پنجشنبه , آذر 22 1403

سخن پاياني: اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی

سخن پاياني : اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی

در آغاز، آشوب بود. آن‌‌‌‌‌‌‌‌گاه آفرینش آغاز شد و هرج و مرجِ آغازین جای خویش را به نظم و ترتیب داد. ایزد نیرومندی که هاویه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آغازین را به نظم حاکم بر گیتی تبدیل کرد، و بر نیروهای اهریمنی زاینده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشفتگی چیره شد، همان موجود فرازینی بود که این پیروزی را دستمایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اقتدار خویش قرار داد و به خدای خدایان دگردیسی یافت.

این مضمون آشنای اساطیری، در تمام تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های باستانی به شکلی تکرار شده است. چیرگی مردوک بابلی بر تیامت، غلبه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اهورامزدا بر اهریمن، و تبدیل خائوس به کوسموس تنها نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مشهور از آن هستند.

تبدیل نظم به آشوب، روندی کلیدی و بنیادین است که بارها و بارها در سطح‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون پیچیدگی تکرار شده و می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. این روند، یکی از محورهای عملیاتی خلق آن چیزی است که جهان پیرامون ماست. تبدیل نظم به آشوب است که قدرت را از ضعف، نیک را از بد، و لذت را از رنج جدا می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. مرز میان مرگ و بقا، و تمایز بودن و نبودن با این روند رقم می‌‌‌‌‌‌‌‌خورد، و تفاوت بین مرکز و حاشیه نیز هم.

در هفتم آبان ماه سال 539 پ.م.، در سطحی از سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتب پیچیدگی، آشوب به نظم تبدیل شد. در این زمان، برای نخستین بار واحد سیاسی و اجتماعی عظیمی در قلمرو میانی پدید آمد که از تمام نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر بود و بر مبنای قوانینی متفاوت و نوظهور سازماندهی می‌‌‌‌‌‌‌‌شد. در این روز کوروش بزرگ، در میان استقبال مردم شهر، به بابل وارد شد و خود را پادشاه جهان نامید. در آن زمان قلمرو او سغد و هرات و زرنگ و ایران مرکزی و ایلام و ماد و لودیا و ایونیه و سوریه و ميان‌‌‌‌‌‌‌‌رودان را در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت، و این برابر بود با تمام بخش‌‌‌‌‌‌‌‌های نویسای قلمرو مرکزی، به جز مصر.

شاهنشاهی هخامنشی با این خمیرمایه گام به عرصه‌‌‌‌‌‌‌‌ی وجود نهاد. واحد سیاسی غول‌‌‌‌‌‌‌‌پیکر و عظیمی که تا هشت سال بعد مصر و سایر مناطق کوچک نویسای باقی‌‌‌‌‌‌‌‌مانده در حواشی مرزهای خویش را نیز تسخیر کرد و به نخستین واحد سیاسی‌‌‌‌‌‌‌‌ای تبدیل شد که کل جهان متمدن شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده در قلمرو نویسا را زیر سیطره‌‌‌‌‌‌‌‌ی خود داشت.

تا پیش از ظهور کوروش، مردم در جهانی متکثر و چند مرکزی می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند. هر دولت و هر سرزمین، مردمی را با نژاد و زبان ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خویش در بر می‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت که به مقدساتی ویژه باور داشتند و در قلمرو جغرافیایی محدود و کوچکی می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند و در زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از دولت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي همتای خویش محدود شده بودند. بابلیان در مرزهایی می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند که ایشان را از آشوریان و هیتیان و ایلامیان جدا می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، و اهالی ایران شرقی در شاه‌‌‌‌‌‌‌‌نشين‌‌‌‌‌‌‌‌هایی کوچک زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند که امیران کیانی حاکم‌‌‌‌‌‌‌‌شان در کشمکشی دایمی با هم به سر می‌‌‌‌‌‌‌‌بردند. در آن زمان، گیتی پهنه‌‌‌‌‌‌‌‌ای گسترده بود که از کشورها و نژادها و قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مردمی بسیار تشکیل شده بود. قلمروهایی کوچک و محدود که هر یک توسط دیگران محدود می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، معمولاً در جنگ و جدال با همسایگانش بود، و هویت خویش را در تقابل با ایشان تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. جهان در آن زمان برای هر انسان از مراکزی متعدد تشکیل یافته بود که یکی از آنها به قبیله، سرزمین، نژاد، و حکومت خودش مربوط می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، و ديگران آن را احاطه کرده بودند.

در 539 پ.م. این وضعیت دگرگون شد. با پیشروی پارسیان در سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي نیرومند آن روزگار، مرزها از میان رفتند و قلمروهای بزرگی که پیدایش هر کدام‌‌‌‌‌‌‌‌شان سده‌‌‌‌‌‌‌‌ها و هزاره‌‌‌‌‌‌‌‌ها به طول انجامیده بود، در مدتی کوتاه با یک‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر ترکیب شدند و دولتی غول‌‌‌‌‌‌‌‌آسا و عظیم را پدید آوردند. دولت هخامنشی که به این ترتیب زاییده شده بود، نماد و نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرتی بزرگ بود که سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌ها و کشورها و دهیه‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در هم می‌‌‌‌‌‌‌‌آمیخت و گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی جغرافیایی نوظهور و پهناوری به نام شاهنشاهی پارس را از ترکیب آن پدید می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد. گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ای که مرزهای قدیمی میان مردم و زبان‌‌‌‌‌‌‌‌ها و نژادها را محترم می‌‌‌‌‌‌‌‌شمرد و حتی مرزهایی تازه را بدان می‌‌‌‌‌‌‌‌افزود، اما کشمکش سیاسی میان این قلمروها را مهار می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و مفهوم دولت و قدرت را به مرکزی برتر و بزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌تر از آنچه تا آن هنگام تجربه شده بود، تحویل می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

با ظهور شاهنشاهی هخامنشی برای نخستین بار در تاریخ جهان، همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی مردم نویسای یک قلمرو، در گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ای جغرافیایی زیستند که تنها یک دولت، یک حکومت، و یک مرکز داشت. شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری نظم هخامنشی، اگر از دیدی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانه نگریسته شود، ظهور مرکزی منحصر به فرد و یگانه بود در میانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی جهانی که تا پیش از آن در میان مراکزی فراوان و واگرا پاره پاره شده بود. به این ترتیب، آشوبِِ نخستین جای خویش را به نظمی تازه داد و نبرد دایمی میان دولت‌‌‌‌‌‌‌‌ها مهار شد تا نیروهای تولیدی و نظامی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي وابسته به سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي گوناگون برای دستیابی به اهدافی تازه تعریف‌‌‌‌‌‌‌‌شده و نوظهور بسیج شود. به این شکل بود که مفهوم ما در برابر آنها، و خودی در برابر بیگانه، که تا آن هنگام بسته به زادگاه، قبیله، زبان، یا خدایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌پرستیدند تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌شد، از ریشه بازتعریف شد و به دوگانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی متضاد جدیدی تبدیل شد که کوچ‌‌‌‌‌‌‌‌گردان را در برابر یکجانشینان، رمه‌‌‌‌‌‌‌‌داران را در برابر کشاورزان، و قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي نانویسای متحرک را در برابر تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های نویسای ساکن قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داد. به این ترتیب جهان به دو بخش تقسیم می‌‌‌‌‌‌‌‌شد: ما ایرانیان که ساکنان قلمرو پهناور هخامنشی بودیم، و انیرانیانی که در حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي بیرونی این قلمرو می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند.

هخامنشیان، گذشته از داته‌‌‌‌‌‌‌‌شان، قنات‌‌‌‌‌‌‌‌ها، راه‌‌‌‌‌‌‌‌های تجاری، و هویتی محلی که به اتباع‌‌‌‌‌‌‌‌شان بخشیدند، چیزی به کلی نوظهور را به ایشان عرضه کردند و آن امکان زیستن در جهانی بود که تنها یک مرکز داشت.

شهروندان شاهنشاهی هخامنشی مردمی بودند که در مرکز می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند؛ مستقل از آن که خوارزمی و بابلی و پارس باشند، یا لودیایی و مصری و ایونی، همه در یک قلمرو می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند و امکان بهره‌‌‌‌‌‌‌‌مندی از نظمی سیاسی، قوانینی حقوقی، و دستاوردهای مادی تمدنی چنان عظیم را داشتند که با حاصل‌‌‌‌‌‌‌‌جمع تمام تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین قلمرو میانی و بازتاب‌‌‌‌‌‌‌‌های هم‌‌‌‌‌‌‌‌افزایانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن هم‌‌‌‌‌‌‌‌ارز بود. در آن هنگام، شاهنشاهی ایران در مرکز گیتی قرار داشت و آنچه در حاشیه باقی مانده بود قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هايی متحرک و مهاجم بودند که دست بر قضا بیشترشان هم نژاد و زبان و هویتی ایرانی داشتند. کیمری‌‌‌‌‌‌‌‌های نیمه‌‌‌‌‌‌‌‌جان، سکاهای نیرومند، ماساگت‌‌‌‌‌‌‌‌های زن‌‌‌‌‌‌‌‌سالار، و سارمات‌‌‌‌‌‌‌‌های زرهپوش مهم‌‌‌‌‌‌‌‌ترين نیروهایی بودند که از خارج از مرزهای این مرکز گسترده و پنهاور، نظم پارسی را تهدید می‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

به این ترتیب از 539 تا 330 پ.م.، یعنی برای بیش از دو قرن، تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌ای تاریخی در قلمرو میانی انجام گرفت که در کل تاریخ تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌ها منحصر به فرد بود، پیشینه‌‌‌‌‌‌‌‌اي نداشت و پس از آن هم دیگر تکرار نشد. کل تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های نویسای این قلمرو در این دوره با یک‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر متحد شدند تا در برابر تهدید نیروهای رمه‌‌‌‌‌‌‌‌دار و متحرکی که منابع کشاورزانه‌‌‌‌‌‌‌‌شان را مورد دستبرد قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌دادند، جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نیرومند بیارایند. در نتیجه، مفهوم درون و بیرون، مرکز و حاشیه، و آشنا و بیگانه در سایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظمی نو بازتعریف شد، و برای نخستین بار مفهومی فراگیر و عام از سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌ها، مردم، و جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مرکزی و حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در یک قلمرو رواج یافت.

حاشیه در این مقطع، سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي پهناور آسیای مرکزی، دشت‌‌‌‌‌‌‌‌های اروپای شرقی و جنوب روسیه، و سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي رام‌‌‌‌‌‌‌‌نشده و وحشی جنوب اتیوپی، غرب لیبی، شرق هندوکوش، جنوب هند، و جنوب شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان بود. بخش‌‌‌‌‌‌‌‌هایی کوچک از این ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای – مانند شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان – به تازگی زیر تأثير تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های مقیم این گستره‌‌‌‌‌‌‌‌ی مرکزی به مرحله‌‌‌‌‌‌‌‌ی نویسایی وارد شده بودند، و با روشی متفاوت با تورانیان رمه‌‌‌‌‌‌‌‌دار می‌‌‌‌‌‌‌‌زیستند. این مناطق استثنایی به دلیل دست‌‌‌‌‌‌‌‌اندازی‌‌‌‌‌‌‌‌های مکررشان به قلمرو هخامنشی، و سرکوب دایم‌‌‌‌‌‌‌‌شان توسط نیروهای شاهنشاهی، به قبيله‌‌‌‌‌‌‌‌هاي رمه‌‌‌‌‌‌‌‌دار شبیه بودند، با این تفاوت که نویسا بودند و روایت‌‌‌‌‌‌‌‌ها و داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌شان از این رویارویی را برای ما به یادگار مانده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

روایت یونانیان از نبردهای پیروزمندانه‌‌‌‌‌‌‌‌شان با ایرانیان، علاوه بر مواردی که در کتاب مورد بحث قرار گرفت، از یک نظر دیگر هم مهم است، و آن هم این که تنها روایت به جا مانده از سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای را در آثار نویسندگان یونانی باستان می‌‌‌‌‌‌‌‌توان یافت. یونان، اگر به معنای شبه‌‌‌‌‌‌‌‌جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونان فهمیده شود، بخشی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از جهانِ آن روز بود که در گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شمال غربی شاهنشاهی ایران قرار داشت. ناحیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای پر جمعیت، اما عقب‌‌‌‌‌‌‌‌مانده از نظر تولید و توزیع قدرت، ثروت و معنا، که خویش را هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون تمام نقاط حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در ارتباط با مرکزی سترگ و عظیم مانند شاهنشاهی هخامنشی تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، در شرایطی خود را هماورد آن می‌‌‌‌‌‌‌‌پنداشت، و آن‌‌‌‌‌‌‌‌قدر گستاخ یا ساده‌‌‌‌‌‌‌‌لوح بود که همه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را هم در قالب متن‌‌‌‌‌‌‌‌هايی برای ما به یادگار گذارد؛ متن‌‌‌‌‌‌‌‌هايی که ساده‌‌‌‌‌‌‌‌لوحانه باور شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

یونانیان، نخستین نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ثبت‌‌‌‌‌‌‌‌شده از عارضه‌‌‌‌‌‌‌‌ای اجتماعی هستند که می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند با نام «نشانگان حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی» خوانده شود. نشانگان حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی، شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی خاصی از زیستن، صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي مسائل اجتماعی، رویارویی با مفهوم قدرت، و چارچوب‌‌‌‌‌‌‌‌های تعریف خود است که در جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای همسایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مرکزین و نیرومند دیده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. یونانیان نخستین مبتلایان به این نشانگان نبودند. به گمان من، تمام جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در تمام طول تاریخ به سرزمين‌‌‌‌‌‌‌‌هاي مرکزی هجوم می‌‌‌‌‌‌‌‌آوردند، به نوعی به نشانگان حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌نشینی مبتلا بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. این متن گنجایش پرداختن به تحلیلی مقایسه‌‌‌‌‌‌‌‌ای میان الگوها و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌های تعریف هویت در میان مغولان، تازیان، و تورانیان را ندارد، اما اگر چنین فرصتی دست دهد، می‌‌‌‌‌‌‌‌توان نشان داد که الگوهایی فرهنگی در تمام این تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌ها تکرار می‌‌‌‌‌‌‌‌شود، که با نشانگان يادشده در ارتباط است.

یونانیان نیز به این عارضه مبتلا بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. عارضه‌‌‌‌‌‌‌‌ای که علایم آن را می‌‌‌‌‌‌‌‌توان به این ترتیب خلاصه کرد:

نخست – مقایسه‌‌‌‌‌‌‌‌ی افراطی و شدید خود با تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های مرکزی. تمام این تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌ها افراد، شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌ها، و عناصر فرهنگی موجود در قلمرو مرکزی را به عنوان گروه مرجع خود مورد استفاده قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و خود را با ایشان مقایسه کرده و در نتیجه به نوعی «عقده‌‌‌‌‌‌‌‌ی حقارت جغرافیایی» مبتلا می‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

دوم – نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی این فرآیند، انکار برخی از ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگ بومی‌‌‌‌‌‌‌‌شان، و تلاش برای شبیه‌‌‌‌‌‌‌‌سازی و نسخه‌‌‌‌‌‌‌‌برداری سطحی از روی عناصر برجسته و نامدار تمدن‌‌‌‌‌‌‌‌های مرکزی بوده است. دگردیسی اسکندر مقدونی، آن جوان شیفته‌‌‌‌‌‌‌‌ی کوروش، به قهرمانی یونانی که می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند کپی – یا کاریکاتور – کوروش محسوب شود، نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از این روند است.

سوم – خودبزرگ‌‌‌‌‌‌‌‌بینی نامعقول و دست‌‌‌‌‌‌‌‌ یازیدن به ادعاهایی بزرگ و جهانی که با توجه به موقعیت و توانمندی‌‌‌‌‌‌‌‌های جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای مورد نظر غیرمنطقی و گاه مضحک می‌‌‌‌‌‌‌‌نماید.

چهارم – درگیری مستمر با آشوب در قلمرو سازماندهی اجتماعی، که با آشفتگی سلسله مراتب اجتماعی، ناکارآیی نهادها و ساخت‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی، و شکننده بودن نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های مدنی همراه است.

پنجم – غیاب یا بحران در نظام انضباط درونی، که به زودی بیشتر درباره‌‌‌‌‌‌‌‌اش خواهم نوشت.

یونانیان در عصر زرین فرهنگ خویش، در آن هنگام که معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی به وقوع می‌‌‌‌‌‌‌‌پیوست، با تمام این نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ها دست به گریبان بوده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. در واقع، آنچه معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌شود چیزی جز مستندات ادعاها و خیال‌‌‌‌‌‌‌‌پریشی‌‌‌‌‌‌‌‌های برخاسته از این شرایط آشوب‌‌‌‌‌‌‌‌گونه‌‌‌‌‌‌‌‌ نیست.

شرایط آشوبناک، مترادف است با غیاب نظام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از قدرت که سمت و سوی کارکردهای اجتماعی گوناگون را معین می‌‌‌‌‌‌‌‌سازند و جریان‌‌‌‌‌‌‌‌های رفتاری و الگوهای کرداری اعضای جامعه را سازماندهی و مرزبندی می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. این نظام‌‌‌‌‌‌‌‌ها، که همواره توسط ساخت‌‌‌‌‌‌‌‌های معنایی پشتیبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، سیستم‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی نام دارند. نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی، شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از تعریف عناصر هستی، معیاربندی ساخت‌‌‌‌‌‌‌‌های حقیقت، و شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی برای تعریف کردارهای شایسته و اخلاقی را به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند که الگوی رفتاری یک کنشگر انسانی را سامان می‌‌‌‌‌‌‌‌بخشد و آن را در مجموعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای پایدار از همانندی‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تمایزها، در شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هنجارین از رفتارها جای می‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و تثبیتش می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. ساختارهای دینی، نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های حقوقی، چارچوب‌‌‌‌‌‌‌‌های سازماندهی نظامی، و سرمشق‌‌‌‌‌‌‌‌های تعریف حقیقت (مانند علم) نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مشهور از این نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی هستند. قدرت یک جامعه از همین نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی برمی‌‌‌‌‌‌‌‌خیزد، و به پیچیدگی و سطح تلفیق‌‌‌‌‌‌‌‌شدگی‌‌‌‌‌‌‌‌شان با یک‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر وابسته می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. با این نگاه، ظهور نظم پارسی و تحول فراگیری که بدان اشاره شد نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ی شکل‌‌‌‌‌‌‌‌گیری نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی نوپا و بی‌‌‌‌‌‌‌‌سابقه‌‌‌‌‌‌‌‌اي است که در قلمرو میانی به شکلی نو نیروهای انسانی و نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های معنایی را سازماندهی و صورت‌‌‌‌‌‌‌‌بندي می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و بنابراین امکان برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ریزی و تمرکز بر اهدافی بسیار بلندمرتبه‌‌‌‌‌‌‌‌تر از پیش را برای جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌هاي میزبانش فراهم می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد.

ویژگی یونان در عصر معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، غیاب و بحران در این نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی است. آشفتگی در امور جنسی و سیطره‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از دستیابی به لذت که با بازی‌‌‌‌‌‌‌‌های برنده/ بازنده‌‌‌‌‌‌‌‌ی آشکار ( مانند دزدی دریایی، غارت، خیانت و…) همراه است، نشانگر آن است که نظام انضباطی نیرومند و کارآمدی برای تنظیم روندهای تولید و توزیع لذت در نظام اجتماعی مورد نظر وجود نداشته است. به همین ترتیب، غیاب سلسله‌‌‌‌‌‌‌‌مراتب سیاسی استوار و شکننده بودن ساخت‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاسی موجود، و اتصال سست و بی‌‌‌‌‌‌‌‌رمق افراد به این ساخت‌‌‌‌‌‌‌‌ها، نشانگر آن است که بحران يادشده به نظام انضباطی خاصی – مانند اخلاق – منحصر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌شود، و از عارضه‌‌‌‌‌‌‌‌ای ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌دار و فراگیر در جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی عصر زرین حکایت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند.

محکم‌‌‌‌‌‌‌‌ترین دلیلِ منطقی بر ناممکن بودنِ معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، انبوه شواهد، داده‌‌‌‌‌‌‌‌ها و مستنداتی نیست که خودِ یونانیان باستان از خویش به جا گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و تصویری از بربریت یونانی به دست می‌‌‌‌‌‌‌‌دهند. این شواهد، گذشته از آن که ادعاهای موجود درباره‌‌‌‌‌‌‌‌ی سطح پیشرفتگی و درجه‌‌‌‌‌‌‌‌ی پیچیدگی جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی را رد می‌‌‌‌‌‌‌‌کنند، نشانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آشکار از بحران در حوزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی هستند، و این همان چیزی است که شرط لازم برای ظهور قدرتی سیاسی، نظامی، فرهنگی، و اقتصادی تلقی می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. دلیل اصلی نادرست بودن معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، آن است که بر مبنای شواهد، «امکان وقوع» چنین معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در شرایط يادشده وجود نداشته است. دلیل فرعی هم آن است که بر مبنای شواهد موجود، چنین معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ای رخ نداده و روایت‌‌‌‌‌‌‌‌های موجود از زندگی یونانیان آن دوره تخمیری شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز از یکسونگری‌‌‌‌‌‌‌‌های آشکار و افسانه‌‌‌‌‌‌‌‌پردازی‌‌‌‌‌‌‌‌های خلاقانه است.

چنان که در ابتدای بحث عنوان شد، ماجرای اسطوره‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی، برای ما ایرانیان ارج و اهمیتی اندک دارد. ما، هم‌‌‌‌‌‌‌‌چون اروپاییان، نیاز نداریم تا خود را به جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای حاشیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای در دورانی از یاد رفته متصل کنیم و به بهای کژبینی و نادیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شواهد، هویتی شکننده برای خود دست و پا کنیم. چرا که در همان زمان، نظامی فرهنگی و سیاسی وجود داشته که بر تمام جهانِ شناخته‌‌‌‌‌‌‌‌شده در آن روزگار چیره بوده و بنابراین از نظام‌‌‌‌‌‌‌‌های انضباطی ویژه و توانمندی برخوردار بوده، که درخت هویت ما از آن سرچشمه سیراب می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. ما، مانند غربیان، برای تعریف هویت خویش، نیاز به پذیرش معجزه‌‌‌‌‌‌‌‌ی یونانی نداریم، بلکه برعکس، به نپذیرفتن آن نیازمندیم. گر بخواهیم نگاهی درست بر خویش بیندازیم و هویت خویش را بر محوری درونی تعریف کنیم، باید به شکلی از چارچوب چسبناک، فراگیر، و جاافتاده‌‌‌‌‌‌‌‌ای که ما را وارثان بربرهایی در تقابل با یونانیان متمدن باز می‌‌‌‌‌‌‌‌نمایاند، رها شویم. این مهم با افتخار به سرگذشت موجودیت‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که دیگر وجود ندارند، یا مقاومت در برابر حقایقی زورآور که وجود دارند، ممکن نیست. تنها راه، بازبینی و بازآفرینی نظام‌‌‌‌‌‌‌‌هایی انضباطی است که در مقاطع تاریخی متناوبی حضورش قدرت جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما را رقم زد و غیابش به ضعف و سستی‌‌‌‌‌‌‌‌مان انجامید. تنها با بازنگری خزانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از معنا که در این حوزه انبار کرده‌‌‌‌‌‌‌‌ایم، خواهیم توانست بار دیگر به شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تولید و توزیعی شایسته برا‌‌‌‌‌‌‌‌ی قدرت و لذت دست یابیم.

و در پایان نیز، مانند آغاز، مسأله این است: ایرانی بودن یا نبودن.

 

 

ادامه مطلب: فهرست نام‌‌‌‌‌‌‌‌ها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب