زمستان سال 1394 (2)
پنجشنبه 1394/11/8
بخشی از مصاحبهی مجلهی تجربهی این ماه با من و دوست گرامیام محسن شهرنازدار دربارهی پیوند آثار فریدون فروغی و فرهاد مهراد با موسیقی اعتراضی، که نسخهی کاملاش را امروز در کانالام (https://telegram.me/sherwin_vakili) گذاشتهام:
… یکی از نقاط اوج این جریان دقیقا مصادف با دورانی است که موسیقی پاپ در ایران رواج پیدا میکند. به گمان من بخشی از آنچه که در دگردیسی موسیقی معاصر ایرانی میبینیم، به ریخت مربوط میشود و ارتباطی با محتوا ندارد. ما در اواسط دوران رضا شاه یعنی از دورهای که رادیو در ایران مطرح میشود، سه موج رادیویی را دریافت میکردیم. یکی رادیو خودمان بود که اتفاقا خیلی هم جذاب نبود و بیشتر موسیقیای منزهطلبانه و شسته و رفته پخش میکرد. برنامههای این شبکه رادیویی برای تودهی مردم جذابیت چندانی نداشت و با این وجود پیشکسوتان موسیقی معاصر که تا روزگار ما زندهاند، با همین رادیو آموزش دیدند و به موسیقی گرایش یافتند. بسیاری از هنرمندان مثل سایه یا شجریان در خاطراتشان به این موضوع اشاره کردهاند که رادیو یکی از تاثیرگذارترین دلایل تشویق آنها به موسیقی بوده است.
رادیوی دیگری که موجش در ایران دریافت میشد، بیبیسی بود که بر خلاف انتظار چندان مورد توجه مردم ایران قرار نمیگرفت، تا این که مینوی و فرزاد را استخدام کردند و اینها با غنی کردن محتوای فرهنگی و تاریخی بی بی سی برایش مخاطبانی دست و پا کردند. سومین شبکه، رادیو آلمان بود که اتفاقا مردم علاقه زیادی به آن داشتند و تبلیغات سیاسیاش هم تا حدودی با آنچه در دستگاه رضاشاهی بیان میشد همسو بود. یادآوری کنم که این دوره دقیقا همزمان است با فعالیت نازیها در آلمان. میخواهم بگویم رادیو یک ریخت و یک ساخت و یک فرمِ مدرن است که پیش از آن وجود نداشته، و در دوران رضا شاه همچون رسانهای نوظهور با مردم ایران تماس برقرار میکند. در عین حال این رسانه محتوایی هم داشته که بیشتر تبلیغات سیاسی انگلیسها و آلمانها بوده است. در ابتدا ساختار و ریخت وارد میشود و بعد محتواهای رقیب در دل آن با هم مسابقه میگذارند. شاید بتوان این اتفاق را نوعی مردمسالارانه شدن موسیقی دانست. با این گوشزد که موسیقی ما از ابتدا بسیار مردمی بوده است. دادههای زندگینامهای و متون ادبی نشان میدهند که در ایران از شاهزادههای قاجار تا مردم معمولی همگی به موسیقی علاقهمند بودند و بسیاری از ایشان سازهای مثل دف و تار مینواختهاند. موسیقی یک چیز عمومی در میان مردم ایران زمین بود و شاید به همین دلیل است که تنوع و پیچیدگی موسیقی نواحی و مقامهای محلی در ایران واقعا چشمگیر است. تنها تدوین و تفکیک و صورتبندی شدن بخشی از این موسیقی در مراکز قدرت و قالبی درباری صورت گرفته است. این صورتبندی که دستگاهی شدن و بعدتر نتنویسی و در نهایت ورود سازهای تازه را به دنبال دارد، همچنان مثل رادیو به ریخت و ساختار مربوط میشود و نه محتوا. در کل ورود فرم مدرن هم در موسیقی و هم در سایر شاخههای فرهنگ نسبت به محتوا سادهتر است. از این رو میبینیم که ریختهایی مانند رسانه و صورتبندی و سازبندی به سرعت و آسان وارد میشوند و در فرهنگمان جایگیر میگردند. اما محتوا نسبت به آن سنتیتر و قدیمیتر مینماید. به همین خاطر محتوای مشترک فرهنگی در موسیقی ایرانی و ترکی و هندی و مصری تا مدتی پس از ورود این ریختهای مدرن همچنان باقی است و تنها پس از ریشهکنی زبان پارسی توسط حکومتهای استعماری و بعدتر قومگراهاست که واگرایی در محتوا را هم میبینیم…
یکشنبه 1394/11/25
یادداشتم در شمارهی دیروز هفتهنامهی چلچراغ
سالها پیش سریالی از صدا و سیمای ایران پخش میشد که به نسبت خوش ساخت و دیدنی بود و در روزگار غیاب اینترنت و ماهواره و ممنوعیت ویدئو به غنیمتی ارجمند شبیه بود. نام سریال «سلطان و شبان» بود و داستانی به نسبت ساده داشت که در آن یک شخصیت منفی ابله (سلطان) و یک قهرمان (شبان) با واسطهی یک ضدقهرمان (خوابگزار اعظم) با هم ارتباط برقرار میکردند. در برهوت آن روزها برای شاگرد مدرسهایهایی که ما آن روزها بودیم، بر خلاف امروز گزینههای زیادی برای بحث دربارهی فیلم و سریال وجود نداشت. از این رو بخشی از گفتگوهای همکلاسان به این سریال مربوط میشد و چیزی که برایم خیلی عجیب بود، جذابیت شخصیت وزیر برای بچهها بود. کارگردان تمام تلاش خود را به کار برده بود که وزیر را (که محمدعلی کشاورز نقشش را بازی میکرد) به صورت موجودی حیلهگر و بدکار و پلید نمایش دهد و در حدی که از فنون سینمایی بر میآمد سنگ تمام گذاشته بود. اما همین شخصیت پلید با سویههای منفیاش سخت محبوب بچهها بود و کسی نبود که آرزوی پیروزی نهایی او را در دل نپرورد.
در همان روزها بود که فیلم جنگ ستارگان هم کم کم ساخته و اکران شد و این دقیقا همان اتفاقی بود که دربارهی آن هم افتاد. یعنی شخصیتی که بیش از همه جلب نظر کرد و محبوب شد، دارت ویدر بود که ضدقهرمان اصلی فیلم محسوب میشد. در حدی که جورج لوکاس وقتی پس از سالها برای ساخت سه قسمت پیش درآمد شاهکار خود کمر همت بست، زندگی همین شخصیت را ستون فقرات داستان خود گرفت. نمونههایی از این دست فراوان هستند. وقتی فیلم ویرانگر (Terminator) شهرت یافت، مردم از ضدقهرمان غولپیکر و مهیب او تقلید میکردند و به ناگهان فروش پالتوی چرمی و عینک دودی افزایش یافت. محبوبیت شخصیت ویرانگر چندان بود که کارگردان در دنبالهی فیلمش ناگزیر شد دست به کاری بسیار نامتعارف بزند و همان شخصیت پیشین را با همان هنرپیشه و همان قالب این بار در چهرهای مثبت بازتعریف کند.
اما چرا چنین است؟ چرا در سریالی که در بافتی ایدئولوژیک و با هدف عریان تبلیغ سیاستی خاص ساخته میشود، هیجان و عواطفی که در مخاطب برانگیخته میشود واژگونهی مقصود سرمایهگذاران بر سریال است؟ چرا موجودی سیاه و تیره و مهیب و غیرانسانی مثل دارت ویدر یا هیولایی آهنی مثل ویرانگر نزد تماشاچیان محصولات هالیوودی محبوبیتی بیش از قهرمانان نیکخواه و نیکخوی فیلمها به دست میآورند؟ چرا شخصیتهای منفی حتا در تاریخ تا حدودی محبوبیت خویش را حفظ میکنند؟ چرا فیلمهایی مثل پدرخوانده که ظهور مافیا در ایالات متحده را نمایش میدهد چنین محبوبیت پیدا میکنند، اما فیلم دقیق و خوبِ زندگینامهی ادگار هوور که اف بی آی را تاسیس کرد، به محبوبیت و دلنشین شدنِ این ابرپلیسِ تاثیرگذار منتهی نمیشود؟ در عین حال که نقش پدرخوانده را آل پاچینوی نه چندان زیبارو، و نقش ادگار را لئوناردو دیکاپریوی خوشسیما بازی میکنند؟
این پرسش را میتوان تعمیم داد و پرسید که چرا شخصیتهایی تاریخی مانند استالین و چرچیل و آتاتورک همچنان امروز هواداران و دوستدارانی دارند؟ کسانی که در دوران زمامداریشان انبوهی از مردم کشور خودشان را به کشتن دادند و (دست کم دربارهی چرچیل و استالین) شماری عظیم از مردم کشورهای دیگر را نیز گرفتار فقر و بدبختی و فلاکت ساختند؟
به این پرسشها از سویهای جامعهشناختی میتوان پاسخ داد و آن مسیری است که به کلیشهها، تصویرها، نمادها و برداشتهایی مربوط میشود که سیمای یک شخصیت تخیلی یا تاریخی را با مفهوم قدرت پیوند میزند. یعنی یک پاسخ برای این پرسشها آن است که قدرتِ برون تراویده از تصویر ویرانگر و استالین است که ایشان را به امری دلخواه و سوژهای برای میل تبدیل میکند. قدرت به ویژه در شکل عریان و زننده و ویرانگر و تهدیدکنندهاش، وقتی از فاصلهای دوردست نگریسته شود، این قابلیت را دارد که به امری زیباییشناختی تبدیل شود. یعنی هندیان و ایرانیانی که در اثر سیاستهای عمدی و سودجویانهی چرچیل با قحطی و مرگ دست به گریبان بودند و شهروندان درسدن که در محیطی غیرنظامی در اثر فرمان بمباران او کشته شدند، اگر از ساز و کار فلاکت و نابودی خویش خبر میداشتند، بیشک ستایش یا محبتی نسبت به او در دل حس نمیکردند. به همان ترتیبی که انتظار نداریم پلیسهای فیلم پدرخوانده مرید رئیس مافیا شوند یا سارا کانر دلباختهی ویرانگر گردد.
با این همه وقتی از دور به این شخصیتها مینگریم، فلاکت و مرگی که از ایشان بیرون میتراود به امری انتزاعی و ناملموس بدل میشود. درست مثل ترس از افتادن و هراس از پرتاب شدن که در فضای امنِ ترن هوایی به امری شادیبخش و سرمست کننده دگردیسی مییابد. استالین میگفت مرگ یک تن فاجعه و مرگ یک میلیون تن آمار است، و با این جملهی دقیق و هوشمندانه به تاثیر روانی امرِ شرّ در ذهن ناظران اشاره میکرد. قاتلی که یک تن را در همسایگیات به قتل میرساند تهدیدگری است منفور. اما خونریزی مثل چنگیز که هزار سال پیش چند میلیون نفر را به ضرب شمشیر به قتل رسانده، پدیدهای دوردست و مفهومی و برچسبی قلمداد میشود. قدرت میتواند هم برای ساختن و هم برای ویران کردن به کار گرفته شود و چون ساختن همیشه دشوارتر است، سویههای ویرانگرانهی قدرت همواره آشناتر و رایجتر مینماید. از این روست که دالهای متصل با ویرانی و شر خود به خود شکلی از قدرت را نیز به ذهن فرا میخوانند، و کیست که نداند که قدرت چه مایه فریبنده و چه پایه وسوسهگر است؟
ضدقهرمانان چه بر پردهی سینما نمایان گردند و چه لا به لای کتابهای تاریخی کمین کرده باشند، موجوداتی جذاب و فریبنده هستند. چون قدرت را که امری خواستنی و آماجی همگانی است، در شکلی زودیاب و آشنا و سادهفهم عرضه میکنند و تراکمی اغراقآمیز از آن را به نمایش میگذارند. ارادهی معطوف به قدرت، خواه ناخواه به ارادهی متمرکز بر نمادهای قدرت تحریف میگردد و خواستِ برخورداری از قدرت که دشواریاب و دیرپا و درازدامنه است، با برخورداری از نمادها و نشانههای متصل به سوژهای قدرتمند –هرچند شر و منفی- التیام مییابد. این است بنمایهی زیباییشناسی امر شر، و آن است سرچشمهی میلِ عمومی به ضدقهرمانان…
پنجشنبه 1394/11/29
در این روزهای زمهریر شدنِ تنور گرم انتخابات مجلس، باز اصرار و پرسشهای پیاپی دوستان باعث شد که ناپرهیزی کنم و به موضوعِ سیاست روزمره که امری نادلچسب است و ناخوشایند، ناخنکی بزنم. اما چون به تجویز حکیم از ورود به این موضوع پرهیزی دارم، بگذارید سخنم را در قالب اشارهای جانورشناسانه بگنجانم، که صد البته به علم سیاست تجربی مربوط است و متصل!
در جهان جانوران چنان که میدانید همه یا شکارچی هستند و یا شکار، و اغلب همزمان هم برای برخی شکارچی هستند و در برابر برخی دیگر شکار. هرگز هم زور و نیروی دو جانور برابر نیست و آن گونههای عضو حزب مساواتی خلق که به برابری همهی جانوران در همهی زوایا باور داشتند و در انتظار حضور داور و تدوین اساسنامهی شکار و پایبندی همهی طرفهای درگیر به قوانین اخلاق بودند، چند میلیارد سال پیش منقرض شدند و در گذار از مرحلهی پروکاریوتی به مقام منیع یوکاریوتی توفیق نیافتند. یعنی که دنیای «واقعی»ِ بیرونی که جانداران در آن زندگی میکنند، شباهتی به عالم سیاست دارد و زور و نیروی طرفهای درگیر در آن هم هرگز برابر نیست و قرار هم نیست که برابر باشد.
جانورانی که با دشمنانی بزرگتر از خود روبرو میشوند و ممکن است توسط آنها خورده شوند، از راههای گوناگونی مثل استتار و فرار بهره میجویند تا از رویارویی و جلب توجه حریف جلوگیری کنند. اما تجربه نشان داده که این ترفندها کارساز نیست و معمولا شکارچی دیر یا زود حضور شکار را در ترجیح میدهد. در خزندگان وقتی شکار و شکارچی با هم روبرو میشوند سه شکل از رفتار را میبینیم.
برخی مثل مار با وجود آن که جثهشان هیچ تناسبی با حریف ندارد، میایستند و کوس میبندند و حالت حمله به خود میگیرند و حتا اگر زهری در کام نداشته باشند، طوری رفتار میکنند که انگار افعی خطرناکی هستند، و اغلب مواقع هم حریف را میترسانند و به گریز وا میدارند. البته چه بسا که شکار هم بشوند، اما دست کم نیشی به طرف زدهاند و در حالت جنگیدن به رحمت ایزدی میروند!
برخی دیگر مثل لاکپشت دست و پایشان را جمع میکنند و خود را به مردن میزنند. اینها طوری وانمود میکنند که انگار تکه سنگی بیجان بیش نیستند. هر بلایی سرشان بیاوری تحمل میکنند و در درون لاک استخوانی امنشان منتظر میمانند تا مهاجم پی کارش برود. خوب، بیشتر وقتها چنین نمیشود. یعنی حریفشان حتا اگر کلاغی نحیف باشد، به آسمان میبردشان و به زمین پرتابشان میکند و لاکشان را میشکند و گوشتشان را نوش جان میکند.
یک رفتار دیگر هم مشاهده شده که کمیاب و عجیب است. این را نزد نوعی مارمولک میبینیم که در حضور شکارچی خود را به مردن میزند. بدنش را خشکیده و کج و کوله روی زمین پهن میکند و با وجود آن که در حالت عادی از نمایان شدن شکمش سخت میپرهیزد، موقع ایفای این نقش به پشت میخوابد و درست مثل جسدی چروکیده رفتار میکند. اما عجیبی رفتار ایشان در اینجاست که اگر در این حالت پشت و رویشان کنی و شکمشان را به سمت زمین بگذاری، با جدیت تمام بلند میشوند و دوباره به پشت روی زمین میافتند و همان ژست قبلی را به خود میگیرند، و احتمالا در دل میگویند که «بابا جان مگه نمیبینی من مُردم!». چه بسا که چیزهایی دیگری هم در اعتراض به اوضاع زمانه و شکایت از نابرابری زور شکار و شکارچی بگویند و وضعیت خود-به-مردگی-زدگی را به لحاظ اخلاقی و تاریخی و فلسفی هم توجیه کنند.
نتیجهی جانورشناسانه: قاعدتا شکارچیان ردهی آخر را به خاطر خنده و شادمانیای که پیش از خورده شدن نصیب خورندهشان میکنند، بیش از همه دوست دارند!
نتیجهی ادبی: دو صد گفته چون نیم کردار نیست!
نتیجهي تاریخی: آنهایی که برای رویارویی با شکارچی در انتظار شرایطی خاص و آرمانی بودند قرنهاست بختِ تکان خوردن را از دست دادهاند.
نتیجهی تجربی: مارها کمتر از همه شکار میشوند!
نتیجهی اخلاقی: اگر میخواهید خودتان را به مردن بزنید، مثل لاکپشت در سکوت و با متانت چنین کنید، مارمولک نباشید!
نتیجهی آخر: شیرفهم شدید که چرا باید رأی داد؟
سه شنبه 1394/11/27
چند سطر از کتاب تازهام در «نقد خرد افلاطونی» که نشر ثالث آن را منتشر خواهد کرد:
… افلاطون با وامگیری تقابل مینو و گیتی، کوشید تا ناهمسازی جنبش و ایستایی را توضیح دهد، و با این ترفند کاربرد عمیق و فلسفی این جفت متضاد معنایی را نادیده انگاشت. زرتشت برای حل مسئلهای یکسره متفاوت، یعنی توضیح دادنِ ماهیتِ امر اخلاقی این تقابل را ابداع کرده بود و با ادغامِ عرصهی اخلاق و قلمروی هستیشناسی، به نوآوری نظری مهمی دست یافت که رسمیت یافتنِ ذهنیت در برابر عینیت یکی از دستاوردهای آن قلمداد میشد. افلاطون با فروکاستن گیتی به مینو، و اصیل فرض کردنِ مینویی که از دید او ایستا و بیحرکت پنداشته میشد، بدنهی اصلی معناهای برخاسته از این چارچوب نظری را نادیده گرفت تا مسئلهای خاص و جزئی را حل کند و از موضعی سیاستزده دفاع نماید، که هم از نظر تجربی غیربدیهی بود و هم از نظر عقلی نادرست.
در دیدگاه زرتشتی که مینو از گیتی تراوش میکرد و بر هستیِ استومندِ استخواندار و عینی استوار شده بود، ناسازگاریای میان عقلانیت تجربی و فرضهای فلسفی ایجاد نمیشد و با قبول جنبش در طبیعت و خردمندانه شمردناش زمینه برای انباشت دانش تجربی هموار میگشت. در واقع گسترش ناگهانی و چشمگیر دانشهایی مانند اخترشناسی و ریاضیات و مهندسی و سیاست که به تشکیل دولت جهانگیر هخامنشی منتهی شد، بدون تکیه به این نظام جهانبینی ممکن نمیشد. اما در نگرش افلاطونی که گیتی حاشیهای و انگلی بر مینوی ثابت و تغییرناپذیر فرض میشد، ماجرا تفاوت میکرد. یعنی این دو عرصه به جای آن که پیوستاری همسرشت باشند، به دو عرصهی هستیشناختی ناسازگار و متعارض تبدیل شدند. حالا دیگر تمایز میان گیتی و مینو طبق نگرش زرتشتی خلوص اخلاقی نبود، که ماهیتی فیزیکی و هستیشناسانه پیدا کرده بود…
جمعه 1394/12/7
گفتاری دربارهی انتخابات و عقلانیت جمعی ایرانیان
امروز هفتم اسفندماه انتخابات دو مجلس برگزار شد. دو مجلسی که شکلی محو و تحلیل رفته از مجلس شورای ملی و مجلس سنای عصر مشروطه هستند، با کلی قید و بست غیردموکراتیک که طی این دههها به تدریج بر پیکر حقوقیاش افزوده شده، بر آن رسوب کرده، و آنها را به نهادهایی بدنام و ناکارآمد فرو کاسته است. انتخابات در شرایطی انجام شد که طی روزهای پیشین در واقع یک کودتای پارلمانی رخ نمود و بخش اعظم منتقدان سیطرهی جناح سیاسی حاکم رد صلاحیت شدند و از ورود به بازی انتخابات باز ماندند.
من موافق شرکت در انتخابات بودم و این را اعلام هم کردم. منطق سادهام هم این بود که هیچ دو موقعیتی دقیقا عین هم نیست و کسی که به هر دلیلی ترجیح خود دربارهی موقعیتها را نادیده میگیرد، از گوهرهی «من» که انتخاب آزادانه باشد دست میشوید و خدشهای به حضور مؤثر خویش بر هستی وارد میکند. اگر روزی روزگاری تنها دو گزینه پیش رویمان باشد و قرار شود بین چنگیز و صدام به یکی برای زمامداری ایران رای بدهیم، میسنجم تا ببینم سود و زیان هریک برای منافع ملی کدام است و بر این مبنا حتما به یکی رای میدهم. چون به نظرم نه هیچ دو نفری همساناند و نه من چغندر!
آنچه که امروز رخ داد به ظاهر همان بود که دربارهاش بسیار شنیدهایم و اغلب هم در قالبی شعارگونه و با برچسبهایی تکراری: حضور شکوهمند، فضای گرم انتخاباتی، ملت همیشه در صحنه، و…
اما اصل ماجرا آن بود که جمعیتی بسیار چشمگیر فارغ از این کلیشهها برای رای دادن در صفهایی دراز گاه چند ساعتی تاب آوردند تا به کسانی رای بدهند که (دربارهی اغلبشان) نه مهر و محبتی داشتند، نه به لحاظ شخصیتی مورد ستایش یا تاییدشان بودند، و نه اشتباهها و گناهانشان در گذشته نادیده انگاشته شده بود. اکثریت بسیار بزرگی از رای دهندگان به فهرستی موسوم به امید رای دادند که نامزدهای اصلاحطلبان در آن قرار داشتند. کسانی که نه همسنخ و همقد و همجبهه هستند و (برخیشان) نه حتا خوشنام یا دست کم مشهور. کسانی که تنها وجه اشتراکشان توافق بر سر یک سیاست کلی حمایت از اصلاحطلبان و مخالفت با اقتدارگرایان و جنگطلبان خلاصه میشود.
مردم در شرایطی این رفتار شگفتانگیز را از خود نشان دادند که نه حزب و نهاد سیاسی نیرومندی در کشور وجود دارد و نه رسانههای ملی در اختیار اصلاحطلبان است. یعنی اگر از چشمانداز سیاست کلاسیک به ایران بنگریم، با کشوری سازمانزدوده سر و کار داریم که سامانیافتگی سیاسیاش غیرنهادی و کمابیش قبیلهای-عشیرهای است و در افراد با نفوذ و سرسپردگانشان خلاصه میشود. نتیجه آن که در آدینهی هفتم اسفند با رفتار جمعی چشمگیر و پرسشبرانگیزی روبرو شدیم. اکثریت مردم کشور در کنشی هماهنگ در شرایطی به لحاظ سیاسی ناامید کننده به فهرستی از بازماندگان یک کشتار صلاحیت گسترده رای دادند که نه حزبی درست و حسابی پشت سرشان بود و نه حتا در مقام فرد مقبولیت و محبوبیت اجتماعی چندانی داشتند. اما چرا مردم چنین کردند؟
زمانی که مراسم خاکسپاری شادروان پاشائی برگزار شد، در مقام مخالفت با اظهار نظر استاد گرامیام دکتر اباذری گفتم که اصل ماجرا آن است که این گردهمایی نخستین کنش جمعی مبتنی بر رسانهای نو (یعنی Viber) بوده و ابراز سلیقه دربارهی کیفیت موسیقی وی یا مذاق زیباییشناسانهی خلق امری بیربط به روندهای جامعهشناختی است. یعنی تمرکز فرانکفورتی بر سلیقهی هنری منحط عوام و خشم برخاسته از آن، ایشان را از توجه به این نکتهی مهم باز داشت که ورود هر رسانهای به ایران، کنش جمعی مهمی را به دنبال داشته است. به همان ترتیبی که ویدئو سبک زندگی و ماهواره شکل ظاهری مردم را تغییر داد، فیسبوک جنبش سبز و انقلاب سال 88 را رقم زد و وایبر به خاکسپاری پاشائی و آببازی در بوستانهای شهر انجامید. در آن هنگام این پرسش را طرح کرده بودم که باید دید تلگرام (که تازه داشت باب میشد) چه پیامدی به دنبال خواهد داشت. امروز میتوانم بگویم که آنچه امروز تجربه کردیم پیامد افزوده شدن تلگرام به فیسبوک و رسانههای پیشین بود.
نخستین بارقهی این الگو را در جریان انتخابات ریاست جمهوری اخیر دیدیم که امری به همین اندازه شگفت بود. در آنجا هم مردم پس از ماجراهای سال 88، در شرایطی که از هر نظر حق داشتند خود را ستمدیده و خشمگین و ناراضی بدانند و قهر کنند، در موقعیتی که نامزدهای نامدار اصلاحطلب هم رد صلاحیت شده بودند، به کسی رای دادند که به خاطر معمم بودناش، پیشینهی امنیتیاش یا گمنامی نسبیاش قاعدتا بختی برای پیروزی نداشت، اما در ضمن کارآمدترین و عقلانیترین گزینه هم بود. ملت هم به او رای دادند و به احتمال زیاد جلوی فاجعهای وخیم را گرفتند.
حادثهی هفتم اسفند دنبالهی چیزی بود که دو سال پیش تجربه کردیم. با این تفاوت که انتخابات مجلس و خبرگان معمولا با استقبال زیادی روبرو نمیشود. چرا که شمار فراوان نامزدها و تبلیغات پراکندهشان در غیاب احزاب اسم و رسمدار، از قطبی شدن فضا و تیز شدن لبههای کشمکش سیاسی جلوگیری میکند. این امر در این دوره به خاطر انفعال مجلس کنونی و کارنامهی نازیبایش تشدید هم شده بود. از این رو این که مشارکتی بیش از انتخابات ریاست جمهوری را ببینیم، آن هم در شرایط قلع و قمع صلاحیت نامزدها، نامنتظره مینمود. اما کسانی که طی هفتههای گذشته نبض شهر را در دست داشتند، انتظار این مشارکت بالا و این جبههبندی آرای مردمی را داشتند. برجستهترین نمود این مشارکت آن بود که از روز چهارشنبه موج جمعیتی بزرگی از تهران به شهرستانها هجرت کرد و به خلوتی چشمگیر تهران منتهی شد، و این ناشی از فراخوان نامزدهای شهرستانی بود و به هوشیاری و تعهد چشمگیر رای دهندگان غیرتهرانیِ ساکن تهران دلالت میکرد.
بخش مهمی از نشانههای پیشاهنگ این حادثه، در رسانههایی مانند تلگرام و فیسبوک نمایان بود. طی ماه گذشته شاهد شکلگیری گفتمانی انتقادی و به معنای واقعی کلمه «از پایین به بالا» بودیم. حدود هفده میلیون ایرانی که در فیسبوک مینویسند و بیست و دو میلیون نفر که در تلگرام عضویت دارند، در درگاهها و گروههای پرشمار این رسانهها به تبادل نظر پرداختند و در موافقت و مخالفت با هم سخن گفتند. این جمعیت بزرگ که نزدیک یک سوم کل جمعیت ایران و بیش از نیمی از جمعیت فعال و جوان کشور را در بر میگیرد، طی ماه گذشته موضع خود را دربارهی انتخابات بیان کردند، اخبار را در این زمینه با هم تبادل کردند، دیدگاهها و رویکردهای گوناگون را به طور انتقادی محک زدند و سنجیدند، و دلایل خود را برای شرکت کردن یا نکردن در انتخابات بیان نمودند. طی دو هفتهی گذشته دیدیم که توافقی به تدریج شکل گرفت. توافقی از پایین به بالا بر این اساس که باید در انتخابات شرکت کرد. لحنها اغلب آرام و متین بود و تا جایی که من دیدم ابراز احترام به نظر مخالف دیگری و حق هرکس برای رای دادن یا ندادن هنجار اخلاقی حاکم بر مکالمه بود.
همزمان توافقی از بالا به پایین هم شکل گرفت و آن هم امرِ بیسابقهی تدوین فهرستی یگانه و مشترک برای همهی اصلاحطلبان بود. یعنی همزمان با بحثهای واگرا و شاخه شاخهي مردم دربارهی ارتباط سگ زرد و شغال، رهبران سیاسی منتقد سیطرهی جناح اقتدارگرایان نیز برای نخستین بار به توافقی کامل دست یافتند و فهرستی یگانه را به مردم پیشنهاد کردند. روند رایزنی و توافق در سطح سیاستمداران اصلاحطلب هم گویا الگویی شبیه به رایزنیهای مردم داشته، هرچند گویا کمتر دموکراتیک و بیشتر مبتنی بر فرهمندی افراد بوده است.
بعد از جنگ جهانی اول، بیشتر روانشناسان و جامعهشناسان اروپایی (در صدرشان زیگموند فروید و والتر لیپمان) به این نتیجه رسیدند که تودهی مردم رفتار جمعی ابلهانه و غریزی و نابخردانهای دارند و انتظار عقلانیت از ایشان بیسرانجام است. این برداشت که سرمشق عمومی سیاست تودهای، اقتصاد مصرفی، و فرهنگ هالیوودی را تشکیل داده، امروز به قالب عمومی اندیشیدن به کنش جمعی مردمان بدل شده است و همچنان بدنهی سیاستگذاریها در کشورهای ابرقدرت در این بافت انجام میپذیرد.
بسیاری از نویسندگان رفتار جمعی مردم ایران در جریان انقلاب سال 1357 را نمونهای از این رفتارهای هیجانی و غیرعقلانی دانستهاند، و ایرانیان را به مثابه تودهای درهم و برهم که زیر فرمان غرایز نامعقول هستند، سرزنش کردهاند. ترکیبهایی مانند انحطاط ایران، جامعهی کلنگی، بیحافظگی تاریخی و شبیه اینها در این چارچوب برساخته شده و کمابیش مورد پذیرش عموم روشنفکران قرار گرفته است.
من نه آن تحلیلهای فرویدی-لیپمانی را درست میدانم، نه چنین تفسیری از انقلاب اسلامی دارم، و نه تعبیرها و ترکیبهای بلاغی و ادبیای از این دست را علمی و دقیق و درست میدانم. به نظرم جامعهی ایرانی سیستمی بسیار پیچیده، بسیار لایه لایه و بسیار خودسازمانده است. سیستمی که همچنان با وجود دویست سال استعمار و صد سال تجزیهی خانمانسوز، انسجام سیستمی خود را حفظ کرده و به ویژه در قلب ایرانشهر که کشور ایران خودمان باشد، هستهی مرکزی سختی از جمعیتِ عاقل و هوشیار دارد. جمعیتی که طی سی چهل سال گذشته در کردارهای جمعی خویش –از دفاع از کشور در برابر عراق گرفته تا انتخاباتهای پیاپی و حتا شورشهای شهری- عقلانیت و متانت چشمگیری را به نمایش گذاشته است. مستقل از این که چه کسی سر از صندوقهای رای بیرون بیاورد و در مجلسها چه کند یا نکند، حقیقت آن است که جامعهی ایرانی رسانههایی خودمدار و مستقل از نظام سیاسی حاکم را در اختیار گرفته و غنی ساخته و در مقیاسی چند ده میلیونی در اندرون آن به هماندیشی پرداخته و گام به گام بر عقلانیت و متانت این روند افزوده است. به شکلی که در هر کنش جمعی تازه با کشمکش و خشونت کلامی و ناسزای کمتر، متانت و عقلانیت و استدلال بیشتر، و سرعت بالاتری برای دستیابی به نتیجهی جمعی سر و کار داریم.
اگر بخواهم تنها یک چیز را نام ببرم که میتواند ایران را در برابر خطرِ بنیادگرایی دینی داعشوار یا مداخلهی نظامی ترکان نوخط و اعراب نوخاسته ایمن سازد، به همین جمعیت چند ده میلیونی از مردمی اشاره خواهم کرد که به پیامد کردارهای خویش میاندیشند، و با دیگران در این مورد گفتگو میکنند و به توافق دست مییابند و بر آن اساس کردارهای جمعی سرنوشتسازشان را شکل میدهند. امروز بازی بر سر چند فهرست نزدیک به هم از افرادی شبیه به هم است، و این شاید مجالی برای تمرین تیزبینی و دقت گفتمان جمعی ایرانیان باشد. فردا که بازی بزرگتری با لبههای تیزتر و خونینتر آغاز شود، همین مهارت و توانایی است که تنها بخت بقای ایران زمین خواهد بود…
شنبه 1394/12/8
دوستی امروز میپرسید که از رفتار جمعی ملت در جریان انتخابات چه حسی دارم؟ وقتی گفتم شادمانم و راضی، لب به اعتراض گشود و فهرستی از نابسامانیهای مملکت و بحرانهای جهانی را برخواند و دلیل مرا برای شادمانی پرسید، به انکار. پاسخ دادم که اگر چند میلیون نفر شهروند ایرانی در هواداری از آزادی و منافع ملی با هم قرار میگذاشتند و یک روز همگی میرفتند و در مقام حرکتی نمادین در خیابانها دسته جمعی دماغشان را هم میخاراندند، من بسیار شادمان میشدم. حالا حساب کنید چنین جمعیتی چند هفته دربارهی این حرکت با هم در فضای مجازی بحث کنند و بعد از گفتگوی فراوان به نتیجهی مشترکی برسند و از مجرایی نامنتظره و مسیری حقوقی حرکتی کنند که به احتمال زیاد تاثیری زیاد هم بر آیندهی کشور خواهد داشت. بدیهی است که باید بابت چنین رخدادی بیشتر شادمان بود. ختم کلام این که هر رویداد اجتماعی که چنین عکسهایی از دلش بیرون بیاید ستودنی است و ارجمند و شادیآفرین:
چهارشنبه 1394/12/12
بخشی از مصاحبهام با روزنامهی ابتکار که دیروز به چاپ رسید، دربارهی اوتیسم و اخلاق:
(کل گفتگو را در کانال تلگرامام منتشر کردهام: https://telegram.me/sherwin_vakili)
…کودک از سنی به بعد، در حدود شانزده ماهگی به وجود خود همچون چیزی در میان چیزهای دیگر و همچون انسانی در میان انسانهای دیگر آگاه میشود. این را مرحلهی آیینگی مینامند و نقطه عطفی است که بازنمایی ذهنی کودک از خودش را ممکن میسازد و خودآگاهیاش را شکل میدهد. کودکان از همین هنگام تصویر خود در آیینه را تشخیص میدهند. چنین مینماید که کمی پیش از این مقطع روند شناسایی دیگری به سرانجام میرسد. یعنی کودک متوجه میشود که انسانهای دیگری در اطرافش هستند که هریک ذهنیت و برداشت مشخص و متمایزی از جهان دارند و با خود کودک شبیه هستند.
اگر بخواهیم به زبانی پدیدارشناسانه سخن بگوییم، تعبیرش چنین میشود که زیستجهانِ کودک، یعنی سپهری از تجربه و ذهنیت که کودک در آن زیست میکند، طی یک و نیم سال پس از تولد به تدریج شکاف می خورد و به سه بخش تقسیم میشود. یک مرکز و گرانیگاه به نام «من» تا مرحلهی آیینگی اهمیت و برجستگی مییابد، شمار زیادی از موجودات شبیه به من، ولی مستقل و بیرونی شناسایی میشوند که دیگریها باشند، و یک زمینه هم اینها را در بر میگیرد که همان جهان است. یعنی زیستجهان کودکان تا حدود شانزده ماهگی سه رکنِ من، دیگری و جهان را دارا میشود. چنین به نظر میرسد که در کودکان مبتلا به طیف اوتیسم این روند دچار اختلال میشود. یعنی شکلی از تمایز نایافتگی من و دیگری و جهان را میبینیم و به طور خاص انگار شناخت دیگری در این میان مختل است.
پنجشنبه 1394/12/13
باوفا یاران فراواناند باز…
شنبه 1394/12/15
متن کامل شعر «جنگجویان» که در فروردین 1378 سروده شده و دوست و برادرم اهورا پارسا دیروز در جشن نوروز خورشید آن را به زیبایی تمام خواند:
جنگجويان همه در جبههي آيينهي سرخ،
پرچم افراشتهاند
مشت را بر ستم خسته کشيدند يلان
دانهي روشني روز دگر،
دل نگران،
در افق کاشتهاند.
شايد افسانهي اين درد بيابد انجام
بادها، صبح، به ابر از ستمِ خاک سياه
قصهها ميگويند.
داستانهاي مهيبي ز سرانگشت قلم
ميچکد بر رخ آيينهي طاووسِ نگاه
رمزهايي است نهان
زير اين قشرِ ظريفي که ترشح شده از قلب قيام
آسمان میغرد
رعد را بايد بود
جنگجويان، سپر و دشنه بر آريد به مشت
تا که يکبار دگر
نظم گردون کبود
بشکنيم از هنرِ قدرتِ شمشير و نيام
خيزشي بايد کرد
بايد افراشت درفش
شايد از صيحهي خونبارهي شمشير بنفش
واقعي گردد «اگر»
تازشي بايد ساخت
تا بگيرد اثرِ چشم بر آيينه دوام
اسب زين خواهم کرد
جوشنِ پوست بس است
آخرين بانگ نبردي که برآرم در صبح
چند بيدار کند شايد از اين قومِ قديم
عمر اين يک نفس است
واپسين جنبش خود ساز چنين خواهم کرد.
خستهام،
اي بَغِ خونريز و دلاور؛ بهرام.
«شروین»
چهارشنبه 1394/12/19
سخنرانی دیروزم در انجمن کلیمیان
جمعه 1394/12/21
دربارهی خلق و خوی ما ایرانیان
چند روز پیش پژوهشی بسیار مهم منتشر شد که در آن ساخت شخصیتی هشتاد هزار نفر در 76 کشور بر اساس گزینشها و ترجیحهای رفتاری مورد ارزیابی قرار گرفته است. پوشش این پژوهش به لحاظ آماری 90٪ جمعیت کرهی زمین را در بر میگیرد و از این نظر یکی از پردامنهترین کارهایی است که طی سالهای گذشته انجام شده است. دو نکتهی بسیار مهم از این تحقیق بر میآید. نخست آن که بسامد گوناگونی در درون کشورها، بیش از میان کشورهاست. یعنی اغلب کلیشههایی که دربارهی خلق و خو و صفات مردم یک کشور داریم نادرست هستند و در هر جامعهای هر نوع آدمی (البته با فراوانیهای متفاوت) میتوان یافت. البته این نکته به جای خود باقی است که به هر روی مردم کشورهای مختلف بر اساس برخی از شاخصهای پایه تفاوتهایی با هم دارند.
دومین نکته که برای ما ایرانیان اهمیت دارد، آن که مردم ایران از بقیهی کشورهای دنیا از این نظر متمایز هستند که ترکیب عجیبی از صفاتی به ظاهر واگرا را نشان میدهند. این صفتها در کل منطقهی ایران زمین مشترک است. یعنی با وجود تجزیهی سیاسی منطقه طی دو قرن گذشته، همچنان نظام شخصیتی حاکم بر اهالی کشورهای قلمرو تمدنی ایران زمین بافتی یکدست و منسجم دارد. تنها تفاوت در این میان به مردم عربستان سعودی مربوط میشود که به شکلی چشمگیر به خاطر بردباری و تحمل بالایشان و کم بودن فداکاری و بیاعتمادیشان به دیگران با بافت بقیهی این قلمرو تفاوت دارند. گذشته از این مورد، شش صفت اصلی که مایهی تمایز مردم کشورهای گوناگون بوده را در قلمرو ایران زمین میتوان یکدست دانست و در همهی موارد شهروندان ایرانی لبهی تیز صفتها را نشان می دهد. بر اساس این پژوهش ایرانیان اهل مخاطره و ماجراجویی هستند، نابردبار و شتابزده و عجول رفتار میکنند، حقشناس و جوانمرد و نوعدوست هستند، و از سوی دیگر انتقامجو و کینهتوز هم به حساب میآیند. نکتهی شگفت آن که دو صفتِ ایثارگری/ فداکاری در حق دیگران و اعتماد به دیگری در ایرانیان همچنان بالاست و این با توجه به آشوبی که دهههاست منطقه را در خود غرقه کرده، شگفتانگیز مینماید.
آشنایی با پژوهشهایی از این دست شاید برای دوستانی که عادت به خودخوارپنداری دارند و با افتخار از رذائل اخلاقی و پستی و فرومایگی «ما ایرانیها» در ذهنشان دم میزنند، آموزنده باشد.
متن پژوهش را میتوانید در پیوند زیر بیابید:
https://econresearch.uchicago.edu/sites/econresearch.uchicago.edu/files/Falk_Becker_etal_2016_nature-predictive-power.pdf
1394/12/28
سرو خجسته کشید قد چو دماوند شاد همچو سواری دلیر بر سر سال ایستاد
تیرِ خروشان نور، مهر، رها ساخت شب صبحدم سال نوست آنچه که این بذر زاد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب