پنجشنبه , آذر 22 1403

روز دوازدهم : 31 مارس – 11 فروردین 88  سه شنبه – روایت پویان

روز دوازدهم : 31 مارس – 11 فروردین 88 سه شنبه

روایت پویان

شب نسبتاً سرد بود، ولی خیلی چسبید. خوب خوابیدیم و هر از چند گاهی که چشممان را باز می‌‌کردم، آسمان پر ستاره را می‌‌دیدم، ذوق می‌‌کردم و دوباره می‌‌خوابیدم با شگفتی.

صبح سپیده که زده بود، بیدار شدم و از کیسه خواب در آمدم، سریع سمت آتش رفتم که از خاکسترش دوباره آتش بر افروزم. کمی تلاش و شعله ور شدن آتش با کمک پوشال خشک پوست درختان و کمی دمیدن.

فرصت داشتیم، پس با همان آتش آبی جوش آوردیم و نسکافه خوردیم، به همراه کمی خشکبار. امروز روز آخر است و باید برگردیم دوشنبه. قرارمان برای امروز خرید بود، ساعت 7:00 به سمت پایین راه افتادیم.

برای برگشت به‌‌جای مسیر دیروزی از یال سمت راست پایین می‌‌رویم تا به دره برسیم، جایی که جویباری خروشان به آبشاری بلند می‌‌رسید. آبشاری با ارتفاع، حدود 6 متر. پوشش گیاهی منطقه پر بار است ولی برخی از دامنه‌‌ها بر اثر چرای بی رویه لخت شده و سنگ بستر عیان‌‌. سنگ بستری از جنس گرانیت.

کوه‌‌های این منطقه که بین ازبکستان و تاجیکستان مشترک است، منابع غنی از گرانیت دارند. چیزی که در ازبکستان هم زیاد دیده بودم، استفاده بی رویه از گرانیت بود. مثلاً در سمرقند بجای جدول کنار خیابان، سنگ گرانیت با ضخامت 10 سانتیمتر کار کرده بودند!

در پایین دست آبشار، 100 متری که جلو می‌‌رویم، جویبار دیگری به این آب می‌‌پیوندد که دوآبی را تشکیل می‌‌دهد و کم کم آثار تمدن انسانی هویدا می‌‌شود. محوطه‌‌ای نرده‌‌دار که ویلاهایی بزرگ در پشت آن پیداست. هر ویلا که یک یا دو طبقه است با استخر و ایوانی که احتمالاً در تابستان، پذیرای تاجیک‌‌های پولدار است.

به راه رسیده‌‌ایم ، راهی خاکی که شروین بالاخره دست از کفش میرزا نوروزش می‌‌کشد و آن‌‌ها را که به گفته خودش 5 قاره را گشته، در آن دیار به جای می‌‌گذارد، این داستان طی مراسم با شکوهی انجام شد که در پایان با عکس یادگاری پایان یافت. به آبادی کنار رودخانه می‌‌رسیم.

صدای سگی در یکی از ویلاها بلند می‌‌شود، صاحبش او را «رحمان» صدا می‌‌کند و آرام می‌‌گیرد. راستی این که این‌‌ها اسم سگشان رحمان است جالب نیست؟ در خوشبینانه‌‌ترین حالت احتمالاً صاحب‌‌خانه با رئیس جمهور کشورش عناد دارد (نام رئیس جمهور تاجیکستان امام علی رحمان است).

باید از پل معلق رد شویم و به جاده اصلی که همان جاده پنج کنت-ورزاب -دوشنبه است، برسیم.

تقریباً 10 کیلومتر با ورزاب فاصله داریم، قبل از ورود به دروازه پل باید از شر آشغال‌‌ها خلاص شویم، نگهبان زمین محصور بزرگ کنار پل، کمکمان می‌‌کند. اینجا به آشغال «موسیه» می‌‌گویند که شاید با موس‌‌کردن گیلکی از یک ریشه باشد (در گیلکی موس کردن به معنی خراب شدن و کپک زدن است).

وارد پل می‌‌شویم، عرض پل 3 متر است و وزن پل روی دو کابل با قطر حدود 10 سانتیمتر، تحمل می‌‌شود که در کوله پل، به وزنه‌‌هایی بسته شده. عرشه پل هم شاستی فلزی است که در وسط برای عبور ماشین با ورق فلزی پوشانده شده و در دو طرف تخته کوبی است. برخی از تخته‌‌ها هم در رفته‌‌اند و عبور پیاده را هیجان‌‌انگیز می‌‌کند. از پل که رد می‌‌شویم، سگی با رفتاری دوستانه با ما بازی می‌‌کند، و دورمان می‌‌چرخد و با دو پا می‌‌ایستد و به کمرمان تکیه می‌‌کند.

غزنه به دوشنبه:

از پل که رد می‌‌شویم یک فیات لادای خاکستری قدیمی منتظرمان است. به قیمت هر نفر 5 سامانی، ما را به دوشنبه می‌‌ برد. ساعت 8:45 ایستگاه اول شهر دوشنبه‌‌ایم.

از ایستگاه با اتوبوس صد برگ به سفارت ایران می‌‌رویم و در پی علی آقا بودیم که خودش قدم زنان سر می‌‌رسد. بعد از چند بار تغییر تصمیم بالاخره قرار می‌‌شود ما را به خانه اش ببرد تا وسایلمان را در خانه‌‌اش بگذاریم.

خانمش در خانه است. خانمی چادری با چادر گل‌‌دار با رنگ تیره و بلند قامت. خوش روست. کوله‌‌ها را می‌‌گذاریم و از علی بهجانی خداحافظی می‌‌کنیم، قرار است اول به بازار کاروان که 20 کیلومتری با شهر فاصله دارد برویم.

بازار کاروان:

اتوبوس‌‌های خط دو از خیابان صدرالدین عینی، مقابل صد برگ، مستقیم می‌‌روند کاروان. و سر راه از بازارهای سلطان کبیر و سخاوت هم می‌‌گذریم. به گفته علی آقا، بازار سلطان کبیر بیشتر مخصوص وسایل برقی و لوازم یدکی ماشین است. بازار سخاوت هم که با ماشین 5 دقیقه با کاروان فاصله دارد، بیشتر شبیه شنبه‌‌بازارهای خودمان است، و انواع خوراکی و خشکبار و شیرینی و ترشی و تره بار و غیره در آن پیدا می‌‌شود و مغازه‌‌هایی هم دارد که ما وقت نکردیم ببینیمشان.

کاروان بازار بسیار بزرگی است که فقط دیدن کل کوچه، پس کوچه‌‌هایش دو روز طول می‌‌کشد. انواع لباس و کفش و جواهر و اسباب بازی و پارچه و لوازم خانگی و چیز های دیگر در آن زیاد است. از میدان صد برگ تا بازار کاروان با خط 2 اتوبوس بزرگ 45 دقیقه راه است. صبح ما بازار را گشتیم، پدرام از آنجا که دایی است، به دنبال لباس بچه، بازار را زیر رو کرد. انگار لباس بچه، ارزان است چون پدرام از خریدهایش راضی است. من و شروین هم شلوار گرفتیم، ساعت حدود 2:00 بود که برای نهار به یکی از رستوران های کنج بازار رفتیم، رستوران‌‌ها ظاهرشان کل کثیف است. چون روز آخر است، نهار، ناپرهیز ی می‌‌کنیم. هر کدام دو تا غذا می‌‌خوریم، یک کاسه شوربا و بیشکک که غذایی است با ترکیب کتلت و جو پخته و پوره سیب زمینی و هویج آب پز و ماکارونی.

بعد از نهار حدود ساعت 3:00 بعد از دست‌‌شویی، به دنبال سنگ می‌‌گردیم.

سنگ های قیمتی و رنگارنگ. این سنگ ها دل مشغولی شروین هستند. از هز سفری و هر دیاری، اگر بداند سنگی معروف در ان نواحی یافت میشود، محال است که ازشان بگذرد. در همین حین و در جستجو بودیم که به بازار طلا فروشان و به قول خودشان «تیلا»، می‌‌رسیم. زرگر ها آب پاکی را می‌‌ریزند روی دستمان و می‌‌گویند، باید به شهر، جلوی پارک رودکی برویم، آن هم تا ساعت 3. دیگر وقتی برای سنگ خریدن نمانده.

من چند کلاه و یک قبای تاجیکی می‌‌خرم ، شاید مهمترین خریدم از تاجیکستان و در کل سفر همین خریدها بود.

بازار سخاوت:

بعد از کاروان ، با اتوبوس به بازار سخاوت می‌‌رویم. سخاوت از نظر محصولات خوراکی غنی‌‌تر است، خشکبار و تره بار به وفور دیده می‌‌شود. در میان خشکبارشان، نوعی گردو دارند که به چهار مغز معروف است. چهار مغز، از گردوی معمولی روغنی تر و کوچک‌‌تر است و شکلش تخم مرغی است.

به نظر بهترین سوغات تاجیکستان، خشکبار است، چه هر کدام مقداری چهار مغز و بادام و زرد آلو خشک و برگه می‌‌خریم و ساعت 4:30 به سمت دو شنبه، راه می‌‌افتیم.

برگشت به دوشنبه برای آخرین بار:

نکته: در این شهر دو نوع ماشین عمومی حمل و نقل وجود دارد. یکی اتوبوس بزرگ است که به آن «آفتابوس» یا «آفتابوس کلان» می‌‌گویند و دیگری ون‌‌ها و مینی‌‌بوس‌‌های کوچک است که به آن «آفتابوس میده» گفته می‌‌شود. «میده» در زبان تاجیکی یعنی کوچک.

از صدبرگ به سمت خانه علی دایی می‌‌رویم. سر راه از جلوی دانشگاه دولتی رد می‌‌شویم و بعد هم موسسه مطالعاتی حقوق در دوشنبه. به بهانه توالت به درونش می‌‌رویم . شمس پیرمرد دربان که 75 سال سن دارد، با خوش‌‌رویی سلاممان می‌‌دهد و ما را راهنمایی می‌‌کند. برای این که وجهه بدی پیدا نکند، کمی پیشش می‌‌نشینیم و با هم گپ می‌‌زنیم، از هر جایی می‌‌گوید و از دوره شوروی؛ که همه چیزش خوب بود به‌‌جز این که مردم را از مسلمانی دور کردند. از امام علی رحمان هم دل خوشی نداشت. می‌‌گوید، با مسکو رابطه دارد و به قول معروف غرب زده شده(حالا بماند که زمانی همین مسکو نماد مقابله با غرب بودها!). از وضعیت جوانان می‌‌پرسیم، می‌‌گوید؛ نسل جوان طرفدار اسلام است.

ما را نزد معاون پژوهشکده می‌‌برد، مردی میانسال و کراواتی که با خوش‌‌رویی می‌‌پذیردمان و می‌‌گوید از ایران دانشجوهای دکتری برای تحقیقات به این موسسه می‌‌آیند و آرشیو کاملی از فیلم و عکس و نوشته دارند.

ساعت حدود 6:00 است خداحافظی می‌‌کنیم و به سمت خانه علی آقا راه می‌‌افتیم. طبقه دوم یک مجموعه خانه از همان شهرک‌‌های دوره کمونیستی است (خانه‌‌هایی قوطی کبریتی با نمایی یکنواخت). خانه‌‌ها مربوط به دوره شوروی است، که ظاهری فرسوده دارد و درونش معمولاً پارکت شده و بسیار زیبا است. خانه علی آقا هم تا جایی که ما دیدیم همین طور است.

DSC_0309.JPGشمس پیرمرد مهربان تاجیکی:سرایدار مرکز پژوهشی

به خانه که می‌‌رسیم، فقط همسرش هست و با خوش‌‌رویی وسایلمان را می‌‌دهد و ما را بدرقه می‌‌کند. متاسفانه علی آقا نیست و نمی‌‌توانیم حضوری از زحماتی که این چند روز برایمان کشیده تشکر کنیم.

به اپرا بالت برمی‌‌گردیم که از خانه علی آقا دو دقیقه بیشتر راه نیست. روی یکی از نیمکت‌‌ها بساطمان را پهن می‌‌کنیم. من و پدرام به نیابت از شروین به فروشگاه orim می‌‌رویم تا خرید کنیم، چند شکلات و مقداری نوشیدنی، آخرین خریدهای ما از تاجیکستان است.

تا ساعت 7:30 به حساب و کتاب‌‌ها می‌‌رسیم . بعد با تاکسی به سمت فرودگاه می‌‌رویم. هواپیما را تاجیک‌‌ها «سملوک» می‌‌گویند، و فرودگاه را هم «ایروپلن». البته هواپیما را هم می‌‌فهمند. شاید فرهنگستان زبان فارسی شان، مشغول به کار شده و واژه‌‌های بیگانه را با واژه‌‌های فارسی، جابجا می‌‌کند!

فرودگاه دوشنبه:

از تاکسی که پیاده می‌‌شویم، روی یک نیمکت جلوی سالن ورودی فرودگاه دوباره بساط می‌‌کنیم. سالن فرودگاه خیلی شلوغ است البته بی‌‌نظمی مسئولین فرودگاه و کوچکی سالن هم بی‌‌تاثیر نیست. یک نکته جالب، ازدحام بدرقه‌‌کنندگان است. هر مهمانی، کلی بدرقه کننده دارد. مثل سفر حج در تهران می‌‌ماند.

حدود ساعت 8:30 به اطلاعات پرواز مراجعه می‌‌کنم که می‌‌گوید؛ پرواز در حال مسافرگیری‌‌ست، سریع وسایلمان را جمع می‌‌کنیم. ساعت 8:45 در صف شلوغی می‌‌ایستیم که مسافران پروازهای مختلف در آن منتظرند. از فرصت استفاده می‌‌کنیم و با ترازویی که در سالن عمومی قرار داده‌‌اند بارهایمان را می‌‌کشیم و آخرین تنظیم‌‌ها را انجام می‌‌دهیم، طبق قانون پرواز، ساک قسمت بار باید زیر 20 کیلوگرم باشد و ساک دستی داخل هواپیما هم تا 5 کیلوگرم می‌‌تواند باشد، خوشبختانه مجموع بارمان درست است.

صف مسافران خیلی جالب است، اول یک سری صف می‌‌ایستیم و بعد از یک ربع پلیس فرودگاه یک نوار می‌‌کشد و مسیر صف را عوض می‌‌کند و مجبور می‌‌شویم دوباره انتهای صف بایستیم. یک ربع دیگر می‌‌گذرد و دائم پلیسی از داخل سالن، نفرات مختلف را جدا می‌‌کند و میبرد تو. انگار صف، برای پلیس مهم نیست. هر مسافری هم که به داخل برده می‌‌شود، سیلی از همراهان و بدرقه‌‌کنندگان همراهش به داخل سالن بعدی می‌‌روند که قاعدتاً برای افراد غیر مسافر ممنوع است. خوب هر چه باشد اینجا تاجیکستان است و قواعد خودش را دارد.

بالاخره ما هم با قلدری از در می‌‌گذریم و تازه می‌‌فهمیم نیم ساعت به پرواز بیشترنمانده و ما در حال جا ماندن هستیم. تنها 4 نفر مسافر ایران باقی مانده، سریع بارمان را از دروازه‌‌های جستجو رد می‌‌کنیم. پلیس‌‌ها متوجه نمی‌‌شوند داخل کوله من یک کپسول گاز است. اینقدر محیط آشوبناک است که معلوم نیست کار هر کس چیست. به گمرک می‌‌رسیم، مسئول گمرک با وقاحت درخواست رشوه می‌‌کند و بهانه‌‌اش هم این است که پروازتان دیر شده و اگر رشوه بدهید بارتان را نمی‌‌گردم تا زودتر رد شوید. ما هم خودمان را به نفهمی می‌‌زنیم.

این بار از مسیر دیگری وارد می‌‌شود و میگوید چقدر پول همراهمان است. شروین هم به پدرام اشاره می‌‌کند و عین دلارهایی که برایمان، باقی مانده بود، نشانش می‌‌دهیم، 800 دلار!

شروین، به مامور گمرک می‌‌گوید پاسپورت‌‌ها را پس بدهد و اگر دوست دارد بارها را هم بگردد ولی کارش زشت است و اگر ما از پرواز جا بمانیم به رؤسا، شکایت می‌‌کنیم. تهدید کارساز می‌‌شود و مسئول گمرک بدون گشتن بارها، پاسپورتمان را تحویل می‌‌دهد و به قسمت تحویل بار و کارت پرواز می‌‌رسیم. به عنوان آخرین مسافر، بارهایمان را تحویل می‌‌دهیم و راهی قسمت بعد می‌‌شویم. اینجا آخرین خوان است، دوباره پلیس، این بار به بهانه دیگری که مثلاً در طول اقامتتان در کجا اقامت داشته‌‌اید و برگه رجیستر اولیه‌‌تان کجاست، به پدرام که نفر اول است گیر می‌‌دهد.

پلیس دیگری هم طلب رشوه می‌‌کند. دیگر زمان مماشات نیست، هر سه با هم، به گیشه پلیس، هجوم می‌‌بریم و شروع به سرزنش پلیس رشوه‌‌بگیر می‌‌کنیم. خوب یادم هست که به پلیس میگوییم ؛ چرا باید شما که مانند ما فارسی حرف میزنید، این طور رفتار کنید و این کار شما مایه خجالت است ، نباید درخواست رشوه کنید.

در کمال تعجب دیدم که خجالت‌‌زده شد. کارهایمان را سریع انجام داد و گذرنامه‌‌ها را مهر زد. از این خوان هم به سلامت، می‌‌گذریم و در مقابلمان اتوبوس هواپیمای تاجیک ایر، منتظر است. در آخرین زمان سوار می‌‌شویم و به هواپیما می‌‌رسیم.

فرودگاه دوشنبه – تهران:

هواپیمای جت کوچکی است، هرسه در ردیف17ام هستیم، ردیف آخر. پروازمان دو ساعت و نیم است و ساعت 11:30 می‌‌پریم. بیشتر همسفران ایرانیند. در این هواپیما خبری از فیلم و از این چیز ها نیست. ولی غذایش خوب است. هم برنج و مرغ داغ بود و هم کره و مربا و قهوه و هم عصرانه با آب میوه.

از فرصت استفاده کردم و کل عکس‌‌ها را برای پدرام رونوشت کردم ، سه تا DVD شد.

ساعت 1:30 به تهران رسیدیم و بعد از گذر از ورودی و چک شدن گذرنامه و ممهور شدن آن به مهر ورود، رسماً به وطن وارد می‌‌شویم . بارهایمان را تحویل می‌‌گیریم.

مادر شروین منتظرمان است. به این ترتیب سفرمان بدون حتی یک لحظه ناخوش‌‌آیند تمام می‌‌شود.

 

 

ادامه مطلب: پایان سفر نامه: (به قلم پویان)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب