پنجشنبه , آذر 22 1403

شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۳۰  (۱)

شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۳۰  (۱)

بامدادان به عادت زود برخاستن از بستر غلبه کردم و تا شش و نیم خوابیدم. بعد دوشی گرفتم و در غذاخوری هتل به همسفرانم ملحق شدم. سفره‌ی شاهانه‌ای برای صبحانه پهن بود و با رفقا شکمی از عزا در آوردیم. گفتگوهای سر میز صبحانه البته به بحث جدی و انباشته از تنشی اختصاص یافت که امیرحسین مطرح کرد و همه‌مان را با خود درگیر ساخت. من و پویان صبح تا ظهر آن روز را گذاشته بودیم تا به زیارت اهل قبور و زاهدان و پرهیزگاران برویم و امیرحسین و مینا چون عقل‌شان بهتر کار می‌کرد و در این امور لاهوتی سبکی دیگر داشتند، مسیر متفاوتی را برای گردش برگزیدند. این چنین بود که با پویان سوار مترو شدیم و رفتیم به صومعه‌ی نُوودِویچی[1] که قطعا همه‌ی خوانندگان با آن آشنایی کامل دارند!

Russie - Moscou - Novodevichy 4.jpg

دلیل این که احتمالا خوانندگان فرهیخته‌ی این متن با این صومعه آشنا هستند، آن است که در رمان‌های روسی به آن زیاد اشاره شده است. اگر به یاد داشته باشید در رمان جنگ و صلح تولستوی بعد از این که پی‌یِر به اعدام محکوم می‌شود، قرار می‌شود او را ببرند و پای دیوار همین صومعه اعدام کنند. در آنا کارنینا هم کنستانتین لیووین که قهرمان داستان است همسر آینده‌اش کیتی را برای نخستین بار در نزدیکی همین دیوار می‌بیند که دارد برای خودش روی یخ اسکیت می‌کند. بنابراین آشکار است که دیوار این صومعه چیزی شبیه به خروس دهاتی بوده که نویسندگان بزرگ در عروسی و عزا از اعتبارش هزینه می‌کرده‌اند. ناگفته نماند احتمالا یکی از دلایل پیله کردن تولستوی به دیوارهای این صومعه این بوده که خودش در همان حوالی –محله‌ی خامووْنیکی، همین بغل، کوچه دوم!- زندگی می‌کرده و هر از چندی می‌رفته و شاید در سودای کیتی زیبارو برابر همان دیوارها اسکیت روی یخ بازی می‌کرده است.

این مکان مذهبی را روسها با اسم بوگورودیتْسِه سْمولِنْسْکی (Богоро́дице-Смоле́нский монасты́рь) هم می‌شناسند و شهرت‌اش تا حدودی به این خاطر است که گورستان مشهور و بزرگی در کنارش قرار دارد. نوودویچی که اسم مرسوم این مکان است به روسی یعنی «دوشیزه‌ی نو» که به مریم مقدس ارجاع دارد و در ضمن بر مبنای نام صومعه‌ی دوشیزه‌ی قدیم تعیین شده که بنایی کشیشانه در داخل حصار کرملین است و زودتر ساخته شده است.

صومعه در جنوب غربی منطقه‌ی تاریخی مسکوی قدیم و در کرانه‌ی شرقی رود مسکوی قرار گرفته و بنایی برپا و سرحال است که تقریبا از قرن هفدهم که ساخته شد تا به امروز دست نخورده باقی مانده است. شاید دلیلش هم این باشد که از بیرون به دژی شباهت دارد و دیواری به بلندای دوازده متر و برج و باروهایی آن را از دنیای خارج جدا می‌کند، و لابد راهبان به کمک همین دیوارها زمانی در برابر بلشویکهای غارتگر مقاومتی کرده‌اند.

صومعه دو دروازه‌ی اصلی و دو خیابان بزرگ دارد که در محل تقاطع‌شان کلیسای بزرگ «بانوی ما در اسمولنسک» قرار گرفته است، با پنج گنبد و شش ستون بزرگ. هسته‌ی مرکزی این کلیسا در سال ۱۵۲۴-۱۵۲۵.م ساخته شده و از باقیات صالحات ایوان مخوف محسوب می‌شود. بوریس گودونوف[2] مشهور هم که از ۱۵۸۵ تا ۱۵۹۸.م بر روسیه فرمان می‌راند آثاری هنری را به آنجا پیشکش کرد که برخی‌اش باقی مانده بود و ما دیدیم‌شان.

البته از آن بنایی که ایوان مخوف ساخته بود چیز زیادی باقی نمانده و این که امروز می‌بینیم به اواخر قرن هفدهم مربوط می‌شود و از موقوفات ملکه‌ی وقت روسیه یعنی سوفیا اَلکسیِوْنا است. این بانوی مقتدر پس از مرگ فئودور سوم به قدرت رسید و در حالی که برادرش ایوان پنجم و برادر ناتنی‌اش پتر اول بچه صغیر بودند، نایب‌السلطنه شد و بعد هم با یک دیوانسالار لایق و زیرک به اسم واسیلی گولیتْسین ساخت و پاخت کرد و از ۱۶۸۲ تا ۱۶۸۹.م با مشتی آهنین بر روسیه فرمان راند. تا این که پتر اول کم کم بالغ شد و قدرت را به دست گرفت و دست خواهر جاه‌طلبش را از قدرت کوتاه کرد.

کشمکش بین این دو البته یک سالی به درازا کشید که طی آن سوفیا کوشید تزارینا شود و دار و دسته‌ای از هوادارانش را بین رسته‌ی توپچی‌ها سازماندهی کرد. پتر هم در مقام پاتک رفت و زن گرفت و بچه‌دار شد و به این ترتیب بلوغ خودش را به شکلی تجربی و قاطع اثبات کرد. خلاصه درگیری میان دار و دسته‌ای که خواهر و برادر دور خود جمع کرده بودند به رویارویی نظامی منتهی شد که در آن هواداران پتر دست بالا را پیدا کردند و سوفیا را که تسلیم شده بود، به همین صومعه‌ی نوودویچی تبعید کردند. سوفیا ده سالی در آنجا به عبادت خالق مطلق روزگار گذراند و قاعدتا در اوقات فراغتش دسیسه‌هایی هم برای بازگشت به سلطنت طراحی می‌کرد. چون ده سال بعد در زمان غیبت پتر از روسیه توپچی‌ها سر به شورش برداشتند و کوشیدند او را به سلطنت باز گردانند. اما پتر برگشت و با همان قاطعیتی که در شانزده سالگی بچه‌دار شده بود، بچه‌های این توپچی‌های بخت‌ برگشته را یتیم کرد. سران توپچی‌ها را در همین صومعه مقابل پنجره‌ی اتاق سوفیا به دار آویختند و خودش را به کلی منزوی کردند. طوری که حتا راهبه‌ها هم اجازه نداشتند جز در جشن ایستر او را ببینند. سوفیا شش سال در چنین حبس انفرادی‌ای گرفتار ماند تا این که درگذشت و قضیه ختم به خیر شد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/f/f6/Sophia_Alekseyevna%2C_by_Ilya_Repin.jpg یکی از دوشیزه‌های اسیر در صومعه: سوفیا خواهر تزار

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/d/d8/Moscow_05-2012_Novodevichy_27.jpg/800px-Moscow_05-2012_Novodevichy_27.jpgبخشی از صومعه‌ی دوشیزه‌ی مقدس

صومعه‌ای که آن روز از آن بازدید کردیم به این ترتیب با این وقایع پیوندی تنگاتنگ برقرار می‌کرد. ما آنجا اقامتگاهش را دیدیم و این همان جایی بود که ایلیا رِپین در اواخر قرن نوزدهم تابلوی مشهوری از او کشیده بود و سایه‌ی توپچی‌های آویزان بر دار را هم از ورای پنجره نمایش داده بود.

در سال ۱۳۰۱ (۱۹۲۲.م) که بلشویکها اداره‌ی مسکو را به دست گرفتند، صومعه‌ را بستند و هفت سال جد و جهد کردند تا بالاخره اقتدارشان چنان شد که در کلیسای مرکزی این محوطه را هم تخته کنند. بعدتر هم آن را به موزه‌ای برای نمایش پیشرفتهای زنان در شوروی بدل کردند. شاید به این خاطر که در تاریخ قدیم این صومعه هم زنان نقشی چشمگیر ایفا می‌کردند. در قرن هجدهم اعتبار یافتن صومعه‌ی نوودویچی مدیون راهبه‌هایی بود که از اوکراین و بلاروس به اینجا کوچیده بودند، و بسیاری‌شان هم از هواداران همان مذهب قدیم ارتدوکسی بودند که شرحش گذشت. در ۱۸۱۲.م هم که ناپلئون با هزار زحمت مسکو را گرفت، می‌خواست از حرصش بناهای صومعه را به توپ ببندد و ویران کند که باز همین راهبه‌ها رفتند به اردوگاهش و او را از این کار منصرف کردند، و من حدس می‌زنم چه بسا زیبایی دختران اوکراینی و بلاروس پارسا در این تصمیم ناپلئون بیش از گرایشهای مذهبی‌اش موثر بوده باشد. آخرش هم در سال ۱۳۷۳ (۱۹۹۴.م) بالاخره همین راهبه‌ها پیروز شدند و بار دیگر به این صومعه بازگشتند و به این ترتیب زمانی که ما از آن بازدید می‌کردیم برخی‌شان را می‌دیدیم که به انجام کارهای خدماتی مشغول‌اند و یا در تالارها و موزه‌ها نشسته‌اند و مراجعان را می‌پایند که یک وقت کسی از خلق کمونیست روس به شمایل‌های مذهبی بی‌احترامی نکند.

ما در صومعه از بناهای مختلف بازدید کردیم و آثار هنری گرد آمده در کلیسای اسمولنسک را هم دیدیم. آثار البته کمابیش همسان بود و قدیمی‌ترین‌اش به قرن هفدهم مربوط می‌شد. نقاشی‌هایی قدری زمخت بر چوب بود در ابعاد بزرگ که قدیسان و اولیای دین ارتدوکس را با چهره‌هایی دراز و کشیده و رنجور و غمگین نمایش می‌داد. یک برج ناقوس بزرگ هشت‌گوش هم در میانه‌ی صومعه بود که در قرن هجدهم پس از برج ناقوس پتر کبیر در کرملین بلندترین بنای مسکو محسوب می‌شد. بنای قشنگی بود با ساختار با صلابت که از آجر سرخ ساخته شده و با ستونها و قرنیزهای سپید آراسته شده بود. سه سال قبل (در ۱۳۹۴/ ۲۰۱۵.م) این برج دستخوش حریقی شدید شد و بخشهایی از آن ویران شد و آنچه که ما آن روز دیدیم شکل بازسازی شده‌اش بود.

شب قبل طبق معمول در مسکو برف سنگینی آمده بود و قدری هم در خیابانهای زیبا و سپیدپوش صومعه قدم زدیم و اتاقکهای کوچکی که راهبه‌ها برای سرپناه گنجشکان ساخته و به درختان آویخته بودند را تماشا کردیم. بعد از صومعه بیرون آمدیم و دیوارهای مشهور و خاطره‌انگیزش را دور زدیم و وارد گورستان نوودویچی شدیم. اینجا را روسها نوودویچْیِه کلادبیشْچِه (Новоде́вичье кла́дбище) می‌نامند که مشهورترین گورستان مسکو است. این گورستان گویا قدمتی زیاد داشته و اشراف از قدیم در نزدیکی صومعه مردگانشان را به خاک می‌سپرده‌اند. اما آن شکل و شمایلی که ما آن روز دیدیم، به سال ۱۸۹۸.م بازمی‌گشت و بیش از یک قرنی از عمرش می‌گذشت. مردگان به خاک رفته در آن هم اغلب کمتر از یک قرن عمر داشتند و قاعدتا روی اهل قبور باسابقه‌تر جا خوش کرده بودند.

این گورستان به خصوص در دهه‌ی ۱۳۱۰ (۱۹۳۰.م) برای اهالی مسکو اهمیت پیدا کرد. چون استالین دستور داد گورستانهای قدیمی شهر و صومعه‌های باستانی را که برخی‌شان از قرون وسطا باقی مانده بودند، تخریب کنند. بعدش مانده بودند که با بقایای جسد آدمهای مهم و نامداری که در آنجاها قرار داشتند چه کنند، و قرار شد همه را در همین گورستان نوودویچی مجددا دفن کنند و چنین بود که نیکلای گوگول و سرگئی آکساکوف در این مکان مقیم شدند و بر اهمیت و اعتبار آنجا افزودند. البته نباید گمان کنیم گورستان این صومعه به کل از خطر مصون مانده بود. استالین که با روسهای مرده هم به قدر زنده‌هایشان دشمنی می‌ورزید، دستور داد گورستان قدیمی صومعه که داخل دیوارها قرار داشت و دو هزار تن از اشراف نامدار روس در آن ساکن بودند را ویران کنند و گورها را محو نمایند. باز در این هنگام چند نفری همت کردند و استخوانهای چند تا از بزرگان روس را از این ویرانگری نجات دادند. مشهورتر از همه در این بین آنتون چخوف بود که اول در درون صومعه خفته بود و بعد از آن که شخم زدن قبرها شروع شد، به بیرون دیوار منتقل‌اش کردند و خوابگاه ابدی‌اش به هسته‌ی مرکزی بخشی مشهور از گورستان تبدیل شد که گاهی باغ آلبالو نامیده می‌شود، و چندین هنرپیشه‌ی تئاتر و نمایشنامه‌نویس مشهور را در نزدیکی‌اش به خاک سپرده‌اند.

در دوران شوروی این گورستان به خاطر همین بزرگان ارج و احترامی پیدا کرد و مجوز تدفین در آن را فقط برای شخصیتهای حزبی بلندپایه صادر می‌کردند. یکی از خفتگان این دوران نیکیتا خروشچف بود. این سنت بعدتر هم ادامه پیدا کرد و همین چند سال پیش در ۱۳۸۶ (۲۰۰۷.م) بوریس یلتسین را هم همان جا به خاک سپردند. امروز بیست و هفت هزار تن در گورستان نوودویچی خفته‌اند که در میان‌شان یک ایرانی نامدار هم هست، و او ابوالقاسم لاهوتی است. مردی شاعر و ماجراجو با زندگی پر فراز و نشیب که اولش از مجاهدان مشروطه بود، بعد به هوادار بلشویک‌ها بدل شد و سعی کرد در آذربایجان کودتا کرده و جمهوری شوروی تشکیل دهد، اما شکست مفتضحانه‌ای خورد و به شوروی گریخت و در دوره‌ی استالین به وزارت فرهنگ کشور تازه تاسیس تاجیکستان نایل آمد. مردی که هنوز هم روشنفکران چپ در مدح و ثنایش ممارست دارند بی آن که دیوانش را یک بار کامل خوانده باشند یا اسناد تاریخی و نامه‌ها و نوشته‌هایش را مرور کرده باشند و درباره‌ی کردارهایش و پیامدهایش پرسشی طرح کرده باشند. من در مجموعه‌ای از کتابها که درباره‌ی جامعه‌شناسی تاریخی شعر معاصر پارسی نوشته‌ام، یک جلد را به او و شاعران بلشویک اختصاص داده‌ام و به تفصیل اسنادی را آورده‌ام که نشان می‌دهد این مرد در تخریب شعر پارسی، تغییر خط پارسی به لاتین و بعد کریلیک و سرکوب نیروهای مردمی مخالف بلشویک‌ها و شورشیان سغد و خوارزم چه نقش موثر و رسوایی داشته است. در این گورستان بزرگ گشتیم و قبرش را پیدا کردیم، و خوشحال شدم که رویش نوشته بود که «یک کمونیست ازبک» است! چون تقریبا چنین چیزی بود و با آن کارنامه‌ی درخشانش دیگر نمی‌شد ایرانی حسابش کرد.

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/4/48/Grave_of_Anton_Chekhov.jpg گور آنتون چخوف

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/c/ca/BorisYeltsinMemorial.JPG/1024px-BorisYeltsinMemorial.JPGگور بوریس یلتسین

گردش در گورستان نوودوینچی از این نظر آموزنده بود که شیوه‌ی بازنمایی مرگ در میان روسها را نشان می‌داد. گورستانها اصولا یکی از بیانگرترین سازه‌هایی هستند که تمدنهای انسانی پدید می‌آورند و شیوه‌ی آراستن و سازمان دادن‌شان تا حدودی راهبردهای رویارویی جوامع با تنشی غایی و همیشگی یعنی مرگ را نشان می‌دهد. آنچه که در این گورستان نظرم را جلب کرد، غیرشخصی بودن گورها بود. تقریبا هیچ عنصر شخصی‌ای در انبوه مقبره‌ها دیده نمی‌شد و همیشه پیوند میان فرد درگذشته و سازمانی یا خدماتی که به کشور یا نهادی کرده بود مورد تاکید بود. حتا بازنمایی چهره‌ی متوفیان که در قالب نقاشی یا نقش برجسته بر سنگها حک شده بود هم چنین وضعیتی داشت و مثلا همه‌ی نظامیان با لباس رزم و مدالهای آویخته بر سینه و همه‌ی روشنفکران با عینک و نمادهای شغلی‌شان بازنموده شده بودند. برخی که آدمهای مهمتری بودند و مجسمه‌ی کامل‌شان را بر سنگ قبرشان نهاده بودند، در آن هوای برفی گاه نماهایی خنده‌دار پیدا می‌کردند و صحنه‌های دلخراش جنگ روس و فنلاند را به یاد می‌آوردند که در آن سربازان نگون‌بخت شوروی–که در ضمن مهاجم و ستمگر هم بودند- در سرما یخ می‌زدند و به تندیسهایی مشابه تبدیل می‌شدند.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-02-02_02-21-45.jpgتندیس یک ژنرال شوروی

بدن یخزده‌ی یک سرباز شوروی در جریان حمله به فنلاند

بخش بزرگی از گورها هم اصولا به صورت یک بلوک جمعی سازمان یافته بود. یعنی مثلا نزدیک به شصت نفر نظامی در جایی به خاک سپرده شده بودند و سنگ قبرهایشان را با قالب و شکل همریخت کنار هم مانند صفحه شترنجی بزرگ بر دیواره‌ای نصب کرده بودند. جایی دیگر درباره‌ی گروهی از موسیقیدانان چنین کرده بودند و این جای توجه داشت که تا جایی که من دیدم جملاتی شخصی که سوگ خانواده‌ی درگذشته را نشان دهد یا پیوندی عاطفی با او را بیان کند بر سنگ قبرها نمایان نبود.

این خشک و رسمی بودن گورها مرا به یاد گورستان شاه زنده در سمرقند انداخت که در دوران حاکمیت کمونیستها بر سغد شکل گرفته بود و درست چسبیده به گورستان شاه زنده بود که زنان خاندان تیموری در آن به خاک رفته بودند. تمایز این دو گورستان از همان نخستین برخورد چشمم را گرفته بود. در یک سو بناهای زیبا و آراسته و شگفت‌آوری با کاشیکاری سنتی آبی لاجوردی سر به فلک کشیده بود که همه با هم تفاوت داشت و بر هریک شعرها و یادگارهایی از زنان اشرافی ششصد سال پیش حک شده بود. در کنارش مجموعه‌ای سنجیده و حساب شده از گورها درست با همین قالبی که در مسکو می‌دیدیم، کنار هم چیده شده بود. در هردو از سنگ و نوشتار برای آراستن گور بهره جسته بودند و تندیسها و سردیسهایی که در بخش مدرن گورستان می‌دیدیم نشان می‌داد درباره‌ی آنها هم سرمایه‌گذاری چشمگیری شده و خفتگان در گورها از طبقه‌ی اشراف و مهتران بوده‌اند. با این همه گورستان جدید شاه زنده مکانی بی‌روح و ملال‌آور و مرده بود که به خصوص در کنار بناهای باشکوه شاه زنده پوچی‌شان بیشتر به چشم می‌زد.

با دیدن گورستان نوودویچی دریافتم که این سبک از ساماندهی مقبره‌ها از روسیه به سغد و خوارزم سرریز شده و قاعدتا با ضرب و زور کمونیستها در دوران شوروی در خاکی تثبیت شده که هفت قرن پیش شاهکار شاه زنده را خلق کرده بود. فردیت در شاه زنده موج می‌زد و به همین خاطر جدای از فضای دلپذیر و زیبایی کاشیکاری‌ها و معماری‌ها، تماس با آن رویارویی با خودِ زنان اشرافی درگذشته را در ذهن القا می‌کرد. در حالی که در گورستانهای سبک کمونیستی بیشتر با غلافی پوک و پوسته‌ای خالی از من‌هایی روبرو می‌شدیم که خرقه تهی کرده بودند و حالا فقط جای خالی‌شان در نهادی و سازمانی جمعی نمایش داده می‌شد. خواه این الگو دستاورد بلشویک‌ها و نظریه‌پردازان جمع‌گرای مارکسیست باشد و خواه در سنت رعیت مسیحی اسلاو ریشه داشته باشد، نمودی چشمگیر از غلبه‌ی نهاد بر من و ساختار بر عاملیت بود.

ظهر بود که گشت و گذارمان در میان اهل قبور را ختم کردیم و به هتل بازگشتیم. سر ظهر در هتل با یکی از دوستان پویان قرار داشتیم که بانویی بود به نام اسنِژانا و از راهنمایان گردشگری نامدار مسکو بود. او با مهربانی قبول کرده بود بلیت‌هایی که برای ادامه‌ی سفرمان لازم داشتیم را برایمان بگیرد و به این بهانه قرار دیداری هم گذاشته بودیم. سر ساعتی که قرار داشتیم در لابی هتل او را دیدیم و اندک زمانی بعد امیرحسین و مینا نیز به ما پیوستند. اسنژانا بانویی بود به نسبت جوان که زبان انگلیسی را به روانی اما با لهجه‌ی روسی حرف می‌زد. به شدت دوستدار ایران بود و فرهنگ و تمدن ایرانی را می‌ستود. ساعتی را دور هم نشستیم و چای و قهوه‌ای خوردیم و وقتی ماجرای بلیت‌ها روشن شد، درباره‌ی فرهنگ ایران و روسیه و پیوندهای میان دو کشور گپ زدیم. اسنژنا نمونه‌ای از روس‌های شرق‌گرا بود. یعنی کسانی که بیشتر به میراث خاوری روسیه و ریشه‌هایش در خاک آسیا نظر دوخته بودند و غرب و اروپا را نوعی دیگریِ بیگانه در برابرش می‌شمردند. به لحاظ تاریخی این نگرش اعتبار بیشتری داشت. چون فرهنگ روسیه در نهایت با روم شرقی و ایران پیوند داشت که نسبت به روم غربی و قاره‌ی اروپا شرقی محسوب می‌شوند و یک پیکره‌ی درهم تنیده و یکپارچه‌ی تمدنی را بر می‌سازند. روم شرقی با آن که در عمر هزار ساله‌اش از نظر زبانی با بالکان و از نظر سیاسی با روم غربی پیوندهایی داشت، اما در واقع بخشی از گستره‌ی حوزه‌ی تمدن ایرانی بود، چون بدنه‌ی جغرافیایی‌اش آناتولی و آسورستان بود که بخشهایی کهن و درپیوسته از ایران غربی محسوب می‌شد. روسها هم که جوانترین قدرت منطقه بودند مسیر گسترشی شرق‌گرایانه را تجربه کرده بودند و حرکت‌شان به سمت اروپا نخست توسط سوئدی‌ها و بعد آلمانی‌ها مسدود شده بود و تازه در دوران استالین و پس از دو جنگ جهانی و فروپاشی امپراتوری اتریش و آلمان بود که توانستند نفوذی پایدار در اروپای شرقی پیدا کنند.

G:\pix\me\trips\russia\photo_2018-01-20_03-11-23.jpgحل و فصل جزئیات ژئوپلیتیک با اسنژنا برای ختم جنگهای ایران و روسیه

 

 

  1. Novodevichy Convent
  2. Boris Fyodorovich Godunov

 

 

ادامه مطلب: شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۳۰   (۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب