سرود چهارم: داستان تهمورث و گردآفرید
نفسی تازه کردم و با نهادن دست بر تارهای تنبور لرزششان را آرام ساختم. از زیر کلاه بلند خرقه که بر نیمهی بالایی چهرهام سایه افکنده بود، به چهرههای مردمان نگریستم. نشانی از خستگی در چشمها نمایان نبود و میشد داستان را ادامه داد. باز انگشتان را با تارهای ساز آشنا کردم و شروع کردم به خواندن:
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین به دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز
هرچند هر سه برادر پدرشان ویونگانِ هوشنگ را همچون جان شیرین دوست داشتند، اما بسیار دیر به دیر او را میدیدند و آن کسی که ایشان را پرورد و آداب درباری و فنون نبرد و هنر رزم را به ایشان آموخت، مرداس بود. مرداس که در دوران جوانی مردی چوپان و کوچگرد و بی سر و سامان بود که دستی توانا در پروردن رمه داشت و از مهمانان و رهگذرانی که از چراگاهش میگذشتند، با شیر پذیرایی میکرد. روزگارش به همین ترتیب به خوبی و خوشی گذشت، تا آن که قبیلهای از اشموغان به گلهاش زدند و چند تن از یاران و همنشینان مرداس را کشتند.
مرداس یک تنه به جنگ ایشان رفت و بسیاری را به انتقام خون دوستانش از پای در آورد و کل طایفهی غارتگران را از سرزمین خویش فراری داد. پس از آن بود که به خاطر زورمندیاش و چیرهدستیاش در کمانگیری و شمشیرزنی نامدار شد و به خدمت ویونگانِ هوشنگ در آمد. به هنگام نبرد ویونگان و اژدها به اردوی شاه راگا پیوست و پس از آن سرسپرده و خدمتگزار او شد. ویونگان چندان به او اعتماد داشت که پرورش فرزندانش را به او سپرده بود و مرداس هم هر سه پسر را مانند پسر خود هژیر تربیت کرده و هر آنچه میدانست به ایشان آموخته بود.
پس از پیوند جم و جمیک، مرداس چند باری به گوش تهمورث خواند که حالا دیگر نوبت اوست تا جفتی برگزیند و فرزندانی از پشت خویش داشته باشد. اما تهمورث دوران جوانی خود را با ماجراهای دیوانهوارِ پیاپی سپری میساخت و نشانی از دلدادگی و دلبردگی نمایان نمیساخت. تا آن که او نیز در آخر کار پایبند مهرِ مهرویی شد و آنچه از مرداس آموخته بود، باعث شد از سویی پایش به ماجراهایی خطرناک و مرگبار کشیده شود و از سوی دیگر پایبند گردد و آرام و قراری بگیرد.
داستان او کمی بعد از ازدواج جم، چنین آغاز شد: روزی در سرزمین سیوا کاروانی از زنان درباری از جایی به جایی میرفتند، که با یورش راهزنان رویارو شدند. غارتگران از یکی از اشراف سیوا به نام هورباد فرمان میبردند که از قدیم رقابت و دشمنیای با شاه سیوا داشت و خویشاوند وی نیز محسوب میشد. این هورباد، پیرمردی تندخو و کینهتوز بود که از دیرباز ادعای تاج و تخت سیوا را داشت، اما چون کاری از پیش نبرده بود، با تلخکامی در دژ کوهستانی دورافتادهاش به حال خود میزیست و مردم سیوا نیز کاری به کارش نداشتند. هرچند گهگاه دهقانان از تاخت و تازها و ستمهای هوادارانش به شاه سیوا شکایت میبردند. اما فرمانروای آن اقلیم نیمی به حرمت سن و سال و نیمی از سرِ دوراندیشی کاری برای دفع هورباد انجام نمیداد، تا آن که خود طعم تباهکاری هورباد را چشید. یک روز که دخترش و همراهانش برای تفریح و گردش به دشتی سبز و خرم فرود آمده بودند، هدف حملهی راهزنان قرار گرفتند. مهاجمان نگهبانان را کشتند و زنان را به اسارت گرفتند و ایشان را به دژ هورباد بردند و در مقابل پولی کلان از وی ستاندند.
هورباد با زنانی که از خویشاوندش بودند، با احترام و ادب برخورد کرد، اما همچون گروگانی بازداشتشان کرد و اجازه نداد دژ او را ترک کنند. در میان ایشان دختر زیبارو و جنگاور به نام گردآفرید حضور داشت که بزرگترین فرزند شاه سیوا بود و به جای برادری که نداشت، از کودکی سوارکاری و کمانگیری و نیزهبازی را نیک آموخته بود. هورباد ناگهان در میان شگفتی همگان اعلام کرد که قصد دارد با گردآفرید ازدواج کند و این تدبیری ناامیدانه بود برای دستیابی به تاج و تخت سیوا، که پس از مرگ پدر میراث این دختر محسوب میشد. این خواستگاری حسابگرانه و زورمدارانه نفرت مردم سیوا را برانگیخت. شاه سیوا اعلام کرد که ازدواج خویشاوندی دوردست و بدخلق با دخترش را به رسمیت نمیشناسد، و پهلوانی را به دامادی خواهد پذیرفت که بتواند گردآفرید را از دژِ هورباد برهاند.
هورباد با وجود سالخوردگی و حال و احوال مالیخولیاییاش، مردی نیرومند و سخت زیرک بود. او در دوران جوانی مغی بلندپایه بود و بر دانشهای پنهانی ایشان چیرگی داشت، هرچند سالها پیش به خاطر بهره جستنِ ناروا از این فنون از جرگهشان رانده شده بود. دژِ کوهستانیِ استواری که قرارگاهش بود دست نیافتنی مینمود. چرا که بر یگانه مسیرِ منتهی به آن انبوهی از جانوران خطرناک و قبیلههای خونخوارِ اشموغ را به نگهبانی گماشته بود. به همین دلیل هم شهسوارانی که برای رهاندن گردآفرید پا به این راه مینهادند، یک به یک کشته میشدند و اشموغهایی که گرداگرد دژ میزیستند و فرمانبردار هورباد بودند، سرهای کشتگان را برای پیرمرد کینهتوز تحفه میفرستادند. درههای مخوف و گذرگاههای تنگ و باریک گرداگرد کوه چندان دیریاب بود که هیچ سپاهی نمیتوانست دور از چشم اشموغان و گرفتار شدن در تلههای مرگبار هورباد از آن گذر کند. تنها امید برای رهاندن شاهدخت آن بود که پهلوانی به تنهایی و در کسوتی ناشناس از این گذرگاهها عبور کند.
نام و آوازهی گردآفرید نیز مانند جمیک به تدریج در هفت اقلیم منتشر میشد، اما این بار شاعران تنها در ستایش از زیبایی و مهربانیاش داد سخن نمیدادند، که همراه با آن مرثیههایی سوزناک نیز در سوگ پهلوانان شهید میسرودند. این ماجرا دیرگاهی باقی بود. میگفتند هورباد با گردآفرید با احترام و آزرم رفتار میکند، بدان امید که روزی او را به ازدواج با خویش راضی سازد. اما در این میان از آزار او نیز ابایی ندارد و هر بار که سلحشوری در نبرد با اشموغان و ددان جان میسپارد، کالبد بیجان و تکه تکهاش را به گردآفرید نشان میدهد و سرِ بریدهاش را نزدیک خوابگاه وی میآویزد، بدان امید که مقاومت او را در هم بشکند و امیدش را به رهایی از بین ببرد. با این همه گردآفرید شاهدختی نیرومند و مغرور بود و این وضعیت هولناک را تاب میآورد و زیر بار خواستهی هورباد نمیرفت.
تهمورث هم مانند سایر جوانان، هر از چندگاهی از خنیاگران دورهگرد حماسهی پهلوانانی را میشنید که در جایی از هفت منزلِ مسیر کوهستان جان باختهاند. هم به تدریج به شاهدختی دلیر و مرموز که در دژی دوردست اسیر شده بود دل میبست و هم خون جوانمردی در رگهایش به جوش میآمد و هوس میکرد که بدان سو رکاب بکشد و بخت و نیروی خویش را در میدان نبرد با هورباد بیازماید. اما اینها همه خیال و هوس بود، تا آن که روزی هژیر پسر مرداس که همچون برادری دوستش میداشت، اسب زین کرد و زره بر تن راست نمود و رفت تا گردآفرید را از چنگ هورباد برهاند.
هژیر مردی نیرومند و دلیر بود که از کودکی فنون رزمی را از پدرش مرداس آموخته بود. از آنجا که همسن و سال جم و تهمورث محسوب میشد، همراه با ایشان پرورده و بالیده شده بود. مرداس سه فرزند ویونگان و پسر خودش هژیر را به یکسان آموزش داده بود و در مهری که نثارشان میکرد میانشان فرقی نمیگذاشت. از این رو هژیر کمابیش همچون برادرِ چهارمِ پسران ویونگان به شمار میآمد. تهمورث وقتی شنید که هژیر سودای غلبه بر هورباد را دارد، قصد کرد با او همراه شود و دو نفری راه مرگبارِ دژ هورباد را بپیمایند. اما سیمرغ مغ اندرزش داد که چنین نکند. چون گردآفرید چندان زیبا بود که اگر دو یا چند تن در رهاندناش کامیاب میشدند، در رقابت برای دستیابی به وی با هم به دشمنی برمیخاستند و این چیزی بود که هم تهمورث و هم هژیر به بهای مرگ از آن پرهیز داشتند.
هژیر به این شکل به سودای پیوند با شاهدختِ زندانی به سوی دژ هورباد رکاب کشید و چون گذشته از جنگاوری مردی دبیر و دانشمند هم بود و از شاگردان مغان محسوب میشد، هر شب با کبوتری برای تهمورث پیامی میفرستاد و خطرهایی را شرح میداد که آن روز از سر گذرانده بود. یک ماه پیوسته این کبوتران خبرِ پیروزی و سلامت هژیر را به راگا میرساندند و مردم شهر از زبان جارچیان و سرودخوانان از آن آگاهی مییافتند. تا آن که در سی و یکمین شبانگاه کبوتری نیامد و تهمورث دریافت که دوست دیرینهاش جان باخته است.
آنگاه دو هفته در بیخبری گذشت، تا آن که پیکهایی که مدام از سوی هورباد به گوشه و کنار گسیل میشدند، سر رسیدند و حکایت کردند که هژیر چگونه به دست اشموغها گرفتار آمده و با چه وضع دردناک و شکنجهآمیزی کشته شده است. هورباد این پیکها را به شهرها میفرستاد تا از سویی آوازهی شکستناپذیریاش را همه جا تبلیغ کنند و از سوی دیگر با جار زدنِ سرنوشت ناخوشایند پهلوانانی جسور، افکار مردم را بر شاه سیوا برانگیزاند و او را برای پذیرفتنِ دامادی خویش زیر فشار قرار دهد.
وقتی پیکهای زردپوش هورباد به میدان شهر راگا رسیدند و از مرگ هژیر داستانها زدند، مرداس جامهی سیاه بر تن کرد و به خلوتگاهی که بر فراز کوههای شمال راگا داشت پا پس کشید. تهمورث که غم و اندوه پرورندهاش را تاب نمیآورد، با خشم و تندی به کاخ بازگشت و شمشیر پهن و بلندش را که دیر زمانی در اسلحهخانه جا خوش کرده بود، بر کمر بست. چندان از سوگ دوستش برآشفته بود که دقیقهای درنگ را جایز نمیدانست. پس همزمان با خروج مرداس سیاهپوش از دروازههای شمالی راگا، تهمورث نیز سوار بر اسب سیاهش از دروازههای جنوبی شهر بیرون رفت.
جم هم کوشید در این مأموریت سهمگین با برادرش همراه شود. اما تهمورث نپذیرفت و گفت قصد دارد درست مانند هژیر یک تنه راه بپیماید و به تنهایی انتقام دوستش را بستاند. در این میان همگان این نکته را نیز دریافتند که تهمورث دورادور دلباختهی گردآفرید شده و میکوشد به تنهایی او را نجات دهد و شرطِ شاه سیوا را برای پیوند با او برآورده سازد. در این میان ویونگان که عزم پسرش را جزم میدید، بر خلاف انتظار با این سفر مرگبار مخالفت نکرد و تنها به فرزندش اندرز داد که کسوت شاهزادهای که بود را فرو بنهد و در ردای ژندهی خنیاگران دورهگرد راه بپیماید تا خطرهایی کمتر را به خود جلب کند. پس جم تا مرزهای سرزمین سیوا با برادر همزادش همراه شد و با آرزوی تندرستی و پیروزی او را روانهی مأموریت خودخواستهاش کرد.
تهمورث وقتی از برادر جدا میشد ردایی ژنده در بر داشت و با تنبوری از چوب گردو که بر زین آویخته بود، به خنیاگران دورهگرد شبیه شده بود. هژیر بخش عمدهی راه کوهستان را پیموده و در سی نامهاش آن را وصف کرده بود. از این رو تهمورث کمابیش میدانست چه خطراتی انتظارش را میکشند. بر خلاف هژیر که شرحی دقیق از سفر جنگیاش به دست داد و جان خویش را بر سر این کار گذاشت، تهمورث از این آزمون پیروزمند بیرون آمد، اما هرگز دربارهی آنچه از سر گذرانده بود چیزی نگفت. بعدها گوسانها دربارهی ماجراهای این سفر داستانها زدند و سرودهایی میخواندند که شعرش را گویا خودِ تهمورث در جریان سفر سروده بود. اما تنها سرودی که خودِ شاهزادهی سیاه بازو بعدها ساز کرد، سکوتی بود که با غم از دست دادن هژیر درآمیخته بود. گویی که آنچه در راه سروده بود، در راه باز مانده و هرگز از بندِ مغناطیس دژ هورباد رها نشده باشد. به هر روی این را همه دانستند که راه را در پوشش خنیاگری دورهگرد طی کرده و در تمام مسیر از فراز آمدن پهلوانی نیرومند و پیروزگر داستان خوانده و نوید داده بود که وی گردآفرید را از بند خواهد رهاند.
او در راه بر دشمنان بسیار غلبه کرد و انبان اسبش کم کم از سرِ بریدهی سرکردههای اشموغ و راهزنان نامدار انباشته شد. با هر قدمی که پیش میرفت، بیتی نو و داستانی تازه به سرودی که میخواند، میافزود و داستانی که سرگذشت خودش بود یک قدم به اوجی درخشان نزدیکتر میشد. هر منزلی که در کوهستان میپیمود، دو بار بر نام و آوازهاش افزوده میگشت. روزها را در کسوت خنیاگر در خیمهی راهزنان و قبیلهی اشموغان میگذراند و شبها را به جنگ و ستیزه به صبح میرساند. از این رو گرداگرد دژ کوهستانی هورباد داستان دو کس به تدریج دهان به دهان میگشت. یکی پهلوانی مرموز که شبها همچون آذرخش بر حریفان میتازد و دشمنان را بر میاندازد، و دیگری خنیاگری شیرین سخن که گویی داستانِ آن پهلوانِ مرموز را به سرود میخواند. آن نبردها چندان دشوار و این سرود چندان منظوم و زیبا بود که هیچکس باورش نمیشد این دو تن یک نفر هستند و شعر نبرد را و نبرد شعر را میآفریند و باز میزاید.
چنین بود که وقتی با همین شکل و شمایل پا به قلعهی کوهستانی نهاد، سرودی دلکش در سینه و کیسهای لبریز از سرهای بریده بر کنار زین اسبش داشت. با این هیبت از برابر دیوارهای مخوفی گذشت که سراسرش با سرهای بریده و پوسیدهی پهلوانانی نامدار آراسته شده بود. تا زمانی که به دژ کوهستانی برسد، آوازهاش در مقام خنیاگر چندان همه جا پیچیده بود که وقتی از دروازهها گذشت، او را به بزم هورباد فرا خواندند. بزمی که حاکم بدخوی دژ از سر کنجکاوی آراسته بود تا با این خنیاگر شیرینسخن آشنا شود و چیزهایی بیشتر دربارهی آن پهلوان شکستناپذیر بشنود. بزمی که گردآفرید و ندیمههای اسیرش هم در آن حضور داشتند. تهمورث با همان جلوهی خنیاگری دورهگرد به آنجا رفت و سرود حماسیای را باز خواند که حالا دیگر به فرجام خویش نزدیک میشد و تنها چند بیت پایانیاش باقی مانده بود.
تهمورث این چند بیت که پیشگویی فرجام کار هورباد بود را نیز همان جا به شعر افزود و سرود خویش را به پایان رساند. آنگاه وقتی نوای تنبور آرام گرفت و خواندناش پایان یافت، سکوتِ مهمانان بهتزدهی هورباد را با پیشکش کردنِ هدیهای مهیب درهم شکست. او کیسهی انباشته از سرهای بریده را پیش پای هورباد انداخت. انبان گشوده شد و دهها سرِ بریدهی مهیب و بدشکل از درونش بیرون ریخت.
هورباد با دیدن سرهای بریدهی سردارانش ناگهان دریافت که خنیاگر و پهلوان در اصل یک تن هستند. پس شمشیر کشید و کوشید با مکر و نیرنگی که از جادوگران در یاد داشت، بر مهمان دلیرش غلبه کند. اما تهمورث ردای ژندهاش را از تن فرو نهاد و مهمانان بزم جلوهی شاهزادهای دلیر را برابر خویش یافتند که با راه و رسم مغان آشنایی داشت و مکر بر او کارگر نبود. تهمورث شعبدههایی که هورباد بدان دل بسته بود را نیک میشناخت و از این رو پیرمرد آزمند از جادوهای رنگارنگش بهرهای نبرد و به ضرب شمشیر تهمورث از پای در آمد.
در همان جا تمام ساکنان قلعهی هورباد که از ستمها و سختگیریهای او به جان آمده بودند، در برابر تهمورث کرنش کردند و سوگند وفاداری خوردند. گردآفرید هم که دلباختهی این ماجراجوی برومند و بیباک شده بود، همان جا پیوند خویش را با وی اعلام کرد. اما چون رسم مردان راگا را میدانست و خبر داشت که زنان و مردانشان در نشست و برخاست و آمیزش با دیگران آزادی کامل دارند، شرط کرد که تهمورث رسم مردمان سیوا را رعایت کند و تنها به درآمیختن با او بسنده کند و خود نیز پذیرفت که چنین کند و در انحصار رهانندهاش باشد. تهمورث که فریفتهی زیبایی او شده بود، این شرط را پذیرفت، در حالی که خود نیز از آمادگیاش برای گردن نهادن به این شرط و دست کشیدن از آزادیاش شگفتزده مینمود.
تهمورث و گردآفرید به همراه اسیرانِ آزاد شده و گروهی از سربازان هورباد که سرسپردهی تهمورث شده بودند، از دژ هورباد فرود آمدند و به سرزمین سیوا رفتند. پدر گردآفرید شهر را آذین بست و به تهمورث همچون شاهزادهای والامقام ارج نهاد و دست دخترش را در دست او نهاد و پیوند ایشان را رسمیت بخشید. گردآفرید به همراه شوهرش به راگا سفر کرد و اندکی بعد دو پسر همزاد برایش زاد که یکی را اسپندیار و دیگری را رستم نام نهادند.
ادامه مطلب: سرود پنجم: آغاز آشوب
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب