خشمگين بودم و با حركاتى عصبى در درازاى تالار نيمه تاريك پرواز مى كردم. ردي از بوي تلخ کامي، همچون بوي گوشت گنديده ي مادالينايي سرمازده، از بدنم بيرون مي تراويد. باسوگاهايى كه در كنار ديوارها، در آن دورها ايستاده بودند و مشعل هاى برقى شان را در دست هاى يگانه شان گرفته بودند، با چشمان سرخ و خالى از انديشه شان نگاهم مى كردند. مغزشان براى تشخيص حالات ديگران سازش نيافته بود. جانورانى ابله بودند كه تنها به اجراى فرمانها عادت داشتند.
به نظر مى رسيد در كل تالار، تنها دو نفر از خشم من آگاهى داشته باشند. يكى از آنها غامباراک بود كه با سيماى غمگين و چشمان گم شده در حفره هاى چهره اش در وسط تالار ايستاده بود. ديگرى دازيمداى لاغراندامى بود كه در گوشه اى كز كرده بود. هم او بود كه اين خبر وحشتناك را برايم آورده بود. نگاهي تند به او انداختم و در مغز اولم از کلاه خود فرسوده و جمجمه ي متورمش احساس انزجار کردم.
بدون اين كه مخاطبم معلوم باشد، نعره زدم: «مگر قرار نبود چنين اطلاعاتى به بيرون از فرقه نشت نكند؟»
غامباراک كه بيشتر مرا مى شناخت و به من نزديك تر بود، جسارت به خرج داد و گفت: «سرور من، ما انتظار نداشتيم آنها به سراغ محقق بروند.»
غريدم: «مگر نگفتم کارشان را يکسره کنيد؟ چرا هنوز دارند براي خودشان اين طرف و آن طرف مي پلکند؟»
غامباراک لرزان گفت: «قربان، يک دسته را هنگامي که به شهر پست رفته بودند سراغشان فرستاده بوديم. اما خبر داريد چه شد…»
بار ديگر نعره زدم: «هيچ مي دانيد اگر تکه هاي اطلاعاتي را که در دست دارند کنار هم بگذارند چه اتفاقى مى افتد؟ در اين حالت كل فرقه ى ما به خطر خواهد افتاد.»
محقق بازوهايش را با حرکتي غيرارادي به سمت سرش برد و کلاه خودش را برداشت و با سه چهار بازوي ديگر يال هايش را در آن زير مرتب کرد و باز آن را بر سرش گذاشت و گفت: «گر تو را نوح است کشتيبان در توفان غذايي به نام غم را بخور… من که فکر نمي کنم خطر خاصي متوجه ما باشد.»
به او پرخاش کردم: «فکر نمي کني؟ فکر نمي کني؟ اگر جلوي آنها اين عادت احمقانه ات گل مي کرد و کلاه خودت را برمي داشتي، لازم مي شد که فکر کني.»
غامباراک گفت: «کاهن بزرگ، شايد محقق حق داشته باشد. پرسشهايي که از او کرده اند را که شنيديد، به نظر نمي رسد به چيزي پي برده باشند.»
غريدم: «مگر نمي داني چه حرفهايي بينشان رد و بدل شده؟ به وجود خائني در اداره ي امنيت شک کرده اند، و اين يعني ما به طور مستقيم در معرض خطر قرار داريم. گذشته از اين، به ارتباط ما با امپراتور هم آگاه شده اند. هيچ نم يفهمم اين مسئله چطور به بيرون از حلقه ي رهبران فرقه نشت کرده؟»
غامباراک گفت: «قربان، خودتان گفتيد مادر مقدس ارهات به آنها در اين مورد اطلاعاتي داده است.»
گفتم: «نمي فهمم. او چطور مي تواند در اين مورد چيزي بداند؟ ارهات ها که از دژِ پنهاني شان در صحراهاي سطح همستگان بيرون نمي آيند.»
محقق پره هاي چروکيده ي گوش هايش را باز کرد و گفت: «سرور من، در اين مورد من به نکاتي پي برده ام. همان طور که ديوانِ بزرگ مي فرمايد: عشق و شباب و مردي…»
يک حباب بزرگ از بويي توهينآميز را از انتهاي لوله ي گوارشم بيرون دادم. محقق با شنيدن اين ناسزا ساکت شد. گفتم: «دفعه ي آخرت باشد براي من حرف هاي بي سر و تهِ آن ديوانِ فضايي را مي خواني.»
محقق گوش هايش را خواباند و حالتي غم انگيز به خودش گرفت. غامباراک طوري با هيجان رشته هاي دور بدنش را جنباند که معلوم بود مي خواهد او را به گفتن سخنانش تشويق کند. عاقبت کنجکاوي بر مغز اولم غلبه کرد و گفتم: «خوب، حالا مي خواستي چه بگويي؟»
محقق انگار نه انگار که فحشی رکیک خورده باشد، دنبالهی حرفش را گرفت: «ارهات ها، بر مبناي شواهد مردم شناسانه اي که از آنها در دست است، مي توانند ذهن ديگران را بخوانند…»
پرسيدم: «يعني مثل آرتيمانوها؟»
محقق گفت: «نه، حتا نيرومندتر. آرتيمانوها محدوديت هاي خاص خودشان را دارند. تنها مي توانند ذهن کسي را بخوانند که در اطرافشان حضور دارد، و افکارِ خودآگاه برايشان قابل درک است. اما گويا ارهات ها توانايي هايي فراتر از اين دارند. آنها مي توانند ذهن خود را به طور دسته جمعي متمرکز کنند و افکار کساني را در فاصله هاي بسيار دور به طور کامل بخوانند. حتا افکار ناخودآگاه را.»
پرسيدم: «من در اين مورد چيزي نشنيده بودم. تو اينها را از کجا ميداني؟»
محقق گفت: «اين در بين مردم شناسان مسئله ي مشهوري است. خودِ ارهات ها هيچ وقت در موردش حرفي نمي زنند، اما تا به حال چندين بار در تاريخ ارهات ها پيش آمده که مورد حمله قرار گرفته اند و با همين روش به نقشه هاي دشمنانشان پي برده اند. گذشته از اين، گويا مي توانند بر ذهن ديگران نيز تاثير بگذارند و رفتار آنها را در شرايطي خاص تعيين کنند. اصولا يک نظريه هست که مي گويد کلمه ي ارهات در زبان اين موجودات، همين «يکي شدن براي فکرخواني» معنا مي دهد. براي اين است که در طول اين هزاره ها هيچ نژادي خلوت و انزواي آنها را به هم نزده و مزاحمشان نشده است.»
به فکر فرو رفتم. غامباراک با شنيدن اين حرفها افسرده تر از قبل شده بود و داشت با سستي موهايش را مي جنباند. باسوگاها، با همان حالت هميشگيشان به روبرو خيره شده بودند و معلوم بود در کله ي پوکشان هيچ فکري جريان ندارد. در اين برهوتِ انديشه، ناگهان جرقه اي در مغز دومم درخشيد. گفتم: «روشن است که اين توانايي ارهات ها براي ما بسيار خطرناک است. کافي است زيادي کنجکاوي به خرج بدهند و همه ي رازهاي فرقه را دريابند. در اين حالت بختي براي پيروزي نخواهيم داشت. فکر مي کنم. وقتش رسيده باشد که به دژِ امنِ آنها شبيخوني بزنيم.»
محقق گفت: «اين کار ممکن نيست. تا به حال همه ي حمله ها به قلمرو آنها شکست خورده. حتا گزارشي تاريخي در دست است که موگاي ها، در دوراني که هنوز همستگان متحد نشده بود و به قلمروهاي نژادي متفاوتي تقسيم مي شد، به آنها حمله برده بودند. اما آنها هم شکست خوردند. اين در واقع تنها شکستِ ثبت شده در تاريخ موگاي هاست. هر سرداري که بخواهد به آنجا لشکرکشي کند، خيلي زود پشيمان مي شود، يا در دل تلماسه هاي سست و مرگبارِ سطح همستگان گم مي شود.»
با اعتماد به نفس گفتم: «بنابراين ما نياز به سرداري داريم که نتواند نظرش را تغيير دهد، و فکري نداشته باشد که کسي بخواهد آن را بخواند. سربازاني هم به دردمان مي خورد که فکري براي تغيير کردن در سرشان وجود نداشته باشد. مي دانيد که منظورم چيست؟»
غامباراک جست و خيزي کرد و معلوم بود که از فکر من خوشش آمده است. محقق اما همچنان مثل گيج ها به من خيره شده بود. بازوهايش را براي برداشتن کلاه خود و مرتب کردن يال هايش به سمت سرش برد، اما با ديدن نگاه خيره ي چشمان مرکبم در وسط راه متوقف شد. براي اين که مطمئن شوم غامباراک هم حرفم را درست فهميده، به او گفتم: «ما با يک گروه بزرگ از باسوگاها به آنجا حمله خواهيم کرد، و رهبري عمليات را هم به يک روبات خواهيم سپرد. بگذار ببينيم مادران مقدس چطور مي خواهند در مقابل مشتي که مغز ندارد از خودشان دفاع کنند.»
محقق دمش را به لاکش کوبيد و گفت: «اين واقعا فکر نبوغ آميزي است، به قول ديوان، سرو چمان من چرا…»
ادامه مطلب: يک روز بعد- سي و سه روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب