پنجشنبه , آذر 22 1403

سجاف

سجاف

… می‌دانم که مرا سرزنش می‌کنی و می‌گویی هر بلایی که سرم آمده، تقصیر خودم بوده است.

شاید هم حق داشته باشی، اما تو او را ندیده‌ای و نمی‌دانی درباره‌ی چی حرف می‌زنی. البته شکی نیست که من مسئول کارهای خودم هستم و تا آخر هم پایش می‌ایستم. اما اینها حقیقت را درباره‌ی او تغییر نمی‌دهد. شاید من همین امروز بمیرم، یا دو سه روز بعد، یا شاید هم سی سال دیگر. اما یک چیز هیچ‌وقت تغییر نمی‌کند و آن هم ساعت‌هایی است که با او گذرانده‌ام. شاید بتوان گفت که کل زندگی‌ام قبل و بعد از آن ساعت‌ها، فقط حاشیه‌ای بوده برای لحظه‌هایی که او را می‌دیدم. یک چیزی مثل یک مقدمه و مؤخره‌ی لوس و بی‌مزه برای داستانی که از شدت هیجان مو را بر بدن آدم سیخ می‌کند.

می‌دانم که کنجکاوی بدانی چه اتفاقی برایم افتاده و این را هم می‌دانم که درباره‌اش چیزهای زیادی از این و آن شنیده‌ای. اما بگذار برایت بگویم که همه‌ی این شایعه‌ها دروغ و چرند است. آن‌هایی که او را ندیده‌اند به کلی چرت و پرت می‌گویند و آن‌هایی هم که با او تماس نزدیک داشته‌اند و می‌توانند حرف مرا تایید کنند، بیشترشان خودکشی کرده‌اند. فقط من باقی مانده‌ام و نرگس، که از او خبری ندارم. اما هیچ بعید نیست او هم کاری دست خودش داده باشد. آخرین باری که دیدمش، می‌گفت که می‌رود و خودش را از برج میلاد به پایین پرت می‌کند. شاید تا حالا چنین کاری کرده باشد. به هر صورت حالا که او رفته و دیگر نیست، چنین کاری معقول است و منطقی!

حالا دیگر کل قضیه به خواب و رویایی رنگ پریده می‌ماند و دلیلی وجود ندارد که بخواهم تعریفش کنم. اما به همین خاطر دلیلی هم برای کتمان کردنش ندارم. خودت خوب می‌دانی که همیشه رک و راست و صریح بوده‌ام. از همان موقعی که در دبیرستان همکلاس بودیم، مرا بابت این صراحتم شماتت می‌کردی.

یکی دوبار او هم این ویژگی‌ام را گوشزد کرد… وای که چه صدای شیرینی داشت… راستش دریغم می‌آید که اصل ماجرا را کسی نفهمد. حالا که او رفته، دیگر هیچ فرقی نمی‌کند که کسی بشناسدش یا نشناسدش. با این وجود، دلم می‌خواهد داستانش را برایت تعریف کنم.

تا حدودی برای این‌که رازی باور نکردنی را درباره‌اش می‌دانم و به تلویح زمانی به من تکلیف کرده بود که بعد از رفتن‌اش موضوع را با بقیه‌ی دوستانش هم در میان بگذارم. نگران بود که نکند بعد از رفتن‌اش بقیه طاقت نیاورند و به خودشان صدمه بزنند، و این دقیقا همان اتفاقی بود که افتاد. راستش برای من هیچ اهمیتی ندارد که بقیه چه کار می‌کنند. اگر خودشان را می‌کشند، حقشان است. بله، می‌دانم، می‌گویی از سر حسد زنانه‌ام دارم این حرف را می‌زنم، و خوب، راست هم می‌گویی.

با این حال می‌خواهم رازی را که درباره‌اش می‌دانم، با بقیه هم در میان بگذارم. لابد با خودت فکر می‌کنی که آدم بی‌رحم و بدجنسی هستم که صبر کرده‌ام تا همه خودشان را نابود کنند و تازه بعدش لب به سخن باز کرده‌ام. نمی‌خواهم خودم را توجیه کنم و کارم را برایت پذیرفتنی جلوه دهم. حالا که خودم هم به آخر خط رسیده‌ام، آنقدر با خودم صادق شده‌ام که به همه چیز اعتراف کنم.

حقیقتش این‌که واقعا چشم دیدن بقیه‌ی دوستانش را نداشتم. بعضی‌هایشان از من خوشگل‌تر بودند و بعضی‌ها باهوش‌تر، خیلی‌هایشان را هم اصلا نمی‌فهمم چرا به خلوت خودش راه می‌داد. آدم‌های عوضی‌ای بودند که اصلا شایسته‌ی ارتباط با او نبودند، و همان بهتر که زودتر از همه خودشان را کشتند و همه را راحت کردند. اما گناه خودکشی این دخترها را نمی‌شود گردن من انداخت.

شکی ندارم که اگر حقیقت را می‌دانستند هم خودشان را از بین می‌بردند. شاید کمی آسوده‌تر و خوشحال‌تر این کار را می‌کردند و اعتراف می‌کنم که با عقب انداختنِ زمان حرف زدن‌ام، این آرامشِ دم آخری را از آنها دریغ کرده‌ام. حالا که دیگر همه چیز تمام شده، ابایی ندارم از این‌که کلاه خودم را قاضی کنم و بی‌رحمانه به خودم نگاه کنم.

بله، من دختر حسودی هستم، خیلی هم حسود. برای این بود که این همه صبر کردم. اما باید قبول کنی که واقعا در مرگ این دخترها مسئولیتی متوجه من نیست. غیاب او به قدری رنج‌آور و تحمل نکردنی است که حتا اگر این راز را هم می‌دانستند، باز خودشان را می‌کشتند. نمونه‌اش خودم. الان که دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، روی تختم نشسته‌ام و شیشه‌های قرص‌های خواب‌آور را جلویم روی میز چیده‌ام. شاید برای فرار از سرنوشت محتومی که این قدر به آن نزدیک شده‌ام، تصمیم گرفتم این متن را بنویسم. شاید دارم زمان مرگم را کمی عقب می‌اندازم.

اما بالاخره این صفحه‌ها هم سیاه می‌شود و راز او از پرده بیرون می‌افتد و من هم به همان راهی می‌روم که رقیبانِ ناشناسم پیشتر رفته‌اند. نمی‌دانم، شاید هم فقط به دنبال بهانه‌ای برای مرور کردنِ آن ساعتهای طلایی باشم. شاید هم مشتاق گفتن هستم، چون حدس می‌زنم هیچ‌کس دیگر به دقت من از رازِ او باخبر نباشد.

شاید از بچه‌های کلاسمان درباره‌اش چیزهایی شنیده باشی. تازه دو سال بود به ایران برگشته بود و استاد دانشگاه شده بود. نمی‌دانم از کدام دانشگاه در سوئد دکترا گرفته بود. هیچ وقت خاطره‌ای از آنجا برایمان تعریف نکرد و این با شیوه‌ی تمام استادهای دیگرمان متفاوت بود، که برای افتخار کردن به تحصیل‌شان در فرنگ دنبال بهانه می‌گشتند. از هر نظری با بقیه فرق داشت. یکی‌اش همین که انگار هیچ نیازی نمی‌دید به چیزی افتخار کند.

گاهی، به خصوص در خلوت، خاطره‌هایی را تعریف می‌کرد، اما هیچ کدامشان به درد افتخار کردن نمی‌خورد. در واقع اگر جمع بزنی‌شان، انبوهی از خاطرات می‌شوند که خرد خرد و به تدریج برایم تعریف‌شان کرده است. نمی‌دانم چه بخشی از آن راست و چه بخشی ساختگی بوده است. بعد از آن که رفت، با بقیه‌ی دخترهای کلاس جمع شدیم و خیلی چیزها را فهمیدیم. آن وقت بود که فهمیدم همان خاطره‌ها را تقریبا به همان شکل برای دیگران هم تعریف کرده است. برای همین روی هم رفته به این نتیجه رسیدیم که راست می‌گفته است.

هرچند چیزهایی که تعریف می‌کرد باور کردنی نبود. اما همه قبول داشتند که دروغی را از زبانش نشنیده بودند.خیلی زیبا بود. تو فقط یک بار او را دیده‌ای. اما می‌دانی چه می‌گویم. همین که بعد از همان یک بار دیدار و گذشت چندین سال، این طور مشتاقی تا بیشتر درباره‌اش بدانی، خودش گواهی است بر درستی نظرم درباره‌اش. زیبایی‌اش از جنس خوش‌تیپیِ آقازاده‌های پولدار یا خوشگلیِ پسرهای ژیگولو نبود. نمی‌دانم چطور بگویم. خودت می‌دانی دیگر. در نگاه اول هیچ ویژگی خاصی نداشت، قدش، هیکلش، لباسهایش، و راه رفتن‌اش، همه چیزش متوسط به نظر می‌رسید. حتا می‌شود گفت تا حدودی بدلباس و لاابالی هم بود.

با این وجود به شکلی وصف‌ناپذیر زیبا بود. زیبایی مثل مهی از همه جایش تراوش می‌کرد، بدون این دقیقا معلوم باشد خاستگاهش کجاست. بارها و بارها به چشمانش، بینی و لبهایش خیره شدم و از خودم پرسیدم چه چیزی این آدم را این قدر زیبا و خواستنی کرده است. اما هرگز پاسخش را دریافت نکردم. پوست بدنش پر لک و پیس بود. جای جای بدنش و حتا روی صورتش جای زخم‌های قدیمی باقی مانده بود. چشمانش، موهایش، همه چیزش مثل آدم‌های دیگر بود. نمی‌شد دست بگذاری و بگویی لب‌ها یا دماغش به طور غیرعادی زیبا هستند. شاید فقط بشود این را درباره‌ی چشمهایش گفت. چشم‌هایش هم بیشتر عجیب بودند تا قشنگ. عجیب و البته گیرا. با همه‌ی این حرف‌ها، زیباترین موجودی بود که تا به حال دیده‌ام. همه‌ی کسان دیگری که با او برخورد داشته‌اند هم همین را می‌گویند.

در همان اولین نگاه عاشقش شدم. این قضیه فقط در مورد من صادق نبود. همه‌ی دخترهای کلاس این وضعیت را داشتند. تو مرا خوب می‌شناسی و می‌دانی کسی نیستم که راحت جلوی پسرها وا بدهم. به حال و روز الانم نگاه نکن. یادِ آن موقعی بیفت که به شوخی قرار شد در دبیرستان ملکه‌ی زیبایی انتخاب کنیم و همه به من رای دادند. خیلی‌ها می‌گفتند دختر مغرور و پرافاده‌ای هستم، و شاید راست هم می‌گفتند. اما پیش او، تمام این چیزها مثل برفی جلوی خورشید آب می‌شد.

همان‌طور که خودش زیبا بود و معلوم نبود این جذابیت را از کجا آورده، انگار در برابر زیبایی دیگران مصونیت داشت. بارها از زیبایی چشمانم و موهایم تعریف کرده بود. اما در دل می‌دانستم که انگار آن چیزهایی که مردهای دیگر می‌بینند و می‌پسندند برایش هیچ اهمیتی ندارد. نگاهش یک طور عجیبی بود که به درون آدم نفوذ می‌کرد. انگار یک دستگاه اشعه‌ی ایکس پشت مردمکش کار گذاشته باشند. وقتی به آدم نگاه می‌کرد، چشمش تا توی مغز آدم فرو می‌رفت. برای همین هم به نظرم می‌رسید اصولا هیچ وقت مرا درست نمی‌بیند. یا شاید بگویم اینقدر دقیق مرا می‌دید که متوجه لباس‌های شیکم، آرایشم، و صورت زیبایم نمی‌شد.

از همان روز اولی که آمد سر کلاس، غوغا شروع شد. ظاهرِ قضیه این بود که همه به خاطر سوادش شیفته‌اش شده بودند. به طرز توجیه‌ناپذیری به نظر می‌رسید همه چیز را می‌داند. آن هم نه فقط موضوعاتی که به درس و مشق مربوط می‌شد. بلکه همه چیز را به معنای دقیق کلمه. با همان دقتی از قیمت بادام و پسته در بازار اصفهان خبر داشت، که از مقاله‌های جدید درباره‌ی فیزیک اتمی، و حتا اموری شخصی که به تک تک مان مربوط می‌شد.

حافظه‌اش هم غیرعادی بود. همه چیز را به یاد داشت و درست بیانش می‌کرد. گهگاه به نظر می‌رسید چیزی را از یاد برده و زور می‌زد که سر کلاس به یاد بیاوردش، یا حتا چیزهایی را اشتباهی می‌گفت و بعد با نمایشهای اغراق‌آمیزی جلوی همه به آن اعتراف می‌کرد و اصلاحش می‌کرد. اما من بعدتر فهمیدم که اینها همه نمایش بوده و برای این اجرا می‌شده که دیگران به توانایی‌های ذهنی غیرعادی‌اش شک نکنند. نمایش‌هایش را خیلی قانع‌کننده و خوب اجرا می‌کرد، اما راستش هیچ فایده‌ای نداشت، چون در کل به قدری غیرعادی بود که با این نمایش‌ها هم عادی و معمولی به نظر نمی‌رسید.

دخترها برای دیدنش سر و دست می‌شکستند و عجیب این بود که پسرهای کلاس هم هوادارش شده بودند و دوستش داشتند. بعدها کلی حرف در آمد که همجنس‌باز بوده و با پسرها هم رابطه داشته است. اما این طور نبود. من خوب می‌دانم که فقط دخترها برایش جذابیت داشتند. نه تنها دخترهای دانشکده‌ی ما، که آدم‌های زیادی از راه‌های دور به بهانه‌ی شرکت در کلاس‌هایش می‌آمدند و هدف همه‌شان هم این بود که با او دوست شوند. خیلی‌هایشان هم به خواسته‌شان می‌رسیدند.

همه‌ی بچه‌های کلاس در این مورد توافق داشتند که آدم دوست داشتنی‌ایست. درواقع محبوب‌ترین استاد دانشکده‌مان بود. با این‌که اصلا عضو رسمی هیئت علمی نبود و درس‌هایی حاشیه‌ای را هم تدریس می‌کرد، همیشه کلاسش شلوغ بود. خوب، واقعا بعضی‌ها، بیشتر پسرها، برای یاد گرفتن می‌آمدند. خیلی چیزها می‌دانست و خیلی هم خوب درس می‌داد. بنابراین آنقدرها هم عجیب نبود که دور و برش همیشه شلوغ باشد. اما من و بقیه‌ی دخترها خوب می‌دانستیم که محبوبیتش بین دخترها چیزی فراتر از علم و دانش و این حرف‌هاست.

اگر بخواهم صریح باشم، باید بگویم از همان ابتدای کار همه‌مان نسبت به او کشش جنسی داشتیم. بعدها فهمیدم بعضی از پسرهای کلاس هم چنین حسی درباره‌اش داشته‌اند، این قضیه درباره‌ی جنس مذکر خیلی خفیف بود. اما درباره‌ی دخترها قضیه فرق می‌کرد. من روز اولی که دیدمش، تا هفته‌ی بعد که دوباره با او کلاس داشتیم، مدام در فکر و خیال بودم. ماجرای عشق و عاشقیِ خالی نبود. یک کشش جنسی عجیبی نسبت به او داشتم و بقیه هم همین‌طور بودند.

خودت خوب می‌دانی که اعتماد به نفسم درباره‌ی شکل و ظاهرم زیاد است. به خصوص بعد از این‌که رفتم دانشگاه و آن چادر و چاقچور مسخره‌ی دبیرستانی را عوض کردم، تیپ و قیافه‌ام خیلی پسرکُش شده بود. به هر مهمانی که می‌رفتم توجه همه را جلب می‌کردم و روزی نبود که یکی دو نفر درخواست دوستی به من ندهند. برای همین هم هیچ احساس نمی‌کردم در برابرش چیزی کم دارم.

روز دومی که با او کلاس داشتیم، با آن نگاه عجیبش که انگار همه چیز را می‌دید، حین درس دادن برای یک ثانیه به چشمانم خیره شد و حتم کردم که در همان آن کل حس مرا نسبت به خودش فهمید. بعد از کلاس رفتم سراغش و صبر کردم تا دور و برش خلوت شود. بعد به بهانه‌ی سوالی سر حرف را باز کردم. همه چیز خیلی روان و راحت پیش رفت. دقیق می‌دانست چه می‌خواهم و من هم می‌دانستم. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرا به خانه‌اش دعوت کرد. رفتم و همان روز اول یکدیگر را بوسیدیم.

در یکی از آن خانه‌های اربابی قدیمی زندگی می‌کرد. خانه‌ی دراندشتی بود با حیاطی کوچک، که چون هیچ وقت کسی به آن نرسیده بود، به جنگلی شبیه شده بود. فضای داخل خانه‌اش گرم و صمیمی بود. اسباب و اثاثیه‌ی خانه قدیمی و زهوار در رفته بود. انگار که به دو سه نسل قبل تعلق داشته باشد. می‌گفت خانه‌ی پدری‌اش است، اما درباره‌ی خانواده‌اش زیاد حرف نمی‌زد. البته آلبوم عکس‌هایش را یک بار نشانم داد و عکس‌هایی را هم مشابه با آن روی دیوارها و قاب شده روی میزها دیده بودم. اما حالا حدسم آن است که اینها به کسی دیگر مربوط بوده باشند. کسی که شاید واقعا در آن خانه زندگی می‌کرده و چه بسا شکل و شمایلی هم شبیه به او داشته باشد.

تنها زندگی می‌کرد و تنها موجود زنده‌ی دیگری که در خانه‌اش دیدم، جانور اهلی عجیبی بود که هیچ جای دیگری شبیهش را ندیده بودم. بار اول که دیدمش فکر کردم گربه است. اما گوش‌های بلند و درازش به روباه شبیه بود و برخلاف گربه یا روباه افراشته نبود و از پهلوی سرش آویزان بود. دم بلند و پشمالویی داشت شبیه به سنجاب، و پشم‌های بلند و سپیدش به یک گربه‌ی ایرانی اصیل شبیه بود.

خودش آن را به صورت یک گربه‌ی خانگی‌ به من معرفی کرد و نمی‌دانم چه سحری در کلامش بود که بدون بحث پذیرفتم. در حالی که آن جانور آشکارا گربه یا هیچ حیوان آشنای دیگری نبود. به خصوص که کمی بعد متوجه شدم دست‌هایش مثل سگ و گربه پنجه دارد، اما پاهایش به دو سم ظریف و کوچک ختم می‌شود.

همین جانور بود که باعث شد درباره‌اش کنجکاو شوم و به رازش پی ببرم. با آن‌که جنس و گونه‌اش معلوم نبود، اما زیباترین جانوری بود که تا به حال دیده بودم. با آن پشم‌های بلند و گوش‌های آویزان دراز و سرخ و چشمان درشت طلایی، به عروسکی شبیه بود که برای کاخ شاهی ساخته باشند. حرکات و رفتار این جانور هم عجیب بود. نگاهش به طرز عجیبی به نگاه خودِ او شبیه بود. گاهی وقتی دم در می‌ایستاد و سرش را کج می‌کرد و مرا نگاه می‌کرد، دچار این توهم می‌شدم که انگار خودِ او را دارم می‌بینم، که با تناسخی باور نکردنی به جانوری غریب بدل شده باشد. هیچ وقت صدایی از این جانور بیرون نمی‌آمد، اما خرخر کردنش به گربه شبیه بود. این را هم بگویم که یک بار که در را رویش بسته بودیم و می‌خواست هر طور شده پیشمان بیاید، صدایی کرد که به بع‌بع بز شباهتی داشت.

رفتارش هم عجیب بود. وقتی نازش می‌کردم، خودش را لوس می‌کرد و روی زمین غلت می‌خورد. همیشه این حرکتش را دوست داشتم و چیزی مبهم و محو با دیدن این صحنه به ذهنم خطور می‌کرد که درست نمی‌توانستم رویش انگشت بگذارم. این هم برایم عجیب بود که همیشه اصرار داشت همراه اربابش باشد. حتا وقتی در تخت بزرگ دو نفره‌ی خانه‌شان کنار هم می‌خوابیدیم، همان دور و بر ها در اتاق می‌پلکید و از صاحبش دور نمی‌شد. هیچ وقت غذا خوردن و آب خوردنش را هم ندیدم. همان‌طور که صاحبش هم انگار به خوردن غذا نیازی نداشت و فقط گاهی محض ادب با من همراه می‌شد و چیزی با هم می‌خوردیم.

او به ما فیزیک درس می‌داد. در کلاس رفتارش معلم‌مآب بود و کمی سختگیر. در جمع طوری با من رفتار می‌کرد که انگار نه انگار با هم رابطه‌ای داریم. این کار از نظر موقعیت شغلی‌اش درستی هم بود. اما خودداری‌اش و رفتار رسمی‌اش در جمع در ابتدای کار مایه‌ی ناراحتی‌ام می‌شد. حتا یک بار شب را با هم گذارنده بودیم و بعد هم زودتر رهسپار دانشگاه شدم. اول ساعت با خودش کلاس داشتم. چند ساعت بعد که سر رسید، در دانشگاه طوری رسمی و معمولی سلام و علیک کرد که باور نکردنی بود. انگار آن آدمی که تمام شب پیش را در آغوشش خوابیده بودم، یک شخص دیگر بوده باشد.

این رفتارش هرچند مایه‌ی ناراحتی‌ام بود، اما می‌دانستم که اگر بخواهم ارتباطم را با او ادامه دهم، راه دیگری ندارم. فضای دانشگاه مسموم بود و خیلی سریع زیر آب استادهای محبوب را می‌زدند. اما چیزی که بیشتر از این حرف‌ها مایه‌ی ناراحتی و عذابم بود، ارتباطش با دخترهای دیگر بود. همان روز اول و قبل از این‌که ارتباطمان درست شکل بگیرد، خودش صریح و روشن گفت که با دختران دیگری هم رابطه دارد.

اوایل فکر می‌کردم چیزی که درباره‌ی ارتباطش با دختران دیگر گفته، دروغ است. البته محبوبیت عجیبش را می‌دیدم و می‌فهمیدم که همان کششی که من به او دارم، دیگران هم دارند. با این همه، خودم را گول می‌زدم و فکر می‌کردم ارتباط با من برایش کافی است.

آدم خیلی آزاده‌ای بود. هیچ قیدی را قبول نداشت و برای خودش زندگی می‌کرد. اوایل فکر می‌کردم این حرف‌ها را برای این زده که آزادی خودش را محدود نکرده باشد. اما خیلی زود فهمیدم که این طور نیست. او واقعا با زنان دیگر هم رابطه داشت. آن هم نه با یکی دو نفر. بلکه با طیف وسیع و باور نکردنی‌ای از افراد هم‌بستر شده بود. از دانشجویان و شاگردانش گرفته تا زنانی که به بهانه‌های مختلف به او نزدیک می‌شدند و قصدی جز هم‌آغوشی با او را نداشتند.

قواعد اخلاقی عجیب و غریبی وضع کرده بود و سختگیرانه رعایتشان می‌کرد. با این همه به نظر می‌رسید نسبت به ارزشهای جا افتاده‌ی اجتماعی کاملا نابینا باشد. نه چیزی درباره‌ی غیرت و حسد عاشقانه می‌دانست و نه نشانه‌ای در این مورد ظاهر می‌کرد. وفاداری و تعهد و چیزهایی شبیه به این را هم اصلا قبول نداشت. خیلی راستگو و رک و راست بود. وقتی چیزی را می‌گفت، انتظار داشت دیگران بپذیرند و اگر حکمی می‌کرد قاعده بر این بود که اجرایش کنند. این کار به قدری طبیعی و بدیهی انجام می‌شد که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد چرا دارد حرف‌های این آدم را گوش می‌کند.

با این رفتار مقتدرانه و شاهانه‌اش، وقتی وارد بستر می‌شد، کاملا رام و آرام می‌شد. به هر میلی که داشتم تن در می‌داد و هنوز یک ماهی از ارتباطم با او نگذشته بود که طیف وسیعی از بازی‌های جنسی را با او تجربه کردم که بیشترشان تا پیش از آن به نظرم اموری دوردست و کنجکاوی برانگیز بود، یا بعضی‌هایش حتا به نظرم انحراف جنسی و مشکل روانی می‌آمد. اما در کنارش تمام این کنج‌های دورافتاده‌ی ذهنم را کاویدم و همه چیز را روشن و دقیق دیدم. مرا آن طوری که بودم می‌پذیرفت و برای همین در کنارش این فرصت را داشتم که عجیب و غریب‌ترین میل‌هایم را به رسمیت بشناسم و بروز بدهم.

همیشه آماده بود کاری را که دوست دارم انجام دهد، و می‌گذاشت هرکاری می‌خواهم با او بکنم. برای همین بود که هر دفعه هم‌بستر شدن با او تجربه‌ی نو و تکان دهنده‌ای بود. طی آن سال‌هایی که دوست دخترش بودم، شخصیتم خیلی تغییر کرد. اغراق نیست اگر بگویم خیلی از چیزهایی که در من می‌دیدی و تعریف می‌کردی، از تختخواب خانه‌ی او سرچشمه گرفته بود.

آنجا بود که اعتماد به نفس پیدا کردم، خودم را دقیق شناختم، و یاد گرفتم از خواستن چیزها نترسم یا بابت میل‌هایم شرمنده نباشم. اما قضیه فقط لذت هم‌آغوشی نبود. هر دقیقه‌ی بودن در کنارش برایم معنادار بود. هم به خاطر کارهایی که می‌کردیم، و هم به خاطر حرف‌هایی که می‌زدیم. به شکل خارق‌العاده‌ای عمیق همه چیز را می‌دید و دست و دلبازانه دانسته‌ها و بینش‌هایش را با من شریک می‌شد.

گمان کنم درباره‌ی همه‌ی دوست دخترهایش چنین وضعی داشت. برای همین بود که همه‌ی ماها رفتارهای عجیب و غریب و گاهی برخورنده‌اش را، که البته بدون نیت بدی انجام می‌شد، تحمل می‌کردیم و ارتباطمان با او را ادامه می‌دادیم. به همین دلیل است که حالا بعد از رفتن‌اش، دنیا به قدری خالی و بی‌معنی شده که فرار از آن را ترجیح می‌دهم.

به قدری دوست داشتنی بود و همنشینی با او لذت‌بخش بود، که با وجود مرموز بودن زندگی‌اش، چیزی از او نمی‌پرسیدم. او را همان‌طور که بود می‌پذیرفتم و این هنر را از خودش یاد گرفته بودم. با این حال چیزهای عجیب و غریبی که مدام می‌دیدم، بالاخره مایه‌ی کنجکاوی می‌شد. رازی که درباره‌اش پی بردم، برای اولین بار وقتی برملا شد که حادثه‌ای مرگبار در آشپزخانه‌ رخ داد.

آشپزخانه‌شان در گوشه‌ای از ساختمان قدیمی، مشرف به حیاط جای گرفته بود. لوله‌کشی‌ها و سیم‌کشی‌هایش، مثل بقیه‌ی خانه، خیلی قدیمی و درب و داغان بود. با این که لوازم و تجهیزات مدرن و نویی خریده بود و همان جا چیده بودشان، ولی اغلب از آنها استفاده نمی‌کرد و در همان کتری قدیمی و دودزده روی گاز آب جوش می‌آورد.

حادثه روزی رخ داد که برای درست کردنِ یک لیوان قهوه، آب را در کتری برقی ریختم تا جوش بیاید. کتری کاملا نو بود و معلوم بود که زیاد مورد استفاده قرار نگرفته است. سیمش هم در برق بود و از آنهایی بود که معمولا دو سه دقیقه‌ای آب را جوش می‌آورند. او هم حضور داشت. با همان شلوارک گشاد سبزش، با بالاتنه‌ی لخت، جلوی در آشپزخانه ایستاده بود و داشت جوکی را برایم تعریف می‌کرد.

در یک آن، چند اتفاق همزمان رخ داد و کمی طول کشید تا درست بفهمم چه شده است. اتفاق اصلی آن بود که انگار آب جوش آمده و از ظرف سر رفته بود. احتمالا سیم‌های کتری اتصالی‌ای داشتند، و ریخته شدن آب رویشان حادثه‌ را رقم زده بود. ناگهان آشپزخانه با جرقه‌های درخشانی روشن شد. یک رگه‌ی نورانی آبی از سیم و پریز بلند شد و مثل آذرخشی روی کتری برقی چرخید و بوی سوختگی موتورش را بلند کرد. من تازه دستم را شسته بودم و در حالی که از انگشتانم آب می‌چکید، درست کنارش ایستاده بودم. یعنی اولین اتفاقی که می‌بایست بیفتد، این بود که آن صاعقه‌ی کوچک به دستم بجهد و برق مرا بگیرد.

اما اتفاقی که بعد از آن افتاد، جان مرا نجات داد. اتفاقی توجیه‌ناپذیر و شگفت‌انگیز که در ابتدای کار برای من از خودِ زنده ماندن‌ام عجیبتر می‌نمود. او که کنار در چوبی و موریانه‌ خورده‌ی آشپزخانه ایستاده بود، ناگهان تغییر شکل داد. درست انگار نقابی از چهره‌اش کنار رفته باشد. در یک چشم به هم زدن، مثل پروانه‌ای که از پیله‌اش بیرون بجد، تغییر شکل داد. قدش بلندتر شد و بدنش مثل نقاشی‌های میکل‌آنژ درشت و عضلانی به نظرم رسید. اما عجیبتر از همه چشمانش بود.

آن دو چشم زیبای درشت که بارها عاشقانه به مردمکش خیره مانده بودم، ناگهان انگار لانه‌ی روحی پلید باشد، آتش گرفت و با برق سرخی درخشید و دو صاعقه‌ی سرخ عجیب از چشمانش بیرون زد و در چشم به هم زدنی به پریز و کتری برقی زبانه کشید. صدای بلندی مثل شکستن شیشه برخاست و در یک چشم به هم زدن برق خانه قطع شد.

عصرگاه بود و با خاموش شدنِ چراغها، تنها روشنایی بازمانده در آشپزخانه، نور وهم‌انگیزی بود که از پنجره‌ به درون می‌تراوید. در همان فضای نیمه‌تاریک، او را می‌شد دید که به سایه‌ی سیاهی شبیه شده بود، که انگار دو نورافکن سرخ جای چشمانش کار گذاشته باشند.

او آن شب جان مرا نجات داد، اما خودش را لو داد. کاملا روشن بود که آنچه کرده بود از حدود توانایی‌های یک انسان به کلی خارج بود. برای یک لحظه به نظرم آمد دارم در صحنه‌ای از یک فیلم علمی تخیلی بازی می‌کنم. آنقدر ترسیده بودم که چند دقیقه‌ای طول کشید تا به خود بیایم. تازه آن وقت متوجه شدم که کتری برقی و پریز و بخشی از دیوار به کلی سوخته و ذوب شده‌اند. انگار که بمب کوچکی را رویشان منفجر کرده باشند.

یکی از رفتارهای عجیب و غریبش این بود که هیچ سعی نکرد آن اتفاق را توضیح بدهد. بعد از این‌که از خطر جستم و ذوب شدنِ گوشه‌ای از آشپزخانه را دیدم، نگاهم به سایه‌ی تیره‌ی او افتاد، با چشمان درشت سرخ‌رنگش که مثل چراغ قوه‌ای سوسوزنان در سایه روشن درگاه آشپزخانه می‌درخشید. آن وقت سرم گیج رفت و بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم، روی تختش خوابیده بودم. برایم شربتی درست کرد که به تدریج حالم را جا آورد. کنارم روی تخت نشسته بود و با حالتی عادی نگاهم می‌کرد. نه از آن درخشش عجیب چشمانش اثری باقی مانده بود و نه از دگرگونی‌ای که در قد و قامتش دیده بودم نشانی به چشم می‌خورد. آن جانور اهلی عجیبش هم بالای سرم نشسته بود و با چشمان طلایی‌اش مرا نگاه می‌کرد.

برای یک لحظه در چشمان جانور خیره ماندم، و بعد در نگاه درخشان او غرق شدم، و ناگهان به شکلی توجیه ناپذیر، غرقه در شهودی ناگهانی و اشراقی نفس‌گیر، رازی عجیب را کشف کردم. چشمان زرین آن جانور عجیب و چشمان سبز او، بی‌شک یکی بودند و به یک موجود تعلق داشتند. برای لحظه‌ای چنین به نظرم رسید که آن جانور سایه‌ای از اوست. گویی تناسخی از او باشد که به شکلی تناقض‌آمیز همزمان با خودش تجلی یافته باشد. درباره‌ی آنچه که رخ داده بود، توضیحی نداد، و من هم چیزی نپرسیدم.

البته اشاره‌هایی کنجکاوانه به موضوع می‌کردم. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. ابتدا سعی کرد با حرف‌هایی به طور تلویحی وانمود کند که همه چیز را خواب دیده‌ام و به خاطر افت فشار خون دچار هذیان و توهم شده‌ام. اما در واقعیت آنچه که دیده بودم هیچ تردیدی نداشتم. او هم پیشتر نشان داده بود که نمی‌تواند دروغ بگوید. بعد از کمی کلنجار رفتن، تایید کرد آنچه که دیده بودم واقعی بوده، اما توضیحی در این مورد نداد. ارتباطمان بعد از آن حادثه دستخوش تغییر شد.

عجیب این بود که با همه‌ی این حرف‌ها، از او هیچ هراسی نداشتم. تا پیش از این روز، این‌که در آغوش کسی بخوابی که هر لحظه می‌تواند با نگاهش آهن و سنگ را ذوب کند، در خاطرم نمی‌گنجید. با این حال بعد از آن روابط نزدیکمان تغییر نکرد. ولی من انگار از طلسمی رها شده باشم، شروع کردم به دقت کردن در رفتارهایش، و دیدنِ چیزهای عجیب و غریبی که در حالت عادی از چشمانم پنهان می‌ماند و مطمئنم از چشم سایر دوست دخترهایش هم پنهان مانده است.

بعد از آن بود که خالی بودن همیشگی یخچالش، بی‌نیازی‌اش به خوابیدن و غذا خوردن و دستشویی رفتن و کنترل عجیبی که در نامنتظره‌ترین شرایط روی خودش داشت، برایم غریب جلوه کرد. چه بسا که رفتن او، پیامد همین حادثه بوده باشد. متوجه شده بود که بعد از آن دیگر نمی‌تواند مثل سابق زندگی‌اش را بکند و از چشمهای کنجکاو پنهان باشد.

چند سالی پیش، یکی از دخترهایی که به نظرم چند باری هم با او به بستر رفته بود، شروع کرده بود به بدگویی درباره‌اش، و همه‌ی چیزهایی را که در خانه‌اش دیده بود و از ارتباطشان می‌دانست، نوشته و کپی کرده و در دانشکده‌اش بین استادان و دانشجوها پخش کرده بود. زنک البته دیوانه بود و شعرهای عاشقانه‌ی بند تنبانی می‌گفت و ادعا می‌کرد او نامزدش بوده و قول ازدواج و این حرف‌ها بینشان بوده و من چون دقیقا در همان زمان با او نزدیک بودم، می‌دانستم که دروغ می‌گوید. کسی حرفهای او را جدی نگرفت، چون قبل و بعد از آن هم همین حرفها را درباره‌ی آدمهای دیگر می‌زد. با این همه من در چیزهایی که منتشر کرده بود، رگه‌هایی از حقیقت می‌دیدم که لا به لای حجم عظیمی از تخیل‌های بیمار پنهان شده بود.

او هم بی‌شک این رگه‌ها را دیده بود و شاید همین مایه‌ی نگرانی‌اش می‌شد. قاعدتا می‌بایست مرا می‌شناخت و می‌دانست که دهانم چفت و بست دارد و هرگز چیزی در این مورد به کسی نخواهم گرفت. وانگهی حتا اگر هم می‌گفتم کسی باورش نمی‌شد. چه کسی باور می‌کرد دوست پسر من موجودی است که با اشعه‌ی چشمانش می‌تواند اشیا را ذوب کند؟

بعد از آن حادثه‌ی آشپزخانه شروع کرد به مقدمه‌چینی درباره‌ی رفتن‌اش. می‌گفت دوره‌ی کاری‌اش در تهران دارد تمام می‌شود و باید به سوئد بر گردد. بدون این‌که خودش چیزی بگوید، به یکی دو شایعه هم دامن زده بود، مثلا این‌که پدر پیرش در استکهلم سخت بیمار است و باید به بالین او بشتابد. اما من در این میان می‌دانستم تمام این حرف‌ها را درست کرده تا از میان ما ناپدید شود. شاید می‌ترسید من هم بزند به سرم و بروم چیزی را که دیده بودم برای بقیه تعریف کنم.

یک بار که باز حرف رفتن را پیش کشیده بود، خیلی گریه کردم و به درستی پیش‌بینی کردم که اگر برود، من و بقیه‌ی دوست دخترهایش خودکشی خواهیم کرد. اولش فکر کرد واکنشی هیجانی است و حتا گمان کرد که دارم تهدیدش می‌کنم.اما بعد متوجه شد که دارم از یک واکنش عاطفی طبیعی، و البته افراطی حرف می‌زنم. همان روز بود که به من اعتماد کرد و چیزهایی باور نکردنی برایم تعریف کرد. به شکل عجیبی به من و همه‌ی دوستان دیگرش علاقه داشت و واقعا سعی می‌کرد هر کاری بکند تا ما از غیابش لطمه‌ای نبینیم.

روزی که او رفت، من همراهش بودم. در واقع من بودم که با ماشین‌ام او را به کوهستان بردم. یکی از چیزهای عجیب دیگری که داشت، این بود که نمی‌توانست با ماشین‌آلات ارتباط برقرار کند. رانندگی نمی‌کرد و کار با تلفن همراه و رایانه را هم درست بلد نبود و با آن همه هوش و سوادی که داشت، در برابر یک ماشین حساب ساده به یک ابله تمام عیار تبدیل می‌شد. با ابزارهای مکانیکی ساده مثل پیچ‌گوشتی و چکش و این جور چیزها مثل آب خوردن کار می‌کرد. اما در برخورد با تجهیزات الکترونیکی یا ماشین‌های مکانیکی پیچیده به شکل غریبی گیج می‌شد.

برای همین بود که از من خواست تا او را به جایی در خارج از شهر برسانم. جای مورد نظرش، یک منطقه‌ی پرت و دور افتاده بود در اطراف یکی از روستاهای دور افتاده‌ی سمت زنجان. آن روز، صبح اول وقت سوار ماشین شدیم و به آن سمت حرکت کردیم. جانور دست‌آموز عجیبش را هم بغل کرد و همراه خودش آورد. به جز آن حیوان هیچ چیز بر نداشته بود. حتا یک کوله پشتی یا یک کیف دستی هم همراهش نبود. برای همین بود که فکر کردم آنجا با کسی کاری دارد و بعد همراه من باز خواهد گشت.

صبح زود راه افتادیم و پیش از ظهر به جایی که می‌خواست رسیدیم. گفت که باید منتظر غروب خورشید بمانیم و این برایم عجیب بود، چون اصرار کرده بود صبح زود راه بیفتیم. در این فاصله رفتیم و مهمان یک خانواده‌ی روستایی مهربان شدیم که ناهار مفصلی به ما دادند و با زور و اصرار زیاد توانستیم کمی پول در مقابل به آن‌ها بدهیم. بعد از ظهر را در کوره راه‌های کوهستانی پیاده‌روی کردیم، در حالی که آن گربه‌ی عجیب و غریبش هم دور و برمان جست و خیز می‌کرد.

وقتی خورشید به تدریج به افق غرب نزدیک شد، پای تخته سنگی نشستیم و آنجا بود که برایم گفت امشب خواهد رفت. اولش باورم نمی‌شد، اما دیدم جدی است و شوخی نمی‌کند. بعد از گریه و زاری زیاد، بالاخره آرام شدم، چون اصرار داشت که باید چیزی را به من بگوید و من هم کنجکاو بودم که بشنوم.

آنجا بود که همه چیز را برایم گفت. تعریف کرد که در اصل پژوهشگری است که بر روی رفتار جفتگیری موجودات متمدن تحقیق می‌کند. اعتراف کرد که انسان نیست و اصلا به سیاره‌ی زمین ارتباطی ندارد. حتا به دنیای ما هم ربطی نداشت. در جهانی زاده شده بود که به گفته‌ی خودش، در ابعادی دیگر قرار داشت، یک جهان موازی با دنیای ما. دنیایی که ابعاد اشیا در آن از چهار بعدِ طول و عرض و ارتفاع و زمانِ ما بسیار بیشتر بود.

برای این‌که بتواند با آدم‌ها وارد ارتباط شود، با فن‌آوری پیشرفته‌ي دنیایشان، سایه‌ای چهار بعدی از او تولید کرده بودند و آن را به زمین فرستاده بودند. در واقع آن شخصی که ما دیده و عاشقش شده بودیم، چیزی جز سایه‌ی یک موجود ناشناخته‌ی دوردست نبود که می‌خواست از میل جنسی آدم‌ها سر در بیاورد و با این هدف یک مشتقِ انسان‌ریخت از خودش را طراحی کرده و در دنیای ما وارد کرده بود. دلیل جذابیت او و کشش مقاومت‌ناپذیر جنسی‌‌ای که داشت هم به اینجا باز می‌گشت. چون آن پژوهشگر کیهانیِ ابعاد دیگر، اصولا او را برای این منظور طراحی کرده بود.

حرف‌هایش به قدری عجیب بود که فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. تصور این‌که او برای همیشه خواهد رفت و دیگر نمی‌توانم ببینم‌اش، یک ضربه‌ی روحی شدید بود. اما فهمیدن این‌که اصولا او هرگز به این شکل وجود نداشته، به شکلی بسیار عمیق‌تر بهت‌آور بود. این که آدمی دوست داشتنی تو را ترک کند بالاخره قابل تحمل بود. اما فهمیدن این که دوست پسرِ محبوبت در واقع انعکاسی از یک موجود فضایی، آن هم از ابعادی دیگر باشد، به کلی باور نکردنی به نظر می‌رسید.

با همان شکیبایی و آرامش همیشگی‌اش برایم تعریف کرد که ارتباط عاطفی‌ای که میان ما شکل گرفته بود واقعی بوده، و من در این مدت در واقع وارد رابطه با خودِ پژوهشگرِ کیهانی‌ای شده بودم، که خودِ او باشد. اما تصویری که از او داشتم تنها سایه‌ای ناقص و کج و کوله بود که در سطح حس و ادراک من طراحی شده بود. حالا هم کار پژوهشی‌ای که می‌بایست انجام دهد، به پایان رسیده و می‌بایست بار دیگر به دنیای خودش بازگردد.

وقتی این چیزها را برایم می‌گفت، حیوان دست آموزش هم آمده بود و کنارش نشسته بود و با چشمانی که عجیب به چشمان خودش شبیه بود، نگاهم می‌کرد. کنجکاوی باعث شد درباره‌ی او هم بپرسم. هیچ نمی‌فهمیدم چرا این پژوهشگر کیهانی، علاوه بر نسخه‌ای انسانی از خودش، یک جانور عجیب را هم تولید کرده و از دنیای خودش به جهان ما آورده است.

توضیحی که در این مورد داد، برایم حتا از داستان خودش هم غریب‌تر بود. می‌گفت وارد کردن سایه‌ای چهار بعدی به دنیای ما کار دشواری بوده است. چون دنیایی که آن پژوهشگر در آن زندگی می‌کند، ابعادی بیشتر و سطح وجودیِ پیچیده‌تری دارد. در نتیجه او مجبور شده برای وارد کردن تصویر خودش، در واقع مرزهای میان دو دنیا را پاره کند و تصویر خود را از آن شکاف بر دنیای ما منعکس کند. اما در ضمن می‌بایست بعد از این کار آن پارگی بین دو دنیا را هم رفو کند، تا مرزهای بین دو دنیا گسسته نشود و اشکال‌های غیرقابل‌پیش‌بینی مرگباری پیش نیاید.

به این ترتیب او از درون یکی از این گسستگی‌های مرزی وارد دنیای ما شده، یا به تعبیری مثل یک سایه در جهان ما بازتابانده شده، و بعد مثل پارچه‌ای که با سجافی در نقطه‌ی سست دوخته می‌شود، این حد و مرز ترمیم شده است. محل این ترمیم، جایی بود که انعکاس دیگری از همان پژوهشگر کیهانی در آن نمود یافته بود و این همان جانور عجیبی بود که دیده بودم. درواقع او و جانور دست آموزش، دو سایه‌ی موازی بودند که از یک موجود کیهانی ناشناختنی به جهان ما منعکس شده بودند.

تازه بعد از شنیدن این حرف‌ها فهمیدم که چرا شباهتی چنین چشمگیر بین حالت و حتا حرکات آن جانور و او وجود داشته است. در واقع چیزی که رخ می‌داد این بود که آن موجود کیهانی بخش‌هایی از خود را که در ابعادی کوچکتر گنجانده و به دنیای ما وارد کرده بود، از حفره‌ای کوچک بار دیگر به جهان خودش پس می‌کشید. دریچه‌ی بازتاباندن فروغی از دنیای دیگر خودش بود، و آن روزنه‌ای که از آن این انعکاس را پس می‌کشید و از پخش و پلا شدن‌اش در دنیای ما جلوگیری می‌کرد، آن جانور عجیب بود، و هردو هم در اصل بازتابهایی از یک چیز به کلی ناشناخته محسوب می‌شدند.

برای بازگشت به دنیای خودش، می‌بایست هردوی این روزنه‌ها را همزمان ببندد. به این ترتیب حضورش در دنیای ما منتفی می‌شد. درست مثل فیلمی سینمایی که آپارات‌چی چراغ پخش فیلم‌اش را خاموش کند. این کار البته به شرایطی ویژه نیاز داشت و برای همین این نقطه را انتخاب کرده بود. چون انگار ترکیب میدان مغناطیسی زمین و دما و متغیرهای دیگری از این دست، در این نقطه طوری بود که این کار را آسان‌تر می‌ساخت.

الان که این آخرین سطرها را می‌نویسم، تردیدی ندارم که او واقعا موجودی نیکوکار و دوست داشتنی بوده است. نمی‌دانم در دنیای آن‌ها درباره‌ی دوست داشتن یا عشق چه برداشتی وجود دارد. اما به هر حال، این برداشت آنقدر مهم بوده که کسی را به پژوهشی چنین دشوار و پیچیده وادار کند و آنچه که من از او دیدم و یاد گرفتم، نشان می‌داد که در دنیاهای دیگر هم مهر و دوستی وجود دارد و فهمیده می‌شود. هرچند معیارها و هنجارهایش با آنچه که ما در دنیایمان داریم خیلی متفاوت است. در حدی که پیامد عادیِ غیاب او، یعنی خودکشی تدریجی معشوقه‌هایش، به کل برای آن‌ها نامفهوم است. او فکر می‌کرد با گفتن این حرف‌ها به من،‌ و آگاه ساختن ما نسبت به ماهیت و خاستگاهش، می‌تواند این عشق را از بین ببرد و ما را در برابر لطمه‌های قطع شدن این رابطه مصون سازد.

اما اشتباه می‌کرد. همیشه این حس را داشتم که او آدمها را بیش از حد عاقل و منطقی و خردمند می‌داند. شاید به همین خاطر هم ما را اینقدر دوست داشت. اما او درباره‌ی خلق و خوی آدمیزادها اشتباه می‌کرد… ردیف شیشه‌های قرصی که جلوی رویم چیده شده، اثبات می‌کند که او اشتباه می‌کرده است.

 

 

ادامه مطلب: شرحی بر علت‌العلل عقب‌ماندگی ایران

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب