بوي تند و زننده ي زنگ پيام گير در مشامم پيچيد. در رويايي با صحنه هاي روشن و بوهاي بسيار زنده شناور بودم و دلم نمي خواست بيدار شوم. اما مغز دومم تلنگرِ زنگ را دريافت کرده بود و داشت به زور مرا از ميان اين رويا بيرون مي کشيد. نااميدانه سعي کردم چند تا از صحنه هايش را به خاطر بسپارم. رويايي بود آکنده از ماجراهاي خشونت آميز و خونين، که به هيچ عنوان دلپذير نبود، اما به نظرم مي رسيد به چيزي مهم اشاره مي کند. رويا در مغز ناخودآگاهِ اولم انعكاسي گنگ و مبهم داشت که شايسته بود روانشناسان درباره اش گمانه زني کنند.
بار ديگر فوراني از بوي تندِ هشدار دهنده از دستگاه ارتباطي ام برخاست. ديگر چسبيدن به رويا ناممکن شده بود. در چشم بر هم زدني، منظره اي که در حالت مراقبه مي ديدم فرو پاشيد و هشياري سردي جايش را گرفت. نهيبِ مغز دومم کارگر افتاد. هشياري به صورت موج هايي در بدنم جاري شد، و پيش از هرجا به عضلات بيني ام رسيد. ورقه هاي نمناك و پهنِ كنار بيني ام را كه هنگام مراقبه روي صورتم جمع مي شد، از هم باز كردم و پره هاي بيني ام را گشودم. هياهويي از بوهاي گوناگون بر سطوح انباشته از گيرنده هاي بوياييشان فرو ريخت.
غريدم: «هشيارم.»
دستگاهِ ارتباطي خرفت، پيش از آن که بتواند بوهاي فرمان مرا تحليل کند، يکي دو بار ديگر هم با آن بوي گندش زنگ زد، و بعد خاموش شد. پايه هاي چشمان متحركم را برافراشتم. در حجره ى نيمه تاريك محل سكونتم نور خفيف دستگاه پيام گير سو سو مي زد. با اين چشم ها فقط تصاويرى سياه و سفيد را از جهان دريافت میکردم. با اين وجود، همان هم براى خواندن نام كسى كه آن طرف خط بود، كفايت مى كرد. اسمش زاكس بود. از معدود کساني که دستگاه ارتباطي خرفتم وظيفه داشت حتا موقع مراقبه ام به خاطرشان زنگ بزند و بیدارم کند.
چشمان مرکبم را باز کردم. چراغ هاي هوشمند خانه ام همزمان با برخاستن بوي هوشياري از بدنم، به تدريج پرنورتر شدند و زواياي تاريک اطرافم را در نوري سبز غرقه ساختند. به علامتي که بر سقف چشمک مي زد و زمان را نشان مي داد نگاه کردم. مدت زيادي از وقتي که به مراقبه نشسته بودم نميگذشت. شبِ طولانى همستگان هنوز به نيمه نرسيده بود. عضلات گوشم را منقبض كردم و پرده ي پهن و مخروطي اش را گشودم، بال هايم را باز و بسته كردم و بازوهاي درازم کش و قوسي دادم. بعد گفتم: «وصلش كن!»
ارتباط برقرار شد و تصوير روشنِ زاکس در برابرم شکل گرفت. اتاقي که در آن به مراقبه مي پرداختم، تنها فضاي بزرگ خانه ام بود و به حبابي با ديوارههاي سوراخ دار شبيه بود. تصوير آن هيکل تنومند چندان بزرگ بود كه تقريبا کل فضاي اتاق را پر مي كرد.
زاکس رئيس مستقيم من در اداره ي امنيت بود. افسر تنومند و سالخورده اي بود از نژاد سوهران که رتبه ي سرهنگي داشت و جز در موارد ضروري با منزل زيردستانش تماس نمي گرفت. بى ترديد كار مهمى داشت كه اين وقتِ شب با من تماس گرفته بود. هنوز تا شروع شدنِ نوبتِ رسمي کار من مدتي باقي مانده بود.
زاکس با آن رنگ سرخ و حرکات تند و خشنش، خشمگين به نظر ميرسيد. اما اين حالتي بود که همه ي همنژادانش حتا در اوج شادماني هم داشتند. معلوم بود در اتاقى با نور زياد ايستاده، چون سايه ي استخوان هاى كلفت و ضخيمش از وراى زره خارجى نازك و لابه لاى گوشت شفاف و سرخش ديده مى شد. اين شفاف شدنِ عضلات، نشانه ي سالخوردگي اش بود که آن را با کمي خودنمايي در نورِ زياد دفترِ کارش به نمايش مي گذاشت.
با صداي خشنش غريد: «شنيده بودم که دازيمداها نمي خوابند. درست شش دقيقه است كه دارم انتظار مى كشم تا بيدار شوي.»
زاكس هميشه از اينكه ناچار بود به دلايل زيستشناختي نيمى از عمرش را در خواب بگذراند، به نژادهايى مثل ما كه نياز چندانى به خواب نداشتند، حسودى مى كرد. ما دازيمداها مي توانستيم طي چند دقيقه مراقبه همه ي نيازهاى روانى مان به رويا ديدن را برطرف كنيم. ناگفته نماند كه بخشي از ناراحتي اش هم به اين خاطر بود كه زمان براى سوهران ها ضرب آهنگي سريع تر از دازيمداها داشت و شش دقيقه برايش خيلى طولانى تر از من ميگذشت.
كمى از مخاطى را كه در زمان مراقبه بالاى حلقم جمع شده بود، قورت دادم تا مجراى توليد صدايم براى حرف زدن آماده شود. بعد گفتم: «متأسفم رييس، نخوابیده بودم، مراقبه میکردم.»
مغز دومم كه اين عذرخواهى را بى مورد مى ديد، عزم خود را جزم كرد تا پيام گير قراضه ام را با نمونه اي جديدتر عوض كند.
زاكس مثل تمام مواقعي كه هيجان زده مي شد، خميده ايستاد و دستانش را به جلو دراز كرد. از آن زاويه بيشتر به موجودى چهارپا شبيه شده بود. به سمت دوربين دستگاهش خم شد و باعث شد تصوير سه بعدي اش كج و معوج شود. گفت: «تا نيم ساعت ديگر نشست مهمي در دفتر من برگزار ميشود که بايد در آن شرکت کنيد. خودتان را فورا به اينجا برسانيد.»
بعد هم مثل يك آگهي تبليغاتي وسط اتاق خشكش زد. مى دانستم كه فرستنده اش را خاموش كرده و دستگاه ارتباطي به درد نخورم نتوانسته آخرين تصوير دريافتى را پاك كند. با غده هاى بوزاى روى سينه ام فحشى آبدار نثار دلالى كردم كه باعث شده بود اين دستگاه را بخرم. فرمان دادم: «خاموش شو.»
رداى سبزم را پوشيدم و كلاه خود شاخ دار و براقى را كه تازه خريده بودم، بر سر گذاشتم. زمانى براى انجام نرمشِ هرروزه ام باقى نمانده بود، پس در همان جا چند حركت سريع به بدنم دادم تا عضلات بال ها و پاهايم گرم شوند. بعد به سرعت بال زدم و از راه دريچه ى روى سقف به درون تونلى پيچ در پيچ خزيدم كه مرا به خارج از ساختمان هدايت مى كرد. پس از چند بار مسير عوض كردن در آن لوله ي خميده، به اتاقكي غرق در نور رسيدم كه مرز درون ساختمان و بيرون را مشخص مى كرد. اين فضا در واقع دروازه اي هوشمند بود كه رمز شناسايى همه ى ساكنان ساختمان را داشت و تنها به آنها اجازه ى عبور مى داد. اگر بيگانه اي سعي مي كرد از اين حجره ي نوراني بگذرد، با شوك برقي شديدي فلج مي شد و همان جا مي ماند تا نگهبانان ساختمان به سراغش بيايند.
وقتى از دروازه گذشتم، خود را در زیر سقف آسمانی شبانگاهي يافتم كه با سه ماهِ همستگان روشن شده بود. خانه ام در بالاترين نقطه ي برجي بلند قرار داشت. هميشه وقتي مثل حالا از دروازه ي روي ديوار برج بيرون مي آمدم، به آسمان همستگان نزديک تر بودم تا ازدحامِ مردمِ روي زمين. با چند بال زدن مسافت كوتاهى را طي كردم و خودروي پرنده ي باريكم را در همان جاى هميشگى اش يافتم، زير يك برآمدگى دندانه دارِ بزرگ، كه بخشى از خانه ى يكى از همسايگانم بود و سايه ى تيره و عميقش به كار مخفى كردن خودرو مى آمد. از مقررات اداره ى امنيت بود كه براي پرهيز از انتقام جويي تبه كاران، كارمندان بلندپايه اش زير پوشش زندگي كنند و شغل خود را پيش اين و آن جار نزنند. خودروي پيشرفته و گران قيمت من با آن علامت سرخِ اداره ي امنيت روي دماغه اش مثل پرچمي بود كه جايگاهم را در اداره نشان مي داد. براي همين ناچار بودم در جاهايي مثل اين حفره ي دوردست، در ارتفاع باور نكردنى يكى از آسمان خراش ها پنهانش كنم. سپر دفع كننده ي اطرافش و سيستم ناوبري اش را طوري تنظيم كرده بودند كه تنها به من اجازه ي ورود و رانندگي را مي داد. از اين رو حتا اگر شهروند پرنده ي كنجكاوي هم آن را مي يافت، نمي توانست خطري ايجاد كند.
هنوز بال هايم را درست روي لاكم جمع نكرده بودم كه خودرو شتاب گرفت. مسيري به نسبت طولاني را با سرعتی نفس گير تاختم، تا اين كه به بخش هاي شلوغ ترِ آسمان رسيدم. در ازدحام خودروها و شهروندانِ بال دار گير كردم و ناچار شدم مثل ويامبورهاي فرتوت به آهستگي حركت كنم.
از آن روياي پر زد و خورد، فقط سايه ي کمرنگي در ذهنم باقي مانده بود. درست يادم نبود چه ديده ام، انگار قضيه به درگيري اي در معبدي مربوط ميشد. احتمالا خاطرهای آمیخته به تخیل بود که در ماجراهاي ابتداي دوران خدمتم در سازمان امنيت ریشه داشت. آن روزها هنوز سربازي جوان و بيتجربه بودم و معمولا براي انجام ماموريتهاي خطرناک داوطلب مي شدم. احتمالا آنچه که در زمان مراقبه به ذهنم خطور کرده بود، ردپاي خاطراتي از همين دوران بود. آن روزهاي زندگي ام در جنگ و گريز خلاصه مي شد. در فرار کردن از دست قاچاقچيانِ خوان خوارِِِ کدهاي ژنتيکي، و شبيخون زدن به سرزمين ارباباني که بر خلاف قوانين جمهوري همچنان در قصرهاي خود بردگاني را نگهداري مي کردند.
اما نمي دانم چرا حالا اين خاطره ها در ذهنم زنده شده بود؟ شايد يک سال پشت ميزنشيني در شهر خسته ام کرده بود. يك سالِ همستگان زمان كمي نبود، ما دازيمداها در بهترين حالت سي سال عمر مي كرديم و من دو سوم آن را پشت سر گذاشته بودم. شايد هم دل نگرانِ اين بودم که ديگر دارم پير ميشوم و اين كه دارند مرا كم كم از ماموريتهاي خطرناک كنار مي گذارند، به مغز دومم گران آمده بود. اين روياي مبهم خاطره ي ناكامي شرم آورم را در رويارويي با قاچاقچيان شهر پست، زنده كرد. با تمام وجود دلم مي خواست بار ديگر پرونده اي پرهيجان و خطرناك را بر عهده بگيرم. اما آن گروگان دازيمدا كه در شهر پست به قتل رسيد، باعث شد تا كل سابقه ي حرفه اي ام به بوي شكست آغشته شود. زاكس بعد از كشته شدن آن گروگان مرا به خاطر یکهتازیام به شدت توبيخ كرده بود.
آنقدر مغز دومم با اين افكار درگير بود كه دير جنبيدم و از فضاي خالي مناسبي که سر راهم گشوده شد، استفاده نکردم. خودروام بين كارواني از كاسورى هاى كندرو و تنبل گير كرد. کاسوري ها، اين شترمرغ نماهاي درشتِ پشمالوى بنفش، که هميشه در دسته هايى بزرگ در فضاهاى عمومى شهر ظاهر مى شدند، به خاطر کندي حركتشان مشهور بودند. با پيچ و تاب دادنِ ماهرانه ي خودرو كوشيدم تا راهي براي عبور از ميانشان پيدا کنم. اما درست وسط يك دسته ي سى تايى از آنها گير افتاده بودم. هميشه از خودم مي پرسيدم که چرا کاسوري ها، كه بهترين سازندگان ناوگان هاى فضايى تندرو در كهكشان بودند، اين قدر کند و آرام پرواز مي كنند؟
منظره ى پيش رويم نااميد كننده بود. ميدان بينايى ام از هر طرف به انبوهِ بدن هاي چاق و خمره مانندی محدود مى شد كه پوشش فلزيشان در زمينه ي آسمانِ مهتابى مي درخشيد. به تصوير گلوله ى پشمالوى بنفشى شباهت داشتند كه بارها در آيينه اى شكسته منعكس شده باشد. كاسوري ها سه پاى كوتاه و كلفتشان را زير بدنشان جمع كرده بودند و سه تا سه تا در خودروهاى نيمكرويشان فرو رفته بودند. حالا ديگر پشت سرم هم بودند. مى دانستم دستگاه هاى درك بو و صدا ندارند، پس وقتم را براى ارسال بوهاي تند و بوق زدن هدر ندادم. دستگاه عصبى اين موجودات براى پرواز سازگار نشده بود. براي همين بود كه هميشه گروهي مي پريدند. حضور ده ها كاسوري ديگر در اطرافشان باعث مي شد امنيت خاطر داشته باشند. تازه آن وقت هم بايد سه تايي فكرشان را روي هم مي گذاشتند تا يك خودروي كندرو را درست ناوبري كنند. ريزه كاري هاي موضوع را نمي دانستم، اما خبر داشتم كه استفاده از رايانه و هوش مصنوعي را براي هوانوردي بدشگون مي دانند.
با ناخشنودي دمم را حلقه كردم و ناوبري خودرو را در وضع خودكار قرار دادم. سه تا از بازوهايم را به طرف جعبه اي دراز كردم که زير پايم جاسازي شده بود و از گرماي اضافي موتور براي آماده نگه داشتنِ غذا استفاده مي كرد. زاکس چندان مرا به شتاب وا داشت که نتوانستم چيزي بخورم و اين هيچ خوب نبود. هنگام مراقبه گازي در روده ي دازيمداها ايجاد مي شد که اگر با خوردن غذايي هرچند مختصر دفعش نمي كرديم، اطرافيان را مي آزرد! البته اگر دستگاه بوياييشان چندان دقيق بود که بوي گرسنگي را در بخارهاي متصاعد شده از لوله گوارشمان تشخيص دهد.
درون جعبه پر بود از خوراكي هاي خام و نارس. پس از دقايقي جستجو، آنچه را كه مي جستم يافتم. بازوهايم را پيروزمندانه از درون جعبه بيرون کشيدم، در حالي كه به بادكشهايشان، يک کلوچه ي مادالينا چسبيده بود. مادالينا جانوري بود ابتدايي که در حالت عادي استخوان هاي سفت و تيغه اي تلخي داشت. اما اگر براي مدتي در دماي خاصي نگهداري مي شد، ورم مي كرد و به يک توپ نرم و اشتهاآور دگرديسي مي يافت. اين يکي را مدتي پيش در جعبه زنداني کرده بودم و حالا به کلوچه اي نرم و خوشمزه تبديل شده بود.
اول كه در جعبه را باز كردم، سعي کرد گوشه اي لا به لاي همنژادان خام و گوشت تلخش قايم شود. اما وقتي بالاخره بادكش هاي بازوهايم به شكمش چسبيد، دست از مقاومت برداشت. مغز و دستگاه عصبي درست و حسابي اي نداشت. فقط دما و بوهاي خطرناک را تشخيص مي داد. به پوست نرم و سفيد شکمش نگاهي انداختم و بعد با لذت گازش زدم. بوي قوي و شيرينش در مشامم پيچيد و سيلابي از خاطرات دوردست را به ذهنم سرازير کرد. سرعت خودروي روبازم آنقدر کم بود که باد، حتا يال هايم را هم تکان نمي داد، چه رسد به اين که بوي خوشايند کلوچه را با خود ببرد.
به ياد روزهايي افتادم که دوران آموزش نظامي ام را در صحراهاي برهوت سياره اي دورافتاده سپري مي کردم. جايي که حتا آبِ درست و حسابي هم نداشت. آنجا تنها دلخوشي ام خوردن اين کلوچه ها بود، که در دماي خاص شن هاي کويري به سرعت به توپي پر از شهد تبديل مي شدند.
بعد ذهنم به خاطرات سال گذشته جهيد. زماني که آخرين ماموريت مهم خود را در ميدان نبرد به انجام رسانده بودم. آن روزهايي که در کمربند سيارك هاي منظومه ي پروين رهبري عمليات پاکسازي راه زنان را بر عهده داشتم، و آشپزِ گروهانمان براي سپاسگزاري از من که زماني جانش را نجات داده بودم، از اين کلوچه هاي خوشمزه برايم آماده مي کرد…
با نزديک شدن به محل چهارراهي هوايى، ناگزير شدم به فشار مغز دومم تن در دهم و از خاطراتم جدا شوم. چهارراه ها در خيابان هاي سه بعديِ آسمان شهر، فضاهايي بودند كه در آنها ورود به ارتفاع هايي بالاتر يا پايين تر مجاز بود. همه ي راننده ها مى بايست در اين نقاط آرايش پرواز خود را تغيير دهند تا راه را براى ديگران باز كنند. خوشبختانه كاسوري ها با قوانين آشنا بودند و چنين كردند. فارناژ كوچكي که مدتي بود با عصبانيت بال مى زد و دنبال راه فرار مي گشت، با خالي كردن كيسه ى متورم زير گلويش آروغي پر سر و صدا زد و بعد از اين توهينِ بزرگ، شترمرغ هاي پشمالوي کندرو را پشت سر گذاشت. از شکافي که در صفِ کاسوري ها پديد آمده بود بيرون زدم و در حالي که مادالينا را با لذت مي جويدم، در آسمان همستگان اوج گرفتم.
باد تندِ ناشي از سرعت گرفتنام بوي کلوچه را با خود برد. بال هايم را گشودم تا انگل هايي که موقع حرکتِ آهسته در راه بندان بر پوستم نشسته بودند، از تنم جدا شوند. به سرعت از چند خودروي بزرگ و سنگين سبقت گرفتم و در صف شلوغِ منتهي به اداره ي امنيت بار ديگر از سرعتم کاستم. لقمه ي آخرِ مادالينا را براي اين لحظه گذاشته بودم. آن را بلعيدم و بار ديگر بويش مرا به دامن خاطراتِ دوردست پرتاب کرد. خاطره ي روزهايي که با راه زنان خونخوار مي جنگيديم. روزي که توانستم رهبرشان را در جنگي تن به تن از پاي در آورم، و روزي كه به خاطر دلاوري هايم رتبه اي بالاتر در اداره و شهرتي بين همكارانم به دست آوردم.
به ياد روزي افتادم که سكان سفينه ام در اثر برخورد يک موشک رهگير متلاشي شد و پيش از آن كه يك كشتي بازرگاني از مرگي قطعي نجاتم دهد، زماني طولاني را در فضا سرگردان بودم. به ياد روزي هم افتادم كه در تعقيب فضاپيماي رئيس راه زنان، به سياره ي دورافتاده و ناشناخته اي رسيدم، و دوغدوش اي زيبا را از چنگ عفريته اي زاهد غارنشين نجات دادم. در همان روز بود که پسرِ شگفت انگيز او را، با آن کتابِ اسرارآميزش ديدم.
در همستگان خيلي تلاش کردم تا راه بازگشت به آن سياره را پيدا كنم. آن وقت ها تازه پشت ميز نشين شده بودم و دسترسي به اطلاعات سری و ردهبندي شده به نظرم خيلي هيجان انگيز بود. اما آن بخش از كيهان بر هيچ نقشه اي بازنموده نشده بود. پسر دوغدوشا گفته بود که ديگر آنها را نخواهم ديد، و راز آن جمله ي تکان دهنده را هرگز در نخواهم يافت. همه ي اين ها در آن کتاب نوشته شده بود. اما اين رازي بود كه نبايد با هيچ كس در موردش سخن مي گفتم.
همزمان با از بين رفتنِ بوي مادالينا، ته مانده ي خاطرات هم از ذهنم رخت بربست و بار ديگر به زمان حال بازگشتم. خودروي زرد کوچکي به سرعت از كنارم گذشت و منحني تيزي را طي کرد و با حرکتي خطرناک از ميان راهبندان رد شد. اگر حال و حوصله داشتم راننده اش را بازداشت مي كردم. تصادف رانندگي در همستگان امري عادي بود. همين ديروز در اداره گزارشى از يك سانحه ى وحشتناك در ميان اعضاي واحد راهنمايي و رانندگي دهان به دهان مي گشت. مي گفتند يكى از آن هونوهاى شرور براى لجبازى با يك فَرَسْپاتِ غول پيكر سعى كرده به طور غيرمجاز از او جلو بزند. اما خلافكارِ بخت برگشته در اثر برخورد با يكي از بال هاي عظيمِ فرسپات به لخته اى خاكسترِ نيم سوخته تبديل شده بود. چسبيدن لاشه ي هونو به بال آن نهنگِ پرنده همان و به هم خوردن تعادلش همان. فرسپات مهيب كنترل خود را از دست داده بود و پس از برخورد با دو خودرو، باعث رشته اى از تصادف هاي پياپى شده بود، تا اينكه يكى از خودروهاى توردار اداره ى امنيت او را در مسير سقوطش گرفته و به فاجعه پايان داده بود.
آمار دقيقي از تلفات تصادف در دست نبود. مي گفتند بيشتر از بيست شهروند کشته شده اند. ابهام در شمار كشته شدگان به آن خاطر بود که يکي از خودروها به نژادي ژله مانند تعلق داشت، که مرتب بدنشان به بدن هايي متعدد تقسيم يا در هم ادغام و با هم يگانه مي شد. فرسپات با وجود اينكه تقصير زيادى نداشت، ناگزير شد به خاطر نپوشيدن چترهاي ايمني جريمه ي سنگيني پرداخت كند. به خصوص وكلاي آن مردم ژله مانند رندي به خرج دادند و شمار كشته شدگان را بيشترين مقدار ممكن تخمين زدند. همه ي دردسرها هم نصيب اداره ي امنيت شد. من خودم ديدم كه چطور همكارانم باز زور و زحمت بدن اژدها مانند فرسپات را در بازداشتگاه جاى دادند. متأسفانه معمارهاى شهر كه زندان را طراحى كرده بودند، به نژادى صرفه جو و حتا تا حدودى خسيس تعلق داشتند و خيلى روى كمينه كردن هزينه ها پافشارى كرده بودند. البته از حق هم نگذريم، پرواز يك فرسپات كوه پيكر در خيابان هاى شهر امر معمولي نبود.
ديدن منظره ي آشناي ساختمان اداره ي امنيت، باعث شد تا به ياد حرفهاي زاكس بيفتم. يعني چه اتفاقي افتاده بود كه با اين عجله احضارم كرده بود؟ از ميان مسيرهاي هوايي شلوغي كه به كهكشان هايي نوراني مي ماندند، مي شد برج مركزى اداره را ديد. با آن سطوح پيچ در پيچِ ديواره اي شفافش و برجستگي هاي نوك تيزش به تنديس هيولايي خاردار شبيه بود. روزنه هاى بيشمارِ سطح خارجي برج به فضاي تهي بزرگي در مركز ساختمان منتهى مى شد كه با نور آبي تندي روشن شده بود و بخش عمده ي آمد و شد كارمندان و مراجعان از آنجا انجام مي گرفت.
چون تمام ديوارها كمابيش شفاف بودند، مي شد از دوردستها درخشش اين ستون نورانى را در وسط برج خاردار ديد. تقريبا تمام اين فضاي مياني همچون بالابرى هوشمند عمل ميكرد. از زاويه اى كه من به سوى ساختمان اداره پيش مى رفتم، نقطه هاى تيره ى بيشمارى در دل روشنايى مات بالابر جلب نظر مي كردند. هر نقطه، سايه ى موجودي بود كه در فضاى روشن و تهىِ بالابر شناور شده و با سرعت هايي متفاوت به سمت طبقه ي مورد نظرش حركت ميكرد.
مسيرم را به سمت بخشي از برج تغيير دادم که به دفتر كار زاکس نزديك تر بود. مثل هميشه، رفت و آمد زياد بود. گذشته از چند نژاد خاص كه به دلايل آیینی، مذهبى، يا زيست شناختى در ساعات خاصى از شبانه روز فعاليت نمى كردند، بقيه ى ساكنان شهر در تمام ساعت ها فعال بودند و به اين ترتيب شلوغى اطراف اداره عادى بود.
وقتي خودرو را بر سطح عمودي ديواره اي مغناطيسي پارك کردم، هنوز چند دقيقه زمان باقي مانده بود. اما از آنجا كه گله هاي دايمي زاکس را بابت وقت ناشناسي افسرانش شنيده بودم، عجله کردم و بال زنان از نزديکترين ورودي وارد ساختمان شدم. دفتر زاكس بيشتر به ديواره ى خارجى آن كوه خاردارِ نزديك بود تا بخش هاى درونى آن و راه زيادي در پيش نداشتم. همزمان با يك موجود كوتوله و ژلاتيني از دروازه ي کوچک و گِردي گذشتم و وارد شبکه ي سردرگمِ راهروهاي برج شدم. آن موجود دست و پايش را داخل بدنش جمع كرد و مثل توپى شفاف روى ديواره ى راهرو غلتيد و با حركاتى نرم و سبك در پس پيچ راهرو از نظرم ناپديد شد.
وقتي از دروازه ي ساختمان وارد شدم، پرده اى از نور بنفش پررنگ حجم بدنم را جارو كرد. چشم بيشتر نژادها قادر به ديدنِ اين طول موج نبود. اما چشمان مركب دازيمداها كه در نور سياره اى مانند دارماى خشك تكامل يافته بود، آن را به خوبى تشخيص مي داد. پرده هايي نوراني از اين دست با فاصله هايي مشخص در سراسر راهروهاي اداره وجود داشت. رايانه ي مركزي اداره، با اطلاعات مخابره شده از اين گذرگاه ها هويت حاضران در ساختمان را تشخيص مى داد. به اين ترتيب سيستم هوشمند ترابري برج با كارآيي زيادي عمل مي كرد و خطر ورود افراد خطرناك و تبهكار هم منتفي مي شد.
وقتي بال زنان در راهرو پيش مي رفتم، دو سه بار از دل اين صفحه هاي نوراني گذشتم. برجستگي شاخي کوچکِ روي پيشاني ام جايي بود كه براي آن نورِ شناسنده اهميت داشت. شكل در هم بافته شدنِ بافت هاي سختِ اين برجستگي در هيچ دو دازيمدايي شبيه هم نبود. زاکس هم مثل خشکه مقدسانِ بعضي از نژادها نمايان بودنِ شاخص تعيين هويت ما را بي ادبانه و زشت ميدانست. اما به نظر من بهتر بود شاخص تعيين هويت مرد و مردانه روي پيشاني باشد تا مثل سوهران ها پنهان در اعماق روده!
رايانه ي اداره براي تنظيم آمد و شد افراد در راهروها، براي دقايقي مسير منتهى به دفتر زاكس را مسدود كرد. كمى منتظر ماندم تا راه باز شود. بعد بال زنان به آن طرف شتافتم. راهرو خيلى خلوت بود و از جماعتي كه باعث بسته شدن راه شده بودند، خبري نبود. فقط يك ويامبور ژنده پوش در دوردست ها ديده مى شد كه با انگشتان درازش بدن متورم و پرچروكش را روي ديوارها به جلو مى كشيد. چهارتا از بازوهايم را روي يال هايم کشيدم و با دوتاي ديگر کلاه خودم را روي سرم مرتب کردم. بعد وارد دفتر کار زاکس شدم.
زاكس در اتاقش تنها نبود. از بين مهمانانش آن كه ابتدا توجهم را به خود جلب كرد، موجودى بود با بدني به سرخي سوهران ها، كه به نوعى شكم بند فلس دار فلزى آراسته شده بود. دو پا و چهار دست داشت و بخش عمده ي چهره اش از دو چشم بزرگ مركب تشكيل شده بود. شايد به خاطر بوى عجيب بدنش بود كه به نظرم رسيد بايد موجود مهمى باشد. خودش هم از تاثير غدد بوزايش خبردار بود. چون به علامت خوش امدگويى بويى غليظ و خوشايند توليد كرد. بين او و زاكس، يک روبات مترجم مانند حبابى لاجوردي در هوا شناور بود. حافظه ي اين روبات ها پر شده بود از خزانه ي لغات و دستور تمام زبان هاي شناخته شده. براي همين هم مى توانستند جملات هر زبانى را به هر زبانى ترجمه كنند. حضور اين مترجم به اين معني بود كه مهمان زاكس از فهم برخي از حرف هاي ما ناتوان است.
از اينكه بالاخره مى توانم با كسى به زبان بويايى صحبت كنم خوشحال شدم. زبان رسمي دازيمداها از مجموعه اي از بوهاي معنادار تشکيل مي شد که از غدد پراکنده ي زير لاكشان ترشح مي شد. ساير نژادها اين زبان را نميفهميدند. به همين خاطر خيلي ها به تدريج استفاده از زبان صوتىِ رسمي جمهورى را جايگزين زبان بويايى سنتى مان مى كردند. به ويژه آن هايى كه مثل خودم خارج از دارماي خشک، زاده و پرورده شده بودند.
با توليد بويى شيرين جواب خوش امدگويى آن موجود را دادم. قدى بلندتر از من داشت و عضلاتش محكم و بزرگ بود. در چشمان درشت آبى رنگش برقى مى درخشيد كه ديدنش براى مغز اولم تكان دهنده بود.
تازه از تماشاى او فارغ شده بودم كه متوجه شدم زاكس يك مهمان ديگر هم دارد. اين يكي موجودى ريز جثه و چالاك از نژاد موگاى بود. يكى از هوشمندترين نژادهاى كيهانى، كه در سياره ى همستگان تكامل يافته بود. تمام موگاي هايي كه ديده بودم؛ مديران ارشد ديوان سالارى عظيم جمهورى بودند. هوشمندي و نظم و مهارتشان در سازماندهي و مديريت نظير نداشت.
موگايي كه در جلسه حضور داشت، لباس سپيد و چسبانى بر تن داشت. از زير بافت این جامهي ظريف مى شد رگهاى لوله مانند و قطورش را ديد. مثل همهی همنژادانش، بدنى باريك و لاغر داشت، كه تمام بخش هايش به جز سر، در پوششى چسبان از نگاه ها پنهان شده بود. پيش از اين در جريان درگيرى هايم با دزدان فضايى، بدن برهنه ى يك موگاى را هنگام زخم بندى ديده بودم، و مى دانستم كه رگهاى اين مردم بيرونِ بافت متراكم بدنشان قرار دارد. پوست فلس دار موگاي ها با شبكه اى از لوله هاى تپنده و نيمه شفاف احاطه مى شد. براي همين هم هميشه لباس هاي سنتي شان را بر تن داشتند. معتقد بودند آشكار بودنِ حركت خون زرد و گاز مانندشان از پشت ديواره ى نازك و نيمه شفاف اين رگها، منظره اي شرم آور است.
موگاى به نظر سالخورده مى رسيد. خارهاى روى پيشانى اش به حداكثر رشد خود رسيده بودند و در اطراف چشمان سه گانه ى نافذش چين و چروك زيادى ديده مى شد. رنگ پوست جمجمه ى بزرگ و ورم كرده اش ارغوانى تيره بود و در نور قرمز اتاق زاكس به سياهى مى زد. موگاى ها هنگام تولد پوستى صورتى داشتند كه به تدريج با افزايش سن تيره تر مى شد و لكه هايى سبز بر آن پديدار مى گشت. از اين رو مى شد با نگاه كردن به سر برهنه شان سن و سالشان را تخمين زد. در حالي كه مغز دومم مشغولِ محاسبه ي سنش بود، حس كردم حضورش موجى از اعتماد و خوش بينى را در مغز اولم برانگيخته است. انگار مدت ها بود كه مى شناختماش. وقتى زاكس شروع به سخن گفتن كرد، فهميدم كه مغز شهودگراى اولم در مورد هر دو نفر درست حدس زده است.
زاكس خطاب به من گفت: «باز هم طبق معمول خيلى دير كرده ايد. بگذاريد شما را به دو مهمان والامقام مان معرفى كنم.
نخست به مهمان بوي ناكش اشاره كرد و گفت: «ايشان مادرِ مقدس اَرهات هستند و تنها براى شركت در اين جلسه ى مهم بيابان را ترک کرده اند.»
آنگاه رو به موجود سرخرنگ كرد و گفت: «مادر مقدس، اين همان افسرى است كه تعريفش را برايتان كرده بودم. يكى از بهترين مأموران ما. همان کسي که رهبرى نيروهاى جمهورى را در منظومه ى پروين بر عهده داشت.»
از آنجا كه ارهات صدايى را در دامنه ى گفتار رايج نمى شنيد، مترجم شروع به كار كرد و امواجى از بوهاى ملايم را به زبان بومي او توليد كرد كه براي من معنايي نداشت. اميدوار بودم مترجم مفاهيم را درست منتقل كند. بعد از موفقيتِ مأموريت خطرناكم در منظومه ى پروين، شهرتى درخشان در شهرهاى بزرگ جمهورى پيدا كرده بودم و هيچ نمى خواستم يك مترجم مكانيكى اين سابقه را خدشه دار كند.
مادر مقدس خم شد و با زبان دراز و لوله مانندش مواد بودارِ متصاعد شده از مترجم را در هوا ليسيد. احتمالا اين رفتاري مودبانه بود و نشان مي داد كه دارد به سخن زاكس دقت مي كند.
به چشمانش نگريستم و حس كردم مغز اولم از او خوشش نيامده است. ارهات ها هم از نژادهاى بومى همستگان بودند و به دليل سبك زندگى منزوي و مرموزشان دستمايه ي مناسبي براي داستان هاي عاميانه محسوب مي شدند. باور عمومي اين بود كه اين موجودات ديندارترين و پرهيزگارترين نژاد جهان هستند. با وجود قدرت بدنى و ذهنى عجيبشان در انزواى بيابان هاى برهوتِ همستگان زندگى مى كردند و به ندرت از آن خارج مى شدند. هيچ كدامشان اسم شخصى نداشتند و همه با يك نام، يعنى ارهات خوانده مى شدند. گويا اين لقب خداى شان بود، اما هيچ كس چيز زيادى در اين مورد نمى دانست. چيزهاى زيادى در موردشان شنيده بودم، اما اولين بار بود كه يكى از آنها را مي ديدم.
مادر مقدس، كه گويا روحانى عالى رتبه اى در سلسله مراتب دينى ارهات ها بود، با زبان بويايى رايج در جمهورى گفت: «از ديدارتان خوش وقتم و از نظمِ هستي آرزومند برکتي بزرگ برايتان هستم. فكر مى كنم آگاه باشيد كه ضرورتى خطیر مرا از كنج انزواي دل پذير خانه ام دور كرده است.»
حرفهايش با معيار دازيمداها كمى توهين آميز و بيش از حد صريح بود، اما احتمالا اين صراحت لهجه به گويش ويژه ى نژادش باز مى گشت. صداى فلزگونه ى مترجم را شنيدم كه حرف هايش را به زبان صوتى دست و پاشكسته اى برگرداند. مغز دومم بعد از شنيدن اين ترجمه ى سراپا نادرست، به شدت در مورد آنچه كه مترجم در مورد من براى مادر مقدس روايت كرده بود، نگران شد.
حالا نوبت موگاى بود. زاكس با لحنى كه نشان مى داد براى او احترام زيادى قايل است، گفت: «ايشان، افسر ارشدِ دفتر مركزى، كومات هستند.»
با شنيدن موقعيت كسى كه مقابلم ايستاده، يكه خوردم و به سبك رايج در جمهورى با جمع كردن بازوهايم اداى احترام كردم. دفتر مركزى، بخشى افسانه اى از اداره ى امنيت جمهورى بود. در آنجا بود كه اطلاعات بسيار مهم و محرمانه ى مربوط به حفظ تعادل قدرت در بين صدها دنياى وابسته به جمهورى پردازش مى شد و اعضاى گمنامش در مورد هزاران موضوع بسيار محرمانه تصميم گيرى مى كردند. تصميمات دفتر مركزى بر ظهور و سقوط دودمان ها و قدرت هاى محلى در صدها سياره و هزارها تمدن مؤثر بود. اين نهادِ ادارى با اسم كوتاه و معمولى اش، مغز متفكر جمهورى بود. حضور يكى از اعضاى دفتر مركزى نشانگر آن بود كه موضوع مورد بحث، بسيار بسيار مهم تر از آن چيزى است كه ابتداى كار تصور مى كردم.
زاكس عجله داشت كه سريع تر به اصل مطلب بپردازد، اما حتا پيش از آغاز بحث، مغز اولم حدس زد كه مى خواهد در مورد چه چيزى صحبت كند. بدن عظيمش را در فضاى خالىِ باقى مانده در دفتر كارش جا به جا كرد و مشغول كار با صفحه كليدى شد كه روى ديوار جاسازى شده بود. وقتى پشتش را به من كرد، نگاهم به برجستگي گوشتي چين داري افتاد كه پشت گردنش چسبيده بود. مثل هر دفعه، بدون اين كه دليلي داشته باشد، ترس شديدى مغز دومم را در خود فرو برد. اين برجستگي در واقع انگل كوچك و گوشتالودى بود كه به شکل مادرزاد بر پشت تمام سوهران ها وجود داشت. هريك از اين انگل ها يك غلاف گوشتي محكم با پوست چين خورده بود، كه از يك كلاف عصبي بزرگ حفاظت مي كرد. مغز انگل رشته هايى را به اعصاب ميزبان مى فرستاد و طوري با مغز سوهران در میآميخت كه جدا كردنش ناممكن بود. به تعبيري، هر سوهران دو مغز داشت و بخشي از افكارش از مغز اين انگل سرچشمه ميگرفت.
بعيد نبود ادراك سوهران ها از جهان به حس و حال دازيمداها شباهت داشت باشد. هم نژادان من هم سه مغز داشتند كه هركدامشان وظايفي متفاوت را بر عهده داشت. مغز اول در بخش بالايى جمجمه قرار مى گرفت و به ادراك زيبايي شناسانه، مسايل مذهبى، امور شهودى، و مفاهيم عام و انتزاعى مى پرداخت. برجستگي شاخي اي که براي تعيين هويت دازيمداها کاربرد داشت، مستقيما از اين مغز به بيرون مي روييد و بازمانده ي صفحه اي محکم و شاخي بلند بود که در زمان هاي دور از پيشاني و مغز اول اجدادمان محافظت مي کرد. مغز دوم در زير مغز اول و در پشت سر جاى داشت و براى پردازش مفاهيم عملى، منطقى و تجربى تخصص يافته بود. سومى كه كوچكتر از بقيه بود، بالاي سينه قرار داشت و امور زيستى و برخي از حركات بال ها و بازوها را به شكلي خودكار و ناخودآگاه مديريت مى كرد.
وقتى زاكس پشتش را به من كرد، يگانه چشم زرد رنگِ انگل به من دوخته شد. احساس ترس مبهمى كردم، ولى علتش را نمى دانستم. هميشه حضور نژادهايى كه با انگل ها هم زيستي مي كردند، برایم چندشآور بودند.
بالاخره زاكس به زبان بومى اش غرغرى كرد و از كلنجار رفتن با صفحه كليد دست كشيد. تصويرى سه بعدى پيش چشم ما جان گرفت. از نگاه خالى و بى تفاوت ارهات به سوى ديگر اتاق معلوم بود كه اين نورهای رقصان هيچ مفهومى را به چشمان عظيمِ آبى رنگش منتقل نمى كنند.
تصوير، هجوم يك دسته ى منظم از باسوگاها را نمايش مى داد. باسوگاها بدن دراز و لاغرشان را در ردايى پوشانده بودند و مثل حلزون به سنگيني بر بالشتكى گوشتى حرکت مي کردند. در تنها دستِ باريك و ضعيفشان، اسلحه هاى پرتوافكن كوچكى ديده مي شد. هدف حمله ى باسوگاها، معبدى زيبا و كوچك بود كه ديوارهاي سنگي سفيدش زير آفتاب مي درخشيد. شبكه اى پيچيده از لوله هاى طلايى ظريف معبد را احاطه كرده بود. شكلشان از ديد من معناى خاصى نداشت. اما به نظر مى رسيد اين كلاف درهم و برهم زرين نزد سازندگانش مقدس باشد. چون به زودى سر و كله ى موجوداتى كوچك اندام و سبز رنگ پيدا شد كه به قيمت جانشان مى كوشيدند مانع حمله ى ويرانگر باسوگاها شوند. اين مدافعان نه مسلح بودند و نه چنگ و دندان درست و حسابي داشتند.
باسوگاها با خرطوم دراز و استخواني شان فواره هايى از اسيد سوزان را بر شبكه ها مى پاشيدند و آنها را ذوب مى کردند. پس از آن كه مدافعان كشته شدند، باسوگاها به صحن داخلى معبد وارد شدند. در اينجا گروهى پرشمار از همان موجودات بى حركت نشسته بودند. باسوگاها با نظم و ترتيبي نظامى از لابلاى صفوف فشرده ى اين موجوداتِ در حال نيايش گذشتند و بر سر هر كدام يک قطره ي بزرگ اسيد ريختند. ساكنان معبد، بدون آن كه مقاومتى نشان دهند، يا حتا حركتي كنند؛ همگي كشته شدند. كسي كه داشت از اين صحنه فيلم بر مي داشت، دوربين را روى يكى از آنها متمركز كرد. منظره ي جان كندن موجودى با جمجمه ى پهن اتاق را پر كرد، كه در همان حالتِ آيينى بى حركت نشسته بود و سر و سينه اش به آرامى در اسيد حل مى شد.
زاكس گفت: «اين فيلم از حمله به معبد بَشى ها برداشته شده. نمازگزاراني كه براى مراسم سالانه ى خود در معبد گرد آمده بودند، بر اساس عقايد صلح جويانه ى خود هيچ مقاومتى نكردند و همگى به اصطلاح خودشان به نور پيوستند، يعنى… تقريبا يعنى شهيد شدند.»
تصوير سه بُعدى براى لحظه اى ناپديد شد و بعد منظره اى غرقه در نور زرد جايش را گرفت. گروه ديگرى از باسوگا در مركز تصوير ديده مى شدند كه همان لباس هاى سفيد را بر تن داشتند و به سمت حفره اى بزرگ در زمين پيش مى رفتند، كه گويا درِ ورودى ساختمانى زيرزمينى بود. مهاجمان در آستانه ى اين در با مقاومت موجوداتى زره پوش و بندپا مواجه شدند. مدافعان لباسى بر تن نداشتند و اسكلت خارجى براق و سياهشان با نقش و نگارهاى درخشان و پيچيده اى پوشيده شده بود. از فاصله اى كه فيلم را برداشته بودند، تشخيص نژادشان ممكن نبود. از خورشيد بزرگ زردي كه آسمان را پر كرده بود، بر مي آمد كه يكى از نژادهاى بومى سياره ى سورات باشند. مدافعان شجاعانه جنگيدند، اما تنها سلاحشان پنجه هاى گازانبر مانند درشتشان بود. بيشترشان پيش از رسيدن به باسوگاهاى خزنده در اثر برخورد پرتوهاى شكافنده و فواره هاى اسيدى كشته مى شدند.
تصاوير بعدى، پس از پايان حمله و رفتنِ مهاجمين برداشته شده بود. تنديس ها و آثار هنرى ذوب شده و شكسته، و اجساد سوراخ شده و سوخته از اسيد در ميانه ى ويرانه ى معبدى با معماري چشم نواز پراكنده شده بودند. مغز دوم من كه آموزش هنرى دقيقى دريافت كرده بود، از ديدن اين فجايع خشمگين شد. اما مغز اولم همچنان تشنه ى بيشتر ديدن بود. بالاخره تعادلي بين اين دو برقرار شد و گفتم: «خوب، ديگر كافيست، فهميدم اوضاع از چه قرار است. در رسانه هاى عمومى چيزهايى جسته و گريخته در مورد اين حمله ها شنيده ام.»
زاكس غريد: «اين جريان اعتبار ما را خدشه دار كرده. افكار عمومى به خاطر این که اداره ي امنيت نمیتواند از چنين فجايعى پیشگیری کند، خشمگين است. خشونت در همه جا شاخه دوانده و برخوردهاى خونينِ فرقه اى دارد به بحرانی سياسى تبديل مى شود.»
پرسيدم: «مى دانيد چه كسى پشت اين جريان است؟»
زاكس گفت: «کل اين حمله ها توسط باسوگاها انجام گرفته. اما اين موجودات بسيار كم هوش و ابتدايى هستند. كسي پشت پرده هست كه به آنها خط مي دهد.»
در اين مورد هيچ کس با زاکس مخالف نبود. باسوگاها به خاطر کوچکي مغز و خرفتي شان در سراسر كهكشان شهرت داشتند. با اين وجود موجوداتي وحشي و خشن بودند و وفادارانه به اربابانشان خدمت مي کردند. سياره ي زادگاه شان نامعلوم بود و قرن ها بود که جنگسالاران آنها را همچون ماشينهاي جنگي زنده و قابل اعتمادي تکثير مي کردند. حاكمان محلي، رهبران فرقه هاى افراطى و حتا ثروتمنداني که خواهانِ داشتنِ ارتشي شخصي بودند، تخم هاى باسوگا را در بازار سياه با قيمت گزافى مي خريدند. چون آموزش اين موجودات از كودكى وفادارىشان را تضمين مي كرد.
گفتم: «باسوگاها ماشينهايي زنده بيش نيستند. هر گروهى ممكن است آنها را به كار بگيرد. اطلاعات بيشتري در اين مورد نداريم؟»
زاكس گفت: «خوب، چرا، اسناد جديدى به دست آمده كه تا حدودي بيانگر است…»
مغز دومم با هيجان منتظر ماند تا زاكس حرفش را تمام كند. رئيسم كه مى ديد كنجكاوى ام را برانگيخته، دستان درشت و پينه بسته اش را روى ريش نارنجى اش كشيد و گفت: «بر مبناى اين شواهد گروهى از دازيمداها در اين جريان درگير هستند.»
با شگفتى گفتم: «دازيمداها؟ ممكن نيست. آنها از متمدن ترين و صلح جوترين نژادهاى كيهان هستند. قرن هاست كه درگيرى هاى قومى و مذهبى نداشته اند.»
زاكس که معلوم بود دارد موضوع را براي مادر مقدس توضيح مي دهد، گفت: «در دارماى خشك، يعنى در سياره ى بومى شان، چنين است. اما تعداد زيادى از آنها به سيارات ديگرِ جمهورى مهاجرت كرده اند. مهاجران بر خلاف اجداد دارمايى شان كشاورزى نمى كنند و بيشتر درگير فعاليت هاى تجارى يا صنعتى هستند. در ضمن بيشتر عمر مي كنند و زمان بيشترى براى آموختن خشونتِ ساير نژادها دارند. برخي از آنها، حتا به صورت سرباز مزدور در ارتش هاي محلي استخدام مي شوند.»
مغز دومم به ياد والدم افتاد كه يكى از دلايلش براى مهاجرت از دارما، همين افزايش طول عمر بود. وقتي ديدم مترجم دارد روايتي بسيار خشن و خون بار از حرفهاي زاکس را ترجمه مي کند، مداخله کردم و گفتم: «آنهايي كه در ارتشها مزدوري مي كنند، دازيمدا نيستند. نجس هستند. وانگهي، براى چه آنها را درگير اين داستان مى دانيد؟»
زاكس به ارهات اشاره كرد، كه همچنان بى حركت ايستاده بود و با نگاه عميقش به ما خيره شده بود. بعد گفت: «مادر مقدس ارهات پس از آن كه باسوگاها در شهر پست به يكى از مردمشان حمله كردند، به پيگيرى اين جنايت ها علاقه مند شدند و برخلاف رسوم قديمى ارهات ها از شهر مقدسشان بيرون آمدند تا در اين زمينه با ما همكارى كنند. ايشان با دقت همهی شواهد و ردپاهاى بر جاى مانده را مطالعه كردند و به ما خبر دادند كه اين جريان به فرقه اى نوظهور در ميان دازيمداها مربوط مي شود.»
با كمى عصبانيت به ارهات نگاه كردم. هيچ معلوم نبود اين موجود بوگندو چطور جسارت كرده تا به نژاد خوشنام ما تهمت درندگى و وحشيگرى بزند. با وجود اينكه سعى مى كردم احساس خود را بر ملا نكنم، بوى خفيفى از خشمم توليد شد كه مادر مقدس به سرعت آن را ليسيد. با زبان بويايى گفت: «بله متوجهم، غرور نژادى شما مشهور است، اما شواهد چشمگيرى براى تأييد ادعاى من وجود دارد.»
دستگاه مترجم برگردانى دست و پا شكسته از حرف هاى او را به زاكس تحويل داد و شواهد چشمگير را هم «دلايل غيرقابل ترديد» ترجمه كرد. اما زاكس ظاهرا با محتواى همين حرف هم مخالفتى نداشت.
ارهات گفت: «من الگوى حملات را بر چارچوبى زمانى- مكانى پياده كردم و به اين نتيجه رسيدم كه توسعه و تكامل فرقه اى كه اين حملات را سازماندهى مى كند، از دارما سرچشمه گرفته است. قديمى ترين و متراكم ترين عمليات در اطراف اين سياره اتفاق افتاده و هرچه از اين منظومه دورتر شويم، از شدت و تراكم حملات هم كاسته مىشود.»
من گفتم: «اما دارماها زادگاه ده ها گونه ى هوشمند هستند. چرا فكر مى كنيد نقش دازيمداها در اين ميان از بقيه مهمتر است؟»
زاكس به جاى مادر مقدس پاسخ داد: «وقتى ديديم حمله ها از الگويى مشخص پيروى مى كند و خاستگاهش دارماست، نژادهاى بومى دارما را در جمهورى زير نظر گرفتيم و نقاط تجمع شان را مورد بازرسى و تفتيش قرار داديم. دلايلى محكم به دست آمد كه ارتباط برخى از دازيمداها با اين جنايت ها را نشان مي داد. دازيمداها آييني دارند كه بر مبناي پرستش خدايى به نام ايلو شكل گرفته است.»
گفتم: «ايلو نام يكى از خدايان باستانى دارماست. تا جايى كه مى دانم دينى در حال انقراض است و بقايايش تنها در دارماى خشك يافت مى شود. نشنيده بودم دازيمداهاى مهاجر هم ايلو را بپرستند.»
ارهات گفت: «به نظر مى رسد نقطه ى شروع اين حملات، معبد قديمى ايلو در دارماى خشك باشد. با اين وجود، فيلم هاى برداشته شده از حملات نشان مى دهد كه نشانه ى ستاره ى ايلو بر لباس بعضى از باسوگاهاى مهاجم وجود داشته است.»
زاكس گفت: «ترديدى در حضور اين فرقه در ساير نقاط كهكشان وجود ندارد. ما در يكى از پناهگاه هاى پنهانى اين فرقه، كه توسط گروهى از بازرگانان دازيمدا اداره مى شد، چيزهاى جالبى پيدا كرديم. چند ساختمان در آنجا وجود داشت كه براى پرورش باسوگاها طراحى شده بود. علاوه بر اين چند انبار نگهدارى مهمات و نقشه هايى از فرقههاى مذهبى مهمِ ساكنِ قلمرو جمهورى را هم در همين پايگاه كشف كرديم. کسانى كه در اين رابطه دستگير شدند، آنقدر متعصب بودند كه همگى قبل از بازجويى خودكشى كردند و بنابراين نتوانستيم از هيچ كدامشان اطلاعاتي به دست آوريم.»
ارهات پرسيد: «خودکشي مي کردند؟»
حس کردم عضلات نگهدارنده ي پايه ي چشمان متحرکم منقبض شده اند. با اين وجود، زاکس که گويي در بندِ اثر منفي سخنانش بر من نبود، همچنان براي مادر مقدس توضيح داد: «بله، همه بلافاصله خودكشى مى كردند. روش خودكشى شان هم عجيب بود، بازوهاى شان را به دور پايه ى چشمان متحركشان گره مى كردند و با يك حركت آنها را از جا مى كندند و بلافاصله مى مردند.»
زاكس ناگهان متوجه ناراحتي من شد و با لحنى دل جويانه گفت: «البته ما مى دانيم كه اين كارها زير سر اقليتى ناشناخته و كوچك از دازيمداهاست. شهرت اين نژاد به عنوان موجوداتى متمدن و صلح جو بر سر جاي خود باقي است. سر زدنِ چنين رفتاري از دازيمداها براى همه ى ما يك معماى بزرگ است.»
كومات كه تا اين لحظه سكوت كرده بود، دنباله ي حرف او را گرفت: «آن طور كه از گزارش ها برمى آيد، طبقه ي رهبران ايلوپرستان جامعه ى كوچك و بسته اي را تشكيل مى دهند، كه عملا براى مأمورى از نژادهاى ديگر نفوذناپذير است. برخي از آنها، دازيمداهايي هستند كه به خاطر پركاري دستگاه هورمونيشان نجس ناميده مي شوند. بر اين اساس دفتر مركزى به اين نتيجه رسيد كه يك افسرِ دازيمدا را براى پىگيرى ماجرا گسيل كند. در ابتداي کار، سروان را براي انجام اين ماموريت نامزد کرده بودند، اما من با توجه به سوابق درخشان تان در منظومه ى پروين، تصميم گرفتم اين پرونده را به شما واگذار كنم.»
با شنيدن اسم سروان، گوش هايم را جمع کردم. سروان، دازيمدايي جوان و جاه طلب بود که پلکان ترقي را به سرعت طي مي کرد و آشکارا به شهرت و موقعيت ممتاز من حسد مي برد. هر از چند گاهي، نگران مي شدم که دير يا زود دست به کار نماياني بزند و جايگاه مرا به عنوان نامدارترين افسرِ دازيمداي همستگان غصب کند. اين که يکي از اعضاي شوراي مرکزي چنين نظر خوبي نسبت به من داشت، برايم خوشايند بود. بدون اينكه مكثى كنم چشمان متحركم را بالا گرفتم و با بال هايى نيمه گشوده وضعيتى احترام آميز به خود گرفتم و گفتم: «اميدوارم با موفقيت در اين مأموريت بتوانم اين لكه ى ننگ را از دامن نژادم پاك كنم. من براى اجراى اين ماموريت آماده ام.»
كومات سرِ متورم و ارغواني اش را به سوي من گرفت و گفت: «سرگرد، ماجراي ناامني برخاسته از اين فرقه پيچيده تر از آن است که فکر مي کنيد.»
زاکس افزود: «و خطرناکتر…»
کومات خارهاي چهره اش را لرزاند و به اين ترتيب با سرهنگِ سرخ و تنومند موافقت کرد: «آري، و خطرناکتر. دست کم يکي از کساني که پيگير کارِ اين پرونده بوده به قتل رسيده است. اعضاي اين فرقه نفوذ زيادي دارند و کساني را که در کارشان دخالت کنند، از ميان بر مي دارند.»
مغز اولم از شنيدن اين که ماموريتي خطرناک به من محول شده، شادمان شد. اين نشان مي داد که دوران پشت ميز نشيني به پايان رسيده است. اما اين سرمستي به سرعت از بين رفت، وقتي زاکس رشته ي سخن را به دست گرفت و گفت: «با توجه به اين که مي دانيم شما به اطلاعات گردآوري شده توسط مسئولانِ قبلي اين ماجرا نياز داريد، فکر کرديم بهتر است کساني را به عنوان همکار با شما تعيين کنيم که در اين زمينه تجربه اي داشته باشد. براي همين هم دو نفر را از نژادهاي آشنا براي شما انتخاب كردم…»
بعد هم بدون اين که منتظر پاسخ من بماند، با بدن تنومندش به سوى درى كوچك پيش رفت كه در انتهاى ديگر دفتر كارش قرار داشت. آنگاه با زبان بومى و غريبش چيزى گفت. پس از چند لحظه، در باز شد و يك دازيمداي جوان و چابك با بال هايي عضلاني وارد اتاق شد.
تمام تلاشم را به كار گرفتم كه با ديدنش بوي توهين آميزي از خود تراوش نكنم. نمي دانم چقدر در اين زمينه موفق بودم. اما تازه وارد به خوبي توانست حفظ ظاهر كند. هرچند به طور ناخودآگاه با زور مغز اولم شاخك هايم را تيز كرده بودم، نتوانستم بوي بي ادبانه اي از او استشمام كنم.
زاكس كه گويي از دشمني ميان من و او خبر نداشت، گفت: «فكر مي كنم نيازي نباشد سروان را به شما معرفي كنم. قرار است او هم در اين پرونده ياري تان کند. افسر جوان ولي لايقي است و وقتش رسيده که با راهبري و هدايت استادي باتجربه مانند شما در کارهايي جدي تر درگير شود.»
چاپلوسي مختصرش نتوانسته بود اين حقيقت را از شامه ام پنهان کند که در سلسله مراتب اداري سازمان، در فکرِ يافتن جايگزيني براي من بودند. نگاهى به سروان انداختم و با غدد بويايى ام كمى مِن و مِن كردم، يعنى بويى حاكى از ابهام و ترديد از غدد روى پوستم تراوش كردم. زاكس، با وجود حساس نبودنش به محرك هاى بويايى، حالتم را دريافت و پرسيد: «سرگرد، چيزى براى گفتن باقى مانده است؟»
با كمى بى ميلى گفتم: «خوب، شما كه مى دانيد، من معمولا تنها كار مى كنم.»
انگار شرط بندي مهمي را برده باشد، خطاب به حاضران گفت: «ديديد گفتم اين را مي گويد؟»
بعد هم برجستگى هاى شاخى روى سرش را منقبض كرد و با يك تكانِ سر، ريش بلندش را پريشان كرد. اين حركت نوعى خاص از خنده ى نژاد سوهران محسوب مي شد.
کومات به سخن آمد و با برخاستن صدايش، زاکس خيلى سريع خنده اش را پايان داد. عضو شوراي مرکزي گفت: «شهرت تكروي و خودسري شما را همه شنيده ايم. با اين وجود ناچاريم براي اين ماموريت خاص وادارتان كنيم كه از اين عادت دست برداريد. ماموريتي كه داريد بر عهده مي گيريد جايي براي اشتباههای فردی ندارد.»
با كمي گستاخي گفتم: «با وجود اين عادت، در سركوب دزدان منظومه ي پروين خوب عمل كردم!»
كومات گفت: «آري، اما بهاي سنگيني را هم برايش پرداخت كرده ايد. چنان كه شنيده ام، در جريان مأموريت تان در منظومه ى پروين نزديك بود به همين دليل در زندان پليس محلى براى ابد گرفتار بمانيد. حالا بگذريم از اين كه فضاپيماي شما هم صدمه ديد و روزها در فضا سرگردان بوديد. آن دفعه بخت يارتان بود، اما دليل ندارد هميشه چنين باشد.»
زاکس بحث را پايان يافته تلقي كرد و گفت: «افکار عمومي نگران امنيت در جمهوري هستند و روشن شدن حقايقِ پشت پرده در مورد فرقه ى ايلوپرستان بسيار براى ما اهميت دارد، پول و تجهيزات مورد نيازتان را در اختيار خواهيد داشت تا بتوانيد در تمام پهنه ى جمهورى، و حتا اگر لازم دانستيد در قلمرو امپراتورى، با اسامى جعلى سفر كنيد. بايد جلوي فعاليت اين فرقه به هر قيمتي گرفته شود.»
بعد از مكثي به نسبت طولاني، نوك بال هايم را به هم زدم و به اين ترتيب نشان دادم كه از سخنانشان اطاعت خواهم كرد.
کومات، با وجود منزلت والايش با حرکتي دوستانه و خودمانى خود را به مقابل من رساند. آنگاه نگاهي طولانى و جستجوگرانه كه به چهره ام انداخت و گفت: «سرگرد، تلاش كنيد تا ريشه ى اين بحران غيرعادى را شناسايى كنيد، شما در معادلات امنيت جمهوري متغيري مهم هستيد.»
نوك بال هايم را به علامت پذيرشِ احترام آميز حرفهايش به هم زدم، سعى كردم با اين پاسخ غيرزبانى لحن علمى و رياضى گونه ى كلامش را ناديده بگيرم. لحن كومات طورى بود كه انگار ختم جلسه را اعلام مى كرد. پس از جملات او، همه در اتاق به حركت در آمدند. كومات با نزاكت مرسوم موگاى ها منتظر ماند تا مادر مقدس ارهات از در اتاق خارج شود، و بعد دفتر زاکس را ترک کرد. من در زماني که زاکس به بدرقه ي مهمانان والامقامش مشغول بود، زيرچشمي نگاهي به سروان انداختم. كار كردن نزديك با او به راستي شكنجه اي جانفرسا بود.
سروان هم با همان حالت شق و رق و بي احساسش دنبال آنها از اتاق خارج شد. من هم حركتي كردم تا پيِ كارم بروم. اما با اشاره ي زاكس بر سر جاي خود ايستادم. زاكس صبر كرد تا همه رفتند. بعد به سمت من برگشت و گفت: «راستي، سرگرد، همكار ديگري هم برايتان در نظر گرفته شده، كه لزومي نديدم وقتِ مهمانان والامقام مان را بابت معرفي اش بگيرم.»
بازوهايم از زير لاكم با سستي آويزان شد. دل به دريا زدم و منتظر ماندم تا ببينم ديگر چه بلايي قرار است سرم بيايد.
زاكس با صداي بلند گفت: «سرباز، بيا تو!»
دريچه ي كوچكي كه بر سقف اتاق زاكس قرار داشت و مانند درِ پشتي عمل مي كرد، باز شد و موجودى خاكسترى رنگ به چالاكي از آن به درون خزيد. بعد با حالتى گيج كمى مكث كرد و با پنج چشم سرخ رنگش به من خيره شد. او يك آسگارت بود. از نژادهاي ساکن دارماي خشک. موجودى بلندقد، عضلانى و كشيده، كه بر دو پاى درازش ايستاده بود و شش انگشت بلندش با نوك دم كلفت و متحركش بازى مى كرد. آسگارت ها موجوداتى بودند که حد وسط نداشتند، يا بسيار باهوش بودند، و يا خيلي کودن. در حرکات اين يکي مي شد با اولين نگاه رگه هايى از ساده لوحى و حماقت را تشخيص داد. با اين وجود مغز اولم از ديدن يكى از موجودات بومى سياره ام خوشنود شد.
زاكس گفت: «چون ميدانم روابطتان با سروان خيلي دوستانه نيست. به عنوان گماشته و دستيار سرباز ويسپات را در اختيارت مي گذارم. او زير فرمان افسرِ قبلي اي که مسئول اين پرونده بوده، خدمت کرده و تا حدودي به زير و بم ماجرا آگاه است.»
به قيافه ي خشن آسگارت نگاه کردم و اين پرسش که چطور ممکن است کسي مثل او بر چيزي آگاه باشد را ناگفته گذاشتم.
زاكس با احتياط گفت: «سرگرد، شايد حدس زده باشيد كه سرباز ويسپات تا پايان مأموريت در واحد مسكونى شما اقامت خواهند كرد. به اين ترتيب امکان تبادل نظرِ مستمر برايتان فراهم مي شود و امنيت تان هم افزايش مي يابد.»
در اتاق كسي نبود كه به زبان بويايي دازیمداها حرف بزند. پس با فوارهاي از بوهاي ترش فحشى نثار هردويشان كردم. خانه ي من، مانند منزل ساير اعضاي اداره ي امنيت، به سازمان تعلق داشت و اختيار اين که چه کسي در آن اقامت کنند با من نبود. هرچند وقتي بعد از ماجراهاي منظومه ي پروين اين خانه ي بزرگ و زيبا را به من دادند، حدس مي زدم براي مدت ها تنها ساکنِ آن باشم. با اين وجود هم خانه شدن با اين آسگارت خوشايندتر از آن بود كه سروان را به منزلم بفرستند. پس شكايتي نكردم و باز نوك بال هايم را به هم زدم. ديگر حرفي باقي نمانده بود، بنابراين همراه با آسگارت از اتاق رئيسم خارج شديم.
در راهرو، زيرچشمي نگاهي به او انداختم. در ميان ما دازيمداها مرسوم نبود که کسي اسمِ خاصي داشته باشد، و هرکس بر اساس نقش و شغلي که داشت شناخته مي شد. براي همين هميشه مدتي طول مي کشيد تا اسم خاصِ اطرافيانم را ياد بگيرم. کمي مکث کردم وقتي نامش را به خاطر آوردم، گفتم: «خوب، ويسپات، از ديدنت خوشحالم.»
ويسپات، دهان بزرگ و انباشته از دندان هاي تيزش را گشود و اولين حرفي که به من زد، اين بود: «چاکريم، رئيس!»
وقتى از اداره خارج شدم و به همراه همكار جديدم در خودرو نشستم، فرصتى يافتم تا نگاهى دقيق تر به او بيندازم. مثل همهی آسگارت ها بدنى تنومند داشت. رگهايش مثل بادبزن هايي سياه در تار و پود عضلات برجسته اش فرو رفته بود. بوي ترش خوني كه در آنها جريان داشت، از مفصل هايش به مشام مي رسيد. چهره ى گِِردِِ همه ي آسگارت ها را داشت با دهانى گشاد و لب هايى كلفت در وسطش. حتا هنگام بسته بودن دهانش، نوک دو دندان نيش بلندش نمايان بود. بينى ظريف و بسيار كوچكى داشت، با سه چشمِ سرخرنگِ بزرگ در اعماق حفره هاى جمجمه اش، و دو چشم مركب پايه دار كه از دو طرف سرش بيرون زده بود. يال هاى بلند و سفيدش كه با جديدترين مد روز آراسته شده بود، اين چهره ى خشن و ساده لوح را قاب مى كرد. همكار جديدم بيشتر به باج گيري بزن بهادر شباهت داشت تا يك مامور اداره ي امنيت.
آسگارت ها، نژادى خوش نام و توانمند بودند كه مانند اجداد ما بر سياره هاى دوقلوى دارما زندگى مى كردند. دارماها دو سياره ي بزرگ بودند كه هم در مدارى غيرقابل پيش بينى به دور يك ديگر مى گشتند، و هم فاصله ى موجود بین دو خورشيد كوچكشان را طى مى كردند. براي پيچيده تر شدنِ ساختار مدارشان، هر كدامشان يك ماهِ عظيم هم داشت. يكى از اين دو سياره، زادگاه مشترك آسگارت ها و همنژادان من، سرزمينى برهوت و خشك بود. سياره ى ديگر، وضعيتى كاملا متفاوت داشت، چون تقريبا تمام سطح آن را آب مى پوشاند. اين دو سياره را به ترتيب دارماى خشك و آبى مى ناميدند، و به دليل فاصله ى كم شان از هم، مانند دنيايى يگانه در نظر گرفته مى شدند.
آسگارت ها، بر خلاف دازيمداهاى صلح جو و آرام، نژادى جنگجو بودند. آنها بنيانگذاران تمدنى بودند كه توانست براى نخستين بار قلمروی دو دارماى خشك و آبى را با هم متحد كند. اين موجودات در ابتداى تاريخ درازشان موجوداتى وحشى و خونخوار بودند، اما به تدريج در اثر در آميختن با ساير تمدن هاى دارما، و به ويژه دازيمداها، تغيير روش دادند و يكى از درخشان ترين جمهورى هاى محلي را بنيان نهادند.
سه قرن پيش، سپاهيان امپراتورى مولوك به منظومه ى دارما حمله كردند. شهسواران مولوك در چند فوج پياپى به اين دو سياره تاختند و قلمرو آسگارت ها را به سرعت تسخير كردند. اهالي بومي كه براى بر پا داشتن يك نظام عادلانه ى حكومتى قرن ها تلاش كرده بودند، زير بار سلطه ي آنها نرفتند و در قالب جنبشي زيرزمينى به راهبريِ آسگارت ها با مهاجمان جنگيدند. با اين وجود روش هاى باستانى جنگ پس از قرن ها صلح و صفا از يادها رفته بود. شورشيان مرتب شكست خوردند و در نهايت قتل عام شدند. دازيمداها كه موجوداتى كشاورز و صلح جو بودند بدون درگيرى زياد حاكميت مولوكها را پذيرفتند و به همين دليل هم كمتر صدمه ديدند. دارماها در قلمرو امپراتورى جذب شدند و از حدود دويست سال پيش به اين سو، شهرهاى مطيع شده ى آسگارت و دازيمدا زير حاكميت فرماندارانى از نژاد مولوك به بقاى خود ادامه دادند.
پس از شكست جنبش مقاومت دارماها، گروه زيادى از شورشيان به قلمرو جمهورى پناهنده شدند. اجداد من هم از جمله ى اين مهاجران بودند و بى ترديد ويسپات هم چنين تبارنامه اي داشت.
در بين تمام مهاجران ياد و خاطره ى سرزمين آبا و اجدادى همچنان گرامى بود و همه در آرزوى آن كه عاقبت اربابان مولوك را از دارماها برانند، روزگار مى گذراندند. هرچند به تدريج اين آرزو برای آینده به نوعي خاطره از گذشته تبديل مي شد.
ويسپات، در حالى كه بر صندلى پلاستيكى و نرم خودرو تكيه زده بود، با چشمان سرخش خيابان ها را تماشا مى كرد و ساكت بود. آسگارت ها اصولا مردمان كم حرفى بودند و فقط از راه صوتى ارتباط برقرار مي كردند. براي دقايقي به دنبال راهى مى گشتم تا بيشتر با همكار جديدم آشنا شوم. بالاخره مغز دومم به اين نتيجه رسيد كه به بهانه ي معرفي كردن خودم سر حرف را با او باز كنم. پس گفتم: «من هفتمين فرزند از سومين فرزند والدِ بزرگم هستم كه او دوازدهمين پشت از مهاجران دارماست. دوستانم مرا سرگرد مى نامند.»
ويسپات با چشمان پنج گانه اش مرا برانداز كرد و با لحن خودمانىِ معمول آسگارت ها گفت: «خوب، اين آخري بهتره. فكر كنم سخت باشه هر دفعه با عبارت پسرِ هفتمِ سومين پسرِ بابابزرگت صدات كنم. پس فقط بهت مى گم سرگرد. در ضمن فكر مى كنم اگه به جاى اين عبارت خانوادگى خودت رو به اسمِ فاتح منظومه ى پروين معرفى كنى، جالبتر باشه.»
مى دانستم كه زاكس در عمل او را به عنوان گماشته و معاونم انتخاب كرده، اما از لحن گستاخش دل گير نشدم. آسگارت ها فقط همين شيوه از حرف زدن را بلد بودند. پس چيزى نگفتم و با حركت دمم حرفش را تصديق كردم. بعد كلاه خود شاخ دارم را روى سرم جابه جا كردم و حس كردم تنگ شده و كمى پشت سرم را مى زند. بايد در اولين فرصت مي رفتم و كلاهى بزرگتر مى خريدم.
هنوز هوا درست روشن نشده بود و بدن خاكسترى همكارم زير نور خفيف چراغ هاى شناور در آسمان شهر آبى رنگ مي نمود. حس كردم همكار جديدم كمى از رانندگى بى پروا و جسورانه ام ترسيده است. بال نداشت و مشهور بود كه نژادهاى غيرپرنده هنگام رانندگى بيش از حد احتياط مي كنند. البته اين تنها ناتوانى مهمِ همكارم نبود. مغز اولم با به ياد آوردن اينكه آسگارت ها هم مثل سوهران ها نيازمند خواب منظم هستند، احساس برترى و غرور كرد. هيچ چيز برايم بدتر از اين نبود كه هم خانه ام موقع مراقبه ام به اين سو و آن سو برود و تمركزم را به هم بزند.
ويسپات همچنان قرص و محكم بر جايش نشسته بود و سنگر گرفته بين عضلات منقبض اش، پرواز برق آسايمان را ميان هزاران رهگذر ديگر دنبال مى كرد. وقتى از وسط بال هاى عظيم اژدهاى پرنده اى عبور كردم، از جايش پريد و حالت هراسان خود را براى دقايق بعدى هم حفظ كرد، چون ناچار شدم براى پرهيز از تصادف با يك خودروي كوچكِ حشره مانند، از داخل يكى از شكاف هاى فضاپيماى كوه پيكرى كه راهم را سد كرده بود، بگذرم. فضاپيما بى ترديد به نژادى بسيار غول آسا تعلق داشت و سرعتش چنان كم بود كه عملا ساكن به نظر مى رسيد. خوشبختانه بدنه اش را بر اساس قوانين راهنمايى و رانندگىِ جمهورى طراحى كرده بودند و در فضاهاى غيرقابل استفاده اش كانال ها و شكاف ها و تونل هايى جاسازي شده بود تا خودروهاى به نسبت كوچكى مثل مال ما، بتوانند از ميانش بگذرد و ناچار به توقف نشوند. از مشاهده ى هراسش خنده ام گرفت. هرچند مى دانستم قادر به درك زبان بويايى نيست، اما موجى از بوهاى دلگرم كننده تراوش كردم. براي لحظه اي مجسم کردم اگر سروان را به عنوان گماشته و هم خانه ام انتخاب کرده بودند، چه حس و حالي پيدا مي کردم. با اين فکر، موجي از مهر و محبت نسبت به اين آسگارتِ ساده لوح در مغز اولم جاري شد. چند تا از بازوهايم را بر يال بلندم کشيدم و با زبان صوتىِ رايجِ جمهورى گفتم: «خوب، همكار عزيز، فكر مى كنم بهتر است ابتدا خانه ى جديدت را به تو نشان دهم.»
ارهات
ادامه مطلب: همان شب- پنجاه روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب