شانزدهم:
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میای هست در این میکده مستیم
(وحشی بافقی)
چهار قهرمان داستان ما سر راه بیرون رفتنشان از غذاخوری دیدند تالار پذیرش اصلی غذاخوری تقریباً خالی است. چون هرکس قرار بود بیاید چند ساعت پیش سر رسیده بود که منظرهی پایان کیهان را خوب تماشا کند. حتا پیشخدمتها هم که به دیدن چند صدبارهی این منظره عادت داشتند، آن اطراف پلاس نبودند. به انتهای تالار که رسیدند، اناقکهایی با رنگ سبز لجنی دیدند که مثل باجهی تلفن ردیف به ردیف کنار هم چیده شده بودند. فورد بازوی زفود را گرفت و او را به داخل یکی از باجهها هل داد. بعد خودش هم وارد یکی دیگر شد و قبل از این که در را ببندد گفت: «شماها هم برین این تو… در رو که بستین دکمه قرمزه رو بزنین».
آرتور گفت: «این ماجراش چیه؟»
فورد گفت: «اتاقک مستیزداییه، میدونی که، رانندگی در حالت مستی ممنوعه. برای همین هرکی از کافه و رستوران میاد بره پارکینگ باید اول مستیزدایی کنه از خودش».
آرتور و تریلیان به هم نگاهی انداختند و هریک وارد یکی از اتاقکها شدند. دکمهی قرمز را که فشردند، برقی کور کننده از سقف و کف زمین بیرون زد و گازی غلیظ و سبز داخل اتاقک را پر کرد که قدری مزهی ترش داشت. آرتور با آن که جز یک لیوان آب چیزی نخورده بود، احساس کرد سطح هوشیاریاش خیلی بالا رفته است. از باجهها که بیرون آمدند، چهار تا آدم سرحال و هوشیار بودند که هیچ نشانی از ماءشعیر و لیموناد و کوکاکولا در خونشان باقی نمانده بود.
از آن باجه که در آمدند نگاهی به هم انداختند و چهارتایی با هم گفتند: «آهان! لنگرگاه»
چند قدمی که برداشتند، فورد گفت: «ماروین رو که برداشتیم بریم سراغ آسانسورهای پسگرد زمانی. اینطوری میتونیم برگردیم به زریندل».
زفود گفت: «اون رو ولش کن بابا…اصلا من از خیر اون سفینه گذشتم. یه یارویی بود به اسم زارنیووپ که گیر داده بود باید باهاش بریم راز خلقت رو کشف کنیم. ولش کن بذار خودش هر کار میخواد باهاش بکنه. من که خودم رو قاطی نمیکنم. به جاش میریم بین سفینههای لنگر انداخته میگردیم ببینیم چی گیرمون میاد».
چهارتایی به سرعت یک آسانسور پیدا کردند که این یکی هم ساخت شرکت سیبرنتیک دوخواهران بود. اما فرقش با قبلی آن بود که مطیع و سر به راه بود و نه زیاد حرف میزد و نه پیشنهادهای افراطی میداد. دلیلش هم این بود که یک بار کلید درِ غذاخوری از دست مدیر عاملش ول شد و از شکاف کناری آسانسور سقوط کرد و رفت لای چرخ دندههای موتورش گیر کرد. چون کلید یدکی در کار نبود و حباب زمانی را هم نمیشد از بیرون با روش دیگری باز کرد، در نتیجه ناچار شدند کل آسانسوررا اوراق کنند. بعدتر البته باز دوباره سرهمش کردند، اما تقریبا کل بخشهای هوشمند سیستم را معیوب کرده بودند. به همین خاطر آسانسور بی هیچ بحث و جدلی سرنشینانش را برد به جایی میخواستند، یعنی به اعماق سیارهی متلاشی شده، در آنجا که هنوز بقایای هستهی مرکزی داغ وزغاختر-ب فعال بود و توربینهای نیروگاه کوچک غذاخوری را به راه میانداخت. لنگرگاه همانجا بود و این را میشد با پارکینگ خودروها در زمین مقایسه کرد.
وقتی در پایینترین طبقهی غذاخوری درهای آسانسور باز شد، موجی از هوای داغ و بدبو به دماغشان خورد. دمای بالا پیامدهای گدازههای درخشانی بود که از شکافهای قلب سیارهی مرده جاری بود و مثل فوارههایی تزئینی به لولههایی در سقف راهنماییاش کرده بودند تا از آنجا بر ستونهایی داغ و بخارآلود بچکد.
اما بوی بد دلیل دیگری داشت. آبریزگاه عمومی غذاخوری هم همانجا بود و مدیران غذاخوری بدون این که صدایش را در بیاورند، خروجیهای پنهانی بدن مهمانانشان را در چالهای وسط مواد مذاب میریختند که بی هزینهی اضافی تجزیه شود. به همین خاطر وقتی از آسانسور پیاده شدند، خود را با تالار بتونی پهناور و درازی روبرو دیدند که پنجاه در با ابعاد مختلف در کنارههایش به چشم میخورد. هر در به دستشوییهای مناسب برای یکی از پنجاه گونهی غالب کهکشان راه داشت. دروازهای عظیم و مجلل به شکل سوراخی دایرهای در وسط دیوار که فرسپاتها از میانهاش پرواز میکردند تا خود را به «دیوار ننگ» برسانند، دری بسیار کوتاه و تو سری خورده ویژه بومیان وزغاختر-ت، که بومیانش اصرار داشتند در حالت سینهخیز وارد دستشویی شوند، و همچنین دری با شکل عجیب و غریب که اشراف نژاد موراشو سوار بر تختروان از آن عبور میکردند تا به کمک بردگانشان چند قطرهای مایع سرشار از اسیدهای خطرناک را دفع کنند.
از این بخش بدبو و بدریخت به سرعت عبور کردند و پس از طی کردن راهرویی خمیده به سطوح متحرک و پلهبرقیهای درهم و برهمی رسیدند که مهمانان را به سمت ایستگاه سفینههایشان راهنمایی میکرد. اینها شبکهای تارعنکبوتی از راههای در هم بافته را تشکیل میدادند. راههایی که برخیشان ویژهی نژادهای فضایی خاصی طراحی شده بود. مثل آن لولهی عمودی چسبناکی که برای بالا بردن بومیان ژلاتینی وزغاختر-ج طراحی شده بود، یا آن پله برقی بسیار پهن و بسیار پرشیبی که پلههایش موقع حرکت به طور تصادفی پس و پیش جابهجا میشدند و مسافران بازیگوشاش که از بومیان همستگان بودند در این حین بر آن بازی پیچیدهای اجرا میکردند.
انتهای همهی این راهها به لنگرگاه عظیمی میرسید که پایانهای بود برای پهلو گرفتن سفینههای بزرگ و کوچک جوراجور. کشتیهایی معمولا مجلل که به مهمانان غذاخوری تعلق داشت. آنهایی که به دستگاههای گرانقیمت سفر زمانی مثل دلزرین دسترسی نداشتند، با سفینههایشان در فرافضا میجهیدند و از راه کرمچالهای خمیده به آنجا میرسیدند. بعضی از این ابزارهای ترابری نمونههایی بودند کارآمد و به نسبت ارزان که دستاورد تولید انبوه صنایع هوایی بودند. اما بعضی دیگر کشتیهای بیهمتای سفارشی بودند که درخشششان چشم را خیره میکرد و بازیچهی گرانبهای ثروتمندترین موجودات کهکشان به حساب میآمدند.
وقتی به آنجا رسیدند و نگاه زفود به ردیف بیپایان سفینهها افتاد، برقی در چشمش درخشید که ممکن بود یک ناظر بدگمان آن را با قدری تردید به حسد و آزمندی تعبیر کند. یک ناظر خبره و خردمند اما آن را بدون تردید به حسد و آزمندی تعبیر میکرد!
تریلیان گفت: «اوناها….اونجاست، پایین اون بارانداز، ماروین رو میبینین؟»
همراهانش به جایی که او اشاره میکرد نگریستند و از دور پیکر فلزی نحیفی را دیدند که داشت با دستمال کوچکی گوشهای براق از یک خورشیدپیمای نقرهای با شکوه را تمیز میکرد. از همان دوردستها هم خستگی و ملال و اضطراب اگزیستانسیالیستی از هر حرکتش بیرون میتراوید.
برای رسیدن به بارانداز میبایست از لولههای شفاف بزرگی بگذرند که با فاصلههایی منظم کنار هم دهان باز کرده بود و هرکدامش قطری متفاوت داشت و مخصوص ردهای متفاوت از نژادها طراحی شده بود. زفود به درون نزدیکترین لوله قدم گذاشت و به نرمی پایین سُرید. بقیه هم به دنبالش رفتند. آرتور بعدها این سرسرهبازی زودگذر را خوشترین بخش از روز بازدیدش از غذاخوری اون سر دنیا به حساب میآورد. طبیعی هم بود. چون بین باقی تجربههایش مفرحترینشان خوردن یک لیوان آب بود و گوش دادن به صدای نامحسوس موسیقی رگ بیحسه.
زفود با گامهای بلند به سوی ماروین رفت و در همان حال گفت: «ماروین، ماروین، چقدر خیلی خوشحالم که دوباره تو رو میبینم. شرمنده، پاک یادم رفته بود تو هم وجود داری!»
ماروین با شنیدن صدای زفود سرش را چرخاند و حالتی به خود گرفت که با توجه به فیزیک نامتناسب و طراحی ناسازگار بدنش برای این کار، در بیشترین حد ممکن سرزنشبار به نظر میرسید. گفت: «از صدات معلومه که هیچ هم خوشحال نیستی، هیچ کس هیچ وقت از دیدن من خوشحال نمیشه. اصولا هم شادی توهمی بیوشیمایی در مغزهای ابتدایی بیش نیست».
زفود گفت: «خیلهخب بابا، باشه، هر جور که دوست داری فکر کن» بعد هم انگار وظیفهاش را انجام داده باشد، بیتوجه به او راهش را کج کرد و رفت تا بین کشتیها گشتی بزند. فورد هم که داشت با چشمانش سفینهها را میبلعید چند قدم پشت سرش سر رسید. به ماروین گفت: «چطوری قراضه؟ دلمون برای غرغر کردنهای روشنفکرانهات تنگ شده بود». او حتا اینقدر مکث نکرد تا جوابی بشنود. فوری دنبال زفود رفت تا در انتخابی مهم مشارکت بورزد.
فقط تریلیان و آرتور بودند که با احساساتی واقعاً انسانی سراغ ماروین رفتند و از او دلجویی کردند، که البته کار بیربطی محسوب میشد. چون نه ماروین بر مبنای قوانین انسانی طراحی شده بود و نه گونهی انسان در سراسر کائنات اهمیتی داشت.
تریلیان مشفقانه گفت: «گوش نکن به حرفهاشون، ما واقعاً خوشحالیم که دوباره میبینیمت. ببخش که زودتر یادت نیفتادیم. یه مقدار اینجا معطلمون شدی، نه؟» بعد هم با حرکتی صمیمانه ضربهای زد به پشت ماروین، که بنا به هنجارهای سیارهی سازندهی او حرکتی واقعا رکیک و زشت محسوب میشد.
ماروین گفت: «یه مقدار معطل شدم؟ آره، خیلی کم، حدود صد و پنجاه میلیارد ساله که منتظرتون هستم، تک تک سالهایی که گذشته رو هم شمردهام».
آرتور گفت: «اوف… کار جالبی کردی ها! اسم تو رو باید به عنوان سرمشقی کامل از فرهنگ انتظار توی کتابها بیارن».
تریلیان دلجویانه گفت: «خب مهم اینه که ما آخرش اومدیم، کاملا ممکن بود توی این سفر خطرناکی که از سر گذروندیم از بین بریم و دیگه ما رو نبینی».
ماروین گفت: «»کجاش خطرناک بود؟ بدترین بخش این داستان همون پرتاب شدن به وزغاختر-ب بود و اقامت روی سطحش که همون بلایی بود که سر من اومد».
تریلیان گفت: «نه خب ما هم خطرات بزرگی رو از سر گذروندیم، یه مدت توی زریندل بودیم و خودِ زریندل توی جیب زفود بود، که یکی از خطرناکترین جاهای کهکشانه. بعدش اومدیم توی این غذاخوری. کاملا ممکن بود در اثر پرخوری دچار چاقی و فشار خون بشیم. خلاصه که بهمون خیلی سخت گذشت.»
ماروین گفت: «حتا توی جیب ارباب هم بهتر از سطح نفرین شدهی وزغاختره. حدود پنجاه میلیارد سال اول که افتضاح گذشت. فقط یه عده پرندهی قراضه دور و برم بودن که میخواستن تکامل پیدا کنن ولی راهش رو بلد نبودن. بعدش هم که راهش رو پیدا کردن به یک جور نژاد هوشمند عصبیای تبدیل شدن که زدن هم خودشون رو منقرض کردن و هم بیشتر گونههای دیگه رو. گونههایی که بعد از خاموش شدن کیهاننمای تام و تمام کم کم روی سطح اینجا داشتن تحول پیدا میکردن. زفود اگه یه کار درست توی زندگیش کرده باشه خوردن همون باقلوا بوده، که توی این سیاره کلی حماسه و اسطوره دربارهاش سروده شده و چند تا تمدن هم بتاش رو گذاشته بودن و میپرستیدن. هنوز هم بگردین مجسمههاش رو اطراف میتونین پیدا کنین».
آرتور گفت: «این سیاره چرا اینطوری تکه پاره شده؟ نقشهاش رو که زده بودن روی دیوار دیدم. بیشتر یه تکه کلوخ بود که داره چرخ میخوره توی مدار یه ستارهی کوچکی».
ماروین گفت: «خب مردم این سیاره دوران سختی رو گذروندن. باید بهشون حق بدیم که اینقدر عصبی و خشن بودن. تفریحشون این بود که بمبهای اتمی بزرگتر و بزرگتر درست کنن. آخرش هم کلش رو یک دفعه منفجر کردن. در نتیجه سیاره از وسط ترکید، مثل هندونهای که از دست یه آدم دست و پا چلفتی بیفته روی جدول خیابون. دو سه میلیارد سال بعدش که دیگه خیلی سخت گذشت چون جاندارهای اینجا همه منقرض شده بودن و تنها بودم. کسی نبود باهاش دربارهی مسائل ژرف هستی و ملالانگیزی چارهناپذیر وجود حرف بزنم. یه مدت کوتاهی روح یه بابایی به اسم صادق هدایت هی از بدنش جدا میشد و میومد الهام بگیره ازم. من هم براش توضیح دادم که دنیا چقدر جای افتضاحیه».
تریلیان گفت: «اهه… صادق هدایت؟ من میشناسمش. کتابهاشو خوندم. اسم یکیش بوف کوره».
ماروین گفت: «آره، ایدهاش رو از خودم گرفت، و البته از روی اون پرندههای منقرض شده هم اقتباسی کرد. خیلی آدم باحالی بود. فقط یه خرده بددهنی میکرد. ولی در عوض بهم یاد داد چطور احضار روح کنم و یه مدتی ارواح شاعرهای انقلابی دههی چهل و پنجاه رو احضار میکردم و یه انجمن ادبی درست کردیم. اون دوره خیلی خوش گذشت چون همه باهام موافق بودن و مثل خودم حرف میزدن. فقط ایرادش این بود که خیلی چُرت میزدن و خمار بودن اغلب وقتها. یه ایراد دیگهشون هم البته این بود که فکر میکردن هرچی از دهنشون در بیاد لزوما شعره. ولی بابت این قضیه بهشون زیاد گیر ندادم. خلاصه بعدش اومدن این غذاخوری رو ساختن و اون روحها هم چون با کاپیتالیسم جهانخوار مخالف بودن این سیاره رو ترک کردن و رفتن وزعاختر- الف که خیلی جای شیک و تمیزی بود، و خب البته منشأ کاپیتالیسم توی این منظومه هم بود، ولی میگفتن برای این که کیفیت تبلیغات انقلابیشون بالا بره بهتره توی اون فضا شب شعر برگزار کنن، در واقع میخواستن برن کازینو و بچههاشون رو اونجا بذارن دانشگاه. اون وقت…».
آرتور گفت: «ماروین جان ما کاملا درک میکنیم که خیلی وقته با کسی حرف نزدی و خاطرات خیلی جالبی طی این مدت تلنبار کردی. اما اینها رو باید یه روزی سر فرصت و فراغت بشنویم ازت. حالا بیا بریم دنبال زفود و فورد، تا دوباره جا نذاشتنمون».
بعد هم تریلیان و آرتور به سرعت در همان مسیری پیش شتافتند که دوتای قبلی پیموده بودند. ماروین با شنیدن این حرف مکثی طولانی کرد تا حرف بعدی که میخواهد بزند عمیقتر و اثرگذارتر جلوه کند. اما وقتی خواستن بگویدش دید کسی باقی نمانده، این بود که سلانه سلانه دنبال صاحبانش راه افتاد و گفت:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر خویش مپیچ!»
دار و دستهشان کمی آن طرفتر دوباره دور هم جمع شد. آرتور و تریلیان وقتی رسیدند که فورد روبروی سفینهای ایستاده بود و داشت با هیجان برای زفود چیزی را توضیح میداد: «… میبینی؟ اون دو تا فضای کروی رو هم کنارش درست کردن که تعادلش رو حفظ کنه. توی یکیش یه استخر روباز درست کردن با سقف شیشهای، اون یکی هم اتاق خوابه و آشپزخونه. حالا ممکنه تو بگی چرا این شکلیه، ولی توجه داشته باش که موجودات سازندهاش به شکل کُرهی کامل هستن…»
بعد از این توضیحات به راهشان ادامه دادند و ردیف سفینههایی که کنار هم پارک شده بودند، سان دیدند. زفود و فورد آن وسطها دانششان را به رخ بقیه میکشیدند و توضیحاتی میدادند. حالتشان البته بیشتر به نمایندهی نمایشگاه اتومبیلی بود که بخواهد خودرویی قدیمی را به یک خرپول سادهلوح قالب کند. اولین سفینهای که چشمشان را گرفت، کشتیای بود نه چندان بزرگ، و حتا میشد گفت قدری کوچک، ولی استثنایی. از آنها که دل همه را میبرند و تنها به پولدارترینها دل میدهند. طراحیاش بسیار ساده بود، درست شکل تیری که از سر تا دمش به هفت متر نمیرسید و آنجا که میبایست پیکان باشد، عرشهای کوچک دیده میشد که تنها دو نفر در آن جا میگرفتند. همه چیزش کوچک و جمع و جور بوده و ساده، به جز یک سیستم سرمایش عظیم که از کنارهاش آویخته بود و در اصل دو هزار میلیون تُن جرم داشت. به همین خاطر آن را در سیاهچالهای جای داده بودند که با یک میدان الکترومغناطیسی عظیم به وسط تیرِ فرضیمان دوخته شده بود.
این سرد کنندهی غولپیکر به سفینه اجازه میداد تا چند کیلومتری سطح خورشیدها پیش برود روی زبانههای آتشیناش موجسواری کند. به این ترتیب معلوم میشد صاحب آن سفینه یک قهرمان زبانهسواری است، که یکی از غریبترین و پرهیجانترین ورزشهای کل کهکشان محسوب میشد، و البته مرگبارترینشان. چون دیر یا زود چند میلیمتر خطا در هدایت سفینه رخ میدهد و در چشم به هم زدنی همه چیز به بخاری رقیق تبدیل میشد که به سیاهچالی دوردست نشت میکرد.
فورد و زفود آن کشتی استثنایی را سیر نگاه کردند و از آن گذشتند. چند سفینه را رد کردند و بعد فورد ایستاد و گفت: «این عروسک رو نیگا کنین، یه اختر-روروک، نارنجی متالیک با شیشههای دودی …»
اختر-روروک هم سفینهی کوچکی بود. لقب «اختر» را هم بیخودی به آن داده بودند. چون به درد طی کردن فاصلههای بین ستارهای نمیخورد. تنها پرشهای کوتاه از عهدهاش بر میآمد و برای این مناسب بود که سیارهای به سیارهای دیگر بجهد. موتورش چندان قوی نبود ولی بدنهی قشنگی داشت، در حدی که برای مدت کوتاهی نظر فورد و زفود را به خود جلب کند.
کشتی بعدی برعکس دوتای قبلی خیلی بزرگ بود. درازایش چند صد متری میشد، طوری که تهش را نمیشد از آنجا دید. هدف طراحش آشکارا فقط کشتن تماشاچیها از حسادت بود. از هر گوشهاش علایم آقازدههای نوکیسه و خودنما تراوش میکرد. روی یکی از شیشههایش هم با شابلون و اسپری رنگ با خط شکسته شعاری نوشته بودند. روی هم رفته به طرز شگفتانگیزی هم خیلی گرانبها بود و هم چندشآور. هر چهار نفر اول نظرشان به آن دوخته شد، اما بعد از چند دقیقه با پوزخندی تمسخرآمیز از آن عبور کردند و رسیدند به کشتی فضایی عجیب و غریبی که طرحش شباهتی دور به هاونی داشت که دستهاش با نخی به بالایش وصل شده باشد.
زفود گفت: «اوووف… این رو نگاه کن، پیشرانهی کوارکی چندخوشهای داره با بالههای پرسپالکس. باید از اون کارهای سفارشی لزلار لیریکان باشه».
بعد به گوشه وکنار سفینه نگاهی انداخت و چیزی را که میخواست پیدا کرد. گفت: «بفرما، نگفتم؟ ببینین: روی سپر جاذب نوترینوی موتورش علامت لزلار لیریکان رو تشخیص میدین؟ همون سوسمار درازه که موهای بلند بافته داره. خیلی مشهوره کارخونهش…»
فورد گفت: «من یه دفعه یکی از اینها رو طرفهای سحابی چشمگربه دیدم، حوالی سیارهی جاگلان-بتا داشتم برای خودم میرفتم و پیشران سفینهام هم داشت روی بالاترین درجه کار میکرد. یه هو یکی از اینا همچین از کنارم گذشت که انگار پارک کرده باشم گوشهی خیابون، تازه پیشرانهی کوارکیاش هنوز گرم نشده بود، وقتی چهار نعل میتازه اون دستههه میره توی حفرهی وسط سفینه و میدرخشه، بینظیر بود».
زفود سوتی کشید به نشانه شگفتی. فورد ادامه داد: «البته خب این رو هم ناگفته نذارم که دو سه دقیقه بعدش یه راست رفت توی شکم ماه جاگلان-بتا…»
– «اوخ اوخ…»
– «آره فکر کنم هرکی توش بود همونجا به سنگواره تبدیل شد برای آیندگان. به هر حال ظاهرش و شتاب موتورش بینظیره، مثل اسب میتازه، ولی سر پیچها مثل گراز دور میزنه!»
فورد دست از سر کشتی برداشت و دور و بر را نگاهی کرد. سفینهی دیگری چشمش را گرفت و به طرفش رفت. از آنجا صدا زد: «آهای، بیاین اینو ببینین، اون لوگو رو میبینین روی بال که یه خورشید درحال ترکیدن رو نشون میده؟ این علامت گروه فاجعهسازهاست. آره، این باید کشتی کاکاداغی باشه. اون آهنگشون یادتونه؟ همونی که توی فیلمش آخر سر سفینهشون رو میکوبن به یه خورشید. این باید همون کشتی باشه. البته برای کوبیدن به خورشید حیفه، یعنی، زیادی گرونه. شنیدم یه سری سفینه ارزون سفارش میدن که ویژهی پرتاب کردن توی خورشید طراحی شده».
همه رفتند و نگاهی به سفینه انداختند. به جز زفود که به جای دیگری خیره مانده بود. داشت بیحرکت به سفینهای نگاه میکرد که کنار کشتی کاکاداغی بود. هر دو دهانش از حیرت بازمانده بود. گفت: «این … این راستی راستی چشم آدم رو میزنه…»
اول فورد و بعد بقیه متوجه احوالات زفود شدند و بعد به کشتی فضایی روبرویش نگاه کردند، و آنها هم بر جای خشک شدند. سفینهای که اینقدر حیرتبرانگیز بود، همان طرح رایج و سادهی باقی سفینهها را داشت. به ماهیای شبیه بود که ده متری درازا داشته باشد. هیچ چیز اضافیای در طراحیاش دیده نمیشد. در واقع اصولا تنها یک چیزش به چشم میآمد و همان زفود را شیفتهی خود کرده بود. چیزی که فورد بر زبانش آورد: «وای، این چقدر سیاهه، سیاه سیاهه. انقدر سیاهه که حتا شکلش رو نمیشه دید … انگار از سیاهچاله یه سفینه تراشیده باشن».
کشتی فضایی در واقع آن قدر سیاه بود که بیننده نمیتوانست حد و مرزش را تشخیص دهد. آرتور هم که از این چیزها سر در نمیآورد جذب شده بود و نمیتوانست نگاهش را از آن بردارد. گفت: «انگار نگاه آدم از روش سُر میخوره …»
زفود به آرامی به سوی سفینهی شگفتانگیز به راه افتاد. مثل شمنی راه میرفت که روحی تسخیرش کرده باشد. یا شاید هم مثل شمنی که میخواست روحی را تسخیر کند. دستش را دراز کرد تا کشتی را نوازش کند. ولی وقتی دستش به سطح سفینه رسید، از حرکت ایستاد. دوباره تلاش کرد و باز به همین شکل ناکام ماند. نجوا کرد: «بیاین، بیاین دست بزنین بهش».
فورد هم به طرفش دست دراز کرد ولی انگشتانش به محض تماس از حرکت ایستاد. گفت: «نه! عمرا!…نمیشه که…»
زفود گفت: «چرا، خودشه… سطحش کاملا بدون اصطکاکه، خداست این سفینه».
بعد برگشت و به فورد نگاه کرد. یعنی یکی از سرهایش برگشت و به فورد نگاه کرد. سر دیگر همچنان به کشتی زل زده بود. گفت: «خب، حالا میگی چکار کنیم؟»
فورد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «هوم … یعنی میگی دودرش کنیم؟ فکر میکنی کار درستیه؟»
– «نه خب، درست که نیست، ولی این قضیه اهمیتی داره به نظرت؟»
– «اهمیتی که نداره، ولی به نظر منم درست نیست».
– «ولی خب، نمیشه دو درش نکرد، راه نداره اصلا».
– «نه، نداره!»
هردو کمی بیشتر کشتی را نگاه کردند تا آن که بالاخره زفود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «خب پس باید بجنبیم، یکی دو دقیقه دیگه کار کیهان تموم میشه، اون وقت همهی اون گاگولها راه میفتن میان اینجا دنبال سفینهشون».
فورد گفت: « فقط یک مشکل جزئی داریم. چه جوری دو درش کنیم؟»
زفود گفت: «این که کاری نداره…» بعد روی پاشنهاش چرخید و صدا زد: «ماروین!… اوهوی ماروین»
در این مدت آن قدر جلوی این سفینه مکث کرده بودند که ماروین که پشت سر همه با حداقل انگیزه راه میرفت، به آنها رسیده بود. ماروین در پاسخ به اربابش حرکتی کرد که معنایش تقریبا این میشد که «من اینجام».
این حرکت البته با صدای هزار جور ترق ترق و غژغژ همراه بود که از چرخ دندههای تن ماروین برمیخاست. طی این میلیاردها سالی که در آن سیاره بیکار چرخیده بود، این را یاد گرفته بود که غمانگیزترین و افسردهترین صداها را از داخل بدنش تولید کند. مثل نی لبکی شده بود که روی دستگاه کافکا کوکش کرده باشند.
زفود گفت: «بیا اینجا ماروین. یه مسئولیت خیلی جذابی رو میخوایم بهت بسپریم».
ماروین با قدمهایی کوتاه و شل و ول به طرفش رفت و روبروی سفینهی سیاه ایستاد. گفت: «هرچی باشه برای من جذابیتی نداره. میدونم که بهم خوش نمیگذره».
زفود هیجانزده گفت: «چرا، اتفاقا… خیلی بهت خوش میگذره. افقهای یه زندگی تازه پیش روت باز میشه».
ماروین ناله کرد: «وای نه، باز هم زندگی… اه اه…»
زفود گفت: «ساکت شو! بیخود منفیبافی نکن. این یکی مثل قبلیها نیست، کلی ماجراهای پرهیجان در انتظارته، دنیا برات مثل یک فیلم پرماجرای هالیوودی میشه… شاید هم شانس آوردی آخرش مُردی!»
ماروین گفت: «اه اه… حالم از هیجان و ماجرا به هم میخوره، فقط فیلم هندی دوست دارم. از اینهایی که یکی یه ربع دور ستون میرقصه و بعد میمیره و تا آخر فیلم به مدت سه ساعت براش عزاداری میکنن و آبغوره میگیرن، خیلی با احساس!»
– «گندت بزنن با این سلیقهات… حالا نمیخوای بدونی این مسئولیت جذاب چیه که میخوام بسپرمش بهت؟».
– «نه، نمیخواد بگی، معلومه دیگه، میخوای در این سفینه رو برات باز کنم که بدزدیش، مگه نه؟»
زفود دستپاچه گفت: «هان؟ خب … آره!».
فورد گفت: «بابا این مذاکرات اتمی رو بذاریم برای بعد… الان ملت میان دستگیرمون میکنن ها!»
دست کم سه تا از چشمهای زفود هم داشت ورودی لنگرگاه را میپایید. اما ماروین عین خیالش نبود. با همان لحن پرملال گفت: «وقتی از من یه چیزی میخوای سر راست حرفت رو بزن. سعی نکن علاقه من رو بهش جلب کنی، من خیلی بیعلاقهام در کل»
زفود گفت: «خب حالا فکر میکنی چقدر طول بکشه که بتونی…»
در این بین ماروین یک راست رفت سراغ کشتی سیاه رفت و با دستش آن را لمس کرد. قبل از این که زفود بتواند جملهاش را تمام کند، دری روی بدنهی سفینه باز شد. همه شگفتزده به در گشوده خیره شدند.
ماروین گفت: «لازم نیست تشکر کنین، البته شما هم که شکر خدا هیچ وقت تشکر نمیکنین».
زفود بیتوجه به مویههای غمانگیز آدمآهنیاش گفت: «واوووو…اینجا رو نیگا، توش هم سیاهه که!»
آرتور و تریلیان سرک کشیدند، اما چیزی از داخل سفینه معلوم نبود.
آرتور پرسید: «ببینم، مطمئنید رفتن توی این ظلمات کار درستیه؟»
زفود با نفس بریده گفت: «وای، من که عاشقش شدم… تا حالا هیچی ندیده بودم این قدر مشکی باشه!»
تریلیان گفت: «آره خب، مشکی رنگ شیکیه. ولی واقعا این سفینهست؟ یه مقدار شبیه تابوته به نظرم…»
زفود گفت: «بیخیال بابا. مهم اینه که مشکی رنگ عشقه!»
از آن طرف در غذاخوری اون سر دنیا اسب زمان داشت چهار نعل به سمت خط پایان پیش میتاخت. مثل کامیکازهای مشتاق نابودی پیش میرفت، تا رسیدن به نقطهای که دیگر زمان معنای خود را از دست میداد.
چشمهای جوراجور مهمانان به آنچه که داشت بیرون گنبد رخ میداد، دوخته شده بود. همه جور چشم، چشمهای حجرهدار که آدم و اختاپوس و سارمات به آن مسلح بودند، چشمهای ساده که مثل حفره بودند، چشمهای مرکب حشرهشان، چشمهای آیینهای، چشمهای استتار شده، چشمهای تیلهای استقلال یافتهی شناور در هوا و خلاصه همهی چشمهای قابل تصور، به جز یک جفت، که به کاکاداغی دسیاتو تعلق داشت. در تمام پهنهی پرعظمت غذاخوری این تنها چشمی بود که به شکلی توهینآمیز بسته مانده بود.
محافظ کاکاداغی وزن مهلک خود را روی میز انداخته بود. آنقدر بدهیبت بود که اگر نظریهی اختیار و ارادهی آزاد دربارهی کاکاداغی دسیاتوی نامدار صدق میکرد، حتما از سر آن میز بلند میشد و میرفت یک جای دیگر مینشست. به خصوص به این دلیل که قیافهی محافظ وقتی از نزدیک نگاهش میکردی جزئیاتی را نمایان میساخت که از دور معلوم نبود، و چه خوب که معلوم نبود. ولی به هر حال در آن لحظه کاکاداغی وضعیتی داشت که مضمونی مثل اراده شامل حالش نمیشد. چون مرده بود و بنابراین هیچ حرکتی نمیکرد.
محافظ بیخ گوش اربابش پچ پچ کرد: «آقای دسیاتو؟ قربان؟»
قیافهی پلاتینی خوانندهی مشهور همانطور یخزده و ساکن باقی ماند. هرچند برای لحظهای به نظر میرسید ماهیچههای دور دهانش دارند تلاش میکنند خودشان را از برابر نفس بدبوی محافظ دور کنند.
– «آقای دسیاتو ؟ حرف منو میشنوین؟ اگه میشنوین یه علامتی بدین بیزحمت…»
کاکاداغی دسیاتو باز چیزی نگفت. ولی به روشی که چندان هم طبیعی نبود، یک علامتی داد. آن هم چنین بود که یکی از جامهای شراب (آخ، نه، ماءشعیر) روی میز لرزید. بعد چنگالی به قدر یک پنج سانت از روی میز بلند شد و تقهای زد به جام، و دوباره سر جایش روی دستمال پاسفرهی گُلگُلی بازگشت.
محافظ خرناسی از سر خرسندی کشید و زیر لب گفت: «قربان، دیگه وقت رفتنه، نمیخوام تو شلوغی بعد از پایان کیهان گیر کنیم. برای شما خوب نیست، با این حالتون! برای اجرای بعدیتون باید آروم و آماده باشین. مطمئنم از اون اجرای مشهوری که توی آلبوم لجنصوت داشتیم هم بهتر از آب در خواهد اومده بوده است. یادتونه برای لجنصوت چه جمعیتی اومده خواهند میبودن؟ یکی از بهترینها بود. الان البته چند میلیارد سال از روش میگذره و همهی مهمونهای اون شب با کل گونه و سیارهشون منقرض شدن. ولی خیلی خوش گذشته میبوده است، واقعا باشکوه بود».
چنگال دوباره از جا بلند شد و در هوا پیچ و تابی خودپسندانه خورد، انگار میگفت: اینها که چیزی نیست، حالا اجرای بعدی رو ندیدی!
محافظ گفت: «دست بردارین آقا، اصلا از همین حالا معلومه که یه کار عظیمی میشده خواهد بود. حالا خواهید ببینیده بود! دهن همه وا میمونده خواهد بودن»!
اگر دکتر شامبول دو شوشور آنجا بود، بیشک آنقدر با نسخهی جلد گلینگور «مرجع هزار و یک صورت صرف فعل برای مسافران زمان» توی سر محافظ میکوبید تا خون و بلغم و سودایش با هم سوپی همگن تولید کند. این جور حرف زدن البته تقصیر کسی نبود. نژادی که محافظ بدان تعلق داشت با آن که قیافه و رفتاری مهیب داشت، اما در صرف زمان افعال وسواس و غیرتی به خرج میداد که به ندرت در باقی گونهها دیده میشد.
محافظ با شور و شوق گفت: «وقتی اون کشتی سیاهه توی شکم خورشید میفرستاده خواهید بوده شد، همه کرک و پرشون میریزه. این نمایش همیشه اثر میکنه. قول میدم نفس همه بریده خواهند بوده شد. کشتی هم دلبریه برای خودش. من که حیفم میاد نابود شدنش رو تماشا کنم. ولی خب چاره چیه؟ مردم از این نمایشها خوششون میاد. الان که بریم پایین، خلبان خودکارش رو راه میاندازم، خودمون هم میشینیم توی کشتی شما و منظره رو فیلمبرداری میکنیم برای شوی برنامهی بعدی، موافقین؟ بریم؟»
چنگال موافق بود. این بود که یک ضربه به جام زد. بعد دهانی نادیدنی شراب را از جام سر کشید، و با حیرت متوجه شد که در اثر ارشاد خلق به ماءشعیر بدل شده است. محافظ بلند شد و بدن کرخت و منجمد کاکاداغی را روی صندلی چرخدارش گذاشت و به سمت در خروجی هل داد.
در همان حین مکس داشت از میانه صحنه فریاد میزد: «حالا، اون لحظهای فرا رسیده که همهتون منتظرش بودین…» و دستهایش را به هوا بلند کرد. از پشت سرش، گروه موسیقی با سر و صدایی نامربوط سخنانش را همراهی کردند. مکس بارها از آنها خواسته بود که این کار را نکنند. ولی آنها معتقد بودند به این ترتیب تاثیر سخنان مجری بیشتر میشود، و چون مدیر غذاخوری را هم متقاعد کرده بودند، چنین کاری را در قرارداد کاریشان گنجانده بودند. این بود که المأمور معذور!
مکس چشمغرهای به گروه موسیقی رفت و بعد فریاد زد: «ای هوار… بنگرید که چطور آسمون داره به خودش میپیچه! ببینین طبیعت داره فرومیپاشه و تبدیل به هیچ میشه! بیست ثانیه دیگه کل کائنات به پایان میرسه، همهی ذرات بنیادی دچار زوال میشن، اتمها به کوارکها تجزیه میشن، ماده منهدم و نور منفجر میشه. در وصف همین انهدام ماده و انفجار نور شاعر میفرماید که:
تُرك من میتازد آشوبِ قیامت در ركاب نیست باك از خاكِ ره در چشمِ مردم كردنش»
به محض آن که اولین کلمهی شعر از دهان مکس بیرون آمد، از گوشهای از سالن صدای هلهله و تشویق بلند شد، که با توجه به تمرکز توجه همه بر منظرهی بالای سرشان عجیب به نظر میرسید. مکس آنجا را نگاه کرد و یک دار و دسته مغول را دید که اصلا حواسشان به گنبد نیست و به جایش انگشتانشان را مثل کلهی گرگ به سمت او گرفتهاند و دارند زوزه میکشند. چند هزار جفت چشم جوارجور از گنبد به سمت آنها نگاهی کوتاه انداخت، و بعد دوباره به چشمانداز خیره کنندهی بالای سرشان بازگشت.
برای لحظاتی زبانههایی عظیم از آتش حباب غذاخوری را فرو پوشاند. اگر آن حباب نبود و غذاخوری در زمان مدام جاخالی نمیداد، در چشم به هم زدنی همه به خاکستر تبدیل میشدند. مکس که از زوزه کشیدن مغولها قدری نگران شده بود، خاطرجمع شد خطری تهدیدش نمیکند و آمد بیانات بلیغ خود را ادامه دهد که یک دفعه در میانهی هیاهوی پایان کیهان، صدای شیپوری به گوش رسید. صدا چندان بلند نبود، ولی آنقدر با موقعیت بیربط بود که همه متوجهش شدند.
مکس خشمناک با چشمهایی خون گرفته -که البته در گودی چهرهاش معلوم نبود- رو کرد به گروه موسیقی غذاخوری. ولی در دست هیچ کدام از نوازندگان شیپور ندید. بعد قضیه پیچیدهتر شد. چون همزمان صدای چندین شیپور دیگر هم بلند شد و هرچند همهشان کوک و هماهنگ نبودند، اما روی هم رفته همچون نفیری باشکوه و آسمانی در گوش طنین میافکندند.
هنوز کسی فرصت نکرده بود دربارهی این صدا پرسشی طرح کند، که ناگهان پف دودی در میانهی صحنه، کنار دست مکس، پیدا شد. نوای شیپورها بار دیگر برخاست، و این بار از میانهی مه و دود هیکلی نمایان شد. مکس دست کم پانصد بار آن برنامه را اجرا کرده بود. ولی حتا یک بار هم چنین چیزی رخ نداده بود. این بود که هاج و واج به مرد کهنسالی خیره شد که از بین دودها بیرون آمده بود. تا به حال سابقه نداشت کسی موقع سفر به غذاخوری و جهش در زمان از بین هالهای ابری ظاهر شود.
اما جالبتر از روش انتقال به آنجا، خودِ پیرمردِ نوآمده بود. صورتش پر از چین و چروک بود و نشان میداد بسیار بسیار دیرینه است. ریش سپید بلندی داشت و نوری از ردای تنش برون میتابید. در چشمانش ستارگانی میدرخشیدند و بر سرش تاجی از طلای ناب دیده میشد. یک عصای دراز در یک دست و یک گوی طلایی در دستی دیگر داشت.
مکس بعد از لحظهای مکث به این نتیجه رسید که طرف یک مجری جدید است که با این شیوهی دیدنی آنجا آمده تا برنامهی غذاخوری را از دستش بیرون بکشد. این بود که پرخاشگرانه گفت: «میبخشیدا؟ اینجا سن مخصوص مجری و گروه موزیکه. شما کی باشین؟»
پیرمرد نگاهی مهربانانه به او انداخت و گفت: «من؟ من ایشو خداداد هستم…»
با این حرف باز چند هزار جفت چشم از گنبد برگرفته شدند. اول همه به سمت پیرمرد چرخیدند و بعد هم به سوی دار و دستهی پیروانش که وسط غذاخوری روی زمین ولو شده بودند و حالا خشکشان زده بود. سردستهی گروه خودش پیرمردی بود بسیار فرتوت و خمیده که دماغی بسیار دراز و چشمهایی بسیار ریز داشت و پوست صورتش زیر دو لایهی محافظ از چشمها پنهان بود. این لایههای محافظ هم عبارت بود از چند طبقه پینه در بالا و چند لایه ریش در پایین. او با جلال و جبروتی تمام از جایش برخاست، و به این ترتیب قدش به حدود یک متر بالغ شد. با صدایی لرزان جملاتی گفت که تنها بخشهاییاش قابلفهم بود: «نه خیر، نموسیج خیربی سپزسیش نمیشه که! مگه همینطوری یبیریبق شهر هرته؟ ایشوی بزرگ باید سبثصث نبیقق جوان و قبراق ییلیل نخ!»
جماعت همه در مکثی طولانی با مکس سهیم شدند. بعد خروش اعتراضآمیزی از اعضای فرقه بلند شد. به نظر میرسید هیچکس به اندازهی آنها از ظهور ایشو خداداد عصبانی و ناراحت نشده باشد. همهشان به رونوشتهایی از رهبرشان شباهت داشتند، در طرحها و رنگهای مختلف. ولی حرفهایشان مفهومتر بود:
– «اصلا راه نداره… مگه به همین سادگیه؟»
– «فکر کردی ما خریم؟ ایشوی بزرگ باید سوار بر اسب و شمشیر به دست بیاد و رومیها رو قیمه قیمه کنه… کو شمشیر شما؟ هان؟ هان؟»
– «اصلا بالهات کو؟ عیار طلای تاجت چنده؟ از دور داد میزنه که بدلیه!»
– «هیچ میدونستی نفر قبلی که ادعا کرد ایشو خداداده رو سنگسار کردیم و الان هفت کفن پوسونده؟»
– «هه هه… آقا خبر نداره که ایشوی اصلی رو هم خود ماها قربانی کردیم…»
مکس ولی متوجه شد که تازهوارد قصد ندارد شغل او را از چنگش بیرون بیاورد، این بود که بلندگو را در دست گرفت و گفت: «خواهش میکنم… خواهش میکنم… اغتشاش نکنین. خانوما آقایون یه دست مرتب بزنین به افتخار آقای ایشو که ما خیلی وقته هر شب این موقعها چشم به راه اومدنشون هستیم».
مهمانها با دست و سوت از تازهوارد استقبال کردند و به شکلهای متفاوتی خرسندیشان از ظهور او را نمایش دادند. برخی سر و صدا میکردند و برخی رنگ پوستشان را تغییر میدادند. مغولها هم که معلوم بود اصولا دربارهی هیچ چیز توجیه نیستند، داشتند زار زار گریه میکردند و انگشتانشان را که همچنان علامت گرگ خاکستری را نشان میداد، میکوبیدند روی پیشانیهای تراشیدهشان. فقط همان فرقهی ایشوی کبیر بود که عبوس و خاموش در میانه باقی ماند. در این بین این را هم باید گفت که ظهور ایشو خداداد آنقدر نامنتظره بود که توجه مدیران تالار و اتاق فرمان را هم به خود جلب کرد، طوری که همه دست از کار کشیدند و کل توجهشان صرف وقایع داخل تالار شد، و این البته پیامدی جبرانناپذیر در پی میآورد، یا به بیان دقیقتر میآورده خواهد بوده میشد.
ایشو خداداد لبخندی مهربانانه زد و برای حاضران دست تکان داد. خیلیها به محض این که انگشتانش به سمتشان اشاره میکرد، احساس میکردند کل گناهانشان آمرزیده شده است. در این بین مکس با قدمهای بلند به سمتش رفت و بلندگو را به دستش داد. ایشو آن را گرفت و گفت: «برادران و خواهران گرامی، بسیار خوشحالم که در جمع نورانی شما حضور دارم. مرا میبخشید که قدری دیر آمدم. در دنیای مینویی هزار جور کار سرم ریخته بود که باید اول آنها را انجام میدادم. اما خوشبختانه حالا پیش از پایان دنیا خدمتتان آمدهام و تنها سه دقیقه وقت لازم دارم تا روند احیای همهی مردگان و آمرزش کامل ارواح گناهکاران…»
و در همان حین که داشت این جملهی آخری را میگفت، کائنات به نقطهی پایانی خود رسید، در حالی که برای اولین بار مدیران غذاخوری یادشان رفته بود تنظیمات زمانی حباب را کنترل کنند و آن را از تباهی فراگیر همهچیز کنار بکشند.
و به این ترتیب بود که همهچیز از جمله غذاخوری اون سر دنیا به عدم در پیوست. به همراه ایشو، مکس، مغولها، پیشخدمت سبز و کل شخصیتهایی که تا اینجای کار دیدیمشان.
هرچند غذاخوری اون سر دنیا در نهایت به خاطر یک ظهور غافلگیرانه و یک حواسپرتی عادی دچار لغزش شد و در عدم گم و گور شد، اما این موضوع بر کسانی که چند ثانیه پیشتر آنجا را ترک کرده بودند، تاثیر چندانی نداشت. دلیلش هم آن بود که نوسان رستوران بر لبهی زمان تا آن لحظهی آخر همچنان با مدیریتی درست و شایسته انجام میشد، و بنابراین هرکس که دو دقیقه زودتر از پایان دنیا آنجا را ترک میکرد، عملا فرصتی نامحدود در اختیار داشت تا به کارهایش برسد و با حوصله سفینهاش را آتش کند و پی کارش برود.
مرحوم کاکاداغی و محافظش هم از آن مهمانان نادرِ خوششانسی بودند که به موقع تالار را ترک کردند. وقتی این دو راهروی متحرک را پیمودند و به لنگرگاه رسیدند، همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید. سفینهی خودشان اینجا بود و سفینهی سیاه آنجا، درهای هردو هم بسته بود. به همین خاطر روح کاکاداغی هم خبرندار نشد که دوست دوران نوجوانیاش الان در اسباببازی سیاهی نشسته، که قرار است به زودی به درون شکم یک خورشید خشمگین شلیک شود.
وقتی به نزدیکی کشتی فضایی بزرگشان با نشان گروه فاجعهسازها رسیدند، دری در بدنهی کشتی باز شد و سطح شیبداری از آن پایین خزید. محافظ ارباب نشستهی بیجانش را هلی داد تا چرخهای صندلی به سطح شیبدار قفل شود. بقیهاش دیگر آسان بود. سطح کج به حرکت در آمد و خوانندهی مردمی و محبوب را به داخل مکید. محافظ هم پشت سرش وارد شد و با دقت پیکر رئیساش را به سیستم مرگپناه سفینه متصل کرد. بعد به عرشهی سفینهشان رفت و از همانجا با سیستم هدایت از راه دور، خلبان خودکار کشتی سیاه را به کار انداخت.
باقی کارها از پیش هماهنگ شده بود. همان طور که سفینهی سیاه به قلب خورشید میشتافت، چندین دوربین پرندهی هوشمند از آن فیلم میگرفتند و در نماهنگ زندهی گروه بر سیارهای دورافتاده پخشاش میکردند. این سیاره برهوتی خالی از سکنه بود و برای این کنسرت بعدی را آنجا انداخته بودند که قرار بود شدت صوتی ده برابر بیشتر از برنامهی قبلیشان تولید کنند و این احتمالا به متلاشی شدن سیاره منتهی میشد. هزاران تماشاچی مشتاقی که برای شرکت در این برنامهی عظیم بلیت خریده بودند، به شکل مجازی در آن شرکت میکردند، که از نظر ایمنی و بهداشت و مقابله با ویروس کرونا هم به صلاح بود.
در همان لحظه که محافظ دکمهی خلبان خودکار را فشرد، زفود بیبل براکس چند ده متر آن طرفتر در اتاقک سفینهی سیاه نفسی به راحتی کشید. ده دقیقهای میشد که داشت سعی میکرد کشتی را روشن کند و چیزی نمانده بود که ناامید شود و به کل قیدش را بزند. این خوشحالیاش البته دقیقهای بیشتر دوام نداشت. چون قبل از آن که فرمانی بدهد، سفینهی سیاه از لنگرگاه بیرون آمد و در فضا پیش شتافت. سریع و بی صدا پیش میرفت، و بسیار با ابهت. انگار تابوتی باشد و پیکر فرعونی را در خود پنهان کرده باشد. بعد کشتی فضایی به گذرگاهی چسبیده به دیوارهی حباب زمانی پیرامون غذاخوری وارد شد و از آنجا به سمت میلیاردها سال قبلتر جهش کرد.
ادامه مطلب: هفدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب