سرمشقهای نظری در فهم قدرت اجتماعی
تابستان ۱۳۸۸
چکیده
در این نوشتار آرای جامعهشناسان کلاسیک در مورد مفهوم قدرت اجتماعی در دو سرمشق نظاممند و نظامگریز ردهبندی شده و مبانی نظری و پیشداشتهای آن مورد تحلیل قرار میگیرد. آنگاه نظریههای معاصرِ برآمده از این چارچوبها وارسی شده و در نهایت از زاویهی نظریهی سیستمها نقد میگردند.
کلیدواژگان: قدرت، نظریهسازی، نظاممند، نظامگریز، منابع، عاملیت، ساختار، پسامدرنیسم، نظریهی سیستمهای پیچیده.
مقدمه
حجم متونی كه در مورد قدرت نگاشته شده چنان زیاد است كه حتی یك مرور ساده و بازبینی گذرای آرای صاحبنظران این قلمرو، مثنوی هفتاد من میطلبد. از آنجا كه قصد ما در اینجا تبارشناسی آرای اندیشمند خاصی نیست، و تنها به دست دادن چشماندازی كلی از زمینهی بحث را انتظار داریم، از خزانهی غنی نوشتارهای مربوط به قدرت تنها در مقام ابزاری برای ترسیم خطوط كلی تفكر دربارهی این مفهوم بهره میبریم.
اگر بخواهیم به راستی آثارِ نگاشته شده دربارهی قدرت را در درازنای تاریخ ردیابی کنیم و سنتِ اندیشیدن در این باره را در چارچوبی تاریخی دنبال کنیم، سر و کارمان با متونی بسیار کهن و بسیار متفاوت از آثار جامعهشناسان امروزین خواهد افتاد. چرا که بیتردید کتیبههای آشوریان در مورد چگونگی سازماندهی قوای نظامی، یا دیوارنبشتههای ایلامی دربارهی مشروعیت حکومت پادشاه، یا کتیبهی بیستون با صورتبندی موجز و نبوغ آمیزش از عناصر اقتدار ملی، در مورد همین مفهومِ قدرتِ مورد نظر ما داد سخن دادهاند.
از آنجا که بر رسیدن به کنکاشی چنین پردامنه دربارهی تکامل مفهوم قدرت در چشم اندازی تاریخی، آماج این نوشتار نیست، به ناچار باید به متونی بسیار جدیدتر پرداخت و کار را از سنت مرسوم در جامعه شناسی مدرن آغاز کرد، که خاستگاههای صورتبندی مفهوم قدرت را در نوشتارهای عصر نوزایی میجویند و مییابند. ما نیز به پیروی از این سنت جامعه شناختی، چنین خواهیم کرد، با گوشزد کردنِ این نکته که در بامدادِ عصر نوزایی، اندیشمندانی به نوشتن دربارهی قدرت پرداختند که به قول دیدرو از “خردِ فرهنگنامهای” برخوردار بودند و بنابراین “جامعهشناس” یا “روانشناس” یا “فیلسوف” به معنای امروزینِ کلمه نبودند، بلکه ترکیبی از تمام این تخصصها را در شکلی تمایز نایافته در خود گرد آورده بودند. از این رو، نخستین آثار غربیانی که از سنت کلیسایی بریده بودند و در نگاهی زمینی به قدرت مینگریستند، خصلتی فلسفی و کلان نگرانه دارد.
پیشینه
۱. چارچوبهای قدرت را به زعم کلگ میتوان تا دو نویسندهی نامدار عصر نوزایی -یعنی هابز و ماكیاولی – دنبال كرد (کلگ، ۷۷:۱۳۷۹-۱۰۴). از میان این دو، هابز به دلیل رویكرد مكانیستی، دقیق و فلسفهمدار خود، بیشتر محبوب نظریهپردازان مدرن است. در مقابل ماكیاولی به ظاهر دمدمیمزاج، ضداخلاق و عملگرا را بیشتر پسامدرنها و پساساختارگرایان میپسندند.
چنین مینماید که آثار این دو اندیشمند، تمام عناصر اصلی بحثهای امروزین دربارهی قدرت را بتوان باز یافت. هابز و ماكیاولی به عنوان نویسندگانی كه با یك قرن فاصله در سرزمینهایی بسیار متفاوت میزیستند، انگارههایی به كلی متفاوت را دربارهی قدرت پروردند و شیوههایی ناهمساز را برای طرح پرسش در این زمینه برگزیدند. ماكیاولی، كه در دوران پرآشوب انتهای قرن شانزدهم در ایتالیای خانخانی و پرهرج و مرج عصر نوزایی میزیست، مشاور خرده پای امیری خونخوار و مستبد همچون سزار برجیا بود، و مسئلهاش ارائهی راهبردهایی موضعی، استراتژیك، و كارآمد برای تضمین سلطهی سیاستمدار حامیاش بر شهرهای مستقل ایتالیایی بود. صورت مسئلهی بنیادین او، چگونگی دستیابی به پیروزی و غلبه بر دشمن، در عینِ پرهیز از استبداد و خودكامگی لگام گسیختهی شهریار بود.
آنچه كه ماكیاولی در آثارش، به ویژه در «گفتارها» آورده، پاسخی است كه این رومی پرآشوب به پرسش از قدرت و سلطه داده است. پاسخی كه با استعارههای نظامی، و زبانی به ظاهر فریبکارانه و حیلهگرانه بیان شده، و با این وجود به دلیل تقدسزدایی از مفهوم قدرت و گسیختن پیوند میان قدرت امیر و كلیسا، نخستین اثر در حوزهی فلسفهی سیاسی مدرن محسوب میشود.
هابز اما، در جهانی متفاوت میزیست. او در پادشاهی انگلستان و در قرن هفدهم میزیست و جامعهاش انقلاب کرامول را پشت سر گذاشته بود. آنچه كه او در مقام مشاور شاه میطلبید، دستیابی به چارچوبی عقلانی، غیرمتافیزیكی و محاسباتی برای تحلیل پویایی جامعه بود. هابز كه در جهان پسانیوتونی میزیست، میكوشید تا تجربهی او را در عرصه سیاست و علم اجتماع تكرار كند. از این رو، رویكرد او سخت از روششناسی علمی زمانهاش تاثیر پذیرفته بود. تلاش وی برای بر ساختن نظامی فلسفی و پیوند زدن آن با چارچوبی اخلاقی را شاید بتوان در زمینهی اثر تاریخساز نیوتون – Principia Mathematica- بهتر درك كرد.
۲. در تاریخ نظریات مربوط به قدرت در غرب، دو شاخهی اصلی نظریهپردازی را میتوان تشخیص داد كه دنبالهی هر کدامشان به یكی از این دو اندیشمند ختم میشود. نظریهپردازان لیبرال، ماركسیستها، مثبتانگاران، كثرتگراها، عقلگرایان و تجربهگرایان كلاسیك، در سنت هابزی میگنجند. در مقابل، نسبیگرایان، ضدعقلگراها، برخی از آنارشیستها، پسامدرنها، پساساختارگراها و شالودهشكنها را باید وارث ماكیاولی دانست. قالب هابزی بستری معنایی را شكل داده است كه بخش عمدهی بحثها و چالشهای نظریهی سیاسی مدرن در زمینهی آن انجام شده است (هابز، ۱۳۸۰). دعواهای ویگها و توریها بر سر ماهیت حق پادشاه و درجه تفكیك اشراف از عوام، مبارزات سیاسی سوسیالیستها با لیبرالها، و بحثهای هواداران ماتریالیسم دیالكتیك و اثباتگرایی تجربی بر سر درجهی علمی بودن آرایشان، همگی در این زمینه جای میگیرند. سنت هابزی اندیشیدن به قدرت، با معیارهای اعتبار ویژهاش (علمی، محاسبهپذیر، و تجربی بودن) و ادعاهای نظری خاصش (صورتبندی عقلانی كل فرآیندهای اجتماعی در قالبی فراگیر) مشخص میشود.
رویكرد ماکیاولی، هرچند به لحاظ زمانی بر نگاه هابزی تقدم دارد، اما به لحاظ تاریخی در جریان نقد مستمر سنت هابزی شكل گرفته است. هواداران نگاه استراتژیك به قدرت، معیارهای اعتبار متفاوتی (مانند درجهی كارآمدی و عملیاتی بودن) را پیش میكشند و ادعاهای نظری متفاوتی دارند كه بر نفی و طرد آرمانهای مورد نظر سنت هابزی (عقلانیت، انسجام، پیوستگی و تداوم) استوار است.
بخش عمدهی پیروان سنت هابزی، فرآیندهای قدرت را امری رخدادی، عینی، و رسیدگیپذیر میدانند كه میتواند در یك نظام فراگیر عقلانی جذب گردد و فهمیده شود. هواداران سنت ماكیاولی، با تكیه بر نقدهای روششناسانه و عملگرایانهای كه از كفایت دیدگاه هابزی میكنند، گلوگاههای بروز قدرت را متكثرتر، نامنسجمتر، و پراكندهتر از آن میبینند كه بتواند در منظومهای عقلانی و همساز صورتبندی شود. به این ترتیب، رویكرد هابزی به مجموعهای از نظامهای نظری منسجم و فراگیر میانجامد كه مدعی سازگاری درونی و شمول هستند.
اما سنت ماكیاولی به شبكهای از خردهنظریههای گاه ناسازگار منتهی میشود كه چنین ادعاهایی را ندارند و تنها كارآمدی را به عنوان معیار داوری میان دیدگاهها به رسمیت میشناسند. ادعاهای برآمده از نگرش ماكیاولی موضعی، نسبی، و غیرقطعی است و این خصوصیتی است كه بسته به اردوگاه مورد علاقهی نظریهپرداز، میتواند نقطهی قوت یا ضعف یک دیدگاه قلمداد شود.
از آنجا كه این ادعای تمامیت و شمول محور داوری ما درباره این دو رویكرد خواهد بود، سرمشق هابزی را از این پس با برچسب نظاممند و نظریههای برآمده از سنت ماكیاولی را با عنوان نظامگریز باز خواهیم شناخت. اگر بخواهیم تمایزهای میان سنت نظاممند و نظامگریز را خلاصه كنیم به چنین سیاههای میرسیم :
۳. سادهترین راه برای داوری دربارهی سرمشقهای نظری فراگیر و عام، محك زدن اصول موضوعهای است كه استخوانبندی قواعد و روابط معنایی را در درون آن سرمشق ممكن میسازد. هر دو رویكرد نظاممند و نظامگریز دربارهی قدرت، پیشفرضها و اصول موضوعهی خاص خود را دارند. اصول موضوعهای كه در جریان تكامل این نظامهای نظری با مهارت در لفافهی قواعد و اصول حاشیهای و ملموستری پوشانده شده است، و به ندرت مورد بحث و چالش قرار میگیرد.
هریك از این دو رویكرد، نگاهی ویژه به قدرت دارند و حضور و بروز آن را با معیارهایی خاص شناسایی میكنند. در نگرش نظاممند، قدرت مایهی تغییر دانسته میشود و بنابراین روابط علی و دگرگونی است كه شالودهی معنایی قدرت را بر میسازد. نگرش نظامگریز، بیشتر به پیروزی و برد و باخت مینگرد و بنابراین نگاهی استراتژیك و جدلی دربارهی قدرت دارد. یكی از مهمترین اصول موضوعهی نگرش نظاممند، پذیرش اصل ماند کنشی است. اصلی که بنابر آنچه که گذشت، از کندتر بودنِ ضرباهنگ تغییراتِ نظام اجتماعی نسبت به نظام روانی، و توهمِ پایداری هردو ناشی میشود.
ردپای اصل ماند را در بسیاری از متون باستانی و اساطیر آفرینش اقوام گوناگون میتوان بازیافت. بخش عمدهی فیلسوفان ادوار گذشته نیز به ظاهر این اصل را پیشفرض میگرفتهاند. چنان كه مثلا پارمنیدس با تكیه بر همین اصل وجود حركت را انكار میكرد و افلاطون هم در رسالهی پارمنیدس (افلاطون، ۱۳۳۴) و كتاب جمهور (افلاطون، ۱۳۷۴) حركت و دگرگونی را نشانهی زوال و انحطاط و علامت وضعیتی غیرطبیعی و خارج از تعادل میدانست. او مثل را ساكن و ثابت فرض میكرد. تداوم اعتقاد به اصل ماند را در الاهیات قرون وسطا و جهانشناسی ویژهی کیمیاگران و طبیعیدانان قرون میانه میتوان بازیافت، و پیامدهای حضورش در دانش محاسباتی و دانشگاهی امروز نیز میتوان باز شناخت.
اما كار جذاب تبارشناسی این اصل، و دلیل فراگیری و پایداری چشمگیرش، بحثی است كه نوشتار خاص خود را میطلبد و باید به زمانی دیگر واگذار گردد. تنها باید گوشزد کرد که اصل ماند، برای نخستین بار در كتاب دورانساز نیوتون («اصول ریاضیاتی تغییرات طبیعی»، یا به طور خلاصه Principia Mathematica)، به شكلی علمی و غیردینی صورتبندی شد. این اصل در واقع همان قانون مشهور است كه میگوید هر جرم ساكن در غیاب نیروهای خارجی تا ابد ساكن خواهد ماند و هر جرم متحرك در غیاب نیروهای بیرونی تا ابد به حركت یكنواخت خود ادامه خواهد داد.
اصل ماند، حضور نوعی تنبلی و رفتار محافظهكارانه را در عناصر طبیعت پیش فرض میگیرد و بروز دگرگونی را ناشی از علتی بیرونی میبیند. بر مبنای این اصل، هر نوع دگرگونی نشانهی حضور نیرو یا قدرتی است كه بر مبنای قواعدی روشن، محاسبهپذیر، و فراگیر عمل میكند و حالت پایهاش بر اندركنش میان دو چیز متمایز استوار است .
این تاكید بر دوتایی بودن رابطهی قدرت، از پیش فرض گالیلهای ریاضیگونه بودنِ قوانین حاكم بر گیتی ناشی میشود و در واقع بیان دیگری از محاسبهپذیر دانستنِ تمام اشکالِ اِعمال نیروست. نیوتون، به عنوان سردمدار جنبشی كه میکوشید تا با تكیه بر اصل ماند تحولات جهان را پیشبینی كند، در بسیاری از پیشفرضهای زمانهی خویش شریك بود. او نیز همچون گالیله و كپلر به جهانبینی نوافلاطونیای باورداشت كه در آن مانند نظامهای پوتاگوراسی باستانی، عدد حرف اول را میزد و همه چیز به زبان ریاضی قابلبیان بود. نیوتون نیز مانند گالیله معتقد بود كه «طبیعت كتابی است كه به زبان ریاضیات نوشته شده است». او نخستین كسی بود كه توانست این اعتقاد قلبی را به صورت مجموعهای از گزارههای منطقی در آورد، و ریاضیگونه بودن گیتی را با پیشبینی كردن تحولاتش به كمك قوانین ریاضی اثبات كند.
امروز ما می دانیم كه محاسبهی اندركنش گرانشی میان اجسام،-یعنی هدف اولیهی نیوتون – تنها زمانی به نتایج سرراست و سادهی “نیوتونی ” میرسد كه مشاهدهمان به دو جسم محدود شده باشد. به عبارت دیگر، وقتی تعداد عناصر مرتبط با هم از دو تا بیشتر شود، پیچیدگی معادلات بیانگر رفتار سیستم چنان زیاد میشود كه در نظر بسیاری محاسبهناپذیر، و در نظر بقیه احتمالاتی و آماری جلوه میكند. به این ترتیب، پیش فرض گرفتن اصل ماند و هم ارز گرفتن نیرو با قدرت و تغییر علی، آنگاه كه پیشفرض ریاضیگونگی گیتی گره بخورد و انتظار محاسبهپذیر بودن رفتار طبیعت را ایجاد كند، ما را ناگزیر میكند تا دامنهی نگاه خود را تنها به رابطهی دو جسم تقلیل دهیم. این همان كاری است كه نیوتون كرد. نیوتون به این دلیل موفق شد كه دامنهی ادعای خود را كم كرد و به جای آن كه مانند بطلمیوس محاسبهی همزمان حركات تمام افلاك متحركه را آماج كند، مسئله را از راه تجزیه كردنش به جفتهایی ساده حل كرد. و این همان میراثی است که در رویکرد نظاممند باقی مانده است.
به طور خلاصه، میتوان اصول موضوعهی تنیده شده در بنیان رویكرد نظاممند، را در این سه گزاره صورتبندی كرد:
اصل ماند: دگرگونی رخ نمیدهد، مگر آن كه نیرویی خارجی این دگرگونی را ایجاد نماید.
اصل قانونمندی : نیروهای خارجی مولد دگرگونی، همواره بر مبنای قوانینی محاسبهپذیر، ساده و عام عمل میكنند.
اصل كفایت جفتها: بررسی اندركنش دو عنصر، برای درك و صورتبندی این قوانین كفایت میكند.
۴. نخستین اندیشمندانی که آرای خود را بر مبنای اصول موضوعهی نظاممند صورتبندی کردند، هابز و لاک بودند. این حقیقت که این دو اندیشمند در انگلستانِ پسانیوتونی میزیستند، بسیار معنادار است. چون دقیقا در همین زمینهی اجتماعی و به قول فوکو در این اپیستمهی ویژه بود که میشد مفهوم قدرت به این شیوهی خاص و بر مبنای این اصول موضوعه صورتبندی کرد (فوکو، 1997).
هابز که در این زمینه پیشقدم بود، دیدگاهی در مورد قدرت را پرورد که به خوبی در کتاب لویاتان شرح داده شده است (هابز، ۱۳۸۰). از دید هابز، «قدرت آدمی عبارت از وسایلی است که برای دستیابی به امر مطلوبی در آینده در اختیار دارد و طبیعی یا ابزاری است. قدرت طبیعی عبارت است از برتری قوای بدنی یا ذهنی، مانند توانمندی، آدابدانی، دوراندیشی، دانشوری، سخنوری، بخشندگی ونجابت فوقالعاده. قدرتهای ابزاری آنهایی هستند که یا به واسطهی همین قوا و یا به حکم بخت و اقبال به دست آمده و وسایل و ابزارهای رسیدن به قدرت بیشتر باشند. مانند ثروت، شهرت،دوستان و اعمال پنهانی خداوند که آدمیان آن را بخت نیک میخوانند. (هابز، ۱۳۸۰: ۱۲۹)»
به این ترتیب هابز قدرت را به صورت امری مستقر بر فرد تعریف میکند و نگاهش به این مفهوم بر مقیاس خرد و سطح فردی میزان شده است. با این وجود، هابز در کتاب لویاتان درست بعد از تعریف قدرت به این شکل، چگونگی ارتقای این قدرت فردی به سطح کلان را نیز شرح میدهد: «پرتوانترین قدرتهای انسانی قدرتی است که مرکب از قدرتهای بیشتر آدمیان باشد و بر اساس توافق در دست شخص طبیعی یا مدنی واحدی قرار بگیرد، که بنابر ارادهی خود حق به کار گرفتن همهی قدرت ایشان را دارا باشد. قدرت دولت از این نوع است. یا ممکن است کاربرد همهی قدرتهای افراد بسته به ارادهی تک تک آنها باشد. قدرت یک دسته یا گروه یا فرقههای گوناگونی که همدست شده باشند از این نوع است. (هابز، ۱۳۸۰: ۱۲۹)»
چنان که از این نقل قولها بر میآید، نگاه هابز به قدرت، ماهیتی مکانیکی دارد و در آن به مفاهیمی ذهنی مثل نیت، رضایت و اراده اشارهای نشده است. در عین حال، در سازگاری با سنت عصر نوزایی، فردی مستقل و متمایز از نهادهای کلان اجتماعی مرجع غایی قدرت و اتمِ کردارِ قدرتمدارانه تلقی میشد. فردی که پیش و بیش از نهادهای کلان دولتی یا سلطنتی، دارای قدرت است. اعتماد به نفسی که در تعاریف هابزی موج میزند، مردهریگ سنت نیوتونی است که تعاریفی به همین شیوه دقیق و روشن را دستمایهی ارائهی معادلاتی جهانشمول و فراگیر قرار داده بود.
هابز با تعریف قدرت به مثابه امری فردی، و با مشتق کردن قدرت دولت از توافق و تبانی میان افراد، به چارچوبی غیردینی برای بازسازی مشروعیت سیاسی دست یافت. چنان که میدانیم، دغدغهی خاطر هابز در آن هنگام که لویاتان را مینوشت، مسئلهی نظم اجتماعی بود. این مسئله در زمانهی هابز با انقلاب کرامول و به چالش کشیده شدنِ نظریهی حق طبیعی یا حق الاهی پادشاه به چالش کشیده شده بود. با او به مدلی نیاز داشت که چگونگی ظهور نظم سیاسی در جوامع انسانی را به شیوهای عرفی و غیردینی، با دقتی علمی شرح دهد. او این کار را با پیشفرض گرفتنِ مجموعهای از قوانین طبیعی انجام داد.
از دید هابز، مبنای نظم اجتماعی میثاقی عمومی است که بخششِ پارهای از قدرتِ افرادِ ساکن یک جامعه را به شاه یا سرکردهای برگزیده ممکن میسازد. این میثاق[1]، به پشتوانهی ترسِ همگانی از وضعیتِ جنگ همه با همه تضمین میشود. این وضعیت تخیلی، که از تصویر کردنِ بدبینانهی شرایط غیاب میثاق به دست آمده است، ابزاری بود برای متقاعد کردن منتقدان، تا چشمپوشی از بخشی از آزادی فردی و سپردن زمام امور به نهادی مانند دولت یا شاه را توجیه کند. به این ترتیب رانهی اصلیای که باعث میشد افراد آزاد و قدرتمند زیر بار تبعیت از قدرتی فراگیر و کلان بروند، ترس بود.
هابز در مورد قدرت کلان دولتی چند پیش فرضِ ناگفته داشت. مهمترین پیشفرض، آن بود که این قدرت پیکرهای یگانه و منسجم است که به شکلی هماهنگ و هدفمند عمل میکند و مهمترین تجلی آن بدن پادشاه است. دومین پیشداشت وی آن بود که روش اعمال قدرت از سوی این مرجعِ کلان، قانونگذاری است. به این ترتیب، از مجرای قانونی که به هنجار شدنِ سوژههای قدرتمند میانجامید، نظم اجتماعی تثبیت میشد و احتمال در غلتیدن به وضع نخستینِ جنگ همه با همه کاهش مییافت.
دیدگاه هابز در مورد قدرت را از چند دید میتوان نقد کرد. نادیده انگاشته شدنِ عناصر ذهنی دخیل در قدرت، که به ویژه در نادیده انگاشتنِ اراده، نیت، رضایت و خواست جلوه میکند، از دید من مهمترین نقد است. از سوی دیگر غفلت از بحثی قانع کننده که دلیلِ تحویل شدنِ مفهوم قدرت به سطح فردی را تبیین کند، میتواند محل ایراد باشد. هابز، در عمل مفهوم قدرت به مثابه امری ارتباطی و زاییدهی اندرکنش من و دیگری را فرو نهاده و به تعبیری اتمی و منمدارانه از آن بسنده کرده است، بی آن که دلایل این کار و زمینهی فلسفی چنین فرضی را تبیین کند. ایراد دیگر، در برداشت جبرانگارانه و مکانیکی هابز از شیوهی اعمال قدرت نهفته است. هابز به شکلی از قدرت سخن میگوید که گویی نتیجهی اندرکنش دو فردِ صاحب قدرت همواره بر مبنای جمع جبری قدرتهایشان قابل پیشبینی است، و این البته با تجربهی روزانهی ما همخوانی ندارد. چرا که در بسیاری از شرایط چرخشهایی غیرمنتظره در برد و باخت طرفهای درگیر در بازی قدرت را میبینیم، و در بسیاری از اوضاع و احوال هم قدرتی که در اختیار کنشگر است، قابل اعمال نیست.
نقد دیگری که به کار هابز وارد است، چشمپوشی از مفهوم منابع است، و بیتوجهیاش از دلیلِ اعمال قدرت، که معمولا با هدف تسلط بر منابع انجام میپذیرد.
گذشته از این نقدهای عمومی، در تعریف هابز از قدرت، چنان که باری هیندس نشان داده است، ابهامی مهم نیز وجود دارد. این بدان معناست که در لویاتان نوسانی در میان دو برداشت گوناگون از مفهوم قدرت به چشم میخورد (هیندس، ۱۳۸۰: ۱-۱۶). هابز هنگامی که قدرت را تعریف میکند و آن را در سطح فردی بررسی میکند، مفهومی از قدرت را در سر دارد که با توانایی و امکانِ انتخاب گزینهای رفتاری شباهت دارد. در مقابل، وقتی به تعریف قدرت سیاسی و توصیف اقتدار شاهانه میرسد، به تعبیری از قدرت گرایش پیدا میکند که با مفهوم حق مترادف است.
در تعریف لاک از قدرت، برخی از ایرادهای یاد شده در نظر گرفته شدهاند، و در مقابل زمینه برای طرح نقدهایی جدید هموار شده است.
مهمترین متنی که لاک در آن برداشت خود از قدرت را شرح داده است، دو رساله در باب حکومت است (لاک، 1988). لاک در دومین رساله از این مجموعه، چارچوب عمومی پیشنهادی هابز را برای تعریف قدرت میپذیرد. یعنی قبول میکند که مرجع ظهور قدرت را فرد بداند، و چگونگی تحول قدرت فردی به دولتی را نیز متکی بر میثاق اجتماعی میداند. با این وجود در دو زمینهی مهم از نگرش هابزی فاصله میگیرد. نخست آن که قدرت حاکم را ناشی از توافق میان اتباع با هم میداند. در حالی که هابز به توافق میان اتباع و حاکم تاکید داشت. از این رو انگارهی هابزی که مشروعیت دولت را از افراد بیشتر میدانست و تقدس قدرت دولتی را زیر لوای میثاق عمومی از نو زنده میکرد، مورد پذیرش لاک نیست. لاک برعکس، بر تعبیر قدرت به مثابه حق تاکید میکرد و چون مرجع غایی توافق را اتباع میدانست، از حق شورش مردم در برابر حاکمی ستمگر دفاع مینمود. او در این رساله شرایطی سخت را برای اعمال قدرت پدرسالارانه در نظر گرفت. از دید او، اقتداری که پدر بر فرزندش اعمال میکرد، تنها در شرایطی مشروعیت داشت که فرزند نابالغ و صغیر باشد و امکان تصمیمگیری عقلانی برای خویشتن را نداشته باشد. در شرایطی که فرزند بالغ میشد و زمام اختیار خویش را به دست میگرفت، تنها با رضایت خودش بود که میشد بر وی اقتدار پدرسالارانه را اعمال کرد.
لاک در «رسالهای در فهم بشری»، در این مورد صراحت بیشتری نشان داد و به روشنی مفهوم رضایت را به تعریف قدرت و مشروعیت اقتدار دولتی وارد کرد. از دید او، تمایز دو قطب معنایی خوب/ بد، با همان جفتِ مشهورِ لذت/ رنج مترادف است. از این رو لاک به اخلاق را بر مبنای سازگاری یا عدم سازگاری با این تعبیر از خوبی و بدی بازتعریف میکند. از دید وی، کنش آدمیان بر مبنای سه قانون با اخلاق و مشروعیت پیوند میخورد: قانون مدنی، قانون الاهی، و قانون باور و شهرت (لاک، 1989).
قانون مدنی، همان است که بر مبنای توافق و قرارداد اجتماعی اعمال میشود و قدرت سیاسی را بر میسازد. قانون الاهی هم بازماندهی رویکرد سنتی و پیشامدرن به مشروعیت است و در بسیاری از نقاط با قانون مدنی همپوشانی دارد. در این میان قانون باور و شهرت اهمیتی ویژه دارد. این قانون به بازتاب کردارهای آدمیان درمیان همنوعانشان باز میگردد. بر این مبنا، مستقل از مبانی الاهی یا قراردادی اخلاق، آنچه که ستایش یا نکوهش اعضای جامعه را متوجه خود کند، کرداری اخلاقی یا غیراخلاقی است. این تفسیر از قوانین تمیز دهندهی کردار اخلاقی و غیراخلاقی، در واقع به شکلی اولیه از مفهوم جامعهی مدنی و افکار عمومی شباهت دارند، که حضورشان در متنی با این قدمت شایان توجه است.
۵. در برابر نگرش کلاسیک هابز و لاک، دو چهرهی کاملا متمایز قرار میگیرند که پیش و پس از این دو میزیستند. چنان که گفتیم، چهرهی بنیانگذار در این میان، ماکیاولی است.
ماکیاولی از بسیاری از جنبهها در جریان جنبش نوزایی چهرهای ویژه و تاثیر گذار بوده است. او مانند بسیاری از اندیشمندان و هنرمندان مشهور عصر نوزایی در دستگاه دیوانسالاری سزار بورجیا خدمت میکرد و بنا بر شواهد تاریخی، دست کم سه سال با لئونارد داوینچی مراوده و همکاری داشته است. شاید زیستن در این زمانه و این شرایط بود که باعث شد نگاه ماکیاولی به قدرت رنگ و بویی نظامیگرانه داشته باشد و دو متن اصلیاش در این مورد – شهریار و گفتارها- با استعارههایی نظامی و مثالهایی از تاریخ جنگ آراسته گردد.
دیدگاه ماکیاولی در مورد قدرت تفاوتی عمده با نگاه هابز دارد. هابز، قدرت را همچون وسیلهای برای دستیابی به امری مطلوب تعریف میکرد. در حالی که ماکیاولی قدرت را با امر مطلوب مترادف میدانست و آن را همچون نوعی غایت ذاتی در نظر میگرفت. از این در نوشتارهای وی دربارهی قدرت، بحثی دربارهی غایتشناسی این مفهوم به چشم نمیخورد. این برداشت خاص از قدرت باعث شد ماکیاولی تنها به توصیف قدرت و الگوهای پویایی آن، و البته راهبردهای تسلط بر آن بپردازد. از این رو توصیههای او به اربابش، همگی وضعیتی موضعی، خاص، و وابسته به شرایط دارند و به چارچوبی نظری و منسجم در باب ماهیت انسان منتهی نمیشوند. این چارچوب گریزی و آن اصرار بر توصیف جزئی و موضعی قدرت، عناصری هستند که کارهای ماکیاولی را به آثار نویسندگان پسامدرن امروزین بسیار شبیه میسازند.
ماکیاولی برخلاف هابز، دغدغهی حفظ نظم اجتماعی را نداشت، و از نگاهی راهبردی به قدرت مینگریست. هدف او، درک قانون عمومی مکانیکِ اجتماعی نبود، بلکه تنها کسب مهارت در بازی سیاست را در نظر داشت. به همین دلیل هم برخلاف لاک در مورد این رده از بازیها قضاوتی اخلاقی نداشت و با دیدگاهی بیطرفانه به تبادل قوای طرفهای درگیر در بازی سیاست میپرداخت. با این وجود، نگرش او از این نظر پیشرو و دورانساز محسوب میشد که به شکلی انقلابی قدرت را از شاه منفک میساخت، و اسطورهی حق الاهی سلطنت و شرافت ذاتی دودمان شاهی را یکجا طرد میکرد.
مفهوم کلیدیای که ماکیاولی به بحث قدرت وارد کرد، و تا مدتها در جریان فکری آنگلوساکسون نادیده انگاشته شد، “منافع” بود. ماکیاولی با توجه به طرد کردن مبانی اخلاقی برای داوری در مورد نتایج بازیهای سیاسی، نیاز به معیاری زمینی و عینی داشت تا برد و باخت را تعیین کند و در مورد کارآیی و پیروزی یا شکست طرفهای درگیر داوری کند. او این کار را با تعریف منافع طرفهای درگیر به انجام رساند. از دید ماکیاولی، منافع نتایج دلخواهی هستند که در جریان بازی سیاسی به دست میآیند. این منافع میتوانستند اموری متنوع – از نیکنامی مورد نظر دولتمردان رومی گرفته تا ثروتِ دلخواهِ سزار بورجیا- را در بر بگیرند. به این ترتیب، غیابِ ارجاع به منابع و تمرکز برد و باختها در اطراف آنها، که در نگرش هابز و لاک نقصی بزرگ محسوب میشد، در نگرش ماکیاولی وجود ندارد.
نگرش ماکیاولی در مورد قدرت، در طول سه قرنی که میان او و نیچه فاصله میاندازد، کمابیش نادیده انگاشته شد. در اواخر قرن نوزدهم بود که نیچه، به شکلی مستقل و مبتکرانه، بخش مهمی از دستاوردهای فکری ماکیاولی را از نو کشف کرد و شاخهای نو در نظریههای مربوط به قدرت را خلق کرد.
نیچه قدرت را در کانون دستگاه نظری پیچیده، نقادانه، – و تا حدودی نامنسجم- خویش قرار داد. از دید نیچه نیز –همچون ماکیاولی- قدرت امری غایی بود نه ابزاری. نیچه در آثار خود بر تمایز میان دو نوع از اخلاق پای میفشارد، و تلقی قدرت به مثابه ابزار را نشانهی بارز اخلاق بندگان در نظر میگیرد. از دید او، اخلاق اربابان – که مورد ستایش وی نیز هست- بر پذیرش قدرت همچون امری غایی، و قبول آشکارِ مسئولیتِ نیرومند بودن دلالت میکنند (نیچه، ۱۳۷۷: ۶۹-۱۲۳). بر خلاف هابز و لاک که قدرت را دستمایهای برای نیل به ارزشهای اخلاقی، یا مخاطرهای برای آن میدانند، نیچه قدرت را همچون نیرویی پویا و جنبان در نظر میگیرد که رها از قید قواعد اخلاقی همواره دگرگون میشود و قوانین اخلاقی را نیز تغییر میدهد.
دلوز در کتاب کوچک ولی عمیقی که دربارهی نیچه نگاشته (دلوز، ۱۳۷۱)، به شباهت آرای نیچه و لامارک اشاره کرده است. چنان که میدانیم، آرای اندیشمندانی که در حوزهی علوم اجتماعی قلم زدهاند، از دوران نوزایی به بعد با آرای زیستشناسان درگیرِ تبادل فکری زایا و باروری شد. دو چهرهی مشهوری که در قرن نوزدهم و یک نسل قبل از نیچه در جهان زیستشناسی نامدار بودند، داروین و لامارک بودند. لامارک، به تکامل تدریجی گونهها بر اساس نیاز و میل درونیشان باور داشت، و مثال مشهورش همان زرافهای بود که چون “میخواهد” گردنش را بکشد و سرشاخههای درختان بلندتر را بخورد، به مرور زمان گردنش واقعا درازتر میشود.
داروین در مقابل، نگرشی مکانیکیتر داشت. از دید او، تغییرات تصادفی و تصادفهای کورِ سطح ژنتیکی، فارغ از میل یا نیازِ موجودات رخ میدهند، و در سطحی کلان توسط نیروهای انتخاب طبیعی – که به همان اندازه نسبت به خواستهای جانداران بیتوجهاند،- پالایش و تصفیه میشوند. دیدگاه نبوغآمیز وی، که شالودهی زیستشناسی مدرن را تشکیل میدهد، در همین مستقل ساختنِ دگرگونیهای تکاملی از میلِ موجودات و تحویل کردنشان به رخدادهایی تصادفی و بیرونی ریشه دارد.
بنابر تفسیر دلوز، نگرش لامارکی تغییر را امری درونزاد و خودجوش و درونی نسبت به جانداران میدانست، در حالی که داروین تفسیری برونزاد و القایی و برخاسته از محیطِ بیرونی را در این مورد به دست داد. از دید دلوز، نیچه به خاطر برداشت ویژهاش از قدرت، با لامارک نزدیکی بیشتری دارد تا داروین. چرا که نیچه قدرت را همچون نیروی تکاملی لامارکی، امری درونی و خودجوش و سرکش تصور میکرد که از خودِ موجودات بیرون میتواند و جهان و خودشان را دگرگون میسازد.
از دید نگارنده، اشارهی دلوز به این شباهت در میان آرای نیچه و لامارک بسیار جالب توجه، و درست است. اما این بدان معنا نیست که نیچه را لامارکی مسلک بدانیم یا فرض کنیم که او چارچوب نظری لامارکی را در کل بر نگرش داروینی ترجیح میداده است. چرا که در بسیاری از بندهای گزینهگویههایش – و به ویژه در ارادهی معطوف به قدرت- همچون یک داروینی مومن سخن میگوید، و گفتارهایش با برداشت سویههای دیگرِ نگاه لامارکی –از جمله همراهی گیتی با میلِ جاندار- همخوانی ندارد (نیچه، ۱۳۷۸).
نیچه معمولا مفهوم قدرت را در ترکیب “خواست قدرت” به کار میگیرد، و با این عبارت به سرچشمهای اشاره میکند که زندگی از آن بیرون میجوشد. از دید نیچه، زندگی «چاهسار لذت[2]» است. زندگی از مطالبهی تمایز و مرزبندی خویش با طبیعت بر میخیزد، و از آنجا که طبیعت اسرافکار و فراگیر و نامتناهی است، به معیاری برای مرزبندی میان خویش و طبیعت نیاز دارد، تا بدان وسیله انضباط درونی خویش را، و پایداری موضعی و موقت خود در برابر نیستی را تضمین کند. این معیار، از دید نیچه لذت است. از این رو از دید نیچه، لذت و قدرت به واسطهی زندگی به هم متصل میشوند. این برداشت را میتوان بیانی پیشرس و پیشگامانه از دیدگاه سیستمی در نظر گرفت، که مرزبندی میان سیستم و محیط را ضرورتی برای پایداری و تداوم ماهیت نظام تلقی میکند، و معیارهایی مانند بقا، لذت و قدرت را متغیرهای کلیدی این مرزبندی قلمداد مینماید.
دیدگاه نیچه، از سویی متاثر، و از سوی دیگر واژگونهی حرف شوپنهاور است (یانگ، ۱۳۸۲). شوپنهاور در «جهان همچون اراده و خواست»، هستی را امری خواستمند دانسته بود، و زیر تاثیر آرای بودایی معتقد بود معیار اصیل و متغیر کلیدی در پویایی این هستی، رنج است (شوپنهاور، ۱۳۸۰). نیچه ارادهی نهفته در هستی را با ارادهی قدرتِ پنهان در من جایگزین کرد و لذت را بر رنج ترجیح داد. با این وجود، نیچه میراث شوپنهاوری خود را با این ترتیب حفظ کرد که زندگی را آزمونی دشوار دانست، و ارادهی معطوف به قدرت را همچون میلِ به چالش کشیدن طبیعت و هستی تعبیر کرد. چالشی که میتواند به ناکامی و رنج منتهی شود. از دید نیچه، خواست قدرت برابر است با جستجوی چیزی که شایستهی ستیزه باشد، و این چالشی است که اگر درست پاسخ داده شود، به لذت میانجامد. لذتی که در قالب نوعی “ایستادن بر فراز زندگی” متبلور میشود. به این شکل، لذتجویی که به صورت میل به افزون طلبی و تثبیت برتری خویش نمود مییابد، از سویی به کشمکش با دیگری و ابراز خشونت و جنگ در معنای عام آن میانجامد، و از سوی دیگر رانهایست که رشد موجود زنده را ممکن میسازد.
این برداشت، از سویی با نگرش داروینی در مورد تنازع بقا و بقای اصلح نزدیکی دارد، و از سوی دیگر با نگرش سیستمی ما همخوان است. در واقع در این چارچوب نظری میل به افزونطلبی، همان کشمکش بر سر منابع پایان پذیر در دیدگاه ماست، و چالش با هستی را میتوان به تنش ترجمه کرد. با این همه، دیدگاه نیچهای با تمام نگرشهای یاد شده تفاوتهایی جدی هم دارد. تفاوتهایی که کارل یاسپرس در کتاب زیبایش در مورد نیچه، آن را به خوبی خلاصه کرده است (یاسپرس، ۱۳۸۳).
به طور خلاصه، تفاوت دیدگاه نیچه با داروین، در آن بود که در بسیاری از شرایط ارادهی قدرت نیچهای در قالب رفتارهایی که بقا را به مخاطره میاندازند تبلور مییابد و به خاطر میل به مخاطره و مبارزهطلبی میتواند نابودی فرد را در پی داشته باشد، و این همان است که در دیدگاه ما به صورت تعارض در میان متغیرهای کلیدی بازنمایی میشود. دیدگاه نیچه و اسپنسر از این نظر متفاوت هستند که وی حیات را همچون ترکیبی از دو نیرو تعریف میکرد. از سویی فشار نیروهای بیرون و عوامل محیطی به سازگاری در درون موجود منتهی میشد، و از سوی دیگر فشار نیروهای درونی و متغیرهای داخلی سیستم، که زمینهساز رشد هستند، باعث سازگاری موجود با محیط بیرونی میشدند. از دید نیچه، رشد و دگردیسی موجودات بیش و پیش از هرچیز در قدرتی ریشه دارد که از درون خودِ موجود به بیرون میتراود و نمیتوان آن را به این دیالکتیک درون/ بیرون تحویل کرد. تفاوت دیدگاه نیچه و اسپینوزا، آن است که حیات از دید وی با غریزهی حفظ بقا و صیانت نفس تعریف میشد که با سطح زیستی ما برابر است و معمولا با خواستِ قدرتِ ماجراجویانهی نیچهای –که در سطحی روانی/ اجتماعی قرار دارد و از دید او جوهرهی حیات را هم تشکیل میداد- در تعارض است.
دیدگاه نیچهای، از یک جنبهی مهم با نگرش کلاسیک هابز و لاک و پیروان ایشان تفاوت داشت، و آن هم باور به چندمرکزی بودنِ تعادلات قدرت بود. نیچه معتقد بود هر موجود جاندار گرانیگاهی برای تولید قدرت است و به همین دلیل این توانایی را دارد که نگاهی ویژه و تفسیری خاص از هستی را در درون خویش ایجاد کند. از دید نیچه، هستی زمینهای است که بیشمار مرکز زایش نیرو در دل آن حضور دارند و به اندرکنش با یکدیگر مشغولاند. این مراکز، تصاویری از هستی را در دل خود بازنمایی میکنند که هم سیال و فرار و متغیر، و هم موهوم است. اما از صلابتی کافی برخوردار است تا بتواند تکیهگاه کردار قرار گیرد. نیچه این تفسیر ویژهی هر موجود زنده از هستی را روح[3] مینامید، و معتقد بود هر جانداری بر این مبنا از یک هستی روحی[4] برخوردار است. البته ناگفته پیداست که هردو مفهومِ پیشگویانهی Geist و Dasein در تعبیر نیچهای همخوانی چندانی با تفاسیر هگلی و هایدگری از این واژه ها ندارند. هرچند این تفاسیر متاخرتر مشهورتر هستند.
از دید نیچه جهان چیزی جز تداخل و کشمکش این مراکز متکثر نیرو با هم نیست. هستندههای روحیای که بر هم نیرو اعمال میکنند، به این ترتیب از وجود دیگری آگاه میشوند، با دیگری وارد اندرکنش میشوند، و یکدیگر را “میخوانند”. به این شکل، هستی از دید نیچه به نوعی زبان شباهت مییابد. زبانی که در قالب تفاسیر جانداران صورتبندی میشود و در جریان اندرکنش ایشان و زورورزیهایشان “بیان میشود”.
به این شکل، خاستگاه خطا در هستی نیز معلوم میشود. موجودات بیجان به دلیل تابعیت محضشان از روندهای پیرامونِ خویش، فاقد میل و امکانِ اندرکنش با هم، و مقاومت در برابر زورورزی هستندههای دیگر هستند. از این رو خطا و اشتباهی در ایشان راه ندارد. جانداران اما، خاستگاه خطا هستند. اندرکنش زورمدارانهی هستندههای روحی با هم و تکثر تفاسیر و خواستهایی که در دلشان وجود دارد، از دید نیچه نوعی اختلال در هستی است.
قدرت در آثار نیچه بر اساس نوع و کیفیتی که دارد، به دو نوعِ عمومی تقسیم شده است. نیچه، چنان که گفتیم، مانند ماکیاولی قدرت را همتای ارزش میدانست. اما معتقد بود کیفیت و مقدار قدرت است که شیوهی استفاده از آن را در موجودات گوناگون تعیین میکند. در صورتی که مقدار این قدرت در جاندار زیاد باشد، موجودی توانمند و ارباب را پدید میآورد که هدفش چیرگی بر خویشتن است. این موجودات به خاطر کشمکش شدیدی که با سایر توانمندان و زورمندان دارند، همواره تنها هستند. در مقابل ایشان، ضعیفان و ناتوانان قرار میگیرند که به دلیل دلبستگیشان به زندگی، و آگاهیشان بر ناتوانی خویش، از مقابله و کشمکش آشکار میپرهیزند. اینان همان کسانی هستند که نیچه با لفظ برده نکوهششان میکند. میل ایشان برای اتحاد با هم، و باور ایشان به تنها نبودنشان از دید نیچه ترفندی بزدلانه است برای گریز از حقیقتِ خواست قدرت، و راهی برای نادیده انگاشتنِ ناممکن بودنِ نهایی تداوم بقا. این بردگان، همان کسانی هستند که زیرکانه و حیلهگرانه به کشمکش قدرت مینگرند و به جای چیرگی بر خویشتن، تسلط بر دیگری را آماج خویش قرار دادهاند. نیچه تقریبا تمام نظام فلسفی و اخلاقی کلاسیک غربی را، با تمام دستمایههای یونانی، رومی، یهودی، و مسیحیاش با این برچسبِ بردگی مشخص، و طرد میکند.
نیچه با این شبکه از مفاهیم، قدرت را همچون محوری برای زندگی تعریف کرد. برداشت او از متکثر بودن مراکز تولید قدرت، و درگیری دایمی آنها با هم، با تفاسیر ساختارگرایان و پساساختارگرایان امروزین شباهت دارد، و به ویژه تاکیدش بر هستی به مثابه زبان، آثارش را به مرجعی عالی برای پسامدرنها و شالودهشکنان تبدیل کرده است.
چارچوب کلاسیک نظاممند
۱. تقریبا تمام نظریههای مشهوری که تا پیش از نیمهی قرن بیستم در مورد قدرت پرداخته شده بودند، -با استثنای درخشانِ نیچه- در چارچوب کلاسیکِ اندیشمندان آنگلوساکسون تولید شده بودند. برای ردهبندی آرای اندیشمندانی که در این قالب اندیشیدند و قدرت را صورتبندی کردند، راههای گوناگونی موجود است. یک روش سنتی، آن است که اندیشمندان را بر اساس نگاهشان به الگوی تبادل قدرت به دو ردهی کشمکشگرا یا توافقگرا تقسیم کنیم. راه دیگر آن است که به روش ریتزر، متفکران را بر مبنای مقیاس مشاهدهشان – که با سطوح فراز مترادف است- ردهبندی کنیم. روش سوم، راهبرد مشهور استون لوکس برای تقسیمبندی نظریههای قدرت بر اساس ابعادِ توجهشان به این مفهوم است. این امکان هم وجود دارد که تمرکز نگاه اندیشمندان بر عاملیت یا ساختار را اساس بگیریم و بر این مبنا دیدگاهها را از هم تفکیک کنیم. یک راه دیگر آن است که برداشت متفکران از توزیع قدرت در جامعه را مبنا بگیریم و به این ترتیب سه رویکردِ نخبهگرا، تکثرگرا و طبقاتی را از هم تفکیک کنیم.
۲. اگر شیوهی صورتبندی از مفهوم “اندرکنش قدرتمدار” را مبنای بگیریم، به تقسیم بندی مشهوری دست مییابیم که اندیشمندان کلاسیک را به دو قطبِ کشمکشگرا یا توافقگرا تقسیم میکند. بر مبنای این ردهبندی، دو نوع نگاه متمایز در مورد قدرت و شیوهی تاثیر آن ممکن است: نگرشی که بازیهای قدرت را دارای حاصل جمع صفر – و در نتیجه همواره برنده/ بازنده- میپندارد، و دیدگاهی که این بازیها را در چارچوبی مسالمتجویانه، همچون نوعی همکاری و بازی برنده/ برنده مجسم میسازد.
بیتردید مشهورترین نویسندهی ردهی کشمکشگرا مارکس است، و اصولا این جفت متضاد معنایی بر مبنای آثار وی پدیدار شد. مارکس معتقد بود که تبادل قدرت در میان کنشگران اجتماعی –که از دید او به طبقه تحویل میشدند،- ماهیتی جدلگونه و دیالکتیکی دارد. به این ترتیب، در ابعاد کلان اندرکنش طبقههای اجتماعی بر هم در قالب دیالکتیک قدرت و کشمکش بر سر منابع تجلی مییافت. تعمیمهایی از این الگوی کلی را میتوان در سطحی فردی نیز فرض کرد و به این ترتیب سطوحی متفاوت از نظریات کشمکش را ایجاد کرد.
مارکس، قدرت را به شکلی مجزا و همچون کلیدواژهای بنیادین مورد استفاده قرار نداده است، و بیشتر در قالب مفاهیمی خاص مانند قدرت اقتصادی (مارکس، ۱۳۷۹) یا قدرت نظامی (مارکس، 1977) بدان اشاره کرده است. از دید وی، قدرت در ساختار اجتماعی ریشه دارد، و با معیارِ دستیابی به منابع اقتصادی سجیده میشود. مارکس قدرت را همتای ظرفیتی برای کردار در نظر میگرفت که توسط جایگاه اجتماعی و روابط تولیدی حاکم بر آن جایگاه تعیین میشد. از این رو قدرت در نگرش او مفهومی حاشیهای و ثانویه بود که زیر تاثیر فرصتهای برآمده از دل ساختار شکل میگرفت و زاییده میشد.
این برداشت ساختارگرایانه از قدرت در آثار مارکسیستهای ساختارگرای فرانسوی به اوج خود دست یافت. به ویژه در آثار آلتوسر و پولانزاس، مفهوم قدرت به کل از سوژهی انسانی تفکیک شد و به ساختهای ایدئولوژیک، اقتصادی، و نظامی جامعه تحویل گشت. در مدل پولانزاس، قدرت به صورت “توانایی یک طبقه برای تحقق منافع عینی خویش، بر ضد منافع سایر طبقات” تعریف شده است (پولانزاس، ۱۳۷۰). تعریفی متکی بر جدل همیشگی و تعارض دایمی منافع، که از سویی توجه به منابع و منافع را نشان میدهد، و از سوی دیگر این دو مفهوم را به مرجعی بحثبرانگیز مانند طبقه مربوط میسازد. از دید پولانزاس افراد چیزی جز پشتیبانان اجرایی این فرآیندهای طبقاتی نیستند و خودشان حامل قدرت دانسته نمیشوند.
نسخهای روانشناختیتر از دیدگاه مارکس، که با توجهی بیشتر به سوژهی خودمختار همراه است، در آثار جدیدتر اعضای حلقهی فرانکفورت و نومارکسیستهایی که در پی آمیختن مارکس با فروید بودند دیده میشود. برداشت فروم در مورد انگیزهها و زیرساختهای منتهی به ظهور فاشیسم، و چگونگی تحویل شدن قدرت کنشگران اجتماعی به گرانیگاهی به نام رهبر یا پیشوا نمونهای از آثار خلق شده در این چارچوب است (فروم، ۱۳۷۵).
با این وجود، مشهورترین روایت از این میان را مارکوزه به دست داده است. این روایت به ویژه در جریان انقلاب دانشجویی سال 1968 در فرانسه شهرت زیادی به دست آورد و نام او را بر سر زبانها انداخت. فروم در کتاب گریز از آزادی، جوهرهی اصلی قدرت، یعنی آزادی را همچون عنصری مزاحم و ترساننده برای سوژههای اتمی شده و سرگردان تصویر کرده بود. مارکوزه این برداشت را یک گام دیگر به جلو برد و ادعا کرد که در عصر مدرن خودِ مفهوم آزادی به ابزاری برای انقیاد تبدیل شده است. از دید او، امکانات رفاهی و شاخهزایی راهبردهای لذتجویی در زمانهی ما، زمینه را برای فنآورانه شدنِ این روندِ تولید گزینههای نو فراهم آوردهاند. از این رو سوژهی اجتماعی شدهی امروزین، در سپهری مسنوعی و ساختگی از گزینههای لذتبخش غرقه شده است و این حق را دارد که بیشتر و بیشتر انتخاب کند. یعنی نوعی آزادی گسترش یابنده، ولی تنظیم شده و لگام خورده، دایرهی محدود انتخابهای فردی را با تفکیک افراطی حالات مختلف لذتجویی مجاز، پذیرفتنی و دلپذیر مینمایند (مارکوزه، 1955).
از دید مارکوزه این تکنولوژی تولید رضایت در ارتقای سطح زندگی و افزایش رفاه مادی بازتاب مییابد. ظهور طبقهی کارگران یقه سپید انعکاسی از این روند در سطح طبقاتی است. تمام این روندها برای این تنظیم شدهاند که کنشگران انسانی در سطوحی ویژه و در دامنهای محدود و مجاز دست به انتخاب بزنند و در نتیجه دگرگونی ریشهای جامعه را به تعویق اندازند.
تاکیدی که مارکوزه بر انتخاب شخصی و فریب خوردن سوژهی انتخابگر دارد، با وجود رنگ و بوی مارکسیستیاش، به خاطر توجهش به ابعاد خرد با نظریههای مکتب توافقگرا شباهت دارد. نامدارترین چهره در میان هواداران نگرش توافق، پارسونز است. هرچند پیش کسوتانی مانند وبر و دورکیم و حتی اسپنسر را نیز باید در همین رده گنجاند. از دید این گروه، شکلِ اصلی و عامِ تبادل قدرت در میان کنشگران اجتماعی –که معمولا در سطوحی خردتر از طبقه در نظر گرفته میشود،- توافق و همیاری و تشریک مساعی است. یکی از منسجمترین روایتهای قدیمی از این نگرش را وبر در کتاب اقتصاد و جامعهاش به دست داده است (وبر، ۱۳۸۲).
وبر قدرت فرد الف بر ب را به صورت “عاملی که باعث میشود خواست فرد الف با وجود مخالفت فرد ب، تحقق پذیرد”، تعریف میکند. از همین جا معلوم است که وبر نه تنها دیدگاهی فردمدارانه از قدرت را تبلیغ میکند، که به مفهومی ذهنی مانند نیت و خواست کنشگران نیز تاکید میکند. وبر مفهومی مانند منزلت و پایگاه اجتماعی را به عنوان مکملی برای مفهوم قدرت پیشنهاد میکند و آن را به مثابه دامنهی دسترسی کنشگران اجتماعی به منابع دلخواه در نظر میگیرد (وبر، ۱۳۷۰).
تاکیدی مشابه بر عناصر ذهنی سوژه در آثار لنسکی دیده میشود. او قدرت را با اتکا به مفهوم نیاز تعریف میکند. از دید او، قدرت به نوعی با “توانایی تحمل زندگی” پیوند میخورد و بنابراین درجهی ارضا شدنِ نیازهای یک سوژه را میتوان شاخصی از میزان قدرت وی دانست. برداشت دنیس رانگ از قدرت به عنوان ظرفیت اثرگذاری من بر دیگری، به شکلی که به تغییر رفتاری پیشبینیپذیر و مطلوب در دیگری منجر شود نیز مشتقی از همین تلقی محسوب میشود. تعریف راسل از قدرت به مثابه توانایی دستیابی به نتایج مورد نظر نیز در همین قالب میگنجد (راسل، ۱۳۷۰).
گیدنز هم از کسانی است که قدرت را بر اساس کردارهای فرد تعریف میکند و نقش عاملیت را در تعریف این مفهوم پررنگتر میبیند. از دید وی، قدرت عبارت است از توانایی تغییر دادن جهان، و دخالت در روندهای آن برای دستیابی به نتایجی مطلوب، و در ضمن حفظ این نتایج (گیدنز، ۱۳۷۰). به این ترتیب اگر تعریف گیدنز را به تعبیر خودمان ترجمهکنیم، میبینیم که گیدنز توانایی اثرگذاری بر دو عرصهی دیگری (حفظ نتایج مطلوب در عین مخالفت دیگران) و جهان (دخالت در روند رخدادها) را به عنوان زمینهی تعریف خویش در نظر گرفته است. گستردهترین تعریف گیدنز از قدرت، عبارت است از توانایی تبدیل وضعیت موجود، به وضعیت مطلوب، که مترادف است با توانایی سازگاری با تنش در دیدگاه ما.
از دید گیدنز قدرتِ عامل همواره از مجرای ساختارهایی اعمال میشود که به شکلی مقطعی و موضعی در جریان فرآیندی به نام ساختبندی پدیدار میشوند و پیش از هرچیز چارچوبی از نظم زمانی و مکانی را به الگوی کردار تحمیل میکنند. به این ترتیب قدرت ماهیتی دوگانه دارد و از یک سو به کردار عاملان خودمختار و از سوی دیگر بر ساختارهای اجتماعی تکیه میکند (گیدنز، 1984، 14-17). یعنی وضعیت موجود و مطلوبی که مبدأ و مقصد کردار عامل اجتماعی هستند، در زمینهای اجتماعی تعریف میشوند و در قالب مجموعهای از امکانها و راهبردهای عملیاتی از پیش داده شده رمزگذاری میشوند. از دید گیدنز، قدرت منبع یا غایت نیست، بلکه وسیلهایست که برای دستیابی به غایتی بیرونی مورد استفاده قرار میگیرد. به این ترتیب گیدنز نیز مانند سایر اندیشمندانی که نامشان ذکر شد، صریحا به برداشت هابزی از قدرت پایبند مانده است.
در مقابل نویسندگانی مانند گیدنز و وبر و لنسکی که به برتری سوژهی خودمختار بر ساختارهای اجتماعی باور داشتند (لنسکی، ۱۳۷۰)، آرای پارسونز را در زمینهی نظریههای توافق گرا داریم، که قدرت را به سبک مارکسیستها به ساختار اجتماعی تحویل میکند. از دید پارسونز، قدرت عبارت است از قابلیت تعمیم یافته برای تضمین اجرای تعهد واحدهای اجتماعی. این قدرت در شرایطی واحد مشروعیت خواهد بود که با اهدافی جمعی پیوند بخورد و به این ترتیب نمایندهی منافع گروهی قلمداد شود (پارسونز، ۱۳۷۰).
چنان که آشکار است، پارسونز به ظرفیت یک کنشگر اجتماعی برای دست یازیدن به عمل اشاره میکند، نه فردی خاص که بر اثر خواستی درونی دست به کنش میزند. تاکید بر این که تعهدهای اجرایی متاثر از قدرت در قالب واحدهایی اجتماعی میگنجند، بدان معناست که شالودهی اعمال قدرت توسط متغیرهایی مانند نقش و جایگاه اجتماعی تعیین میشوند، و نه متغیرهایی روانشناسانه مانند نیاز و میل و اراده. این برداشت شکلی به روز شده از دستگاه نظری دورکیم است که آدمیان را موجوداتی زیادهخواه و طمعکار میدانست و روند هنجارسازی -یا به زبان پارسونزی اجتماعی شدن- را راهبردی کلیدی میدید که تبدیل این مواد خام نظم ناپذیر به عاملهای اجتماعی سر به راه و منضبط را ممکن میکرد (پارسونز، 1951).
پارسونز با فرض این که برد و باختها در بازی اجتماعی برابر نیستند، تندی و شدت پیشفرضِ جدلگرایانهی مارکسیستها را به چالش کشید. از دید او، تبادل قدرت در میان عاملان اجتماعی از قاعدهی بازیهای حاصلجمع صفر پیروی نمیکرد، و بنابراین دلیلی نداشت که برد یکی به باخت دیگری منتهی شود. این ترفندی نظری بود برای تاکید بر جنبهی مسالمتجویانه و توافقآمیزِ اندرکنش میان عاملان اجتماعی (همیلتن، ۱۳۷۹). این پاتکی بود به دیدگاههای چپگرایانه، که با فرض کردنِ همراهی همیشگی برد و باخت، بازیهای سیاسی را به عنوان نمونهای از کل روابط اجتماعی در نظر میگرفتند، و همچون مارکس، اقتصاد را نیز مانند روابطی جنگی و جدلی، عرصهی کشمکشهای برنده/ بازنده میدانستند.
پارسونز به شیوهای واژگونه عمل کرد و وجههی توافقی و مداراگرانهی روابط اقتصادی را همچون دستمایهای برای صورتبندی اندرکنشهای سیاسی در نظر گرفت. او به روشنی قدرت را متغیری تعمیم یافته و عام برای توزیع منابع میداند که کارکردش در سطح روابط سیاسی، دقیقا با کارکرد پول در روابط اقتصادی همارز است (پارسونز، ۱۳۷۰). پارسونز به همین ترتیب ارزش افزودهی روابط اقتصادی –یعنی کارآمدی و دسترسی به منابع مادی- را با خدمت که شاخص مشابهی است در عرصهی سیاست، مترادف میگیرد. به این ترتیب استفاده از گزینههای رفتاری، که نمود اعمال قدرت است، شبیه به خرج کردن پول است. پارسونز این استعارهی اقتصادی از قدرت را چنان جدی گرفته بود که پدیدهای مثل مک کارتیسم را “تورم قدرت” نامید. پدیداری که از دید سیبرنتیکی وی درگیر نوعی چرخهی بازخورد مثبت بود و در نهایت به استبدادی شکننده منتهی میشد.
چنان که از این مرور مختصر بر میآید، تفاوت دیدگاههای کشمکشگرا و توافقگرا به طور عمده به دو متغیر عمدهی مرجع قدرت و شیوهی تاثیر آن باز میگردد. تفاوت میان این دو دیدگاه را میتوان به این شکل خلاصه کرد:
الف) هواداران رویکرد کشمکش بیشتر تمایل دارند تا قدرت را به ساختارهای اجتماعی و نهادهای سطح کلان مربوط بدانند و آن را مرجع صدور قدرت بدانند. در حالی که توافقگرایان – با استثنای مهمِ پارسونز- معمولا فرد را مرجع قدرت میدانند.
ب) کشمکشگرایان معمولا به صفر بودن حاصلجمع بازیها باور دارند و در نتیجه وضیعت پایهی کنش متقابل را بازی برنده/ بازنده فرض میکنند. در حالی که توافقگرایان این حاصلجمع را صفر نمیدانند و به رواجِ گستردهترِ بازیهای برنده/ برنده اعتقاد دارند.
۲. از اواسط قرن بیستم به بعد، و به ویژه از اواخر دههی شصت میلادی، مسائلی جدید در عرصهی جامعهشناسی طرح شدند که اردوگاهِ توافق در برابر کشمکش را تجزیه کردند و جفتهای متضاد معنایی جدیدی را به گرانیگاه بحثها تبدیل کردند. یکی از مباحثی که در این زمان در کانون توجه قرار گرفت، وارسی الگوی توزیع قدرت و چگونگی مرزبندی طرفهای درگیر در بازی قدرت بود. این مسئله، سه اردوگاه کلی را در میان نظریهپردازان قدرت ایجاد کرد (ویت، 1979)، که هنوز نیز کمابیش وجود دارند.
معمولترین شیوهی نگاه به توزیع قدرت، که چارچوب نظری حاکم بر دموکراسیهای غربی و فرآیندهایی سیاسی مانند انتخابات را نیز بر میسازد، تکثرگرایی است. تکثرگرایان گروههای اجتماعی را به عنوان واحد تحلیل خویش بر میگزینند، و رقابت میان آنها و اتحادهای موضعی و سست میانشان را عامل اصلی برد یا باخت در این عرصه میدانند. در این دیدگاه، قدرت امری پراکنده و نامتمرکز است که هر بخشی از آن در دست گروهی اجتماعی قرار دارد (آرون، ۱۳۷۰) و وفاق و همکاری ایشان است که دستیابی به تصمیمی عمومی را ممکن میسازد. در این نگاه، دولت همچون دلالی نمودار میشود که وظیفهی قانونمند کردن این رقابتها را بر عهده دارد و دستیابی به توافقی عام را تسهیل میکند. اندیشمندانی مانند هابز و لاک بنیانگذاران دیدگاه تکثرگرا بودند و نویسندگانی مانند دال و پلزبی مدافع آن در زمان ما محسوب میشوند.
دومین دیدگاه در این زمینه، نخبه گرایی است. نخبهگرایان گروههای قدرتمند و نخبگان را به عنوان واحد تحلیل خود بر میگزینند و سلسله مراتب اجتماعی را از رقابت میان گروههای قدرتمند مهمتر میدانند. از دید ایشان حلقهای به نسبت بسته از نخبگان اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی وجود دارند که انحصار منابع قدرت را در دست دارند و جز در شرایطی انقلابی جای خود را به گروهی جدید نمیدهند. بر خلاف تکثرگرایان که نظم اجتماعی را مدیون توافق عمومی و وفاداریهای چند جانبه نسبت به تعهدات متقابلِ گروههای رقیب میبینند، نخبهگرایان حلقهای از برگزیدگان و زورمندان را پشتیبان و تثبیت کنندهی این نظم محسوب میکنند. بدیهی است که در این دیدگاه نیز دولت نظامی مستقل محسوب نمیشود و ابزار دست نخبگان برای اعمال قدرتشان دانسته میشود. برداشتهای نخبهگرایانه به خوبی در آثار سی رایت میلز، موسکا، و میخلز صورتبندی شدهاند.
سومین دیدگاه، که برداشتی افراطی و انقلابی از همین نخبهگرایی است، نگاه نومارکسیستی است. در این رویکرد، طبقه به عنوان واحد تحلیل در نظر گرفته میشود و الزامات برخاسته از آن زمینهی اصلی کشمکش و درگیری میان نیروهای اجتماعی محسوب میشوند. سلطهی طبقاتی مهمترین نمود اعمال قدرت در این نگاه است و شکلی از انحصار قدرت در قالب طبقهی غالب پیشفرض گرفته میشود. ثبات اجتماعی در این نگرش مدیون دیالکتیکی است که اندرکنش زورمدارانهی طبقات غالب و مغلوب را رقم میزند. در این زمینه دولت نیز همچون ابزاری برای سرکوب طبقات مغلوب پنداشته میشود.
زمانی که استیون لوکس کتاب مشهور و تاثیرگذار خود را نوشت و آرای نظریهپردازان نیمهی دوم قرن بیستم را به سه رده تقسیم کرد (لوکس، ۱۳۷۵)، بیشتر به این متفکران نظر داشت و از نسل بنیانگذاران و تمایز کشمکش/ توافق جز در مقام ارجاعی تاریخی یاد نمیکرد.
لوکس، در کتاب کوچک خود به سه نسل و سه الگوی متفاوت از فهم قدرت اشاره کرد.
نخست، رویکرد تکثرگرایانهی نویسندگانی مانند رابرت دال، که بر قدرت رخدادی و نتایج ملموس و عینی ناشی از حل و فصل کشمکشها توجه داشتند. لوکس این رده را با برچسب نگرش یک بعدی مشخص ساخت.
دوم، نویسندگانی مانند بکراک و بارتز که به جنبهی بازدارنده و پنهان قدرت نیز نگاه کرده بودند و الگوی ارائه و طرح مسائلِ برای تصمیمگیری گروهی را نیز مهم میدانستند. لوکس این گروه را دارای نگرش دو بعدی دانست.
سوم، دیدگاهی که لوکس از آن دفاع میکرد، و گذشته از اثر بازدارندهی قدرت، بر تاثیر وادار کننده و متقاعد سازندهاش نیز تاکید داشت. بحث دربارهی قدرت بدون مرور برداشت لوکس در این زمینه ناقص خواهد بود. پس در اینجا به طور خلاصه نگرش وی را مرور میکنیم.
آنچه که لوکس نظریههای یک بعدی قدرت مینامد، بهتر از همه در آثار رابرت دال صورتبندی شده است (دال، ۱۳۶۴). دال قدرت را به شکلی تعریف میکند که کاملا با پیشداشتهای هابزی همخوانی دارد. دال تنها بر وجه عینی و ملموس اعمال قدرت تمرکز میکند. یعنی تنها به شرایطی کار دارد که در میان کنشگران انسانی ستیزهای عین وجود دارد. ستیزههایی که موضوعشان دستیابی به منابعی مشخص و بزرگ است، در این میان اهمیتی بیشتر دارند. از این رو شرایط آرمانی دال برای تحلیلی قدرت، موقعیتهایی را در بر میگیرد که چند کنشگر برای تصمیمگیری در مورد توزیع منابع به اندرکنش قدرتمدارانه مشغول هستند، و اولویتهای راهبردی متفاوت و متعارضی را دنبال میکنند.
دال در تحلیل قدرت به اعمال قدرت توجه میکند، نه داشتنِ قدرت، و آن را به صورت امری عینی و بالفعل مورد توجه قرار میدهد، نه وضعیتی محتمل و بالقوه. از این رو نتایج عملیاتی و تحقق یافتهی این اندرکنش را مهم میداند. دیدگاه دال در مورد منافع به نسبت ساده و تجربی است و آن را همچون اموری آشکار، بدیهی، و ملموس در نظر میگیرد. از دید او، منافع افراد همان چیزهایی هستند که خودشان به طور آگاهانه همچون سود تشخیصش میدهند و جستجویش میکنند. دال مفهومی مانند آگاهی کاذب و منافع پنهان را طرد میکند و این حرفها را ابزاری کژروانه برای استعلایی کردن مفهوم منافع و تفسیر متافیزیکی آن در نظر میگیرد.
در این چارچوب، قدرت فرد الف بر ب بر مبنای کردارهایی تعیین میشود که فرد ب زیر تاثیر الف انجام میدهد، در حالی که همین کردارها را بدون حضور الف انجام نمیداد. بر این مبنا قدرت پدیداری رخدادی است. یعنی اعمال قدرت همچون فرآیندی علی تصور میشود که به تاثیری قابل سنجش و مشخص در جهان خارج منتهی میشود (دال ۱۳۷۰). از این رو دیدگاه دال به علیت مکانیکی هابز شباهت بسیار دارد. در واقع، وقتی رابرت دال میگوید “اثر عامل آ- بر ب- عبارت است از…”، در واقع گزارهی نیوتونی “نیروی اعمال شده از جسم آ بر جسم ب عبارت است از…” را در حوزهی علوم انسانی بازتولید میكند.
جسمیت کنشگرها در دیدگاه دال اهمیتی ندارد، و ممکن است الف و ب دو فرد، دو سازمان، یا دو کشور باشند. با این وجود اصل ماند کنشی بر تمام کنشگرها حمل میشود و فرض بر آن است که هیچ کنشگری کاری را انجام نمیدهد، مگر آن که نیرویی از بیرون وی را به این دگردیسی وادار کند. در یک جمعبندی کلی، دیدگاه دال را میتوان ادامهی مستقیم تلقی هابز از قدرت دانست، که با روششناسی رفتارگرایانهای ترکیب شده باشد. این دیدگاه شکلِ غالبِ صورتبندی مفهوم قدرت در دیدگاه تکثرگرایانه محسوب میشود.
دیدگاه دوبعدی مورد نظر لوکس، بهتر از همه در مقالهی مشهور بکراک و باراتز صورتبندی شده است. این دو پژوهشگر تمام اشکال جلب موافق ب از سوی الف را به عنوان جلوههای اعمال قدرت معتبر شمردند (بکراک و باراتز، 1962 و 1963). از این رو رخدادهایی مانند اجبار، نفوذ، اقتدار، و قدرت نامرئی از دید ایشان به یک اندازه نمایندهی روند اعمال قدرت هستند. برخورد این دو با تعریف قدرت، در واقع از نقد برداشت رفتارگرایانهی دال و همفکرانش نتیجه شده است. چرا که در نگاه ایشان مواردی از اعمال قدرت که وجه رخدادی ندارد و یا با پیامدهای علی ملموسی همراه نیست، بیشتر مورد تاکید است. در این نگرش در شرایطی که دامنهی انتخابهای فرد ب به خاطر تصمیمهای الف تغییر میکند، قدرت اعمال شده است، صرف نظر از این که ب بر این اعمال نیرو آگاه باشد، یا نمودهای آن را به وضعی ملموس درک کند یا نه. از دید این نویسندگان، منافع امری پنهان و دغدغه برانگیز است و به سادگی نگرش یک بعدی نمیتوان دربارهی آن داوری کرد. اتفاقا در شرایطی که تضاد منافع آشکاری وجود ندارد و ستیزه وضعیتی مخفی و ناآشکار به خود میگیرد، اعمال قدرت کامل است، و این به ویژه در شرایطی که کنشگری از مشارکت در تصمیمگیری محروم میشود به خوبی دیده میشود.
نگرش بکراک و باراتز با وجود پیشرفت مشخصی که در فهم قدرت از خود نشان میدهند، همچنان از سوی لوکس به خاطر رفتارگرایی پنهانش نقد میشود. از دید لوکس، این نگرش در عینِ نگه کردن به پچیدگیهای حاکم بر مفهوم منافع و شرایط ستیزهآمیز، همچنان در چارچوبی سنتی و فردگرایانه به کشمکشهای قدرت مینگرد و وجه غیر رخدادی قدرت را به عدم تصمیمگیری منحصر میداند.
دیدگاه خودِ لوکس، که از طرف خودش با نام نگرش سه بعدی نام گرفته است، ترکیبی است که از قراردادگرایی در حوزهی روششناسی، کانتگرایی در قلمرو اخلاق، و نسبیگرایی در زمینهی تعریف منافع. قراردادگرایی لوکس، بدان معناست که از دید وی واقعیت امری مخلوقِ روشِ مشاهدهی ماست، و واقعیت عینی سخت و محکمی فارغ از شیوههای متنوعِ صورتبندی آن، وجود ندارد. بر این مبنا، لوکس علیتی که زیربنای تعاریف رخدادی از قدرت است را رد میکند.
کانتگرایی لوکس، که شکلی نیمهتمام و سطحی دارد، با پافشاری بر اهمیت عاملیت در برابر ساختار مشخص میشود. لوکس اصرار دارد که قدرت را به ساختارهای اجتماعی تحویل نکند و به شیوهای کانتی آن را به سوژهی خودمختار منسوب سازد. نسبیگرایی اخلاقی وی، که محور مرکزی دیدگاهش را تشکیل میدهد، متکی بر انکار عینیت منافع و ناممکن دانستنِ تشخیصپذیری سادهی آن است.
نگرش لوکس بر مبنای تعریفی خاص از منافع استوار است. تعریفی که منافع را امری پنهان و معمولا اسیر بدفهمی معرفی میکند. دلیل رادیکال بودنِ نگاه لوکس، همین نفی معیارهای مرسومِ تجربهگرایانه برای تعریف منافع است. لوکس با توجه به قراردادگرا بودنش، در ارائهی معیاری بیرونی و عینی برای تفکیک منافع راستین از برداشتهای دروغینِ مدعی صورتبندی آن، دچار اشکال است. با این وجود به شیوهی هابرماس به وجود معیارهایی بیرونی باور دارد. به این ترتیب رویکرد لوکس به خاطر رها کردن تعریف سادهی تکثرگرایان از منافع تجربی و عینی، و به دست ندادن تعریفی روشن از معیارهایی بیرونی که باید برای شناسایی این منافعِ پنهان به کار گرفته شوند، دستخوش ابهام است.
مهمترین نکته در برداشت لوکس، آن است که خالصترین و شدیدترین نمود اعمال قدرت، در آنجایی دیده میشود که ستیزه بر سر تعریف مفهوم منافع و نمودهای آن جریان دارد. در واقع لوکس با این بحث به امکان اعمال قدرتی پنهان و کارآمد اشاره میکند که در نهایت چارچوبهای فهم و تفسیر منافع را در کنشگران تعیین مینماید و در نتیجه فضای حالتی مجاز از رفتارهای ممکن را به شکلی پیشینی به ایشان تحمیل مینماید. با این زمینه، لوکس این امکان را دارد تا در میان دوشکلِ متمایز از قدرتِ بالقوه (قدرت برای) و بالفعل (قدرت بر) تمایز قایل شود، و این شرطی است که ویژه در دیدگاه دال برآورده نمیشد.
نگرش لوکس، نوسانی را در میان دو برداشت متفاوت از مفهوم سوژه نشان میدهد. از یک سو، لوکس به کنشگری خودمختار و نیتمند باور دارد که توانایی درک منافع خویش را در نهایت داراست، و از سوی دیگر به عامل اجتماعی شکلپذیر و هنجار شدنیای اشاره میکند که منافع خویش را زیر تاثیر فشارهای اجتماعی صورتبندی و فهم میکند. حالتی از این سوژهی اجتماعی شکلپذیر، به شکلی ناپخته در قانون باور و شهرتِ لاک وجود داشت (لاک، 1988)، و زیربنای نگاه جمهوریخواهانه نسبت به آدمیان را تشکیل میداد. در واقع، برداشت لاک در مورد وابستگی ارزش به نگاه ناظران عمومی و افکار عمومی، بدان معناست که بر نقش برجستهی هنجار شدن آدمیان، و این که معیارهای تشخیص و داوری خویش را از جامعه دریافت میکنند، صحه بگذاریم. این نگرش، از سویی به جمهوریخواهی میانجامد و دخالت دولت برای پرورش شهروندانی فعال و روشنبین را ضروری مینماید، و از سوی دیگر راه را بر نقدهای بدبینانهای از نوع برداشت مارکوزه میگشاید که همین دخالتها را علت اصلی مسخ شدن سوژهها قلمداد میکنند.
در عین حال، در میان آرای لوکس، مارکوزه، و همچنین هابرماس، وجه اشتراکی وجود دارد و آن هم باور به دوگانگیایست که به زبان هابرماس در قالب تقابل زیستجهان و سیستم صورتبندی شده است. زیستجهان یا مترادفهای آن، که عرصهی تقدیس شدهی شخصی را برمیسازد، همان است که پایهی تعریف منافع عینی را در هر سه نگرش تشکیل میدهد. هر سه متفکر یاد شده، با تکیه بر مفهومی از منافع که فارغ از فشارهای سیستم و به شکلی خودجوش در درون من تعیین شده باشد، به پیریزی نوعی نظریهی رهایی دست یازیدهاند. اما هر سه از این باطلنما رنج میبرند که در غیاب معیارهای بیرونی داده شده از سوی سیستم، تشخیص و توافق بر سر این معیارهای عینی امری ناممکن است و از این رو وضعیتِ آرمانی تعیین منافع هرگز تحقق نمییابد و اگر هم بیابد ابزاری برای محک زدن آن و تثبیتش وجود ندارد.
نظریههای معاصر نظامگریز
۱. مشهورترین چارچوب نظری نظامگریز در مورد قدرت را، میشل فوکو به دست داده است. نگرش او به شکلی غیرمستقیم در قالب چند کتاب خواندنی، و به شکل مستقیم در مجموعهای از مقالههای کوتاه و مصاحبهها ارائه شده است. نگرش فوکو در مورد قدرت، در پهنهی نوشتارهای نظامگریز، منسجمترین و “نظاممند”ترین روایت از قدرت محسوب میشود، و احتمالا دلیل محبوبیت و اشتهار زیاد وی نیز همین انسجام معنایی بوده باشد.
فوکو به این دلیل که قدرت را مفهومی منتشر، مویرگی، پراکنده، و نامنسجم میبیند، وارثِ مستقیم نگاه ماکیاولی و نیچه است. از دید فوکو، قدرت مفهومی عام و فراگیر است که در همه جا حضور دارد و در تمام شرایط ردپایش را میتوان یافت. از این رو شیوهی برخورد او با این مفهوم دقیقا در نقطهی مقابل برداشت دال قرار میگیرد که عرصههایی ویژه و حصرپذیر از ستیزه بر سر تصمیمها را در کانون توجه خویش حفظ کرده بود.
عامل دیگری که فوکو را از نظریهپردازان نظاممند جدا میکند، آن است که وی به پیروی از رویکرد پساساختارگرایانهاش، در پی حذف سوژهی انسانی به عنوان مرجع غایی قدرت است، و به تعبیر خودش با منحل کردن من در ساختهای اجتماعی، پروژهی هابزی قطعِ سرِ پادشاه را تکمیل میکند. از این رو دیدگاه او مرجعیت و محوریتی برای سوژه قایل نیست.
از دید فوکو، قدرت ماهیتی گفتمانی دارد، یعنی ارتباط و پیوندی نزدیک و هستیشناسانه در میان قدرت و حقیقت برقرار است. گفتمان، بستری نمادین و پویاست که زمینهی تعریف مفهوم منافع، و تعیین عرصههای کشمکش بر سر این منافع در دل آن تحقق مییابند. درواقع فوکو از سه گوشی سخن میگوید که در یک سر آن قدرت، و در دو سر دیگرش حقیقت و حق قرار دارند.
حقیقت، شیوهی تثبیت امور و معانی در قالب یک نظام گفتمانی است، که همواره زیر تاثیر قدرت انجام میپذیرد و تداوم همین نظامهای قدرتِ پشتیبان خویش را نیز ممکن میسازد. قدرت عاملی است که اجبار و ضرورتی برای دستیابی به حقیقت و تولید آن را در سوژه بر میانگیزد، و به این ترتیب مرزبندی میان گفتارهای جدی و غیرجدی، و کردارهای مجاز و غیرمجاز را به پشتوانهی فهمی که از حقیقت بر میسازد، تسهیل مینماید. از دید فوکو، این اجبار برای جستجو و ارادت به حقیقت در قالب حق تبلور مییابد، و این همان است که به شکلی رسمی مرزهای مجاز کردار را تعیین میکند. به روایت فوکو، مفهوم حق از قرن دوازدهم میلادی به بعد، همزمان با احیای حقوق باستانی روم در کشورهای اروپایی، دچار دگردیسی شد و در قالب بدن پادشاه تبلور یافت. به همین دلیل هم تا پایان قرون وسطا برداشت کلیسایی حق به منزلهی حقالله، در پیوند با تفسیر رومی از تبلور قانون در کالبد امپراتور گره خورده بود و نظریهی حق الاهی سلطنت را پدید آورده بود. نظریهای که شاه را مرجع و مبنای مشروعیت تمام قوانین میدانست، و نه برعکس. از دید فوکو، مردهریگِ این سنت باستانی همچنان در نظریههای مربوط به قدرت وجود دارد.
فوکو تلاش کرد تا با استفاده از سه ترفند از این زمینهی مرسوم و معمول بگریزد. نخست آن که در چرخشی معنادار، نگاه خود را از حاملان حق –یعنی قدرتمندان، شاهان، و افراد فرهمند- برگرفت و به رفتار و کردار تابعان قدرت و کسانی که قدرت بر آنها اعمال میشود پرداخت. دوم آن که با عزل نظر از اهمیت سوژه به عنوان مرجع قدرت، مفاهیمی ذهنی مانند نیت و رضایت و معنای نهفته در اعمال قدرت را نادیده انگاشت و برداشت ذهنی سوژه در مورد اعمال و پذیرش قدرت را از دایرهی تحلیلهایش طرد کرد. سومین ترفند او آن بود که پیشفرضِ پایداری و استوار بودنِ روابط قدرت را رد کرد و تمام اندرکنشهای قدرتمدار را اموری موقت، شکننده، موضعی، و مقطعی دانست. در نتیجه فوکو به شکلی رادیکال اصلیترین پیشداشتهای نگاه سنتی به قدرت را واژگونه کرد، و چارچوب نظری خود را بر این انکار ریشهای بنیان نهاد.
فوکو سه مفهوم را در مورد قدرت از هم تفکیک میکند (فوکو، 1994). نخست، روابط قدرت است که بازیهای راهبردی میان میان کنشگران را در سطوح خرد و کلان در بر میگیرد. معیار برد و باخت در این میدان، افزایش یا کاهش دامنهی آزادی عمل کنشگران است، و پهنهی گزینههایی که بدان دسترسی دارند. روابط قدرت از دید فوکو اموری مقطعی، نظام نایافته، شکننده، و وابسته به موقعیت هستند که نظم و سلسله مراتب خاصی را پدید نمیآورند، و به سادگی “رخ میدهند”.
دوم، حالات سلطه است. سلطه از دید فوکو، شکلی از نابرابری قدرتها در میان کنشگران است که مقاومت را در طرف ضعیفتر بیمعنا و نامحتمل سازد. یعنی در شرایطی که یکی از کنشگران به خاطر دسترسی به قدرتی خارج از تناسب، بتواند خواستهای خود را بر دیگری تحمیل کند، و دیگری به دلیل فاصلهی زیاد تواناییاش با طرف غالب، مقاومت را نامحتمل و بیفایده بداند، شرایط سلطه برقرار شده است. از دید فوکو، سلطه وضعیتی از تبادل قدرت است که تا حدودی ثبات دارد و میتواند به سلسله مراتب قدرت و نظامهای مستمر اجتماعی ختم شود. با این وجود، این ساختارها نیز نیمه عمری دارند و همیشگی نیستند و به پشتوانهی تداوم سلطه است که باقی میمانند.
فوکو در میان این دو عرصه، یعنی روابط و حالات قدرت، حوزهی سومی را فرض کرد و آن را فنون حکومت نامید. فنون حکومت به دلیل ساخت عقلانیاش از حالات قدرت –که ماهیتی عاطفی و هیجانی داشتند- متمایز بود و از آنجا که پیکربندیای منسجم و تثبیت شده در زمان را پدید میآورد، با روابط قدرت تفاوت داشت. فنون حکومت میتوانند سه شکل متمایز به خود بگیرند:
الف) قدرت انضباطی، که از دید فوکو برای نخستین بار در اروپای قرن هفدهم در قالبی اجتماعی سازماندهی شده و افراد انسانی را همچون منابع قدرت در نظر میگیرد. قدرت انضباطی هر دو وجه توانمندساز و محدود کننده را داراست و با مطیع و منضبط کردن بدنها امکان سازماندهیشان را در نظامهای اجتماعی به دست میآورد.
ب) قدرت مشرف بر حیات، که گرانیگاه معناییاش امنیت و سلامت است. این شکل از قدرت به زعم فوکو در اروپای قرن هژدهم تکامل یافت و زیر تاثیر همان نگاه جمهوریخواهانهای صورتبندی میشد که آدمیان را نیروهایی شکلپذیر میدانست و تربیت کردن و بهینه ساختنِ ایشان را وظیفهی دولت میدید. این رده از روابط قدرت، جمعیت را همچون منبع اقتدار در نظر میگرفت و از این رو به سازماندهی جمعیتها، ترویج بهداشت، و با پشتوانهی پزشکی و روانپزشکی مدرن به تثبیت شکلی هنجارین از بدنها و شخصیتها در این حوزههای جمعیتی همت میگماشت. کتابهای مشهور فوکو – زایش درمانگاه (فوکو، ۱۳۸۴) و جنون و تمدن (فوکو، ۱۳۸۱)- به تبارشناسی برخی از این روندها پرداختهاند.
پ) قدرت حاکمیت بنیاد، که فوکو در مقالهی زیبایی آن را با قدرت شبانی همارز میگیرد (فوکو، ۱۳۷۶). این قدرت در قالب دولت و نهادهای سیاسی تبلور مییابد و همان است که نگاه نظریات کلاسیک بدان دوخته شده است. از دید فوکو شکلی از روابط قدرت در قرون هفدهم و هژدهم میلادی در غرب تکامل یافت که در سازماندهی قدرت سیاسی در جوامع یهودی باستانی ریشه داشت. این روابط، مسئولیت کردارهای تابعان را به حاکم تحویل میکرد، و در نتیجه وی را مسئول رستگاری پیروانش فرض میکرد. حاکم در برابرِ بر عهده گرفتنِ این مسئولیت خطیر، اطاعت بی چون و چرای تابعان را در تمام عرصهی زیستجهانشان طلب میکرد، و این به رابطهی شبان و گلهاش شبیه بود. این دیدگاه از مجرای مسیحیت به نهادهای دینی و اجتماعی غربی راه یافت و در نهایت در شکل دولتهای رفاه و توتالیتر به دو حدِ خوشایند و دردناک خویش دست یافت.
فوکو بر این باور بود که تمام این پیکربندیها، در شکل خالص و تمام خویش در اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هژدهم برای نخستین بار در غرب پدیدار شدند، و در قرن نوزدهم به پختگی و کمال دست یافتند. فوکو آشکارا ظهور این روابط، حالات، و فنون جدید قدرت را با ظهور مدرنیته مربوط میداند و دیدگاهی بدبینانه و جبرانگارانه را در مورد آنها تبلیغ میکند. دیدگاه فوکو به هیچ عنوان نظریهای رهاییبخش نیست (مارتین، ۱۳۸۰)، و این امری طبیعی است. زیرا هر دیدگاهی که سوژه را به پایهی نگاه فوکو فاقد اهمیت و اصالت بداند، امکان اندیشیدن به راهبردهای رهایی وی را نیز از دست خواهد داد.
۲. یکی از اندیشمندانی که به شدت وامدار فوکو است و دیدگاهش را باید دنبالهی مسیر نظری وی دانست، ژیل دلوز است. دلوز به همراهی فلیکس گتاری مجموعهای از متون چشمگیر و خواندنی را پدید آوردهاند که یکی از دغدغههای اصلیشان، همین مفهوم قدرت است.
دلوز به روشنی خود را پیرو نیچه میداند و دیدگاه وی در مورد قدرت را ابزاری ارزشمند برای ساخت نظریهای منسجم و خودسازگار در مورد قدرت میداند.
دیدگاه دلوز[5]، منظومهای به نسبت پیچیده از مفاهیم را در بر میگیرد که به دست دادن خلاصهای از آن در سطور این رساله کاری دشوار است. اما برای این که موقعیت او نیز در میدانِ زورآوری نظریههای مربوط به قدرت مشخص شود، تنها به ذکر چند نکتهی کلیدی از آرای وی بسنده میکنم. هرچند که برخی از مفاهیم مورد نظر او با چارچوب نظری پیشنهادی ما همخوانی بسیار دارد.
دلوز چنان که گذشت، برداشت نیچهای از قدرت را میپذیرد و آن را همچون نیرویی درونزاد و پویا و فعال در نظر میگیرد. بر همین مبنا از دید او کنش همواره بر واکنش ترجیح دارد و سیستمهای اجتماعی و روانی ساختارهایی پویا و شکوفا محسوب میشوند.
دلوز برای صورتبندی مفهوم قدرت از چند کلیدواژهی نو بهره میجوید، و از آنجا که برخی از آنها را ما نیز در شرح دیدگاه خویش به کار خواهیم گرفت، لازم است بدان اشارهای کنیم. با این گوشزد که منظومهی معنایی دلوز و گتاری نظامی پیچیده است که پرداختن به کلیت آن در اینجا ممکن نیست. مفاهیم جدیدی هم که در این منظومه معرفی شده است، تنها در ارتباط با مفاهیم دیگر و تعبیر خاص این دو از کلیدواژگان آشنای جامعهشناسانه و فلسفی معنا مییابند. از این رو شرحی از واژگان به کار گرفته شده در کتابهای ایشان را که در اینجا به طور مختصر ارائه میشود، بیشتر باید برگرفتن انتخابی برخی از مفاهیم مورد نظر ایشان دانست، که بعدها به کار تبیین دقیق نظریهی مورد پیشنهادمان خواهند آمد، نه شرح دقیق و بیطرفانهی آرای ایشان، بدان شکل که مورد نظر خودشان بوده است.
نخست، دوگانهی معنایی ریزوم و درخت[6] است (دلوز و گتاری، 1987). از دید دلوز، ارتباط میان مفاهیم و الگوی حاکم بر روندها و جریانها، بر خلاف تصور مرسوم، به درختی با تنهی تنومند و شاخههای نحیف شباهت ندارد، بلکه الگویی ریزومگونه دارد. ریزوم، نام علمی شکلی از ریشهی زیرزمینی گیاهان است که در شبکهای پنهان در زیر خاک گسترده میشوند و در هر جا که شرایط مساعد باشد، ساقهای را بر آن میروید. از دید دلوز، پدیدارهای اجتماعی خصلتی ریزوموار دارد. یعنی امری منتشر، پراکنده، شاخهشاخه، و مرکزگریز است که به طور موضعی و در شرایطی ویژه در قالب رخدادهایی منحصر به فرد و خاص بروز مییابد و همواره هم خصلتی موقت و تعمیم ناپذیر دارد.
این نگرش در برابر دیدگاه کلاسیک اندیشمندان قرار میگیرد که به شیوهی افلاطون به سلسله مراتبی از مفاهیم و روندها و علل معتقد بودند که مفاهیم و اموری حاشیهای، جزئی، و سطحی را به ساختارهایی عمیق، عمومی، و مرکزی متصل میسازند. این تمایز میان امر عمیق و سطحی، و چیزهای مرکزی و حاشیهای، در دیدگاه فوکو نیز آماج نقد بود. چنین نقدی در نظریهی دلوز، تا حدودی با الهام از راهبردهای شالودهشکنانهی دریدا، به موقعیتی مرکزی برکشیده شدهاند.
مفهوم مهم دیگر، قلمروزایی/ قلمروزدایی[7] است که در آثار دلوز و گتاری همچون جفت متضادی معنایی به کار گرفته میشود (دلوز و گتاری، 1987). قلمروزایی، روندی همزمانی است که ساختارهای درختگونه را به شکلی موضعی پدید میآورد. در جریان این روند، عناصر با هم تلفیق شده، و اجزا در هم ذوب میگردند تا کلی برتر را پدید آورند. از دید دلوز و گتاری، قلمروزایی فرآیندی است که گروه، نهاد، هویت، و پیکرههایی عمومی و فراگیر از این دست را ایجاد میکند. پیکرههایی که در مقام سیستمی پیچیده، باید مرزهای خویش را با جهان خارج تعیین کنند، و به همین دلیل به دستگاهی بغرنج برای رمزگذرای این مرز، و قلمروزایی مسلح هستند. این روند، با وجود شباهتی که با ساختارهای درختی دارد، اما از اصالت و سنگینی مورد نظر اندیشمندان کلاسیک بیبهره است. دلوز حتی این درختوارههای کلگرا و حائز قلمرو را نیز اموری مقطعی و موقت و موضعی میداند و به همین دلیل آنها را با وضعیت پاره پاره و چهل تکهی شخصیتهای شیزوفرنیک مقایسه میکند (دلوز و گتاری، 1984).
قلمروزدایی، واژگونهی قلمروزایی است. این روندی در زمانی است که از نوسان میان دو مفهوم مرکز و حاشیه پدید میآید. قلمروزدایی فرآیندی مرکزگریز است و رمزگذاریهای حافظ تمایز سیستم و محیط را به طور مستمر نقض میکند. از دید دلوز، فرآیندهای قلمروزدا در تنهایی عناصر سیستم، و احتمال کنده شدنشان از آن و رانده شدنشان به حاشیه ریشه دارند، در نتیجه نوعی میل به مرکز در شرایط قلمروزدایی دیده میشود که از مقاومت عناصر سیستم در برابر فروپاشی حکایت میکند. دلوز بر بنای همین میلِ ناکارآمد به مرکز، قلمروزدایی را امری پارانوئید دانسته است. تعبیری که مانند کاربرد مفهوم شیزوفرنیک، نباید چیزی فراتر از یک استعارهی جالب در نظر گرفته شود.
مفهوم دیگری که با دوگانههای یاد شده مربوط میشود، دو نوع ماشین است که مولکولار و مولار[8] نامیده میشوند. از دید دلوز و گتاری، سازوارههایی که در سطوح گوناگون سلسله مراتب –از بدنهای زنده گرفته تا نهادهای اجتماعی- وجود دارند، در حالت پایهی خود چیزهایی هستند که “پیکرهی بیاندام[9]” نامیده میشوند (دلوز و گتاری، 1987). این پیکرهها، برسازندهی چیزهایی هستند که به تعبیر این نویسندگان، یک فلات نامیده میشود. فلات عنوانی عمومی است که شاید بتوان آن را با سطح سلسله مراتبی مشاهدهای که در مدل ما بود، مترادفش دانست. هر فلات، تراکمی از شدتها، عناصر، و روندهاست که در قالبی در هم فشرده و متداخل در پیوند با یکدیگر قرار گرفتهاند. هر فلات از مجموعهای از لایهها و قشرها تشکیل یافته است. در هر لایه از سطوح این فلات، دو زیر سیستم اصلی وجود دارد که ارتباطشان با هم با عبارتِ مفصلبندی دوگانه[10] مشخص میشود. این نام از آنجا آمده که این دو زیرسیستم همواره در پیوند با هم، و به صورت زوجی مکمل وجود دارند.
ماشین مولکولار، سیستمی منعطف و شکلپذیر است که از عناصری ساده، کم شمار، و پایدار در زمان تشکیل یافته است. ماشین مولکولار است که انداموار شدن پیکره را ممکن میسازد.
در مقابل، ماشین مولار سیستمی است که سازمان یافتگی، نظم، و انسجام درونیاش از سیستم مولکولار بیشتر است، اما در مقابل از عناصری پیچیده، ناپایدار، و گذرا تشکیل یافته است.
ماشین مولار ساختارهایی متمرکز، سلسله مراتبی، و ساختار یافته را پدید میآورد، که نمونههایش را در مفاهیمی مانند طبقه و ملت میتوان بازیافت. این در حالی است که فرآوردههای ماشین مولکولار فاقد این ویژگیها هستند. نهادهایی مانند نهاد خویشاوندی و قومیت نمونههایی از این رده هستند. آشکارا، ساختهای مولار با الگوی درختی و محصولات مولکولار با الگوی ریزومی همخوانی دارند.
دلوز و گتاری در کتاب هزار فلات، این دو را به ترتیب با غشای سلول و پروتئینها و آنزیمهایی که در درون یاخته فعالیت میکنند، مقایسه کردهاند (دلوز و گتاری، 1987). این دو ماشین آشکارا با هم ارتباط دارند و عناصرشان در نوساناتی تکرار شونده به هم تبدیل میشوند. فرآیند مفصلبندی دوگانه، از دو جهتِ متمایزِ بیان و محتوا برخوردار است، که باز در قالب زیستشناسانهی دلوز به پروتئین و مادهی وراثتی مانند شده است. این بدان معناست که در مفصلبندی دوگانه، ما باساختارهای پایدار و مقاومِ حافظ اطلاعات، و سیستمهای ناپایدار و پویای عملگری روبرو هستیم که ماده و انرژی را بر مبنای این زیربنای اطلاعاتی دگرگون میسازند. هریک از این دو جهت دارای ریخت و جوهری[11] هستند که به ترتیب در جریان فرآیند رمزگذاری/ رمزگشایی، و مرزبندی/ مرززدایی پدیدار میشوند و استمرار مییابند (استونیر، 1990).
دلوز مفهومی مرکزی به نام چندگانگی[12] را هم در برابر وحدت و یگانگی درختگونهی مدلهای کلاسیک معرفی کرده است و معتقد است که داروی دردِ تحویل گرایی – که همه چیز را به یک چیز بر میگرداند- آن است که حضور چندگانگی و تکثر را در همه چیز بپذیریم (دلوز، 1973). برای دستیازی به این هدف، مفهوم دیگری به نام مونتاژ ابداع شده است که از عملکرد ماشینهای مولار و مولکولار حاصل میشود. مونتاژ قالبی عمومی برای تمام چیزهایی است که موضوع بررسی و مشاهده و تجربهی ما قرار میگیرند، و شاید بتوان آن را برابرنهادی عجیب و غریب برای سیستم در نظر گرفت. از اینجا دلوز به تعریف ماشین انتزاعی[13] میرسد، که هستهی مرکزی هر مونتاژ است و فضای حالتی است که تحقق یافتن ان مونتاژ خاص را ممکن میسازد. ماشین انتزاعی امری مادی یا ملموس نیست، بلکه الگویی از جریانها و طرحی عملیاتی است که در دستگاه شناختی ما بازنمایی میشود و فرآیند ظهور و تداوم مونتاژها را نشان میدهد.
ماشین انتزاعی، کلید فهم مدل دلوز از قدرت است. یک ماشین انتزاعی الگویی از انضباط است که به شکلی تعمیم یافته عملکردی ویژه را بر مادهی نامتعین اعمال میکند. این ماشین شرایطی را تعیین میکند که هر مونتاژ ریخت و جوهر خویش را در آن زمینه به دست میآورد (دلوز و گتاری، 1987). از این رو، یک ماشین انتزاعی را میتوان با روند انضباط/ سرکوب در مدل ما مقایسه کرد.
ماشین انتزاعی از دو مجرای متفاوت قدرت خود را اعمال میکند. از یک سو با رمزگذاری افراطی، که وضعیتی سخت و منسجم و سلسله مراتبی – و در نتیجه مولار- را ایجاد میکند، و از سوی دیگر با تبدیل، که با قلمروزدایی و رمزگشایی شباهت دارد و پدیداری مولکولار است. نظام دیوانسالارانه و ساخت قبایل کوچگرد نمونههایی از دستاوردهای این دو روند متمایز هستند (دلوز و گتاری، 1997).
دیدگاه دلوز در مورد قدرت، از بسیاری از جنبهها با تعابیر فوکویی همخوانی دارد. هر دو بر خصلت منتشر و پراکندهی قدرت تاکید دارند، و هردو بر سویهی سازنده و توانمندساز آن نیز پافشاری میکنند، و به این ترتیب از نظریهپردازان نظاممند که معمولا قدرت را با سویهای منفی و محدود کننده باز میشناسند، متفاوت هستند. همچنین هردو از دستگاهی نظری برای تبیین مفهوم قدرت بهره میبرند که سوژه را به حالت تعلیق درآورده، و آن را در ساختهای اجتماعی (فوکو) یا روندهای عام حاکم بر نظامها (دلوز) منحل میسازد. با این وجود، نگرش دلوزی از چند جنبه با دید فوکو متفاوت است. نخست آن که مدل دلوزی از برداشت فوکو بسیار پیچیدهتر، بسیار عامتر، و بسیار زیستشناسانهتر است. دیگر آن که دلوز در تفسیر خاصی از ماشنانتزاعی ارائه میدهد، مفهوم قدرت و حقیقت را مترادف میگیرد و در واقع این دو را در دل یک نظام به هم پیوسته مورد تحلیل قرار میدهد. در حالی که برای فوکو، این دو مفهوم با وجود پیوستگی عمیقشان، دلالتی متمایز دارند، به شکلی که فوکو صفحات زیادی را به شرح ارتباط این دو اختصاص داده است.
تفاوت دیگر این دو، در آن است که دلوز مفهوم قدرت را برای تبیین رفتارهای کنشگران اجتماعی کافی نمیداند، و آن را با مفهومی به نام میل[14] تکمیل میکند. میل با آنچه که به همین نام در مدل ما معرفی شد، شباهت دارد و رانهای درونی است که سیستم زنده را به جستجوی لذت وا میدارد. میل از دید دلوز نوعی مونتاژ است، یعنی پدیداری است که زیر تاثیر ماشینی انتزاعی ساخته میشود و ماهیتی طبیعی، درونزاد یا بدیهی ندارد. با این وجود، خودِ قدرت هم چنین خصلتی دارد و از دید دلوز تنها در پیوند با مفهوم میل است که به عنوان ابزاری تحلیلی به شکلی بسنده کارآمد میشود(دلوز، 1997). این برداشت دلوز به مدل ما از قدرت نزدیکتر است، تا مدل فوکو، با این وجود در نگاه سیستمی ما متغیر دوگانهی لذت/ قدرتِ مورد نظر دلوز را با دو متغیر دیگر – بقا و معنا- در میآمیزیم و مجموعهی اینها را همچون محوری کارکردی مورد تحلیلی قرار میدهیم.
منابع و انواع قدرت
۱. منابع و انواع قدرت در نظریههای نظامگریز را در بندِ پیشین مرور کردیم، و دیدیم که نویسندگانی مانند دلوز و فوکو، به دلیل ماهیت سیال و پویایی که برای قدرت قایل هستند، اصولا از تحویل کردن قدرت به چند نوع و ردهی ویژه و خاص ابا دارند و به جای این کار ترجیح میدهند انواع و منابع قدرت را در قالب فرآیندهایی در هم تنیده توصیف کنند. از این رو وقتی از انواع و منابع قدرت سخن میگوییم، بیشتر آرای نظریهپردازانی را در نظر داریم که در حوزهی نظریات نظاممند قلم زدهاند.
برخی از نویسندگان، بر سطح تولید واعمال قدرت تمرکز کردهاند، و بر این مبنا قدرت را در سطوح خرد و کلان از هم تفکیک کردهاند. یکی از مشهورترین تفسیرها از این دست را برتراند راسل به دست داده است (راسل، ۱۳۷۰). او قدرت را بر اساس شیوهی به دست آمدن و سطح اعمال شدنش، به دو نوعِ سازمانی یا فردی تقسیم میکند. چنین تعبیر دو لایهای از قدرت را در میان سایر نظریهپردازان نیز میتوان یافت. چنان که مثلا لومان هم در میان قدرتِ جاری در سطح خرد (لایهی کنش) و کلان (لایهی ارتباطی) تمیز میدهد.
راسل گذشته از این تقسیم بندی، بر مبنای متغیرهایی دیگر هم قدرت را ردهبندی کرده است. از دید او، قدرت بر مبنای ارتباطش با زمان و استواریاش به دو نوعِ سنتی و تازه کسب شده تقسیم میشود. قدرت سنتی به پشتوانهی تداومش در زمان گذشته، در زمان حال نیز حضور دارد، و بر مبنای عادت استوار است. چنین قدرتی بدیهی و عادی مینماید و معمولا موضوع کشمکش نیست. قدرت تازه کسب شده، اما امری نوظهور و بیسابقه است. از این رو وضعیتی شکننده دارد و از مشروعیتِ قدرت سنتی برخوردار نیست. از این رو وضعیتی دغدغهزا به خود میگیرد و معمولا باعث ایجاد مقاومت در طرفهای پذیرندهی قدرت میشود.
گذشته از این، راسل بر اساس شیوهی اثرگذاری، قدرت فیزیکی (مثلا امکان زندانی کردن یک مخالف سیاسی)، را از قدرت ناشی از اهدای لذت و تهدید رنج، و آن را نیز از قدرت ناشی از تغییر عقیده و عادات تفکیک میکند. بر همین اساس، از دید راسل سه رده از سازمانها و نهادهای اجتماعی به کار تولید قدرت مشغولاند، که به ترتیب عبارتند از ارتش و پلیس (برای قدرت فیزیکی)، سازمانهای اقتصادی (در مورد لذت و رنج) و مدارس، کلیساها، و احزاب (برای قدرت مبتنی بر تغییر عقیده). راسل با توجه به رویکرد لیبرالی و فردگرایانهاش به سیاست، منابع قدرت را بر اساس تحلیل اشکالِ متفاوتِ قدرتمند شدنِ فرد شناسایی کرده است. از دید او چهار منبع کلی قدرت وجود دارند که عبارتند از دانش، امکان تصمیمگیری، پول، و شور و فرهمندی که به ترتیب افراد قدرتمندی مانند کاهن، مدیر اجرایی، سرمایهدار و سیاستمدار را پدید میآورند (راسل، ۱۳۷۲).
دیدگاه راسل در آرای متفکران کلاسیک جامعهشناسی، به ویژه مارکس و وبر ریشه دارد. هردوی این متفکران، سه الگوی عمومی از قدرت را در قالب قدرت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی از هم تمیز داده بودند. اما تفاوتشان در آنجا بود که مارکس قدرت اقتصادی را مهمتر میدانست و دو الگوی دیگرِ تولید قدرت را به آن تحویل میکرد، در حالی که وبر هر سه را همتا میگرفت و به درک اندرکنش میانشان بیشتر علاقهمند بود تا دستیابی به شیوهای که همه را به یکی تحویل نماید.
از دید وبر، پایدارترین نوع قدرت، آن است که از اشتراک منافع ناشی شده باشد (وبر، ۱۳۷۰). این نوع قدرت، همان است که به بازیهای برنده/ برندهی صریح میانجامد و بنگاههای اقتصادی را در گرد خود ترشح میکند. نوع دیگری از قدرت هم هست که با این صراحت و قطعیت منافع همهی طرفهای درگیر را برآورده نمیسازد. وبر این نوع را با عنوانِ آمریت شناسایی کرده و بخش مهمی از کتاب اقتصاد و جامعهی خود را به شرح آن اختصاص داده است. وبر سه نوع آمریت را از هم تفکیک میکند که عبارتند از قدرتِ ناشی از سنت، قدرتِ ناشی از فرهمندی، و قدرت ناشی از محاسبات عقلانی، که این سه با سه نوع عقلانیت سنتی و ارزشی و ابزاری وبر همارز هستند.
هانا آرنت، در کتاب توتالیتاریسم تعبیری دیگر از قدرت را به دست میدهد (آرنت، ۱۳۶۳) و آن را در کنار مفهوم زور تحلیل میکند. از دید آرنت، زور عبارت است از ابزار نفوذ در ارادهی دیگری، و این با تعبیر وبر از قدرت همخوان است. او خشونت را از قدرت تفکیک میکند و معتقد است قدرت پدیداری است که در جریان اندرکنش آزادانه و فارغ از سرانجامِ کنشگران خودمختار ظهور میکند. در حالی که خشونت خصلتی ابزاری دارد و باید با تکیه بر غایتی معمولا اخلاقی توجیه شود. از دید آرنت، نمایان شدنِ زور عریان و خشونتآمیز در یک ساخت سیاسی نشانگر وجود بحران در آن است و علامتِ فروپاشی آن محسوب میشود (آرنت، ۱۳۷۰).
آرنت در نظریهی سیاسی خویش، کردارهای انسانی را به سه ردهی کار، زحمت و کنش[15] تقسیم میکند و تنها کنش را که کردار آزادانهی میان کنشگران خودمختار است، به عنوان زیربنای تعریف نهادهای سیاسی شایسته میداند. از این رو آرنت به شیوهای که آثار متاخر هابرماس را به یاد میآورد، رفتار سیاسی را به اندرکنش میان اعضای جامعه و کنش ارتباطی ایشان تحویل میکند، و مفهوم قدرت را نیز از چنین اندرکنشهایی استخراج میکند (آرنت، ۱۳۷۰).
ردهبندی مشهور دیگر، از آن گالبرایت است که قدرت را بر مبنای منبع تولید آن، به سه نوعِ تشویقی، تنبیهی، و شرطیساز تقسیم کرده است (گالبرایت، ۱۳۷۱). این سه، به ترتیب با وعدهی لذت، تهدید به رنج، و تاثیرگذاری بر اولویتها و تفسیر سوژه از منافعش عمل میکنند. گالبرایت به همین شکل سه منبع اصلی برای قدرت بر میشمارد که عبارتند از شخصیت، ثروت، و سازمان. شخصیت طیفی از عناصر روانشناسانه و زیستشناسانه را در سطح خرد در بر میگیرد که باعث میشود فردی نیرومند پنداشته شود. از این رو عناصری مانند تنومندی و زورمندی عضلانی، هوشمندی و نیروی ذهنی، و فرهمندی و محبوبیت همه در این رده میگنجند.
ثروت به امکان دسترسی به منابع مادی و امکانات رفاهی اشاره دارد و امکان برخورداری اعضای جامعه از این منابع را تعیین میکند. قدرت اقتصادی مهمترین تبلور ثروت محسوب میشود. سازمان نیز از همگرایی رفتارهای کسانی که در یک چارچوب نهادین اجتماعی گرد آمدهاند ناشی میشود.
این سه منبع قدرت به شکلی ناقص با قدرت تنبیه کننده، پاداش دهنده، و مشروط ساز مربوط میشوند. هرچند همارزی دقیقی در میانشان وجود ندارد(گالبرایت، ۱۳۷۰).
تقسیمبندی جالب توجه دیگر، به کنت بولدینگ مربوط میشود (بولدینگ، 1989). از دید او قدرت عبارت است از توانایی ایجاد تغییر، در راستای خواست. او قدرت را بر مبنای پیامدهایش به سه ردهی مخرب، تولیدی و یگانهساز تقسیم کرده است. قدرت مخرب که در قالب خشونت تجلی مییابد، به ویرانی و نابودی منتهی میشود. قدرت تولیدی ارزش افزودهای را در کالایی ذخیره میکند و از این رو زیربنای اقتصاد تلقی میشود، و قدرت یگانهساز از شکلگیری بازیهای برنده/ برنده در میان کنشگران و اتحادشان بر اساس تعریف منافع مشترک حاصل میشود.
بولدینگ مبنای هر سه نوع قدرت یاد شده را اندرکنش میان کنشگران انسانی میداند، و به ازای هریک از آنها گزارهای را پیشنهاد کرده که الگوی کلی بازی را در آن حوزه نشان میدهد (بولدینگ، 1989):
در مورد قدرت مخرب، این گزاره عبارت است از: «آنچه را که میخواهم بکن، وگرنه آنچه را که نمیخواهی میکنم.» در مورد قدرت مولد این گزاره را میتوان چنین صورتبندی کرد: «آنچه را که میخواهم بکن تا آنچه را که میخواهی بکنم.» و در مورد قدرت یگانهساز به چنین گزارهای میرسیم: «آنچه را که میخواهم بکن، چون مرا دوست داری.»
این سه نوع قدرت از سویی با سه نوع قدرتِ گالبرایت شباهت دارند، و از سوی دیگر هر دو نویسنده را میتوان زیر تاثیر ردهبندی سه تایی وبر از قدرت دانست. چنان که قدرت فرهمندانهی وبری به خوبی با قدرت شخصیت گالبرایت و قدرت یگانهسازِ بولدینگ سازگار است.
لنسکی که به شکلی دیگر از وبر متاثر است، قدرت را بر اساس مراحل سیر تکاملش، به دو نوعِ زور و آمریت تقسیم میکند. از دید او، زور به قدرتی عریان و خشونتآمیز مربوط میشود که معمولا در شرایط احداث یک نظم اجتماعی یا موقعیتهایی بحرانی که این نظم به مخاطره میافتد، بروز میکند. این قدرت در شرایطی که نظم اجتماعی تثبیت شود، مشروعیت جذب میکند و در قالب قوانین و رسوم و سنن نهادینه میشود و در این حالت به آمریت تبدیل میگردد. آشکارا این تقسیمبندی با تمایزی که راسل در میان قدرت تازه به دست آمده و اقتدار سنتی قایل بود، شباهت دارد. در واقع هر دوی این نویسندگان در این مورد از پارتو پیروی میکنند که دو الگوی اصلی اعمال قدرت را از از هم جدا میکرد.
از دید پارتو، سیاستمدارانی که او با نام شیر بدانها اشاره میکرد و موسولینی در نوشتارهایش ادعا میکرد تجلی کامل آن است، از زور عریان و خشونتآمیز برای ادارهی امور استفاده میکنند. در حالی که روباهها، از مکر و حیله و متقاعدسازی رقیبان و فریب عوام بهره میبرند. از دید پارتو، در جریان تثبیت یک نظم اجتماعی نوین، شیرها به تدریج جای خود را به روباهها میدهند، و به این ترتیب حکومت قدرت به حکومت قانون استحاله مییابد. این دگردیسی برگشتپذیر است، یعنی دیر یا زود بار دیگر گروهی از شیران ظهور میکنند و به شکلی خشونتآمیز و انقلابی گردش نخبگان را به جریان میاندازند و کل این چرخه را تکرار میکنند.
نویسندهی دیگری که دیدگاهش ارزش نقل کردن را دارد، مایکل مان است که را بر مبنای منابع تولید آن به چهار رده تقسیم میکند (مان، 1986). این چهار عبارتند از قدرت اقتصادی، که از تولید مادهی خام و امکانات پایهی زیستن ناشی میشود، قدرت اجباری که نیروی قهری وبری شباهت دارد و انتخابهای کنشگران را با اعمال زور محدود میکند، قدرت سیاسی که بر مبنای وضع قانون و اقناع و مدیریت منابع انسانی و اندرکنش ارتباطی افراد استوار است، و قدرت نمادین که گزینههای رفتاری پیشاروی کنشگران را رمزگذاری میکند و ارزش هریک از آنها را تعیین میکند و در نهایت مشروعیت سایر انواع قدرت را تضمین مینماید. ردهبندی مان از این نظر برای ما جالب است که به ظاهر نمودهای قدرت در چهار سطح فراز را از هم تفکیک کرده است. به شکلی که این چهار نوع را به ترتیب میتوان با نمود قدرت در سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی معادل گرفت.
در میان پساساختارگرایان، باید از استوارت کلگ هم یادی کرد که با وجود تعلقش به رویکرد نظامگریز، دستگاه نظری شسته و رُفته و منظمی را در کتاب خویش ارائه کرده است (کلگ، ۱۳۷۹). از دید وی، تمام نظریههای مربوط به قدرت در سه گروه عمومی میگنجند: آنهایی که قدرت را همچون امری رخدادی مورد بررسی قرار میدهند (زنجیرهی هابز- دال)، آنها که به قدرت همچون امری ابزاری میاندیشند و انسجام سیستمی را از آن نتیجه میگیرند، کسانی که مانند لوکس به وجه ذهنی قدرت و ارتباط آن با تفسیر منافع نظر دارند. از دید کلگ، این سه معرف سه وجه اصلی قدرت هستند. یعنی قدرت به سه شکلِ رخدادی، ذهنی، و ابزاری تجلی پیدا میکند. کلگ نیز مانند بسیاری از پساساختارگراها – و در همخوانی کامل با نگاه سیستمی مورد نظر ما- منبع قدرت را با روندهای انضباطی مرتبط میداند، و به شکلی متفاوت با سایرین، منبع این قدرت را به عاملیت باز میگرداند، هرچند مفهوم عاملیت را به سطح روانشناختی منحصر نمیداند.
نقد و جمعبندی
۱. پیش از پرداختن به تعریف خویش از قدرت، باید نخست موضع خویش را در زمینهی آرای متنوع و گوناگونی که شرحش گذشت، مشخص کنیم. رویکرد نظاممند، چنان که دیدیم، در واقع توالی نظریههایی بوده که در اثر نقدهایی درونی به تدریج پیچیدهتر میشدهاند، بی آن که از دامنهی معنایی اولیهی خود خارج شوند. به بیان دیگر، چنین مینماید که رویکرد نظاممند در کل نسبت به سه اصل موضوعهای که در ابتدای کار ذکر شدند، وفادار مانده باشند. پیامدهای وفاداری به این پیشداشتها، آن بوده که این نظریهها همواره در موقعیتهایی ویژه و دامنهای محدود کارآمد بودهاند. در واقع سیر دگردیسی و تکامل نظریهها در درون چارچوب کلاسیک نظاممند، بر نقد مداوم این پیامدهای محدود کننده و اختلال در نتایج متمرکز بوده است، و نه بر نقد ریشهای اصل ماند، اصل قانونمندی، و اصل کفایت جفتها.
منتقدانی كه بر رویكرد یك بعدی دال نقد نوشتهاند، یا كسانی كه از محدود بودن شبكهی كنشگران مورد محاسبه در تحلیل قدرت ناراضی بودهاند، همواره پیامدهای این اصول موضوعه را نقد كردهاند، بی آن كه خود این اصول را تغییر دهند. در نتیجه بكراك و باراتز كه بر برداشت دال از قدرت خرده میگرفتند، در نهایت شكلی مشابه از همان تعریف را – با افزودن بعدی همخوان، و نه معرفی اصل موضوعهای نو- بازتولید كردند (کلگ، ۱۳۷۹: ۱۴۵-۱۷۳). نظریهپردازان كلاسیك حوزهی جامعهشناسی قدرت، با وجود آگاهی نسبی بر ناكارآمد بودن پیامدهای این اصول موضوعه، هیچ گاه آنها را نقض نكردهاند و تنها كوشیدهاند تا با پیچیدهتر كردن این مدل شبهنیوتونی، اشكال تجربهپذیر تازهای از قدرت را نیز در مدل خود بگنجانند، فارغ از این احتمال كه شاید ماهیت تحلیل قدرت، وضع اصول موضوعهی جدید و متفاوتی را بطلبد.
رویكرد نظامگریز، با وجود تلاشی كه برای فاصله گرفتن از این اصول موضوعه سه گانه كرده، در عمل قدمی برنداشته جز افزودن چند تبصرهی اصلاحی و نقادانه به این مجموعهی به ظاهر بدیهی از اصول. در میان نظریهپردازان نظامگریز، دیدگاه ماكیاولی كه پیش از نیوتون و صورتبندی شدن دستگاهش میزیست، بیشترین فاصله را از این سه اصل موضوع دارد. او در “گفتارها” پیشفرضِ قانونمند بودن رفتار جهان را میپذیرد و باور خود به محاسبهپذیری عقلانی و پیشبینیپذیری آن را نیز اعلام میدارد (ماکیاولی، ۱۳۷۷: ۱۳۹). با این وجود، هنگام آوردن مثالهایی دربارهی چگونگی این محاسبه كردن، از تحویل كردن مسئله به جفتهایی دوتایی میپرهیزد و مثالهای تاریخی خود را در زمینهای پیچیده از روابط اجتماعی تحلیل میكند. بر مبنای كتابهای اصلی وی (ماکیاولی، ۱۳۷۷ و ۱۳۸۰)، میتوان حدس زد كه وی سرمشق افلاطونیای را که نیوتون نیز در آن میاندیشید را قبول نداشته، چرا که گهگاه قواعد آن را در تفسیرهای تاریخیاش نقض میكرده است. مثلا آنگاه كه دربارهی روند شكلگیری دولتها و دلیل گذار به جمهوری سخن میگوید، به كمك بررسی نیروهای درونی و گرایشهای ذاتی مردم و ملل -كه رنگ و بویی ارسطویی دارد،- بحث خود را پیش میبرد. از دید او، قدرت فاقد جنبهی علی صریح و روشن است و در جریان تعامل میان گرایشهای درونی عناصر طبیعی گوناگون و دخالت نیروهای کور طبیعی (مثل سیل و طاعون) شكل میگیرد (ماکیاولی، ۱۳۷۷: ۲۰۹ و ۲۱۰). پس از ماکیاولی اما، پیروان سنت نظامگریز بخش عمدهی آرای خویش را در نقد مدلهای نظاممند پدید آوردند، و به همین دلیل هم به تدریج در برخی از پیشفرضهای یاد شده سهیم شدند.
اصل ماند، كه مهمترین و بنیادیترین زیربنای چارچوبهای نظاممند است، در نظریههای نظامگریز به ندرت مورد اشاره قرار گرفته، و از آن هم كمتر نقد شده است. انگار كه پیشفرضِ تنبلی گیتی، و -به بیان دریدایی- چیرگی سكون بر حركت برای بخش عمدهی نظریهپردازان، گذشته از اردوگاهشان، بدیهی مینماید.
اصل قانونمندی، بیشتر مورد اشاره قرار گرفته و نقدهایی جدی هم بر آن وارد شده است. تاكید و نقدهای روششناختی فوكو بر رخدادهای حاشیهای، تصادفی، و به ظاهر بیربط زمینهی خوبی برای تردید در این اصل و تلاش برای ارائهی بدیلهای دیگر آن را فراهم آورده است (فوكو، ۱۳۷۵: ۴۷). زمینهای كه در قالب شكاكیت نوی پسامدرنها نسبت به عقلانیت سنتی تجلی بارزی یافته است. دلوز تنها نویسندهی مطرحی است که با آغاز از نقد این اصل، دامنهی شکاکیت خود را به اصل ماند نیز تعمیم داده است. هرچند این کار را به شکلی جسته و گریخته انجام داده است.
قویترین نقد به اصل كفایت جفتها را در آثار ادبی- فلسفی ژاك دریدا میتوان یافت (نوریس، 1987). او از رهگذر نقد الگوهایی كه بر ترجیحهای فلسفی تمدن غرب حاكم بوده، در طبیعی، بدیهی و شكناپذیر بودنِ برتری یكی از جفتهای متضاد بر دیگری (مثلا حضور بر غیاب، نظم بر آشفتگی، و گفتار بر نوشتار) تردید میكند. اصل كفایت جفتها شناخته شدهترین اصل موضوعه از سه مبنای یاد شده است. به ویژه ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس در این زمینه بسیار قلم زدهاند و به طور تلویحی ارزش و سودمندی این شیوه از تجزیه دودویی مفاهیم را پذیرفتهاند.
زیربنای اصل کفایت جفتها، پویایی ویژهی دستگاه شناختی ماست که پدیدارها را با تجزیه کردنشان به جفتهای متضاد معنایی شناسایی میکند. پویاییای که به زبانی شدنِ پدیدارها منتهی میشود.
۲. نقد سه پیشفرضِ حاكم بر نظریههای نظاممند، نیازمند چارچوبی نظری است كه بتواند از نظر استحكام و شمول با قالبهای منسجم و ساختار یافتهی نظاممند رقابت كند، و در عین حال از انعطاف و آزادی رویكردهای نظام گریز و نتایج نقدهای عملگرایانهی آنها نیز بهرهمند شود. به عبارت دیگر، چنین مینماید كه برای جمع كردن دو خصلت استحكام و انعطاف، به نظریهای دورگه نیازمند باشیم كه بتواند همزمان با نقد و اصلاح اصول موضوعهی یاد شده، اصولی دیگر را جایگزینشان سازد، به شكلی كه بدون از میان رفتن استحكام نظری تعریفمان از قدرت، از محدودیتهای ناشی از نگرش نیوتونی رها شویم.
از دید نگارنده، رویكرد سیستمی و نظریهی نظامها در جامعهشناسی نیرومندترین ابزاری است كه برای نیل به این هدف در دست نظریهپردازان قرار دارد. نظریهی سیستمها میتواند با پشتوانهی بهرهمندی از شواهد و صورتبندیهای علوم سختتری مانند شاخههای دانش تجربی، مفاهیم مورد نظر خود را به شكلی همسازگار و ساختار یافته صورتبندی كند، و در عین حال با در نظر گرفتن دانایی و اطلاعات به مثابه مفهومی سیستمی و وابسته به شرایط، این ساختار یافتگی را به عنوان امری موضعی، غیرضروری، و پویا بپذیرد. به این ترتیب، نظریهی سیستمها این امكان را دارد كه با نقد درونی اصل قانونمندی، و تحلیل كردنش به عنوان پیامد اندركنش سیستمها با محیط پیرامونشان، از سویی موضعی بودن، نسبیت، و تاریخمندی كلیهی قوانین را بپذیرد، و از سوی دیگر ماهیت قانون را به عنوان ابزار تولید سازگاری و انسجام مفاهیم در یك نظریه، حفظ نماید.
از نگاه سیستمی، قانون طبیعت چیزی نیست جز بازنمایی الگوهای رفتار عناصر وابسته محیط، در نظام شناختی سیستم. سیستم به دلیل ضرورت كاركردی/ ساختاری خویش، و به دلیل تمایلی كه به تداوم یافتن در فضا/ زمان دارد، ناچار است دادههای برآمده از پویایی محیط را جذب، بازنمایی، و تفسیر نموده و بر مبنای این تفسیرها رفتار خود را سازماندهی كند. از آنجا كه عملیاتی بودن و كارآمد بودن این الگوی بازنمایی عامل اصلی گزینش نظامهای شناختی در جریان انتخاب طبیعی است، هر الگوی بازنمایی گرانیگاههای مفهومی و مسیرهای استنتاجی خاصی را برای سازماندهی دادههای ورودی و مدیریت رفتارهای خروجی پدید میآورد، و اینها همان نظمهایی هستند كه در قالب قوانین طبیعت توسط سیستم درك میشود. به عبارت دیگر، سیستم برای سازماندهی و مدیریت دادههای ناشی از محیط (طبیعت)، قواعدی را به كار میگیرد كه در نهایت به عنوان قوانین ذاتی طبیعت اعتبار مییابند و به محیط منسوب میشوند. به این ترتیب، قانونمندی طبیعت اعتبار پیشین خود را در مقام اصل موضوعهی نظریههای نظاممند از دست میدهد، و در عین حال جایگاه خود را به عنوان شرط ضروری سازماندهی دادهها و مفاهیم در سیستم شناختی حفظ میكند.
اصل ماند هم به همین ترتیب میتواند به محك نقد كشیده شود. در نگرش سیستمی، اصلِ اتمیستی تحویلپذیری جهان به عناصر منفرد و مستقل نادرست دانسته میشود و جهان همچون سیستمی پیچیده در نظر گرفته میشود كه عناصر آن در شبكهای از كنشهای متقابل در هم تنیده شدهاند. به این ترتیب علیت خطی قدیمی كه مبتنی بر دو پیششرطِ تفكیكپذیری پدیدارها از هم و استقلال عناصرشان از هم است، به عنوان نوعی سادهسازی افراطی، نادرست انگاشته میشود.
در نگرش سیستمی، عناصر همچون گرههایی بر شبكههای پیچیدهی کارکردی در نظر گرفته میشوند، و هیچ عنصر و هیچ رابطهی یك سویهای به عنوان ماهیتی مستقل و منفرد در تحلیلها اعتبار نمییابد. پس اصل ماند، كه شكلی سرراست و كاهشگرا از این روابط علی را در میان عناصری نیوتونی پیش فرض میگیرد، از مبنا نادرست پنداشته میشود. در رویكرد سیستمی، پویایی فراگیر سیستم، تا تك تك عناصرش بسط مییابد، و لختی و سكونی كه نیوتون در تمام عناصر گیتی تشخیص میداد، به عنوان شرایطی خاص، حدی و مبتنی بر تعادل نیروها تفسیر میشود، نه حالت ذاتی و پایهی پدیدارها. خلاصه بگوییم، جهان در نگرش سیستمی تنبل و ساکن و کرخت نیست، بلکه پویا و متحرک و چالاک است. به این ترتیب، در تقابل نظریات هابز و نیچه، دیدگاه سیستمی با قاطعیت در کنار نیچه قرار میگیرد. این بدان معناست که روابط علی و تعریف بیرونی قدرت در این نگرش طرد میشوند، و قدرت همچون امری درونزاد و جوشان از درون سیستم زنده قلمداد میشود.
در رویكرد سیستمی، میتوان از تمركز نگاه بر رابطهی یك سویهی خاصی در میان دو عنصر ویژه، دادهها و شواهدی تجربی را استنتاج كرد، اما راه برای تعمیم دادن نظم مشاهده شده در این رابطه به كل سیستم مسدود است. نگرش سیستمی، اصل ماند را مانند اصل قانونمندی طرد میكند، اما حالتی نسبی و غیرتعمیمپذیر از آن را به عنوان ابزاری مشاهداتی و تحلیلی در حالتی موضعی حفظ میكند. به بیان دیگر، شرایط پایهی مورد نظر نیوتون – كه در آن هیچ نیرویی بر جسم ساكن یا متحرك وارد نمیشد- در چارچوب سیستمی محال تلقی میشود.
با بسط آنچه كه درباره اصل ماند گفتیم، شیوهای برای نقد اصل كفایت جفتها به دست میآید. بر مبنای نگرش سیستمی، جفتهای دارای اندركنش با هم، تنها به عنوان اجزایی از یك شبكهی كلانتر و پیچیدهترِ در هم تنیده قابل تصور هستند. تفكیك كردن این جفتها، از رویكرد روششناسانهی مشاهدهگر ناشی میشود، نه ماهیت پدیدار. پس تحلیل روابط میان یك جفت از كنشگران، تنها شرحی ناقص و موضعی از تعاملات عام حاضر در سیستم را به دست میدهد، و نمیتواند به مثابه بستری مستحكم برای بنیاد كردن قواعدی عمومی عمل كند. اصل كفایت جفتها، به دلیل پیشفرض هستیشناسانهی تفكیكپذیر بودن دو جفت -از هم و از سایر جفتهای بالقوهی حاضر در سیستم – نادرست است.
با این تفاصیل، رویكرد سیستمی، چارچوبی نظری را برای نقد و طرد سه اصل موضوعهی نظریههای نظاممند فراهم میآورد، بی آنكه به هاویهی آشوب و تناقضگویی که در بسیاری از نظریههای نظامگریز دیده میشود، فرو غلتد. در نگرش سیستمی، هر سه اصل موضوعه در سطح هستیشناسانه رد میشوند و بنابراین مفهوم ماهوی قدرت از پایه دگرگون میشود. این در حالی است كه اعتبار این سه فرض در سطح روششناسانه -به عنوان راهبردهایی موضعی و خاص، و نه فراگیر و عام – همچنان حفظ میشود. در نتیجه، امكان پیوند دو رویكرد نظامگریز و نظاممند فراهم میگردد. نگرش سیستمی، از سویی امكان صورتبندی منطقی و تا حد امكان همسازگار ساختن مفاهیم و قواعد را فراهم میكند، و از سوی دیگر با تردید در اصول موضوعهای كه قطعیت را به این قواعد الصاق میكند، پویایی، تحرك و سرزندگی رویكردهای نظام گریز را هم حفظ مینماید.
۳. این دورگه بودنِ نگرش سیستمی، و امکانی که برای طرد اصول موضوعهی کلاسیک در سطح هستیشناختی، و استفادهی موضعی از آنها در سطح روششناسی برای ما فراهم میکند، میتواند در دو راستا به کار گرفته شود.
یک مسیر، همان است که توسط متفکران نظامگریز پیموده شده و به منحل شدن من در ساختارهای اجتماعی و کنده شدنِ مفهوم قدرت از سوژه منتهی میشود. لومان، که مهمترین نمایندهی جامعهشناسی سیستمی در زمانهی ماست، این مسیر را برگزیده است.
راهِ دیگر، تلاش برای حفظ مرکزیت من، و بازتعریف مفهوم قدرت بر مبنای این متغیر عهده است. این کاری است که در دیدگاههای سیستمی سابقه ندارد، و در این نوشتار قصد پرداختن بدان را داریم.
متفکران نظامگریز، به شکلی منسجم به اصل موضوعهی بنیادینِ ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را وارسی و طرد نکردند. با این وجود، تلاش خویش را بر تحلیل و رد اصل موضوعهی دیگری متمرکز کردند، که آن نیز از شاه ستونهای دیدگاه کلاسیک و رویکرد نظاممند است.
هابز هنگامی که به تعریف قدرت میپرداخت، بدون این که در این مورد بحثی کند، یکی از پیشفرضهای مهم و بنیادینِ عصر نوزایی را در نظریهاش داخل کرد، و آن را همچون امری بدیهی پذیرفت. آن پیشفرض هم این بود که «انسان خاستگاه همه چیز است». این گزاره که حاصل جمع آرای اومانیستهای ایتالیایی و شعار جنبش نوزایی است، در زمان هابز هنوز به اندازهی امروز بدیهی نمینمود، و از این رو برخورد هابز با این عبارت جای بحث بسیار دارد. در هر حال، آنچه که مهم است آن است که در سراسر سنت اندیشهی نظاممند دربارهی قدرت، این گزاره به صورت پیشداشتی عریان یا پنهان همواره در زمینهی افکار نویسندگان وجود داشته است.
تا زمان مارکس تمام نویسندگان، و پس از زمان مارکس نیز بیشتر نویسندگان، نقطهی شروع خویش را انسان فرض میکردهاند و به زمینهی فلسفی کانتیای که سوژهی عقلانی را محور تمام فلسفهپردازیها میدانست، وفادار بودهاند. رویکردهای هگلی به مسئله، که به منحل ساختن این سوژه در فرآیندی دیالکتیکی یا کلیتی مانند روح تاریخ گرایش داشت نیز در نهایت در تقابل و با ارجاع به این سوژهی عقلانی شکل میگرفتند. تنها مسیر نظری کلاسیکی که از دل این جریانات فکری زاده شد و موقعیت محوری سوژه را به طور جدی به چالش کشید، دیدگاه ساختارگرایانه بود که به تحویل من به ساختارهای زبان (سوسور)، ساختارهای اجتماعی (لوی اشتراوس)، و ساختارهای اقتصادی- سیاسی (از انگلس تا آلتوسر) گرایش داشت (هارلند، ۱۳۸۰). با این وجود رنگ و بویی اومانیستی د رتمام این نظریهها باقی مانده بود و در بیشتر تحلیلها سایهی سوژه همچون تهدیدی برای حقانیت بحثها و تفسیرها حضور داشت.
هواداران رویکرد نظامگریز، بیشترین تلاش خود را صرف نقد و نقض ریشهای این پیشداشت کلیدی کردند. آنچه که امروز با عنوان جریان پسامدرن شهرت یافته است، گذشته از نیچه که چندان با ارج و عظمت سوژه مخالف نبود، وامدارِ ساختارگرایی نیز هستند (لش، ۱۳۸۳). در واقع ساختارگرایی بود که امکان دور زدن سوژه و پیریزی نظریهای فارغ از محوریت من را فراهم آورد. کامیابی ایشان در این زمینه، تا بدان پایه بوده است که هر نظریهی جدیدی که سودای بازسازی این اصل موضوعه و بازیافتِ مفهوم سوژه به مثابه مبنایی تحلیلی را داشته باشد، باید بتواند به نقدها و چالشهای نظری پسامدرنها در مورد سست بودنِ جایگاه سنتی منِ خودمختار پاسخ دهد.
نگرش سیستمی، اگر به نقد مبانی نظری نگاه کلاسیک نپردازد، به عنوان بخشی از این نظریهها جذب پیکرهی رویکرد نظاممند میشود، و این چیزی است که برای مدل پارسونز رخ داد. اما این دیدگاه با توجه به امکانی که برای طرد اصول موضوعهی سه گانهی یاد شده فراهم میآورد، میتواند در جایگاهی بیرونی نسبت به نظریههای کلاسیک و نظاممند قرار گیرد. در این حالت، سادهترین مسیر برای نظریهپردازی در این حوزه آن است که قابلیتهای برآمده از نقد اصل ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را با نقدی که پیشاپیش پسامدرنها به مرکزیت سوژه وارد آوردهاند، ترکیب کنیم، و به دیدگاهی رادیکال دست یابیم. لومان، بدون این که دربارهی نقد سه اصل یاد شده به طور صریح چیزی بگوید، به شکلی ضمنی چنین کاری را انجام داده است.
آماج این نوشتار، اما، چیزی دیگر است. دیدگاه سیستمیای که در این نوشتار ارائه کردیم، در سازگاری با گرایشِ کلاسیک برای حفظ محوریت من، سطح روانشناختی را به عنوان پیچیدهترین لایه به رسمیت میشناخت و بنابراین من را همچون متغیری بسیار کلیدی و غیرقابل تحویل به سطوح دیگر تعریف میکرد. از این رو، در زیربنای نظری این رساله اصلی وجود دارد که با شعار اومانیستها دربارهی مرکزیت من همخوانی دارد.
درعین حال، قرار نیست نگاه سیستمی زیربنای نظری کلاسیک را دربست بپذیرد. چنان که گفته شد، این نگاه به شیوهای افراطی پیشداشتهای نظری رویکرد نظاممند را نقد و طرد میکند. به این دلیل هم هست که نگرش پیشنهادی ما موقعیتی منحصر به فرد را در پهنهی مرزبندی شده توسط رویکردهای نظری اشغال میکند. دیدگاه سیستمی ما نه مانند نگاه پارسونزی پیشداشتهای نگرش کلاسیک را نقد ناشده باقی میگذارد، و نه مانند نگرش لومان در طرد اصل مرکزیت سوژه با رویکرد نظامگریز همدل میشود. از این رو ما با نظریهای سر و کار داریم که پیشداشتهای هردو دیدگاه نظاممند و نظامگریز را نابسنده و ناقص مییابد.
به طور خلاصه، دیدگاهی که تا اینجا استخوان بندی مفهومیاش از نظرتان گذشت، و در ادامهی بحث تعریفِ آن از قدرت ارائه خواهد شد، از این زوایا با دیدگاه نظاممند و کلاسیک شباهت دارد:
۱) انسجام نظری، قدرت تبیینی بالا، و شمول و فراگیری را به عنوان معیارهایی برای داوری در مورد نظریهها میپذیرد و از این رو مدعی انسجام و خودسازگاری درونی بالا، و قدرت توضیح دهندگی زیاد است.
۲) من (سوژه) را همچون محوری برای تبیین و تحلیل روندها در نظر میگیرد و از این رو در اصلِ محوریت انسان با این رویکرد همداستان است.
در عین حال، این دیدگاه با رویکرد نظاممند این تفاوتها را دارد:
۱) سه اصلِ موضوعهی ماند، قانونمندی و کفایت جفتها را طرد میکند.
۲) مفهوم من را با روشی نزدیک به کار شالودهشکنان مورد نقدی ریشهای قرار میدهد.
دیدگاه سیستمی با رویکرد نظامگریز هم چند وجه اشتراک دارد:
۱) نقدهای ریشهای این رویکرد به اصول موضوعهی نگاه کلاسیک را میپذیرد.
۲) به تکثر متغیرها، چندگانگی مراکز اعمال نیرو، و شبکهای بودنِ ساخت اندرکنش حاکم بر روندها باور دارد، و علیت و تحویلانگاری را مردود میداند.
رویکرد سیستمی ما به این دلایل با رویکرد نظامگریز تفاوت دارد:
۱) روششناسی موضعی، و شیوهی بلاغی و غیرشفاف بیان نظریات را در این حوزه نمیپسندد و بر روشن بودن مفاهیم و دقیق بودن تعاریف پافشاری میکند.
۲) انسجام درونی و پیکربندی مفهومی یکپارچه را مهم میداند، هرچند حضور تناقض را در بطن تمام دیدگاهها میپذیرد، و دستیابی به انسجامی کامل و شامل را به همین دلیل ناممکن – و در عین حال جستجوی آن را ارزشمند- میداند.
۳) برای من موقعیتی مرکزی قایل است و از تحویل عاملیت به ساختار خودداری میکند.
به این ترتیب، رویکرد سیستمی ما، در میانهی عرصهی جدل دو رویکرد نظاممند و نظامگریز جای میگیرد. این نظریه از سویی – با روشی که شرحش گذشت- مفهوم من را واسازی کرده و آن را به شکلی نو بازتعریف میکند. و از سوی دیگر موقعیت مرکزی آن را در دل تبیینها حفظ میکند و از آن به عنوان گرانیگاهی برای بازسازی نظامی اخلاقی استفاده میکند. در نتیجه نظریهی سیستمی پیشنهاد شده در این رساله را باید نوعی نظریهی رهایی هم دانست. چراکه از هر سه ویژگی چنین نظریاتی بهرهمند است. نخست آن که من را همچون بستر جذبی برای بازسازی مفاهیم اخلاقی میپذیرد، دوم آن که شرایط انقیاد و مسخ شدگی این من را زیر تاثیر نیروهای بیرونی و درونیاش شرح میدهد، و سوم آن که راهبردهایی را برای رفع این فشارها و رهایی از این انقیاد پیشنهاد میکند.
کتابنامه
آرنت، هانا، توتالیتاریسم، ترجمهی محسن ثلاثی، انتشارات جاویدان، تهران، ۱۳۶۳.
آرنت، هانا، قدرت مبتنی بر ارتباط، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
آرون، ریمون، قدرت: سكون و ملال دموكراتیك یا شر و شور اهریمنی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
افلاطون، پارمنیدس، ترجمهی رضا کاویانی و محمد حسن لطفی، انتشارات ابن سینا، تهران، ۱۳۳۴.
افلاطون، جمهور، ترجمهی فواد روحانی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۷۴.
پارسونز، تالكوت، قدرت و نظام اجتماعی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
پولانزاس، نیكوس، قدرت طبقاتی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
دال، رابرت، تجزیه و تحلیل جدید سیاست، ترجمهی حسین مظفریان ، ناشر: مترجم، تهران، ۱۳۶۴.
دال، رابرت، قدرت به عنوان كنترل رفتار، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
دلوز، ژیل، نیچه، ترجمهی پرویز، همایون پور، نشر گفتار، تهران، ۱۳۷۱.
راسل، برتراند، شكلهای قدرت، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
راسل، برتراند، قدرت، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۷۲.
شوپنهاور، ف. جهان همچون اراده و خواست، طرح نو، تهران، ۱۳۸۰.
فروم، اریک، گریز از آزادی، ترجمهی عزتالله فولادوند، انتشارات نیلوفر، تهران، ۱۳۷۵.
فوکو، میشل، اراده به دانستن، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، تهران، ۱۳۸۳.
فوکو، میشل، زایش درمانگاه، ترجمهی دکتر یحیی امامی، انتشارات گام نو، تهران، ۱۳۸۴.
فوکو، میشل، مراقبت و تنبیه، ترجمهی نیکو سرخوش وافشین جهاندیده، نشر نی، تهران، ۱۳۷۸. (الف)
فوکو، میشل، نظم گفتار، ترجمهی باقر پرهام، نشر آگه، تهران، ۱۳۷۸. (ب)
فوكو، میشل ، سیاست و عقل ، در: خرد در سیاست، ترجمه و ویراستهی عزتالله فولادوند، طرح نو، تهران، ۱۳۷۶.
فوكو، میشل، قدرت انضباطی و تابعیت، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰(ب).
کلگ، استوارت، آر. چارچوبهای قدرت، ترجمهی مصطفی یونسی، انتشارات پژوهشکده مطالعات راهبردی، تهران، ۱۳۷۹.
گالبرایت، جان كنت، قدرت و سازمان، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۷۰.
گالبرایت ، جان كنت ، آناتومی قدرت ، ترجمه محبوبه مهاجر، انتشارات سروش، تهران، ۱۳۷۱.
گیدنز، آنتونی، پیامدهای مدرنیت، ترجمهی محسن ثلاثی، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۷.
گیدنز، آنتونی، تجدد و تشخص، ترجمهی ناصر موفقیان، نشر نی، تهران، ۱۳۷۸.
گیدنز، آنتونی، مسایل محوری در جامعه شناسی، ترجمهی دکتر محمد رضایی، انتشارات سعاد، تهران، ۱۳۸۴.
لش، اسکات، جامعهشناسی پست مدرنیسم، ترجمهی حسن چاوشیان، مرکز، تهران، ۱۳۸۳.
لنسكی، گرهارد، قدرت و امتیاز، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
لوكس ، استیو، قدرت ، نگرشی رادیكال ، ترجمه عماد افروغ، موسسه خدمات فرهنگی رسا، تهران،۱۳۷۵.
لوكس، استیون، مقدمهای تحلیلی، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
مارکس، کارل، سرمایه، ترجمهی ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، تهران، ۱۳۷۹.
مارکوزه، هربرت، انسان تک ساحتی، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۵۹.
ماكیاولی، نیكولو، شهریار، ترجمهی م. محمود، انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۸۰.
نیچه، فریدریش، ارادهی معطوف به قدرت، ترجمهی زویا منجم، موسسه نظر، تهران، ۱۳۷۸.
نیچه، فریدریش، تبارشناسی اخلاق، ترجمهی داریوش آشوری، نشر آگه، تهران، ۱۳۷۷.
وبر، ماكس، سلطه با كمك قدرت اقتصادی و از طریق آمریت، در: قدرت فر انسانی یا شر شیطانی، ویراستهی استیون لوكس، ترجمهی فرهنگ رجائی، موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، ۱۳۷۰.
هابز، توماس، لویاتان، ترجمهی حسین بشیریه، نشر نی، تهران، ۱۳۸۰.
هارلند، ریچارد، ابرساختگرایی، ترجمهی فرزان سجودی، پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی، تهران، ۱۳۸۰.
همیلتن، پیتر، تالکوت پارسونز، ترجمهی احمد تدین، نشر هرمس، تهران، ۱۳۷۹.
هیندس، باری، گفتارهای قدرت از هابز تا فوکو، ترجمهی مصطفی یونسی، شیرازه، تهران،۱۳۸۰.
یاسپرس، کارل، نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، نشر ققنوس، تهران، ۱۳۸۳.
یانگ، جولیان، فلسفهی هنر نیچه، ترجمهی سید رضا حسینی و محمدرضا باطنی، نظر ورجاوند، تهران، ۱۳۸۲.
:References
Bachrach P. and Baratz, M. S. Decisions and non-decisions: An analytical framework, American Political Science Review, 1963, 57, 641-651.
Bachrach P. and Baratz, M. S. Two faces of power, American Political Science Review, 1962, 56, 947-952.
Boulding, K. Three faces of power, SAGS Pub. 1989.
Deleuze, G. & Guittari, F. Anti-Oedipus: Capitalism and Schizophrenia, Athlone, 1984.
Deleuze, G. and Guattari, F. A thousand Plateaus, tr. By B. Massumi, University of Minnesota Press, 1987.
Deleuze, J. & Guattari, F. Nomadology, Routledge, 1997.
Deleuze, J. Desire and pleasure, Tr. By: M. MacMahan, Routledge, 1997.
Deleuze, J. Dualism, monism, and multiplicities, Lecture on: 26 March 1973.
Foucault, M. The hermeneutic of the subject, In: Ethics, ed. By P. Rabinow, Tr. By R. Hurlety, New Press, 1994.
Foucault, M. The order of the things, Tr. By A. Sheridan, Routledge, 1997.
Hindes, B. Politics and liberation, In: The later Foucault, ed. By J. Moss, Sage Pub. 1998.
Locke, J. Two Treatises of government, Cambridge University Press, 1988.
Mann, M. The sources of political power, (Vol.1), Cambridge University press, 1986.
Marx, K. Theories of surplus value, Tr. By: E. Burns, Vol.1, Progress Pub. 1978.
Norris, C. Derrida, Harvard University Press, 1987.
Parsons, T. Social System, Cambridge University Press, 1951.
Stonier, T. Information and internal structure of universe, Springer Verlag, 1990.
Whitt, J. A. Towards a class dialectical model of power: An empirical assessment of three competing models of political power, American Sociological Review, 1979, No. 44: 81-100.
- Covenant ↑
- Ein Born der Lust ↑
- Geist ↑
- Geistiges Dasein ↑
- برای سادگی بیشتر از این پس بر آرای دلوز متمرکز میشویم، و تنها از او نام میبریم. اما به لحاظ حفظ حق مولف، باید بر این نکته تاکید کرد که بخش مهمی از آرای مورد اشارهی ما در این متن، از کتابهایی برگرفته شدهاند که به طور مشترگ توسط دلوز و گتاری نگاشته شدهاند. ↑
- Arbre/ Ryzome ↑
- Territorization/ Deterritorization ↑
- Molecular/ Molar ↑
- BWO: Body Without Organs ↑
- Double Articulation ↑
- Form/ Substance ↑
- Multiplicity ↑
- Abstract machine ↑
- Desire ↑
- Work, Labour, & Action ↑
ادامه مطلب: سطوح توصیف پدیدارهای اجتماعی