نظام وفا آرانی (۱۲۶۶ آران بیدگل- ۱۳۴۳ تهران)
سوال كردم از پیر فقیر چون دیدم به پیش فكرش اسرار زندگی روشن
كه چیست فقر و چرا اهل فقر یك آهنگ در این زمینه نفرمودهاند ساز سخن؟
یكی نهاده به سر تاج افتخار از فقر یكی به تن زده از فقر چاك پیراهن
جواب داد سوال مرا حكیمانه كه ای روان تو جویای علم و دانش و فن
به فقر فخر كند آنكه به جز بازوی خویش نكرده پیش كسی عاجزانه كج گردن
یکگلخندان ندیدممن که بر گِرَدش نبود اشک شبنم، نالهی بلبل، فغان باغبان
***
یعقوب ناهید همدانی (۱۲۶۶-۱۳۴۳)
من آن دیوانهی پابسته بر زنجیر تقدیرم پری رویی به مویی بسته محكم دست تدبیرم
به خود پیچم چو مو در زیر این زنجیر و مینالم كه كرده با چنین زنجیر مویی عشق تسخیرم
فكنده عشقْ طوق بندگی در گردنم ورنه منِ دیوانه كی شایستهی یك همچو زنجیرم
در این دار فنا سهل است چشم ازهرچه پوشیدن كه دل بر هرچه گردد تشنه چون مینوشماش سیرم
ولی نتوانم از آن چشم دلكش چشم بردارم ندیده چشم من چشمی كه من نادیدهاش گیرم
***
فرخی یزدی (۱۲۶۸- ۱۳۱۸/۷/۲۵)
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روحبخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری به صرف دعوت شیخ به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد برای دست و پابسته شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یکروز کِشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد چو «فرخی» نشوی گر غلام آزادی
***
گر در همه شهر یک سر نیشتر است در پای کسی رود که درویشتر است
با این همه راستی که میزان دارد میل از طرفی کند که زر بیشتر است
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست بازگرد ای عید از زندان که مارا عید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست هر که شادی میکند از دودهی جمشید نیست
بی گناهی گر به زندان مرد با حال تباه ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
***
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس
رازق و روزیده شاه و گدا بعد از خدای دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد زآفتاب و عاقبت بینصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آنكه لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام در زمستان پیكر عریان دهقان است و بس
بر سر خوان خواجه پندارد كه باشد میزبان غافل است از اینكه خود مهمان دهقان است و بس
***
کینهی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست بس که مهر دوست آنجا هست جای کینه نیست
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم گر به جیب و کیسهی ما مفلسان نقدینه نیست
خوب و بد را صفحهي توفان نماید منعکس زآنکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
***
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگرگوشهی درد بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
***
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم هرکس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست ما را فراغتیست که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
عشقبازیراچهخوش فرهادمسکینکرد و رفت جانشیرینرا فدای جان شیرین کرد و رفت
***
فدای سوز دل مطربی که گفت به ساز در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
چنان ز سنگ حوادث شکست بال و پرم که عمر ها به دلم ماند حسرت پرواز
کنم به زیر پر خویش سر به صد اندوه چو مرغ صبح ز شادی بر آورد آواز
***
حسین مسرور سخنیار (۱۲۶۹/۷/۱۴ اصفهان- ۱۳۴۷/۷/۹ تهران)
به پیری خاكِ بازیگاه طفلان میكنم بر سر كه شاید بشنوم زان خاك بوی خردسالی را
***
برچهرهی من آنچه سفیدی كند نه مو است گردی است مانده بر رخم از رهگذار عمر
***
محمدحسین صفای فریدنی = صفای اصفهانی (۱۲۶۹-۱۳۳۹)
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد رفتی چو تیر و کمان شد، از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت کانون من سینهی من، سودای من آذر من
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنهي آب و گل شد صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشهی کافر من
شکرانه کز عشق مستم، میخواره و میپرستم آموخت درس الستم، استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم، مالک رقاب ملوکم در سوزم و نیست سوکم، بین نغمهی مزمر من
در عشق سلطان بختم، در باغ دولت درختم خاکستر آفاق تختم، خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی، چون گل کنم عشق بازی ریحان عشق مجازی، نیش من و نشتر من
***
علی اصغر حکمت (۱۲۷۱-۱۳۵۹)
كنون آرمت قصهای بس شگفت ز البرز كاو درد زادن گرفت
درافتاد بر پیكرش زلزله جهان گشت پرشور و پر ولوله
چهل روز بد كوه در پیچ و تاب ز هر پیچ و تابش جهان در عذاب
یكی گفت شهری بزاید بزرگ كه خیره كند دیدهی فرس و ترك
یكی گفت صد بیشه شیر زیان چو زاید كند بر خلایق عیان
یكی گفت بس گوهر ارجمند بر آید ز زهدان كوه بلند
پس از شور و آشوب و صد برق و باد بزاد و كنون گویمت تا چه زاد
نه زر زاد نه گوهر و شهر و شیر بر آمد برون پنج شش موش پیر
چنیناند نالایقان در بسیچ برون پر دعوا درون هیچ هیچ
***
قاسم غنی (۱۲۷۲ سبزوار- ۱۳۳۱ سان فرانسیسکو)
عاقبت سركش به دست چون خودی گردد اسیر شعلهی آتش كند كوتاه دست خار را
***
صغیر اصفهانی (۱۲۷۳/۱۰/۲۰ – ۱۳۴۹)
داد درویشی از سر تمهید سر قلیان خویش را به مرید
گفت کز دوزخ ای نکو کردار قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت در دوزخ هرچه گردیدم درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت ز آتش خویش هر کسی میسوخت
***
میرزاده عشقی همدانی (۱۲۷۳/۹/۲۰ – ۱۳۰۳/۴/۱۲)
ای كه هر خواستهی دل ز فلك میخواهی آنقدر راضیای از خود كه كتك میخواهی
من به جز تنبلی این را چه بنامم كه تو هی خفته هر روزه و روزی ز فلك میخواهی
ای كه هر روز حوالات تو در بانك خداست بخداییِ خداوند كه چك میخواهی
ای كه دست تو دراز است پی آز به خلق چه كمك كردهای آخر كه كمك میخواهی؟
***
هر گناهی كه آدمی عمدا به عالم میكند احتیاج است آنکه اسبابش فراهم میكند
ورنه كی عمدا گناه اولاد آدم میكند یا كه از بهر خطا خود را مصمم میكند؟
احتیاج است آنكه زاو طبع بشر رم میكند شادی یكساله را یكروزه ماتم میكند
احتیاج است آنكه قدر آدمی كم میكند در بر نامرد پشت مرد را خم میكند
ای كه شیران را كنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج
از اداره رانده مرد بخت برگردیدهای سقف خانه از فشار برف و گل خوابیدهای
ز در آن از هول جان خود جنین زاییدهای نعش ده ساله پسر در دست سرما دیدهای
از پدر دوروز نان ناخوردهام بشنیدهای رفت دزدی خانهی یك مملكت دزیدهای
شد ز راه بام بالا با تن لرزیدهای اوفتاد از بام و شد نعش ز هم پاشیدهای
كیست جز تو قاتل ای لاعلاج
احتیاج ای احتیاج
بیبضاعت دختری علامهی عهد جدید داشت بر وصل جوان سروبالایی امید
لیك چون بیچاره زر در كیسهاش بُد ناپدید عاقبت هیزمفروش پیر سر تا پا پلید
كز ذغال كنده دایم دم زدی و چوب بید از میان دكه كیسه كیسه زر بیرون كشید
مادرش را دید و دختر را به زور زر خرید احتیاج آمیخت با موی سیه ریش سپید
از تو شد این نامناسب ازدواج
احتیاج ای احتیاج
مردكی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصر قشنگ آرمیده چونكه دارد سكه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ دایما باید میان كوچههای پست و تنگ
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ چون ندارم سنگ سكه نیست بادا سكه سنگ
مرده باد آنكس كه داد آن را رواج
احتیاج ای احتیاج
***
من كه خندم نه به اوضاع كنون میخندم من به این گنبد بیسقف و ستون میخندم
تو به فرماندهیاوضاع كنون میخندی من به فرماندهی كون و مكان میخندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من به رخ این فلك آبلهگون میخندم
هركس ای دون به جنون من مجنون خندد من به هركس كه بخندد به جنون میخندم
آنچه بایست به تاریخ گذشته خندم كردهام خنده بر آینده كنون میخندم
هركه چون من ثمر علم فلاكت دیدی مُردی از گریه و من دل شده خون میخندم
***
سزد این شام چرخ تیرهوش وقتی سحر گردی ز هر شام و سحر ای تیره گردون تیرهتر گردی
چه ظلم است این مدام آسایش آسودگان خواهی پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی
چه ظلم است این به كام نیكبختان نوش آشامی سپس اندر به جان زشت اختران را نیشتر گردی
چه لازم خلقت خوش طالعان و تیره اقبالان كه بیخود باعث ترجیح این بر آن دگر گردی
همانا تا رهم زاندوه وضع زشت این گیتی سزد ای چشم نابینا شوی ای گوش كر گردی
گناهت ای كبوتر چیست تا زاین آفرینندت كه بهر قوت بازی خیره در خون غوطهور گردی
تو هم جانداری و حیوان حی پس گوسفند آخر چه باعث گشته كه قوت جان حیوان دگر گردی
چه نیكو كرده طاووس افسر شاهان شدش شهپر؟ تو ای حیوان چه بد كردی كه زیر بار خر گردی؟
به پاداش چه ای منعم به عشرت در سرابستان ز غم وارسته در دریای رحمت غوطهور گردی
چه انصاف است این دهقان به صد زحمت بپاشد تخم و در آخر تو ارباب ثمر گردی
به جرم چیست ای مفلس برای لقمهی نانی سحر از در در آیی و به هر سو در به در گردی
تو ای طفل دو ساله مرده گردون با مشقتها چه مقصد داشت آوردت كه ناآورده برگردی
به جز رنج ز مادر زادن و رنجوری مردن نه چیزی از جهان بینی نه از چیزی خبر گردی
بریزی خون سرخ فوجی ای سردارِ سربازان كه خود در سینه شامل وصلهی سرخ هنر گردی
به پا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا سزد گر زاین ناستوده چرخشات ای چرخ برگردی
چرا ای بیسر و پا دهر و چرخِ بیپدر مادر ز مادر مهربانتر دایه بر هر بیپدر گردی
تو خود شرمنده گردی ای زمانه از شبان روزت شب و روز اَر كه واقف بر جنایات بشر گردی
بشر یك لكهی ننگی است اندر صفحهی گیتی سزد پاك ای زمین زاین دم بریده جانور گردی
تو هم با عنصری شك نیست از یك عنصری عشقی چرا او گرد زر گردید و تو گرد ضرر گردی
***
خلقت من در جهان یك وصلهی ناجور بود من كه خود راضی به این خلقت نبودم زور بود
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش از عذاب خلق و من یا رب چهات مقصود بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مجهول از چهام؟ آفریدستی زبانم لال چشمت كور بود؟
ای چه خوش بد چشم پوشیدی تو از تكوین من فرض میكردی كه ناقص خلقت یك مور بود
ای طبیعت گر من نبودم جهانت نقص داشت ای فلك گر من نمیزادی اجاقت كور بود؟
قصد تو از زادن عشقی یقین دارم فقط دیدن هر روز یك گون رنج جوراجور بود
گر نبودی طالع استارهی من در سپهر تیر و بهرام و خور و كیوان همه بینور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب گر خدایی هست از انصاف خدایی دور بود
مقصد زارع ز كشت و زرع مشتی غله است قصد تو از آفرینش مبلغی قاذور بود؟
گر من اندر جای تو بودم امیر كائنات هریكی را بهر كار دیگری مأمور بود
آنكه نتواند به نیكی داد هر مخلوق داد از چه كرد این آفرینش را مگر مجبور بود؟
***
مرا اگر كه زر و سیم و ثروت دنیا هر آنچه هست تسلط دهند و چیره كنند
تمام برگ درختان اگر اسكناس شود تمام ریگ بیابان اگر كه لیره كنند
اگر آسمان همه زر گردد و به من بخشند سپس به گنجهام افلاك را ذخیره كنند
بدین نیرزد هرگز كه مردم از چپ و راست به چشم نفرت به من نگاه خیره كنند
***
خاكم به سر ز غصه به سرخاك اگر كنم خاك وطن كه رفت چه خاكی به سر كنم
آوخ كلاه نیست وطن تا كه از سرم برداشتند فكر كلاهی دگر كنم
من آن نیم كه یكسره تدبیر مملكت تسلیم هرزهگرد قضا و قدر كنم
زیر و زبر اگر نكنی خاك خصم را ای چرخ زیر و روی تو زیر و زبر كنم
هر آنچه میكنی بكن ای دشمن قوی من نیز اگر قوی شدم از تو بتر كنم
من آن نیم که به مرگ طبیعی بمیرم این یك كاسهی خون به بستر راحت هدر كنم
***
دو ماه رفته از پاییز و برگها همه زرد فضای شمران از باد مهرگان پرگرد
هوای دربند از قرب ماه آذر سرد پس از جوانی پیری بود چه باید كرد؟
بهار سبز به پاییز زرد شد منجر
تازه اول روز است و آفتاب به ناز افكنده در بن اشجار سایههای دراز
روان به روی زمین برگها ز باد ایاز بجای آن شبیام بر فراز سنگی باز
نشستهام من و از وضع روزگار پكر
شعاع كم آفتاب افسرده گیاهان هم خشك و زرد و پژمرده
تمام مرغان سر به زیر بالها برده بساط حسن طبیعت همه به هم خورده
به سان بیرق غم سرو آیدم به نظر
به جای آنكه نشینند مرغهای قشنگ به روی شاخهی گل خفتهاند بر سنگ
تمام درهی دربند زعفرانی رنگ ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدهاست بیشه پر از بانگ غلغل منكر
نحیف و زرد شده سبزههای نورسته كلاغ روی درختان خشك بنشسته
ز هر درخت بسی شاخه باد بشكسته صفا ز خطهی ییلاق رخت بر بسته
ز كوهپایه همی خرمی نموده سفر
بهار هرچه نشاط آور و خوش و زیباست به عكس پاییز افسرده است و غم افزاست
همین كتیبهای از بی وفایی دنیاست از این معامله ناپایداریش پیداست
كه هرچه سازد اول كند خراب آخر
به یاد آن مه افتی اگر در این ایام گذشته زآن شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم پرسی اگر دختر ناكام به جای آن شبیاش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده آن پیكر
به یك سفید كتانی ز فرق سر تا به قدم چو تازه غنچه بپیچیده پیكرش محكم
بكندهاند یكی گور و قامت مریم بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ نهشتند به روی آن دلبر
نشسته بر لب گور آن پیرمردی زار فشاند اشك همی روی خاكهای مزار
ولی عیان بود از آن دو دیدهی خونبار كه با زمانه گرفتست كشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار پر ز اثر
به گور خاك همی ریزد او ولی كمكم تو گو كه میل ندارد به زیر گِل مریم
نهان شود پدر مریم است این آدم بعید نیست تو نشناسیاش من هم
گرفتهام همی الساعه زاین قضیه خبر
خمیده پشت زنی پیر لندلندكنان دو سه دقیقهی پیش آمد و نمود افغان
كه صد هزاران لعنت به مردم تهران سپس نگاهی به من نمود و گشت روان
بدو گفتم از من چه دیدهای مادر؟
از این سوال من آن پیرزن به حرف آمد كه من ز مردم تهران ندیدهام جز بد
ز فرط خشم همی زد بروی خاك لگد گهی پیاپی سیلی به روی خود میزند
همیگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد كه ما مردمان شمرانی ز دست رفتیم آخر ز دست تهرانی
از این میان یكی آن پیرمرد دهقانی ببین به گور نهد دخترش به پنهانی
تو مطلع نهای از ماجرای این دختر
همین كه گفت چنین من كه تا به آن هنگام خبر نبودم كآن مردك سیه ایام
به روی خاك چه كاری دهد انجام نظر نمودم و دیدم كه دختری ناكام
به زیر خاك سیه میرود به دست پدر
خلاصهی آنچه كه آن پیرزن بیان بنمود كه نام این زن ناكام مرده مریم بود
چنان سوخت دلم كز سرم برآمد دود دهان پس پی دنبالهی سخن بگشود
كه این به گور جوان رفتهی سیه اختر
چراغ روشن دربند بود این مهوش دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوانمرده هیجده سالش قشنگ و با ادب و خانهدار و زحمتكش
نصیب خاك شد آن پنجههای پرهنر
ندانی آنكه به صورت چقدر بُد زیبا ندانی آنكه به قامت چگونه بد رعنا
كنون كه مرده و دادست عمر خود به شما خلاصه امسال از یك جوان خودآرا
فریب خورد و جوانمرگ گشت و خاك بر سر
جوانك فكلیای به شیطنت استاد دو سال در پی این دختر جوان افتاد
كه تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد تو كام من بده و من تو را نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم به بهترین ترتیب دو سال طفره زد آن دختر عفیف و نجیب
ولیكن اول امسال او بخورد فریب چه چاره داشت كه او را بد این بلیه نصیب
نشاید آنكه جدل كرد با قضا و قدر
قریب شش مه از آغاز سال با هم بُدند گرم اما همینكه شد كم كم
بزرگ ز اول پاییز اشكم دختر بساط عشق دگر زآن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق خصم یكدگر
چو گفته بود بدو مریم كه آخر ای آقا مرا شكم شده پر چه شد عروسی ما
جواب داد بدو من از این عروسیها هزار گونه دهم وعده كی كنم اجرا
ببین چه پند بدو داده بود آن كافر
میانشان پس از این گفتگو دگر ببرید دو ماه پاییز این دخترك چه ها نكشید
همی به خویش به مانند مار میپیچید خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید
ز شرم قوهی طاعت در او نماند دگر
همین كه دید بر ننگ او پدر پی برد غروب تریاك آورد خانه و شب خورد
همی ز اول شب كند جان سحرگه مرد ز مرگ خویش پدر پیر خویش آزرد
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر
همی نالد و بغضش گرفته راه گلو به زور میكند آن را درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد كس از اهل شمران بو بر این قضیهی بیعصمتی دختر او
نهان ز خلق نهد مر او را به خاك اندر
غرض نكرد خبر هیچكس نه مرد و نه زن ز بانگ صبحدم این پیرمرد با شیون
خودش بداد غسل او را و هم نمود كفن خوش برای وی آراست حجلهی مدفن
مگر به مردم تهران دهد خدا كیفر
چو ما كه زور نداریم و قادرند آنها هر آنچه میل كنند آورند بر سر ما
دگر نمانده ز ناله و نفرین هیچ به جا كه بهر مردم تهران ورا نكرد ادا
به اختصار نوشتم من اندر این دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن پس از شنیدن این جملههاست كه اكنون من
ننشستهام به تماشای آن سیه مدفن به زیر خاك سیه خفته آن سپید كفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور
پدر نشسته و ناخوانده هیچكس بر خویش نهاده نعش جگرگوشه در برابر خویش
گهی فشاند یك مشت خاك بر سر خویش گهی فشاند كمی به روی دختر خویش
ای آسمان بستان اننتقام این منظر
چو آن سفید كفن خورده خورده شد پنهان به زیر خاك سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر یكی تخته سنگ بر آن سپس به چشم خداحافظی جاویدان
پیرمرد نگه كرد بر آن گور داغدیده پدر
به زیر خاك سیه فام مریم ای مریم چه خوب خفتهای آرام مریم ای مریم
برستی از غم ایام مریم ای مریم بخواب دختر ناكام مریم ای مریم
بخواب تا به ابد دختر اندر این بستر
***
شاطر عباس صبوحی (۱۲۷۵ قم- ۱۳۱۷)
مرجان لب لعل تو مرجان تو یا قوت یاقوت نهم نام لب لعل تو یاقوت
قربان وفاتم به وفاتم نظری كن تابوت مگر بشنوم از رخنهی تابوت
***
غلامرضا روحانی (۱۲۷۶/۲/۲۱- ۱۳۶۴/۶/۸)
سِّر نگهدار ار همی خواهد نگهدارد سرت ورنه آخر بر سر دار از تو پیكر میشود
آنكه راز دل شبی گوید به یاری سیمتن از ندامت زرد یكروز چون زر میشود
دوستان را راز گفتن دشمنان آرد به بار راز دل چون گفته آید آفت سر میشود
چون صدف در سینه راز دل بپوشد عاقبت قطرهی آبیش اندر سینه گوهر میشود
راز دل در سینه پنهان كن مگو با كس سرود در ره باد آتش خُرد است كآذر میشود
***
سه پلشك آید و زن زاید و مهمان برسد عمه از قم برسد خاله ز كاشان برسد
تلگراف خبر مرگ عمو از تبریز كاغذِ مردن دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال گذر از دو طرف این یكی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج به سراغش زن همسایه هراسان برسد
هر بلایی به زمین میرسد از دور سپهر بهر ماتم زدهی بی سر و سامان برسد
این كند گریه كه من كفش ندارم در پای آن كند ناله كه كی چادر و تنبان برسد
گاه از عدلیه آید پی جلبم مأمور گاه از نظمیه آژان پی آژان برسد
من در این كشمكش افتاده كه ناگه میراب وسط معركه چون غول بیابان برسد
پول خواهد ز من و من كه ندارم یك غاز هركه خواهد برسد این برسد آن برسد
سوزد از آتش جادو پر مرد دوزنه وای بر حال دل مادر مرد دوزنه
پسر مرد دوزن خصم برادر باشد دشمن خواهر خود دختر مرد دوزنه
یك زنش كشك و لبو خواسته و میخواهد شلغم پخته زن دیگر مرد دوزنه
لنگه كفش از طرفی آید و از سوی دگر میخورد مشت و لگد بر سر مرد دوزنه
تا سحر بهر مداوا به ستیزند زنان گر شبی درد بگیرد سر مرد دوزنه
بسكه جنجال در آن خانه بود وا نشود گر كه یك عمر بكوبی در مرد دوزنه
نخورد جز كتك و نشنود الا دشنام بینوایی كه شود نوكر مرد دوزنه
آبشاری كه به پس قلعه بود هست خجل در بر چشمهی چشم تر مرد دوزنه
با دو همسر هوس همسر دیگر دارد نشود هیچ سگی همسر مرد دوزنه
***
بدیعالزمان فروزانفر (۱۲۷۶-۱۳۴۹)
اگر باز جویی خطا از صواب نیابی یکی همنشین چون کتاب
یکی همنشین است پاکیزهدل نه بدخواه مردم نه پیمانگسل
نخواهد ز گیتی مگر کام تو نه هرگز به زشتی برد نام تو
ز کار جهانت دهد آگهی بیاموزدت راه و رسم مهی
بود سوی آزادگی رهنمون کند مَرد را دید و دانش فزون
درون پر ز معنی زبان پر ز پند نیارد زیان و نخواهد گزند
***
بهاءالدین حسامزاده پازارگاد (۱۲۷۸ شیراز- ۱۳۴۸/۹/۶ تهران)
یك مرتبه هم ای دل بگذر تو به پاسارگار ماتم زده بین كوروش بگرفته دل و ناشاد
دستش به سما افراز روحش زندی فریاد گوید كه به من رفته است از چرخ بسی بیداد
عز و شرف و شأنم دادند همه بر باد
صد داد از این بیداد وز جور زمان صد داد
گوید چو گذر كردی بر تیره مغاك ما رو چشم حسد بربند بگذر تو ز خاك ما
آه است برون آید از سینهی چاك ما اشك است برون ریزد از دیدهی پاك ما
خون جگر و اشك است پیوسته خوراك ما
بگذار كه تا باشد این روح و جسد آزاد
جاری شده از مرغاب سیلاب سرشك او سیلاب سرشك او جاری شده بین جو جو
پی بر به بسی اسرار زآن دخمهی تو در تو بر مقبرهاش بس بوم بنشسته زند كوكو
زآن نغمه سراییها بس پند شنو نو نو
گوید كه كجا شد كو آن بارگه و بنیاد
بس لالهی خونفامست كز مقبرهاش رسته از خون دل كوروش بس رنگ به خود بسته
اورنگ غم و اندوه بگزیده و بنشسته چشم از همه پوشیده دل از همه بگسسته
ژاله نبود اشك است بر لالهی دل خسته
از رخ چكدش بر قبر و ز قبر رود بر باد
با چشم خرد بنگر بر مقبره و ایوان پس قطرهی اشكی چند از دیدهی خود بفشان
از خون دل و از اشك بخشوده رخ و گریان داد دل خود برگیر كام دل خود بستان
بین با نظر عبرت از جور زمان چونان
در گردش روز و شام بگذشته به پاسارگاد
این خاك مهین روزی خود خاك مهان بودست آرامگه شاهان خود جای مهان بودست
اسرار جهان ژرف اندرش نهان بودست وین خاكنشین ره خود شاه نشان بودست
آن رشك جنانی بود این رشك جهان بودست
آوخ كه سبو بشكست و آن تشت ز بام افتاد
این خاك كه بُد عهد شاهنشهی ایران میسود سر شوكت روزی به سر كیهان
آتشكدهی زرتشت آرامگه یزدان امروز شده یكسر جولانگه خناسان
مهد وطن خوبان جا كرده در او دیوان
آن شوكت و فر و جاه آوخ كه برفت از یاد
***
حسین پژمان بختیاری (۱۲۷۹/۸ – ۱۳۵۳/۲/۱)
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم کآرایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقلفروشان ننهم پای دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا ده روزهی عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
***
گفتیم كه ما و او بهم پیر شویم ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
***
تا به روی چشم سنگین عینک پیری نهادم مینماید محو و روشن چون یكی رؤیا جوانی
دوش با میمونی از راز وجود داشتم گفتی كه میباید شنود
دیدمش خوش در جهان بیغمی گفتم ای سردودمان آدمی
جد من هم همچو تو میمون بُدست زاین همایون حلقه بیرون سر زدست
نغمهای نو خواند و راهی ساز كرد تا ره آدم شدن را باز كرد
تو در این مویین قبا چون ماندهای ای پسرعم از چه میمون ماندهای؟
راه مردم گیر و خوی مردمی آدمی شو ای نیای آدمی
چون كه میمون این حدیث از من شنفت زد معلق بر فراز شاخ و گفت
من دل آزادم در این وحشی سرا آن اسارت باد ارزانی تو را
گر به زیر بار محنت خم شوم آنقدر خر نیستم كآدم شوم
***
ز نسیم صبحگاهی چو گلی شكفته باشد چه غمش كه چشم بلبل همهشب نخفته باشد
***
خوش در پناه سرو قدت آرمیدهام نام سفر میار و ملزان دل مرا
***
ادامه مطلب: صفحه ششم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب