سال پس از تثبیت خط در ایلام و سومر و مصر است.

هرچند خط در چین دیر ظاهر شد، اما بعد از پدید آمدن با سرسختی باقی ماند و از تغییر و دگرگونی سر باز زد. خطی که امروز چینی‌‌‌ها بدان می‌‌‌نویسند درواقع شکلی تکامل یافته از همان خط باستانی‌‌‌شان است یعنی در تمدن چینی با یک سیر پیوسته از کاربرد خط روبرو هستیم که حدود سه هزار سال به طول انجامیده است[9] و این عددی چشمگیر است. به خصوص در مقایسه با ایرانیانی که به طور متوسط هر هزار سال خطشان را عوض می‌‌‌کرده‌‌‌اند.

با این زمینه‌‌‌ی نظری، وقتی دیدم در کنار برخی از ظرف‌‌‌ها برچسبی زده‌‌‌اند و آن را به «دودمانِ شیا» یا «دولتِ شانگ» مربوط دانسته‌‌‌اند، درباره‌‌‌ی اصالت سایر داده‌‌‌های ارائه شده در موزه هم کمی شک کردم. به هر صورت در آن موزه شمار زیادی از اشیای تاریخی مشهور و باستانی را دیدم که پیشتر تنها در کتاب‌‌‌ها عکسشان را دیده یا شرحشان را خوانده بودم.

بگذریم که برخی از اصل نمونه‌‌‌های قدیمی که به نمایش گذاشته بودند، از نمونه‌‌‌های بازسازی شده‌‌‌ی تازه‌‌‌شان بهتر و سالمتر به نظر می‌‌‌رسیدند!

موزه تالار دیدنی‌‌‌ای هم داشت که به تاریخ هنر چین اختصاص یافته بود. در آنجا نمونه‌‌‌های چشمگیری از نقاشی و خطاطی چینی را می‌‌‌شد دید.

جالب این بود که در میان خطاطی‌‌‌هایشان نمونه‌‌‌های فراوانی به خط سغدی دیده می‌‌‌شد و معلوم بود چینی‌‌‌ها این زبان ایرانی و بازرگانان مهاجرش را بخشی از میراث فرهنگی و تاریخی خود می‌‌‌دانند. یک تالار بزرگ هم به نمایش ظرفهای چینی اختصاص یافته بود که بسیار دیدنی بود.

آثار مفرغی به ویژه بسیار دیدنی بود. تقریبا تمام ظرف‌‌‌های مهمی که من در کتاب‌‌‌های تاریخ هنر و باستان‌‌‌شناسی چین پیشتر دیده بودم، در آنجا وجود داشت و می‌‌‌شد همه را کنار هم دید و این ضیافتی برای چشمان‌‌‌مان محسوب می‌‌‌شد.

جالب اینجا بود که هنر اواخر دوران چینگ، که با ورود مدرنیته به چین از دوران‌‌‌های پیشین متمایز بود، شباهتی چشمگیر به حال و هوای هنر قاجار خودمان داشت. سبک و محتوا البته متفاوت بود، اما ردپای زیبایی‌‌‌شناسی اروپایی و تسلط ابزارهای مدرن را به خوبی می‌‌‌شد در ظرفها و اورنگ‌‌‌ها و لباس‌‌‌های این دوره تشخیص داد. ما با همین دید نقادانه سراسر موزه را زیر و رو کردیم و تمام اشیا را با دقت دیدیم و بالاخره بعد از ساعتهایی طولانی، متقاعد شدیم که تالاری را از قلم نینداخته‌‌‌ایم. بعد از خروج از موزه به زحمت رستورانی در همان نزدیکی پیدا کردیم و با زحمتی بیشتر موفق شدیم دو جور غذا سفارش بدهیم. وقتی غذا را آوردند، معلوم شد که هردوی آن‌‌‌ها در اصل یک غذا بوده است!

اما زیاد ناراحت نشدیم چون این اولین ناهار از زنجیره‌‌‌ی نامتناهی ناهارهایی بود که قرار بود آن روز بخوریم. بعد از خوردن ناهار اول به بوستانی در نزدیکی موزه رفتیم که می‌‌‌گفتند بقایایی از دوران مینگ در آنجا باقی مانده. باغ بزرگی با درختان بلند چنار را دیدیم و بقایای کاخی از دوران مینگ را که سخت بازسازی شده بود و با این وجود تنها پایه‌‌‌ی ستون‌‌‌هایش باقی مانده بود.

در خیابان‌‌‌ها که قدم می‌‌‌زدیم، یاد فاجعه‌‌‌ی کشتار نان‌‌‌جینگ افتادم که همین هفتاد سال پیش رخ داده بود و بعد از قیم تای‌‌‌پینگ، دومین دلیلِ شهرت این شهر نزد اهل تاریخ بود.

با دیدن خیابان‌‌‌های تمیز و مردم شاد و خندان شهر نمی‌‌‌شد حدس زد که پدربزرگ‌‌‌ها و مادربزرگ‌‌‌های همین مردم در جریان این فاجعه کشتار شده بودند. قضیه از این قرار بود که در سال 1937 .م، این شهر پایتخت جمهوری دموکراتیک چین بود که دکتر سون‌‌‌یات‌‌‌سن بنیادش نهاده بود و در آن هنگام چاینگ‌‌‌کای‌‌‌شک رهبرش بود.

در این سال ناگهان ژاپنی‌‌‌ها به چین حمله کردند و یکی از آماج‌‌‌های اصلی‌‌‌شان هم نان‌‌‌جینگ بود. آنان در سیزدهم دسامبر 1937.م (آذرماه 1316 خورشیدی) شهر را گرفتند و یکی از وحشیانه‌‌‌ترین نسل‌‌‌کشی‌‌‌های کل جنگ جهانی دوم را مرتکب شدند. در شش هفته‌‌‌ای که ژاپنی‌‌‌ها این شهر را در دست داشتند، چند صد هزار نفر را به قتل رساندند و سربازان ژاپنی به بیست تا هشتاد هزار زن، مرد و کودک چینی تجاوز جنسی کردند.[10] تلفات کشتار نان‌‌‌جینگ را متفاوت ذکر کرده‌‌‌اند. دولت چین بعد از جنگ شمار کشتگان را سیصد هزار تن اعلام کرد. تریبون بین‌‌‌المللی جرایم جنگی بعد از جنگ شمار کشتگان را بیش از دویست هزار تن دانست و مورخان امروزین این عده را بین 200 تا 400 هزار تن برآورد می‌‌‌کنند. البته چند نویسنده‌‌‌ی ملی‌‌‌گرای ژاپنی‌‌‌ هم هستند که می‌‌‌کوشند تاریخ را تحریف کنند و این اعداد را اغراق شده[11] یا نادرست می‌‌‌دانند.[12]

این حرف با توجه به شواهد بسیارِ باقی مانده از این فاجعه، دروغی آشکار است.[13] تنها یک نمونه‌‌‌اش آن که در جریان پیشروی سپاه شانزدهم ژاپن به سوی نان‌‌‌جینگ و پیش از فتح این شهر، دو تا از افسران ژاپنی با هم درباره‌‌‌ی گردن زدنِ صد نفر چینی مسابقه گذاشته بودند و نتیجه هم با افتخار در روزنامه‌‌‌ای ژاپنی منعکس می‌‌‌شد. کسانی که با شمشیر این افسران کشته می‌‌‌شدند، شهروندان بی‌‌‌دفاع و غیرنظامی چینی بودند که به اسارت گرفته شده بودند. چینی‌‌‌ها البته کوشیدند در برابر سیل بنیان‌‌‌کنِ ژاپنی‌‌‌ها مقاومت کنند. اما سیصد هزار تن از سربازان چینی که درست تعلیم ندیده و از نظر سلاح و انضباط وضع نامناسبی داشتند، هنگام عقب‌‌‌نشینی از شهر نان‌‌‌جینگ توسط ارتش ژاپن محاصره شدند.

شاهزاده آساکا که رهبری ژاپنی‌‌‌ها را بر عهده داشت، با ایشان وارد مذاکره شد و چینی‌‌‌ها طبق قواعد معمول جنگی پذیرفتند که تسلیم شوند. آساکا بعد از تسلیم سربازان چینی دستور داد همه‌‌‌ی ایشان را به قتل برسانند. و به این ترتیب بخش عمده‌‌‌ی ایشان طی چهار روز کشتار بی‌‌‌وقفه به قتل رسیدند.

بعد از آن ژاپنی‌‌‌ها خودِ شهر نان‌‌‌جینگ را گرفتند. در این هنگام تقریبا همه‌‌‌ی جمعیت باقی مانده‌‌‌ی غیرنظامی (200-250 هزار نفر) به منطقه‌‌‌ی کوچکی به مساحت 6/3 کیلومتر مربع پناه برده بودند که ژاپنی‌‌‌ها قرار بود آن را به عنوان منطقه‌‌‌ی امن به رسمیت بشناسند.

اما سربازان ژاپنی با این بهانه که برخی از سربازان لباس‌‌‌های نظامی خود را از تن کنده و همراه مردم عادی در این منطقه پنهان شده‌‌‌اند، به آنجا حمله کردند و تا شش هفته بعد به کشتار و دزدی و تجاوز و شکنجه‌‌‌ی شهروندان بی‌‌‌دفاع مشغول بودند. رسوایی این حرکتشان به قدری بود که علاوه بر نمایندگان خارجی و خبرنگاران غیرچینی حاضر در محل و بازماندگانِ چینیِ حادثه، بسیاری از خودِ ژاپنی‌‌‌ها هم بعدها به این کارشان اعتراف کردند.

سربازان ژاپنی در مدت اشغال نان‌‌‌جینگ به قدری وحشیگری به خرج دادند که مشابه آن در کل رخدادهای جنگ جهانی دوم بی‌‌‌نظیر است تا به حال در گورهای دسته‌‌‌جمعیِ کشف شده در این شهر 155 هزار اسکلت پیدا شده، و این جدای از سربازانی است که بعد از اسارت قتل عام شدند و شمارشان بیش از صد هزار تن بوده است. ژاپنی‌‌‌ها جسد این سربازان را برای آن که گواهی از این رخداد باقی نماند، سوزانده بودند.

فاجعه‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ که از آن به تجاوز نان‌‌‌جینگ هم یاد می‌‌‌شود، عنصری مهم و محوری در بازتعریف هویت ملی مدرن در چین است یعنی همه‌‌‌ی مردم چین این رخداد دردناک را به عنوان یکی از دردی‌‌‌های مشترک خود در نظر می‌‌‌گیرند و درباره‌‌‌اش تبلیغات دولتی فراوانی وجود دارد.

جالب آن که این ماجرا برای ژاپنی‌‌‌ها هم چنین موقعیتی دارد. در 1995 .م نخست‌‌‌وزیر و امپراتور ژاپن از مردم چین به خاطر این جنایت پوزش خواستند و با این وجود در 2007 .م صد تن از حقوقدانان عضو حزب لیبرال دموکرات ژاپن که ملی‌‌‌گرای افراطی محسوب می‌‌‌شوند، کل این واقعه را محصول تبلیغات دشمنان ژاپن و متفقین دانستند!

به هر صورت امروز گذشته از یادمان‌‌‌هایی باشکوه و کتیبه‌‌‌هایی که در برخی گذرگاه‌‌‌ها برپا شده و این واقعه را گوشزد می‌‌‌کند، نشانی از فاجعه در نان‌‌‌جینگ دیده نمی‌‌‌شود. شهر آرام و شاد و سرزنده است و باور کردنش دشوار است که تنها هفتاد سال پیش، دقیقا در همین خیابان‌‌‌ها و همین خانه‌‌‌ها چنین جنایتی در حق مردم این شهر روا شده باشد. در آن ظهرگاهی که در شهر می‌‌‌گشتیم و این یادمان‌‌‌ها را می‌‌‌دیدیم، برخی از عناصر این تاریخ را با دوستانم مرور کردیم و از صمیم قلب شاد شدیم وقتی دیدیم نوادگان مردم ستمدیده‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ امروز از زندگی مرفه و آرامی برخوردارند. تصمیم داشتیم برای عصرگاه به دیدن قله‌‌‌ی کوهی جنگلی برویم که می‌‌‌گفتند تله‌‌‌سیِژ مشهوری دارد. اتوبوس شماره‌‌‌ی 3 که به آن سو می‌‌‌رفت، ایستگاهی داشت که عده‌‌‌ی زیادی در آن منتظر ایستاده بودند. ما هم به ایشان پیوستیم و حدود یک ساعت طول کشید تا اتوبوس سر برسد.

در این مدت کلی با مردم معاشرت کردیم. مردی خوش سر و زبان پیشمان آمد و بلیت تله‌‌‌سیژ را به قیمت بالایی به ما فروخت. من در خریدن‌‌‌اش تردید داشتم، اما مرد اصرار داشت که وقتی به آنجا برسیم ممکن است بلیت تمام شده باشد و قیمتش هم در آنجا همین است. به هر صورت بلیت‌‌‌ها را خریدیم و معلوم شد راست می‌‌‌گفته و اگر نخریده بودیم از تله‌‌‌سیژ جا می‌‌‌ماندیم. در این گیر و دار که در ورطه‌‌‌ی تردید برای خرید بلیت دست و پا می‌‌‌زدیم، دختر زیبارویی پیش آمد و با انگلیسی روانی پرسید که کمکی از دستش بر می‌‌‌آید یا نه. او بود که خاطرجمع‌‌‌مان کرد که بهتر است بلیت‌‌‌ها را بخریم.

بعد هم پرسید می‌‌‌تواند برای تمرین زبان با ما گپی بزند، و خوب، ما هم که از خدا خواسته بودیم. کمی با دختر گپ زدیم و معلوم شد با وجود ظاهر بچه‌‌‌سالی که داشت، لیسانس‌‌‌اش را به تازگی گرفته و مشغول خواندن کارشناسی ارشد مدیریت است!

در همان حین که به گپ و گفت با او مشغول بودیم و کم مانده بود از او خواستگاری کنیم، دیدیم برای دقایقی رفت و با مرد جوان و ورزشکاری پیشمان برگشت، و کاشف به عمل آمد که طرف پدرش است. پدرش مرد بسیار خونگرم و مهربانی بود و هیچ به نظر نمی‌‌‌رسید دختر به این بزرگی داشته باشد.

درواقع جوان‌‌‌نمایی در خانواده‌‌‌شان خصلتی ژنتیکی بود. او هم انگلیسی را به روانی صحبت می‌‌‌کرد و آدم تحصیل کرده و خوبی بود. کلی درباره‌‌‌ی ادامه‌‌‌ی سفر و نقاط دیدنی آن اطراف برایمان توضیح داد. وقتی اتوبوس آمد، رشته‌‌‌ی گفتگویمان گسسته شد و این یک ساعت بسیار خوب و مفید سپری شد. با اتوبوس شماره 3 به پای کوهی سرسبز و جنگلی رفتیم و از آنجا سوار تله‌‌‌سیژی شدیم که به یکی از خاطره‌‌‌انگیزترین بخش‌‌‌های سفر برایم تبدیل شد. در راهِ رفت، من و امیر در یک نیمکت نشستیم و راهی بسیار طولانی را طی کردیم که از دو ایستگاه در دو قله‌‌‌ی پیاپی عبور می‌‌‌کرد و پیمودنش حدود یک ساعت زمان می‌‌‌برد. بالای قله‌‌‌ی کوه کمی نشستیم و منظره‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ را از بالا تماشا کردیم. اما دیر راه افتاده بودیم و می‌‌‌بایست برای بازگشت با تله‌‌‌سیژ از این منظره‌‌‌ی زیبا دل می‌‌‌کندیم. آخرین نفرهایی بودیم که سوار خط بازگشت شدیم. این بار من آخر همه به تنهایی بر صندلی‌‌‌ای نشستم و کل راه را تا پایین برای خودم کیف کردم. منظره‌‌‌ی جنگل سرسبز و درختان کهنسالی که گاه خط انتقال از میانشان عبور می‌‌‌کرد، به راستی زیبا و دل‌‌‌نواز بود. وقتی پیاده شدیم، از راهی سرسبز پایین آمدیم و به کنار باروی قدیمی شهر رسیدیم. جاده‌‌‌ی پردرخت و زیبایی را در پیش گرفتیم و تا غروب خورشید آن را پیمودیم. در حالی که من هنوز در حال و هوای حرکت طولانی‌‌‌مان بر بالای کوه بودم و سرمستی‌‌‌اش از سرم نپریده بود. بالاخره تنگ غروب به منطقه‌‌‌ای متمدن رسیدیم و با اتوبوسی به نان‌‌‌جینگ بازگشتیم. شامی در یک رستوران مک دونالد خوردیم و من که در کل با رستوران‌‌‌های زنجیره‌‌‌ای آمریکایی میانه‌‌‌ای نداشتم، یک سوپ رشته‌‌‌ و سبزی چینی سفارش دادم و خوردم. امیرحسین و پویان همبرگر را ترجیح دادند و هردو طرف هم کلی بابت انتخابهای درستمان به هم تفاخر کردیم.

بعد کوله‌‌‌هایمان را برداشتیم و رفتیم به ایستگاه. قطاری که ما را به سوی مقصد بعدی‌‌‌مان برد، به رده‌‌‌ای موسوم به دی-4 تعلق داشت. چیزی بود بین هواپیما و اتوبوس‌‌‌های سیر و سفر. یعنی درونش دو ردیف از صندلی‌‌‌های شیک برای نشستن مسافران نهاده شده بود. صندلی‌‌‌ها شماره داشت و جمعیت هم به اندازه‌‌‌ی صندلی‌‌‌ها بودند یعنی نشانی از شورش‌‌‌های دهقانی و مبارزات رزمی برای دستیابی به صندلی خالی دیده نمی‌‌‌شد. با سرعت زیادی به سوی شهر سوجو پیش رفتیم و شبانگاه به آنجا رسیدیم. وقتی در ایستگاه پیاده شدیم، دوستی به نام عباس دنبالمان آمد. این عباس که به تدریج بیشتر با او آشنا شدیم، خویشاوند یکی از دوستان‌‌‌مان بود به نام رضا. این رضا هم برای خودش ماجرایی دارد که به گفتنش می‌‌‌ارزد. رضا در اصل دوست دوران کودکی پویان بود و همکلاس دبیرستانش محسوب می‌‌‌شد. من پیش از این‌‌‌که ببینم‌‌‌اش، بارها در مورد او از پویان چیزهایی شنیده بودم.

نکته‌‌‌ی جالب آن بود که پویان همواره از او به عنوان آدمی همه فن حریف یاد می‌‌‌کرد. بار اولی که همدیگر را دیدیم، برای کوهنوردی با گروه خورشید به ما پیوسته بود. جوانی بود تنومند و خوش‌‌‌رفتار و تا حدودی کم‌‌‌حرف.

دو سه باری که از او درباره‌‌‌ی شغلش پرسیدم، هربار پاسخ‌‌‌های متفاوتی دریافت کردم. یک بار گفت در صنایع لبنیات کار می‌‌‌کند، بار دوم گفت به تولید قطعات صنعتی و خط تولید کارخانه مشغول است، و بار سوم اشاره کرد که کارش خرید و فروش سنگ است.

من به فکرم هم نمی‌‌‌رسید که همه‌‌‌ی این کارها را درواقع انجام دهد. بعدتر بیشتر با این رضا آشنا شدم، چون همسرش به نوعی همسایه‌‌‌ی ما بود و گاهی موقع سر زدن به خانواده‌‌‌ی خانمش، او را می‌‌‌دیدم. خیلی زود معلوم شد که رضا به راستی آدم همه فن حریفی است که چندین کارخانه‌‌‌ی ماست و پنیر در شهرهای مختلف ایران و چین تاسیس کرده، و در ضمن در طیف وسیعی از کارها سرمایه‌‌‌گذاری کرده یا دستی دارد. صفت عجیب دیگرش این بود که تقریبا در همه جای دنیا دوست و آشنا و خویشاوندانی داشت. وقتی سال پیش به تاجیکستان سفر کرده بودیم، یکی از کارداران سفارت ایران در دوشنبه ما را رهین منت خود کرد و او قوم و خویش رضا بود. در سوجو هم عباس را دیدم که او هم خویشاوند رضا محسوب می‌‌‌شد.

عباس جوانی بود بلند قد، خندان، و بسیار با استعداد که آن شب مهربانانه دنبالمان آمد و دعوتمان کرد تا دو روزِ اقامتمان در سوجو را مهمان او باشیم. ما قرار بود خورگرفت مهم آن سال را در این شهر ببینیم، و از این رو با سپاس فراوان دعوتش را پذیرفتیم و به خانه‌‌‌ی زیبا و جمع و جورش رفتیم. عباس سخاوتمندانه اتاق‌‌‌های خانه‌‌‌اش را در اختیارمان گذاشت و همان ساعت اول با هم رفیق شدیم. آن شب دور هم شام سبکی خوردیم و در خانه‌‌‌ی میزبان مهربانمان به سرعت به خواب رفتیم.

 

 

  1. Robert Morrison
  2. De Bary and Lufrano, 2000: 213–215.
  3. Issachar Jacox Roberts
  4. Spence, 1996.
  5. 1 Corded ware
  6. Oracle bone scripts
  7. pyrmancy
  8. Boltz, 1986: 420–436.
  9. Keightley, 1996: 68–95.
  10. Chang, 1998: 6.
  11. Fogel, 2000: 46-48.
  12. Totten, 2008: 298–289.
  13. Levene and Roberts, 1999: 223-224.

 

 

ادامه مطلب: سه شنبه 30 تیرماه 1388- 21 جولای 2009- سوجو

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب