حسین منزوی (۱۳۲۵/۷/۱ – ۱۳۸۳/۲/۱۶ )
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را که بسته راه به من آسمان خالی را
نزد ستارهی فجر از جبین لیلی و قیس به هم هنوز گره می زند لیالی را
ز ابر یائسه جای سوال باران نیست در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شده است انگار شفق به خون زده خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد این بار هم نجات نداد شراب عشق تو این کوزه ی سفالی را
همه حقیقت من سایه ای ست بر دیوار مگرد هان، که نیابی من مثالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد -آن خراب آباد- نمیشناخت دلم یک تن از اهالی را
بهار نیست زمستان پس از زمستان است که خود به هم زده تقویم من توالی را
هنوز مسئله ات مرگ و زندگی است اگر جواب میدهم این جمله ی سوالی را
نهاده ایم قدم از عدم به سوی عدم حیات نام مده فصل انتقالی را
***
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را زِ بلندایش به روی خاك كشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد كه عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری كه هردو باورمان ز آغاز به یكدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد امّا بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به كام من فریبكار دغلپیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی كه كرم كوچك ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فكر پریدن بود
***
ای غرقه به خون پیرهن سبز تن دوست وی بیرق گلگون ِ بر افراختن دوست
چون جامه ی پر نور اناالحق زن منصور ای شاهد بر دار شهادت شدن دوست
گفتم مگر حِرز حفاظش شوی امّا تقدیر چنین خواست که باشی کفن دوست
در لحظه ی دیدار تو هم اشکم و هم رشک ز آن بوسه ی آخر که زدی بر دهن دوست
از صافی سبز تو گذر کرد خوشا تو خونی که فرو ریخت به خاک وطن دوست
بودی تو و دیدی که چه سیراب شکفتند آن چار شقایق به بهار بدن دوست
تقدیر تو را نیز رقم با خط خون زد دستی که تو را بافت به نام « حسن » دوست
ای جامه ی جان گشته ی ز افلاک گذشته ای غرق به خون پیرهن ! ای پیرهن دوست
***
چنان گرفته تو را بازوان پیچکیام که گویی از تو جدا نه که با تو من یکیام
نه آشنایی ام امروزیست با تو همین که می شناسمت از خواب های کودکیام
عروسوار خیال منی که آمدهای دوباره باز به مهمانی عروسکیام
همین نه بانوی شعر منی که مَدحَت تو به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکیام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود به یک اشاره ی تو روح بادبادکیام
چه برکهای تو که تا آب آبیست در آن شناور است همه تارو پود جلبکیام
به خون خویش شَوَم آبروی عشق آری اگر مدد برساند سرشت بابکیام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکِشم اگر امان بدهد سرنوشت بختکیام…
***
باغبانان فلك را دست و پا باید برید در جهان تخم جدائی را چرا میكاشتند
***
نصرالله مردانی (۱۳۲۶ کازرون- ۱۳۸۲ کربلا)
من واژگون من واژگون من واژگون رقصیدهام من بی سر و بی دست و پا در خواب خون رقصیدهام
میلاد بینام مرا هرگز نمی داند كسی من پیر تاریخم كه بر بام قرون رقصیدهام
فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من اینسان كه با فرداییان در خود كنون رقصیدهام
منظومهای از آتشم، آتشفشانی سركشم در كهكشانی بی نشان خورشیدگون رقصیدهام
ای عاقلان در عاشقی دیوانه میباید شدن من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیدهام
میلاد دانایی منم پرواز بینایی منم من در عروجی جاودان از حد برون رقصیدهام
پیراهن تن پاره كن عریانی جان را ببین من در جهان دیگری از خود برون رقصیدهام
با رقص من در آسمان رقصان تمام اختران من بر بلندای زمان بنگر كه چون رقصیدهام
***
از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران پیغام فتح دارند آن سوی جبهه یاران
در شط سرخ آتش نعش ستاره میسوخت خوننامه نبرد است آیین پاسداران
در کربلای ایثار مردانه در ستیزند رزمآوران اسلام با خیل نابکاران
در شام سرد سنگر روشن چراغ خون است ای آب دیده تر کن لبهای روزهداران
در رزمگاه ایمان با اسب خون بتازند تا وادی شهادت این قوم سربداران
گلگونه شهیدان با خون گل بشویید تا سرختر نماید رخسار روزگاران
هابیلیان کجایید قابیل دیگر آمد ننگ است جان سپردن در دخمه تتاران
در بادهای سوزان نیلوفران خاکی چشمانتظار آباند ای روح سبز باران
ای ابر پرصلابت آبی ز دیده بفشان با مرگ لاله طی شد افسانه بهاران
بیباوران عالم با چشم دل ببینید آیینه زمان است این پیر در جماران
***
مجتبی کاشانی- سالک (۱۳۲۷- ۱۳۸۳/۹/۲۳)
می رسد آوای تاریخم به گوش کای مدبر جامه عبرت بپوش
روزگاری پرتو علم و هنر در جهان تابیده از این بوم و بر
روزگاری آفتابی بوده ایم هر سوالی را جوابی بوده ایم…
***
گرچه اکنون خسته و فرسوده ایم روزگاری عرش می پیموده ایم
هرکه جانش حله تحقیق یافت هفت گوهر را هفت اقلیم یافت
ما شنیدیم و خودی آراستیم در پی این آرزو برخاستیم
جستجو کردیم هفت اقلیم را عشقمان می داد این تعلیم را
عشق را در جان خود پرورده ایم هفت گوهر ارمغان آورده ایم
هفت جام از هفت ساقی هفت دست تا رویم از نو به میدان مستِ مست
باده ای رنگین که حیرت آورد باده ای کز نو به غیرت آورد
این شراب کهنه را از نو بنوش چشمه ای شو از درون خود بجوش
***
یک روز رسد غمی به اندازه کوه یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است، گلم در سایه کوه باید از دشت گذشت
وقتی که آب و دانه برایم نریختی وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم … نگاه کن؛ این باغ سوخته تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه ی حرف توام ولی گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی ؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند اما برای من دل چیدن گذاشتی ؟
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را در سفره ای به سادگی من گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم … نگاه کن؛ این باغ سوخته تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه ی حرف توام ولی گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی ؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند اما برای من دل چیدن گذاشتی ؟
حالا برو، برو که تو این نان تلخ را در سفره ای به سادگی من گذاشتی
***
بیا از ابر دل شبنم بسازیم بیا از درد دل مرهم بسازیم
نگو گشتیم آدم را ندیدم خدایی کن بیا آدم بسازیم
***
حمید پورحاجی زاده/ سحر
(۱۳۲۹ بزنجان – ۱۳۷۷/۶/۳۱ کرمان)
رفتم از کوچه اندیشه برون سر شکنان خسته دل سوخته جان با دل باور شکنان
نیست در گوهر پاکم خلل از کینه ولی دلم آشفته شد از غفلت گوهر شکنان
چه هنر بتشکنی تا بود آزر بتگر خود بخود بت نبود تا بود آزر شکنان
خبر مرغ قفس را به چمن خواهم برد گر گذشتم به سلامت زبر پر شکنان
بر در بسته میخانه به حسرت دیدم در دلم میشکند خنجر ساغر شکنان
خود نه خاری زدل خسته من کس نگرفت که شکستند پر رفتنم این پر شکنان
آخر ای خنجر مردم کش بیگانه پرست خوش نشستی به تنم در شب خنجرشکنان
پاس ما مردم آزاده بدارید که ما تاج برداشتهایم از سر افسرشکنان
***
اردلان سرفراز (۱۳۲۹/۴/۲۴ داراب- )
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است
***
پیرایه یغمایی (۱۳۳۲- )
نوروز بمانید که ایّام شمایید آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام، شمایید
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار آن گنبد گردندهی آرام شمایید
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟ اسطورهی جمشید و جم و جام شمایید
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان افسانهی بهرام و گل اندام شمایید
هم آینهی مهر و هم آتشکدهی عشق، هم صاعقهی خشم ِ بهنگام شمایید
امروز اگر میچمد ابلیس، غمی نیست در فنّ کمین حوصلهی دام شمایید
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است در کوچهی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک نوروز بمانید که ایّام شمایید
***
مجید شفق (۱۳۳۳- )
ز دامنگیری پیری اگر آگاه میگشتم به دست غم نمیدادم گریبان جوانی را
***
مرتضی کیوان هاشمی (۱۳۳۳/۷/۲۶ – )
نكند موسم سفر باشد ساربان خفته بي خبر باشد
بوي باران تازه مي آيد نكند بوي چشم تر باشد
سخني از وفا شنيده نشد نكند گوش خلق كر باشد
نكند عشق در برابر عقل دست از پا درازتر باشد
نكند در قلمرو احساس كاسه از آش داغتر باشد
نكند پرده چون فرو افتد داستان داستان زر باشد
زير اين نيم كاسه هاي قشنگ نكند كاسه اي دگر باشد
دختر گلفروش ما نكند يار لات سر گذر باشد
نكند قصه ي گل و بلبل همه پايين تر از كمر باشد
نكند آن كه درس دين مي داد از خدا پاك بي خبر باشد
اين زمين روي شاخ گاوي بود نكند روي گوش خر باشد
همچو دروازه بود يك گوشش نكند ديگريش در باشد
نكند خطبه هاي قطره ي آب در دل سنگ بي اثر باشد
نكند گفته هاي آیينه از دهانش بزرگتر باشد
ايستادن چو سرو در اين باغ نكند پاسخش تبر باشد
نكند نان به نرخ روز شود چامه كبريت بي خطر باشد
نور «كيوان» در آسمان شب نكند پوچ و بي ثمر باشد
***
محمد سلمانی (۱۳۳۴ اردبیل- )
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور كنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما وقتی بیا كه حوصلة غنچه تنگ نیست
در كارگاه رنگرزانِ دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند در مكتبی كه عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر فكری كنید فرصت پلكی درنگ نیست
وقتی كه عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یكی به قلّه تاریخ میرسد هر مرد پا شكسته كه تیمور لنگ نیست
***
…کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ که من از اینهمه دیوار بدم می آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم ولی از مرد تبردار بدم می آید
ای صبا بگذر و از من، به تبر دار بگو که از این کار تو بسیار بدم می آید…
***
وقتي كه حكمران چمن باد ميشود اول تبر حواله شمشاد ميشود
ديگر چه مكتب و چه مرام و چه مسلكي در گلشني كه قبلهنما باد ميشود
بلبل خموش، غنچه گرفتار، گل ملول يعني چمن مدينه بيداد ميشود
جايي كه سنگ، زمزمه عشق سردهد آنجاست تيشه قاتل فرهاد ميشود
يك عمر آن كه بود مجلد به جلد دوست درگير و دار حادثه جلاد ميشود
***
آنقدر از مقابل چشمان تو رد شدم تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد آنشب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان تا اینکه با دو چشم سیاهت رسد شدم…
شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم.
***
سید حسن حسینی (۱۳۳۵تهران-۱۳۸۳/۱/۹)
من آن معنی رو به ویرانیام که در خانهی لفظ، زندانیام
دلم غنچهوار از غریبی گرفت نسیمی نیامد به مهمانیام
ندارم سر سجده بر بادها بلند است اقبال پیشانیام
بگو صورت سنگی روزگار فریبد به لبخند سیمانیام
از این پس عبور از دلم ساده نیست که معمار پل های ویرانیام
خدا را به طبل خدا کم زنید فزون میشود شور شیطانیام!
غرور شما، ساقهام را شکست بترسید از گرده افشانیام
***
من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟
***
قیصر امینپور (۱۳۳۸/۲/۲- ۱۳۸۶/۸/۸)
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود ما دیدهایم اگر خون دل بود ما خوردهایم
اگر دل دلیل است آوردهایم اگر داغ شرط است ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان گردهایم
گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هایی که نشمردهایم
دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم
***
ﻣﻮﺟﯿﻢ ﻭ ﻭﺻﻞ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﺷﻌﻠﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﯾﻢ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﺧﮕﺮﯾﻢ ﺷﻤﻌﯿﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭼﮑﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﻣﺮﻍ ﺑﯽ ﭘﺮﯾﻢ ﺍﺯ ﻓﻮﺝ ﺩﯾﮕﺮﯾﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﻣﯽﮐﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺫﻭﻕ ﻣﺎ ﺩﺭ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺟﺰ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﯾﯿﻦ ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﺎﻣﺸﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻢ ﺍﺳﺖ ﭼﯿﺪﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﯿﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺎﻝ ﭼﯿﺪﻥ ﺍﺳﺖ
***
از نو شکفت نرگس چشم انتظاریام گل کرد خار خار شب بی قراریام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو دیدم هزار چشم در آیینه کاریام
گر من به شوق دیدنت از خویش می روم از خویش می روم که تو با خود بیاریام
بود و نبود من همه از دست رفته است باری مگر تو دست بر آری به یاریام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت مرهم نهاد نام تو بر زخم کاریام
تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار با رود رو به سوی تو دارم که جاریام
با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا زان پیشتر که پاک شود یادگاریام
***
سیروس اسدی (۱۳۴۲ ایلام- )
خنده بر اشک پدر، خون برادر تا کی خانه بر هم زدن شادی مادر تا کی؟
موج سبز است که افراشته قامت چون سرو تیشه بر ریشهی این سرو تناور تا کی؟
قفس آکنده از آواز قناری، تا چند آسمان خالی ز پرواز کبوتر، تا کی؟
دست مرگ است به تاراج بهار آمده است شاهد غارت این باغ صنوبر تا کی؟
***
محمد کاظم کاظمی (۱۳۴۶/۱۰/۲۰ هرات- )
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید، همسایه صدای گریه نخواهی شنید، همسایه
همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود و سفرهام که نبود از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست منست به سنگ سنگ بناها، نشان دست منست
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
چگونه بازنگردم، که سنگرم آنجاست چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه بازنگردم که مسجد و محراب و تیغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
شکسته میگذرم امشب از کنار شما و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچهی غربت سپردهای با من و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت و چند بوته مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشهتان اگرچه کودک من سنگ زد به شیشهتان
اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد و مایه نگرانی برای مردم شد
اگرچه متهم جرم مستند بودم اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهایتان پر باد و نان دشمنتان هر که هست آجر باد
***
بادی وزید و دشت سترون درست شد طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن بین من و تو آتش و آهن درست شد
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون اینگونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان بندی که مینشست به گردن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن لایههای گچبری رو به آفتاب سنگی به قبر مردم قزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد
سازی بزن که دیر زمانیست نغمهها در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که گرچه به دنیا امید نیست شاید پلی برای رسیدن درست شد
شاید که باز یک نفر از بلخ و بامیان با کاروان حله بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمدهست بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشودهست بال و پر بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
ما شاخههای توام سیبیم و دور نیست باری دگر شکوفه بیاریم توامان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست هموطن لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
***
عزتالله عزیزی کوتنایی (۱۳۴۴- )
ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺳﻚﻫﺎ، ﺑﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﻴﻦ ﻧﻮاﺯﺵﻫﺎ ﮔﺸﺎﺩﻩﺩﺳﺘﻲ ﻣﻮﺷﻚﻫﺎ، به دﺳﺖ ﻛﻮﭼﻚ ﺧﻮاﻫﺶ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﻏﺰﻩ ﻏﺰﻭﻩ ﻧﻤﻲﺁﻳﺪ، ﺑﻪ ﮔﻞ ﮔﻠﻮﻟﻪي اﺷﻚﺁﻭﺭ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻮﺷﻚ شش ﻣﺘﺮﻱ، ﻛﻼﺱ و ﺗﺮﻛﻪي ﺗﺮﻛﺶﻫﺎ
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻲﺷﻮﺩ اﻳﻦ ﺯﻧﺪاﻥ و ﻛﻮﺩﻛﺎنی که میپرسند ﺧﺪا ﺧﺪاﻱ ﮔﻞ ﻭ ﺑﻮﺳﻪﺳﺖ ﻭ ﻳﺎ اﻟﻪ ﻛﺸﺎﻛﺶﻫﺎ ؟
ﺧﺪا… ﻛﺪاﻡ ﺧﺪا؟ اللّاﺕ ﺑﻌﻞ ﻳﻬﻮﻩ اﻫﻮﺭا ﺭﺏ؟ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺣﺎﻻ ؟ – ﻭ ﻳﺎ ﺑﻪ ﻟﺬﺕ ﺯاﻳﺶﻫﺎ ؟
ﻧﻪ ﺁﻳﻪﻫﺎ ﺑﻪ اﻭ ﻣﻲﺁﻳﻨﺪ، ﻧﻪ اﻳﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺗﻮﺧﺎﻟﻲ ﻧﻪ لقوﻩﻫﺎﻱ ﺧﻢ ﺩﻳﻮاﺭ ﻧﻪ ﺷﻚ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﻳﺶﻫﺎ
به ﻫﺮﺩﻭ ﺻﻮرﺕ اﺯﻳﻦ ﺭیشﺴﺖ که ﺭﻭﻱ هردو ﺟﻬﺎﻥ ﺯﺧﻤﺴﺖ ﻳﻜﻲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﺎﺧﺎﻣﺶ ﻳﻜﻲ ﺑﻪ ﭼﺎﻧﻪي ﺩاﻋﺶﻫﺎ
دو ﺭﻭﻱ ﺳﻜﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻔﺘﻲ ﻭ ﺭﻭﻱ دﻳﮕﺮ اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ؟ ﻧﻆﺎﻣﻴﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩاﺭﻧﺪ ﺷﺒﻴﻪﺳﺎﺯﻱ ﺟﺎﻛﺶﻫﺎ
دو ﺭﻭﻱ ﺳﻜﻪ ﻳﻜﻲ ﺩاﺭﺩ ﺧﺪا ﻭ ﻣﻘﺒﺮﻩ ميﺳﺎﺯد و ﺭﻭﻱ دﻳﮕﺮ ﻣﺮﺳﻮﻣﺶ ﺳﻴﺎﻩﺑﺎﺯﻱ اﺭﺗﺶﻫﺎ
ﻧﻪ مرﮒ ﺷﻌﺮ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺩاﺷﺖ ﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻏﺰلی شیرین ﻛﻨﺎﺭ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻨﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺑﺎﺭﺵ ﻭ ﺑﺎﻟﺶها
***
یک )
درست آخر خط با دلم تصادف کرد کسی که شعر مرا یک شبه تصرف کرد
به ماه گفت: بفرما غزل فروش آمد نشست و روح مرا با خدا تعارف کرد
در استعارهی شیطان مرا به خاک انداخت و در حقیقت انسان همهاش تکلف کرد
زبان و واژه به ذهنش که های های گریست تمام خاطره را از گلوی خود تف کرد
چو زندگی نباتی به خانه جاری بود نقاب مغلطه در سطح صورتش پف کرد
برادران نه پدر نه نه بوی پیراهن تو را که گرگ بزرگت شبیه یوسف کرد
نه عارفست نه صوفی نه فیلسوف و حکیم نه خرقهی غزلی درتن تصوف کرد
چه شمسههای دروغین به مولوی بستند فقط دو بیت میان خدا توقف کرد
دو )
برای اینکه به شب روز را نشان بدهم چقدر شانهی خورشید را تکان بدهم
چو از کتاب و غزل در سکوت تبعیدم چگونه قول رهایی به این و آن بدهم
به زندگی نباتی نمیشود که رفیق به وقت گشنگیام شعر در دهان بدهم
برای گوشخراشی چه لذتیست به دین که پنج دفعه به آزار خلق اذان بدهم
تو یک خیال غزل بودی کاش من بودم چو حافظی که تو را در تنم زبان بدهم
هوای ابریام این بار عکس دریا بود دلم گرفت که باران به آسمان بدهم
سه )
من ماندم و یک مشت رویا شعر روی شعر در جستجوی شهر فردا شعر روی شعر
با روح من این جادهها هم همسفر بودند شب بود و حجم بیکرانها شعر روی شعر
من چتر نیلوفر و بودا را نمیبستم در سایهام تا نیروانا شعر روی شعر
تا آسمان خالی شود از واژهی ابری در دست من خورشید و صحرا شعر روی شعر
در چینهدان شاعران مرده حرفی نیست جز شهوت و نشخوار دنیا شعر روی شعر
این ماهی کوچک که اقیانوسها دیدهست در تنگنای تنگ زیبا شعر روی شعر
پایان رودش در دل مرداب ظلمی بود آنسو ترک آغوش دریا شعر روی شعر
***
افشین یداللهی (۱۳۴۷-۱۳۹۵)
گاهی مسیر جاده به بنبست میرود گاهی تمام حادثه از دست میرود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست میرود
گاهی غریبهای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست میرود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفته است میرود
وای از غرور تازه به دوران رسیدهای وقتی میان طایفهای پست میرود
هر چند مضحک است و پر از خندههای تلخ بر ما هر آنچه لایقمان هست میرود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه بنشست میرود
اینجا یکی برای خودش حکم میدهد آن دیگری همیشه به پیوست میرود
این لحظهها که قیمت قد کمان ماست تیریست بینشانه که از شصت میرود
بیراههها به مقصد خود ساده میرسند اما مسیر جاده به بن بست میرود
***
از کفر من تا دین تو، راهی به جز تردید نیست دلخوش به فانوسم مکن، اینجا مگر خورشید نیست ؟
با حس ویرانی بیا … تا بشکند دیوار من چیزی نگفتن بهتر است، تکرار طوطیوار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت میشود حتی عبادت بی عمل وهمِ سعادت میشود
با عشق آنسوی خطر، جایی برای ترس نیست در انتهای موعظه … دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بیپرده مؤمن میشود چیزی شبیه معجزه … با عشق ممکن میشود
***
وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم میچشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینیتر شد و عالم به آدم، سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی…
***
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت دیوانهای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچههای قلب مرا جستجو نکرد اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستارهی آتش گرفته را بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق مرهم به زخم فاجعهگونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
***
سعید بیابانکی (۱۳۴۷ خمینی شهر- )
ما را به یک کلاف به یک نان فروختند ما را فروختند و چه ارزان فروختند
اندوه و درد ازین که خداناشناسها ما را چقدر مفت به شیطان فروختند
ای یوسف عزیز، تو را مصریان مرا بازاریان مؤمن ایران فروختند
یک عده خویش را پس پشت کتاب ها یک عده هم کنار خیابان فروختند
بازار مرده است ولی مؤمنین چه خوب هم دین فروختند هم ایمان فروختند
بازاریان چرب زبان دغل به ما بوزینه را به قیمت انسان فروختند
وارونه شد قواعد دنیا مترسکان جالیز را به مزرعهداران فروختند
***
ادامه مطلب: صفحه سیزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب