پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود نهم: انتقام خونیراس

سرود نهم: انتقام خونیراس

وقتی مه از میان رفت، چشم‌انداز دشتی پهناور و برهوت در برابرشان دامن گسترد. آسمانِ ابری، گرگ و میش بود و معلوم نبود سحرگاه است یا شامگاه. باد سردی که بر سطح یخزده‌ی دشت می‌وزید، چنان سوزی داشت که اشک به چشم جنگاوران نشاند. سگ چهار چشم پنجه‌های نیرومندش را بر خاکِ خشکیده و منجمد کشید و زوزه‌ای سر داد.

جم با شگفتی به دوردست‌ها نگریست. هیچ اثری از مردمان و آبادی دیده نمی‌شد. به پشت سر نگریست و دید یارانش نیز با همین سردرگمی به اطراف می‌نگرند. حتا سی مغ نیز اندیشناک می‌نمودند. جمیک از سرمای هوا لرزید و کلاه شنلش را بر سر کشید.

جم به سیمرغ مغ نگریست و گفت: «گمان کنم اشتباه کرده باشید. اینجا نمی‌تواند خونیراس باشد. باید به جهان دیگری گام نهاده باشیم…»

سیمرغ مغ با دقت به آسمان نگریست، چینهای گرداگرد چشمانش عمیقتر شد و انگار می‌کوشید در پشت پرده‌ی ابرهای سنگین و آسمان روشن روزانه نشانه‌ای از اختران بیابد. در نهایت رو به جم کرد و گفت: «نه، ای جم بزرگ، اشتباهی در کار نیست. ما درست آمده‌ایم. این دنیا زادگاه ماست که به این روز افتاده است.»

جم گفت: «یعنی دیوها تمام مردمان را کشته‌اند؟ هنوز یخبندان و سرما بر جهان حاکم است و به نظر نمی‌رسد ملکوس از توش و توان افتاده باشد. اطمینان دارید که زمان درستی را برای بازگشت برگزیده‌اید؟»

طاووس مغ گفت: «آری، هنوز ملکوس بر زمین چیره‌گر است. اما اختران می‌گویند که دوران اقتدارش سپری شده و به زودی ناتوان خواهد شد.»

جمیک گفت: «بی‌شک گروهی از مردمان در گوشه و کنار باقی مانده‌اند. هرچه دیرتر به یاری‌شان بشتابیم، گزند بیشتری از دیوان خواهند دید.»

جم گفت: «اگر به راستی این برهوت یخ‌آجین همان خونیراس آباد و سرسبزمان باشد، کیفری نیست که بتواند دادمان را از دیوان بستاند. کبوتران نامه‌بر را رها کنید تا اگر از ساکنان شهرهای بزرگ کسی باقی مانده، از بازگشتمان خبردار شود. بیایید برویم تا با ایشان رویارو شویم و سرزمین خویش را از ایشان بستانیم…»

جم با گفتن این حرف اسبش را هی کرد و پیش تاخت و ده هزار تنی که همراهش بودند نیز با هلهله‌ای از او پیروی کردند. مهران و ماهان کبوتران سپید نامه‌بری را که در زیرکی و هوشمندی یگانه بودند و سه سال پیش از شهرهای سراسر خونیراس گرفته شده بودند، از قفس بیرون آوردند و رهایشان کردند. کبوترها با پیامی بسته به پاهایشان، بال گشودند و در باد سرد و گزنده‌ به پرواز در آمدند و در جهت‌های مختلف بر پهنه‌ی غمگین آسمان گم شدند.

جم و گروه بزرگش دیر زمانی در دشت پیشروی کردند. همچنان اثری از آبادی و شهر دیده نمی‌شد و تا چشم کار می‌کرد خاکی آشفته و مرده بود و یخی که مانند طلسم مومیاگران سراپای زمین را در خود فرو پوشانده بود. به تدریج هوا روشنتر شد و معلوم شد که به هنگام سپیده‌دم به زادگاهشان بازگشته بودند، و نه غروب. حوالی ظهرگاه جم ایستاد و مهران و ماهان در سرناها دمیدند و قرار شد برای خوردن چاشت دمی بیاسایند. اما زنان و مردان جنگاور رغبتی به فرود آمدن از خانه‌ی زین نداشتند و بیشتر لشکریان خونیراس همچنان نشسته بر پشت اسب نان و پنیری خوردند و از گام نهادن بر زمینی که داغ ملکوس بر پیشانی‌اش نقش بسته بود، پرهیز داشتند.

تنبور را از دست نهادم و از جای خویش برخاستم تا خستگی پاهایم را گرفته باشم. به حاضران که زیر آسمان پرستاره دورادور هیمه‌ی هیزم سوزان گرد آمده بودند، گفتم: اما بشنوید از تهمورثِ دلیر که در غیاب جم فرمانبر دیوان شده بود و به نمایندگی از ایشان بر خونیراس فرمان می‌راند.

مر او را یکی پاک دستور بود          که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای شهرسپ نام          نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب          به پیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست          نماز شب و روزه آیین اوست

سرِ مایه بُد اختر شاه را          درِ بسته بُد جان بدخواه را

اما جم و یارانش از دگرگونی‌هایی که در دوران غیابشان در جهان رخ نموده بود هیچ خبری نداشتند. پس با آمیخته‌ای از کنجکاوی و دل‌نگرانی پیش رفتند. عصرگاه آن روز بود که در منظره‌ی یکنواخت پیشارویشان جنبشی به چشم خورد. جم که به همراه سی مغ و سرداران برگزیده‌اش در پیشاپیش سپاهیانش راه می‌سپرد، در افق خاوری حرکتی دید. اندکی بعد جنگاورانی که در سوی دیگر گروه بودند بانگ برداشتند که از جانب باختر نیز چیزی دیده‌اند. لشکریان خونیراس ایستادند و اندکی بعد دریافتند که این جنبش به دو دسته‌ی کوچک از سواران مربوط می‌شود. هریک از ده پانزده سوار تشکیل شده بود و درفشی سیاه را بر نیزه‌ای بلند پیشاپیش خود حمل می‌کردند. جم در انتظار ماند تا درفش‌داران پیش آیند.

دو دسته‌ی سوار تقریباً همزمان به جم رسیدند. خاک چندان منجمد بود که از تاخت اسبان بر آن گرد و غباری بر نمی‌خاست و همین پیشروی سواران را به رویایی غیرواقعی شبیه می‌ساخت. وقتی سواران نزدیک شدند، جم لب به خنده گشود و گفت: «ای جنگاوران خونیراس، بنگرید، این درفش برادرانم است…»

دسته‌های سواران از جانب خاور و باختر به جم رسیدند و همه با حیرت دریافتند که خودِ تهمورث و اسپیتور رهبری‌شان را بر عهده دارند. درفش سرخ سواران خاوری در دست تهمورث بود و اسپیتور درفش سبز سواران باختری را در دست داشت. اما در کنار هردو، سواری بود که درفش بزرگتری را با رنگ سیاه در دست داشت و در میانه‌ی آن نقش نحس انگره بر پرچم‌های فرزندان ویونگان فخر می‌فروخت. نوآمدگان نیز از دیدن انبوه سلحشورانِ جم که با زین و یراق درخشان سراسر دشتِ سپید را پوشانده بودند، در شگفت شدند.

وقتی برادران به هم رسیدند، جم دریافت که اشکالی در کار وجود دارد. تهمورث و اسپیتور بر خلاف او، شادمان و خندان نبودند و اخمی بر ابرو و چینی بر پیشانی داشتند. در کنار اسپیتور مرداس اسب می‌تاخت و تهمورث نیز شهراسپِ تارک دنیا را همراه خویش داشت. جم بانگ برداشت و به ایشان خوشامد گفت: «ای تهمورث سیاه‌بازو و ای اسپیتورِ سپیدسینه، شادمانم از دیدارتان. دیرزمانی است که از شما بی‌خبر بودم. نمی‌دانید چقدر آسوده شده‌ام از این که آسیبی ندیده‌اید و زنده‌اید…»

تهمورث اسب خود را در چند قدمی جم ایستاند و حرکتی برای پیشتر رفتن و در آغوش کشیدن‌اش از خود نشان نداد. بر پیشانی‌اش داغِ پینه‌ای دیده می‌شد که جای بوسه‌ی انگره‌ی دیو بود. با همان حال گرفته نیزه‌ی پرچم‌دارش را بر زمین فرو کوفت و گفت: «درود بر جمِ سپیدبازوی نیرومند، برادر ارجمندم. انتظار بازگشت‌ات را نداشتم و به محض این که کبوتر نامه‌بر را در بام قصرم به چنگ آوردند، با چند تنی از نزدیکان به دیدارت شتافتم.»

اسپیتور نیز چنین کرد و نیزه و درفش خویش را بر زمین ایستاند و گفت: «درود بر جمِ دلیر، نخست‌زاده‌ی ویونگان و برادر مهترم. من نیز به محض آگاه شدن از آمدن‌ات درنگ را جایز ندیدم و به پیشوازت آمدم. به خونیراس خوش آمده‌ای…»

هرچند گفتارهای برادران خوشایند و مودبانه بود، اما سردی‌ای در گفتار رسمی‌شان دیده می‌شد که در گوش جم سخت سوزنده و ناخوشایند بود. جم گفت: «برادران، برایم بگویید چه شده است؟ آیا این برهوت به راستی همان خونیراس زیبای قدیمی‌ ماست؟ دیوان چه بر سر مردمان آورده‌اند؟»

اسپیتور آهی کشید و گفت: «برادر، تو با یاران‌ات رفتی و جان به در بردی. روزگاری سخت بر ما رفته است و دل و دماغی نیست که شرح واقعه را مو به مو باز گوییم. در این حد بدان که دیوان بر سراسر خونیراس چیره شدند و هرکس که کوچکترین نشانی از دلیری و مقاومت از خود نشان می‌داد را نابود کردند. کشتزارها را به بیابان‌هایی زمستانی بدل کردند و خونیراس سرسبز و زمردین را به کویری خاکستری بدل ساختند. بسا درخت دیرینه و مقدس که در این میان به فرمان دیوان از پا افتادند و چه جنگل‌ها که کمرشان زیر فشار آز دیوها شکست.»

سیمرغ مغ با نگرانی پرسید: «از گوکرن خبری دارید؟ آن نیز آسیبی دیده است؟»

تهمورث گفت: «نه، دیوان به حریم اهوراها تجاوز نکردند و می‌دانستند گوکرنِ ورجاوند زیر حمایت هومِ خردمند قرار دارد. پس به آن دست‌درازی نکردند.»

جم گفت: «مردمان چه شده‌اند؟ روستاها و شهرها کجا رفته‌اند؟ روزی است که اسب می‌تازیم و جز برهوت مرده هیچ ندیده‌ایم.»

اسپیتور گفت: «بسیاری کشته شدند و بسیاری دیگر به بردگی افتادند. هرکس که بر مردان و زنان بیگناه دل می‌سوزاند، به قتل‌ رسید. شماری بسیار از مردمان طعمه‌ی انگره‌ی دیو شدند و سرنوشتی مهیب‌تر از مرگ نصیب‌شان شد. اکنون سی سال آزگار می‌گذرد که هر روز آن برایمان چون سی سال گذشته است.»

جم گفت: «سی سال؟ اما ما تنها سه سال در ورجمکرد درنگ کردیم.»

سیمرغ مغ گفت: «زمان در دنیاهای گوناگون ضرباهنگ‌هایی متفاوت دارد. هیچ دور نیست که سه سالِ شتابانی که ما در ورجمکرد تجربه کردیم، با سی سالِ سخت در زادگاه خودمان برابر بوده باشد.»

شهراسپ هم که تا این هنگام سکوت کرده بود، لب به سخن گشود. چین و چروکهای چهره‌اش او را بسیار سالخورده‌تر از پیش نشان می‌داد. گفت: «آری، به راستی سی سال سخت بر ما گذشته که همه‌مان را فرتوت و ناتوان کرده است. کار به جایی رسیده که خوراک و پوشاک برای مردمان یافت نمی‌شود و اهوراها یکسره ما را به حال خود نهاده‌اند. زن و مرد کرور کرور می‌میرند و گرسنگی و بیماری‌های گوناگون باعث شده بسیاری به اشموغان شبیه شوند.»

جم گفت: «اما شما که سالم هستید. بی‌شک توانسته‌اید در شهرهای بزرگ در برابر دیوان مقاومت کنید، وگرنه کبوترهای نامه‌بر مرا نمی‌یافتید. خاطرتان آسوده باشد. سی مغ در آسمان‌ها دیده‌اند که نیروی ملکوس و دیوان رو به کاستی است و من با انبوهی از جنگاوران آمده‌ام تا زادگاهمان را از دیوان بازپس بگیرم.»

تهمورث با لحنی تلخ گفت: «لختی درنگ‌ کن برادر، ماجرا پیچیده‌تر از آن است که گمان می‌بری.»

جم بعد از دیدن برادر همزادش چند بار قصد کرده بود به سستی نشان دادن‌اش در برابر انگره‌ی دیو اشاره کند و هربار جلوی خود را گرفته بود. اما این بار سردی لحن وی کار خود را کرد و گفت: «در چند سالی که از هم دور بودیم، درباره‌ی این پیچیدگی‌‌ها بسیار اندیشیده‌ام. تهمورثِ گرامی، خرسندم از این که تو را زنده و سالم می‌بینم. اما هنوز در نمی‌یابم که چرا همراه وای از اردوی دیوان خارج نشدی؟»

تهمورث با شنیدن این کنایه دژم‌ شد و گفت: «اگر مانند تو از برابرشان گریخته بودم امروز این چند تنی هم که در شهرها باقی مانده‌اند، نابود شده بودند. من ماندم و با دیوان گفتگو کردم و قانع‌شان کردم تا خونیراس را یکسره ویران نسازند.»

جم گفت: «این گفتار به گوشم آشنا می‌نماید. به من نیز پیشنهاد کرده بودند که سرسپرده‌شان شوم و در مقابل از نابود کردن همه‌ی مردمان دست بردارند.»

تهمورث گفت: «تو نپذیرفتی و جان خویش را برداشتی و گریختی. در حالی که من ماندم و تن به ننگِ صلح و سرسپردگی دادم و در مقابل شهرهای سربلندِ خونیراس را از گزند دیوان حفظ کردم. امروز شهرهای بزرگ همچنان پا برجا و استوار است و من و اسپیتور همانند سابق بر خونیراس فرمان می‌رانیم.»

اسپیتور گفت: «در آن هنگام که با دیوان ستیزه می‌کردیم، جای تو و شهسوارانت در میان‌مان خالی مانده بود. من در برابر ملکوس ایستادم و هفته‌ای در برابرش پایداری کردم. سراسر حصار و باروی راگا زیر نفرین دمِ سردش به موجی از یخِ لغزان تبدیل شده بود و مردمان فوج فوج از سرما و گزند تیرهای کمانگیرانش به خاک می‌افتادند. اگر تهمورث سر بزنگاه با انگره‌ی دیو سر نمی‌رسید و صلح میان دیوان و آدمیان را اعلام نمی‌کرد، امروز در خونیراس نشانی از آبادانی و فرهنگ نمی‌دیدی…»

جم برآّشفت و گفت: «شرم ندارید که مرا بابت خطاهای خویش سرزنش می‌کنید؟‌ مگر من نبودم که کلید لاجورد را یافتم و مگر من نبودم که دروازه‌های دنیاهای موازی را بر مردمان گشودم؟ ای اسپیتور، از یاد برده‌ای که تو را برانگیختم که همراهم به پناهگاهی امن بگریزی؟ و ای تهمورث، مگر نمی‌دانی که وای چون تردیدی و سستی‌ای در تو دید از رهاندن‌ات خودداری کرد؟‌ به یارانم بنگر، سه سال گذشته را در ورجمکرد به آسودگی زیسته‌اند و رزم‌آورتر و چالاکتر از پیش آماده‌ی درآویختن با دیوان هستند. شمایان نیز می‌توانستید با ما باشید…»

اسپیتور گفت: «آنگاه چه کسی سالخوردگان و ناتوان‌ها را از تازش دیوان می‌رهاند؟ توده‌ی مردم فرودستی که انگشت‌شان بر کمان استوار نیست و تبرزین در مشت فشردن نمی‌دانند یارای همراهی با تو را نداشتند. انتظار داشتی در برابر دیوان بی‌پناه رهایشان کنیم؟ ما بودیم که ماندیم و مردم‌مان را در برابر دشمن حفاظت کردیم. ما بودیم که خونیراس را نجات دادیم.»

جم دست خود را بر افراشت و با انگشت گرداگرد دشت را نشان برادرانش داد و گفت: «این است خونیراسی که نجات داده‌اید؟ کجا رفتند روستاهای آباد و گله‌های فربه و زنان و مردان سرودخوانی که زمانی بر این خاک می‌رقصیدند و اهورایان را همچون دوستانی می‌ستودند؟ بعید نمی‌دانم که آن مردمان انگشت‌شماری که جان به در برده‌اند نیز مانند شما بنده‌ی دیوان و مطیع اراده‌ی پلیدشان شده باشند.»

اسپیتور و تهمورث با چشمانی بی‌فروغ به دشت یخزده نگریستند و سر به زیر افکندند. لحظه‌ای سکوت برقرار شد و این بار سیمرغ مغ بود که آن را شکست: «ای فرزندان نامدارِ ویونگان که در خرد و دانش به جرگه‌ی مغان پیوسته‌اید، بردباری و شکیبایی مغان را از دست فرو نگذارید، مبادا میان سه مغی که رهبران راستین راگا هستند اختلافی بروز کند. بگذارید تا مانند همیشه سی مغ در میان‌تان داوری کنند. ایستادگی اسپیتور و درایت تهمورث برای حفظ مردمان زیر فشار ستم دیوان ارزشمند و ستودنی است. در ارج و ارزشِ خرد جم نیز تردیدی نیست که گزیده‌ترینِ مردمان را از رویارویی با مرگی حتمی بازداشت و در ورجمکردِ باشکوه پروردشان و راه بازگشت ایشان را برای شکست دادن دیوان بازگشود. امروز وقتِ آن نیست که راه‌های واگرای پیشین خویش را دستمایه‌ی کشمکش قرار دهید. مردان و زنان آریا امروز به شهسواران و کمانگیران و شمشیرزنانی دلیر بدل شده‌اند و آماده‌اند تا با دیوان در آویزند. به دشمن مشترک‌مان بنگرید و بحث درباره‌ی این اختلافهای میان خودتان را به وقتی دیگر وا گذارید.»

جم گفت: «سخنی خردمندانه است. من بابت آنچه گفتم پوزش می‌خواهم. برادران، بیایید عهدی را که در برابر مهر بستیم به یاد آوریم و مانند گذشته پشتیبان یکدیگر باشیم. سی مغ در آسمان دیده‌اند که این بار پیروزی از آن ما خواهد بود.»

سیمرغ مغ گفت: «شاید این بار که گردش اختران با خواست ما سازگار است، اهوراها نیز به یاری‌مان بیایند و با دیوان بجنگند.»

جم گفت: «فکر نمی‌کنم چنین کنند، و نیازی هم به یاری‌شان نداریم. اهوراها در آن روزگاری که نکبت و بدبختی از زمین و زمان می‌بارید ما را تنها گذاشتند و امروز دیگر به بازی گرفتن‌شان روا نیست.»

اسپیتور به تلخی گفت: «من هم گمان ندارم از سوی آنان کمکی برسد. زمانی می‌گفتند چون ویونگانِ خردمند از نسل اهوراها بوده، من و تهمورث را نیز به جرگه‌ی خویش راه خواهند داد. اما طی این سال‌ها بارها و بارها کوشیدم تا راهی بیابم و به قلمروشان وارد شوم تا دست کم خانواده‌ی خودم نزدشان پناهنده شوند. اما دریغا که نه به پیام‌هایم پاسخی دادند و نه استقبالی از خویشاوند خویش کردند. اهوراها ما آدمیان را خوار و پست می‌شمارند و از این نظر تفاوتی با دیوها ندارند.»

سیمرغ مغ گفت: «اهوراها را بابت گرایش‌شان به آسودگی و صلح سرزنش نکنید. وقتی فرزندان ویونگان با دیوها هم‌پیمان شوند، طبیعی است که همراهی و دوستی اهوراها را از دست بدهند.»

جم گفت: «اما حقیقتی در سخن برادرم هست. این که اهوراها آدمیان را پست‌تر از خویشتن می‌شمارند را من نیز ناروا می‌دانم. خوب به یاد دارید که ما سال‌ها در جهانی دیگر زیستیم که فقط خانه و آشیان آدمیان بود. نه دیوی در آنجا بود و نه اشموغی، و از اهوراها هم خبری نبود. این که می‌گویند نظم گیتی به مدیریت و تدبیر اهوراها وابسته است، به نظرم افسانه‌ایست که خودِ اهوراها برساخته‌اند تا از احترام و ارجِ مردمان برخوردار شوند. مگر طبیعتِ دنیای ورجمکرد که ردپای اهورایی بر خاکش نقش نبسته، ناساز و بی‌اندام بود؟»

سیمرغ مغ گفت: «این سخنی بحث‌برانگیز است و شایسته نیست در این شرایط به آن بپردازیم. آنچه که قطعی است، نیکوکاری و توانمندی چشمگیر اهوراهاست، و این که در نبرد پیشارویمان نباید به یاری‌شان دلگرم باشیم.»

جم گفت: «آری، باقی حرفها را باید به آینده وا نهاد. ویرانی خونیراس چندان بر من گران آمده که اهوراها را نیز مانند دیوان در آن مقصر می‌دانم. اما بگذاریم و بگذریم.»

اسپیتور گفت: «ای جمِ سپید بازو، قصد داری چه کنی؟ می‌خواهی بر سر دیوان لشکر بکشی؟»

جم گفت: «آری، بیایید این بار بدون چشمداشتی از اهوراها، تنها بر جنگاوران خویش تکیه کنیم و ریشه‌ی نسلِ تباه دیوها را بر خونیراس بخشکانیم. بیایید دست به یکی کنیم و انتقام بلایی که بر مردم‌مان رفته را بگیریم.»

تهمورث گفت: «برادر، در مهری که نسبت به تو داریم و استواری پیمانی که در حضور پدرمان بستیم، شک نکن. مشکل در آنجاست که ما با دیوان نیز پیمانی بسته‌ایم. انگره‌ی دیو تنها زمانی مرا از بند و زنجیر آزاد کرد که پیمانی استوار گرفت تا تابع و فرمانبر او باشم. ملکوس نیز چنین عهدی را از اسپیتور خواست و ستاند و تنها پس از آن بود که محاصره‌ی راگا را برداشت و از کشتار مردمان خودداری کرد.»

اسپیتور گفت: «در میان مردمان، هرکس که این عهد و پیمان ما را با دیوان خوار شمرد، نابود شد و خان و مانش به باد رفت. ویرانی‌ای که در خونیراس می‌بینی، از این ناهماهنگی و سرکشی مردمان در برابر سیاست ما ناشی شده است.»

جم گفت: «دیوان نیز زمانی با ما پیمان آشتی و صلح داشتند و قرار بود به قلمرو خونیراس تجاوز نکنند. آنان نخست پیمان شکستند و پیمان شکستن با عهدشکن رواست. دغدغه‌ای به دل راه ندهید و قول و قرارتان را با دیوان معتبر ندانید. عهدی که به زور و با تهدید بسته شود ارج و قدری ندارد.»

اسپیتور گفت: «برادر، عهدی که ما با هم داریم، طبیعی است و از همخونی و خویشاوندی‌مان بر می‌خیزد. اما پیمان ما با دیوان امری فراتر از خون و تبار است. ما در سپهری دیگر با ایشان عهد بسته‌ایم و مردمان را بر آن گواه گرفته‌ایم. اگر عهد بشکنیم، همه‌ی مردم باز مانده در خونیراس تاوانش را خواهند داد. این عهد را ما از سوی ایشان بسته‌ایم و بی‌جلب نظرشان نمی‌توان آن را نادیده انگاشت.»

تهمورث اما بیشتر با جم همدل بود و گفت: «مردمان در دل از دیوان نفرت دارند و آماده‌اند تا برای نابودی‌شان جانبازی کنند. آن کرورها مرد و زن دلیری که زیر بار عهد ما نرفتند و به خاک افتادند را از یاد برده‌ای؟ آنان ستم دیوان را تاب نیاوردند و شرم داشتند سپاهیان شاخدار ملکوس و انگره هر دم به مال و ناموس‌شان دست درازی کنند. من با برادرم جم همراه هستم و حاضرم پیمانی که با دیوان بسته بودم را بشکنم.»

جم دست راستش را پیش آورد و دست او را فشرد و گفت: «برادر، می‌دانستم چنین می‌کنی.»

اسپیتور گفت: «اما من حاضر نیستم عهد و پیمان خود را بشکنم. باید نخست از مردم در این مورد پرسش کنم و بعد تصمیم بگیرم. جهانی که زیر سلطه‌ی دیوان است، البته نیک و عاری از ستم نیست، اما به هر صورت همچنان پا برجاست و مردمان در آن به زندگی مشغول‌اند. اگر عهد بشکنیم و بجنگیم و باز شکست بخوریم، هیچ روزنه‌ی امیدی برای مردمان بی‌گناه باقی نمی‌ماند.»

تهمورث گفت: «اسپیتور، تو خود به خوبی از ظلم و ستم دیوان و خواری و نگون‌بختی مردمان آگاهی داری. کیست که بخواهد در این ننگ و فلاکت زندگی کند و نخواهد که وارد قمارِ نبرد با دیوان شود؟»

اسپیتور گفت: «قمار کردن بر سر جان، بازیِ جنگاوران است. اما چه بسا مردمانی ضعیف‌ و ناتوان در گوشه و کنار باشند که به همین زندگی تباه راضی باشند. ما حق نداریم به جای ایشان تصمیم بگیریم.»

جم گفت: «اسپیتور، من به جای مردمانی که می‌گویی تصمیم نمی‌گیرم. من سخنگوی خویشتن و جنگاورانی هستم که نبرد با دیوان را برگزیده‌اند. به یاد داشته باش که این مردمان پست و فروپایه‌ای که حرفشان را می‌زنی، در آن هنگام که با دیوان هم‌پیمان می‌شدی و یوغ بندگی‌شان را به گردن خویش و ایشان می‌انداختی هم تصمیم‌گیرنده نبودند. من باور دارم کسانی که برای دگرگون ساختن خویشتن و سرنوشت خویش نمی‌کوشند، تنها ضعیف و ناتوان نیستند، که فرومایه و سست‌عنصر هم هستند و دیر یا زود دیگران مهار سرنوشت‌شان را به دست خواهند گرفت. خواه جمی باشد که به جنگ ملکوس می‌شتابد و خواه ملکوسی که سرما و مرگ از نفس‌اش فرو می‌بارد.»

به این ترتیب بود که سه برادر بار دیگر از هم جدا شدند. طی این سال‌های تیره ملکوس و انگره تختگاه خود را در راگا بر پای داشته‌ و از آنجا بر سراسر خونیراس فرمان می‌راندند. از این رو آریاها راه شمال را در پیش گرفت تا به این شهر دست یابد. تهمورث به سرزمین‌های خاوری بازگشت، با این قرار که سپاهیانی از مردمان بسیج کند و همراه با ایشان به یاری جم برود. اسپیتور با این قصد که همزمان عهد خود را با برادران و دیوان حفظ کند، به باختر شتافت. اما قرار شد که در جنگ جم و دیوها دخالتی نکند و در ضمن از پشتیبانی دیوها هم خودداری نماید. با این وجود گروه بزرگی از مردم آرزا با رهبری مرداس به یاری جم آمدند و این همه در گرداگرد باروهای شهر راگا، در دشتی یخزده خیمه‌های خود را برافراشتند و به انتظار جم ماندند.

آریاها همچنان که به سوی راگا پیش می‌رفتند، با موجی از مردان و زنان برخورد می‌کردند که با شنیدن خبر نزدیک شدن ایشان از روستاهای بازمانده در خونیراسِ ویرانه خارج شده بودند تا به ارتش وی بپیوندند. شمار اندکی از مردم هم که خویشاوندانی در راگا داشتند، در جهت عکس حرکت می‌کردند و روستاهای سر راه را ترک می‌کردند تا در این شرایط بحرانی به خویشاوندانشان در راگا بپیوندند. جم و تهمورث با کسانی که از راگا می‌آمدند صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند که مردم شهر همچنان نسبت به ایشان وفادار هستند و آماده‌اند تا سر به شورش بردارند. انگره با شنیدن خبر ظاهر شدن ناگهانی جم، فرزندان بزرگان شهر را گروگان گرفت تا ایشان را به همکاری وا دارد. تا این لحظه همه فهمیده بودند که انگره‌ی دیو توانایی جادویی مهیبی دارد. یعنی مردمان را زنده زنده فرو می‌بلعد و بعد از چند روز به حالی دفع‌شان می‌کند که همچنان زنده‌اند، اما به هیولاهایی مهیب و سربازانی گوش به فرمان دگردیسی یافته‌اند.

بزرگان شهر از ترس این که چنین بلایی بر سر فرزندانشان بیاید، به ظاهر با دیوان همکاری می‌کردند و برج و باروی شهر را برای دفاع در برابر مهاجمان آماده می‌ساختند. اما همه‌ی مردم در دل دوستدار جم بودند و از جور و ستم دیوها به جان آمده بودند. مردمانی که در راگا پنهانی هوادار تهمورث بودند، بنا به رمزی که بین خود نهاده بودند، پوست پلنگ و گرگ بر دوش می‌افکندند و به این ترتیب یکدیگر را در خیابان‌ها می‌شناختند.

جم و تهمورث با گردآوری اطلاعاتی که خبرچینان برایشان می‌بردند، نقشه‌ای طراحی کردند و تصمیم گرفتند گروهی برگزیده را به عنوان پیک به شهر بفرستند تا مردم شهر را در گرماگرم نبردی که پیش رویشان بود، به شورش برانگیزند. جمیک و گردآفرید در این میان داوطلب شدند و به همراه مهران و ماهان گروهی کوچک تشکیل دادند و در قالب خانواده‌ای که برای دیدار پدر و مادرشان به راگا باز می‌گردند، راه این شهر را در پیش گرفتند. مرداس هم به طور منظم به مردمی که به سپاه‌شان می‌پیوستند سرکشی می‌کرد و آن کسانی که دوست و آشنایی در شهر داشتند را به آن سو گسیل می‌کردند تا در زمان مناسب به یاری دو ملکه بشتابند.

بامدادِ نخستین روزی که دیرک خیمه‌های اردوگاه آریاها در برابر دروازه‌های راگا بر زمین کوفته شد، جم خیلی زود از بستر برخاست و گشتی در میانه‌ی اردو زد. پشوپان که در آستانه‌ی چادر بر زمین خوابیده بود، برخاست و همراهش به راه افتاد. چهار چشم درشتش در گرگ و میشِ بامدادی همچون شمعی زرد می‌درخشید. بیشتر سربازان بیدار گرد آتش‌ها نشسته و در انتظار دمیدن آفتاب بودند. زن و مرد آماده‌ی کارزار بودند و بسیاری‌شان زره و خفتان در بر داشتند و سپر و گرز و تبرزین خود را در نزدیکی خود بر زمین نهاده بودند. شمارشان بسیار زیاد و روحیه‌شان خوب بود. تقریباً همه‌شان عزادار خویشاوندانی بودند که در زمان سیطره‌ی ستم دیوان یا به هنگام تازش ایشان از میان رفته بودند. جم با شنیدن لافهایی که می‌زدند و شوخی‌هایی که با هم می‌کردند، لبخندی زد و راضی و دلگرم به سوی چادر فرماندهی شتافت. این بزرگترین سپاهی بود که تا به حال از مردمان بسیج شده بود.

جم پوست خرس بزرگی را که بر در خیمه‌ی فرماندهان آویخته بودند، کنار زد و وارد شد. بقیه‌ی سران سپاه نیز بیدار بودند و همان جا گرد هم نشسته بودند. تهمورث در ساز و برگ کامل بر میزی خم شده بود که نقشه‌ی راگا و راه‌های پنهانی و زیرزمینی‌اش را نشان می‌داد. مرداس کنار تهمورث ایستاده بود و مانند او به دقت به نقشه نگاه می‌کرد. چند تن از مغان سرگرم سخن گفتن با شهراسپِ سالخورده بودند، و سیمرغ مغ به همراه طاووس مغ و شهباز مغ گوشه‌ای روی زمین نشسته بودند و داشتند به گرمی درباره‌ی موضوعی گفتگو می‌کردند. جم با چنان شور و شتابی وارد شد که آمدنش توجه همه را جلب کرد. همه به سویش برگشتند و خوشامدش گفتند.

جم گفت: «یاران، روز انتقام فرا رسیده و وقتِ آن است که دیوان را از سرزمین خونیراس بیرون برانیم. ای مغان خردمند، آیا راهی برای ارتباط با اهوراها یافتید؟»

سیمرغ مغ گفت: «ای جمِ بزرگ، از شب پیش تا سحرگاه امروز بارها اهوراها را فراخوانده‌ایم. می‌دانی که در این سال‌های غیبت ما از خونیراس، ارتباط اهوراها و مردمان قطع بوده و هیچ‌کس از ایشان خبری نداشت. تنها می‌گفتند نریوسنگِ تیزپا و زیرک بوده که گهگاه بر مردمان ظاهر می‌شده و پیام‌هایی را از اهوراها می‌آورده است. اما درباره‌ی او نیز تردید هست. چون نریوسنگ در هنر تغییر شکل دادن چیره دست است و هر بار به شکل کسی در می‌آید و همیشه درباره‌ی این که او در جایی حاضر بوده یا نه، تردید هست. با این همه، تلاش‌های ما به نتیجه رسید و سه تن به ما پاسخ داده‌اند. نخست، پدرتان زروان پدیدار شد و با من سخن گفت.»

تهمورث و جم با نگاهی معنادار به هم نگریستند. تهمورث گفت: «به راستی پدرمان زنده و سالم است؟ چرا در این سی سال که من بارها از او و اهوراهای دیگر طلب یاری می‌کردم، پاسخی نمی‌داد؟ نه از او و نه از اهوراهای دیگر هیچ خبری نداشتیم. طوری که مغانِ جان به در برده از تعقیب دیوان می‌گفتند این موجودات ورجاوند دنیای ما را ترک کرده‌اند…»

سیمرغ مغ گفت: «ای تهمورثِ سیاه‌بازو، زروان در میان اهورایان موجودی شگفت و ناآشناست و ما را نمی‌رسد که درباره‌ی تصمیم‌هایش چون و چرا کنیم. هیچ یک از مغان توانایی فرا خواندن او و احضار کردنش را ندارند. تنها این را می‌دانیم که گاهی بنا به تشخیص خودش به سی مغ پاسخ می‌دهد و گاه بی‌مقدمه و نامنتظره به دیدارمان می‌آید و چیزهایی را به اطلاعمان می‌رساند. وقتی من شب پیش بر زمین دایره‌ای رسم کردم و نقش مقدس زروان را کشیدم و نامش را فرا خواندم، انتظار نداشتم پاسخ دهد. اما در هیبت پیرمردی سرزنده و نیرومند نزدم آمد و ساعتی با من سخن گفت. از نجات یافتنِ مردمان و پناه بردن‌شان به ورجمکرد راضی و خوشحال بود و امید داشت که بر دیوان چیره شوید. اما گفت که خود در این مورد کاری نخواهد کرد.»

تهمورث گفت: «یعنی چه؟ می‌گویی پدرمان حاضر نشد به یاری‌مان بیاید؟»

سیمرغ مغ گفت: «زروان فراسوی درگیری‌ها و نبردهای گیتی است. در آن هنگام که در قالب ویونگان در خیابان‌های راگا گام می‌زد و با فرزندانش بازی می‌کرد، موجودی دیگر بود و خواستهایی دیگر داشت. این که چگونه زروان بزرگ، غریب‌ترین و بی‌تفاوت‌ترینِ اهوراها، حاضر شد پیکری انسانی بیابد و سال‌ها در میان مردمان زندگی کند، معمایی غریب است که هیچ کس پاسخش را نمی‌داند. اما به هر صورت، او حالا آن قالب را ترک کرده و بار دیگر به همان ایزدِ فرازمرتبه و دوردست‌ تبدیل شده است. او با علاقه و توجه کردارهای شما را دنبال کرده و از همه جا خبر داشت، و تمایلی داشت به این که شما بر دیوها پیروز شوید. اما می‌گفت این نبرد به شما تعلق دارد و باید خودتان در آن با تدبیر خودتان پیش بروید.»

جم گفت: «پدرمان ویونگان بزرگ، چنان که خود نیز گفته بود، درگذشته و دیگر در میان ما نیست. آن اهورای بی‌تفاوتی که می‌گویی شاید سرشت و جوهره‌ای همسان با پدرمان داشته باشد، اما آن مردِ دلیر و یاریگری که می‌شناختیم نیست. از میان بقیه‌ی اهوراها کسی حاضر نشد به یاری‌مان بشتابد؟»

طاووس مغ گفت: «من در نیمه‌ی شب گذشته بر فراز تپه‌ای رفتم و بخور سوزاندم و وای بزرگ را به یاری فرا خواندم. در میان اهوراها، کردار وای را از همه دشوارتر می‌توان پیش‌بینی کرد و بنابراین ممکن بود به نوایم پاسخ دهد یا ندهد. اما صدایم را شنید و نزدم حاضر شد. او نیز از همه جا خبر داشت و امیدوار بود که مردمان بار دیگر خونیراس را بگشایند و دیوان را از آن برانند. اما او نیز حاضر نشد به جبهه‌ی ما بپیوندد و با دیوان بستیزد. وای می‌گفت اهوراهای دیگر نیز با دیوان وارد جنگ نخواهند شد. چون دیوان زیرکانه از ورود به حریم ایشان خودداری کرده‌اند و تنها قلمرو آدمیان و اشموغان را تسخیر کرده‌اند، و مردمان و اشموغان هم زیر بار سلطه‌ی آنها رفته و فرمانبرشان شده‌اند. از این رو از اهوراها کاری بر نمی‌آید.»

جم گفت: «این چه حرفی است؟ مگر خبر ندارند که چگونه مردمان یکپارچه برای راندن دیوان سلاح به دست گرفته‌اند؟»

شهراسپ در پاسخش گفت: «در سخن وای حقیقتی وجود دارد. راست آن است که ما در سی سال گذشته برای حفظ جان خود در برابر دیوان قدم به قدم عقب نشستیم و حکم ایشان را در ریزبینانه‌ترین بخش‌های زندگی‌مان اطاعت نمودیم. طبیعی است که اهوراها ما را به حال خود رها کنند. حتا چیستا که هرگز فراخوان مرا بی‌پاسخ نمی‌گذاشت، از سی سال پیش تا به حال حتا یک بار با من سخن نگفته است. اهورایان درباره‌ی مردمان تند و بی‌رحمانه داوری کرده‌اند.»

جم گفت: «ای شهراسپِ دانا، گمان نمی‌کنی دلیلِ این داوری تندِ اهوراها درباره‌ی مردمان، کردار خودتان باشد؟ من در همین چند روز دیده‌ام که برخی از مردمانی که از شهرهای جنوبی می‌آمدند، از خوردن خوراک و نوشیدن آب به هنگام گرسنگی و تشنگی پرهیز می‌کردند. اغلب شبها در برابر بتهایی که شباهتی به دیوان داشتند، گریه و زاری می‌کردند. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفتند این آیینی است که شهراسپ ابداع کرده است. آیا این سخن راست است؟ تو کیشی برای پرستش دیوان را برساخته و میان مردمان پراکنده‌ای؟»

شهراسپ گفت: «ای جم خورشیدچهر، این قدر زود درباره‌ی دیگران قضاوت نکن. آری، من این کیش را برساخته و میان مردم تبلیغش کرده‌ام و امروز بخش عمده‌ی مردمی که در خونیراس زندگی می‌کنند، بدان پایبند هستند. دیوان هر جا مغان را می‌یافتند به قتل‌شان می‌رساندند و به این ترتیب رازهای کهن و فنونی که برای نیرومند شدن روان آدمیان ابداع شده بود، از میان ما رخت بر بست. مردمان غیابِ آیین و مراسم را تحمل نمی‌کنند. می‌توانی آب و خوراک را از آنها بگیری، اما باور و امید به آینده و نیروهای برتر را نه. زنده‌ ماندن‌شان به این وابسته است که حرمتی برای خود بیابند و مناسکی را در گروهی انجام دهند. آیین ساز و آواز و شادخواری و شکار با آمدن دیوان از یادها رفت، و راهی باقی نمانده بود مگر آن که خودِ دیوان را دستمایه‌ی خلق کیشی نو قرار دهم. خوراک و آشامیدنی چندان اندک شده بود که ناگزیر شدم مردم را به نخوردن و ننوشیدن ترغیب کنم و آن را کاری نیک قلمداد کردم. همچنین دیدم دیوانی که شبها در گوشه و کنار پرسه می‌زنند و بیگناهان را تنها به قصد تفریح به زجرآورترین شکل می‌کشند، اگر ببینند کسی بتِ ایشان را می‌پرستد، از این کار خودداری می‌کنند. از این رو رسم توبه و زاری نزد تندیس دیوان را باب کردم. این همه را اگر نمی‌کردم، کسی زنده نمی‌ماند و ستم دیوان همه را از میان برده بود.»

شهباز مغ که گویا با شنیدن این حرف تکان خورده بود، لب به اعتراض گشود: «ای شهراسپ سالخورده، همه‌ی سخنانت به توجیه کرداری ناشایست می‌ماند! به یاد دارم که وقتی با هم آموزه‌های مغان را فرا می‌گرفتیم، سوگند خوردیم و پیمان بستیم که دلیری و ایستادگی پیشه کنیم. از یاد برده‌ای که چیستا می‌گفت شیری مرده از هزار شغالِ زنده بهتر است؟‌ شگفت‌ است که بر خلاف این رفتار کرده‌ای.»

تهمورث به جای شهراسپ پاسخ داد: «شما که در جهانی دیگر به آسودگی زیسته‌اید، نمی‌دانید در این سی سال چه بر سر مردمان آمده است. آنان که اندکی سرکشی می‌کردند و حقی راستین می‌طلبیدند، همان ابتدای کار کشته شدند. تنها بندگان بازمانده‌اند. شاید سخن وای بیراه نباشد. اگر کسی امروز به مردمان بنگرد جز مشتی فروپایه و پست در برابر خویش نخواهد یافت.»

جم گفت: « اگر اهوراها از همان ابتدا به ما کمک می‌کردند و سپاهی به یاری‌مان می‌فرستادند، می‌توانستند جلوی این مصیبت را بگیرند. حالا دارند ما را به خاطر کوتاهی‌های خود سرزنش می‌کنند.»

شهباز مغ گفت: «تنها این نیست، ای جم سپید بازو، اهوراها از پیمان مردمان با دیوها هم ناخرسند هستند. من سحرگاه امروز به غاری اندر شدم و قربانی‌ای گزاردم و مهر را به هم‌پرسگی فرا خواندم. مهر به من پاسخ داد و با کلاه شکسته‌اش در برابرم ظاهر شد. گروهی بزرگ از اهوراها او را به عنوان رهبر خویش می‌شناسند و اگر قصدِ جنگ کند، زیر پرچمش می‌جنگند. از او یاری طلبیدم، و پاسخ شنیدم که مردمان عهد قدیمی خویش را با او گسسته‌اند و حالا با دیوان پیمانی دارند. در این میان به طور خاص به پیمانِ تهمورث و اسپیتور برای فرمانبری از دیوان اشاره کرد. گفت رهبران خونیراس با دیوان پیمان بسته‌اند و توده‌ی مردم راستکاری را از دست فرو نهاده و دروغ پیشه کرده‌اند. از این رو دیگر ایشان ارتباطی با مهر ندارند و او هم حاضر نیست به خاطرشان پا به میدان بگذارد.»

تهمورث گفت: «او نیز به سرزنش قربانیان دل خوش کرده است. مردمان اگر در برابر دیوان دروغ نگویند، سر خود را از دست خواهند داد. من و اسپیتور هم اگر تسلیم نمی‌شدیم، امروز هیچ کس در سراسر خونیراس باقی نمانده بود.»

مرداس گفت: «می‌دانید که من همواره با شما در حفظ جان مردمان همراه بوده‌ام و آن را اولویت اول دانسته‌ام. اما بارها با خود اندیشیده‌ام آنچه که در هیاهوی تباهکاری دیوان از جان مردمان باقی می‌ماند، ‌به راستی ارزش‌ رهاندن دارد؟»

جم گفت: «گذشته‌ها را بگذارید و به اکنون بپردازید. آشکار است که در نبرد مقابل دیوان تنها هستیم و اهوراها به یاری‌مان نخواهند آمد. بگذارید چنین باشد. آنان هیچ گاه مدافعانی نیرومند نبوده‌اند و بیشترین کاری که از دستشان بر می‌آمده، رایزنی و مشورت دادن بوده است. شمار جنگاوران ما فراوان و کینه‌ی نهفته از دیوان در سینه‌ی مردان و زنان‌مان شعله‌ور است. بگذارید دردِ خود را خویش چاره کنیم.»

مرداس گفت: «من مردان و زنانی که به سپاه ما پیوسته‌اند را دیده‌ام. انگشتانشان بر کمان استوار نیست و یارای چرخاندن گرز و پرتاب نیزه را ندارند. بیشترشان از گرسنگی توش و توان ندارند و اندوهِ عزیزان از دست رفته‌شان بر دل‌هایشان سنگینی می‌کند. سپاهیانی آبدیده نیستند و نمی‌دانم چقدر ارزش جنگی داشته باشند. پیشنهادم آن است که نگذاریم به میدان بروند و به عنوان نیروهای پشتیبانی از آنها استفاده کنیم. می‌ترسم به سادگی خود را به کشتن دهند.»

تهمورث گفت: «اینان مردمی هستند که هزار نوع خفت و خواری را تاب آورده‌اند تا بختِ رویارویی با دیوان را در میدان نبرد پیدا کنند. بیشترشان سال‌ها با این امید زیسته و با این کینه خو کرده‌اند. توان‌شان را سبک نگیرید. استوارترین زره جنگاوران کینخواهی است و سنگین‌ترین گرز در دستی قرار دارد که چیزی برای از دست دادن برایش باقی نمانده…»

جم گفت: «آری، جنگجویان در آوردگاه آبدیده می‌شوند. کسی شهسوار از مادر زاده نمی‌شود. بیایید بختِ نبرد با دیوان را از ایشان نگیریم. اینها مدتهاست در مرگ و تباهی زیسته‌اند. بگذارید دست کم یک روز در هنگامه‌ای زنده باشند.»

رایزنی‌های سرداران هنگامی خاتمه یافت که خبر رسید دروازه‌های راگا گشوده شده و دسته‌ای از سواران با پرچم سپید به سوی اردوی جم پیش می‌تازند. جم و یارانش از خیمه خارج شدند و دیدند سه سوار به آن سو می‌شتابند. کمی که پیشتر آمدند، اندام تنومند و شاخهای بلندشان نمایان شد و معلوم شد که دیو هستند. جم و تهمورث با همراهی شهراسپ و مرداس و سیمرغ مغ در خیمه‌ی فرماندهی گرد آمدند و منتظر ایشان ماندند. سه پیک را به نزد فرماندهان راهنمایی کردند و همزمان این خبر دهان به دهان در گوشها پیچید که یکی از سه پیک، خودِ انگره‌ی دیو است.

سه دیو با تبختر و اعتماد به نفس وارد شدند. جم و تهمورث که بر اورنگی نشسته بودند، با ورود ایشان از جای خود برنخاستند و به این ترتیب ایشان را تحقیر کردند. انگره نسبت به سی سال قبل هیچ تغییر نکرده بود. شاخهای پیچیده و دندان‌های نیش تیزش تبار دیوآسایش را نشان می‌داد، اما چهره‌اش همچنان ظریف و زیبا بود و یالهای بلندش را بافته و با گوهرهای کبود آراسته بود. دو همراهش با معیار دیوها جوان محسوب می‌شدند. یکی‌شان نره‌دیوی غول‌پیکر بود که خودنمایانه زره نپوشیده بود تا عضلات درشت و برجسته‌اش را به رخ حریفان بکشد. دیگری دیوی مادینه و زشت‌رو بود که بدنی سیاه و کشیده داشت. آن مار عظیمی که همیشه همراه انگره دیده بودند، این بار هم مانند جانوری دست‌آموز کنارش بود و بین قدمهایش بر زمین می‌خزید.

انگره با دیدن جم نشانی از حیرت را آشکار کرد، و وقتی نگاهش به تهمورث افتاد اخم کرد. بعد گفت: «می‌بینم که بار دیگر برادران به هم پیوسته‌اند. روزی را به یاد دارم که هردو نفر شما اسیر ما بودید و یکی‌تان با مکر اهورایی دیوانه پا به گریز نهاد و دیگری سوگند خورد و عهد بست که فرمانبر دیوان باشد.»

جم خوددارانه لبخندی زد و گفت: «آن روزها سپری‌ شده‌اند و روزگاری نو فرا رسیده است. عصر اهوراها گذشت و عصر دیوها نیز می‌گذرد تا دوران چیرگی آدمیان فرا رسد. زمانِ انتقام فراز آمده، نه راهی برای پناه بردن به جهان‌های دیگر دارید و نه از پشتیبانی وای چابک‌پا برخوردارید.»

انگره گفت: «آه، پس این شایعه راست بوده که جمِ ماجراجو توانسته کلید ورود به عالم امکان را پیدا کند. همه‌ی ما در اندیشه بودیم که چطور ناگهان از صفحه‌ی روزگار ناپدید شده‌ای. چند روز پیش شنیدم که می‌گفتند به جهانی به نام ورجمکرد پناه برده‌ای و سی سال‌ است که در آنجا پنهان شده‌ای.»

جم گفت: «ورجمکرد آن دژی بود که با یاری مردمان بنیادش کردم. جهانی هم که بدان کوچ کرده بودیم، رونوشتی از دنیای خودمان بودیم، اما دلپذیرتر. چرا که نه دیوی در آنجا دیدیم و نه اشموغی. اگر وظیفه‌ی نابود کردن شما و رهاندن مردمان ایجاب نمی‌کرد، در آن می‌ماندیم و می‌آسودیم.»

انگره گفت: «شایسته‌تر این بود که چنین می‌کردی. نه آن که بیایی و برادرت را به عهدشکنی برانگیزی و آتش جنگ را به پا کنی. دیر زمانی است که مردمان و دیوها در صلح و آرامش در کنار هم زندگی می‌کنند و کسی در میانشان خواهان جنگ نیست.»

تهمورث گفت: «عهدی که به زور و جبر بسته شود روا نیست. میان بردگان و اربابانی ستمگر نیز آشتی بی‌معناست. دلیل این که چنین نرم سخن می‌گویی، آن است که از زوال قدرت خود خبر داری و می‌دانی که روزگار دیوان به سر رسیده است. شنیده‌ام اشتهایت برای بلعیدن مردمان کم شده و با دشواری و رنج دیوزادان پلشت را دفع می‌کنی. همچنین شنیده‌ام که ملکوس با شنیدن خبر نزدیک شدن ما از راگا گریخته است. شاید به همین خاطر است که نوجوانانی را با خود همراه ساخته‌ای…»

تهمورث با گفتن این حرف با انگشت به دو دیوِ همراه انگره اشاره‌ای تحقیرآمیز کرد. شایعه‌ی خروج ملکوس از راگا مدتی بود بر سر زبانها بود، اما کسی از راستی‌اش خبر نداشت. تهمورث این موقعیت را مناسب دیده بود تا از روی واکنش انگره به درستی این خبر پی ببرد. انگره چنان که پیش‌بینی می‌کرد، از اشاره‌ی تهمورث خشمگین شد و گفت: «ای پیمان‌شکن، بیهوده نیست که مهر و اهوراها شما را به حال خود رها کرده‌اند. شایعه‌ی فروکش کردن توان دیوان افسانه‌ای بیش نیست. همراهان من هم از نژاده‌ترین و نیرومندترین جنگاوران هستند و شاید به زودی در میدان نبرد با هنرهایشان آشنا شوید. این اکومنِ زورمند است که نامش در میان دوستان اختلاف می‌افکند و نگاهش در دل‌ها بذر کینه می‌کارد. آن هم ناگهیس چیره‌دست است که مهارتش در کمانگیری را به زودی خواهید دید. ملکوس هم برای انجام کاری از راگا خارج شده و باز خواهد گشت.»

جم گفت: «ای انگره‌ی پلید، خودت نیک می‌دانی که غیاب ملکوس در این شرایط معنایی جز ضعف شما ندارد. بی‌شک برای کمک گرفتن از دیوان به قلمروی غارآسای زیرزمین رفته است. اما اگر تا اعماق ژرف زمین نیز پیشروی کند، دیوانی را نخواهد یافت که یارای پایداری در برابر ما را داشته باشند.»

انگره گفت: «کار ملکوس را به خودش واگذار کنید. در هم شکستن شما کاری چندان دشوار هم نیست و من به تنهایی از عهده‌اش بر می‌آیم. من با پیشنهاد صلحی آمده بودم تا سرزمین‌های میانی خونیراس را به شما واگذار کنم و از خونریزی میان مردمانِ خویشاوند پیشگیری کنم. اما انگار سرِ جنگ دارید.»

تهمورث خندید و گفت: «منظورت از سرزمین میانی خونیراس همان قلمروی سرسبز و زیبایی است که ملکوس با نفس مرگبار خود آن را به کویری تباه تبدیل کرد؟ بی‌شک در مخمصه‌ای هستید و می‌خواهید زمانی خریداری کنید، وگرنه پیشنهادی چنین شتابزده نمی‌دادید. حالا شرایط صلح ما را بشنو. تو و ملکوس باید تسلیم شوید و برای جنایت‌هایی که کرده‌اید در دادگاه و در برابر داوران حاضر شوید. دیوان هم باید سراسر خونیراس را به ما تحویل دهند و بار دیگر به قلمروی خود بازگردند. وگرنه تا قلب دنیای زیرزمینی‌تان پیش خواهیم تاخت و ریشه‌ی تمام دیوان را از زمین بر خواهیم کَند.»

در این هنگام نره دیو کوه‌‌پیکر که اکومن نام داشت لب به سخن گشود و گفت: «ای آدمیزاد، به نیروی خود مغرور شده‌ای. بزرگتر و سرفرازتر از تو را دیده‌ام که از بعد از گذر از لوله‌ی گوارش انگره‌ی بزرگ همچون نجاستی جاندار، به غلام حلقه به گوش دیوان تبدیل شده. چشم‌دار که سرنوشت تو نیز چنین خواهد شد.»

تهمورث بر تخت خود نیم‌خیز شد و گفت: «ای دیوِ نوباوه‌ی نادان، خبر داشته باش که من فرزند زروانِ اهورا هستم و اگر روزگاری گذرم به اندرونِ انگره بیفتد، تو را و تمام دیوان دیگر را مطیع و کارگزار خود خواهم ساخت.»

ناگهیس هم در اینجا وارد جدل شد و گفت: «گویا بیهوده پیشنهادی برای آشتی برای این مردمان آورده بودیم. ای انگره‌ی بزرگ، بگذار فردا در آوردگاه مردم راگا با خویشاوندانشان روبرو شوند و خون در میان آدمیان جاری گردد.»

جم گفت: «گفتنی‌ها همه گفته شده است. اگر مردم راگا از دیوان هواداری کنند و پاس و آزرمِ فرزندان ویونگان را نداشته باشند، سزاوار است که کشته شوند.»

انگره هم گفت: «آری، جای بحثی بیشتر باقی نمانده است. وقتی فردا خونتان خاک میدان نبرد را رنگین کرد، افسوس خواهید خورد و آرزو خواهید کرد که ای کاش پیشنهاد سخاوتمندانه‌ی مرا می‌‌پذیرفتید.»

سیمرغ مغ گفت: «در هر جنگی خونهاست که بر زمین می‌ریزد و خاکهاست که رنگین می‌شود. اما جنگاوران راستین آنان هستند که به هنگام پا بر رکاب و پشت بر زین بگذارند و جان را به بهایی چنین گران از دیوان نخرند. درِ مرگ را آن بکوبد که پای/ به اسب اندر آرد، بجنبد ز جای…»

به این ترتیب انگره و همراهانش برای بامداد فردا قرار نبرد گذاشتند و از اردوی جم و تهمورث خارج شدند و به راگا بازگشتند. این خبر که ملکوس در شهر حضور ندارد مایه‌ی شادی و دلگرمی جنگجویان شد و همه یقین کردند که بر دیوان چیره خواهند شد. جم و تهمورث که راه‌های پنهانیِ راگا را خوب می‌شناختند، چند تنی را به نمایندگی به درون شهر فرستادند تا جمیک و گردآفرید را بیابند و خبر دهند که فردا نبرد در خواهد گرفت. نقشه‌شان این بود که همزمان با گرم شدن تنور جنگ اهالی راگا نیز سر به شورش بردارند و دیوان را کشتار کنند و دروازه‌ها را ببندند و از بازگشت دیوها به شهر جلوگیری نمایند.

با این زمینه‌چینی‌ها بود که بامداد نبرد فرا رسید. با سر زدن سپیده‌دم سپاهی پرشمار از دیوان از دروازه‌های راگا بیرون آمد و در برابر اردوی فرزندان ویونگان صف آراست. شمارشان چندان بود که فرشِ منجمدِ خاک زیر فشار گامهایشان در هم می‌شکست. رسته‌ای از سوارکاران دیو در میانشان بودند و شمار زیادی از دیوهای تنومند و درشت‌اندام پیشاپیش سپاه صف بسته بودند. اما بخش عمده‌ی سربازان انگره همان دیوزادگان پلید و زشتی بودند که روزگاری سرشتی انسانی داشتند. شمارشان چندان زیاد بود که از دور به سیلی بنیان‌کن شبیه بودند، و بوی تند و دل‌آزارشان از یک فرسنگی مشام جنگاوران را می‌آزرد. چنین می‌نمود که انگره در این سال‌ها کوشیده باشد تا همه‌ی مردم راگا را فرو ببلعد و به بردگانی مطیع تبدیل‌شان کند.

هرچند شمار سپاهیان انگره فراوان بود، جم و تهمورث غمی به دل راه ندادند. ایشان نیز رسته‌های سپاه خود را مرتب کردند. تهمورث گروهی از سربازان را که از شهرهای زیر سلطه‌ی دیوان می‌آمدند، پیشاپیش صفها جای داد و کمان و تیر کافی به ایشان داد تا موج اول حمله را ایشان به انجام برسانند. ایشان در سال‌هایی که با خفت و خواری زیر فرمان دیوها زیسته بودند، بارها و بارها با دیوزادهای مهیبِ مخلوق انگره برخورد داشتند و خبر داشتند که تنها راه از پا در آوردن این موجودات آن است که زبانشان را نشانه بگیرند. مردمانی که قربانی انگره می‌شدند و خوراک او می‌گشتند، بعد از آن که از تهیگاهش دفع می‌شدند، به هیولاهایی بدل می‌شدند که ظاهری زشت و از ریخت افتاده همچون اشموغان داشتند، اما مثل دیوها زورمند بودند. این موجودات بی‌اراده در تمام کردارهایشان از انگره فرمان می‌بردند و درد و شادی را حس نمی‌کردند و یکسره به دنباله‌هایی از پیکر او مانند بودند. اما نقطه ضعفی بزرگ داشتند و آن زبان‌شان بود. زبانهای دیوزادان متورم و بزرگ بود و همواره زهرابی پلشت از آن تراوش می‌کرد و از دهانشان بیرون می‌ریخت. به همین دلیل هم بسیار به ندرت و با دشواری سخن می‌گفتند. اگر زخمی به زبان دیوزادان می‌رسید، از پای می‌افتادند.

در ابتدای کار، شهسواری از یاران جم پا به میدان گذاشت و رجز خواند و حریف طلبید. دیوی تنومند بر اسبی سیاه به جنگ با او شتافت. شهسوار پس از دمی کشمکش تبرزین خود را بر پهلوی دیو نشاند و شاخش را در مشت گرفت و با ضربه‌ای سرش را از گردن جدا کرد. صدای هلهله و شادی از سپاهیان جم و تهمورث برخاست. شهسوار سرِ بریده‌ی دیو را به خواری در برابر صفوف دشمنان افکند و به جای آن که باز گردد، به جای خود باقی ماند و باز هماورد خواست. این بار دیو چابک و خشمگینی که شاخهای خمیده و فرو خوابیده داشت، شتابان به میدان تاخت. همهمه‌ای برخاست و آنان که در شهرهای زیر فرمان دیوان زیسته و با ایشان آشنا بودند، خبر دادند که این یکی از سرداران نامدار دیوان است و برادر جنگاوری است که دمی پیش کشته شده بود.

دیو با دهانی کف‌آلود و غران با شهسوار جنگید. جثه‌اش از برادرش کوچکتر بود، اما در به کار گرفتن شمشیر و خنجر ماهرتر می‌نمود و حرکاتش چندان برق‌آسا بود که گاه جنبش تنِ مخوفش از چشم می‌گریخت. دیو مدتی دراز با شهسوار زورورزی کرد، و در نهایت توانست با ضربه‌ای او را از اسب سرنگون کند. شهسوار که زخمی شده بود، برخاست و همچنان مقاومت کرد. اما در برابر دیو سواره بخت چندانی نداشت. دیو با چند ضربه او را از پا در آورد و پیکرش را زیر سم اسبش گرفت. این بار غریو شادمانی از سپاه دیوان برخاست. اما صدای تنوره‌ی دیوها با جمعیتِ انبوهشان تناسبی نداشت. مخلوقاتی که انگره آفریده بود، بی آن که نشانی از شادی یا غرور ظاهر کنند، همچنان با چشمانی بی‌فروغ و خون‌گرفته به صحنه می‌نگریستند و حرکت یا صدایی از ایشان بر نمی‌خاست.

این بار خودِ جم پا به میدان نهاد. دیوِ خمیده‌شاخ نیز در میدان باقی ماند و با دیدن جم کمان بزرگش را از ترک زین برداشت و جم را نشانه گرفت. جم نیمی از میدان را با اسب پیمود و از برابر تیرهای حریف جا خالی داد. بعد خود کمان در مشت گرفت و با یک تیرِ جاندوز دیو را آماج ساخت. ضرب شستش چندان بود که تیر تا سوفار در سینه‌ی دیو فرو نشست و او را از روی زین اسبش به زیر پرتاب کرد، هرچند در لحظه‌ی آخر پایش در رکاب گیر کرد. اسب که از این حرکت هراسیده بود، رم کرد و به سوی صف سپاهیان انگره برگشت و پشت سر خود جسد دیو را نیز بر زمین می‌کشید. بار دیگر خروشی از سپاهیان جم بلند شد و دلیران سردار خویش را در آن هنگام که به جایگاه خویش باز می‌گشت، تشویق کردند.

بعد از آن بود که نبرد اصلی آغاز شد. جم و تهمورث تصمیم گرفتند منتظر بمانند تا سپاهیان دیوها حمله را آغاز کنند. انگره که شمار سربازانش بیشتر بود، به خود مغرور شد و نابخردانه چنین کرد. پس وقتی ساعتی از صف‌آرایی دو گروه گذشت و فرزندان ویونگان پیشروی را آغاز نکردند، به فرمان انگره طبلهای جنگی را به صدا در آوردند و سربازانش به صف آدمیان یورش بردند. اکومن و ناگهیس دو بال لشکریانش را رهبری می‌کردند. تدبیر جم و تهمورث برای جاگیر شدن بر زمین کاری درست و زیرکانه بود. راه پیمودن بر زمین یخزده دشوار بود و دشت هموار میدانی وسیع و مناسب برای کمانگیران فراهم می‌ساخت. از این رو فوج‌های دیوزادان یکی پس از دیگری هدف تیرهای مرگبار کمانگیران قرار می‌گرفتند و بر خاک می‌افتادند. سربازان تهمورث می‌کوشیدند تیرهای خود را بر زبان دیوزادگان بنشانند، و از این رو سر دشمنان را هدف می‌گرفتند. برخی از دیوزادگان در حالی از پا در می‌آمدند که چندین تیر از چشم و پیشانی‌شان گذشته بود و با این وجود تا وقتی که زبانشان زخم برنداشته بود، همچنان پیش می‌آمدند.

تدبیر و شکیبایی‌ فرزندان ویونگان برای ایستادن بر جای خود نتیجه داد و بعد از ساعتی تلفات سپاه دیوان چندان زیاد شد که وقفه‌ای در پیشروی‌شان رخ داد. اکومن و ناگهیس از این ترسیدند که اگر همچنان دیوزادان را پیش بفرستند، تمام سربازان خود را از دست دهند. از این رو فرمان توقف صادر کردند. صف‌های پسینِ سپاه که از دیوان تشکیل یافته بودند، این فرمان را شنیدند و توقف کردند. اما بخش‌های پیشین که از دیوزادگانِ کم‌هوش تشکیل می‌شد، همچنان به پیشروی ادامه دادند و به این ترتیب گسستی میان دو بخش پدید آمد. جم که در انتظار چنین وضعی بود، به سرعت فرمان حمله صادر کرد و همزمان بانگ کرنا و گاودم از گوشه و کنار برخاست. جم خود پیشاپیش ده هزار سوارکار نیزه‌دار از کناره‌ی میدان بر سپاه دیوان تاخت آورد و این شکافِ برخاسته از هراس را گشوده‌تر ساخت. از سوی دیگر تهمورث نیز با پیادگانش به پیشروی پرداخت. انبوه دیوزادگانِ گول و ابلهی که در میانه‌ی منگنه‌ی دو نیرو گیر کرده بودند، ابتدا با تیرهای کمانگیران و بعد با ضرب گرز و شمشیر دلاوران از پا در افتادند و کشتار شدند.

جم که زرهی نقره‌ای در بر داشت و بر اسب سپیدش مانند آذرخشی می‌درخشید، از پهلو به لشکریان دیوها فشار آورد. شهسوارانی که سال‌ها برای فرا رسیدن این لحظه صبر کرده بودند، با فریادهای جنگی‌ای که سراسر دشت را به لرزه انداخت، بر دیوان تاختند و از کشته پشته ساختند. نیزه‌های دلیران زره‌های سنگین دیوان را از هم درید و گرزها شاخها را درهم شکست. جم در میان دیوانی که با ضرب گرزِ سنگینش بر خاک می‌افکند، انگره را می‌جست و نعره‌زنان او را به هماوردی می‌طلبید.

هنوز خورشید بر بام آسمانِ آوردگاه نرسیده بود که شکست کامل سپاه دیوان محرز شد. جم تنها برای لحظه‌ای در میدان نبرد با انگره رویارو شد، اما نتوانست با او درآویزد، چون به سرعت فوجی از دیوان به دفاع از سردارشان پرداختند. انگره بعد از آن به سرعت عقب‌نشینی کرد و اکومن و ناگهیس نیز با بازمانده‌ی اندک سربازانش از او پیروی کردند. سپاه انگره به سوی دروازه‌های راگا بازگشتند، بدان امید که در این شهر پناه بگیرند و در امنیت حصارهای ارگ راگا در انتظار نیروی کمکی ملکوس باقی بمانند. اما وقتی به شهر نزدیک شدند، با حیرت دریافتند که نیروهای هوادار جم آنجا را تسخیر کرده‌اند. جمیک و یارانش به کمک مردم شهر تمام دیوها و پیروانشان را قتل عام کرده بودند و حالا پرچم سپید جم بر فراز برج و باروی شهر در رقص بود. دروازه‌ها را بسته بودند، اما گروهی از جوانان شجاع شهر زنهارهای جمیک را نادیده انگاشته و از پناه دیوار شهر خارج شده بودند تا با انگره و سپاهیان شکست خورده‌اش روبرو شوند. انگره با خشم بر این گروه تاخت و به خاطر خامی این جوانان جنگ ندیده، تلفات زیادی بر ایشان وارد کرد. اما دمی بعد جم و انبوهِ شهسوارانش سر رسیدند و بار دیگر تیغ در سپاه دیوان انداختند و ایشان را رهاندند. فداکاری جوانان راگا به قیمت جانهای بسیاری تمام شد، اما بازمانده‌ی پیروان انگره را برای زمانی زمینگیر کرد و باعث شد جم بتواند محاصره و کشتارشان کند. در این میان انگره و دسته‌ای کوچک از دیوهای بلندپایه موفق به فرار شدند و شتابان از دسترس سپاهیان جم دور شدند.

جم و تهمورث در میان شور و شوق خیره کننده‌ی مردم راگا از دروازه‌های شهر گذشتند و به زادگاه خود وارد شدند. جم کلاهخود زرینش را بر سر داشت که تاجی بر فرازش نشانده بودند و نیم‌تاج تهمورث جای بوسه‌ی انگره را بر پیشانی‌اش پنهان می‌کرد. پیاده‌های تهمورث و سواران جم در جریان نبرد تلفات کمی داده بودند. تنها بخشِ خون‌بار نبرد برای مردمان، همان درگیری جوانان راگا با انگره در بیرون دروازه‌ها بود. جم و تهمورث فرمان دادند تا لاشه‌های دیوان و دیوزادگان را در بیرون شهر در حفره‌ای مدفون کنند و پیکر کشتگان سپاه خویش را نیز با مراسمی بر هیمه‌ی هیزم‌های سوزان نهادند. شبانگاه، شعله‌های برخاسته از کومه‌های مرده‌سوزان شهر را روشن کرد و بامداد، پسربچه‌ای چوپان شادمانه برای مردم شهر خبر آورد که یخِ برنشسته بر سینه‌ی خونیراس آب شده و برگی سبز از دل خاک جوانه زده است.

 

ادامه مطلب: سرود دهم: مرگ ملکوس

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب